سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارقه قلم
همگام با هر روز
 
 


قسمت آخر شکرانه‌های صبر


صنوبر از شدت ناراحتی، کیفش را جا گذاشت. دست آرزو را گرفت و سر خیابان یک ماشین گرفت به راننده گفت:« کیفم را جا گذاشتم و در خانه واستا تا کرایه‌تو بدم»


صنوبر و آرزو، ناراحت و دلمرده به خانه رسیدند.

آرزو گفت:« مامان چی‌ شد یه دفعه‌ای اون موقع شب بلند شدی و بیرون اومدی؟»


صنوبر که چیزی از گریه اش نمانده بود گفت:« مادر نمی‌دونی چی به سرم گذشت! داشتم خفه می‌شدم! اگه یه کم دیرتر بلند شده‌بودم، کارم ساخته‌بود! قشنگ سکته می‌کردم! »


بعد نشست و زانوشو بغل گرفت و زد روی پاشو گفت:« اینا چرا دیشب با ما این‌طوری کردند؟! یعنی چه؟ چه اتفاقی افتاده‌بود؟ چرا این همه بی‌محلی و بی‌اعتنایی کردند؟!»


و لبش را به دندان گرفت و چند بار حرفش را تکرار کرد!

آرزو سعی کرد مادر را آرام کند و گفت:« مادر! خسته بودند! دیدید که گفتند تو معرکه آتیش‌سوزی هم بودند، حالشون حسابی گرفته‌بود! چیزی نشده‌بود! از صبحم مجبور بودند سر پا باشند و از مهموناشون پذیرایی کنند! شما خیلی ناراحت شدی!»


صنوبر، نگاهی معنادار به آرزو انداخت و گفت:« تو فکر کردی من چیزی حالیم نیست مادر؟ روز اولی نبود که با اونا برخورد داشتم! سال‌هاس با همیم، تا حالا همچین برخورد بدی ازشون ندیده‌بودم! هر چی بود یه چیزی شده‌بود!»


آرزو کنار صنوبر آمد و نشست و گفت:« مادر جان! مهم نیست! چرا خودتو اذیت می‌کنی؟ ولشون کن ما که کاری نکردیم که ناراحت باشیم! اونا بد رفتار کردند و باید ناراحت رفتارشون باشند!»


بعد هم روی مادر را بوسید و گفت:« فدات شم پاشو دیر کارت میشه! من چطوری برم مدرسه لباس و کیف ندارم؟»


صنوبر که با حرفای آرزو آرام‌تر شده بود، گفت:« راست می‌گی مادر! اصلا مهم نیست! چقدر ولی حرص خوردم! کاش همون دیشب برمی‌گشتیم و نمی‌موندیم! این قدر خودمو دیشب خوردم که خدا می‌دونه! خونمو به خاطر بعضیا کثیف کردم!»


بلند شد  و کتری را روی گاز گذاشت و چای درست کرد و خود را مثلا به بی‌خیالی زد! ولی از داخل داشت آتش می‌گرفت و مدام به این فکر می‌کرد که چرا این‌طوری کردند؟ یعنی چی شده؟ نکنه چیزی فهمیدند؟ ... و هزاران علامت سؤال دیگر؟؟


دم غروب یک در خانه‌ را زد. آرزو از توی حیاط پرسید کیه؟

صدای فردین از پشت در بلند شد و گفت:« درو بازکن آبجی! منم»


آرزو سریع به دم در دوید و در را بازکرد. فردین، لباس و کیف و وسایل صنوبر و‌ آرزو را آورده‌بود. صنوبر از فرصت استفاده کرد و فردین را به داخل دعوت کرد.


چایی برای فردین ریخت و جلوی فردین گذاشت و نشست. رو کرد به فردین و گفت:« چه خبر پسرم؟ مادرتون خوبند؟»

فردین که چای را یک جا تو حلقش ریخته‌بود، گفت:« الحمدلله به دعای شما! خبر سلامتی!»


صنوبر طاقت نیاورد و هر چه آرزو برایش چشم و ابرو آمد، نتوانست خودداری کند و چیزی به زبان نیاورد! با ناراحتی پرسید:« ها فردین جان! دیشب مادر و خواهراتون چشون بود؟ چرا اون‌طوری رفتار کردند؟ چی کار شده بود؟ کاری کردیم که باعث ناراحتی شماها شده؟ از ما چیزی دیدید؟»


فردین جا به جایی شد و گفت:« والا چی بگم صنوبر خانم! اگه بگم چیزی نشده‌بود که دروغ گفتم ولی راستش ... می‌دونستید که مادرم با زن عمو فریبرزم به مکه رفته بودند و زن عمو، اومده مثلا لطف کنه و حالا که نزدیک عروسی آرزوس، ماجرای پدرمو و شما و آبجی آرزو رو بگه و این شد که دیدید! از همه داغتر هم آبجی نیره است! چنان آتیشی گرفته که اصلا خاموش نمیشه!

فعلا که اوضاع قمر در عقربه! بهتره شما هم یه مدتی اونجا نیاید! راستش دوست ندارم با شما به بدی رفتار بشه!


صنوبر که شصتش باخبر شده بود که باید یک همچین ماجرایی اتفاق افتاده‌باشد، حسابی به هم ریخت! حالا که فکرش را می‌کرد، احساس می‌کرد چقدر به او  و آرزو، توهین شده و تحقیر شده‌اند! آخه گناه او و آرزو چه بود؟ پدرشان خطایی کرده‌بود و چوبش را باید این مادر و دختر بی‌پناه می‌خوردند!


در خانه حاج‌فرزاد، اوضاع دعوایی و جنجالی نبود، اما سکوتی مرگ‌بار و سرد بر خانه‌شان ریخته‌بود. آن‌ها که آن همه برای برگشتن مسافرانشان، آماده شده‌بودند و مقدمات چیده‌بودند حالا تمام شادی‌ و شور و اشتیاقشان، پر داده‌شده‌بود و کنج سکوت و خفقان را اختیارکرده‌بودند!


صنوبر و آرزو دیگر به دور و بر خانه فرزاد نرفتند و هیچ‌کس از آن طرف هم یادی از آن‌ها نکرد! حتی فرزاد! انگار در غل و زنجیر بسته‌بودنشان!


صنوبر سال‌ها بود قید فرزاد را زده‌بود و خانه دلش را سعی می‌کرد از یاد فرزاد، بتکاند و حالا خود با دستان خود آن‌ها را از خانه بیرون کرده‌بودند و صنوبر این‌بار با آرامش بیشتری به خانه خود نشست. حالا هم که حسابی درگیر خرید جهاز آرزو بود و سرش گرم عروسی تک‌دخترش بود و فکرش از اندیشیدن به خانه فرزاد و خانواده فرزاد، آزاد بود!


عمو فرشاد، حاج‌آقا را به خرید برای آرز آورد و از آن همه ثروت و مال‌داری، تنها نصیب آرزو، گاز بی‌ارزشی بود که صنوبر ناچار شد آن را بفروشد و بهترش را بخرد. دلش نمی‌خواست آرزو هیچ چیزی در جهازش کم داشته‌باشد و صدای کسی به ترحم یا تحقیر بر سر دخترش بلند شود که جهازی نداشته یا جهازش، به دردی نمی‌خورد!


سیاوش به تنهایی تالار دید و کارت عروسی گرفت و یک هفته قبل از عروسی صنوبر و آرزو به تهران آمدند.

هیچ کس به بدرقه‌شان نیامد و هیچ‌کس دستی برای رفتنشان تکان نداد و آبی پشت سرشان نریخت.


آرزو بدون حضور پدر و خواهرها و برادرش، به خانه بخت می‌رفت و این تنها آرزویش، به رؤیای بی‌تعبیر، تفسیر شد!

 باید عقد ازدواجشان را محضری می‌کردند و با مشکل تازه‌ای رو به رو شدند. محضردار حضور پدر در صورت زنده‌ بودن و در غیر این صورت گواهی فوت می‌خواست و پدر، بود و نبود!

تالار را گرفته‌بودند و کارت‌ها را داده‌بودند و نمی‌شد که از قید عروسی بگذرند.

محضردار راهنمایی‌شان کرد و گفت:« شما عروسیتونو بگیرید بعد سر موقع پدر عروس خانم رو بیارید تا دفتر را امضا کنه»


مجبور شدند همین کار را بکنند.

عروسی بدون حضور فرزاد و خواهران آرزو و فردین و تنها با حضور عمو فرشاد که به کلک و حیله از دست خانواده فرزاد فرار کرده‌بود و به تهران آمده‌بود برگزار شد.

آرزو جای خالی پدر را احساس می‌کرد! سال‌ها بدون حضور راستین پدر زندگی کرده‌بود و حالا در این لحظه حساس نیز پدری بر شادباش عروسی‌اش نبود!


خواهرانی که آن همه با هم دوست و رفیق و همراه بودند، هیچ کدام به عروسی نیامدند و دست خواهرشان را در زیباترین لحظه عمرش، از دست رها کردند و به او پشت نمودند!

شاید اگر فرزاد از مال دنیا این همه نمی‌داشت، این گونه آرزو، تازیانه بی‌مهری و بی‌محبتی نمی‌خورد! و جای آن همه ترس از ارث آرزو، صدای محبت و عشقشان بلند می‌شد! و این گونه خواهرشان را در به گرداب تنهایی و بی‌کسی، رها نمی‌کردند و شادی‌هایشان را به بغض و کینه تبدیل نمی‌نمودند!


صنوبر دست آرزو را گرفت و در دستان سیاوش گذاشت. نگاهش به سیاوش، دنیایی حرف بود و امید! امید این‌که بتواند جای خالی تمام بی‌پدری‌ها و بی‌محبتی‌هایش را برایش با حضور مهربانش، پر کند! امید این‌که آرزویش، رنگ رنج و درد در خانه همسرش نبیند و حسرت به دل روزهایی که می‌توانست در آغوش پدر باشد و نداشته را نکشد! امید به این که جگرگوشه‌ام اگرچه سایه پدر نداشته، مادرش برایش هم پدر بوده و هم مادر و چیزی در زندگی کم نداشته و حسرت به دل هیچ چیزی نیست! حسرت به دل هیچ چیزی نگذارش!


صنوبر در سکوتی پر اشک و درد، آرزوی آرزوهایش را به خانه بخت فرستاد و خود تنها راهی خانه تنهایی‌هایش شد تا دوباره با دیوارها بگوید و با آجرها حرف بزند و در سایه خیال آرزویش، روزگار باقی‌مانده را سپری نماید!


بعد از هفت ماه از عروسی آرزو، برای این که عقدشان را محضری کنند، راهی مشهد شدند تا پدر بر پای سند ازدواجشان، مهر پدری بزند.

سیاوش برای این که در قطار راحت باشند و نامحرمی در کوپه نباشد، یک کوپه دربست گرفت.

مأمور قطار که برای دیدن بلیط آمده‌بود از سیاوش خواست تا شناسنامه‌شان را ارائه دهد.

هم سیاوش و هم آرزو، جا خوردند! در شناسنامه هیچ کدام اسم دیگری نبود و تازه راهی مشهد بودند تا کار محضری عقدشان را تمام کنند.


آرزو تنش مثل بید می‌لرزید. مأمور قطار گفت:« اگر سند درستی بر ازدواجتان ارائه ندهید مجبورم ایستگاه بعد پیاده‌تان بکنم»


سیاوش گفت:« من شماره تلفن می‌دم تا شما به خانواده‌مون زنگ بزنید ومطمئن شوید. شناسنامه ما هنوز محضری نشده »

مأمور قطار گفت :« من شرمنده! ناچارم به رییس قطار اطلاع بدهم تا تصمیم بگیرند»

دو تازه عروس داماد که با کلی ذوق و شوق به راه افتاده‌بودند، قلبشان به توپ و تاپ افتاد. مانده‌بودند تا چطور رییس قطار را قانع کنند؟ هیچ سند و مدرکی گواه بر حرفشان نداشتند و محکوم بودند.


رییس قطار به کوپه آرزو آمد. آرزو از ناراحتی، بغض کرده‌بود! چطور می‌توانست رییس قطار را قانع کند.

رییس قطار گفت:« با عرض شرمندگی، شما باید ایستگاه بعد پیاده بشید تا ملاحظات بعدی»

آرزو نگاهی به رییس قطار کرد و با بغض و ناراحتی گفت:« میشه بشینید تا من یه چیزی رو به شما بگم»


رییس قطار در مقابل این خواسته آرزو که از روی درد و ناراحتی بیان می‌شد، نتوانست نه بگوید و بی‌هیچ حرف و سؤالی نشست تا صحبت آرزو را بشنود.


آرزو تا آمد حرف بزند، اشک نیز همراهی‌اش کرد و با گریه و سوز و درد ماجرای دردناک پدروارش را برای رییس قطار گفت.

رییس قطار همین‌طور که گوش می‌داد، با آرزو همراه شد و اشک ریخت!

همه گریه می‌کردند! رییس قطار، مأمور کوپه، آرزو، سیاوش! انگار این درد همه‌شان را آزرده‌بود! چنان حرف‌های آرزو از روی سادگی و صداقت بیان می‌شد که طاقت از دست سه مرد به درآورد و هر سه را به گریه انداخت!


رییس قطار در حالی که اشک‌هایش را با پشت دست پاک می‌کرد، بلند شد و به احترام آرزو، دست بر سینه برد و به جلو خم شد و از آرزو به خاطر رفتار و حرفشان، عذرخواهی کرد و با احترام و ادب بسیار نسبت به آنان کوپه را ترک کرد!


آن روز و آن خاطره هرگز از ذهن آرزو بیرون نرفت! اگر پدرش فقط یک امضا پای سند او می‌زد این ناراحتی پیش نمی‌آمد! اگر در حق او که سید و اولاد پیغمبر بود، پدری می‌بود این همه ناراحتی نمی‌کشید و اوهم مثل خواهرانش، از نعمت پدر برخوردار بود! اما ... متأسفانه خشم روزگار، بی‌رحم‌ بوده و خواستگاه آرزوهای آرزومندان را به توفان کینه و بغض، پایمال و ویران می‌سازد!


بلاخره آرزو به مشهد رسید.

فرزاد به خانه صنوبر آمد. از قبل آرزو تلفنی با پدر هماهنگ کرده‌بود که برای چه کاری به مشهد می‌آید و باید فرزاد به محضر بیاید و سند ازواج او را امضا کند.


فرزاد خواسته بود تا قبل از رفتن به محضر ببینتش و به خانه صنوبر آمد.

فرزاد و آرزو و صنوبر با هم نشستند. فرزاد رو به آرزو کرد و گفت:« ببین آقا جان قبل از این که بریم محضر یه برگه‌ای رو می‌خوام امضا کنی!»


صنوبر و آرزو متعجب به دهان فرزاد، چشم دوخته‌بودند تا ببینند فرزاد امضا چه برگه‌ای را از دختر و جگرگوشه‌اش می‌خواست؟!»


فرزاد در حالی که از گفتن حرفی که داشت، خجالت می‌کشید و شرم داشت تا آن را به راحتی به زبان بیاورد گفت:« ببین آقاجانم، من می‌دونم که تو به مال و منال من چشمی نداری و توقع نمی‌کنی ولی ... این برگه رو برای این میگم امضا کن که به حاج‌خانم، ثابت کنم که تو چشم‌داشتی نداری و چیزی نمی‌خوای

بنویس که از من هیچی نمی‌خوای و حق و حقوقت رو واگذار می‌کنی و می‌بخشی! نمی‌خوام حاج‌خانم درباره تو فکر دیگه‌ای بکنه و خیال کنه، برای ارث و ثروت من کیسه دوختی!»



آرزو، برای چند لحظه‌ای ساکت شد! اشک، بی‌رخصت و اجازه بر صورتش جاری شد! نگاهش را به صورت پدرش دوخت و گفت:« نه آقاجان من هیچ واقعا هیچ توقع و چشم‌داشتی از شما ندارم! هیچی! فقط خودتونو می‌خواستم که ...»

« که» را که گفت، ساکت شد و به زمین چشم دوخت. خودش را آرام کرد و برگه را از پدر گرفت و آن‌چه را خواسته‌بود، نوشت!

 برخاستند و با برگه به محضر رفتند.

محضردار، حاج‌آقا را خوب می‌شناخت. کسی نبود که در آن راسته بازار و محله حاج‌فرزاد را نشناسد.

حاج‌آقا فرزاد گفت:« اومدیم تا عقد دخترمو محضری کنیم. این برگه رو هم لطفا ضمیمه سند ازدواجش بکنید»


محضردار برگه را بازکرد و خواند. برگه را بست و با ناراحتی رو به حاج‌فرزاد کرد و گفت:« از شما حاج‌آقا بعیده یه همچین کاری بکنید! شما که مرد خدا و دین‌داری هستید، چرا در حق این دخترتون می‌خواید همچین ظلمی بکنید؟ این هم دخترتونه و از خون و پوست شماست! بین این دخترتون با بقیه بچه‌هاتون هیچ فرقی نیست و من همچین برگه‌ای رو ضمیمه سندش نمی‌کنم و نمی‌تونم بکنم!

من از شما تعجب می‌کنم و سر را به نشانه تأسف و ناراحتی تکان داد.


محضردار، برگه را نپذیرفت و حاج‌فرزاد برگه را برداشت و پیش خودش نگه‌داشت.

برای آرزو، پدرش آرزو بود که نتوانست برایش آن طور که باید و شاید، پدری کند و دیگر هیچ چیزی جز این اهمیت نداشت! اصلا برایش مهم نبود که از ارث پدر چیزی ببرد یانه! سال‌ها بود که نداشت و آرزویی هم برایش نداشت! هرگز به فکرش خطور نکرد که بتواند در ثروت پدر، غلت بزند و دست بکشد! او در رؤیاهایش، آغوش پدر را دنبال بود و نگاه گرم و پر مهرش را! وحالا بعد آن همه سختی و مشکلات به آرزوی ثروت پدر، متهم می‌شد و برایش این اتهام، سخت و ناپسند بود!


با این جهت چیزی نگفت و پدر را نرنجاند! عادت نداشت که بتواند یک دل سیر با پدر، بدون تشویش و نگرانی، صحبت کند! او دنیایش را با رؤیای پدر ساخته‌بود و در حقیقت روشن، پدری نمی‌دید!


بعد از این که همه فهمیدند آرزو، دختر حاج فرزاد است، راه قهر را پیش گرفتند وسال‌های طولانی به دیدن خواهر خود نرفتند.

در این میان فقط فردین بود که تهدیدها و زهرچشم‌های نیره را نادیده گرفت و به دیدن آرزو می‌آمد.


حاج فرزاد هم بعد نه سال از عروسی آرزو و با داشتن نوه، به خانه آرزو آمد آن هم به اصرار مهشاد خانم و در حد یک نشستن کوتاه غریبه‌وار!

نیره سال‌هاست که قدم به خانه آرزو نگذاشته و هر وقت هم آرزو به مشهد می‌رود، به بهانه‌ای از دیدن او فرارمی‌کند.

مهشادخانم با آن همه دبدبه و کبکبه و برو وبیا، بلاخره وداعش را با دنیا گفت و آرزو را آرزو به دل گذاشت و رفت!


فرزاد نیز بعد یک سال از فوت مهشاد، در بیماری و کسالت دنیا را ترک کرد و نتوانست روزهای خوش دخترش را ببیند!


از آن همه ارث و میراث حاجی‌فرزاد فقط مقدار بسیار اندکی به آرزو رسید که در زمان زنده‌بودنش به آرزو برای خرید خانه‌اش داد!

خواهرها خیلی راحت تمام ارث آرزو را به ارث بردند و با نام خدا و حلال و حرام، حق آرزو را به کام کشیدند و با آن به زیارت خانه خدا رفتند تا حاج‌خانم شوند!


خیلی‌ها به آرزو اصرار کردند و نصیحت نمودند تا شکایت کند و حق وحقوق پایمال شده‌اش را از خواهران بگیرد ولی آرزو راضی به این کار نشد و فقط یک جمله داشت:« من فقط پدرم را می‌ خواستم و بس! من سایه‌ او را می‌خواستم و نبود! فقط دلم می‌خواست پدری می‌داشتم تا شب‌های تنهایی‌ام را سرپناه شود و نبود! درد دلم را گوش باشد و نبود! فقط دلم می‌خواست، پدرم، پدرم می بود و بس‌ و ... نشد که نشد!»


صنوبر جوار امام هشتم را رهانکرد و در مشهد ماند. هوای تهران و آپارتمان‌های سر به فلک کشیده‌اش، روح خسته و آزرده او  را بیشتر می‌آزرد و حاضر نشد روزهای باقی مانده از زندگی‌اش را در غربت به سرببرد! همان کنج خانه کوچکش را به تمام قصرهای تهران، ترجیح داد و گوشه امن خودش را به انزوای غربت، ویران نساخت! همواره خدا را شکر کرد که به او صبر داد و بی‌طاقتش نکرد!




«بر شکرانه صبر این مادر و تک دختر مهربان و با ایمانش، دست آرزو بالا بریم و زیباترین و پاک‌ترین‌ها را برایشان، آرزو نماییم!

ممنونم که با صبر و محبت،  این نه قسمت را همراه بودید

برای همه شما از خدا، شکوفایی تمامی آرزوهای آبی‌تان را آرزومندم!

آرزوهایتان سرسبز و دل‌هایتان سرشار عشق و مهر»






موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 93 دی 16 :: 10:17 عصر :: توسط : ب. اخلاقی


شکرانه قسمت هشتم


پروین خانم گفت:« راستش، صنوبر جان، از خدا پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد! من یه برادری دارم بسیار مؤمن و متعهد، فکر نکنم حتی برای یک بار نگاهش به هرزه و بیهوده دنبال نامحرمی دویده باشه و یا دروغی به زبان آورده‌باشه! درست مثل آرزوی خودت، پاک و بی‌ریا! نه این که از خودمون تعریف کنم می‌تونی بپرسی و تحقیق کنی!»


صنوبر که همچنان با نگرانی گوش می‌داد انگار متوجه منظور پروین خانم نشده‌باشد گفت:« خوب؟ حالا چه کار شده پروین خانم جان؟»


پروین خانم که متوجه نگرانی صنوبر شده‌بود، دستی به پشت صنوبر زد و گفت:« عزیزم صنوبر جان، این همه قصه برات گفتم که بگی: خوب که چی؟»

و ادامه داد:« صنوبر جان، منظورم کاملا واضحه مثلا مرگ خودم دارم برای برادرم از دخترت خواستگاری می‌کنم!»


صنوبر که انگار تازه به هوش آمده‌بود و می‌شنید، چند لحظه‌ای در سکوت فرورفت و با صدای پروین خانم که سؤال می‌کرد، خوب چی می‌گی؟ به حال خودش آمد!


باورش نمی‌شد که به این زودی آرزویش بزرگ شده و باید به خانه بخت بفرستدش! نمی‌خواست باور کند که یک نفر می‌تواند آرزویش را از او بگیرد و دوباره تنها شود!


پروین خانم دوباره گفت:« عزیزم، چیز سختی نپرسیدم، حتما نباید الان جواب بدی با آرزو مشورت کن و به من خبرشو بده! از جانب برادرم خیالت راحت! مثل آرزوت، بی‌عیب و نقصه! یک دنیا پاکی و صمیمیت! سادگی و قناعت! فقط تا دلت بخواد لاغره!»


و از جمله آخرش خودش خنده‌اش گرفت و صنوبر با لبخندی خشک همراهی‌اش کرد.

صنوبر باورش نمی‌شد که وقت عروسی آرزو رسیده و دوران خوش آرزوداری‌اش به پایان رسیده‌است! به فکر فرورفته بود و چنان غرق این قصه شد که متوجه دور و بر و حرف‌ها وسخن‌ها نمی‌شد.


آن شب صنوبر موضوع را با آرزو در میان گذاشت.

آرزو گفت:« مادر من می‌دیدم که پروین خانم یه طوری نگام می‌کنه اما فکر نمی‌کردم که برای همچین قصدی باشه!»


صنوبر به آرزو نگاه می‌کرد و دلش نمی‌خواست بیش از این در این باره صحبت کنند. اما دوست هم نداشت که زندگی تنها فرزندش را فدای خواسته‌ها و آرزوهای خود سازد! دوست نداشت که برای تنها نشدن خودش، آینده عزیزترین کسش را نادیده‌ بگیرد و پا روی خوشبختی و اقبال او بگذارد.


بر خود مسلط شد و گفت:« آرزو جان مادر، پروین خانم از من جواب می‌خواد! چی بهش بگم؟»

آرزو سرش را پایین انداخت و گفت:« من که نه دیدمش و نه می‌شناسمش! چطوری جواب بدم؟»

صنوبر گفت:« اونم نگفت که تو زود جواب بدی، اگر قبول داری بگم بهش تا برادرش از تهران بیاد و ببینیش»


آرزو سکوت کرده‌بود و به صنوبر نگاه می‌کرد!

صنوبر گفت:« این نگاه‌ها یعنی چی؟ بهش بگم بیاد؟ ها مادر؟»

آرزو که از این حرفای مادراحساس خجالت می‌کرد گفت:« من نمی‌دونم هر چی شما بگید!»


صنوبر فهمید که آرزو بی‌میل نیست.

چند روزی خودش را از نظر پروین خانم پنهان می‌کرد. دلش نمی‌خواست که به این سرعت به دام این ماجرا بیفتد.

اما تا کی؟

بلاخره پروین خانم صنوبر را دید. هر چه صنوبر خواست تا از نظرش پنهان شود، پروین خانم در یک عملیات انتحاری، صنوبر را دستگیر کرد وگفت:« خانم خانما کجا؟ »


صنوبر که گیر افتاده‌بود، سریع سلام کرد.

پروین خانم  گفت:« کم پیدایی صنوبر جان؟ چند روزی نمی‌بینمت!»

صنوبر سریع صحنه را صافکاری کرد و گفت:« این چند روزه کارم زیاد بود و نتونستم به این قست بیام»


پروین خانم گفت:« من که گفتم به این زودی جواب نمی‌خوام! هر چی هم جواب بدی برای ما بازم محترمی و هیچ چیز فرقی نمی‌کنه! باور کن من هم خودت و هم آرزو جانو خیلی دوست دارم و اگر با هم فامیل بشیم چه بهتر! و اگر هم نشدیم، جای تو و آرزو تو قلبمونه!»


صنوبر که به تته پته افتاده بود گفت:« نه خانم جان! اصلا قضیه این نیست. سرم شلوغ بود و کارم زیاد! بعدشم از همه مهتر باید با پدرش صحبت کنم و لااقل برادرتونو آرزو ببینه!»


پروین خانم گفت:« مشکلی نداره عزیزم! هر موقع شما بگید من میگم سیاوش بیاد. با پدرش‌ هم صحبت کنید و دل منو از این آشوب دربیارید!»


بعد هم صنوبر رو بغل کرد و بوسید و گفت:« امیدوارم بله رو بگیری صنوبر جان! خاطرت از جانب برادر من جمعه جمع! یه ذره خرده شیشه نداره همه‌اش، آینه است و آب! دلم می‌خواد خوشبختی برادرمو کنار آرزو ببینم! دختر تو تهرون زیاده اما آرزو یه چیز دیگه‌است!»


صنوبر نمی‌توانست در خانه فرزاد و در حضور زن و بچه‌هایش با او در این باره صحبت کند. مجبور شد به هتل حاج‌آقا برود و مسئله را با فرزاد در میان بگذارد. فرزاد مخالفتی نکرد و خیلی با خوشحالی پذیرفت و خواست تا صنوبر خودش در این باره جست‌جو و تحقیق کند.


پروین خانم عکس برادرش را به صنوبر داد. یک پسر جوان با ده‌من ریش! از آن‌ بچه مذهبی‌ها و سر به زیرها! توی عکسش یک طور سادگی و نجابت بود که دلت برایش می‌سوخت!

صنوبر انگار که یک بمب دستش گرفته! بسیار مخفیانه و با احتیاط و هیس‌هیس کنان، عکس را به خانه آورد و نشان آرزو داد. فقط نشانش داد و زود قایمش کرد! گویی می‌ترسید که یکی همین الان به جرم نکرده، دستگیرشان کند و متهمشان سازد!


آرزو که فقط یک نظر عکس را دیده‌بود، دلش لای مفاتیحی بود که مادر عکس سیاوش را گذاشته‌بود اما از شرم و خجالتی که داشت، رو نکرد و به همان یک نگاه بسنده کرد!


پروین خانم به صنوبر گفته‌بود که خانواده من و برادرم از راه دور می‌آیند اگر انشاالله هم را پسندیدند، تا اینجا هستند عقد هم بکنیم.


صنوبر هم مخالفتی نداشت و گفت:« باشه پروین خانم حالا بذارید همو ببینند انشا الله که بپسندند!»

بعد از یک هفته جناب داماد با مادر و خواهر کوچکتر و برادر بزرگتر به مشهد آمدند. همه به خانه صنوبر وارد شدند و مهمان صنوبر بودند.

سیاوش جوان بامعرفت و باغیرتی دیده‌می‌شد! صنوبر نگاهش که می‌کرد، دلش نمی‌آمد که نه بگوید! انگار مهر این جوان، در دل صنوبر و آرزو گرفته‌بود و نمی‌توانستند جز بله چیزی بگویند! یعنی دلشان نمی‌آمد که نه بگویند!


مهشاد خانم هم از صنوبر خواسته‌بود که اگر برای آرزو خواستگاری پیدا شد، آن‌ها را هم باخبر سازند و می‌گفت:« آرزو که پدر ندارد اگر خبری شد حاج آقا و منو در خبر بگذارید تا باشیم و فکر نکنند بی‌کس و کار هستید!»

غافل از این که آرزو پدر دارد آن هم کنار خود مهشاد!


فرزاد به هتل آمد و از نزدیک خانواده داماد را دید. به نظرش انسان‌های معقول و با معرفتی می‌آمدند فقط نگران راه دوری بود که آرزو باید می‌رفت و صنوبر، تنها می‌شد!


جلسه سومی که سیاوش و خانواده‌اش به خانه صنوبر آمدند، خواستگاری را با صیغه محرمیت یکی کردند و آرزو را به عقد سیاوش درآوردند.

صنوبر نمی‌توانست برای آرزو جشنی بگیرد. آرزو هنوز سوم دبیرستان بود و اگر شناسنامه‌اش، مهر ازدواج می‌خورد باید ترک تحصیل می‌کرد و از دبیرستان بیرون می‌آمد. بنابراین به صیغه محرمیت اکتفا کردند تا درس آرزو تمام شود.


در جلسه محرمیت آرزو، پدرش و مهشاد خانم و خواهران و برادرش نیز بودند و فقط مهشاد خانم و دخترانش از ماجرای این دختر و پدر بی‌خبر بودند و همه می‌دانستند و پنهان داشتند.


صنوبر داماد مهربان و مؤمنی داشت. البته صنوبر خیلی بیشتر و بزرگتر از این‌ها برای آرزویش، آرزو داشت اما نمی‌توانست لگد به بختی که در خانه دخترش را زده، بزند! و نمی‌دانست که پس از او چه و که خواهدبود؟ بنابراین توکل کرد و دخترش را به خواست خدا سپرد!

آرزو در خفای مدرسه به عقد درآمد و در شناسنامه‌اش، اسم سیاوش رقم نخورد تا درسش به پایان برسد.


یک سالی آرزو در عقد سیاوش بود. سیاوش به مشهد می‌آمد و آرزوی آرزوهایش را می‌دید و می‌رفت.

بعد از تمام شدن سال چهارم آرزو، تصمیم گرفتند که درهمین ابتدای تابستان و بعد از تمام شدن درس آرزو، مجلس عروسی را در تهران بگیرند. از یکی دو ماه قبل برای مشهدی‌ها، کارت دادند و تاریخ معلوم کردند.

آرزو به تمام خواهرها و عموها و دوستان و آشنایان، کارت داد و همه لباس عروسی تهیه دیدند و خود را برای رفتن به تهران مهیا می‌ساختند.

شور و شوق عجیبی در بین همه بود. همه از این که دختری به ظاهر یتیم، می‌خواست به خانه بخت برود، خوشحال بودند و سر از پا نمی‌شناختند.


حاج‌خانم و فرزاد و نیره و عمو فریبرز و زنش به مکه رفته‌بودند. یکی دو هفته‌ای قبل از عروسی آرزو می‌رسیدند و قرار بود تا به تهران بیایند و در جشن آرزو شرکت کنند.


از این طرف در خانه حاج‌آقا فرزاد برو بیا و سور و ساتی بود که بیا و ببین. دخترها، خانه را برای پدر و مادر و خواهر تمیز می‌کردند و پرده عوض می‌کردند و مبل می‌آوردند و فرش نو پهن می‌کردند. نمی‌خواستند برای ورود حاجی‌هایشان، چیزی کم بگذارند و از کسی عقب بمانند.


حاج‌آقا فرزاد صاحب مال و منال فراوانی بود. مهمانسرای بزرگی که نزدیک به یک میلیارد ارزش داشت و مغازه و چند خانه و زمین. صاحب تمام این ثروت، حالا از سفر مکه برمی‌گشت و باید برایش همه چیز در اوج خوبی و شکوه می‌بود و مراسمش از همه برتر وبهتر برگزار می‌شد!


آرزو در خیال عروسی‌اش بود و دوری از مادرش و خواهرانش در حال آماده‌شدن برای استقبال از حاجیان!


سفر حاجیان آن سال با حادثه آتش زدن چادر حاجی‌ها و کتک خوردنشان از دست شرطه‌های عربستان همراه بود.

دل منتظران حاجیان، نگران و آشفته‌بود و ترس از این که مبادا حاجی‌شان به خانه برنگردد.

بلاخره این انتظار پر ترس و نگرانی به پایان رسید و حاجی‌ها به خانه‌هایشان بازگشتند.

صنوبر سر کار بود. غروب که برگشت به همراه آرزو به سمت خانه فرزاد حرکت‌کردند.


آرزو لباس مدرسه و کیفش را برداشت تا شب را همان‌جا در خانه پدر بمانند و صبح به مدرسه برود. آخرین روزهایی بود که آرزو پا به مدرسه می‌گذاشت.


حاج‌خانم و حاج‌آقا، صبح به مشهد رسیده‌بودند و صنوبر و آرزو نتوانسته‌بودند به سر راهشان بروند. اما حالا پس از اتمام مدرسه و کار صنوبر، بدون مشکل  و مانع می‌توانستند به دیدن حاجی‌ها بروند.


تاریک بود و سر در حاج‌آقا، منور و روشن! انگار شبی وجود نداشت و خورشید بر سر در حاج‌فرزاد، فرود آمده‌بود.


به نزدیک خانه که رسیدند، صدای هیاهو و صحبت مردم را می‌شنیدند. مشخص بود که در خانه حاج‌آقا، رفت و آمد زیادی است و حسابی شلوغ است.

آرزو با خوشحالی و ذوق و شوق زیادی دست صنوبر را کشید تا گام‌های بلندتری بردارد و زودتر پدر  و خواهر را ببیند.


ورودی پذیرایی، مردانه زنانه بود و آرزو نتوانست همین اول ورود پدرش را ببیند. نمی‌توانست هم صدایش بکند. با صنوبر از پله‌ها بالا رفتند تا وارد قسمت زنانه شوند.


شلوغ بود و زنان زیادی به دیدن مهشاد و نیره آمده‌بودند! وارد شدند. همان بدو ورود حاج‌خانم به بدرقه و استقبال ایستاده‌بود.

صنوبر مثل همیشه مهربان و صمیمی به سمت مهشاد حرکت کرد و او را در بغل گرفت و بوسید و زیارت قبولی داد.


مهشاد هم صنوبر  و آرزو را بغل گرفت و بوسید اما خیلی سرد و خشک! انگار یک دیوار را می‌بوسی! بی‌احساس و بی‌تفاوت فقط محض وظیفه و رعایت چشم مردم.


صنوبر و آرزو به سمت نیره رفتند. نیره چشمانش را بست و خود را عقب کشید و از بوسیدنشان، روی گرداند.

مهشاد که متوجه حرکت نیره شد، با سردی و بی‌نگاه گفت:« نیره چشماش از آتیش مکه ناراحته و نمی‌تونه باز نگهش داره! چشاش می‌سوزه!»


جو سرد و بی‌روحی بود! آرزو و صنوبر احساس بدی داشتند. به حساب این گذاشتند که خسته‌اند و اذیت شده‌اند.

نشستند. به رسم همیشه هیچ کسی برایشان،  چادری نیاورد.

مهشاد آمد و زور زورکی، کنار صنوبر نشست. خبری از دو خواهر دیگر نبود. دیده‌می‌شدند ولی خود را نشان آرزو و صنوبر نمی‌دادند. هر چه آرزو سر بلند می‌کرد تا نگاهشان به نگاهش بیفتد و سلام کند، کسی رویش را به سمت آن‌ها برنمی‌گرداند!

مهشاد دو سه دفعه گفت:« برای آرزو و صنوبر خانم، چادر بیارید»، اما کسی محل نداد! آخر سر هم مجبور شد خودش برخاست و چادری برای صنوبر و آرزو آورد.


هوا سنگین بود و فضا، سخت، تنگ‌جا! با آن همه بزرگی خانه و پذیرایی، آرزو و صنوبر احساس نفس‌تنگی می‌کردند!

این‌ها، آن‌هایی نبودند که به مکه رفته‌بودند! همه سنگین و عبوس و اخمو و ناراحت! مهشاد هم معلوم بود که چقدر با سختی و فشار خودش را خوب و آرام نشان می‌دهد!

نیره اصلا نیامد که حتی زیارت قبول به او بدهند و خواهران دیگر هم کلا ناپدید شدند.


آرزو که جو را این‌گونه دید، جرأت نکرد از جایش بلند شود و مثل میخی به جایی که نشسته‌بود، فروشد و برنخاست.


سفره شام را پهن کردند و شام آوردند.

مهشاد از صنوبر و آرزو خواست تا به سر سفره بیایند.

صنوبر با این که شام نخورده‌بودند و راه به راه کار به خانه فرزاد آمده‌بود، گفت:« ما شام خوردیم، شما بفرمایید»

و با آرزو در بهارخواب نشستند.


صنوبر به آرزو گفت:« اینا امشب چشون بود؟ چرا این طوری با ما رفتار کردند؟»

آرزو که فکرمی‌کرد خودش این احساس را فقط داشته، با گفته صنوبر بیشتر به فکر فرورفت و متعجب ماند که چرا خواهرها، این گونه به استقبال آمدند و پیششان نیامدند؟»



این‌ها که با هم بزرگ شده‌بودند و معروف به چهار تفنگ‌دار بودند و همه کار و بار و خنده‌شان با هم بود و حالا ....؟؟!!


برای صنوبر و آرزو توی بهارخواب رختخواب آوردند و مهشاد هم آمد کنار آن‌ها خوابید.

کلامی نگفت و سرگذاشت و مثلا خوابید.


نزدیکی اذان صبح، صنوبر، آرزو را یواش و بی‌صدا، صداکرد و گفت:« پاشو بریم،این جا، دیگه جای ما نیست!»


بی‌سر و صدا و سریع، خانه را ترک کردند.

بیرون که آمدند و در را بستند، تازه فهمیدند که کیف و لباس و وسایلشان را جا گذاشته‌اند و از عجله و ناراحتی، فقط چادر به سر کرده‌اند و بیرون آمده‌اند!


آرزو گفت:« مادر، کیف مدرسه‌ام هم جا مونده!»

صنوبر گفت:« ولش کن، فقط بدو بریم که سرم داره از درد می‌ترکه!»


ممنونم که مهربانید و همراه

ادامه دارد





موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : دوشنبه 93 دی 15 :: 11:26 عصر :: توسط : ب. اخلاقی


شکرانه قسمت هفتم

عمو فرشاد که از سؤال و توبیخ مهشاد خانم، جا خورده‌بود، سریع قضیه را به سمت و سوی شوخی و مزاح پیشبرد و گفت:« اِ ؟؟ من که نسترنو بوسیدم و بغل گرفتم!»

حاج‌خانم با لحنی ناراحت و معترض گفت:« یعنی شما فرق بین نسترن و آرزو رو متوجه نمی‌شید؟»

عمو فرشاد زد زیر خنده و گفت:« نه حاج‌خانم! راستش از بغل و پشت سر هیچ فرقی با هم ندارند! بعدش من که هر وقت میام اینجا آرزو هم هست، نباید اشتباه بگیرم؟» و زد زیر خنده و مثل همیشه رفت تو فاز من هیچی نفهمیدم و نشنیدم و به این صورت ماجرا را ماست‌مالی کرد و از شرش خودش را رهاند!


نگاهی به آرزو کرد و زیر چشمی، چشمکی زد و زبانش را به نشانه زبان‌درازی و بی‌تفاوتی نسبت به حرف حاج‌خانم، برای آرزو درآورد.

آرزو، عمو فرشاد را بسیار دوست داشت و لحظه‌های خوبی را با او برای خود به خاطر می‌سپارد. عمو هوای صنوبر و آرزو را خیلی داشت و مدام موی دماغ فرزاد بود که این هم دخترت است و باید مثل خواهران دیگرش از امکانات و رفاه نسبی برخوردار باشد و سایه پدر بالای سرش باشد!


اما فرزاد سدهایی داشت که شاید درکش برای عمو فرشاد، سخت بود و قانع کننده به نظر نمی‌آمد، اما برای فرزاد، سنگ و چال‌هایی بود که نمی‌توانست آن‌طور که دلش می‌خواهد به جگرگوشه‌اش برسد!

چه ترسی؟ چه هیبتی؟ چه فشار و دستی، مانع فرزاد بود؟ شاید اولینش، انگاره‌ها و فرض‌های خودش بود که نمی‌توانست از آن‌ها فاصله بگیرد و آزادمنش‌تر، تصمیم بگیرد و انیس تنهایی‌ها و مرهم دردهای دختر کوچکش باشد! و شب‌های بی‌ بابایش را برایش پُرمهر پدری سازد!


صنوبر ناچار بود برای این که آرزو را از دست ندهد به عنوان کمک به خانه فرزاد بیاید. هر چند ته دلش هنوز مهر و علاقه‌اش نسبت به فرزاد باقی بود و این عشق و محبت را در درون خود سرکوب می‌نمود. و خاک می‌کرد!


آرزو با خواهرانش به مجالس قرآن می‌رفت و قرآن یادمی‌گرفت. همدم و همراه خواهران به کلاس گلدوزی و خیاطی می‌رفت.

مهشاد خانم در امر حجاب و محرم نامحرم، بسیار سخت‌گیر و محکم رفتار می‌کرد.

پدر و فردین که به خانه می‌آمدند، آرزو ناچار بود تا روسری به سر کند و چادر بپوشد و از برادر و پدر رو بگیرد.


فرزاد در هر خلوتی که آرزو را تنها گیر می‌آورد، سریع دختر کوچکش را بغل می‌کرد و می‌بوسید.

صنوبر به آرزو سفارش کرده‌بود که هرگز این راز را برای خواهران و برادرش، آشکار نکند و چیزی به زبان نیاورد. برایش توضیح می‌داد که اگر خواهرانت یا حاج‌خانم این حرف را بفهمند، زندگی‌شان به هم خواهدخورد و دعوا بینشان خواهدگرفت و دیگر نمی‌تواند به این‌جا بیاید و آرزو با تمام کوچکی و کم سن وسال بودن، این راز را در سینه کوچک و معصومش، پنهان نگاه داشت و هرگز چیزی به زبان نیاورد.


تا صدای پدر یا فردین را می‌شنید، سریع چادرش را سرمی‌کرد و از پدر و برادر، رو می‌گرفت.



صنوبر تمام امید و آرزویش، آرزو بود. بارها و بارها به آرزو می‌گفت که وجود او زندگی‌ مادر را چطور از این رو به آن رو کرده و چه برکتی به زندگی‌اش داده! می‌گفت:« من هر چه دارم مادر از توست! تو سید اولاد پیغمبر، خانه‌ام را به روشنی و برکت، پر فیض و روشن نمودی و به کار و بار و زندگی‌ام، رونق دادی! اگر تو نبودی معلوم نبود چه به سر مادر می‌آمد!»


آرزو بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و فرزاد نگران این بود که مبادا فردین نگاهی دیگر به آرزو داشته‌باشد. فکر این مسئله فرزاد را آزار می‌داد و می‌ترسید مبادا چیزی اتفاق بیفتد که او خود را نبخشد.


تصمیمش را گرفت و فردین را صداکرد. می‌دانست که فردین، آرزو را از نسترن و ناهید و نیره، اگر بیشتر دوست ندارد، کمتر دوست ندارد و می‌دانست که فردین برای آرزو هر کاری می‌کند و هرگز راضی به اذیت و ناراحتی آرزو نخواهدشد! این را از رفتار چند ساله‌ای  که آرزو پیششان بود به خوبی می‌فهمید.


خیلی مردانه و محرمانه فردین را بیرون برد و ماجرا را برایش گفت. خاطر نشان کرد که آرزو خواهرت است و مبادا نگاهی جز نگاه خواهر برادری به او داشته‌باشی و هوای این خواهرک تنهایت را داشته‌باش.


فردین از وقتی فهمید که آرزو خواهرش است، نسبت به آرزو مهربان‌تر و صمیمی‌تر برخورد می‌کرد و تلاش می‌کرد تا لحظه‌هایی که آرزو در خانه‌شان است بهترین و شیرین‌ترین، لحظه‌هایی باشد که برایش رقم‌ خورده‌است!


مهشاد و فرزاد دوست نداشتند که در شرایط خاص آن دوران دخترهایشان به مدرسه بروند و فقط اجازه داشتند به کلاس‌هایی بروند که به عنوان یک زن در آینده زندگی‌شان می‌توانست کمکشان باشد. اما صنوبر این قانون را برای آرزو شکسته‌بود و آرزو را حتی به دبیرستان فرستاد و نگذاشت تا مثل خواهرشان، کم سواد بماند و در حد کلاس هفتم و هشتم‌ بمانند و ادامه ندهند.


دو سالی صنوبر و آرزو در خانه رییس بانک و در کنار مژده خانم بودند و خاطرات آن‌ روزها، بهترین لحظه‌هایی بود که آرزو و صنوبر به یادداشتند. مژده از آرزو مثل بچه‌های خودش مراقبت می‌کرد و در نبود صنوبر، تنهایی‌های آرزو را به بهترین شکل، تصویر می‌نمود و نقاشی می‌زد!


بلاخره این دوران خوش به پایان رسید و رییس بانک، خانه را فروخت و صنوبر و مژده خانم، ناچار به ترک خانه شدند.

یک اتاق در یک خانه قدیمی اجاره کرد. اتاق بالای زیر زمین و به عبارتی طبقه اول بود اما از حیاط راحت می‌شد به این اتاق رفت و از لای نرده‌هایش عبور کرد.

صاحب‌خانه مرد چشم‌چران و بیخودی بود. صنوبر بارها دیده‌بود که خودش را به دروغ به تعمیر موتور می‌زد و کنار در می‌نشست و به زن و دختر مردم، متلک می‌انداخت و با ایما و اشاره، علامت می‌داد.

صنوبر از رفتار صاحب خانه، خوشش نمی‌آمد و با اخم و ناراحتی به او ابراز کرده بود که حق ندارد به او و دخترش، نگاه بدی بیندازد.

هر روز صبح، هنوز آرزو در خواب بود که صنوبر خانه را ترک می‌کرد. در را از پشت قفل می‌کرد و از توی حیاط کلید را توی بالکن می‌گذاشت تا آرزو که بیدار شد بردارد.

آرزو در خواب ناز و شیرین صبح بود که احساس کرد یکی او را بوسید. فکرکرد مادرش است. لبخندی مهربان به لب آورد تا خوشحالی‌اش را از آمدن مادر ابراز کند و آرام چشم‌هایش را بازکرد تا مادر را ببیند!

همین که چشمش را بازکرد، شروع کرد به جیغ کشیدن و صاحب‌خانه بی‌مروت از ترس خودش را از بالکن به حیاط انداخت و در رفت.

آرزو صورتش را چنگ می‌زد و گوشه خانه کز کرد و تا بعد از ظهر که صنوبر به خانه رسید، از همان کنج تکان نخورد و یکریز گریه کرد! احساس می‌کرد تمام وجودش، آلوده شده و چه گناه بزرگی مرتکب شده!


صنوبر که به خانه رسید، مثل همیشه آرزو به استقبالش ندوید. اتاق تاریک بود و صدای آرزو نمی‌آمد.

صنوبر فکر کرد که آرزو با دوستانش به بازی رفته‌است. اما کمتر پیش می‌آمد که در نبود صنوبر، آرزو از خانه بیرون برود به خصوص این‌جا که تازه هم آمده‌بودند.

برق را روشن کرد. اتاق آن‌قدر بزرگ نبود که برای پیدا کردن آرزو ناچار به گشتن و بالا پایین کردن باشد! همین که برق را روشن کرد، آرزو را کنج اتاق، با صورتی پر اشک و برافروخته‌ دید.


صنوبر با دیدن این حال آرزو، ترسید. خودش را سریع به کنار آرزو رساند و نگران از او پرسید که چی‌ شده؟

آرزو هم با گریه و ترس تمام ماجرا را برای صنوبر تعریف کرد.

صنوبر تا این را شنید به حیاط دوید و با داد و فریاد، صاحب‌خانه را صدازد. مرتیکه عوضی خانه را گذاشته‌بود و در رفته‌بود. زنش بیرون آمد و کلی عذرخواهی کرد اما صنوبر عذرخواهی او را نمی‌شنید فقط دلش می‌خواست که آن مرد بی‌غیرت به چنگش بیفتد! اگر می‌بود مطمئنا خونش را می‌ریخت!


خون، خون صنوبر را می‌خورد از ناراحتی چهره‌اش، سرخ و آتش گرفته‌بود! هر چه همسایه‌ها می‌خواستند آرامش کنند، ساکت نمی‌شد.

همان شب صنوبر به دنبال خانه جدید رفت و یک لحظه بیشتر در آن خانه نماند.


 پس‌انداز کوچکی داشت. به کمک خاله سما و شوهرش، خانه کوچک پنجاه متری خرید. یک اتاق در بالا یکی در پایین. این برای صنوبر و آرزو، به اندازه یک قصر زیبا ارزش داشت.  می‌توانستند بدون این که اجاره‌ای پرداخت نمایند و هرسال ناچار به جابه جایی باشند در خانه خود بنشینند و از دست بعضی‌ها راحت باشند و در نگاه‌های نامحرم و شوریده‌حال را بر خود ببندند!

پول صنوبر آن قدری نبود که بشود خانه خرید. وام گرفت و قرض کرد تا توانست همین کلبه کوچک و امن را بخرد. چند سالی صنوبر هر چه کارمی‌کرد فقط به قرض‌ها و قسط‌های خانه می‌داد و چه روزگاری از دست طلبکاران کشید، فقط خدا می‌دانست!


خانه هرچند کوچک بود اما پولش برایش صنوبر زیاد بود و فقط یک‌سوم پول را داشت و مابقی آن همه قرض بود و طلبکارها، بی‌امان و بی‌رحم در خانه صنوبر را می‌کوبیدند و پولشان را می‌خواستند.

آرزو خوب به یاد داشت که با مادر چراغ کوچکی برمی‌داشتند و تمام برق‌ها را خاموش می‌کردند و به ته حمام زیرزمین پناه می‌بردند تا طلبکارها فکر کنند که آن‌ها نیستند و دست از سرشان بردارند.

صنوبر قصد ندادن نداشت، پولی نداشت که طلبکارها را راضی کند و به ناچار باید تا مدتی از دستشان درمی‌رفت و قایم می‌شد تا بتواند پولشان را تهیه نماید.


به هر بدبختی و سختی بود، پول خانه را دادند و صنوبر و آرزو به کنج امن و راحت سرپناه خود خزیدند!


صنوبر، حتی یک تومن از پول خانه را از فرزاد نگرفت. بارها و بارها، دوست و آشنا، فامیل و غریبه به صنوبر می‌گفتند تا از فرزاد شکایت کند و خرجی آرزو را از او بگیرد اما صنوبر هرگز راضی به این کار نشد و نخواست تا زندگی فرزاد را به هم بزند. خود به هر بدبختی و سختی بود زندگی را سر و سامان می‌داد و از فرزاد چیزی مطالبه نمی‌کرد.



آرزو دانش‌آموز هفتم یا هشتم بود که به خانه خودشان رفت. شب‌های زیادی را که مادر مجبور بود در هتل بماند، تنهای تنها در خانه تا روز بعد به سر می‌کرد و چشم انتظار مادر می‌نشست تا از سرکار بیاید.

صنوبر خسته و کوفته به خانه می‌رسید و آرزو پرستار مهربانی برای مادر بود. شانه‌هایش را می‌مالید و غذایش را گرم می‌کرد و روی مادر پتو می‌انداخت تا خستگی یک شبانه‌روز کار مداوم از تنش بیرون برود. از این شیفت شب‌کاری‌ها به صنوبر خیلی می‌خورد و ناچار بود آرزو را تنها بگذارد. روزهای اول برای آرزو سخت بود اما کم‌کم، عادت کرد و خودش را با شیفت کاری مادر و شب نبودن‌هایش، وفق داد.


صنوبر مورد اعتماد مدیر هتل و کارکنان آن بود. به حدی که تمام کارهای خانواده‌های مدیران و ریس‌های هتل را به صنوبر می‌دادند. رازدارشان بود و همه‌کاره‌شان! هر جا مشکلی داشتند و کار ضرب‌العجلی اتفاق می‌افتاد، این صنوبر بود که سریع احضار می‌شد و کار به او سپرده می‌شد.


روزهایی که آرزو مدرسه نداشت، صنوبر او را گاهی به هتل می‌برد و نمی‌گذاشت تا در خانه تنها بماند.

مدیر هتل و خانمش، ارادت خاصی به این مادر و دختر داشتند. نگاه پروین خانم به آرزو، از نگاه دوستی و محبت بالاتر بود! آرزو را می‌پرستید. از نجابت و وقار آرزو، لذت می‌برد و بارها تعریف این همه متانت و وقار او را می‌گفت.


در صورت و کلام آرزو، نوعی آرامش و پاکی بود که پروین خانم، از دیدن آن سیر نمی‌شد و دوست داشت تا همیشه این چهره زیبا و معصوم را ببیند. احساس می‌کرد، آرزو از تبار فرشتگان است و صبر و شکیبایی‌اش، آرامش‌دهنده روح و جان است!


پروین خانم و شوهرش از تهران آمده‌بودند و این مدیریت برای چند سالی در مشهد به شوهر او واگذار شده‌بود. پروین خانم در هتل سکونت داشت و صنوبر بیشتر ساعات روز را در خدمت آن‌ها بود و کارهایشان را نظم و ترتیب می‌داد.

آرزو حالا سوم دبیرستان بود و برای خودش خانمی بود! دختری زیبا و بلند قامت. قد رعنایش به مادرش نرفته‌بود و این ارث را از پدرش داشت. قیافه‌اش هم بیشتر شبیه پدرش بود تا مادرش.


مثل همیشه صنوبر به اتاق پروین خانم رفت تا اگر کاری دارند انجام دهد.

مشغول جمع کردن ملحفه‌ها و سرویس صبحانه‌شان بود که پروین خانم گفت:« صنوبر جان بشین کارت دارم»

دست صنوبر را گرفت و ملحفه‌ها را از دستش، زمین گذاشت و او را به کنار خود آورد و خواست تا بنشیند.


صنوبر که یک‌هو، دلش ریخته‌بود، با حیرت و تعجب به پروین خانم چشم دوخته‌بود تا ببیند چه می‌خواهد بگوید؟ از این رفتار و نگاه پروین خانم، دلشوره گرفت. هرچند نگاه توبیخی و اعتراضی نبود اما صنوبر جا خورده‌بود و قلبش، یکی در میان می‌زد!!!


پروین خانم گفت:« صنوبر جان! چند ساله الان با مایی؟»

صنوبر آب دهانش را به زحمت قورت داد و گفت:« دو سال خانمم»

پروین گفت:« خداییش تا حالا از ما بدی دیدی؟ نامردمی کردیم؟ دیدی کسی رو ناراحت کنیم یا به کسی آزاری برسونیم؟ »

صنوبر که نگران شده بود گفت:« نه فدات شم! چر همچین حرفی می‌زنید؟»


پروین خانم، مِن‌مِنی کرد و با تأخیر و مکثی گفت:« راستش صنوبر جان!...


ادامه دارد

ممنونم که صبورانه همراهید



















موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : یکشنبه 93 دی 14 :: 5:30 عصر :: توسط : ب. اخلاقی


شکرانه قسمت ششم


صنوبر فکرهایش را کرد‌ه‌بود. پیه تمام چیزها را به تن مالید و دل به دریا زد تا حقیقت سر به مُهری را که در دل خود نهفته‌ داشت به فرزاد بگوید. باید از شر این آشوب مزاحم و آشفته خلاص می‌شد و خود را نجات می‌داد.

قیافه صنوبر روز به روز به زنان حامله شبیه‌تر می‌شد و ویارش، سخت‌تر و سخت‌تر! با شرایط و اوضاعی که داشت، نمی‌توانست مثل قبل به سرکار برود و این باعث می‌شد تا زندگی بر او و موجود کوچکی که در دلش، نهفته‌بود، سخت‌تر و مشقت‌بارتر گردد!


اگر کمک هر از گاه همسایه‌ها نبود، صنوبر روزگار خوشی را سپری نمی‌کرد و اوضاع برایش، رنج‌آورتر می‌شد!


بلاخره فرزاد سر و کله‌اش پیدا شد.

صنوبر از این رفت و آمد نامهربان فرزاد، ناراحت و دلگیر بود. احساس می‌کرد که از او سواستفاده‌ می‌شود و فقط برای پر کردن لحظه‌های خالی و مستانه خود به او پناه می‌آورد! اما ناچار بود لب به دندان بگیرد و حرف در دل سرکوب نماید و سکوت اختیار کند! می‌ترسید شرایط از اینی که هست برایش، دشوارتر وسخت‌تر گردد!


این دست و آن دست کرد! حرف را به گلو آورد و قورت داد! صدبار در ذهنش کلمات را دور داد و نگفت! دور اتاق دور داد و نشست و برخاست، ولی نتوانست حرفش را به زبان بیاورد!


فرزاد ساعتی بود و برخاست و پنج تومان لب تاقچه گذاشت که برود.

اگر می‌رفت تا دفعه بعد شاید صنوبر، پنج ماهه می‌شد و باید تا آن روز، مدام حرص می‌خورد و فکر و خیال می‌کرد، این شد که دلش را محکم کرد و اراده‌اش را استوار ساخت و در یک لحظه تصمیمش را اجرا کرد.


کفت:« یه چند لحظه صبر کن و نرو کار مهمی باهات دارم!»

فرزاد از لحن محکم و قاطع صنوبر همان‌جا ایستاد و گفت:« بگو، می‌شنوم»


صنوبر گفت:« بشین حرف مهمی باهات دارم»

فرزاد نشست و چشم به دهان صنوبر دوخت تا حرف مهم صنوبر را بشنود.


صنوبر مِن‌مِنی کرد و بعد، چشم در چشم فرزاد دوخت تا ترس را در نگاهش بکشد و حرفش را بگوید و بلاخره بر خود غالب شد و گفت:« من حامله‌ام! چهارماهمه ! »


فرزاد خشکش زده‌بود! سر جایش، مات و مبهوت مانده‌بود! دهانش باز نمی‌شد تا چیزی بگوید! جابه جا شد و چهارزانو، به پشتی محکم تکیه داد! انگار وزن خودش را نمی‌توانست تحمل کند و باید به جایی تکیه می‌داد تا وزنش را بر آن سوارمی‌کرد تا بر زمین نیفتد!


مانده‌بود که چه بگوید؟ اصلا باید چه می‌گفت؟ خون خونش را می‌خورد! به حدی ناراحت و غمگین شده‌بود که نای حرف زدن نداشت! هرچه صنوبر در دلش، عروسی بود، در نگاه و فکر فرزاد، غصه بود و ماتم! حالا چه باید می‌کرد!


با ناراحتی و سر در پیش، به صنوبر گفت:« تو که گفتی من حامله نمی‌شوم! چطور شد! مگه قرار نشد که مراقب باشی و نگذاری همچین مشکلی پیش بیاد؟»

از حرف‌ها و نگاه‌های پر درد فرزاد، دل خوشحال و شاد صنوبر، در هم پیچید! غصه روی دلش نشست و شادی تازه آمده‌اش، به اندوه نشست! توقع نداشت که با استقبال گرم فرزاد رو به رو شود ولی فکر هم نمی‌کرد که با همچین ناراحتی و اندوهی مورد استقبال قرار گیرد!


فرزاد زانوی غم بغل گرفت و برای مدتی نتوانست از جایش بلند شود! فکرش به دور دست‌ها رفت! اگر این راز آشکار می‌شد، برای او پیامد خوبی نداشت! و تمام حیثیت و آبروی حاج‌آقای بازاری مشهد، زیر سؤال می‌رفت!

 

صنوبر، از نگاه و سکوت پر درد فرزاد، دلگیر و ناراحت بود! فضای خانه‌اش را سرمای دل‌مرده و پریشان اندیشه فرزاد، پر کرده‌بود و دوست داشت تا این لحظه‌ها، زودتر پایان پذیرد و فرزاد خانه پر از شادی و امید او را ترک کند و بیش از این شور شادی‌اش را کور نسازد!


فرزاد پس از ساعتی سکوت و ناراحتی، برخاست. رو به صنوبر کرد و گفت:« تو کار اشتباهی کردی، نباید این طور می‌شد! می‌دونی اگر خبر به گوش خانواده من برسه، چه پیش خواهداومد؟ من تو چه مخمصه‌ای می‌افتم!»

و بدون خداحافظی خانه صنوبر را ترک کرد.

 

صنوبر روزگار سختی را پیش رو می‌دید! ولی وقتی به نوزاد درون شکش فکر می‌کرد، همه چیز را روشن و زیبا می‌دید! این نوزاد پایان تنهایی‌های پر رنج صنوبر بود! او که نه از زندگی اولش شانسی آورده‌بود و نه حالا در این زندگی مخفیانه و پنهانی! تنها امیدش به موجودی بود که به زودی به خانه او پا می‌گذاشت و شب‌های تار و خلوت او را پر از صدای پاکی و وفاداری می‌کرد! تمام حرف‌ها و نگاه‌ها را به خاطر این مژده در راه، به خود می‌خرید و همه سختی‌هایش را به جان می‌پذیرفت!


روزگار بر این زن حامله، سخت، تنگ و خسیس شده‌بود! چیزی برای خوردن و پولی برای خریدن نداشت. هر چه در خانه داشت را می‌فروخت تا لقمه‌ای اندک به دهان برساند و طفل در شکمش را سیر نماید.


برای این که همسایه از وضع بد او خبردار نشود، سیر نخودی می‌خرید و با آب روی چراغ می‌گذاشت تا بویش برخیزد و همسایه فکر کند که او آبگوشت می‌پزد و ظهر همان نخود را می‌کوبید و در آن نان تلیت می‌کرد و می‌خورد.

 

صنوبر سختی کشیده‌بود و از این رنج‌ها، خیلی آزرده نمی‌شد! طعم خوش راحتی را به آسانی به دست نیاورده‌بود و حالا خدا را شاکر بود که به او مهر ورزیده و دامنش را سبز گردانیده‌است! او لحظه‌های سرد و تاریک خیابان و گوشه حرم را از یاد نبرده‌بود و حالا شکرانه تمام لحظه‌هایی که سقفی بر بالای سرش بر پا بود و می‌توانست بدون ترس، ساعتی را در آسایش باشد را، قدر می‌دانست! از این که خدا به او این همه محبت داشته و بعد از سال‌ها نوای کودکی را برایش، ساز می‌زد، شاکر بود و به شکرانه آن، لب از شکایت روزگار می‌بست! خوب می‌دانست که شکر نعمت، نعمتش افزون کند! و همیشه شکرگزار بود!


در این میان فرشاد برادر فرزاد، هر از گاهی، کیسه برنجی، گوشت یا مرغی برای صنوبر می‌آورد و هوای صنوبر را داشت! مدام هم سفارش می‌کرد که کم و کاستی نداشته‌باشد!


با این جهت، یک ترس در وجودش مدام، دور می‌زد! یک ترس نمی‌گذاشت که آسوده، سر برزمین گذارد! و آن ترس این بود که مبادا فرزاد، کودک را از او بگیرد و شادی‌اش را به اشک، پیوند زند!

فرزاد به صنوبر پیشنهاد داد که من‌باب کمک به مهشاد، زن اولش، به خانه او بیاید و این طوری هم سر پناهی داشته‌باشد هم کودکش در خانه خودش بزرگ شود.

صنوبر برای کمک به مهشاد خانم، به خانه فرزاد می‌رفت. دختر کوچک فرزاد دوساله بود و صنوبر هفت ماهه!


نه ماه سخت و پر ویار صنوبر به پایان رسید و بلاخره صبح امیدش، با صدای گریه دختری کوچک، روشن و نورانی شد!

با این که همه می‌گفتند، پسری دارد و امیدوار بودند تا فرزند پسری به دنیا آورد، اما صنوبر دختر سفید و تپولی به دنیا آورد! دختری که قدمش برای مادرش، پر از خیر و برکت بود و شادی گم‌شده را به خانه او برگرداند!



دخترش را نذر حضرت معصومه کرده‌بود و نیت کرده‌بود اگر دختری داشته‌باشد، نامش را معصومه بگذارد. اما فرزاد مخالفت کرد و گفت:« توی فامیل نزدیک معصومه داریم و اسم دیگری انتخاب کن»

صنوبر به یاد سال‌هایی که در آرزوی این کودک بود و انتظارش را می‌کشید، اسمش را آرزو گذاشت. و چون فرزاد سید بود، همیشه آرزو را بی‌بی‌جان، صدا می‌کرد و برای دختر کوچکش، احترام و ارزش بسیاری قایل بود!


با به دنیا آمدن آرزو، صنوبر گویی پشتوانه و دژی محکم پیدا کرده‌بود. برایش دیگر دیر آمدن و خرجی ندادن فرزاد، مهم نبود. به هر سختی بود زندگی را می‌گذراند.

هر چه دوست وآشنا برای آرزو هدیه آورده‌بودند را از سر ناچاری می‌برد و می‌فروخت تا اندک خوراک و پوشاکی تهیه‌کند.

آرزو را برای چند ساعتی پیش همسایه‌ها می‌گذاشت و به سرکار گذشته‌اش می‌رفت. گاهی نیز به خانه فرزاد می‌رفت و کمک آن‌ها می‌کرد.


آرزو چهار ساله بود که شوهر خاله سما برای صنوبر در هتلی کار پیداکرد. این کار زندگی صنوبر را آرامتر و آسوده‌تر نمود. حداقل به لحاظ خوراکی و غذایی، در مضیقه نبودند.

صنوبر ناچار بود، آرزو را از صبح نزد همسایه بگذارد و تا ساعت سه یا چهار ظهر به سرکار برود و البته هرگز این محبت همسایه‌ها را بی‌اجر و مزد نگذاشت.


کم‌کم بی‌مهری‌ها و بی‌توجهی‌های فرزاد، در دل صنوبر،  چرکی پاک‌نشدنی را به وجود آورد! او زندگی فرزاد را از نزدیک دیده‌بود و برایش علامت سؤال بود که نسبت به من خسیس و تنگ‌نظر! این بچه که دختر خودت است، چرا برای او دل نمی‌سوزاند و رسیدگی نمی‌کند!؟


و این خیال‌ها و نقش بی‌مهرهای فرزاد و عدم رسیدگی‌اش به صنوبر و آرزو، باعث و بانی، طلاق صنوبر از فرزاد شد. صنوبر نمی‌توانست قبول کند که فقط زنگ تفریح فرزاد است و هیچ! و او را برای لحظه‌های تنهایی‌اش، ذخیره دارد! حالا هم که آرزو به دنیای او پا نهاده‌بود، ناچار نبود این نامهربانی‌ها را بر خود هموار سازد!


با این که طلاق گرفته‌بود اما به خانه فرزاد رفت و آمد داشت. فرزاد دوست داشت دخترش در خانه خودش بزرگ شود و او را ببیند و صنوبر نمی‌خواست آرزو را از نعمت خواهر و برادر محروم کند و تنها برای خود، پنهانش نماید!


آرزو با خواهرها و برادرش، بازی می‌کرد و همسفره و هم‌پیاله بود اما خوب می‌دانست و می‌فهمید که نباید آقاجانش را جلوی خواهرها و برادرش، آقا جان صداکند!


فرزاد هم دور از چشم زن و بچه‌هایش، آرزو را در کنجی بی‌حضور دیگران، بغل می‌گرفت و غرق بوسه می‌کرد!

 از همه بیشتر عمو فرزاد بود که دلش برای آرزو، پر می‌کشید و این بی‌بی‌جان کوچک را که می‌دید، تمام عشق و محبتش را نثارش می‌کرد!


آرزو، تمام آروزهای صنوبر را شکوفا ساخته‌بود و شاخه خشک درخت امیدش را به بارنشانده‌بود! هر چند صنوبر ناچار بود به خاطر کار تنهایش بگذارد، اما دلش قرص بود و چشمانش روشن که آرزوی آرزوهایش، در خانه به انتظار اوست!


صنوبر را همه دوست داشتند و جبران تمام محبت‌هایش را بر سر آرزویش می‌پاشیدند و تنهایش نمی‌گذاشتند.

آرزوی کوچک با این که سن و سالی نداشت، اما صبوری و رازداری را از مادر به خوبی آموخته‌بود و حتی معلم خوبی برای مادرش بود. هرگز جلوی خواهرها و برادرش، این راز را آشکار نساخت و آبروی مادر را با چنگ و دندان، حفظ نمود.


شوهر خاله سما توانست خانه‌ای برایشان پیدا کند که نیازی به دادن اجاره نداشتند. صاحب‌خانه رییس بانکی بود و این خانه پانصد متری را به صنوبر و مژده خانم اجاره داده‌بود. البته جای صنوبر کوچکتر بود ولی برای آن اجاره‌ای پرداخت نمی‌کرد و این باعث می‌شد تا بیشتر به دلبندش برسد و روزگار مهربان‌تر و آسوده‌تری را برای بی‌بی‌جان کوچک مهربان، فراهم‌آورد.


از این طرف مژده خانم که همسایه صنوبر شده‌بود، مهندس شرکتی بود و ظهرها خیلی زودتر از صنوبر به خانه می‌رسید و اجازه نمی‌داد تا آرزو در نبود صنوبر، تنها باشد. به هر کلکی و ترفندی شده، آرزو را به خانه خود می‌برد و تا آمدن صنوبر او را زیر پر بال مهربان و مادرانه خود می‌گرفت.


قدم و نفس آرزو، زندگی مادر را از این رو به آن رو کرده‌بود و از آن فلاکت و سختی گذشته بیرون کشیده‌بود! قدمی مبارک و پر خیر و برکت که از همان کودکی به هر خانه‌ای می‌گذاشت، صاحب‌خانه متوجه این فیض و رحمت روحانی و معنوی می‌شد!


دختری از تبار پاکان و رنج‌دیدگان که شکیبایی و بردباری را از مادر به ارث برده‌بود و از دنیا جز بودن با مادر خویش آرزویی نداشت!


مهشاد زن فرزاد نیز صنوبر و آرزو را دوست داشت و نمی‌دانست که در زیر سقف خانه‌اش با همسر دوم شوهرش دارد زندگی می‌کند. هر چند همیشه آن‌جا نبودند اما صنوبر هرگز نگذاشت تا حاج‌خانم چیزی از رابطه قبلی او با فرزاد بفهمد و زندگی‌شان از هم بپاشد!


خواهرها هم بیش از آن که نسبت به هم ارادت داشته‌باشند، آرزو را دوست می‌داشتند و روزهای شادشان را با او تقسیم می‌کردند و محبت و مهرشان را به او که سادگی و متانت را نوبرانه به خانه‌شان آورده‌بود، هدیه می‌نمودند.


کسی نبود توی محل که دلش برای این مادر و دختر فدا نشود! و این مهربانی انعکاسی از تمام محبتی بود که بی‌دریغ و بی‌منت و بازخواست به دیگران بذل می‌داشتند!


حاج‌خانم زن بسیار مؤمن و مقیدی بود. بارها با فرزاد به حج و کربلا رفته‌بود و مبادی آداب خاصی بود.

صنوبر هم تنها زنی بود که در هتل با حجاب وارد می‌شد و روسری‌اش را از سر برنمی‌داشت اما به هرحال درجامعه حضور داشت و در آن خط بسته‌ای که مهشاد در آن بود، قرار نداشت و ناچار بود برای حفظ شغلش هم که شده، تا حدودی زیر فرمان هتل باشد ولی تخطی از ایمان و عقیده‌اش نکرد و راسخ بر حجابش ایستاد.


آرزو و خواهرها و برادرش، توی حیاط فرزاد با هم بازی می‌کردند. در را کسی زد. فردین برادر بزرگ آرزو در را بازکرد.

عمو فرشاد بود. بچه‌ها با ذوق و شوق به سمت عمو دویدند. عمو یکی یکی را بغل کرد و بوسید. بچه‌های برادر را بسیار دوست داشت و آرزو را ویژه دوست می‌داشت و به خاطر شرایط رازواری قضیه، ناچار بود، چیزی به رو نیاورد و عشق و علاقه‌اش را در چنین لحظه‌هایی، پوشیده‌دارد.


بچه‌ها را بوسید و کلی سر به سرشان گذاشت. خواهرها و فردین به سمت خانه رفتند تا خبر آمدن عمو را اطلاع دهند.

مهشاد از پشت پنجره شاهد آمدن عمو بود.

آرزو همان کنار ایستاده‌بود و با خجالت سلام کرد.

تا بچه‌ها دور شدند و عمو فرشاد مطمئن شد که در نگاه بچه‌ها نیست، آرزو را بغل گرفت و غرق بوسه‌اش کرد!


مهشاد از آن بالا شاهد این ماجرا بود.

تعجب کرده‌بود! لب به دندان می‌گزید و سر از تأسف تکان می‌داد!

اعتقاد داشت که عمو فرشاد خیلی در قید و بند دین و آیین نیست! بارها هم به عمو تذکر داده‌بود، اما کو گوش شنوا!


تا عمو وارد شد و سلام و احوالپرسی داد، سریع به زیر تیغ سؤال مهشاد رفت!

مهشاد با اعتراض و لحنی ناراحت گفت:« آقا فرشاد، نسترن و ناهید و نیره، نامحرم شما نیستند اما آرزو به شما نامحرمه! و باید این‌قد این حریمو بشناسی! این چه کارتون بود؟ چرا دختری رو که به شما محرم نیست، می‌بوسید و بغل می‌کنید؟! درست نیست! خدا رو خوش نمیاد! از شما بعیده یه همچین کاری بکنید!»


عمو فرشاد که حسابی جا خورده‌بود و فکر نمی‌کرد که از بالا مورد دیده‌بانی قرار گرفته‌باشد...


ادامه دارد

ممنون می‌خوانید





موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : شنبه 93 دی 13 :: 5:52 عصر :: توسط : ب. اخلاقی


شکرانه قسمت پنجم

لاستیک‌ها که افتاد، صنوبر از پشتش پیدا شد.

ترسیده‌بود، رنگش پریده بود و قلبش مثل قلب گنجشک میزد! از سر و رویش، مثل رودی، عرق می‌ریخت! تمام تنش به لرزه افتاده‌بود! دهانش خشک‌ شده‌بود و لبهایش از ترس به هم چسبیده‌بود! .


فرزاد، خشکش زده‌بود و بیش از آن‌که حواسش به صنوبر باشد، نگاهش به فرشاد بود که چه خواهدگفت؟!!

هر بهانه و عذری می‌آورد، کار را بدتر می‌کرد. چه باید می‌گفت تا از ماجرا قصر درمی‌رفت؟؟ فکرش به هیچ جا، نمی‌کشید!

بدون این که دست و پایش را گم‌ کند، گفت:« صنوبر تو برو خونه»


صنوبر روسری‌اش را جلو کشید و با یک دنیا شرم و خجالت، پا شد و رفت.

صنوبر که مغازه را ترک کرد، فرزاد روی صندلی نشست. فرشاد ساکت و بی‌کلام بود. منتظر بود که فرزاد خودش چیزی بگوید.


نگاهی به فرشاد انداخت و گفت:« این صنوبر بود. صیغه‌اش کردم. دو سه سالی میشه، با منه. همین. یک زن تنهاست که سر پناهی براش گرفتمو و مراقبشم!»


فرشاد، ساکت بود. سرش را بلند کرد و گفت:« کسی هم خبر داره؟»

فرزاد گفت:« فقط خودم و خودت»


سکوتی تنگ، بین دو برادر حاکم شد! هیچ‌کدام، هیچ چیزی برای گفتن نداشتند. نفسی عمیق هر دو کشیدند و فرشاد به قصد رفتن‌، برخاست و دستش را برای خداحافظی دراز کرد.


فرزاد نگاهی به فرشاد انداخت و گفت:« برادر، این حرفو همین‌جا خاک کنو برو»

فرشاد نگاهش هم‌چنان به نقطه‌ای کور بود. گفت:« خاک برادر! خاک!»

و بیرون رفت.


حالا جز فرزاد و صنوبر، فرشاد هم می‌دانست.

از آن‌طرف، صنوبر که به خانه رسیده‌بود، دوباره ماتم گرفته بود و به غصه فرو شده‌بود! دلش مثل آتشفشانی می‌جوشید! آرام و قرار نداشت. می‌ترسید که مبادا این آخر قصه‌اش باشد و غصه‌هایش دوباره سرگیرد! چشم به راه بود تا فرزاد بیاید و خبرش کند. اما چه خواهدگفت، دغدغه صنوبر شده‌بود!


نزدیکی‌های غروب، فرزاد پیش صنوبر آمد. صنوبر منتظر بود تا فرزاد خبر بدی به او بدهد.

اما فرزاد در کمال آرامش گفت:« به فرشاد حقیقت را گفتم. اگر راستش را نمی‌گفتم، ممکن بود فکر بدی به ذهنش خطور کنه! نمی‌خواستم در مورد تو فکر بدی به ذهنش بیاد!»

این ماجرا جکی شد بین صنوبر و فرزاد! ماجرا را صدبار برای هم تعریف می‌کردند و ادای افتادن لاستیک‌ها و پیدا شدن سر و کله صنوبر را درمی‌آوردند و از ته دل می‌خندیدند. با این جهت، فرزاد، ترسیده‌بود و جانب احتیاط را رعایت می‌کرد، رفت و آمدش را به خانه صنوبر کمترکرده‌بود. می‌ترسید کسی چیزی بفهمه و به حاج‌خانم، خبری برسه و اون موقع دیگه ... هیچی..!!

خرجی کمی فرزاد برای صنوبر می‌گذاشت و زندگی صنوبر به سختی می‌گذشت. هر چند فرزاد راضی نبود اما در خفا و دور از چشم فرزاد دوباره به سرکارمی‌رفت. خوب می‌دانست که فرزاد چه موقع‌هایی می‌آید، آن روز را در خانه می‌ماند.


صنوبر احساس تنهایی می‌کرد! دلش می‌خواست، فرزندی داشته‌باشد و از این در به دری و تنهایی بیرون آید. اما فرزاد راضی به این امر نبود و به صنوبر توصیه فراوان کرده‌بود که مبادا باردار شود.


 بعد از دو هفته فرزاد به دیدن صنوبر آمد. تا صنوبر را در را بازکرد، گفت:« آماده شو می‌خوام ببرم تهران. ببرمت قم، حرم حضرت معصومه! زود باش معطل نکن!»


صنوبر از خوشحالی نفهمید چطور لباس پوشید و آماده شد! یادش رفت که چقدر از دیر آمدن فرزاد، ناراحت است!

مسافرت با فرزاد را خیلی دوست داشت. می‌توانست یک هفته‌ای بدون دلشوره و ترس، در کنار فرزاد باشد. از روزی هم که فرشاد او را دم مغازه دیده‌بود، فرزاد منع کرده‌بود، صنوبر دیگه دم مغازه هم بیاید و دیدارشان کم شده‌بود!


با هم به قم رفتند. گنبد حضرت معصومه از دور پیدا شد. تا نگاهش به گنبد و بارگاه حضرت معصومه افتاد، قلبش شکست، اشک از چشمانش، جاری شد!


سلام داد و با قلبی شکسته و چشمی گریان، ضریح را در بغل گرفت. مدتی بدون این که حرفی بزند فقط ضریح را درآغوش گرفته بود و گریه می‌کرد. کمی که آرامتر شد و اشک‌ ریخت، سر به ضریح گذاشت و گفت:« یا حضرت معصومه، از مشهد و از کنار برادر بزرگوارتان می‌آیم! با دلی پر درد و غصه! با غمی بزرگ!

من، تنهامو هیچ کسی رو ندارم! دامنمو سبز کنید و به من بچه‌ای بدید تا ازین تنهایی و بی‌کسی خلاص بشم! قسمتون میدم به امام هشتم، به فاطمه زهرا، مادرتون، آغوشمو به صدای بچه‌ای، گرم کنید و چراغ خونمو روشن کنید! من بی‌مادر و بی‌پدر بزرگ شدم! تنهای تنها تا این‌جا اومدم، نذارید تنها بمیرم و تنها بمونم!

و زد زیر گریه! از غمنامه‌ای که برای حضرت معصومه خوانده‌بود، خودش بیشتر دلش گرفت و به گریه نشست.


یک هفته‌ای با حاج‌آقا در تهران بودند و فرزاد کارهایش را انجام داد.  به مشهد برگشتند، اما خاطرات خوش تهران و قم رفتن را صنوبر از یاد نمی‌برد و برای پر کردن لحظه‌های تنهایی‌اش، مدام مرورشان می‌کرد!


در نبود فرزاد به همان خانه قبلی می‌رفت و کارمی‌کرد. خجالت می‌کشید به فرزاد بگوید که خرجی که می‌گذاری، کرایه هم نیست! شرم داشت دستش را پیش کسی دراز کند حتی شوهرش باشد! عادت نداشت که دیگری در دستش، پولی بگذارد!

با این که وضع مالی فرزاد خوب بود، اما درخرجی دادن به صنوبر، خساست می‌کرد!

صنوبر بیشتر احساس می‌کرد که فرزاد از جانب خانواده‌اش تحت فشار است و نمی‌تواند کمک بیشتری بکند! اما اگر هم کمک می‌کرد، کی خبردار می‌شد اگر خودش خبر نمی‌داد؟!


دیر وقت بود که صنوبر به خانه برگشت. حالش خوب نبود! از صبح سر گیجه داشت. دلش، به هم می‌خورد. به هر سختی بود، تحمل کرد و به خانه رسید احساس می‌کرد یکی تو حلقش، سیگار کشیده! ته حلقش طعم ناخوش بوی دود داشت!

شام نخورده‌بود. یک پیاز برداشت و تابه را روی گاز گذاشت. تکه گوشت کمی را توی پیاز انداخت تا ورز دهد. گوشت را که برداشت و با پیاز قاطی کرد، طاقت نیاورد و حالش به هم خورد! بوی گوشت و پیاز آزارش می‌داد. نتوانست سر چراغ بایستد و شام درست کند. آن قدر معده‌اش به هم خورد و بالا پایین شد که بیزار شام شد.

آن شب صنوبر گرسنه خوابید و نتوانست شامی حتی، مختصر برای خود درست کند.

 

صبح با حالت تهوع زیاد از خواب بلند شد و همان اول به سر دستشویی دوید. معده‌اش حسابی به هم ریخته‌بود با این که چیز بدی هم نخورده‌بود اما روزگار خوبی معده‌اش نداشت.


اگر در خانه می‌ماند بیشتر به ناراحتی و حال بدش فکر می‌کرد برای همین با همان حال زار و نزار لباس پوشید و به سر کارش رفت.

صنوبر زن شوخ و شنگول و سرحالی بود. اگر برای چند لحظه‌ای ساکت و آرام می‌ماند، دور و بری‌هایش سریع متوجه حالش می‌شدند و سؤال‌پیچش می‌کردند که چی شده؟


سمانه دختر خانم خانه از سکوت و گیج ما گیج خوردن صنوبر، متعجب شده‌بود. سر به سر صنوبر گذاشت و گفت:« چی شده خانمی؟ امروز سرحال نیستی؟»

صنوبر در حالی که به سختی آب گلویش را حتی قورت می‌داد گفت:« نمی‌دونم چم شده؟ معده‌ام می‌سوزه و حالت تهوع دارم!»


سمانه گفت:« تو که ماشاالله یه پا دکتری! از همونایی که همیشه تو حلق من می‌ریزی یه کم بخور!»


صنوبر خنده‌ای کرد و گفت:« تو مثل این که قصد تلافی داری‌ها!!»


سر ناهار درست کردن، صنوبر با روسریش در دهانش را بست تا بوی غذا آزارش ندهد. اما با این‌جهت بازهم احساس ناراحتی می‌کرد.


آن‌روز را به هر مکافاتی بود صنوبر به غروب رساند. گاهی حالش خوب بود و گاهی به هم می‌ریخت!


ناراحتی معده صنوبر رهایش نمی‌کرد. مدام عرق نعنا با نبات داغ می‌خورد، برای لحظاتی حالش خوب می‌شد و دوباره به همان حال برمی‌گشت

خوابش زیاد شده‌بود و رمق چندانی نداشت. سمانه که متوجه حال ناخوش صنوبر شده‌بود آدرس عطاری که مادرش بلد بود را به صنوبر داد تا پیش عطاری برود.


یک ماهی صنوبر با ناراحتی معده و گوارشش، تحمل کرد اما هرچه می‌گذشت حالش بدتر می‌شد، به خصوص این که میلش نسبت به غذا بسیار کم شده‌بود. اگر همسایه‌ها چیزی برایش می‌آوردند را می‌خورد اما این که خودش بتواند همان یک تخم‌مرغ را برای خودش آب‌پز کند، حال و حوصله‌اش را نداشت و اگر هم درست می‌کرد، آن‌قدر که بوی غذا به مشامش می‌رسید، بی‌اشتها می‌شد.


فرزاد هم که رفت و آمدش را کم کرده‌بود و این باعث می‌شد تا صنوبر بیشتر دل‌گیر و ناراحت باشد و بیشتر با خودش قهر کند.


با همسایه‌ها توی کوچه نشسته‌بودند و با هم نخود و لوبیا پاک می‌کردند. پروانه دختر خواهر صاحب‌خانه، صنوبر با یک ظرف یخ از راه رسید.


کاسه یخ را روی پله گذاشت و با خاله احوال‌پرسی کرد. صنوبر دست برد یک تکه یخ در دهان گذاشت. زیر دندانش، تکه یخ را می‌شکست و از صدای شکستن آن در زیر دندان و یخی آن لذت می‌برد!


هنوز تکه یخ اول پایین نرفته‌بود که تکه دوم را به دهان برد و با کلی شور و شوق کرچ و کرچ خورد!

پروانه که از این کار صنوبر خنده‌اش گرفته‌بود، به شوخی گفت:« نکنه حامله‌ای؟! چه خوشمزه یخ می‌خوری!»


تا این را گفت، برق از چشمان صنوبر پرید! تکه یخ داخل دهانش را بدون جویدن، قورت داد! جا خورد! زود سینی نخودش را برداشت و به خانه رفت.


دور اتاق می‌چرخید و نمی‌دانست خوشحال باشد یا ناراحت! یعنی ممکنه که من حامله باشم؟

اشک از چشمانش جاری شد! اشک خوشحالی بود!

با خودش می‌گفت:« یعنی خدایا میشه من حامله باشم؟ خدایا یعنی واقعا صدای منو شنیدی؟»


آن‌قدر ذوق کرده‌بود که یک لحظه نمی‌نشست. دور اتاق راه می‌رفت و اشک می‌ریخت و با خدا صحبت می‌کرد!


هنوز مطمئن نبود که واقعا حامله است یا ناراحتی از معده‌اش است؟ برنامه ماهیانه‌اش هم هیچ وقت مرتب نبود که بتواند از روی آن برای خود حساب و کتاب درستی بازکند! ولی الان نزدیک یک ماه و نیم بود که عادت ماهیانه نشده‌بود و این چیز عجیبی نبود چون گاهی تا دو ماه و سه ماه هم صنوبر، عادت نمی‌شد!

باید پیش کی می‌رفت و از که می‌پرسید؟


زن‌ها هنوز دم در بودند. دلش نمی‌خواست چیزی هنوز معلوم نشده، به کسی حرفی بزند و شایعه‌ای راه بیفتد.

دوباره دم در رفت و پروانه را به بهانه دیدن لباس نو به خانه آورد.

از پروانه آدرس قابله‌ای را پرسید تا پیش او برود.


پروانه هم که ذوق کرده‌بود، می‌خواست داد و هوار راه بیندازد که صنوبر در دهانش را گرفت و خواست تا قطعی نشدن مطلب، چیزی به کسی نگوید.


همسایه‌ها صنوبر را خیلی دوست داشتند. کمک حال همه بود و تا جایی که از دستش برمی‌آمد به داد همه می‌رسید و علاوه بر آن زن خوش سرزبان و خوش‌سخنی بود! گرمای مجلس دوستان بود و از هم‌نشینی با او لذت می‌بردند. هر کس هم کاری داشت و گیری پیدا می‌کرد، سریع به سراغ صنوبر می‌رفت و صنوبر به هیچ‌کس «نه» نمی‌گفت.


پروانه گفت:« واستا تنهایی نری. فردا نزدیک غروب بعد این که از سرکار اومدی میام دنبالت تا بریم پیش صغری. دستش سبکه و زن با خداییه! ای خاله رورو! چرا نگفتی تا برات ویارونه بیاریم؟!»

پروانه کلی سر به سر صنوبر گذاشت و با هم گفتند و خندیدند!


صنوبر تا غروب روز بعد دل تو دلش نبود. می‌ترسید که صغری خانم به او بگوید که حامله نیست و تمام خوشحالی او، تمام شود! از دلشوره و نگرانی، گاهی قلبش تند تند می‌زد و ضربان قلبش بالا می‌رفت! احساس می‌کرد فشارش، پایین افتاده و دست و پایش سرد شده! برایش هر لحظه، به اندازه یک روز طولانی می‌گذشت. با تمام این‌جهات بلاخره، غروب شد و پروانه آمد.


راه زیادی تا خانه صغری قابله بود. صنوبر به پروانه گفت:« به نظرت من حامله‌ام؟ قیافه‌ام به حامله‌ها می‌خوره؟»

پروانه هم می‌خندید و می‌گفت:« فعلا که قیافه‌ات به تریاکی‌هایی می‌خوره که چند وقته مواد گیرشون نیومده!»


صنوبر با اصرار و خنده می‌گفت:« جان من! راستشو بگو، شکل زنای حامله هستم؟»

پروانه گفت:« آره بابا! قشنگ معلومه! من تعجبمه همین خاله من چطور با دیدن حال تو نفهمیده تو حامله‌ای! اون هم عوغ و بوغ و حالت تهوع و سردرد و بد غذایی، هر کی‌ می‌دید می‌فهمید!»


جمله پروانه که تمام شد، ایستاد و گفت:« اینم خونه صغری قابله!»

صنوبر می‌ترسید. تا حالا پیش هیچ قابله‌ای نرفته بود و بیش از آن از این می‌ترسید که مبادا به او جواب رد بدهند و بگوید که حامله نیست!


داخل شدند. پروانه، صغری را صدا زد. از اتاقکی در آخر حیاط صدایی بلند شد و گفت:« بیا تو من اینجام مادر!»

صنوبر پا عقب‌دار و به سختی جلو می‌رفت. یک وحشتی توی دلش را گرفته‌بود! از این آدم‌ها ندیده‌بود و می‌ترسید!


پروانه، دست صنوبر را گرفت و کشید و گفت:« زود باش دختر این صغری صبر نداره! اگه عصبانی بشه دیگه نمی‌بینندت!»


صنوبر قدمش را تندتر کرد و داخل شدند.

سلام کردند.

صغری سرش را بلند کرد. پروانه را می‌شناخت. از جایش نیم‌خیزی برداشت و گفت:« چه عجب پروانه!! یاد ما افتادی!»

پروانه گفت:« ما که همیشه به یاد شما هستیم. راه دور بی‌بی‌جان! سختمه بیام. این پدر آمرزیده سعید هم وقتی خونه است اجازه نمیده تکون بخورم. باید مدام در خدمتش باشم و بردارم و بذارم و گرنه خون به پا می‌کنه!»


صغری نگاهی به صنوبر انداخت و گفت:« بشین مادر! چرا سرپایی؟ حامله‌ای نه؟!»

تا این را گفت، لبخندی ملیح و شرم‌گین بر صورت صنوبر نشست!


هنوز صنوبر هیچی نگفته‌بود، صغری از رنگ ورویش فهمیده‌بود، حامله است!

پروانه

از صنوبر هم خوشحال‌تر شده‌بود. گفت:« واقعا حامله‌است؟»


صغری خنده‌ای کرد و با مهربانی خاصی گفت:« پس نمی‌دانستید!!» آره بابا این قیافه‌اش داد میزنه حامله‌است! کو بیا مادر نزدیک‌تر بشین ببینم!»


صنوبر کنار صغری رفت و نشست.

صغری گفت:« چند وقته عقب انداختی؟»

صنوبر گفت:« من عادتم مرتب نیست نمی‌دونم!»

تقریبا هم نمی‌تونی بگی!


صنوبر یادش آمد قم که رفته‌بود پاک بوده! گفت: از دو ماه پیش فکر کنم.

صغری نبض صنوبر را گرفت و پلکش را پایین کشید و دستی بر شکمش گذاشت و گفت:« درسته همون دو ماهت هست!»


صنوبر از خوشحالی نمی‌توانست حرفی بزند اما لبخند خوشحالی‌اش را نمی‌توانست، پنهان کند.

نذر و نیازی که در حرم حضرت معصومه کرده‌بود را از خاطر گذراند!

این بچه، هدیه حضرت معصومه به او بود. دقیق بعد برگشتن از قم هم بود که حالش خراب شده‌بود و دچار ویار شده بود!


هر چه راه رفتن به خانه صغری برای صنوبر طولانی، بی‌پایان بود، راه برگشت، کوتاه و آسان بود!

هر چقدر پروانه در راه برای صنوبر حرف می‌زد، صنوبر نمی‌شنید و در رؤیای زیبای خودش و کودکی که در آغوش داشت، غرق بود! کودکش را در بغل می‌گرفت و می‌بوسید! روی پا می‌گذاشت و لالایی می‌داد! برایش شال و کلاه می‌بافت و در بازارچه برایش لباس نوزادی می‌خرید!


با ضربه دست پروانه به پشتش به خود آمد! پروانه گفت:« صنوبر جان، کاری نداری من دیگه میرم! مبارک هم باشه! انشاالله خدا بهت یه پسر کاکل زری بده!»


صنوبر از پروانه خداحافظی کرد و با یک دنیا خوشحالی و شادی به تک اتاق خلوت و ندار خود رفت.

از این که ویار داشت و حالش بد بود، خوشحال بود! از این که تهوع داشت و نمی‌توانست چیزی بخورد، کیف می‌کرد! دلش لبریز از شادی بود که نمی‌خواست با کسی شریکش شود!

لذت داشتن کودکی که می‌توانست به دنیای تنهایی وبی‌کسی او پایان دهد! و روزهای خوش بی‌پایانی را برای صنوبر رقم زند!


می‌دانست که فرزاد از شنیدن این خبر خوشحال نخواهدشد! و شاید هم خیلی ناراحت شود! اما برای صنوبر شادی داشتن آن کودک، فراتر و وسیع‌تر از ناراحتی فرزاد بود!

فرزاد بیشتر در پی زندگی اولش بود و هر از گاهی به صنوبر سرمی‌زد اما این کودک می‌توانست تمام جاخالی‌های زندگی صنوبر را برایش پر کند و چراغ خاموش زندگی‌اش را روشن نماید!


می‌نشست و دستش را روی شکمش می‌گذاشت و با کودکش حرف می‌زد! تمام درد دل‌هایش را برایش رو می‌کرد و از تمام شادی‌ها و غصه‌هایش برایش می‌گفت.

همسایه‌ها که از بارداری صنوبر باخبر شده‌بودند، گه‌گاهی برایش ویارانه‌ای می‌آوردند و دل مادر و کودک گرسنه را سیر می‌کردند.


صنوبر مانده‌بود که خبر این کودک را چگونه به فرزاد بدهد؟ و نگران این بود که برخورد او چه خواهدبود؟ می‌ترسید که نکند فرزاد با وجود کودک مخالفت کند و او را وادار به سقط کند! می‌ترسید که مبادا بچه را از او بگیرد و ... هزاران مبادای دیگر در ذهنش می‌آورد و مرور می کرد و جواب می‌داد!


هر چند از وجود این موجود در شکم، خود بسیار خوشحال بود، اما از عکس‌العمل فرزاد وحشت داشت و نمی‌توانست هیچ تصویر درستی از برخورد او برای خود بسازد! و مهم‌تر آن‌که خودش چه خوادکرد؟


چیزی به ظاهر شکمش هنوز معلوم نبود. سعی کرد تا از فرزاد، جنین درون شکمش را پنهان سازد تا از خطر سقط درگذرد و بعد به فرزاد خبر دهد.


با خودش گفت:« مرگ یک بار، شیون هم یک‌بار! آخرش که چی؟ می‌فهمد! پس زودتر بگویم تا تکلیف خودم را زودتر روشن کنم و از این دلهره و آشفتگی بیرون بیایم! یا رومی روم، یا زنگی زنگ!»


فرزاد زن دوم داشت، اما مرد با خدا و پرهیزگاری بود. خلاف شرع هم نکرده‌بود! از راه حلال زن دیگری گرفته‌بود، هر چند به عدالت رفتار نمی‌کرد! اما دین و ایمان سرش می‌شد و صنوبر نمی‌توانست باورکند که فرزاد، خواهان سقط جنین او باشد!


دل را به دریا زد و عزمش را جزم کرد تا خبر این جنین سه ماه و نیمه را به فرزاد بدهد.

با خودش می‌گفت:«هر چه بادا باد! من این جنین را از حضرت معصومه دارم، خودش نگه‌دارش است!»


لطفا همراه باشید

ممنون





موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : جمعه 93 دی 12 :: 4:9 عصر :: توسط : ب. اخلاقی


« شکرانه قسمت چهارم»


مرد جوان خوش قد و قامتی بالای سرش ایستاده‌بود و حاضر هم نبود پایش را بردارد!

صنوبر اخم‌هایش را به هم کشید و با ناراحتی گفت:« پاتو بردار آقا!»

مرد جوان که انگار نفهمیده پایش را عمدی روی پای صنوبر گذاشته سریع پایش را کشید و گفت:« بذار کمکت کنم» و دستش را دراز کرد تا سطل آب را بردارد.

قبل از این‌که دستش به دسته سطل برسد، صنوبر، فرز و سریع، سر درپیش و با ناراحتی، دسته سطل را گرفت و گفت:« کمک نمی‌خوام آقا!»

مرد جوان به دنبال صنوبر به راه افتاد. آهسته گفت:« تازه به این محل اومدید؟ من تا حالا ندیدمت!»

صنوبر خود را جمع و جوری کرد و به زور سطل را کشید و از این دست به آن دست داد و با ترس و لرز دور و بر را نگاهی کرد و گفت:« نه، خیلی وقته اینجاییم»


مرد جوان جلو دوید و دست انداخت و سطل را از صنوبر گرفت وگفت:« بده بیارم، این سنگینه! کمرت خم می‌خوره!»

صنوبر که دید حریف مرد جوان نمی‌شود، سطل را رهاکرد و به دنبال او، گام‌هایش را تندتر کرد تا به در خانه رسید.

سطل را از مرد جوان گرفت و سر درپیش به سمت خانه رفت.


مرد جوان گفت:« اسمتو نگفتی خانم خانما!»

صنوبر آرام برگشت و به صورتش نگاهی کرد و با خجالت گفت:« صنوبر»


مرد جوان گفت:« اسم قشنگی داری! اهل اینجا که نیستی؟»

صنوبر در حالی که پشت برگردانده‌بود و می‌رفت گفت:« نه از تربت اومدیم»

و به سمت خانه دو برداشت و از نگاه و سخن مرد دور شد!


در را که پشت سرش بست، تمام تنش می‌لرزید. از این که با مرد نامحرمی هم‌صحبت شده‌بود، خودش را ملامت می‌کرد! از خودش تعجب می‌کرد که چرا جواب این مرد را داده و با او هم‌گام و هم‌قدم شده!؟

خودش را به بالای سر سما رساند. سما خوابش برده‌بود. دست بر صورت و پیشانی سما گذاشت، هنوز داغ بود. به سرعت تشتی را پر آب کرد و دستمالی آورد و خیس کرد و روی پیشانی و دست و پای سما گذاشت.


نفهمیده‌بود کی و چطور کنار سما خوابش برده‌بود. چشم که بازکرد، سما کنارش نبود. نگران و آشفته سریع سر جایش نشست. هنوز آمد دنبال سما بگردد که دید سما با یک سینی چای و صبحانه داخل شد.


تا دید صنوبر بیدار است با مهربانی و خنده گفت:« سلام خانم! صبح به خیر! تو مثلا از من پرستاری می‌کردی خوابت برده؟»

صنوبر، چهارزانو نشست و گفت:« ببخشید خاله‌جان! اصلا نفهمیدم کی خوابم برد؟»

سما گفت:« شوخی کردم خاله جان! اگر دیشب تو نمی‌رسیدی، من مرده‌بودم فدات شم! بیا صبحانه‌تو بخور که دیر به کارت نرسی!»


صنوبر از سما خداحافظی کرد و در حیاط را بست. تا در را بست و رو به کوچه کرد که برود، دوباره آن مرد جوان سر راهش سد شد!

صنوبر سر جایش میخ‌کوب شد! این، این موقع صبح اینجا چی کار می‌کنه؟

بدون این که نگاهش را به او متوجه سازد به راه افتاد.


مرد جوان  چند قدمی به صنوبر نزدیک شد و گفت:« سلام ، صبح به خیر»

صنوبر که دیشب خودش را کلی ملامت و سرزنش کرده‌بود، سر بلند نکرد و پاسخی نداد. نمی‌خواست دوباره درگیر جنگ و جدال درونی شود!


مرد جوان به دنبال صنوبر به راه افتاد.

گامش را تندتر کرد و خود را به نزدیک صنوبر رساند و گفت:« از دیشب تا حالا زبانت را خوردی؟»

صنوبر خنده‌اش گرفت ولی در خودش پنهان ساخت و هیچی نگفت.


مرد جوان نزدیک‌تر آمد و صنوبر گامش را تندتر کرد. تمام تنش می‌لرزید. سر صبح بود و خلوت و این باعث می‌شد تا صنوبر بیشتر به وحشت بیفتد.

مرد دوباره گفت:« آهای خانم خوشکله! کاریت ندارم! چرا مثل جن دیده‌ها می‌کنی؟»


صنوبر یک آن سرجایش ایستاد و برگشت و گفت:« برو آقا تو رو خدا! چی از جون من می‌خوای؟ قبل از این که داد و فریاد راه بندازم راهتو بگیر و برو» و برگشت و بدو بدو از مرد دور شد.


صبح‌ها، با بدرقه مرد جوان به سرکار می‌رفت و غروب‌ها نیز با بدرقه و همراهی او به خانه برمی‌گشت. بی‌صدا پشت سر صنوبر می‌آمد و می‌رفت.


چند روزی به همین منوال گذشت. صنوبر می‌ترسید کسی از همسایه‌ها او را ببیند و وضع از اینم که هست بدتر شود. تصمیمش را گرفت تا هر طوری شده از شر این مرد خلاص شود.


آن روز صبح دیرتر از خانه بیرون آمد. با خودش می‌گفت:« اگر ببیند من نیامدم،‌ راهش را می‌گیرد و می‌رود» اما این طور نشد. تا در را بست مرد سر کوچه جلویش سبز شد.


صنوبر یکه‌ای خورد و همان‌جا، میخ ایستاد. مرد جوان گفت:« صنوبر دیر کردی! نگرانت شدم! نزدیک بود بیام در بزنم ببینم چت شده!»


صنوبر بغض کرد و اشک‌هایش شرشر شروع کردند به باریدن.

مرد جوان که دست و پایش را گم کرده‌بود گفت:« ببخشید صنوبرجان! ناراحتت کردم؟!»


صنوبر گفت:« تو رو خدا ولم کن! من به اندازه کافی بدبخت و بیچاره هستم! از این بدبخت‌تر و بیچاره‌ترم نکن! مردم این‌جا الان از لای آجرها  و از درز پنجره‌هاشون دارن منو و تو رو نگاه می‌کنن! ولم کنو برو! چرا این قد دنبال منی؟»


مرد جوان جلوتر آمد و دست در جیبش کرد و دستمالی درآورد و به طرف صنوبر گرفت.

صنوبر با ناراحتی دستمال را گرفت و دوباره گفت:« اگه ولم نکنی و نری مجبورم از این‌جا برم و معلوم نیست سر از کجا دربیارم! تو رو به جون هرکی دوست داری ولم کن!»


مرد جوان که از گریه صنوبر ناراحت شده بود، گفت:« من تو رو دوست دارم! من کجا برم؟!»

صنوبر تا این را شنید، نگاهی شرمگین به مرد کرد و به سرعت از کنارش دوید و دور شد!


آن شب هنگام برگشتن مرد جوان دوباره جلوی راه صنوبر، سبز شد. چیزی توی دستش بود. یک کاغذ بود که لایش چند شیرینی گذاشته‌بود. به صنوبر داد و گفت:« نمی‌دونم ازاین شیرینی‌ها دوست داری یانه؟ اما خیلی خوشمزه‌اند! بخور مطمئنم خوشت میاد!»


یکی دو هفته‌ای بود که ذهن صنوبر با این مرد جوان مشغول شده‌بود و شب‌هایش، به خیال و اندیشه او زود صبح می‌شد.

از این که به او فکر می‌کرد، خوشحال بود. احساس خوشایندی برایش داشت! احساس این که یک نفر مرا دوست دارد و جانش برایم درمی‌رود! احساس این که یک‌نفر به یاد من شب‌ها سر بر بالشت می‌گذارد و روزها را در پی من به شب می‌رساند!


اسمش فرزاد بود. از آن کله گنده‌ها و بازاری‌های بزرگ مشهد بود. با این که جوان بود اما مال و منال خوبی داشت و تمام بازار می‌شناختنش. شیک‌پوش و خوش قد و قامت بود و از همه مهم‌تر این که عاشق سوخته‌دل صنوبر بود!


صنوبر همه داستان زندگی‌اش را برای فرامرز گفت. نمی‌خواست در ابهامی تاریک و دروغین همسر او شود.

فرزاد نمی‌خواست که صنوبر را به عقد دایم خودش دربیاورد بلکه از صنوبر خواسته‌بود تا برای مدتی صیغه شود.


برای صنوبر اتاقی رهن کرد و او را از خانه خاله سما بیرون آورد. دوست نداشت که زن زیبارو و جوانش به سرکار برود. به صنوبر اندک خرجی می‌داد و از او خواست کارش را کنار بگذارد.


صنوبر خیلی خوشحال بود. از این که بعد آن همه بدبختی و بیچارگی، در سعادت و خوشبختی به رویش باز شده‌بود، در پوست خودش نمی‌گنجید.

به روزهای سختی که با یعقوب داشت فکر می‌کرد و وقتی فرزاد را به یاد می‌آورد تمام آن‌لحظه‌های سخت را از یاد می‌برد.


یکی دو هفته‌ای بود که صیغه فرزاد شده‌بود. فرامرز خیلی کار داشت و نمی‌توانست تمام مدت پیش صنوبر باشد. بسیاری از شب‌ها هم صنوبر را تنها می‌گذاشت.


آن روز وقتی بعد سه چهار روز فرزاد پیش صنوبر آمد با شکایت و گله صنوبر روبه رو شد. صنوبر از این وضعیت خسته شده‌بود و دوست داشت تا فرزاد ساعات و لحظه‌های بیشتری را با او بگذراند.


فرامرز کنار صنوبر نشست و گفت:« می‌خوام حرفی رو بهت بگم که شاید خیلی به مزاجت خوش نیاد،‌اما الان بدونی بهتر از اینه که بعدا بفهمی و از دستم ناراحت بشی!»


صنوبر با نگرانی گوش به دهان فرامرز بود و گفت:« چی؟ بگو ! من ناراحت نمیشم اما این که مرا این همه تنها می‌ذاری و میری برام غیر قابل تحمله!»


فرزاد گفت:« ببین صنوبر جان!...» و سر در پیش افکند و ساکت شد!

صنوبر گفت:« خون به دلم کردی خوب،بگو چی شده؟»


فرزاد سرش را بلندکرد و گفت:« صنوبر جان! قول بده که از دستم ناراحت نشی و سر و صدا راه نندازی!»

صنوبر که بیشتر نگران شده‌بود با ناراحتی و دلشوره گفت:« باید بگی که بدونم چی شده یا نه؟ قول میدم ناراحت نشم و کاری نکنم!!»


فرزاد دست‌های صنوبر را توی دستش گرفت وگفت:« به خدا من دوستت دارمو نمی‌خوام از دستت بدم اما...»

نگاه صنوبر توی چشم‌های فرامرز و گوشش به لبش بود تا ببیند او چه خواهدگفت!!


اما...... من زن و بچه دارم! برای همین هم نمی‌تونم تو رو به عقد دایمم دربیارم!


تا این را گفت، انگار سطل آب یخی را روی سر صنوبر خالی کردند!! چیز عجیب و جدیدی نبود! از خیلی‌ها این گونه شنیده بود اما برای صنوبر این حرف خیلی سخت و سنگین تمام شد!

بعد آن همه بدبختی و بیچارگی که فکر می‌کرد، خلاص شده، دوباره گرفتار کابوسی جدید شده‌بود! کابوسی که برایش باورکردنی نبود! آن همه عاشقانه‌ها و قلب‌واره‌ها، حالا آقا زن دارد و سه بچه؟؟!!


صنوبر به گل‌های قالی خیره شد و نگاهش از آن‌ها کنده نمی‌شد! ساکت شده‌بود و لال لال لال!!! انگار اصلا زبان به دهان نداشت!!

هر چه فرزاد با او صحبت می‌کرد، پاسخی نمی‌داد و در سکوتی غمگین و ژرف، غرق شده‌بود! پلک نمی‌زد....! کلامی نمی‌گفت!!

این چه تقدیری بود که برای او رقم خورده‌بود؟؟


فرزاد از جایش بلند شد و رفت.

صنوبر فقط آخرین جمله او را شنید که پول روی تاقچه گذاشتم چیزی لازم داشتی بخر و رفت.


به دیوار تکیه زد و زانوهایش را به بغل گرفت! زانو که بغل نگرفت .... دنیایی از غم و اندوه را بغل گرفت !!!

اگر جا و مکانی داشت! اگر مادر و پدری می‌داشت!! اگر سر پناه و سایه  سری می‌داشت، این رنج را نمی‌پذیرفت! اما ... هر چه فکر کرد و این پهلو به آن پهلو شد، چاره‌ای جز سازش و موافقت ندید!


حالا دیگر در خانه خاله سما را هم نمی‌توانست بزند و کارش را هم از دست داده‌بود و تا می‌آمد و کار دیگری دست و پا می‌کرد، باید شب و روزش را در کوچه و خیابان می‌گذراند!

از طرفی، دلش پیش فرامرز اسیر بود و به این راحتی نمی‌توانست دل از او بکند!!


آن شب تا صبح صنوبر نخوابید!! مدتی گریست!!! فریاد زد و صورت به ناخن درید!! دراز کشید و هی از این پهلو به آن پهلو شد و به رو غلتید و به پشت تا شاید چاره‌ای بهتر بیابد!!! اما هیچ چیزی به فکرش خطور نمی‌کرد!!


کم سختی نکشیده‌بود و حالا اگر از فرزاد جدا می‌شد دوباره باید به گود سختی‌ها، قدم می‌گذاشت و کشتی می‌گرفت و دیگر در خود نمی‌دید که وارد این معرکه شود!!!

از طرفی این زندگی مخفیانه و پنهانی نیز بی‌سختی و آزار و اذیت نبود.


فرزاد حاجی بازاری بزرگی بود و نامدار. هر کجا نامش را می‌آوردی، بازاری‌ها و کسبه به خوبی می‌شناختندش.

صنوبر تصمیمش را گرفت. زندگی با فرزاد بهتر از زندگی در خیابان‌ها بود! بهتر از زندگی زیر چادر غرغر دیگران بود! به هرحال فرزاد برایش اتاقی اجاره کرده‌بود و اندک خرجی به او می‌داد.


فرزاد به صنوبر توصیه می‌کرد که مراقب باشد و حامله نشود. صنوبر هم به او اطمینان می‌داد که سه سالی که با یعقوب بوده، بچه‌دار نشده و نمی‌شود.


فرزاد دور از چشم زن و بچه‌هایش، با صنوبر به مسافرت می‌رفت. هر وقت باری به تهران و شمال و جنوب می‌خورد، صنوبر را هم یواشکی و پنهانی با خود می‌برد.

این بهترین دوران زندگی صنوبر بود. عاشقانه و مخفیانه با فرزاد از این ور مملکت به آن ور مملکت می‌رفت و روزگار ناپسند گذشته‌اش را به باد می‌سپرد!

دو سه سالی از ازدواج مخفیانه صنوبر و فرزاد می‌گذشت. کسی از این ماجرا جز خودشان خبر نداشت. فرامرز خیلی نگران آبرو و وجه بازاری‌اش بود و به خصوص از مهشاد همسر اولش، بسیار حساب می‌برد و مراقب بود.


آن‌روز مثل همیشه، صنوبر ناهار را درست کرد و به مغازه حاجی برد. ظهر بود و کسبه بیشتر به خانه رفته‌بودند. با صنوبر پشت میز نشستند و مشغول خوردن ناهار شدند. گل می‌گفتند و گل می‌شنفتند!


لقمه درست می‌کردند و در دهان یکدیگر می‌گذاشتند. صدای خنده‌های صنوبر بلند شده‌بود!

هنوز ناهارشان تمام نشده‌بود که کسی در مغازه را باز کرد. میز حاجی فرزاد ته مغازه بود و تمام مغازه پر لاستیک ماشین.


برادرش فرشاد بود. از همان دم در فرزاد را صداکرد.

فرزاد و صنوبر با ترس و نگرانی به هم نگاه کردند! دستپاچه شده‌بودند و لقمه تو گلویشان گیر کرده‌بود! اگر فرشاد می‌فهمید، خیلی بد می‌شد!!


فرزاد سریع به صنوبر گفت که پشت لاستیک‌ها، پنهان شود تا فرشاد برود!

همان‌جا با خودش بلند می‌گفت:« تو دیگه حالا از کجا سر و کله‌ات پیدا شد؟»


صنوبر پشت لاستیک‌ها، پناه گرفت و خودش را پنهان کرد.

فرزادجلو رفت و با فرشاد سلام و احوالپرسی کرد. دست برادر را گرفت و به توی مغازه آورد. پشت میز نشست و از فرشاد حال و احوال روزگارش را پرسید.


صنوبر پشت لاستیک‌ها، تنش مثل بید می‌لرزید و نفس‌هایش را توی دستش پنهان می‌کرد تا صدایش بیرون نیاید.

فرشاد به لاستیک‌ها تکیه داد و شروع کرد با خنده و شوخی ماجرای صبح در مغازه‌اش را تعریف کردن!


به لاستیک‌هایی که صنوبرش پشتش پنهان شده‌بود تکیه دادن همان و لاستیک‌ها، فرو ریختن، همان!!


ادامه دارد

ممنونم که همراهید









موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 93 دی 11 :: 5:40 عصر :: توسط : ب. اخلاقی


شکرانه قسمت سوم


اشک‌هایش را زیر چادر پنهان می‌کرد تا کسی متوجه نشود! گوشه چادرش را از شدت درد و غصه، با دندان می‌جوید و آسمان و زمین را با چشم می پیمود و زیر نگاه می‌گرفت تا شاید گوشه‌ای برای او جایی باز شود! به دور دست‌ها می‌نگریست و به قله‌ها! چشم بر خاک می‌دوخت و مدام گوشه چادر را می‌جوید!!!


به خانه‌های مردم که می‌نگریست دلش برای یک گوشه گرم و راحت، لک‌می‌زد و آرزو می‌کرد با این همه درد و غصه، زیر سقفی بتواند پاهایش را دراز کند و آسوده، سر پردردش را بر زمین بگذارد و برای ساعتی چشمان پراشکش را ببندد!! اما کجا؟؟؟


در کنج دیوار پله خود را کشید. سرش بر روی تنش، سنگینی می‌کرد. تاب تحمل وزن سرش را نداشت! انگار تمام استخوان‌های گردنش، نرم شده‌بود و نمی‌توانست سر را بر روی خود نگه‌دارد! سر به دیوار گذاشت و چادر را به  روی صورت کشید.


پلک‌های زیر فشار اشک و اندوه، بسته‌شد و برای لحظه‌هایی نه چندان بلند به خوابی کوتاه رفت.

یک‌دفعه مثل کسی که روی میخ و سوزن رفته از جا پرید و بیدار شد. خود را از روی پله به زور جدا کرد تا بلند شود. همین که خواست برخیزد، از روی چادرش، پولی پایین ریخت. جلوی پایش هم پول ریخته‌بودند!


مردم فکر کرده‌بودند، که گدایی بی‌خانمان است و برایش پول ریخته‌بودند.

خم شد و پول‌ها را از روی زمین جمع‌کرد. به دور و برش نگاه‌کرد. کسی نگاهش نمی‌کرد. پول‌ها را توی دستش مچاله کرد و سر جایش ایستاد. از زور ناراحتی، نتوانست، قدمی از قدم بردارد. همان‌جا سرپا و ایستاده، زد زیر گریه!


صنوبر عادت داشت! کسی نبود تا شانه‌هایش را برای اشک‌های او جلو بیاورد! کسی نبود تا آغوشش را برای بغل گرفتن او بازکند! عادت داشت به تمام بی‌رحمی‌ها و بی‌انصافی‌ها! عادت داشت به تمام غصه‌ها و دردها! برایش روز بی‌غصه و اندوه، غیرممکن بود!


به راه افتاد. نمی‌توانست همان‌جا بایستد. سر خیابان بعد گدایی روی زمین با پاهایی که از مچ به بعد چیزی نداشت، نشسته‌بود و به زور روی زمین می‌خزید، تمام پولی که مردم برایش ریخته‌بودند را جلوی او ریخت.


گدا پول‌ها را زود برداشت و تا جایی که از گدا دور شد صدای خدا خیرت بدهد و دعای گدا را می‌شنید.


شش هفت ساعتی می‌شد که دور خیابان‌ها از این سو به آن سو می‌رفت. احساس می‌کرد تمام قلبش را با چاقو، تکه تکه کرده‌اند!

سرش از زمین بلند نمی‌شد و چشمش به جلو نمی‌رفت. با خودش فکر می‌کرد که الان هنوز هوا روشن است هوا که تاریک شد چه کند؟


گنبد و بارگاه امام هشتم دیده‌می‌شد و حالا صنوبر جلوی حرم ایستاده‌بود. تا نگاهش به حرم خورد انگار برق شادی در چشمش درخشید. می‌توانست ساعتی را در حرم راحت و به دور از چشم نامحرم بنشید و خستگی این همه راه‌رفتن و درد این همه غصه‌خوردن را زمین بگذارد.


با همه خستگی، پاهایش توان تازه‌ای گرفت. به سمت حرم نمی‌رفت بلکه می‌دوید. از شادی دلش می‌خواست فریاد بزند! از این که می‌توانست برای ساعتی با آرامش و آسودگی، کنج حرم بنشیند و فارغ از کوچه‌ها و خیابان‌ّها و نگاه‌ها گردد، دلش پر امید می‌شد و شادی بر روی لبش نقش می‌بست!


از همان دم در حرم برای امام هشتم گریست! نشست، گریست! نگاه کرد، گریست! هر چه کرد تا کلامی با امام حرف بزند، گریه امانش نداد! جلوی ضریح امام ایستاد و به ضریح نگریست و گریست!!! اشک ریخت و اشک!! مثل تمام قطره‌های اشکش، بر روی زمین حرم، پهن شد!!


ساعتی ایستاده گریست! دلش خالی نمی‌شد و اشکش پایانی نداشت! چشمه‌ اشکش، پر جوش و خروش بود و نمی‌خشکید!

نگاهش از ضریح و امام، کنده نمی‌شد! گویی آشنایی مهربان را بعد عمری پیدا کرده و حالا حاضر نبود از دیدنش، روی بگرداند و سیر دیدنش، نمی‌شد!


بر روی زمین نشست. کمی آرام گرفته‌بود. هر وقت حرم می‌آمد همین‌طور بود! با تمام غصه‌ها و دردهایش می‌آمد و با کوله‌باری خالی از غم از حرم بیرون می‌رفت اما ... حالا می‌توانست تا هر وقت دلش بخواهد در حرم بماند و به خانه برنگردد!


از دیشب که نان و ماستی خورده‌بود تا غروب امروز هیچی نخورده‌بود. دلش میلی هم به چیزی نداشت.


کنارش زنی نشسته‌بود. نماز امام زمان را خواند و بعد این که سلام داد، دستش را به سمت صنوبر دراز کرد و گفت:« قبول باشه دخترم! چقدر قشنگ با امام رضا حرف می‌زدی! تمام حواس من تو نماز به تو و گریه‌های تو بود! انشا الله هر مشکلی داری حل بشه!»


از این که یک نفر با او حرف می‌زد و درد دل می‌کرد خوشحال بود!! آن‌قدر که دوباره  به گریه افتاد!

زن دستان ضرب‌خورده و چاقو چاقوی صنوبر را در دست گرفت و گفت:« دخترم عزیزم! گریه نکن مادر! حیف چشم‌های به این قشنگی نکرده این همه آزارش می‌دی!؟ خدا بزرگه! خدا که نمرده مادر! توکلت به کیه؟ اگه امیدت به خدا باشه این همه درد نمی‌کشی عزیزم! آروم باش!»


صنوبر احساس کرد که می‌تواند برای این زن درد دل کند. دلش می‌خواست سفره دلش را برای او پهن کند و غصه‌هایش را با گفتن کم کند که زن جوانی، پیرزن را صدا کرد و گفت:« ماهرخ خانم، بیا فضه رفت الان گم میشه!»


پیرزن از جا برخاست و صورت صنوبر را بوسید و گفت:« دخترم فقط امیدت به خدا! فقط خدا عزیزم! خداااا!! التماس دعا»

و رفت.

صنوبر با خودش عهد کرد که به جلوی ضریح برود و تا دست به ضریح نزده برنگردد.

همین کار را هم کرد. جلو رفت و در میان شلوغی مردم، تلاش کرد تا خود را به ضریح برساند. هلش می‌دادند و سینه پردردش را با فشار می‌آزردند! اما به هر زور و ضربی که بود خود را به جلوی ضریح رساند و برای چند ثانیه‌ای سر بر ضریح امام هشتم گذاشت!


هنوز سر گذاشت که سیل جمعیت دوباره او را به عقب هل داد و از ضریح جداکرد.

یک‌نفر، دست صنوبر را محکم گرفت! و بلند و با هیجان گفت:« صنوبر؟؟ خودتی خاله؟؟»


صنوبر جا خورد و برگشت. سما دختر خاله پدرش بود!

هنوز صنوبر در گیجی این دیدار بود که سما به سرعت او را در بغل گرفت و محکم فشار داد و گفت:« تو آسمونا دنبالت می‌گشتم، رو زمین پیدات کردم! چطوری خاله جان!؟»


صنوبر که خیلی خوشحال شده‌بود گفت:« ممنونم خاله خوبم»


سما از بچگی پیش صنوبر و سودابه می‌آمد و از وقتی ازدواج کرده‌بود به مشهد آمده‌بود و تا آن‌روز هیچ کدام یکدیگر را ندیده‌بودند. صنوبر و سودابه به سما خاله می‌گفتند و او هم واقعا باورش شده‌بود که خاله‌شان است.


دست صنوبر را گرفت و از میان جمعیت بیرون کشید و به گوشه‌ای خلوت برد و شروع کرد به سؤال پرسیدن و احوال‌پرسی؟

صنوبر که از دیدن سما، خیلی خوشحال شده‌بود برایش زندگی‌اش را تعریف کرد.


سما که از دیدن صنوبر آن‌همه ذوق و شوق کرده‌بود، با شنیدن زندگی صنوبر، وارفت! از نگاهش معلوم بود که بسیار ناراحت شده! با افسوسی بزرگ به صنوبر نگاه می‌کرد!


صنوبر دل آرامی نداشت. همین‌طور که می‌گفت، اشک می‌ریخت و گریه می‌کرد.

سما دستش را گرفت و گفت:« ببین خاله جان! اصلا ناراحت نباش! خدا بزرگه! این خواست خدا بود که من تو رو اینجا ببینم! مبادا غصه بخوری! دلم نمی‌خواد بی‌بی‌جان اون دنیا، ناراحتت باشه! بلند شو بریم خونه ما. منم دو تا دختر دارم. شهینو که یادته؟ عروس شد و الان یه نوه خوشکلم دارم. سمیرا هم که هنوز خونه است و منو غصه می‌ده! پاشو خاله جان! پاشو عزیزم! هر چی غصه خوردی بسه بیا بریم»


و دست صنوبر را گرفت و هرهر خنده و شادی به راه انداخت و صنوبر را به خانه برد.

تمام راه برای صنوبر حرف زد تا از غصه و غم بیرونش بیاورد. هی گفت و خندید!


سفره شام را انداختند و با صنوبر شام را آوردند. صنوبر آن‌قدر گرسنه‌اش بود که می‌توانست تمام سفره را تنهایی بخورد! اما خودش را کنترل می‌کرد تا گرسنگی‌اش، افسارگسیخته و بی‌شرم به سفره نتازد!


حالا که از شر یعقوب خلاص شده‌بود و سرپناهی یافته‌بود، شکمش به قار و قور افتاده‌بود و یادش آمد که چیزی به نام شکم و گرسنگی نیز وجود دارد!


بعد سه سال تمام آن شب صنوبر بدون سرخر خوابید! بدون این که کتک بخورد و فحش و ناسزا بشنود،‌ روی تشک، آرام و مظلوم خوابید! انگار سال‌ها بود که نخوابیده‌است!


نیمه شب با کابوسی از جا پرید. رنگ به رخسار نداشت و نفس نفس می‌زد! قلبش از سینه‌اش بیرون زده‌بود!

از صدای هول و هراس صنوبر و نفس‌هایش، سما و سمیرا بیدار شدند. سریع برایش یک شربت گلاب و بیدمشک درست کردند. سما، صنوبر را بغل گرفت و گفت:« نترس خاله جان! نترس! این‌جایی! خواب بد دیدی! نترس! چشماتو بازکن تا بفهمی کجایی! بازکن چشماتو! باز کن خاله جان بازکن!!»


با صدای سما، صنوبر از کابوس خواب زشت و ترسناکش، بیدار شد.

با لرز و ترس گفت:« یعقوبه! خودشه ! پشت دره!! نذارید بیاد تو! تو رو خدا نذارید بیاد تو!»


سما به زور یک هلپ شربت بیدمشک تو حلق صنوبر ریخت و گفت:« خواب دیدی! یعقوب کجا بود؟ جرأت داره! قلم پاشو با تبر می‌شکنم! فکر کردی شهر هرته! پدرشو درمیارم! نترس تو تو خونه منی!»


صنوبر که از کابوس بیرون آمد با شرمندگی عذرخواهی کرد! صد بار گفت:« ببخشید من شما رو خیلی اذیت کردم! زا به راهتون کردم! ببخشید!»

سما دلداریش می‌داد و به خنده گفت:« نه خاله ناراحت نباش، من عادت دارم این سمیرا هفته‌ای سه بار همین کارو می‌کنی»


و زدند زیر خنده!

صنوبر خوشحال بود که همچین سر پناهی پیدا کرده! رو به قبله کرد و از ته قلبش از خدا تشکر کرد.


صنوبر، به کمک خاله سما، طلاقش را از یعقوب گرفت.

سما برای این که صنوبر غصه نخورد گفت:« کار خوبی کردی خاله جان! مرتیکه مفنگی جاش توی خلاست! حیف تو که این سه سال عمرتو با این پدرسوخته عرق‌خور مست، هدر دادی! حالا خدا رو شکر کن که ازش بچه‌ای نداری و گرنه مکافات داشتی!»


صنوبر برای این که سربار خاله سما نباشد به خانه‌های مردم می‌رفت و کار می‌کرد، دلاکی می‌کرد. صبح می‌رفت و بعد غروب به خانه خاله سما می‌آمد.

شرمنده خاله سما بود اما چاره‌ای هم نداشت و نمی‌شد این زحمتش از سر خاله سما کم شود و به ناچار و از دست بی‌خانمانی مجبور بود در خانه آن‌ها روزگار به سرکند.


صنوبر زن زرنگ و چیز فهمی بود. با این که خیلی درد کشیده و رنجور بود اما، نگاه‌ها و حرف‌ها را خوب می‌فهمید و به راحتی هضمش نمی‌کرد! می‌فهمید که سمیرا و شهین، طور دیگری نگاه می‌کنند! حرف‌ها و طعنه‌ها و کنایه‌ها را می‌شنید! خوب هم می‌فهمید! خود را به این در و آن در می‌زد که نفهمیدم ولی می‌فهمید و این آزارش می‌داد!!


خسته شده‌بودند! شاید هم حق داشتند! به قول خودشان هم مهمان یک روز، دو روز نه یک سال و چند ماه!

با این که صنوبر صبح می‌رفت و فقط غروب برای خواب می‌آمد اما نمی‌توانست نگاه‌ها و کم‌محلی‌ها را تاب بیاورد.


سعی می‌کرد بیشتر سرکارش بماند و دیرتر برگردد اما بازهم فرقی نمی‌کرد.

هرچه خاله سما، دخترها و شوهرش را می‌تاباند و هیس‌هیس می‌داد نمی‌توانستند، زبان خود را ساکت نگه‌دارند!

کاش فقط این‌ها بود! هر کی از فامیل سما یا شوهرش می‌آمد و می‌رفت هم بی‌نیش و کنایه و زخم‌ زبان، بیرون نمی‌رفت!


صنوبر از پولی که می‌گرفت اندک اجاره‌ای به سما می‌داد و گه‌گاهی برای خانه سما خرید می‌کرد تا شرمنده یک لقمه شام و جایشان نباشد،‌ اما مشکل، خودش بود و حضورش . و این با پول و مرغ و گوشت و برنج، واندک اجاره تلافی نمی‌شد!


برایش نگاه‌ها و حرف‌ها، سنگین تمام می‌شد! دل نازک و رنج‌دیده‌ای داشت و طاقت این اندک بادهای سرد نامهربانی را نداشت!


آن‌ شب بعد از این که کارهای خانه خانم مرادی را تمام کرد هی این دست و آن دست کرد تا دیرتر بیرون بیاید! خانم گفت:« صنوبر جان! تو میتونی بری! دیگه کاری نیست. دستت درد نکنه.»


این یعنی برو. یعنی گم‌شو برو بیرون: صنوبر از دستت درد نکنه خانم مرادی فقط همین‌ها را نتیجه می‌گرفت و می‌فهمید.


برای همین چادرش را برداشت و بیرون آمد.

هنوز تا خواب، خیلی راه بود. دلش با پاهایش همکاری نمی‌کرد و جلو نمی‌رفت. سرش را پایین انداخت و همین‌طور رفت و رفت.

سرش را که بلند کرد، جلوی حرم بود. یک‌باره، خوشحال شد و غصه از روی پلکش، پرید!


می‌توانست امشب را بی‌غر و پر و تیر و طعنه و نگاه، در حرم بخوابد.

داخل رفت و زیارتی کرد. آن قدر خسته‌ بود که نمی‌توانست روی پا بایستد. به گوشه‌ای رفت و چادرش را رویش کشید و خوابید.


با صدای اذان حرم از خواب بیدار شد. چشمش را که بازکرد، گنبد و بارگاه امام هشتم را دید. این اولین صبحی بود که نگاه صنوبر به طلایی گنبد امام، پیوند می‌خورد و زیباترین لحظه‌ای بود که هرگز برایش تکراری نشد!


نماز خواند و زیارت نامه را برداشت و به امام سلام داد. منتظر شد تا ساعت شش شود و سریع به سمت خانه مرادی رفت.

از آن به بعد صنوبر، صبح تا غروب به خانه مردم می‌رفت و شب تا صبح را در حرم می‌خوابید. روزهای سرد زمستان را تا آن‌جا که تاب می‌آورد در حرم می‌ماند و چون سرما، استخوان‌هایش را می‌شکست از ناچاری دوباره به خانه سما می‌رفت.


سما غصه می‌خورد و صنوبر برای این که او را آرام کند گفت:« خانم بعضی شب‌ها تنهاست و از من می‌خواد باهاش بخوابم. میترسه!»

و این‌طوری دل سما را نیز با خود می‌داشت تا از دست او ناراحت نشود.


هر شب که به حرم برمی‌گشت، می‌نشست و برای آقا درد دل می‌کرد و می‌گریست. گاهی می‌خندیدید و گاهی از فرط خستگی، زبان به دهان می‌گرفت و با نگاهش همه اتفاق‌های آن‌روز را تعریف می‌کرد.


خبردار شده‌بود که سودابه، خواهرش مریض است. ناراحتی اعصاب گرفته‌بود و افسرده و پریشان افتاده‌بود. سودابه فرسنگ‌ها با سما فاصله داشت وچندباری به هر سختی بود به دیدن خواهر رفت. اما نه پول کرایه چندانی داشت که به سفر برود و نه می‌توانست آن روزها را مرخصی بگیرد. اگر می‌رفت، سریع دیگری جایش را می‌گرفت و باید جدای از بی‌خانمانی، بیکاری و بی‌پولی و گرسنگی هم می‌کشید.


سودابه افسردگی گرفته‌بود و اگر دختر و شوهرش به فریادش نمی‌رسیدند، از بین می‌رفت. حوصله هیچ‌کار و هیچ کسی را نداشت. با کمترین صدایی ناراحت می‌شد و سر و صدا می‌کرد! حتی طاقت صنوبر را هم نداشت! شوهر و دختر سودابه به صنوبر اصرار می‌کردند که پیششان بماند، اما طبع و همت صنوبر، بلندتر از آن بود که سر سفره دیگران بنشیند و دست به نان دیگران باشد! و مهم‌تر آن که در آن‌جا کاری نبود تا صنوبر بتواند خرجش را از کنارش دربیاورد.


خیلی وقت بود که چادرها را از سرمی‌کشیدند و روسری‌ها را از سربرمی‌داشتند. صنوبر هم که جایی برای گریز و فرار نداشت، ناچار بود بی‌حجاب بگردد.


سه چهار سالی می‌شد که از یعقوب جدا شده‌بود. اما هنوز جوان بود و زیبا! و حالا که مجبور بود تا موهای خرمایی زیبایش را نیز بیرون بیندازد و دامن کوتاه بپوشد، زیبایی‌هایش بیشتر دیده‌می‌شد!


اگر حیا و شرمش نبود، هزار باره برده‌بودنش اما، نجابت خاصی داشت و شرم خاصی بر دوش می‌کشید.

صبح زود به سرکار می‌رفت و شب یا به حرم پناه می‌برد یا به خانه سما برمی‌گشت و این باعث شده‌بود تا کمتر در دید و نظر باشد و از نگاه بوالهوسان به دور ماند.


سمیرا و شهین با هم به کربلا رفته‌بودند و صنوبر راحت می‌توانست این چند روزه را به خانه سما بی‌دغدغه و دلهره برگردد.

تا وارد شد سلام کرد. صدایی نشنید. سما را صدا زد وگفت:« خاله جان کجایی؟»

اعلام ورود می‌داد و تا صدایی جوابش را نمی‌داد از پله‌ها بالا نمی‌رفت. صدای کور و دوری شنیده‌می‌شد! صدای درد و ناله سما از بالا بود!


به سرعت خود را به بالا رساند. سما کف اتاق افتاده‌بود. صنوبر با دلهره و ناراحتی بلندش کرد و روی تشک برد و به دیوار تکیه داد.

تنش داغ بود و صورتش سرخ سرخ.

دوباره فشارش رفته‌بود بالا. این‌بار تب هم داشت!


به سرعت از همان داردوای همیشگی برایش درست کرد و داروهایش را آورد.

سما کمی حالش رو به راه شد. صد بار گفت:« که اگر امشب تو نبودی من مرده‌ بودم و هی از صنوبر تشکر کرد و خدا را شکرکرد!»


آب در خانه نبود و باید به سر چاه می‌رفتند تا آب بیاورند.

سما با همه خستگی، سطل را برداشت و به سر شیر آب فشاری محله رفت.


سطل را روی زمین زیر شیر گذاشت و با دست شیرالاکلنگی بزرگ را گرفت و فشار داد تا آب بالا بیاید. سطل نیمه آب شده‌بود که کسی پایش را لگد کرد! سما که انگشت پاهایش زیر لگد درد گرفته‌بود به پایش نگاه کرد: پا و کفش مردانه‌ای بود! از روی پایش هم پایش را برنمی‌داشت!


با تعجب سر بلند کرد تا ببیند این کیه!!!؟؟ سرش را که بلند کرد.....


ادامه دارد

لطفا همراه باشید

ممنونم








موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : چهارشنبه 93 دی 10 :: 5:28 عصر :: توسط : ب. اخلاقی


شکرانه قسمت دوم


صنوبر نفهمید منظور سودابه چیه؟ اشک‌هاش هنوز روی گونه‌هایش بود و هنوز هق‌هق گریه رهایش نکرده‌بود. رو به بی‌بی‌جان کرد و گفت:« ها بی‌بی جان؟ مامانم گم شده؟ چرا؟ مگه خونه رو بلد نیست؟ خوب بیا بریم پیداش کنیم!»

بی‌بی جان، صنوبر را بغل گرفت و از زمین بلند کرد و سرش را روی شانه‌هایش گذاشت و گفت:« دخترکم، عزیزکم، مامان پیدا میشه بیا بریم تو! سودابه ناراحت شد بیا ببینیم کجا رفت؟»


بی‌بی‌جان، صنوبر را به داخل برد و کنارش خوابید و شروع کرد قصه‌ها گفت و آسمان و ستاره‌ها را نشانش داد و ستاره‌های گم‌شده را برای صنوبر شمرد!


صنوبر هم مدام سوال می‌کرد که :« ا؟ راست می‌گی بی‌بی جان؟ یعنی اون ستاره هم گم شده‌بوده و الان پیداش کردند؟ یعنی مامان منم گم‌ شده، پیداش میشه؟!»


و بی‌بی جان هی نازش کرد و بوسش کرد تا بلاخره خوابید.


هفته‌ها گذشت و ریحانه پیدا نشد و هر روز صنوبر از بی‌بی و سودابه، نشان مادر را می‌پرسید و به هر کی می‌رسید سؤال می‌کرد:« مادر منو ندیدید؟ گم شده؟»


دوستانش هم گه‌گاهی از این و آن می‌پرسیدند که مادر صنوبر را ندیدید؟ و دنبال مادر صنوبر می‌گشتند.

بزرگترها اما همه دستی بر سر صنوبر کوچک می‌کشیدند و با آهی از ته دل می‌گفتند:« آخی! نه عزیزم هنوز مادرت نیومده؟»


و صنوبر با سر جواب می‌داد که نه.


صنوبر حتی بزرگ هم که شد نفهمید مادرش کجا رفت و چرا گم شد؟ آیا مرده‌بود و بی‌بی جان برای این که ناراحت نشود این‌طور می‌گفت؟ یا دزدیده‌بودنش؟ یا واقعا گم شده‌بود؟ هرگز نفهمید!


هنوز بچه بود که بی‌بی‌جان را هم از دست داد و دیگر کسی نبود تا بعداها بگوید که ریحانه کجا رفت و چه شد؟


بی‌بی‌جان به هر بدبختی بود شکم خودش و دو نوه کوچکش را سیر می‌کرد. سودابه که هفت‌ هشت سالی از صنوبر بزرگتر بود، بهتر کمک می‌کرد و بیشتر همدم بی‌بی‌جان بود. تنها امیدشان بی‌بی‌جان بود و در دنیای به این بزرگی فقط بی‌بی جان را داشتند و بی‌بی جان!


سودابه صبح زود از خواب بیدار می‌شد و هم‌پای بی‌بی کار می‌کرد و صنوبر نیز در کنار بازی و رقص کودکانه‌اش به کمکشان می‌شتافت و از این که بی‌بی جان، تعریف و تمجیدش را می‌کرد لذت می‌برد و بیشتر کمک می‌کرد.


بی‌بی جان خسته می‌شد و به نفس نفس می‌افتاد. مدام داردوا می‌گرفت و دم می‌کرد. خیلی طاقت کار را نداشت. بی‌حال می‌شد و بی‌رمق. روی قالیچه‌ای که گوشه حیاط انداخته‌بود، دراز می‌کشید و چشمانش را می‌بست و به خواب می‌رفت.


سودابه تا می‌دید بی‌بی‌جان خوابش برده، بیشتر به کارمی‌شد و صنوبر را بیشتر به کارمی‌گرفت. مدام از صنوبر می‌خواست تا زودتر کارکند و حواسش را به کارها بدهد تا قبل از این‌که بی‌بی جان بیدار شود، رشته‌ها را جمع کرده‌باشند و به حیوان‌ها غذا بدهند!


بی‌بی‌جان محکم خوابش برده‌بود. صدای اذان شب از مسجد محله به گوش می‌رسید و بی‌بی‌جان هنوز بیدار نشده‌بود.

عادت داشت اول وقت نماز می‌خواند و سودابه و صنوبر را نیز عادت داده‌بود تا اول وقت، نمازشان را بخوانند.


سودابه، صنوبر را صداکرد و با هم وضوگرفتند. چادر سفیدشان را آورد و کنار بی‌بی‌جان به نماز ایستادند. اما بی‌بی جان بیدار نشد.

صنوبر کوچولو با شیطنت به سودابه گفت:« ته پای بی‌بی‌جان را قلقلک بدهم بیدار شود؟!!»


سودابه سریع مانعش شد و گفت:« نه گناه داره! خیلی خسته شده بذار بخوابه!»


هر دو نمازشان را خواندند. سودابه به مطبخ رفت و سیب‌زمینی‌هایی که زیر خاکستر کرده‌بودند را درآورد و توی سینی گذاشت و با یک تکه نان آورد.


صنوبر گفت:« من تخم مرغ هم می‌خوام! »

سودابه بلند شد و شعله والر را بیشتر کرد و برای صنوبر تخم‌مرغ آب‌پز درست کرد.


سفره را آورد و نان را گذاشت و نشستند.

صنوبر گفت:« بی‌بی‌جان رو بیدار کن! من با بی‌بی‌جان غذا می‌خورم!»


سودابه آرام بی‌بی‌جان را صداکرد. بی‌بی‌ جان نشنید.

دوباره صدایش کرد، بازهم نشنید.


کنار بی‌بی‌جان نشست و آرام تکانش داد. اما بی‌بی‌جان چنان غرق خواب بود که نمی‌شنید حتی تکان هم نمی‌خورد. مثل همیشه هم خر و پف نمی‌کرد.


سودابه دستپاچه بی‌بی را چندبار دیگر تکان داد و دست بی‌بی‌جان را گرفت، سرد سرد بود.


ناگهان فریاد زد و به صنوبر گفت:« بدو برو زبیده و غلامحسن را صدا کن!»

صنوبر که جا خورده‌بود پرسید:« چرا مگه چی‌ شده؟»


صنوبر عصبانی فریاد زد بدو بهت می‌گم! زود باش صداشون کن بی‌بی‌جان حالش بد شده!


صنوبر سریع به کوچه دوید و داد و فریاد راه انداخت. به جای زبیده و غلامحسن، تمام مردم محل ریختند توی خانه!

بی‌بی‌جان، تمام کرده‌بود! بی‌بی‌جان هم این دو دختر معصوم و بی‌گناه را تنها گذاشت و رفت.


دوتایی گوشه حیاط بغل هم کز کرده‌بودند و نشسته‌بودند. هر دو آهسته و بی‌صدا، اشک می‌ریختند.


چند تا از زن‌ها، به طرفشان رفتند و بغلشان کردند و با گریه تسلیت می‌دادند!


یکی دو روزی در خانه همسایه بودند. خبر به دایی اسد رساندند که بی‌بی‌جان هم مرده و این دو دختر، تنها هستند.

دایی اسد از مشهد آمد. صنوبر و سودابه را با خود به مشهد برد.


سودابه چهارده سال هم نداشت که دایی اسد برایش، شوهر پیدا کرد و عروسش کرد و از خانه بیرونش کرد.

اما صنوبر هنوز هشت سالش بود و کوچک بود.


سودابه که رفت، صنوبر تنهاتر شد. سختی‌ها را با همین سن کمش، خوب چشیده‌بود و برایش تازگی نداشت تا هوار بکشد و فغان کند! هر از گاهی سودابه با شوهرش به دیدن صنوبر می‌آمدند.


دایی جان، تاجر فرش بود. وضع مالی بدی نداشت. اما همان یک ذره ارث و میراث این دو دختر را هم بالا کشید و از کوچکی و کم‌سن و سالی‌شان، سؤ استفاده‌کرد و چیزی به دست این دو دختر نداد.


صنوبر کودکی را پشت سرگذاشته‌بود و حالا برای خودش خانمی بود. آن موقع‌ها همین بود. به دختر ده یازده ساله، خانم می‌گفتند و بزرگش می‌دانستند و توقع داشتند مثل یک زن چهل ساله‌، خیلی با متانت و شعور رفتار کند و بتواند یک زندگی را به تنهایی بچرخاند.


صنوبر بیکار نبود. دایی برایشان کارمی‌آورد و به همراه زندایی و دخترهایش کارمی‌کردند. اما هیچ چیزو هیچ‌کس، بی‌بی‌جان و سودابه نمی‌شد!

لباس‌ها را با شهناز دختر دایی به سر جو بردند که بشویند. تمیز آبشان کشید و توی تشت ریخت و تشت را روی سرش گذاشت و با شهناز به خانه برگشتند.


همین که وارد شدند، زندایی زود تشت لباس را از صنوبر گرفت و لب دیوار گذاشت.

صنوبر را با دست هل داد و گفت:« برو چادر قشنگه شهنازو سرت کن  و یه سینی چایی بریز و بیا تو اتاق مهمون‌خونه»


فرصت سؤالی برای صنوبر نگذاشت و خودش سریع به اتاق مهمان‌خانه برگشت.


شهناز تشت را پایین گذاشت تا لباس‌ها را روی طناب پهن کند.

صنوبر چادر قشنگ شهناز را سرش کرد و یک سینی چایی ریخت و به سمت مهمان‌خانه رفت.


دم در چند جفت کفش بود. مهمان آمده‌بود.

با وقار و خجالت‌زده وارد اتاق شد.


دو خانم بودند با روهای گرفته و چادر سیاه و یک پسر جوان که لااقل از صنوبر، پانزده سال بزرگتر بود.


صنوبر سلام کرد و وارد شد.

همه چشم‌ها به سمت صنوبر، خیز برداشت!


زندایی، سریع گفت:« صنوبر جان، زندایی، چایی رو تعارف کن»


صنوبر چایی را جلوی همه گرفت. وقتی به جلوی آن دو زن چادر سیاه رسید، چنان در چشم‌های صنوبر خیره شده‌بودند که صنوبر طاقت نگاهشان را نیاورد و سرش را پایین انداخت.


چایی را که تعارف کرد از اتاق بیرون رفت.


وقتی رفتند، زندایی پیش صنوبر آمد و گفت:« دیدیشون؟ اینا آدمای خوبیند! پسرشون باغ و زمین خوبی داره! اومده‌بودند خواستگاری تو! بخت اگه بخته، همینه و بس! خوش‌بخت بشی زندایی!»


صنوبر حرفی برای گفتن نداشت. شهناز با خنده، چشمکی به صنوبر زد و گفت:« عروسیه! عروسی!»


روز بعد و روز بعدش هم همان خانم‌ها دوباره آمدند. البته این بار با دست پر! یه بار براش چادر و کله‌قند آوردند و دوباره براش کفش آوردند و پارچه لباسی!


آن روز صبح، گل‌نسا به خانه دایی‌‌جان آمد. زندایی صنوبر را صداکرد و به اتاق پستو برد.

گل‌نسا هم آن‌جا بود. به صنوبرگفت:« گل نسا اومده، خوشکلت کنه! بشین زندایی که مهمونا الان میرسن!»


صنوبر هاج و واج نگاه می‌کرد که گل‌نسا با تشر گفت:« بشین دختر که کار دارم! اینا هم همه کاراشونو گذاشتند برای دیقه آخر! بشین ببینم»


صورت نازک و جوان صنور زیر بندهای گل‌نسا، قرمز شده‌بود و از درد و غصه، اشک‌هایش، بی‌اجازه و بی‌اذن، پایین می‌آمدند!


گل‌نسا، که دید صنوبر گریه می‌کنه، واستاد و به صورتش نگاه‌کرد و گفت:« اگه گریه کنی که من نمی‌تونم هیچ کاری بکنم، یه کم صبور باش الان تموم میشه!»


در حین کار با صنوبر حرف می‌زد تا حواس صنوبر را پرت کند و گریه‌اش را قطع کند.

می‌گفت:« گریه نکن دخترکم! من نه سالم بود عروسم کردند. تو کوچه دنبال اردک‌ها می‌کردم که دستمو گرفتند و دادنم به این مرتیکه عوضی قلچماق! تو دایی زندایی خوبی داری که برات همچین مراسمی می‌گیرند، اگه هرکی دیگه بود بی سر و صدا، بی‌حرف و حدیث، دستتو می‌گرفت و می‌فرستادت بری! خدا رو شکر کن که پسر کل‌عباس به خواستگاریت اومده! دارن! دستشونم به دهنشون میرسه! بهت زندگی سخت نمیشه! بخند و گریه نکن! همه دخترا باید یه روزی عروس بشن! این‌قد بی‌تابی نکن»


و بعد آینه رو جلوی روی صنوبر گرفت.

صنوبر جا خورد باورش نمی‌شد که این خودش است. چشمان درشتش، دو برابر شده‌بود و صورت پر مو و سبزه‌اش، سرخ و سفید! شکل زن‌ها شده‌بود! از این که این همه خوشکل شده‌بود، خوشحال بود. لبخند معصومانه‌ای بر روی لبش نقش بست! ولی هیچی نگفت،‌انگار قفل بر در دهانش زده‌بودند. صنوبری که آن‌همه، پر سرزبان و پرگو بود، ساکت و خاموش نشسته‌بود انگار اصلا بلد نیست حرف بزند!


کار گل‌نسا که تموم شد، دختر دایی‌ها و زندایی و چند زن دیگر به اتاق آمدند. یکی یکی صنوبر کوچک را بغل می‌کردند و می‌بوسیدند.

دختردایی‌ها با این که بوسش کردند اما انگار حسودی‌شان هم می‌شد! یک طوری به صنوبر نگاه می‌کردند و دوست نداشتند که اعتراف کنند، زیباتر شده!


یعقوب، بیست واندی داشت و صنوبر فقط یازده سال.


یعقوب هم پسر خوش قد و قامت و زیبا رویی بود. دختران زیادی چشمشان به دنبال یعقوب، گریان شده‌بود!


صنوبر به خانه یعقوب رفت تا تمام غصه‌ها و رنج‌هایش را پایان دهد و در کنار همسرش، زندگی زیبایی برای خود درست کند. با هزاران آرزو و امید پا به خانه‌اش گذاشت و خیال‌ها و رؤیاهای بسیاری برای خود بافت!

با خودش می‌گفت:« همه چیز تموم شد صنوبر! دیگه غصه نخور! برای خودت میشی خانم خونه و هرطور دلت بخواد زندگی می‌کنی! و تمام غم و شادی‌هاتو با یعقوب، شریک می‌شی! دیگه تموم شد!....»


یک ماه اول یعقوب خوب بود، اما دیگر تمام شد نتوانست بیشتر از این خودش را خوب جلوه دهد و صنوبر را نیازارد.

شیشه‌های مشروب را سرمی‌کشید و از خود بیخود می‌شد. به صنوبر بیچاره حمله می‌کرد و تا دلش می‌خواست او را می‌زد.


خرجی نمی‌داد و صنوبر ناچار بود برای سیرکردن شکمش به خانه مردم برود و کارهایشان را انجام بدهد. لباس‌هایشان را می‌شست و بچه‌هایشان را نگه‌می‌داشت و خسته و رنجور به خانه برمی‌گشت و با غرغر یعقوب روبه رو می‌شد.


یعقوب مرد بوالهوس و زن‌بازی بود. نه نگاهش سلامت داشت و نه کلامش! زبانش تند و تیز و تلخ و رفتارش از زبانش، گندتر!


انگور می‌گرفت و به خانه می‌آورد و صنوبر را وادار می‌کرد تا برایش، مشروب درست کند. کافی بود، صنوبر به حرف نمی‌کرد، با چاقو و کمربند و چوب به جانش می‌افتاد و تا وقتی دلش خنک نمی‌شد، صنوبر را می‌زد!


صنوبر هم از ترس جانش، ناچار بود به حرفش بکند. هرچند برای یعقوب فرقی نداشت. حالش که زیر و رو می‌شد با دلیل و بی‌دلیل به صنوبر حمله می‌کرد، موهای خرمایی و بلندش را به دست می‌پیچید و دور اتاق دورش می‌داد. یک بار یک دسته مو از سرش کند و جایش تا همیشه روی سر صنوبر، خالی و کچل ماند!


صنوبر با پارچه‌ای رد چاقوهای یعقوب روی پا و دستش را می‌بست. آرام زیر پتو می‌رفت و تا وقتی خوابش می‌برد می‌گریست.


مرتیکه مشروب‌خور مست، بلایی نبود که سر صنوبر درنیاورد. زن به خانه می‌آورد و در همان مستی صنوبر را وادار می‌کرد تا شاهد او باشد!


سه سال تمام صنوبر زیر شلاق‌ها و کتک‌ها و تحقیرهای یعقوب به سربرد.

آن روز هم یعقوب دنبال بهانه بود تا صنوبر را زیرکتک بگیرد! تا نمی‌زد هم رها نمی‌کرد!


دنبال شیشه مشروبش گشت و چون ندید به صنوبر گیر داد. هر چی صنوبر خدا و پیغمبر را قسم می‌خورد، گوشش، نمی‌شنید! قابلمه را به سمت صنوبر پرت کرد و زیر ناسزا گرفتش!


صنوبر گوشه اتاق ایستاده‌بود و مثل بید می‌لرزید. قسم می‌خورد که من شیشه‌ات را برنداشتم و بیرون نریختم که ناگهان از جا برخاست و به سمتش حمله برد!


لگد و مشت‌هایش را حواله صنوبر کرد و تا توانست به سرش کوبید!

باز هم دلش خنک نشد به گوشه اتاق نگاه کرد و چاقویش را دید. به سمت چاقو رفت تا بردارد و به صنوبر حمله کند!

صنوبر می‌دانست که اگر از دستش فرار نکند، زنده نخواهدماند!


پای برهنه و سر برهنه بیرون دوید و یعقوب به دنبالش!

اگر مردم به داد صنوبر نرسیده‌بودند حتما او را کشته‌بود!


همسایه‌ها، چادرش و کفشش را برایش آوردند. نمی‌خواست به آن شکنجه‌گاه برگردد!

یکی از همسایه‌ها او را به خانه‌شان برد. آن شب را با همسایه گذراند. همسایه خیلی نصیحتش کرد و زندگی خودش را برایش تعریف کرد که عیبی ندارد و جوان است و سربه راه خواهد شد!


اما صنوبر دیگر به آن‌ خانه و زندگی فکرنمی‌کرد. نه روی برگشتی به خانه دایی داشت و نه امیدی به خانه یعقوب!


تمام شب به این فکر می‌کرد که فردا کجا برود؟ با خودش آرزو می‌کرد که هرگز صبح نشود! و برعکس خیلی زود، صبح شد!


صبحانه را که خورد، خودش فهمید که دیگر جای ایستادن نیست! بلند شد و از همسایه تشکر کرد و بیرون آمد.


همسایه گفت:« کارخوبی می‌کنی برگرد سر زندگیت! هرچی باشه شوهرته! پشتته! خوب میشه الان جوونه و سرخوش!»


صنوبر تا ظهر توی کوچه‌ها می‌گشت. ازین خیابان به آن خیابان! از این محله به آن محله! خسته شده‌بود و بی‌رمق! گرسنه‌اش نبود! آن‌قدر غصه سر دلش نشسته‌بود که احساس سیری می‌کرد! انگار یه گوسفند را درسته بلعیده‌بود و نمی‌توانست، هضمش کند!!!!


پانزده‌سال بیشتر نداشت اما به اندازه پنجاه سال رنج کشیده‌بود و غم در دلش، جمع بود!


گوشه‌ای روی پله‌ای نشست. سرش را آرام زیر چادر برد و اشک‌هایش را با گوشه چادرش پاک‌کرد!

کجا باید می‌رفت و چه می‌کرد؟؟؟؟!!! تمام کوه‌های روی زمین و هفت آسمان، روی دلش، فرودآمده‌بودند!!! تمام غصه‌ها، با هم گلویش را می‌فشردند!! چه باید می‌کرد؟؟؟؟ چه می‌توانست بکند؟؟؟


ادامه دارد

ممنونم که می‌آیید









موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 93 دی 9 :: 5:17 عصر :: توسط : ب. اخلاقی


به نام خدا

« شکرانه‌ها» بر اساس واقعیت یک زندگی


سودابه با صنوبر توی کوچه بازی می‌کردند. صدای خنده‌های شاد و کودکانه صنوبر، کوچه‌های سرد پاییزی را پرکرده‌بود. مثل خرگوشی تیز پا از این سو به آن سو می‌دوید و می‌پرید.

موهای بلند و خرمایی‌اش تا پشت پاهاش بافته‌شده‌بود! بازشان که می‌کرد، جنگلی انبوه از موهای روشن و فرش بر روی پشتش می‌ریخت.

با این که دختر بچه‌ای چهار یا پنج ساله نبود اما، معلوم می‌شد که از آن دختران زیبارو و دلبری خواهدبود که برق نگاه آینده را به خود خواهددوخت!

سودابه به دنبال صنوبر از این طرف به آن طرف کوچه می‌دوید و شادی خواهر کوچکش را به گوش کوچه می‌رساند!


کوچه‌های خاکی و نمناک پاییزی شهر، صدای پای صنوبر را خوب به یادداشت! و همیشه، قلوه سنگ‌هایش را کناری می‌زد تا به زیر پاهای نازک وکودکانه صنوبر نیاید و زخمی از سنگی به یادگار بر دست و پایش، نماند!


از بس بازی کرده‌بودند و دویده‌بودند، نایی برایشان نمانده‌بود. از زور گرسنگی و عطش تشنگی، راه خانه را در پیش گرفتند و به خانه برگشتند.

صنوبر لی‌لی‌کنان و شاد از کنار جوهای آب می‌پرید و شعر می‌خواند و سودابه با احتیاط در پی او می‌آمد تا خواهر کوچک در بستر جویی نغلتد!


به کوچه‌شان نزدیک می‌شدند. هر چه نزدیک‌تر می‌شدند، گرسنه‌تر و تشنه‌تر می‌شدند! انگار بوی غذا را از دو کوچه بعد می‌شنیدند!


به سر کوچه نرسیده، متوجه شدند که مردم به سمت خانه آن‌ها می‌شتابند. در خانه‌شان باز بود و مردم نگران و ناراحت و گریه‌کنان داخل می‌شدند.


سودابه بزرگتر و عاقل‌تر بود. گام‌هایش را تندتر کرد و دست صنوبر را محکم به دست گرفت و به سوی خانه دوید.


صدای شیون و گریه از خانه بلند بود! صدایی با ناله و گریه، فریاد می‌زد و خدا را صدا می‌کرد!


سودابه در حالی که دست صنوبر را محکم گرفته‌بود، مردم را کنار زد و به حیاط خانه دوید.


صدای گریه‌های مادر و بی‌بی جان بود! دست صنوبر را رها کرد و به سمت اتاق دوید.

مادر وسط اتاق غش کرده‌بود و زن‌ها دورش ریخته‌بودند: یکی آب و گلاب به صورتش می‌پاشید و دیگری، شانه‌هایش را می‌مالید! آن‌یکی با چارقدش مادر را بادمی‌زد!


بی‌بی‌جان هم آن گوشه حال و روز بهتری از مادر نداشت! چنگ بر صورت می‌زد و ناخن به چهره می‌کشید! بلند بلند فریاد می‌زد و به خدا التماس می‌کرد! مثل ابر بهار اشک می‌ریخت! زن‌ها دو دستش را محکم گرفته‌بودند تا به خود آسیبی نرساند!


از دیدن چهره مادر و بی‌بی، سودابه و صنوبر نیز زدند زیر گریه و هر یک خود را در آغوش مادر و بی‌بی‌ انداختند!


مادر، با همان حال غش و زار و نزارش، صنوبر را بغل کرد و گفت:« مادر..... مادر.... مادر جان، بی‌پدر شدی! یتیم شدی! یتیم شدی مادر....!!!!!!!!»

سودابه می‌فهمید مادر چه می‌گوید ولی صنوبر نمی‌فهمید مادر چه می‌گوید و فقط از اشک‌ها و گریه‌های مادر، می‌گریست و زار می‌زد!

بچه بودند. آن‌قدر بچه که صنوبر هرگز پدر را به یاد نیاورد و نفهمید یتیم شدن و بی‌پدر شدن یعنی چه؟؟؟!!!


ریحانه، زن جوان و قشنگی بود. موهای پر پشتش را به زور می‌توانستی ببافی! بیست و پنج سال بیشتر نداشت که ابراهیم، با دو دختر و مادرش او را تنها گذاشت و رفت!

جوان بود و زیبا! و حالا بیوه بود و بی‌شوهر! بی‌سرپرست و بی‌نان‌آور! و دو دختر و بی‌بی جانی که بعد از ابراهیم، نگاهشان به ریحانه بود.


روزگار بی‌وفاتر از اشک‌هایی است که بر سر خاک‌ها، ریخته‌می‌شود! سردتر از باد پاییزی! برهنه‌تر و رسواتر از درختانی که شلاق زمستان، تنه‌شان را بی‌برگ و بار می‌سازد!


خاک سرد بود و سردتر شد و ابراهیم در خاک، غلتید و جانش از زمین و زمان کنده‌شد! از میان قلب‌هایشان اگرچه نرفت، از محضر دیدگانشان، رخت بربست و ناپدید شد! درست مثل یک رؤیای فراموش شده! یک خواب شیرین دم صبح! یک مهتاب نیامده، رفته!


بعد از ابراهیم، ریحانه و بی‌بی جان مجبور بودند تا شکمشان را خودشان سیر کنند. بیل به دست خود گرفتند و نان خود از بازوی خود گرفتند.

چند رأسی گاو و گوسفند داشتند و چند زمین کشاورزی که دستانشان را به دستان بی‌بی‌جان و ریحانه داده‌بودند تا روزگار سخت را بر آن‌ها، سهل نمایند! اما..... با این چیزها، راحتی در خانه  را نمی‌کوبید. رنج زندگی بیشتر از دسترنج باغ و زمین و گاو و گوسفند بود!

صنوبر دختر خردسالی بود که صدای بازی و خنده، صدای کوچه‌ها و شرشر آب‌ها، او را به سمت خود می‌کشید و دستش را از دست غصه فراق بابا، می‌ستاند و به شادی کودکانه، گسیل می‌داشت!


روزگار ورق می‌خورد و می‌گذشت. دو سالی بود که ابراهیم، خانه را ترک کرده و آسمان را منزل ساخته‌بود!

صنوبر نزدیکی‌های غروب از بازی کوچه‌ها و باغ‌ها، به خانه برگشت.


تا وارد شد به سمت حوض آب رفت و دست و صورتش را شست و مشت‌ها را پر آب کرد و نوشید. چهره سپیدش، در گذر بازی و رقص کودکانه، سرخ شده‌بود و گونه‌هایش، گویی به خون نشسته‌بود!


مشت را پر آب کرد و روی لانه مورچه‌های باغچه ریخت. از این که سربه سر مورچه‌ّها بگذارد خوشش می‌آمد. تکه چوبی برمی‌داشت و لانه‌شان را ویران می‌ساخت و مورچه‌های آواره و پریشان را دنبال می‌کرد.


صدای پای خواهرش را شنید که به حیاط آمد.

سرش همچنان توی باغچه بود و بازی می‌کرد و با داد و فریاد با مورچه‌ها حرف می‌زد...


با خوشحالی گفت:« سودابه! بیا دنبالشان کنیم هر جا رفتند جلوشان را بگیریم!»


اما سودابه جوابش را نداد..

دوباره حرفش را تکرار کرد . بازهم جوابی نشنید.

یک آن فکر کرد سودابه رفت ولی زیرچشمی، پاهایش را می‌دید...

بلند گفت:« آبجی با توام بیا ببینشون... مثل چی از این ور به اون ور می‌دون...!!! بیا ببین....»


با این که سودابه لب حوض نشسته‌بود اما جواب صنوبر را نمی‌داد!

 

صنوبر همان‌طور که روی خاک‌ها، دوزانو نشسته‌بود برگشت تا دوباره سودابه را صداکند...

برگشت. تا آمد دهانش را بازکند و با فریاد از خواهر بخواهد نزد او بیاید، نگاهش به صورت پر اشک و قرمز خواهر افتاد! چشمانش از اشک و گریه، پف کرده‌بود و روی صورتش، اشک‌ها می‌غلتیدند!


با نگرانی از جا برخاست و اخم‌های کودکانه‌اش رفت توی هم! به سوی سودابه دوید و خودش را توی بغل خواهرش انداخت.

با همان لحن کودکانه و معصومش گفت:« آبجی جانم! چی شده؟؟ چرا گریه می‌کنی؟؟ و سودابه بلندتر گریه کرد و صنوبر در آغوشش، با او هم‌صدا شد!!!


صنوبر همپای سودابه می‌گریست و منتظر بود تا سودابه دهان بازکند و بگوید چه شده؟؟


دوباره با التماس پرسید چی شده آبجی جونم؟ بگو تو رو خدا!! چی شده؟؟؟

سودابه، صنوبر را محکم در بغل گرفت و گفت:« هیچی صنوبرم ...! هیچی.... با یکی از دوستام دعوام شده! »

صنوبر اشک‌های سودابه را از روی گونه‌هایش پاک کرد و گفت:« کی بوده؟ بگو برم بزنمش!! اصلا بیا با هم بریم بزنیمش!!»


سودابه خودش را جمع و جوری کرد و گفت:« نه آبجی جونم! ولش کن! خودم زدمش ولی خیلی دلم از دستش پُره!»

 و بلند شد و صورتش را شست و به اتاق بالا رفت.

 

صنوبر دوباره به سمت باغچه دوید و چوب باریکش را برداشت و دنبال مورچه‌ها کرد.

بی‌بی‌جان، رشته‌های آش را توی حیاط آورد و روی طناب آویزان ‌می‌کرد. از وقتی ابراهیم مرده‌بود ناچار بودند برای گذران زندگی راهی پیدا کنند و بی‌بی‌جان  و مادر برای مردم رشته آش، خشک می‌کردند و کشک و برگه درست می‌کردند.


صنوبر با دیدن بی‌بی از جا پرید! بی‌بی جان، اگر او را در حال آزار و اذیت مورچه‌ها می‌دید، ناراحت می‌شد و دعوا می‌کرد! می‌گفت:« این‌ها هم موجودند و گناه دارند و نباید آزارشان داد!»

 

بدو دست و دامن خاکی‌اش را تکاند. سریع و زیرکانه به سمت حوض آب رفت و دست‌هایش را شست و زود پیش بی‌بی‌جان دوید و گفت:« منم کمک کنم؟»

بی‌بی جان در حالی که بینی‌اش را بالا می‌کشید سرش را رشته‌ها بند کرد و بدون نگاه به صنوبر گفت:« آره بی‌بی جان! بیا کمک کن!»

صدایش گرفته‌بود و به آرامی صحبت می‌کرد.

 

صنوبر زرنگ و زبل بود. احساس کرد بی‌بی جان، طوریش شده، دست انداخت دور کمر بی‌بی جان و به چشم‌هایش، چشم دوخت.

بی‌بی‌ جان هم چشم‌هایش مثل سودابه پر اشک بود و دماغش قرمز قرمز!!!

 

غمی دل صنوبر کوچک را به هم‌گرفت! آرام بی‌بی‌جان را رها کرد و کنار ایستاد و گفت:« بی‌بی‌جان! چی شده؟؟؟ چرا گریه می‌کنید؟؟ دوستای شما هم شما رو زدند؟؟؟ من خودم حساب همه‌شونو می‌رسم!! غصه نخور!!»

 

تا این را گفت بی‌بی‌جان، تشت رشته را زمین گذاشت و به سمت صنوبر آمد. نوه کوچک و شیرین زبانش را در بغل گرفت و گفت:« آره جونم منم دوستام زدنم!! و سرش را گذاشت روی سینه صنوبر کوچک و ناخواسته زد زیر گریه!!!»


صنوبر سر بی‌بی جان را نوازش کرد و گفت:« بی‌بی جان! من یه چوب گنده دارم برم بیارم؟؟!»


بی‌بی اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:« آره بی‌بی جان! فدایت شوم برو چوبت را بیار!!!»

صنوبر بدو به سمت باغچه رفت و چوبش را برداشت و به سمت بی‌بی آمد.

بی‌بی‌جان گفت:« فدای تو شوم، اول بیا این رشته‌ها را پهن کنیم بعد برویم بزنیمشان!»


صنوبر با سر قبول کرد و به بی‌بی کمک کرد تا رشته‌ها را روی طناب پهن کند.

غروب شده‌بود. سرخی مهتاب روی شهرافتاده‌بود و خورشید کم‌کم داشت دامن روشنش را جمع می‌کرد تا به شارژ بزند!

 

صنوبر دم در روی پله نشست.

کار هر روزش بود. غروب که می‌شد مادر می‌آمد. ریحانه ناچار بود به خانه مردم برود و کار بکند. اما هرجا می‌رفت تا غروب برمی‌گشت. بعضی موقع‌ها هم، صنوبر را با خود می‌برد.

 

خانمی که ریحانه در خانه‌اش کار می‌کرد، صنوبر را خیلی دوست داشت و از هم‌صحبتی با این دخترک شیرین زبان، لذت می‌برد. صنوبر هم تا می‌توانست برایش خوش‌زبانی می‌کرد و آسمان و زمین را برای او به هم می‌دوخت و قصه و غصه می‌گفت.

 

دیر شده‌بود. مادر دیر کرده‌بود. نگاه صنوبر کوچه را می‌رفت و می‌آمد. از جا برمی‌خاست و تا سرکوچه می‌رفت و دو رو بر را نگاه می‌کرد و دوباره سر به پایین برمی‌گشت.

سنگ‌ها را با پایش از این طرف به آن طرف پرت می‌کرد و با تکه گچی روی زمین لی‌لی می‌کشید و دو پرشی می‌رفت و برمی‌گشت. اما خبری از مادر نبود.


سودابه دم در آمد. روی پله کنار صنوبر نشست. خواهرک کوچک را به بغل فشرد و گفت:« نمیای تو؟؟ دیر وقته!! پاشو بریم تو آبجیکم!»


صنوبر گفت:« نه نمیام! واستا مامان بیاد با مامان میام تو!»

سودابه گفت:« مامان دیر کرده! خوب نیست این موقع شب دم در بشینی! خطرناکه! بیا بریم تو مامان اگه بیاد برنمی‌گرده!»


سودابه هر کاری کرد که صنوبر به خانه بیاید به حرف نکرد. بنابراین خودش نیز کنار صنوبر روی پله به انتظار مادر نشست.

 

صدای بی‌بی‌جان از تو می‌آمد. سودابه!! صنوبر؟؟؟؟

سودابه گفت:« بله بی‌بی جان!؟»

بیایید تو. شبه تاریکه !

صنوبر داد زد بی‌بی‌جان، الان مادرم میاد باهاش میام!

 

بی‌بی جان به دم در آمد نگاهی پر درد و ناراحتی به سودابه کرد و دو زانو رو به روی صنوبر کوچک نشست. موهای خرمایی بلندش را نوازش کرد و او را در بغل کشید و گفت:« دخترکم بیا بریم تو ببینم با لونه مورچه‌ها چه کردی؟»

تا این را گفت، صنوبر نگاهی زیر چشمی به سودابه انداخت، فکر کرد که کار سودابه است و او لوش داده!

 

سودابه ابروهایش را به نشانه «نه» بالا انداخت و گفت:« بی‌بی جان، راست میگه بیا بریم ببینیم مورچه‌ها خونه جدید درست کردند؟»

ترفند بی‌بی کارگر شد و صنوبر را به داخل خانه بردند. آن‌قدر کنار باغچه با او بازی کردند که خوابش گرفت. بی‌بی جان سریع شامش را آورد توی حیاط و خواب و نیم‌خواب، به صنوبر شام داد. هنوز غذا در دهانش بود و قورت نداده‌بود که از شدت خستگی خوابش برد.

 

آن شب صنوبر، در آغوش سودابه خوابید. چنان غرق خواب شده‌بود که نفهمید کی صبح شده؟

صدای خروس صحن حیاط بی‌بی جان را پرکرد. روشنایی از لای تمامی درزها و روزنه‌ها، خود را به زور به اتاق‌ها وارد می‌کرد.

به روی تشک و صورت صنوبر هم رسید. روشنی گرم هم بود و صورت صنوبر را قلقلک می‌داد!

روی بالشت سرش را جا به جا کرد واز این طرف به آن طرف غلتید ولی روشنی صبح دنبالش می‌رفت و نمی‌گذاشت بیشتر از این بخوابد.

 

شیطون بانمک کوچک، چشم‌های درشتش را با پشت دست مالید. کم‌کم بازشان کرد و سر جایش نشست. سودابه نبود. بی‌بی جان هم نبود.

صدازد :« مامان .... مامان؟»

 

سودابه سریع به اتاق دوید و گفت:« سلام آبجی کوچیکم! صبح به خیر! بیدار شدی؟ »

صنوبر سلام کرد و گفت:« پس مامان کو؟»

 

سودابه گفت:« مامان صبح زود رفت. اومد تو رو هم بوسید ولی این‌قدر محکم خواب بودی که نفهمیدی!»

صنوبر با اعتراض گفت:« یعنی چی؟ چرا منو بیدار نکرد؟ می‌خواستم باهاش به خونه حکیمه خانم برم»

سودابه گفت:« نمی‌شد امروز بری! حکیمه خانم مهمون امروز مهمون داره و نباید دست و پاش شلوغ پلوغ باشه!»


 

صنوبر دوباره سر جایش دراز کشید و گفت:« منو امروز می‌بری باغ مش باقر؟»

سودابه در حالی که داشت از در بیرون می‌رفت، گفت:« حتما آبجیکم! حتما! پاشو صبحانه بخور کارها رو بکنیم بعد!»

آن شب هم تا دیر وقت صنوبر دم در به انتظار مادر نشست و دوباره بی‌بی جان و سودابه، به کلک تو بردنش!


صنوبر آن شب هم خوابید. و باز هم صبح که بیدار شد مادر  زودتر رفته‌بود. سه روز می‌شد، صنوبر مادر را ندیده‌بود!

شب چهارم کلک بی‌بی‌جان و سودابه، کارگر نشد و صنوبر بنای گریه و زاری گذاشت. حالا گریه نکن کی گریه بکن! داد و بیداد می‌کشید و مادر را صدا می‌زد! هر چه بی‌بی جان و سودابه ناز و نوازش می‌کردند، صنوبر بیشتر داغ می‌شد و معرکه می‌گرفت.


هیچ کدام حریف صنوبر نمی‌شدند! سودابه خسته‌شده‌بود. ایستاد و فقط به گریه کردن صنوبر نگاه کرد و بعد از چند لحظه، او هم بلند زد زیر گریه! بی‌بی‌جان هم آرام آرام اشک می‌ریخت! شانه‌هایش از شدت بغض و اشک، می‌لرزید.

 

دو دخترش را در آغوش گرفت و او هم شروع کرد به گریستن.

صنوبر ساکت شد و با تعجب به سودابه و بی‌بی جان نگاه کرد.

اشک‌هایش را با پشت آستینش پاک‌کرد و خیره به آن دو ماند!


صنوبر ساکت شد ولی بی‌بی جان و سودابه ساکت نمی‌شدند!

 

سودابه شانه‌های صنوبر را گرفت توی دستش و تکانی داد و با همان حال گریه گفت:« مادر گم شده!!! می‌فهمی؟ گم! گم شده!! دیگه هم نمیاد! این قدر سر و صدا و گریه زاری نکن و با گریه به سمت اتاق بالا دوید!

 

 

ادامه دارد لطفا شکیبا باشید! ممنون








موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : دوشنبه 93 دی 8 :: 7:23 عصر :: توسط : ب. اخلاقی


«جن‌زده داستان واقعی یک زن»



تک دانه دختر بود. سه، چهارتا برادر داشت. خانه‌شان در میانه روستا، جلوه‌ خاصی داشت و خود را از دل روستا می‌کند و چون نگین انگشتری بر حلقه روستا، خوش می‌درخشید: خوش‌نقش و نگار و زیبا و پروسعت و بزرگ!

تک دانه دختر بود و کفش‌های تک دانه‌ها ، به رسم سرسبزی‌های روستا، سبز بود. با این جهت این تک‌دخترها، همپای دیگر همسالان و دوستانشان باید، بلندی‌های کوه‌ها را درمی‌نوردید و علف‌ها و یونجه‌هارا بر سرمی‌آورد و پیت‌های آب را به دوش می‌کشید تا رسم کهن بزرگسالی را از کودکی، زمزمه نماید!

صبح‌ها خورشید نزده، باید راه کوه و کمر را در پیش می‌گرفت تا برای حیوان‌هایشان آذوقه‌ای فراهم آورد.

تکه نانی به شال می‌بست و راه کوه و کمر را در پیش می‌گرفت. هر روز صبح به صدای خروس و بعد نماز در کمرگاه روستا با دختران، قرار را تازه می‌کردند و راهی کوه و کمر می‌شدند.

صدای خنده و قهقه‌شان کوه را پر می‌کرد و رد پایشان هنوز بعد از سال‌های سال، بر کوه، جامانده‌است! و صدایشان از لابه‌لای سنگ‌ها و صخره‌ها، هنوز شنیده‌می‌شود! گویا کوه و کمر، آواز این دختران را به خاطر سنگی خود سپرده و پس از سال‌ها دوباره می‌سُراید‍!

با این که دختر ده بود و دست‌های رنج‌کشیده‌کارش زبر و کلفت بود و با نرمی‌ سالها بود که قهر کرده‌بود، اما خوش‌هیکل و خوش صورت بود. برق آفتاب،گونه‌هایش را سرخ کرده‌بود ولی نتوانسته‌بود صورتش را درنوردد و سپیدی رخسارش را به گرد روزگار، غبارزند!

چشم‌هایش درشت بود و ابروان بلند و کشیده‌اش، پیوندی! قد بلند و هیکل درشت ورزشکاری داشت! کوه و کمر او را خوب بارآورده و بزرگ‌کرده‌بود!‌ اگر شال نمی‌بست و لباس دخترها به تن نمی‌کرد، به پسرها بیشتر شباهت داشت!

غروب‌ها، با دخترها کاه به سر جو می‌آوردند و برای گاوها می‌شستند. گاو را می‌دوشیدند و تلمب می‌زدند. کره و دوغ می‌گرفتند و از شیرش، ماست و پنیر چربی فراهم می‌آوردند. دستانشان، از دست‌های چوبی تلمب‌زنی، تاول‌زده‌بود و بر کف دست‌هایشان، نقش و نگار ماست و دوغ و کره، فریاد سپیدی آروزهایشان را سرمی‌داد!

چراغ خانه‌هایشان، کورسوی پیه‌سوزهایی بود که به زور جلو پایشان را روشن می‌کرد و با اشاره آن، ستاره‌ها را در آسمان پاک و تاریک روستا، می‌شمردند.

شب‌ها بعد نماز جرأت بیرون آمدن نداشتند. گرگ‌ها و شغال‌ها در کوچه‌ها رژه می‌رفتند و سان می‌دیدند و ترس را بر سر درخانه‌ها، گچ می‌زدند و نعره‌ها می‌کشیدند تا فریادهای ظلم را در گلو، بخشکانند و ترس را بر زورمداران و یاغیان، یادآور شوند!

تنها راهوار سفرشان، الاغ بود و تک و توکی اسب. به شهر راهی نداشتند جز جاده‌های خاکی خرسوار یا پاهای پیاده‌ای که جرأت و صلابت را کول می‌کردند و راهی می‌شدند!

بیماری و مرگ یقه کودکان معصوم را رها‌نمی‌کرد و هر روز صبح با آواز و ناله مرگ کودکی، خوابشان به بیداری اندوه می‌پیوست.

زن‌ها تا در توان داشتند به دنیا می‌آوردند و می‌زاییدند و خود بسیاری در زیر رنج این زایمان‌ها، خاکی روستا را با تمام سرسبزی‌ها و بلندی‌های دست، نرسیده‌اش برای دیگران می‌گذاشتند و می‌رفتند.

بسیاری از این نوزادان پا به دنیا ننهاده، چشم از دنیا می‌بستند و تا چشمشان به رنج‌های ندیده می‌افتاد، سربرمی‌گرداند و به آن سویی می‌رفتند که طاقت ماندنش را در خود می‌دیدند!

روستایشان مثل همه روستاهای دهه ده و پیشتر، در فقر و محرومیت به سر می‌برد.

گهگاهی قزاق‌ها چماق به دست به ده می‌ریختند و به کوه و کمر و باغ و صحرا و چادر و چارقد از سرشان می‌کشیدند. روستاییان، سعی می‌کردند این یورش را به هم اطلاع دهند تا از شرشان در امان بمانند.

کار بود و کار! رنج بود و رنج! سختی بود و لحظه‌ای راحتی و آسایش نبود. زمستان‌ها پارچه می‌بافتند و کلاف، نخ می‌کردند و مردهایشان راهی شهر می‌شدند تا در دکان‌های نانوایی کارکنند.

قهوه‌خانه‌ها پر بود از مردانی که با شروع زمستان به شهر می‌آمدند تا شکم گرسنه خانواده‌شان را سیر کنند. بعضی‌ها تا شش ماه تمام روی خانواده را نمی‌دیدند و در غربت، آواز دیار را با آتش تنور و گرد آرد و خمیر نان، می‌نواختند و سرمی‌دادند!

مهرابه، خاک روستا خورده‌بود و کار روستا کرده‌بود. ورزیده و کاری بود و در عین حال بسیار تمیز و هنری! شیر و ماستش، نامدار بود و بوی نانش، کوچه را کرمی‌کرد! هیچ‌کس مثل مهرابه، نان نمی‌پخت. دستش هنرمند ماهری بود که ریزه‌های زیبایی و لطافت و خوش طبعی را رقم می‌زد. در هر هنری از روستا، ستاره بود و بر هر زیبایی، هنرمند و ظریف‌بند!


مهرابه، با رج‌های چادرشب‌بافی،خود نیز رج خورد و بزرگ شد و بزرگتر و مثل تمام دختران، وقت آن بود تا به سر خانه و زندگی خودش برود و آهنگ جدیدش را آن‌جا، بنوازد!

هر کسی که در ده آب و ملک بسیاری می‌داشت و خدم و حشمی برای جمع‌آوری محصولاتش به هم می‌زد، به یقین خواستگاران بهتری بودند و جواب بله را بی‌هیچ نه و نویی می‌شنیدند. امکان نداشت مالک ده و آب بسیار در خانه‌ای را بزند و در باز نشود، مگر آن‌که کسی در خانه نبود و خاکستر یادشان را بادبرده‌بود!

بلاخره نوبت به خانه مهرابه هم رسید و در خانه را زدند. ملایر، مال و منال و آب و ملک خوبی داشت. ثروت روستاییش، زبان‌زد عام و خاص بود اما زنش او را با فرزند دو ساله‌اش گذاشته‌بود و به سر پناه دیگری خزیده‌بود. و چون می خواست آوازه این روسیاهی و بدنامی، برایش، طبل شب نشود، خود به روز روشن، زن را طلاق داد.

و حالا با بیست سال تفاوت سنی و یک بچه، در خانه مهرابه را می‌کوبید!

از دخترها سوال نمی‌شد که شما چه می‌خواهید؟ دختر سر سفره عقد تازه چشمش به جمال منور شوهرش روشن می‌شد و هیچ وقت هیچ دختری به خود اجازه نمی‌داد که حتی در دلش چیزی خلاف رأی و نظر خانواده‌اش بگوید.

مهرابه ناراحت بود. از همان اول به هر کسی می‌رسید می‌گفت:« مرا ‌می‌خواهند به مرد دست دوم دادند»! برای او، این درد بزرگی بود و با این که رسم غریبی نبود، برای مهرابه، خانه ملایر، خانه امید و آرزو نبود و نشد! هرگز از زندگی‌اش با شوهرش راضی نبود چرا که مرد آرزوهایش نبود و دست روزگار، فاصله‌ها بین او و ملایر انداخته‌بود!

با این جهت باید می‌رفت. کسی به روی حرف بزرگ‌ترها، حرف نمی‌زد و باید هم‌شانه‌ شرم وحیا، برمی‌خاستند و می‌نشستند و گرنه طبل رسوایی و گستاخی‌‌شان، نواخته‌می‌شد وهمه می‌فهمیدند که مهرابه گستاخانه و بی‌شرمانه، به ملایر، نه گفته و لگد به بخت و اقبال شیرین خود زده!

مهرابه، با تمام نارضایتی و دل‌آزردگی، به خانه شوهر فرستاده‌شد.

دختران روستا، عروسی‌شان را به ماه عسل نمی‌گذراندند که روزهای کار و زحمت نیز در خانه شوهر، پرطمع‌تر و طلبکارتر، به انتظار می‌نشست و چشم به راه رنج‌بران تازه قدم بود تا دار خانه را برپا دارند!

خانه شوهر مهرابه، با خانه تازه‌عروسان دیگر، فرق بسیاری داشت: کودک خردسال و مردی که نو عروس دومش را به خانه می‌آورد و تمام زمستان‌ها، مهرابه را در کلبه کاهگلی‌اش تنها می‌گذاشت و راهی شهر می‌شد تا روزگار سختشان را با کار در شهر، به آسایش بگذرانند و از این سخت‌تر، چرخه را نچرخانند!

مهرابه، فرصتی برای گریستن و فکر کردن نداشت، چون تمامی فرصت‌ها، در خدمت کار بود و زحمت و رنج!

مهرابه دل خوشی از مادرش نداشت. چرا که تکدانه دخترش را به مردی داده‌بود که روزگار، جوانی را از او به کسی دیگر داده‌بود!


با این که ملایر، مهرابه را بسیار دوست می‌داشت اما مهرابه، فقط زندگی‌می‌کرد و روز را شب و شب را روز! و لحظه‌ها را پشت سرمی‌گذاشت .دل خوشی‌ نداشت! لذتی نمی‌برد! شب‌های تارش را با این اندیشه، هر چه بیشتر بی‌نور می‌کرد و روزهای روشنش را به تاریکی، زنجیر می‌نمود!

غصه می‌خورد اما بی‌صدا! گریه می‌کرد اما بی‌اشک! و بیدار بود با چشمانی بسته! در آغوش مردی می‌خزید که هیچ احساسی نسبت به او نداشت! نه آن‌که قلبش جایی دیگر بتپد! که دلش برای ملایر نمی‌تپید! که قلبش، پیش ملایر، گیر نبود!

با کار سخت و طاقت‌فرسا، خود را به بیراه می‌زد تا دل‌رنجه‌اش را از یاد ببرد و فراموش‌کند که در سرای ناسراییده خود، به سرمی‌برد! و بر پهنه‌ای می‌رقصد که زمینش، خارستان و آسمانش، تنگ‌باران است!

نه سال تمام با ملایر بود و هنوز از او فرزندی نداشت. نه تنها خانه ملایر باغ خوش‌آهنگش نبود که باید صدای زشت کلاغان طعنه‌زن و سرزنشگر را نیز، به گوش‌می‌کشید.

بسیار نذر و نیاز کرد تا خدا به او فرزندی بدهد و از زیر تیرنگاه‌های برّنده مردم، امان یابد و خلاص شود.

بلاخره بعد از ده سال تمام، خدا صدایش را شنید و آغوشش را به دستان دختری زیبا و خوش‌رو، گرم نمود.

صدای گریه کودکش، چراغ خانه‌اش را روشن ساخت و زبان‌ها را مُهر و موم ساخت.

زنجیر نازایی مهرابه، گسسته‌شد و اکنون مهرابه، فرزند چهارمش را حامله بود.

نزدیک صبح بود. مهرابه مثل هر روز شالش را برداشت و راهی باغ و زمین زراعی شد تا برای چهارپایانش، آذوقه‌ای بیاورد. از آبادی کمی‌دور شد. زمین‌ها در دوسوی آبادی، در میان کوه‌ها گسترده‌بود.


هنوز شب پیدا بود و روز پهن نشده‌بود. صدای مردمی که به سوی زمین‌های کشاورزی‌شان به راه افتاده‌بودند شنیده‌می‌شد. صدای عرعر خرها ، بلندتر! و صدای خروس‌ها، جرس‌تر و پرآوازه‌تر!

مهرابه از آبادی دور و دورتر می‌شد. سنگینی شکمش، کمرش را به درد‌ آورده‌بود. هفت ماهه بود. شکمش را زیر چارقد و شالش پنهان می‌کرد و شانه‌ها را به جلو خم کرده‌بود تا بزرگی شکمش را در زیر شانه‌هایش مخفی کند.


به همه چیز فکر می‌کرد. به این که علف برد چه کند! گاو را دوشید چه کند! شب مه‌بانو را پی یونجه بفرستد و ..........و کارها را هی مرور می‌کرد و شانه‌هایش را پر قدرت تا تحملش را بیشتر نماید.

ناگهان صدای سگی را شنید..! چیز عجیبی نبود. سگ‌ها در کوچه‌ها و باغ‌ها، رها بودند و کاری به کسی نداشتند.


اما این صدا، صدای یک سگ نبود! بیشتر بودند...چند تا بودند.....!

صداها به سوی او می‌آمدند! نزدیک و نزدیک‌تر! نه آرام که با شتاب و به حمله! صدای یورششان را می‌شنید!

پاهایش سست شد! بر جایش ایستاد و چشم‌‌هایش را گشادتر کرد! گوش‌هایش را تیزتر نمود و نگاهش را دور داد!

سگ‌ها از روبه رو به سوی او می‌شتافتند!

نفهمید چی شده؟ و این سگ‌ها از کجا هستند؟ و چرا مثل سگ‌های دیگر، آرام و اهلی نیستند؟

ترسید.رو به روستا کرد و دوید .... تا می‌توانست سرعتش را بیشتر می‌کرد.... انگار نه انگار موجودی در دل دارد!

سگ‌ها به او نزدیک‌تر می‌شدند و او با ده خیلی فاصله داشت!

گالش‌ها را از پا کند تا تندتر بدود اما سرعت سگ‌ها از او بیشتر بود!

آبادی دیده می‌شد اما هنوز راه بود! و راه هم کم‌ نبود! و برای یک زن حامله این فاصله، فرسنگ‌ها بود!

مهرابه، جانی نداشت! نای دویدنی نداشت! پاهایش با توانش، همراهی نمی‌کردند و قبل از آن که خود را به روستا برساند سگ‌ها محاصره‌اش کردند.

یکی از سگ‌ها به مهرابه حمله کرد و به رویش پرید. مهرابه بر زمین افتاد و با صدایی گرفته از گلو فریاد زد و کمک خواست. توانی برای زدن سگ‌ها نداشت و صدایش از ترس بلند نمی‌شد! سگ که خودش را به روی مهرابه انداخت، مهرابه از ترس بیهوش شد!


چشمانش را که باز کرد مردمی را دید که با بیل و کلنگ دنبال سگ‌ها می‌کردند!

خون بود که از مهرابه می‌رفت.  جوی خون نه که سیل خون راه افتاده‌بود.


زن‌ها  بر روی زنبری « سبدی بزرگ که از دو سو دسته چوبی داشت مثل برانکارد و معمولا با شاخه‌های درخت مو می‌بافتند» مهرابه را به خانه رساندند.

مهربانو دختر اول مهرابه، خود بچه‌ای بیش نبود تا بتواند کمک مادر کند!.


 در بستر بیماری افتاد. فرزندش سقط شد و به خونریزی شدیدی مبتلا شد. نه دکتری و نه بیمارستانی! با اندک داروهای گیاهی از چنگ مرگ رهایش کردند. اما مریض شد و در بستر افتاد. نمی‌توانست استراحت کند چرا که از هر گوشه‌ای کاری و زحمتی فریاد می‌زد و صدایش می‌کرد و اگر برنمی‌خاست هیچ کس نبود که انجامش دهد.


مهرابه بیمار شد. روحش سرگردان گردید و آشفته! خیالش، درهم شد و پژمرده! تارهای فکرش، آواز او را تمرین نمی‌کردند و بر سنتور فرمانش، انگشتان مغزش، فرودنمی‌آمد!

آشفته‌حال شده‌بود و پریشان روزگار! آن‌چه می‌کرد نه از روی اندیشه که از روی سوختن تمامی آرزوها و اندیشه‌هایش، رقم می‌خورد! گویی از گوشه‌ای در کنج آسمان، فردی تازه پا به زمین نهاده‌بود که قانون زمین را نمی‌دانست و آیین دیگری را رسم داشت!

نصفه شب بیدار می‌شد و جارو به دست می‌گرفت و تمام کوچه ده را از بالا تا پایین، جارو می‌کرد.

با خودش و دیگری غایب از نظر دیگران حرف می‌زد و دعوا می‌کرد! چیزهایی می‌دید ورای دید زمینیان! چیزهایی می‌شنید، فراتر از گوش‌ها و فهم‌ها! کسانی را می‌دید بی‌نام و نشان! بی‌صفحه وجود! که تنها بر ذهن و نگاه و گوش او، متصور می‌شدند!

زندگی هم روی از مهرابه برگرداند! روزی درش را چفت کرد! و سلامت با او بدرود گفت!

شیر گاوشان یک‌هو کم شد رونق از خانه‌شان، یکدفعه دور شد! و گیتار غمشان، سرداده‌شد!

 

ادامه دارد

ممنونم که همراهید




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : یکشنبه 93 دی 7 :: 7:21 عصر :: توسط : ب. اخلاقی
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >   
درباره وبلاگ
خدا را شکر می‌کنم که هر چه از او خواستم به من زیباترش را هدیه داد!
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 23
بازدید دیروز: 38
کل بازدیدها: 158953