سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارقه قلم
همگام با هر روز
 
 


«قسمت دوازدهم آهو»


یوسف بر چهارچوب در ایستاد...


بهمن تا یوسف را دید، دست از دامن آهو رهاکرد و سر پا ایستاد.

چشمان یوسف از خون، سرخ می‌زد! تنش از دیدن این صحنه، به لرزه افتاده‌بود!

آهو، با دیدن یوسف روی زمین دو زانو و نزار نشست و محکم با دو دست بر سر کوبید و بی‌صدا، به گریه افتاد!


با خشم و ناراحتی، فریاد زد، این‌جا چه خبره؟ شماها دارید چه غلطی می‌کنید؟

آهو با ناراحتی سرشو بلند کرد و با صورتی پر از اشک، گفت: «من به خدا بی‌تقصیرم! این مرتیکه احمق، خیال برش داشته و می‌خواد ...»


یوسف که دلش از درد این رنج، به دیوار کوبیده‌شده‌بود و مثل همان‌ کاه‌ها، ریز ریز و خرد شده‌بود، به میان کلام آهو دوید و گفت: «می‌خواد چی؟ ... چی آهو؟!! ها؟؟»


بهمن بدون این که ناراحت از رفتارش باشد جلوتر آمد و گفت: «می‌خوام این زن رو از دست یک دیو نجات بدم! می‌خوام به این زندگی نکبت‌بار زور زورکیش، پایان بدم! می‌خوام یه فرشته رو از دست یه دیو نجات بدم!!


هنوز جمله آخرش تمام نشده‌بود که یوسف، گریبان بهمن را گرفت و محکم به دیوار کوبید و دست بر دور گلویش گذاشت و فشرد!


بهمن با ناراحتی و صورتی که از شدت گرفتگی گلو، برافروخته‌ شده‌بود گفت: «سخته حقیقت رو باور کنی، نه؟ قیافه‌تو توی آینه دیدی؟ یه بار به خودت نگاه کردی بگی اگه تو جای این زن بودی چه می‌کردی؟ چی می‌خواستی؟ نمی‌فهمی همه توی ده، دیو صدات می‌کنن و بچه‌ها از ترست پا به فرار می‌ذارن!


آهو که توان بلند شدن از جایش را نداشت و از ناراحتی، صورت به ناخن می‌خراشید با داد و فریاد گفت: «به خدا یوسف این چیزها رو فقط این می‌گه، من هرگز همچین فکری درباره تو نداشتم! دروغ می‌گه ! دروغ! »


یوسف، محکمتر گلوی بهمن را فشار داد و بر روی زمین پرتش کرد و روی سینه‌اش نشست و گلویش را به زمین فشرد!


دیگر صدایی از بهمن درنمی‌آمد! آن‌قدر محکم یوسف، گلویش را گرفته‌بود که زبانش، از تاختن بازایستاده‌بود! دست و پا می‌زد و تلاش می‌کرد تا خود را رها کند!


آهو، به سر پا ایستاد و به بهمن و یوسف، خیره شد و ناگهان فریاد زد که : «ولش کن یوسف! خفه‌اش کردی! ولش کن.... و شانه‌های یوسف را گرفت و به عقب کشید!»


یوسف از روی سینه بهمن بلند شد و با دست آهو را به ته کاهدانی هل داد و یقه یوسف را گرفت و به دم در پرتابش کرد و گفت: «تو کثیف‌تر از اونی هستی که من اجازه بدم، خون نجست توی خونه من ریخته بشه»


بهمن که از چنگ یوسف رها شده‌بود و تا همین چند لحظه پیش، مرگ را جلوی چشمانش می‌دید، سریع برخاست و خود را از در بیرون برد ولی در همان لحظه آخر خروجش برگشت و گفت: «تو این زنو به اسیری گرفتی نه؟ به کدوم تاوون؟» و به سرعت دور شد.


یوسف کنار دیوار کاهدانی ایستاده‌بود، سرش پایین بود و چشمانش ازغصه و درد، در میان گوشت‌های برآمده بر صورت، دو برابر نشان می‌داد! خیره به زمین نگاه می‌کرد و کلامی نمی‌گفت.

آّهو، که در اشک و گریه، غرق شده‌بود گفت: «به خدا یوسف هیچ چیزی بین من و این مرد نبوده! این خودش برای خودش بافته‌ بود و سرهم کرده‌بود!


یوسف، با همان ناراحتی و فریاد در حالی که ابا داشت تا به صورت آهو نگاه کند، گفت: «برو بیرون... فقط برو بیرونو دیگه تو این خونه پیدات نشه! ... برو بیرون

آهو که از شنیدن حرف یوسف تعجب کرده‌بود با بغض و اشک گفت: «یوسف! من به خدا گناهی نداشتم!


یوسف با ناراحتی بلند شد و بلندتر فریاد زد: « برو بیرون ... برو گمشو بیرون ... نذار خونتو به گردنم بکنم ... برو بیرون و گرنه فریاد می‌زنم تا مردم بیانو موهاتو به دستهاشون بگیرنو و کشون کشون ببرنت!»


آهو، نگاهی بلند و معنادار به یوسف انداخت و گفت : «تو باورت میشه که من با این مرد، سر و سرّی داشتم؟»

یوسف نگاه آهو را با نگاه پر از خشم و نفرت، جواب داد و گفت: «آره باورم میشه! ... نکنه می‌خوای بگی که الان تو توی این کاهدونی نبودی و یکی دیگه بوده؟ نه؟»


آهو در حالی که سعی می‌کرد تا اشک و بغضش را در خود فرودهد، گفت : «نه ... من بودم ولی ... اون چه تو فکر می‌کنی، نبودم!»


یوسف، بلند فریاد زد که : «مگه من اون شب پای درخت گردو به تو نگفتم، آزادی! چرا نرفتی؟ من که به زور تو رو نگه نداشتم! بارها و بارها به تو گفتم که آزادی و می‌تونی به راه خودت بری .... اما ...» و حرفش را قطع کرد!


آهو، گفت :«هم تو، هم بهمن، هر دو تاتون، ذهنتون نسبت به من سیاهه! اون که فکر می‌کرد چون منو می‌خواد پس منم می‌خوامش و تو که چون فکر می‌کنی من مرتکب گناهی شدم، پس باید واقعا مرتکب شده‌باشم! ... منو بی‌گناه داری بالای چوبه دار می‌فرستی یوسف! بی‌گناه!»

و آرام و پای کشان، از در خانه یوسف بیرون رفت.


لحظاتی بعد، سامیار و همایون و افراز، بیل به دست و چماق به دست به در خانه بهمن آمدند! کسی در را بازنمی‌کرد! در چوبی را به راحتی با لگد بازکردند و به داخل رفتند، اما ... خانه خالی بود از هر جنبنده‌ای! ...

همه جا را گشتند اما بهمن را پیدا نکردند! به در خانه سرور آمدند و سرور را نیز تهدید کردند که «اگر این مرتیکه رو پنهون کرده‌باشی، هر چه دیدید از چشم خودتون دیدید!»


ایران، به سوز و گریه‌های آهو فقط گوش می‌داد و مات و متحیر مانده‌بود که چه بکند؟ به دخترش چه بگوید؟ به مردمی که از این به بعد جلویش را خواهندگرفت، چه بگوید؟

 خودش نیزهر از گاهی، شک می‌کرد که نکند آهو، راست نمی‌گوید و بین او و بهمن، چیزی بوده؟!! و بعد دوباره مثل کسی که می‌خواهد، چیزی را از سرش بیرون بیندازد، سرمی‌جنباند که این چه فکر باطل و تهمتی است که به آهو می‌زنم؟


همایون، که از ناراحتی، کارد می‌زدی، خونش بیرون نمی‌آمد گفت: «چرا تا دیدی نظر سویی داری، زود بیرون نزدی و به کوچه ندویدی؟ ... »

آهو با ناراحتی از این سوال همایون گفت: «اولا جلوی در ایستاده‌بود بعدش هم من فکر نمی‌کردم که اون قصد و نظری داره! اومده بود تا کمک خرمن ما بکنه »


سامیار به آخر جمله آهو رسید و گفت: «تو یعنی نفهمیده‌بودی که این مرد چطور آدمیه؟!!»

آهو با ناراحتی و خشم بیشتری فریاد زد و گفت: «یعنی تو فهمیده‌بودی و به من نگفتی؟! شماها دارید منو متهم می‌کنید و بازخواست می‌کنید؟ در حالی که شما الان فهمیدید اون چه منظوری داشته و من هم مثل شما امروز فهمیدم»


افراز که از رفتار همایون و سامیار ناراحت شده‌بود جلو آمد و گفت: «آهو راست می‌گه! این مرتیکه از اولش هم معلوم میشه با نقشه تا اینجا جلو اومده‌بوده و از سادگی و صداقت ماها سوءاستفاده کرده!»

بعد هم رو کرد به آهو و گفت: «بیا فعلا بریم خونه ما. من مطمئنم یوسف یه کم اعصابش بیاد سر جاش، به اشتباهش پی می‌بره! شاید هر مرد دیگه‌ای هم جز اون بود و اون صحنه رو می‌دید، دچار اشتباه می‌شد!»


آهو که اشک، راحتش نمی‌گذاشت گفت: «یوسف، بهمن رو نمی‌شناخت! منو که می‌شناخت! چطور فکر کرد که من با اون مرد بودم و و...... زد زیر گریه!!


ایران، گوشه‌ای نشست و زانویش را در بغل گرفت و گفت: «من میرم با یوسف صحبت کنم، این‌طوری که نمیشه باید یکی باهاش حرف بزنه و از اشتباه درش بیاره»

آهو، گفت: «نه ننه، اصلا نری! من دیگه به اون خونه برنمی‌گردم!»


ایران، که چهره‌اش درهم شده‌بود گفت: « یعنی چی ننه؟ مگه زندگی الکیه که به این راحتی‌ها آدم ولش کنه؟»

آهو با ناراحتی گفت: «کدوم راحتی ننه؟ کجا راحتی؟ من تو خونه‌ای که به بدی نگاهم کنن و به هم تهمت بزنند نمی‌رم! اگه شما هم ناراحتید که من اینجام، از اینجا هم میرم»

که افراز سریع گفت: «این چه حرفیه؟! اما نمی‌خوایم که زندگیت به خاطر یک آدم بوالهوس از هم بریزه و نابود بشه!»


آهو گفت: «فعلا به یوسف کاری نگیرید و گرنه وضع از اینی که هست هم بدتر میشه!»


بی‌بی که دیده‌بود نه از بهمن و نه از یوسف خبری شد، به ده آمد.

در خانه، چهارطاق باز بود کسی در خانه دیده نمی‌شد.

بی‌بی صدایشان زد ولی کسی جوابی نداد. دوباره صدا زد و از ته کاهدانی صدای یوسف بلند شد که اینجام.


بی‌بی در کاهدانی را بازکرد و یوسف را نشسته، تکیه بر دیوار دید! از قیافه یوسف فهمید که اتفاقی افتاده! با تعجب پرسید: «چی شده ننه؟ چرا زانوی غم بغل کردی؟ کو آهو ؟ کو بهمن؟»


یوسف که نمی‌خواست سخن مادر را بی‌جواب بگذارد گفت: «میاد الان مادر و بلند شد و کاه‌ها را با چنان قوت و نیروی خشمناکی خالی می‌کرد که بی‌بی ترسید و گفت: «چیه مادر؟ چرا با عصبانیت و ناراحتی، تورها رو خالی می‌کنی؟»


یوسف گفت: «هیچی ننه! فقط خسته شدم!»

بی‌بی گفت: «حالا آهو این دم کجا رفته؟»

یوسف گفت: «رفت تا خونه ایران. کارش داشتند میاد.»


بی‌بی از پله‌ها بالا رفت و گفت: «عجب بوی غذایی راه افتاده! حسابی گشنه‌ام شد!»

یوسف گفت: «منتظر آهو نباشید. ناهارتونو بکشید و بخورید.آهو ناهار نمی‌آد»



بی‌بی گفت: «مگه میشه مادر؟ غذا رو اون بپزه و ما بخوریم؟ صبر می‌کنیم تا بیاد. بهمن رو هم صداش کن بیاد ناهار بخوره، خوبیت نداره تا الان برای ما کار کرده، گشنه به خونه بره»


یوسف پایین پله ایستاد و گفت: «ننه شما ناهارتو بخور اونا نمیان منم سیرم»

بی‌بی گفت: «واه! تو از کجا سیری؟»


یوسف دوباره به سمت کاهدانی رفت و گفت: «من امروز خیلی خوردم! خیلی ننه! اصلا دیگه جا ندارم! بسمه دیگه! بسّمه!»

یوسف سرش را روی کاه‌ها گذاشت و صدایش را به کاه‌ها داد و بلند در گوش کاه‌ها، نعره زد! از این که جان بهمن را نگرفته‌بود، پشیمان بود! از اصرار آهو برای رهایی بهمن، در تعجب بود و نمی‌فهمید چرا آهو، مانع این شد که جان بهمن را بگیرد!


بی‌بی، بی‌صدا سر در کاهدانی کرد و یوسف را آزرده و سوخته‌دل، دید! با ناراحتی جلو رفت و گفت: «چرا نمی‌گی ننه چی شده؟ حرف بزن! قلبم درد گرفته، ننه! بگو ببینم چه اتفاقی افتاده؟ نکنه برای آهو، چیزی پیش اومده؟»


یوسف، شروع کرد بر صورت کوبیدن و گریستن و با ناله گفت: «چی بگم ننه؟ بگم زنم به  هم خیانت کرده! بگم مردی که چند ساله تو خونه ما برو و بیا داره، عاشق زنم بوده! بگم تا وارد شدم، دیدمشون! چی بگم؟»

بی‌بی که از تعجب، چشمانش گرد شده‌بود گفت: «چی می‌گی یوسف؟ این حرفا چیه پسرجان؟ چرا بهتون می‌زنی؟»


یوسف گفت: «ننه کدوم بهتون؟ من با چشم خودم دیدمشون! همین‌جا بودن! همین‌جا.... کف همین زمین کاهدونی»


از این طرف، سامیار و همایون و افراز، تمام ده را زیر و رو کردند تا بهمن را پیدا کنند. اما انگار آب شده‌بود و رفته‌بود توی زمین! انگار دود شده‌بود و رفته‌بود توی آسمون! هیچ اثر و نشانه‌ای از او نبود!


افراز گفت: «اون یا تو ده یا به ده خودشون رفته. جای دیگه‌ای نداره. تا فردا صبر می‌کنیم و اگر تو ده پیداش نکردیم به دهشون می‌ریم و همون‌جا، کلکشو می‌کنیم!»


دو سه روزی از ماجرا گذشت. ایران طاقت نیاورد و پیش بی‌بی رفت. به بی‌بی گفت: «یوسف درباره آهو داره اشتباه می‌کنه! بچه‌ام، گناهی مرتکب نشده! آهو این وسط هیچ کاره بوده!»


بی‌بی گفت: «یوسف، خیلی ناراحته من الان نمی‌تونم باهاش صحبت کنم بذارید از سر خشم و ناراحتی بیاد پایین، من باهاش حرف می‌زنم»


ماجرای آهو، توی ده پیچیده‌بود. مردم هر کدام حرفی می‌زدند و چیزی می‌گفتند! اما چیزهای خوبی نمی‌گفتند! انگار همه منتظر بودند تا یک همچین اتفاقی بیفتد و سرزنش‌ها و طعنه‌ها و تهمت‌ها را رواج دهند و دهان به دهان بچرخانند!

قصه‌های مردم، قصه‌های زیبایی نبود! قصه‌های تند و زهرآگینی بود که عفت و پاکدامنی را زیر سؤال می‌برد! گویی دندان‌های شیطان برای جویدن قلب و آبروی آهو، تیز شده‌بود و به سوهان کشیده‌می‌شد!


آهو از ترس نگاه و حرف مردم جرأت نمی‌کرد از خانه بیرون بیاد.

آن‌قدر بد و بیراه و زشت و ناهموار شنیدند که کم‌کم داشت باور خودشان هم می‌شد که نکند یک همچین چیزهایی بوده و خودشان را به بی‌خبری زده‌اند!


یوسف نه در پی آهو فرستاد و نه آهو به سراغ یوسف رفت. هر یک گوشه تنهایی و رنج خود را چسبید و مثل شمع، کم کم و بی‌صدا، آب می‌شدند!


بی‌بی، یوسف را به حال خود نگذاشت و به سر وقتش رفت و گفت: «ننه، حضرت علی، دید را نادید کرد، تو چطور ندیده رو دید می‌کنی؟ چرا می‌ذاری به ناموست، تهمت بزنند و حرف دربیارن؟ تو چطور غیرتت اجازه میده تا مردم این‌طور درباره زنت صحبت کنن؟»

یوسف، سرش را از ناراحتی پایین انداخت و گفت: «ننه، مردم همیشه حرف می‌زنند! من آهو رو به خونه هم برگردونم، مردم حرف می‌زنند! این اتفاقی بود که نباید می‌افتاد و افتاد! من توش تقصیری ندارم! من با لگد و مشت، آهو رو بیرون نکردم! ... گفتم بره ... چون ... و

چونش را نتوانست توضیح بدهد و مرد به آن بزرگی به گریه نشست!

بی‌بی پرسید خوب آخه چون چی ننه؟ تو اگه آهو رو به خونه برگردونی، مردم بعد یه مدتی تمام این چیزا رو فراموش می‌کنند و همه دلو‌ها به چاه ریخته میشه اما این‌طوری...


یوسف، گفت: «این‌طوری هم مردم بعد مدتی فراموش می‌کنند و دنبال سوژه تازه میرن!»


بی‌بی گفت: «نه این‌طوری فراموش نمی‌کنند و آینده اون زن بیچاره رو خراب می‌کنی»

یوسف گفت: «ننه، من آهو رو بیرون نکردم چون بهش بدبین بودم! بیرونش کردم، تا ... تا از شر من خلاص بشه! بیرونش کردم تا مجبور نباشه، چهره زشت و کریه منو، هر لحظه و هر ساعت ببینه!..

اون مرتیکه درسته زندگی منو به هم ریخت، اما خدا سر راهمش گذاشت تا به خودم بیام و بفهمم چی شدم!

الان دو سه هفته‌ای که من بدون دلهره و نگرانی به خونه میام و شب‌ها، راحت می‌خوابم! بدون این که بترسم از این که الان آهو با دیدن من وحشت می‌کنه یا با ترحم و دلسوزی به من نگاه می‌کنه!


تو تمام این مدتی که من سوختم، همیشه سعی کردم، که یک‌هو و یک‌دفعه‌ای، جلوی کسی ظاهر نشم و نیام، تا نترسه! به‌ خصوص جلوی آهو!

من اون موقعش هم احساس تنهایی می‌کردم الانم، هم! فقط فرقش اینه که لااقل الان، با درد و ناراحتی، تنها نیستم! می دونم آهو، بدون من راحت‌تره و بعد یه مدتی از این که رفته، خوشحالم میشه!

من نمی‌خوام ننه، مردم با ترس و نگرانی، نگاهم کنند و زنم، شب‌ها از این که کنار من خوابیده‌، بلرزه و بترسه!»


بی‌بی گفت: «این‌ها تصورات تویه پسرم! آهو، تو رو دوست داره و این چیزها براش مهم نیست! چرا الکی از کاهی کوهی می‌سازی؟! برو و دست زنتو بگیر بیار و این حرف‌ها و حدیث‌ها رو تموم کن! با آبروی دختر مردم، بازی نکن چون خودت  راحت باشی!»


یوسف‌، از جایش بلند شد و گفت: «ننه، من طلاقش می‌دم به همه هم میگم چرا! می‌خوام بقیه عمرمو، تنها و بدون نگرانی، زندگی کنم! سوختم بس که این سال‌های بعد سوختنم، آتیش گرفتمو، زبونه کشیدمو و کسی ندید تو چه شعله‌ای دارم، زنده، زنده، جزغاله میشم!

نمی‌خوام، آهو رو هم با خودم به قعر این آتیش ببرم! بذار ننه، راحت بمیرم!!! تو رو به ارواح خاک بابا، بذار بدون عذاب وجدان، سر بر خاک بذارم!»


صدای در بلند شد. بی‌بی از جا برخاست و گفت: «بفرمایید»

که آهو، به توی حیاط آمد...











موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 93 بهمن 21 :: 5:39 عصر :: توسط : ب. اخلاقی


 قسمت یازدهم آهوی آهو


آهو، درمانده از پیدا کردن یوسف، سر بر درخت نهاد و دردنامه‌اش را بر درخت نوشت.

یکدفعه‌ای سنگینی دستی را از پشت بر روی شانه‌هایش احساس کرد!

با ترس و تعجب، سریع برگشت و در آن تاریکی شب، یوسف را بلند قامت‌تر از هر وقت دیگر بر بالای سرش دید.


یوسف‌ گفت:« آهو بلند شو! تمام گرگ و شغالایی که خواب هم بودند بیدار کردی!!»


آهو یک چشمش اشک بود و چشم دیگرش گریه، از جایش برخاست و گفت:« کجا قایم شده‌بودی مرد؟ چرا این کار رو کردی؟»

یوسف، دوست داشت خودش را از چشمان آهو، پنهان کند و تاریکی بهترین گزینه‌ای بود که آهو نمی‌توانست به خوبی و وضوح، چهره درهم تنیده و گوشت‌برآمده یوسف را ببیند.


یوسف، دستان لرزان و ناتوان آهو را گرفت و گفت:« این خودخواهی که من بخوام با این شکل و قیافه‌ام، کنارم باشی و تحملم کنی! من از رفتارم پشیمونم! نباید این کار رو می‌کردم! تو آزادی که هر طور دوست داری زندگی کنی! آزادی که هر جا دوست داری بری! من اصلا مانعت نمیشم و سر راهت قرار نمی‌گیرم! تو آزادی که بری! با هر کی که دوست داری زندگی کنی!

دلم نمی‌خواد به چهره من که نگاه می‌کنی، دلت تراشیده بشه و احساس دلسوزی کنی!

من درست شکل یک غولم! شایدم زشت‌تر و ترسناک‌تر! و تو درست مثل فرشته‌ها و حوری‌ها!

تو هر روز قشنگتر و زیباتر میشی و من هر روز، زشت‌تر و ترسناک‌تر!»

آهو، که چشم از چشمان یوسف برنمی‌داشت سر بر سینه یوسف گذاشت و گفت:« چقدر منو اذیت می‌کنی! هر چی تو این سال‌ها، ذره‌ای، آزارم نداده‌بودی، امروز و امشب، تلافی کردی!

من دوست دارم با یک غول زندگی کنم! ... غیر از اینه! چرا نمی‌ذاری اون طوری که دلم میخواد زندگی کنم؟ تو دوست داری بذارم برم تا تو وجدانت راحت باشه؟ اما دل من پیش تو اسیره! اگه تو بگی میرم اما من می‌خوام بمونم!

یوسف، تو رو خدا دیگه این بحثو بذار کنار و بیا بریم. دیگه دارم می‌ترسم و خوابم میاد!»


یوسف، با خوشحالی آهو رو به کول گرفت و مثل یک اسب به سمت روستا دوید.

یوسف گفت:« یادته دفعه اولی که به پشت گرفتمتو و دویدم، چقدر جیغ زدی؟ !! الان دیگه سر و صدا نمی‌کنی؟!»

آهو خندید و گفت:« الان اگه سر و صدا کنم می‌ذاریم پایینو و باید تا ده پیاده بیام، ترجیح میدم ساکت باشم و سواری بگیرم!»


بی‌سر و صدا وارد خانه شدند.

نزدیک اذان بود. نماز را با هم خواندند و بیهوش و بی‌رمق، خوابشان برد.


با فریاد خوشحالی بی‌بی، یوسف و آهو، صاف سر جایشان نشستند! ابرام دم در اتاق ایستاد و گفت:« خوش اومدی بابا! فکرکردی هنوز نه سالته میری قایم میشی؟ این چه کارت بود پسر جان؟»

بی‌بی، وسط حرفش را گرفت وگفت:« خودت برگشتی مادر؟»


یوسف گفت:« نه ننه، آهو اومد دنبالم، پناهگاه بچگی‌هامو یادش دادی، اونم منو پیدا کرد»

بی‌بی گفت:« یعنی تو، تو تنه همون درخت پنهون شده‌بودی؟ ما که اونجا رو گشتیم»

یوسف گفت:« فهمیدم به سمت باغ میاد، زیر بوته‌های انگور قایم شدم ولی این زن این‌قدر اون‌جا اومد سر و صدا کرد که ترسیدم، دق کنه، از دست بره، خونش به گردن من بیفته!»

 و زد زیر خنده!

آهو گفت:« خنده هم داره! همه رو تا صبح بیدار داشتی و کل ده رو اسیر خودت کردی بایدم بخندی!»


بی‌بی، از خوشحالی سفره صبحانه‌شان را به خانه یوسف آورد تا با هم صبحانه بخورند.

ابرام به سر طویله رفته‌بود تا به حیوان‌ها، غذا بدهد.

بی‌بی صدایش کرد تا صبحانه بخورند. ابرام از پله‌ها، بالا آمد و گفت:« من می‌خوام برم خونه خودم»

اول فکر کردند شوخی می‌کند! اما بعد که بی‌بی دید ابرام جدی دارد می‌گوید ،بلند شد و به اتاق خودشان رفت و صبحانه خوردند.

ابرام برای آوردن آب بیرون رفت و هرچه منتظرش شدند نیامد.


یوسف به دنبالش بیرون رفت و بعد مدتی به خانه آمد و گفت:« بابا سرآب نبود!»

بی‌بی گفت:« این یکی رو پیدا می‌کنیم، این یکی دیگه گم میشه! این، معلوم نیست چش شده؟ هر چی رو هر جا می‌ذاره یادش میره! یاد خونه مادرش افتاده و مدام می‌خواد بره خونه مادرش! نمی‌دونم چشه؟»


نزدیکی‌های ظهر، جمال در خانه را زد و ابرام را به داخل آورد و گفت:« این بنده خدا از صبح در خونه ما نشسته و می‌گه خونشونه! منم آوردمش»

ابرام، فراموشی گرفته‌بود و روز به روز بدتر می‌شد! تا جایی که خودش را خیس می‌کرد و فکر می‌کرد، سر دستشویی نشسته! مدام بیرون می‌زد و یکی باید دنبالش می‌رفت و از خانه این یکی یا آن یکی، در باغ بالا یا باغ پایین، پیدایش می‌کردند و می‌آوردند.‌

برای همین در را می‌بستند و کلون در را می‌انداختند تا نتواند بیرون برود، اما کلون را هم بازمی‌کرد و بیرون می‌زد!

تا چشم برهم می‌زدند ابرام، نبود، حالا بیا و پیدایش کن! باید از کارهایشان می‌زدند و به دنبال ابرام می‌گشتند.

برای همین یک چشمشان به در بود و یکی به ابرام که دست از پا خطا نکند و از خانه بیرون نزند اما آن لحظه، فرار را همیشه برای خود درست می‌کرد و به هر صورت روزی یکی دو بار را فرار می‌کرد!


هم‌سن و سال‌های ابرام، یکی یکی، غزل خداحافظی را می‌خواندند و ابرام با مرض فراموشی، از پس آن‌ها، آرام و فراموشکار می‌رفت!

یک بهار دیگر نیز از راه رسید و تابستانی دیگر نیز به دنبالش.


آهو، تازه با بی‌بی از سر زمین به خانه رسیده‌بود که سرور، پریشان و گریه‌کنان به کوچه دوید و مردم را به کمک طلبید!

به بالای سر صمد که رسیدند، نفس آخرش بود!

صمد نیز سرور را تنها و بی‌کس، گذاشت و رفت! و سرور ماند و یک دنیا تنهایی و یک آسمان، کار و کشاورزی!

فرانک و فرهیخته، به مادر پیشنهاد دادند تا حسین ملایر را به عنوان کشاورز بگیرند. اما هم حسین کار بسیاری داشت و هم سرور جز بهمن، کار کسی را قبول نداشت.

برای همین به بهمن، پیغام فرستادند که جز زمین و خانه، یک‌سوم برداشت محصول را به او می‌دهند و به ده بیاید و کار کشاورزی صمد خدا بیامرز را به عهده بگیرد.


سامیار و همایون برای خود در شهر کار پیدا کردند و بساط خود را چیدند و به شهر رفتند. تنها افراز ماند و ایران.

سامیار و همایون به در خانه‌هایشان، قفلی بزرگ زدند و در خانه‌هایشان را بستند و به شهر رفتند و ایران ماند و یک اتاق و حیاط.

فرهاد پسر سلیمان برای خود خانه‌ای کوچک در روستا ساخت و عمه ملوک را به خانه خود برد تا نه تنها در نبود فرهاد، مراقب خانه باشد که در آن نیز ساکن شود و اتاقی به او داد و توانست بعد از سال‌ها، عمه را از خانه رنج و سختی، نجات داد و بار منت پسران ایران را از سرش کم کرد.


بهمن، به خواست سرور به ده آمد و خانه قبلش را دوباره به دست گرفت و کشاورز سرور شد. البته جز کشاورزی، چون از دستش کارهای بنایی و ساختمانی نیز برمی‌آمد، هر جا هر کاری داشتند، به دنبال بهمن می‌فرستادند تا کمکشان کند و از کنار این کارها، توانسته‌بود برای خود زمین و مال خوبی، جمع کند.


خبر داشت که یوسف سوخته، اما حرف‌های مردم را باور نمی‌کرد.

برای حوا، اتاقکی توی حیاط می‌ساخت و تشت و وسایل کارش را کنار آب آورد تا بشوید که یوسف را دید.

برای مدتی، مات و مبهوت، بی‌هیچ سخنی به صورت و دستان یوسف، خیره شد و گفت:« آتش چه بد با تو تاه کرده، یوسف! خدا خودش شفا بده!»

و سرش را توی تشت برد و از غصه، درهم شد!

دلش می‌خواست به یوسف بگوید پس آهو چه؟ ولی این حرف را نیز مثل تمام حرف‌های دیگرش، در دل پنهان داشت و به سر جگر گرفت.

خیلی دوست داشت به بهانه‌ای به خانه یوسف برود اما از وقتی فرزانه، فوت شده‌بود، به خودش جرأت نمی‌داد تا وارد خانه‌ای که زن جوانی در آن هست، شود!


سرور، سر به سر بهمن می‌گذاشت که:« نباید بیشتر از این عذب بمانی و تنها باشی! بیا و از همین ده برایت یک دختر خوب بگیرم و سر و سامان بگیری! »

اما بهمن، صحبت‌های سرور را به شوخی می‌گرفت و هر بار به بهانه‌ای از جواب دادن به آن تفره می‌رفت.


روی قبرستان، بهترین مکانی بود که بهمن می‌توانست آهو را پس از دوسال ببیند.

در دوردستی ایستاد و منتظر شد تا آهو بیاید.

شب‌ جمعه، همه بلا استثنا به قبرستان می‌آمدند و آهو هم جز همان‌ها بود.


بهمن با دیدن آهو، قلبش از جا به درشد و صدای تپش‌های وحشی قلبش را می‌شنید! از شدت تپش قلب به نفس نفس افتاده‌بود و گلویش، خشک شده‌بود!

نه با حسرت و دریغ که با غصه و غم به آهو نگاه می‌کرد که چطور کنار یوسف، مثل خورشیدی که پشت ابرهای سیاه و تیره‌، باشد، پنهان بود! دریغش می‌آمد که چنین طاووسی باید در دام چنین دیوی باشد!


آهو که بر سر خاک پدرش نشست، سریع خودش را از کنار درخت قبرستان کند و به سوی خاک سالار آمد.

به آهو سلام داد و بر سرخاک نشست.

آهو که از دیدن بهمن،‌ جا خورده‌بود، با خوشحالی گفت:« شمایید؟ خوش اومدید؟ چطور شد برگشتید؟»


بهمن که می‌ترسید به چشمان زیبای آهو، خیره شود، سر در پیش و دل در گرو، گفت:« حاج‌سرور ازم خواستند تا به ده بیام و کاراشونو بکنم! فعلا کشاورز سروروم»


آهو با خوشحالی گفت:« خیلی خوب شد اومدید! ده به شما نیاز داره! شما مرد کاریو و فعالی هستید هر جا برید ولتون نمی‌کنند»

بهمن، آهسته سرش را بلند کرد و نگاهی کوتاه ولی پر درد به صورت آهو انداخت و گفت:« یوسف رو دیدم! چقدر بد سوخته!»


آهو گفت:« شما تازه دیدیدش برای همین سخته براتون که ببینید!  اون قدری هم بد نسوخته که می‌گید! جوانمردی کرد و به این روز افتاد!»

بهمن که از طولانی شدن سخن می‌ترسید، نیم‌خیزی برداشت و گفت:« شما مجبور نیستید که این طور زندگی کنید!»

و نایستاد تا آهو، جوابش را بدهد و رفت.


آهو از این حرف‌ها زیاد شنیده‌بود و برایش، اهمیتی نداشت ولی برای بهمن این حرفش، خیلی معنا و پیام داشت و فکر می‌کرد که توانسته، پیامش را به آهو برساند.

ابرام، جاگیر شده‌بود و دیگر هیچ‌کس را حتی بی‌بی را نمی‌شناخت. سنگین شده‌بود و پاهایش را به سختی تکان می‌داد. مثل یک جنازه، کنار اتاق افتاده‌بود و تمام شب همه را با سر و صدا و داد و فریادش، بیدار می‌کرد!

با تمام این‌ چیزها، بی‌بی و ابرام و آهو، مثل سه پرستار مهربان و دلسوز که از کودک خردسال و بهانه‌گیر خود، مراقبت می‌کند، از ابرام، مراقبت می‌کردند و به آه دل پیرمرد بیمار برپا بودند.


بی‌بی، صبحانه ابرام را داد و او را به کمک ابرام، به گوشه دیوار کشید تا به دیوار تکیه بزند و کمی بنشیند.

هر کسی به دنبال کاری رفت.

یوسف که تازه از آبیاری آمده‌بود، برای مرغ و خروس‌ها، سبزی و جو ریخت و به سراغ الاغ رفت تا پالان را بر او اندازد و به باغ انگوری برود و انگورها را جمع کند که ....


که ناگهان صدای ابرام ابرام بلند بی‌بی را شنید! از سر و صدای بی‌بی، الاغ را پالان نکرده‌، رها کرد و بالا دوید.

آهو که چراغ را روشن می‌کرد تا آب روی آن گرم کند، دستپاچه و نگران پشت سر یوسف بالا شد.


ابرام همین‌طور که به دیوار تکیه داده‌بود، رفته‌بود! دیگر نفس نمی‌کشید! چشمانش به روی هم غلتیده‌بودند و دستان پیر و فرتوش، آویزان بود!

صدای شیون بی‌بی و آهو بلند شد و به دنبالش مردم، به خانه ابرام ریختند.


ابرام پس از آن همه سختی و فراموشی، بی‌بی را تنها گذاشت و راحت در بستر خاک، خوابید! بی‌آن که دیگر، چیزی از یادش برود!


از وقتی ابرام مرده‌ بود، بی‌بی، کم‌حرف‌تر و بی‌صدا و نواتر شده‌بود! غصه، دلش را پر کرده‌بود و نمی‌توانست، خانه را بدون حضور ابرام، حتی در بستر بیماری و مریضی، ببیند!


ایران، به درخواست آهو، مدام به بی‌بی سر می‌زد و تلاش می‌کردند تا بی‌بی را از این حال و هوا درآورند ولی بی‌بی مدام در خاطرات خوشی بود که با ابرام سال‌های جوانی خود را گذرانده‌بود و همیشه، وقتی در حرف و سخنی باز می‌شد، نقل ابرام بود و خوبی‌هایش و حرف‌ها و سخنانش و می‌گفت و می‌گفت‌  و می‌گفت و های های می‌گریست! مثل ابر بهار بر ابرام می‌گریست! انگار جوانش را از دست داده‌بود!

هر جا به سر هر زمین می‌رفتند و هر کاری، پیش می‌گرفتند، بی‌بی، یاد ابرام می‌کرد و در میان گندم‌ها، می‌نشست و خوشه‌های گندم را به دست می‌گرفت و یاد ابرام می‌کرد و زاری می‌کرد!


فصل خرمن‌کوبی بود. همه در حال گندم‌درو بودند. بعضی‌ها، زمین گندم زیادی داشتند و گاهی تا یکی دو هفته درگیر خرمن‌کوبی بودند.

امسال، ابرام هم نبود تا کمک گندم‌ها و خرمن باشد و یوسف، حسابی دست تنها بود. هر چند بی‌بی و آهو، کمک می‌کردند اما، ابرام، توانی دیگر بود که حالا نبود و جای خالی‌اش، بسیار احساس می‌شد!


سرور جدای از بهمن، چند مرد دیگر را نیز عمله کرد تا خرمنش را جمع کنند.

بی‌بی، بهمن را در حالی که از خرمن سرور برمی‌گشت، دید.

به بهمن گفت:« خوش به حالتون خرمنتونو، جمع کردید! ما که امسال خدا بیامرز ابرام هم نیست تا کمکمون باشه! یوسفم باید دست تنها و یک‌نفره، خرمنو جمع کنه»


بهمن که منتظر همچین حرفی بود، سریع گفت:« غصه خوردی بی‌بی، من که هستم. کار خرمن حاج‌سرور تموم شده، از فردا میام کمک شما! اصلا به دلت غصه راه ندی، نمی‌ذارم یوسفت تنها باشه»


بی‌بی گفت: «دستت درد نکنه ننه! تو همیشه کمک ما بودی»

صبح روز بعد یوسف و بی‌بی و آهو سر خرمن بودند که بهمن نیز از راه رسید.

دستمالی به دور دهان بست و در میان گندم‌ها، گم شد! چنان چهارشاخی، به هوا می‌برد که می‌گویی می‌خواهد، ذره‌، ذره ذات گندم را از دلش بیرون بکشد! و کسی نمی‌فهمید که چه آتشی از دل بر هوا می‌کشد!


نزدیکی‌های ظهر بود که بی‌بی به آهو گفت: «برو ننه تو خونه یه چیزی درست کن تا ما بیایم»

آهو، راهی ده شد و بقیه توی خرمن ماندند.


یوسف، گندم‌ها را با چهارشاخ از کاه‌ها، جدا می‌کرد و به همراه بهمن، کاه‌ها را به باد می‌کشید تا گندم‌ها پدیدار شوند.

کاه‌ها را جدا کردند و گندم‌ها را جدا و لنگه‌های توری را پر از کاه می‌کردند و با لگد آن‌قدر بر سر کاه‌ها می‌زدند تا خوب توی توری‌های کاه، پر شود.


بهمن، کاه‌، جا می‌کرد و یوسف، گندم‌ها را بار کیسه می‌کرد.

یک خر کاه، آماده شد.

با یوسف، خرکی کاه را محکم بستند و طنابش را محکم کشیدند.

بی‌بی، یوسف را صدا زد و گفت: «بیا ننه سر این کیسه‌ها رو بگیر تا گندم‌ها رو تندتر توی کیسه بریزم»


بهمن برگشت تا بار کاه بعدی را ببندد که یوسف گفت: «بی‌زحمت شما این بار رو به ده ببرید تا من گندم‌ها رو بار کیسه کنم.»

بهمن سر خر را کج کرد و به سمت ده به راه افتاد.


به در خانه یوسف که رسید، یا اللهی زد و با خر وارد حیاط شد.

آهو که در مطبخ، چراغ را روشن کرده‌بود و گوشت و پیاز بار گذاشته‌بود، از پله‌ها، پایین دوید تا به بهمن کمک کند.


توری‌های کاه را با هم به سمت کاهدانی، هل دادند. آهو، جلو رفت تا فانوس را از آویز کاهدانی، آویزان کند.

از این طرف، عبدالله الاغش با بار خالی به سمت ده می‌آمد و به یوسف کمک می‌کند تا گندم‌ها را بار الاغ کند و یک پی از گندم‌ها را به ده بیاورد.


آهو که ته کاهدانی رفت. بهمن، مقابلش ایستاد. آهو، دست به توری کاه برد تا عقب‌تر بکشد که بهمن، دستش را روی دست آهو گذاشت و به چشمان خیره آهو نگریست و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده‌بود، انگشتان آهو را محکم گرفت و گفت: «تو نمی‌دونی چند ساله با دل من چه کردی؟»

آهو که ترسیده‌بود و رنگ‌پریده، دستش را از دستان بهمن، پس کشید و ناراحت سر جایش ایستاد و گفت: «چی دارید میگید بهمن آقا؟ از چی حرف می‌زنید؟ من نمی‌فهمم؟»

بهمن، گامی به سمت آهو برداشت و گفت: «من نمی‌ذارم با این غول زندگی کنی و رنج بکشی! .... مِن‌،مِنی کرد و ادامه داد: «من از روز اولی که تو رو دیدم، عاشقت شدم، دست خودم نبود آهو! دست هوا و هوسم نبود آهو! دلم اسیرته! دلم سالهاست گرفتارته!

من نمی‌خوام تو رو اذیت کنم، فقط ... فقط دوستت دارم ... اون‌قدر که نمی‌تونم بدون تو زندگی کنم!! بفهم آهو!! بفهم!!


آهو که از تعجب، چشمانش گرد شده‌بود و از ترس، قلبش از جا کنده‌شده‌بود، گفت: «من تو رو مثل برادرهام دوست داشتم، تو چی فرض کردی؟ من یوسفو دوست دارم و حاضر نیستم یه لحظه بدون اون زنده باشم! تو چی درباره من فکر کردی؟

من فکر می‌کردم تو کمکمون می‌کنی! فکر نمی‌کردم خیال باطلی به ذهنت کشوندی و توهم بافتی!»


بهمن ، قدمی دیگر به سمت آهو برداشت و گفت: «برادر؟!! تو از چشمای من چی خوندی؟ من عاشق تو بودم، نه برادرت! تو قلبمو گرفتارت کردی و بعد برادر خطابم می‌کنی؟»


آهو، بلند و بغض کرده گفت: «جلوتر نیا و گرنه داد می‌زنم! از همون راهی که اومدی برگرد و برو و دیگه این دور و برها پیدات نشه و گرنه، خودم با دستای خودم، خفه‌ات می‌کنم!»


اشک، مجال را از بهمن گرفته‌بود! روی زمین افتاد و دو زانو مقابل آهو بر زمین نشست و چادر و دامنش را به دست گرفت و سرش را به پای آهو، گذاشت!

آهو با دست، سر و دست بهمن را به عقب هل داد و با گریه گفت: «از این‌جا برو گمشو بیرون، برو گمشو و به سمت در به راه افتاد که بهمن، محکم‌تر، پاهای آهو را به دست گرفت تا مانع رفتنش شود و آهو که می‌خواست با شتاب خود را به در برساند، بر زمین افتاد و پاهایش در دستان بهمن که ...


که ناگهان در کاهدانی باز شد و یوسف بر چهار چوب در ایستاد....




    ممنونم که صبورانه و مهربان همراهید

  














موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : شنبه 93 بهمن 18 :: 9:39 عصر :: توسط : ب. اخلاقی


« قسمت دهم آهوی آهو »


آهو نان‌ها را از سر تنور جمع می‌کرد و بی‌بی سر تشت دست‌هایش را می‌شست که در را کوبیدند و صدای یا الله چند مرد بلند شد.

کدخدا و طاهر و مراد و یکی دو مرد دیگر، یوسف را در پتو پیچیده و بیهوش به خانه ابرام آوردند.


بی‌بی از سر تشت بلند شد و تا پتو را دید، فهمید که اتفاقی افتاده! با نگرانی به سمت مردها آمد و تا یوسفش را آن‌گونه سوخته و سرخ در پتو دید، آه از نهاد برآورد!

از صدای ناله و فریاد بی‌بی، آّهو نگران و ناراحت به حیاط دوید وتا یوسف را در آن حال دید، بر سر زد و بی‌رمق بر زمین افتاد!


کدخدا، که خودش را مقصر می‌دانست، به طاهر گفت که برو اسب و گاری من رو بیار تا یوسف رو به شهر برسونیم.

یوسف را بر پشت گاری چند مرد به شهر بردند. هر چه آهو و بی‌بی، التماس کردند که آن‌ها را با خود ببرند،‌ کدخدا اجازه نداد و گفت:« بذارید یوسف رو به شهر برسونیم شما فردا با برادرها برو»


روز بعد آهو به همراه سامیار و همایون به سمت شهر به راه افتادند. با اسب و گاری، راه زیادی بود و تا به شهر برسند، نزدیکی‌های ظهر بود.


تمام دست و پا و صورت یوسف را در باند و استریل پیچیده‌بودند و جز چشمانش، هیچ چیز دیگری از پشت باندها مشخص نبود.

آهو از پرستار پرسید تا کی این طوری باید باشه؟

و پرستار گفت:« فعلا دکتر گفته تا سه روز. سوختگیش زیاده»


سه روز و سه شب تمام، آهو و سامیار در چمن‌های اطراف بیمارستان روز را به شب و شب را به روز رساندند تا ببینند چه بر سر یوسف خواهدآمد!


بعد سه روز، پرستار بالای سر یوسف آمد تا باندها را باز کند.

بی‌بی به آهو سپرده‌بود که چیزی به روی یوسف نیاورند و ناامیدش نکنند. آهو هم از سامیار خواست تا خبرش نکرده، داخل نیاید.


پرستار که باندها را یکی یکی بازمی‌کرد، پوستی دید‌ه‌نمی‌شد، همه‌اش، گوشت سرخ و آشفته‌ ودرهمی بود که قلمبه قلبمه روی صورت و دست و پای یوسف، بالا آمده‌بود!


یوسف، که تازه از حرارت آتش، خلاص شده‌بود، نگاهش به چشمان زیبا وغصه‌دار آهو بود، تا بر صورت او چه می‌بیند و چه می‌گوید؟


باندها را که باز کردند، آهو با لبخندی سخت و دردناک گفت:« خیلی صورتت بهتر شده! اگر تحمل کنی و شکیبا باشی، ازینم بهتر میشه!»

یوسف گفت:« روی دست و پام که بد تاول‌ّهایی زده!»

آهو گفت:« روی صورتت این‌طوری نیست بعدش هم هنوز اولشه، صبر داشته‌باش، خوب میشی»


و رفت تا سامیار را صداکند.

پرستار،‌ آهو را صداکرد و گفت:« زنشی؟»

آّهو گفت:«‌ آّره»


پرستار دوباره پرسید:« دختر روستا که نیستی؟»

آّهو گفت:« چرا از ده بالا اومدم»

پرستار گفت:« چقدر قشنگی! خیلی خوشکلی! قیافه‌ات به دختر روستا نمی‌خوره! خدا بهت صبر بده، با این دیو چطور می‌خوای زندگی کنی؟ حیف شدی!»


آهو که اینو شنید،‌ از ناراحتی خون خونش را می‌خورد اما فعلا چون در بیمارستان بود نمی‌توانست جواب پرستار را بدهد.

به سامیار گفت:« اومدی بالا سر یوسف، با شگفتی و ترس نگاهش نکنی، بگو خیلی از روز اول بهتر شدی! چیزی نگی به دلش بیاد، خوب کاکو!»


آهو طوری یوسف را از بیمارستان به خانه برد که شبانه به ده رسیدند و همه به خانه‌ها رفته‌بودند و کسی در بین راه با آن حال و روز یوسف را ندید.


اما از روز بعد که مردم خبردار شدند، یوسف به ده برگشته، گله‌گله به خانه یوسف می‌آمدند و آهو،‌ به همه همان دم در سفارش می‌کرد که چیزی به روی یوسف نیاورند.

بعضی‌ها از نگاه‌ به یوسف هم می‌ترسیدند و بدشان می‌آمد و تمام مدتی که آن‌جا نشسته‌بودند یا سر در پیش داشتند یا با آهو و بی‌بی و ابرام به سخن می‌نشستند.


کف‌ پاهای یوسف، چنان سوخته و تاول زده‌بود که نمی‌توانست بر روی پا بایستد و راه برود. دو هفته‌ای خانه‌نشین شد و نتوانست از خانه بیرون برود.

هر از گاهی که آینه را می‌خواست تا صورتش را ببیند، بی‌بی و آهو حرفی وسط می‌آوردند و به بیراهه می‌رفتند تا حواس یوسف را پرت کنند.


آهوِ، توی حیاط یونجه‌ها را با اره‌داس، می‌برید و بی‌بی برای گوسفندان، سیب خرد می‌کرد.

یوسف، بلاخره از جایش برخاست و چند قدمی راه رفت.

صدای بی‌بی می‌آمد که به آهو می‌گفت:« من میرم آب بیارم و تعارف آهو که نه من میرم»

یوسف، سر از پنجره بیرون آورد و گفت:« من میرم شماها به کارهاتون برسید»


بی‌بی نگاهی به آهو انداخت و آهو سریع گفت:« من تو حیاطم، خودم میرم»

یوسف گفت:« گفتم که میرم. دلم ترکید توی خونه میرم تا سرجو یه بادی به هم بخوره»


بی‌بی اشاره‌ای به آهو کرد وگفت:« ولش کن بذار بره. فکر نکنه خبریه»


پایش را که از خانه بیرون گذاشت، با تمام وجود هوای روستا را به سر کشید و نفسش را از هوای ده، پرکرد.

صبا زن طاهر یوسف را دید. جلو آمد و سلام کرد و با نگاهی پر از تعجب و ناراحتی پرسید:« شما آقا یوسفید؟»


یوسف، گفت:« صبا خانم، یعنی این قدرناشناس شدم؟»

صبا گفت:« طاهر گفته‌بود، که بد سوختید! اما فکر نمی کردم تا این حد! چقدر صورتتون خراب شده!»

یوسف که این را شنید، دستی به روی صورتش کشید و قلبمه‌های گوشت را احساس کرد! هر چند بارها دست کشیده‌بود اما با حرف صبا، حساس شد و سریع به سر جوی آب رفت.


کنار آب نشست و سر در آب کرد.

عکس غولی زشت و ترسناک را در آب دید! با تعجب دور و برش را نگاه کرد، جز او کسی بر سر آب نبود.

دوباره در آب نگریست. باز هم همان غول زشت و بد ریخت بود! باورش نمی‌شد که این تصویر اوست! آب را با ناراحتی، به هم زد. باز هم همان تصویر و همان غول!

اشک‌هایش، نمی‌گذاشت که تصویر را شفاف و خوب ببیند. با پشت دست، اشک‌هایش را پاک کرد و در آب نگریست!

چشمانش به آب، خیره شده‌بود و از شدت ناراحتی پلک نمی‌زد! همان‌جا کنار آب روی زمین نشست و از درد و ناراحتی به درخت کنار جو تکیه زد!


رمقی در پاهای ناتوانش نبود تا برخیزد و به خانه برود. مدتی در بهت و حیرت و اشک،‌ کنار آب نشست.

به هر زور و ضربی بود دست به درخت و دست به زانو، بلند شد و ناراحت و زخمی به سوی خانه رفت.


احساس می‌کرد درست مثل یک غول راه می‌رود و صدای پاهای سنگین و درشتش بر روی زمین شنیده‌می‌شود!

در خانه را مثل در طویله به دیوار کوفت و همچون غولی عصبانی و خشمگین از همان دم در فریاد کشید!

به هر چه دم دست و پایش می‌رسید، لگد می‌زد و پرت می‌کرد!


بی‌بی و آهو که از صدای فریاد و نعره یوسف، ترسیده‌بودند، سر جا میخ‌کوب و صاف ایستادند!

بی‌بی‌ گفت:« چی شده مادر؟ چرا نعره می‌کشی و لگد می‌زنی؟»


یوسف، در حالی که سعی می‌کرد، بغض و اشکش را قورت بدهد با ناراحتی و عصبانیت گفت:« شماها که به من گفتید، صورتت خوب شده! مگه خود تو آهو نگفتی از روز اول خیلی بهتر شده! ... این بود خوب شدن من؟ ... مثل یک غول شدم و نزدیک‌ترین کسانم به من دروغ می‌گن!

چرا؟ .. چرا نگفتید مثل یک دیو بی‌شاخ و دم شدم؟چرا نگفتید این همه ترسناک و زشت شدم؟ »

آهو سریع دوید وسط حرفش و گفت:« خوب میشی! این‌طوری نمیمونه! چرا صبر نداری؟» که یوسف به او حمله‌ور شد و به دیوار کوفتش و گفت:« من بچه‌ام؟ تو جلوت یه بچه می‌بینی؟ شایدم یه خر می‌بینی؟ نه؟ گوش‌هام درازه یا عقلمم سوخته؟ فکر کردی من چی‌ام؟ هاااا؟»

و سینه آهو را رها کرد و با شتاب از خانه بیرون زد.

هر چه بی‌بی و آهو صدا کردند برنگشت که برنگشت. آهو می‌خواست دنبالش برود که بی‌بی مانعش شد و گفت:« ولش کن مادر! الان عصبانیه! بذار یه کم با خودش تنها باشه برمی‌گرده!»


ظهر شد و یوسف نیامد.

عصر شد و یوسف نیامد!

غروب نزدیک می‌شد و از یوسف خبری نبود که نبود!

آهو نگران به بی‌بی گفت:« بی‌بی‌جان، می‌ترسم بلایی سر خودش بیاره! بیاید بریم دنبالش»


بی‌بی گفت:« نه بی‌بی جان من اگه پسرمو می‌شناسم، می‌دونم که ایمانش اون‌قدر قوی هست که به خودش آزاری نرسونه!»

آهو گفت:« نمیشه که دست روی دستم بذاریم  و کاری نکنیم من می‌رم دنبالش» و از در زد بیرون.

بی‌بی هم به دنبال آهو دوید و گفت:« پس تو برو بالای ده و من پایین ده رو می‌گردم»


از هر که می‌پرسیدند، کسی یوسف را ندیده‌بود! انگار آب شده‌بود و رفته‌بود زیر زمین.

اذان را گفتند و مردم بعد نماز از مسجد بیرون می‌آمدند که آهو، جلویشان را گرفت و گفت:« شوهرم از صبح ناپدید شده، هنوز هم برنگشته، کمکم کنید پیداش کنم»


مردم، فانوس به دست و مشعل به دست چند گروه شدند تا دنبال یوسف بگردند.

حتی زن‌ها نیز همراه شده‌بودند تا یوسف را پیدا کنند.


 تمام ده را زیر و رو کردند. باغ‌ها و مزارع را گشتند اما نشانی از یوسف نیافتند که نیافتند.

شب از نیمه گذشته‌بود. صدای گرگ‌ها و شغال‌ها به گوش می‌رسید.

همایون گفت:« ببین آهو، یوسف گم نشده که پیداش کنیم! پنهان شده و پیداش نمی‌کنیم مگر خودش بیرون بیاد! اون هرجا صدای ماها رو می‌شنوه در جای دیگری پنهان میشه و خودشو از نظر ما قایم می‌کنه!

بیا برگردیم و قبل از صبح اگر برنگشت دوباره به دنبالش بگردیم.»

آّهو که اشک امانش نمی‌داد گفت:« می‌ترسم بلایی سر خودش آورده باشه! می‌ترسم گیر حیوونای وحشی افتاده‌باشه!»


ابرام سریع وسط آمد و گفت:« باباجان، همایون راست می‌گه، یوسف گم نشده، قایم شده بعدشم یوسف من مرد ضعیفی نیست که گیر گرگ و شغال بیفته! این مردمم خسته شدند! برمی‌گردیم و دم صبح اگر نیومد دوباره دنبالش می‌گردیم»


آهو نمی‌توانست مردم را مجبور کند که بیدار بمانند و تا صبح در پی یوسف بگردند. سنگین و غصه‌دار، اشک‌ریزان و ناراحت در پی همه به سمت خانه روان شد.

مردم، یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند.

ایران که از غصه، قلبش را گرفته‌بود گفت:« مادر، یوسف مرد قوی و با خداییه! نترس! بلایی سر خودش نمیاره مطمئن باش، برگرد انشاالله چشماتو که بازکردی، یوسف رو می‌بینی»


ایران و پسرها نیز به خانه رفتند.

بی‌بی و ابرام و آهو به سمت خانه راهی شدند.

بی‌بی همین طور که دست بر کمر گرفته‌بود و از غصه، نمی‌توانست خود را جلو ببرد گفت:« بچه که بود، هر وقت کار بدی می‌کرد یا با ماها قهر می‌کرد می‌رفت و تو تنه درخت گردو باغ پایین قایم می‌شد ولی حالا نمی‌دونم کجا قایم شده؟! ... خدایا خودت مراقب یوسفم باش! بچه‌ام صورتشو برای کمک به مردم داد و حالا خودش... » و بقیه حرفش را خورد و سرش را زیر چادر کرد و اشک ریخت!


آهو، حرف بی‌بی را در گوش می‌چرخاند: توی تنه درخت گردو باغ پایین قایم می‌شد.

به خانه که رسیدند، آهو صبر کرد و مطمئن شد، بی‌بی و ابرام به خواب رفته‌اند. آهسته و بی‌صدا، فانوس را برداشت و شعله‌اش را پایین کشید و پاورچین پاورچین از خانه بیرون زد.


با این که از تاریکی و صدای گرگ و شغال‌ها، خیلی می‌ترسید، اما آن لحظه، هیچ چیز و هیچ‌کس ، جلودارش نبود! نه صدایی می‌شیند و نه ترسی می‌دید! کوه‌های به آن بلندی و تاریکی، زیر پاهای آهو، به لرزه درآمده‌بودند! آسمان با آن همه وسعت و تاریکی، از فکر بلند و روشن آهو، شرمسار و خجالت‌زده‌بود!


اشک بر چشمانش خشکیده‌بود و پاهایش محکم بر زمین، پایین می‌آمدند.

به نزدیک باغ گردو رسید. با این که این‌جا را هم گشته‌بودند اما دل آهو گواهی می‌داد که یوسف همین‌جاست! بوی یوسف را می‌شنید و حضورش را نزدیک نزدیک، احساس می‌کرد!


پا به باغ نهاد و رو به روی درخت ایستاد.

قبل از آن که حرفی بزند، صدای گریه و ناله‌اش به آسمان بلند شد. همه جا ساکت بود و همه چیز خفته و خوابیده! و فقط صدای شیون وناله آهو بود که همه را از خواب شبانگاهی خویش بیدار کرد!


مدتی ایستاد و فقط گریست! صدایش در کوه و کمر و باغ می‌پیچید و تمامی درختان وکوه‌ها، تمامی شاخ و برگ‌ها و ریشه‌ها، حتی شغال‌ها و گرگ‌ها نیز با او هم‌صدا شدند و گریستند و یوسف را صدا زدند!


رو به درخت و رو به یوسف کرد و گفت:« روزی که اومدی خواستگاریم، من قد بلند و صورتتو ندیدم! من قلب مهربون و اخلاق خوشت رو دیدم و برای مادرم گفتم! من محبت و مهرتو دیدم و زنت شدم! باورم نمی‌شد که یک مرد هم بتونه این‌قدر مهربون و بامرام باشه! ولی تو بودی! درست خلاف اون چیزی که در پدرم ندیدم و آرزوشو داشتم! درست خلاف همه داستان‌هایی که از مردان بد شنیده‌بودم!

من زنت نشدم چون قشنگ بودی! من زنت شدم و موندم چون مرد بودی! مهربون بودی! عاشق بودی! .... فکر نمی‌کردم که یک آتیش، این‌طور تو رو از کوره به در ببره و قلبتو هم بسوزونه! ... آتیش به صورتت زده! چرا قلبت این‌قدر سوخته و آتیش گرفته‌است؟

بیا بیرون یوسف! بیا بیرون مرد!!! بیا بیرون.... من از تاریکی و صدای زوزه حیوونا می‌ترسم! من از شب و سایه درختا می‌ترسم! ... بیا بیرون .. من که می‌دونم تو همین‌جایی!! بیا بیرون...

من غول زشت مهربونو به هر چیز وهر کسی، ترجیح می‌دم! من تو صورت تو سوختگی و تاول نمی‌بینم من یوسف رو می‌بینم ولی تو داری زجرم می‌دی و قلبم رو آتیش می‌زنی بیا بیرون..


و به درخت نزدیک شد. سر در تنه درخت کرد ... ولی یوسفی در تنه درخت نبود ... تنه خالی بود از هر یوسفی!

به چشمانش اعتماد نکرد! دست‌هایش را داخل تنه برد و دور داد! بالا را گشت و پایین را! اما یوسفی نبود!!


زخمی و آزرده، ترسان و ناراحت، سر بر تنه درخت گذاشت و بلندتر از هر شیونی، گریست!!! سر بر درخت کوبید و گریست!!!


 

ممنونم که مهربانانه همراهید




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 93 بهمن 16 :: 9:27 صبح :: توسط : ب. اخلاقی


«قسمت نهم آهوی آهو»


فرزانه که دنیا را رها کرد و رفت، بهمن پشتش نه تنها از فرزانه که از دنیا نیز خالی شد! صمد به خاطر فرزانه، خانه و زمین‌هایش را در اختیار بهمن قرار داده‌بود و حالا که فرزانه نبود، نیازی به بهمن نبود و باید بارش را می‌بست و به همان‌جایی برمی‌گشت که از آن‌جا برخاسته‌بود.

هرچند صمد کارهایش گیر در بازو و توان و کار بهمن داشت اما از آن نیز می‌ترسید که مبادا بهمن خیالی بر تصاحب مال و اموالش به ذهنش خطور نماید و ثروت روستایی‌اش به تاراج رود برای همین غیر مستقیم و بالکنایه، بهمن را متوجه نمود که باید خانه را ترک کند.

بهمن با یک توبره به ده آمده‌بود و حالا با همان توبره برمی‌گشت.

از کنار خانه یوسف گذشت خیلی با خود کشتی گرفت تا در خانه یوسف را نزند اما دلش نیامد و در کشاکش رفتن و نرفتن، در خانه را کوبید و یااللهی زد و با بفرمایید ابرام به داخل رفت.


سلام کرد و گفت:« آمدم حلالیت بطلبم !»

یوسف که صدای بهمن را شنید از هیزمدانی بیرون آمد و گفت:« کجا به سلامتی؟ انشاالله خیره»

بهمن گفت:« به ده خودم میرم دیگه اینجا کاری ندارم»


ابرام با شنیدن این حرف، جاخورد و پرسید:« یعنی چی بهمن جان؟ چرا بری؟»

یوسف که از شنیدن این حرف ناراحت شده‌بود گفت:« صمد بدون تو نمیتونه کاری از پیش ببره، چرا تنهاش می‌ذاری؟ گناه داره تازه دخترشو از دست داده، نذار بی‌ تو هم بشه»

از صدای گفتگوی مردان، آهو نیز بیرون آمد و سلام کرد.


بهمن چشمش که به آهو افتاد، قلبش به تپش افتاد! سعی کرد سرش را از زمین برندارد و این آخرین لحظه نگاهش به نگاه آهو، گیر نکند اما چشمش را می‌توانست پایین اندازد، قلبش را نمی‌توانست از تپش بازدارد و لرزش صدایش را نمی‌توانست مانع شود!

رو به ابرام و یوسف کرد و گفت:« من چیزی از خودم در این روستا ندارم و باید بروم، در اصل من بیشتر کارگر صمد بودم تا داماد صمد»

ابرام، آهی از سر افسوس کشید و گفت:« حیف شد بهمن جان! حیف! جوان کاری و با ایمانی مثل تو حیفه که از این روستا بره! این قدر عجله نکن بذار ما با صمد صحبت کنیم شاید نظرش برگشت!»

بهمن نگاهی تند به آهو که بر بلندی پله‌ها ایستاده‌بود انداخت و گفت:« نه ملا ابرام! دلم نمی‌خواد دل کسی برام بسوزه من هنوز بازوهام پرتوانه و پاهام محکم بر زمین ایستاده و می‌تونم بیلم رو با دست خودم دسته کنم! نمی‌خوام زیر منت کسی زندگی کنم! روزگار روی خوشش رو به من نکرد اما من تسلیمش نمیشم!»


یوسف گفت:« این روستا کار زیادی داره و تو از دست بنایی و کشاورزی به خوبی برمیاد، یک اتاق و جا برات پیدا میشه! اصلا مهمان ما باش تا کارت درست بشه»


بهمن، گفت:« ممنون یوسف آقا، فعلا وقت ایستادن نیست میرم تا وقتی که صدام نکنند نمیام»

آهو به مطبخ‌خانه رفت و از صندوق نانشان، چند قرص نان برداشت و مقداری ماست چکیده تازه و کره، لای نان گذاشت و در میان دستمالی پیچید و پایین آمد.

آهو که از پله‌ها پایین می‌آمد، قلب بهمن پایین می‌افتاد! صدای تپش‌هایش را می‌شنید!

آهو، دستمال را به بهمن تعارف کرد و گفت:« این همراهتون باشه توی راه بخورین، یه تکه نان و ماسته»


بهمن دستمال را از دست آهو گرفت و از همه خداحافظی کرد و بیرون رفت.

بیرون رفت، اما دلش توی حیاط ماند و قلبش را همان‌جا وسط خاک و سنگ‌های حیاط یوسف، جا گذاشت!

دلش می‌خواست یک مشت محکم به سینه‌اش بزند و سر این اسب یاغی را زیر مشت و لگد بگیرد، ولی افسوس و دریغ که هر چه می‌زد و هرچه می‌گفت این یاغی، یاغی‌تر می‌شد و نافرمان‌تر!

امیدوار بود که پشت به روستا که کرد، آهو از صفحه ذهنش، پاک شود! و خیال آهو او را تنها بگذارد و آرامش به دلش برگردد!


بهمن رفت و روستا بی بهمن شد اما بهمن بی روستا نشد!


فصل کار و تلاش بود و مردم از خروس‌خوان صبح برمی‌خاستند و تا غروب در مزرعه‌ها و باغ‌هایشان کارمی‌کردند. کار از آن همه بود. کوچک و بزرگ را استثنا نمی‌داد همه و همه جز آنان که از کارافتاده و جاگیر بودند، همه کار می‌کردند و زحمت می‌کشیدند.

آهو بچه‌دار نمی‌شد و هر بار که حامله می‌شد، بچه‌اش در چهار، پنج‌ماهگی، سقط می‌شد و برای مدتی آهو، بیمار و مریض در بستر می‌افتاد.

بعضی‌ها دست خودشان نبود باید حتما راهکارهای خود را بیان می‌کردند و در این میان، تیر و طعنه‌ها و کنایه‌ها نیز، گلوله‌های خود را نثار می‌کردند و دل دردمند آهو را بیشتر به درد می‌آوردند.

گوشه پس‌ گوشه می‌شنید که زن‌ها چه می‌گویند و به بی‌بی چه پیشنهاد می‌دهند!

صدای حوا را از پشت در می‌شنید که به بی‌بی می‌گفت:« خوب شاید این تا هرگز هم بچه‌دار نشه، می‌خوای دست رو دست بذاری و بچه‌تو به پای این اجاق کور پیر کنی؟ این بچه‌اش نمیشه، نذار خونه پسرت سوت و کور بمونه»


و صدای بی‌بی را شنید که در جواب حوا گفت:« حتما یه مصلحتی هست برای خدا چه کاری داره که آهو بچه‌دار بشه! وقتی خدا نمی‌خواد ما چرا اصرار کنیم و دل این دخترک رو که هیچ گناهی تو این وسط نداره رو بشکنیم! خدا رو حوا جان خوش نمیاد! من خودم هفت سال بچه‌دار نشدم و مادر شوهرم تا تونست خدابیامرز اذیتم کرد، دلم نمی‌خواد همون کاری رو بکنم که مادرشوهرم به سرم آورد و دلم رو شکست! خدا بیامرزتش ولی آتیش به قلبم زد و من نمی‌خوام بعد مرگم به بدی ازم یاد کنند و نفرینم بکنند»


هر چند بی‌بی جواب همه را می‌داد و سر از پیشنهادهایشان برمی‌تابید ولی بعضی‌ فضول‌ها و حرّاف‌ها، ول کن معامله نبودند و تا نمی‌گفتند و نمی‌سوزاندند نمی‌رفتند و بی‌بی هم که از سنگ نبود! مثل همه آدم‌ها، چشم داشت و گوش و قلبی که باید این سخن‌ها را در آن هضم کند و گاهی هضم نمی‌شد و بی‌بی از این صحبت‌ها، درد دل می‌گرفت و آخر سر یک روز از سر گلایه به یوسف گفت:« نمی‌دونم با این مردم چی کار کنم؟ دست از سر ما برنمی‌دارند و مدام برای آهو حرف می‌زنند و ناراحتم می‌کنند»


یوسف که فهمید منظور بی‌بی چیه گفت:« ننه جان،‌ ولشون کن این طور آدم‌ها اگه حرفشونو نگند، می‌میرن شما این قدر خودتونو ناراحت نکنید، یه گوشتونو در کنید و اون یکی رو دروازه! بذارید اون قدر بگن تا خسته بشن! اما نذار شما رو خسته کنند ننه جان!»


آهو همه این حرف‌ها را می‌شنید. همه حرف‌های ناگفته را هم می‌شنید! اشک تمام صورتش را پر کرده‌بود با این جهت دوست نداشت که از حضورش آگاه شوند برای همین آهسته و بی‌صدا سطلی برداشت و از خانه برای آوردن آب بیرون زد.

دم غروب بی‌بی برای گاو یونجه برد و سطلش را برداشت تا گاو را بدوشد.

آهو به کمک بی‌بی شتافت و سطل را گرفت تا گاو را او بدوشد. بی‌بی همان دور و بر به کارهای دیگر می‌رسید و حیوان‌های دیگر را آذوقه می‌داد.


آهو همان طور که سرش پایین بود به بی‌بی گفت:« بی‌بی‌جان، من دلم نمی‌خواد یوسف آرزو به دل بمونه ! نمی‌خوام رنج بی‌فرزندی رو روی چهره‌اش احساس کنم! نمی‌خوام بعدش کسی نباشه که یادش رو زنده نگه داره! اصلا هم ناراحت نمیشم که براش به فکری باشید و زن دیگری بگیرید! این‌جوری سر منم گرم میشه و از این تنهایی درمیام»


بی‌بی که از حرفای آهو جا خورده بود و هر چشمش اندازه یک پیاله شده‌بود، شصتش خبردارش کرد که نکند آهو صحبت‌های او و یوسف را شنیده! آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:« این چه حرف و فکری که مادر به ذهنت اومده؟ تو هنوز جوونیو و سنی نداری و وقتم با شما یاره! من هرگز نمی‌ذارم که رو سر عروس قشنگم، هوویی بیاد! این فکرا رو از ذهنت بیرون کن و به فکر زندگیتو و یوسف باش و زندگیتو محکم نگه‌دار و نذار کسی مسیر زندگیتو به غلط بکشه»


تاریک بود و در روشنایی چراغ،آهو، گاو را می‌دوشید. سرش را به زیر شکم گاو برده‌بود و اشک می‌ریخت!

بی‌بی فهمید که هر چند این حرف‌ها را خود آهو گفته اما از روی ناراحتی و درد بیان می‌کند برای همین از جایش بلند شد و به سمت آهو رفت و دستش را روی شانه آهو گذاشت و با اندوه گفت:« بچه‌ای که با اشک و آه بخواد بیاد میخوام نباشه مادر! برای یه همچین چیز بی‌ارزشی خودتو این قدر ناراحت نکن و صورت قشنگتو، زشت نکن! مهم یوسفه که یه تار موی تو رو به هیچ بچه‌ای نمیده! بذار بقیه هرچی دلشون می‌خواد بگن» و صورت پر اشک آهو را بغل گرفت و بوسید و گفت:« از اون کاچی‌های خوشمزه‌ات برام می‌پزی مثل زن‌های حامله ویار کردم »


آهو که لبخند به روی اشکش آمده‌بود از جا بلند شد و به سوی مطبخ رفت.

صبح روستا، صبح زیبا و دلپسندی بود! تمام کوچه‌ها را صدای مردمی که به سمت باغ‌ها و مزارعشان می‌رفت، برمی‌داشت. انگار هیچ کس خواب نداشت و منتظر نشسته‌بودند تا خروس اجازه خروجشان را بدهد!


صدای عر‌عر خر و هی‌هی صاحبانشان و صدای مردمی که بلند بلند در کوچه با یکدیگر صحبت می‌کردند، شنیده‌می‌شد! صدای قارقار کلاغ‌ّها و صدای شرشر جوی آب در سکوت صبح، دلنوازترین، آهنگی بود که مردم روستا را از خواب خوش بیدار می‌کرد و به کوه و کمر می‌کشاند.

وسط روز جز تعداد کمی زن و بچه  و یا مردانی که در خانه کار داشتند، در روستا کسی نبود و همه در زمین‌هایشان، بیل و داس به دست، زمین را از خواب خوش سکوت بیدار می‌کردند و راز دلش را به رو می‌آوردند و آشکار می‌نمودند!


یوسف، نصفه شب به آبیاری زمین رفته‌بود و تازه دم‌دمای صبح به خانه آمده‌بود و جزء تنها مردانی بود که به زیر پتو خزیده‌بود و خواب شب را ادا می‌کرد. بار برگی هم از زمین آورده‌بود و نیازی نبود تا آهو صبح برای آوردن برگ و تاغ به باغ برود و در خانه با بی‌بی،‌ خمیر کردند تا نان بپزند.


بی‌بی، نان‌پز خوبی بود. انگشتانش در نازک کردن خمیر و زدن به تنور، هنرمند و ماهر بود! چنان خمیر را زیبا و هنرمندانه به دست می‌چرخاند و دست‌ می‌زد، که هر کس آن‌جا می‌بود به لذت تماشای نان پختن او، سکوت می‌کرد و به نگاه می‌نشست!

آهو، خمیر می‌کرد و تنور را روشن می‌نمود و بر بالای سر بی‌بی می‌ایستاد تا از او نان‌پختن را یاد بگیرد.


یوسف با صدای آهو و مادر از خواب بیدار شد و به کمک مادر و آهو آمد و هیزم دم دستشان می‌گذاشت.

سینی دوم خمیر را آهو از اتاق خمیر بیرون آورد که با صدای فریاد مردی که از دم در یوسف را صدا می‌زد، همان‌جا ایستاد تا ببیند کیست و چه می‌گوید؟


رسول پسر عزت بود که پریشان و آشفته در خانه یوسف را کوبید و گفت:« مردی در این خانه هست؟»

یوسف، سریع به دم در شتافت و گفت:« چی شده رسول؟ چرا این قدر آشفته‌ای؟ چی شده؟»

رسول که مشخص بود دویده و نفس ندارد گفت:« خانه کدخدا آتیش گرفته بدو تا اینجا هرچی اومدم کسی نبود»


یوسف سریع سطلی برداشت و رو به آهو کرد و گفت:« من میرم کمک. شماهم اگه کارتون تموم شد با بی‌بی بیا بالا» و سریع دوید و به دنبال رسول رفت.


در طول راه دوسه مرد دیگر را پیدا کردند و زنان نیز در پیشان دوان به سمت خانه کدخدا رفتند.

از همان پایین ده، دود فریاد می‌زد که چه بلایی به سر خانه کدخدا آمده!

نوه کدخدا در هیزمدانی خانه کبریتی روشن کرده‌بود و به روی زمین انداخته‌بود و آتش در میان هیزم‌ها گرفته و سر به آسمان کشیده‌بود.

سقف چوبی خانه‌ها نیز به آتش کمک کرده و دامنه آتش را گسترش داده‌بود.


یوسف و رسول و چند مرد دیگر، تند تند سطل‌ها را آب می‌کردند و به روی آتش می‌ریختند. اما انگار آتش، زورش بیشتر بود و کسی حریفش نمی‌شد!


زن‌ها نیز کمک می‌کردند و تندتند از سر جو آب می‌آوردند و به مردان می‌رساندند.

باید یک نفر جلوتر می‌رفت و خرخره آتش را در گلوگاه، خفه می‌کرد و گرنه اگر آتش به اتاق‌ها می‌کشید، همه چیز می‌سوخت و هیچ کس نمی‌توانست کاری بکند، برای همین یوسف پا در آتش گذاشت تا به داخل برود و شعله را در هیزم‌ها خاموش کند.

مردان نیز به قطار ایستاده‌بودند و آب را دست به دست به یوسف می‌رساندند.


چه همه کیسه برنج و آرد و پیت روغن، که آتش گرفته‌‌بود و سوخته و سیاه بیرون می‌کشیدند.

آتش در حال مهار شدن بود و یوسف یک پا در بین آتش و یک پا در بیرون آن، به دل آتش زده‌بود تا قلب داغ آتش را بشکند که ناگهان ...



ناگهان، تیر چوبی بالای سر یوسف، آتش گرفته و شعله‌ور بر روی یوسف فرودآمد و صدای فریاد دلخراش یوسف به آسمان بلند شد!


رسول و طاهر سریع به بالا دویدند تا یوسف را از بین آتش بیرون بکشند، اما دل آتش از دست یوسف، می‌سوخت و دورش را گرفته‌بود تا داغش را بر یوسف نقش زند!

آتش اجازه نمی‌داد که طاهر و رسول و دیگران، یوسف را بیرون کشند!

رسول که حلقه چشمانش پر از تصویر آتش بود، دل به دریا زد و بی‌باکانه خود را به آتش زد تا یوسف را نجات دهد!


دو مرد در میان آتش شعله‌ور بودند و کسی جرأت پا گذاشتن به آتش را نداشت و هرچه آب می‌ریختند، آتش، بیشتر شعله می‌گرفت و زبانه می‌کشید!


در میان داد و فریاد و شیون مردم، از میان دود و آتش، سیاهی قامت شعله‌ور رسول که یوسف را بر پشت داشت، پدیدار شد!

 

 

 

  ممنونم که همراهید









موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : دوشنبه 93 بهمن 13 :: 11:25 عصر :: توسط : ب. اخلاقی


«قسمت هشتم آهوی آهو»


آهو گفت:« خدا بیامرزه خواهرتونو» و سریع از کنار بهمن رد شد و به سمت تنور رفت.

به بی‌بی الهام گفت:« من میرم خونه بی‌بی‌جان، کار دارم»

بی‌بی گفت:« واستا مادر با هم میریم»


آهو گفت:« شما کمک حاج خانم کنید من زودتر میرم»

بهمن سریع به سمت سبد نان سر تنور رفت و سه چهار تا نان برداشت و به سمت آهو آمد و گفت:« این نون تازه و داغه ببرید»

حاج‌خانمم هم که از عمل بهمن جاخورده‌بود گفت:« بگیر مادر جان! راست میگه نون تازه و داغیه»


آهو با اکراه، نان را گرفت و از سرور تشکر کرد و از همان حیاط فرزانه را صدازد و خداحافظی کرد.

تا آهو پاشو از خانه بیرون گذاشت سریع سطلی برداشت و به حاج خانم گفت:« من میرم برای خوردن آب بیارم»

سرور گفت:« دستت درد نکنه مادر» و هنوز حرفش تمام نشده‌بود که بهمن از در گذشت.


سریع کوچه را زیر پا گرفت تا به آهو برسد.

آهو متوجه صدایی که به سرعت روی برف‌ها به سمت او می‌شتافت را شنید. برگشت تا ببیند کیست که بهمن را شتابان به طرف خودش دید.

سرعتش را بیشتر کرد و چادرش را محکم به دندان گرفت و هر چه توان داشت به پاهایش داد تا از دست بهمن فرار کند اما برف و یخ و گل روی زمین، مانع سرعت گرفتنش بود و می‌ترسید به زمین بخورد و آن‌موقع بهمن حتما می‌خواست به کمکش بیاید و دیگر ....

بهمن به سرعت به آهو نزدیک شد و سریع از پشت سر صدا زد که:« عجب برفی امسال نشسته! من تا حالا همچین برفی را سراغ ندارم!»

آهو همان‌طور که سر درراه داشت به سختی و درشتی گفت:« آره برف خوبی شده» و سعی کرد سریعتر راه برود که از زیر دررفت و محکم به زمین خورد.

بهمن سریع جلو آمد تا به آهو کمک کند و با ناراحتی گفت:« چی‌ شد؟ ای داد بیداد!» و دستش را دراز کرد تا به آهو کمک کند.

آهو با ناراحتی و اخم گفت:« چیزی نشده آقا بهمن! خودم بلند میشم!» و دوباره تلاش کرد که برخیزد و بازهم از زیر دررفت و بیشتر بر روی زمین پهن شد!


بهمن که سعی می‌کرد خنده‌اش را قورت بدهد، جلوتر آمد و به روی آهو خم شد و گفت:« بذار خواهر کمکمت کنم و گرنه تا صبح همین‌جایی»

آهو با ناراحتی نگاهی به بهمن انداخت و گفت:« شما نامحرمید یعنی چه؟ برید کنار خودم پامیشم! شما برو دنبال کارت تا من پاشم»

بهمن که انتظار همچین جوابی را از آهو نداشت، به عقب نشست و گفت:« من می‌خواستم کمکتون کنم نه ناراحتتون کنم»


آهو با زحمت از جایش بلند شد و گفت:« مردم این روستا از لای درز کاهگل‌های خانه‌هایشان چشم دارند الان چی فکر می‌کنند؟ خدا می‌دونه! من نیازی به کمک کسی ندارم و خودم می‌تونم پاشم»


با صحبت پر از ناراحتی آهو، بهمن کنار ایستاد و آهو ایستاد و به راهش ادامه داد.

آهو که دید بهمن از پشت سرش نمی‌رود و به بهانه آب در پی اوست، به خانه عذرا که رسید سریع درنیمه‌بازشان را بازکرد و عذرا را صدا کرد و با جواب بله او به داخل رفت و خودش را از دست بهمن نجات داد.


بی‌بی نزدیکی‌های غروب بود که به خانه آمد. زیر بغلش هم یک ردیف نان بود.

آهو گفت:« بی‌بی! من که نون آوردم»

بی‌بی گفت:« نبودی مادر، بهمن این‌قدر اصرار کرد و تعارف زد که خجالت کشیدم روشو زمین بندازم»


آهو با ناراحتی گفت:« بی‌بی‌جان، اصلا از این مرد خوشم نمیاد خیلی سبک و شیرین عقله»

بی‌بی نگاهی به آهو انداخت و لبش را گزید و گفت:« مادر! چی می‌گی عروس؟ یه نفر تو این ده به داد این خانه بی‌مرد میرسه، شیرین عقله؟ این چه حرفیه؟ سرور هم کلی ازش تعریف می‌کرد که چقدر دلسوز و مهربونه و هواشونو داره!»


آهو با ناراحتی گفت:« بی‌بی جان، هر کاری دارید من انجام میدم دوست ندارم مردم جور دیگه‌ای درباره ما فکر کنند و حرف بزنند»

بی‌بی که تعجب کرده‌بود گفت:« واه عروس جان! این چه حرفیه؟ اون بنده خدا که زن داره و عاشق زندگیشه چطور این طور پشت سرش حرف میزنی؟ از تو بعیده مادر» و به خانه خودش رفت.


آهو یک آن به حرف‌های بی‌بی فکر کرد. کمی خودش را مؤاخذه کرد که نکند اشتباه می‌کند و نکند بهمن منظوری ندارد! و شاید نبود یوسف باعث شده تا سخت‌گیر و کج‌اندیش باشد؟ ولی به نگاه‌ها و حرف‌های بهمن که برمی‌گشت، باورش نمی‌شد که منظوری ندارد و فقط محض کمک است!


بهمن برای کمک و احوالپرسی به سراغ بی‌بی می‌آمد و مدام مراقب بود که کاری اگر داشتند سریع در رکابشان باشد و به یاریشان بشتابد و کمتر به آهو مراجعه می‌کرد و سعی می‌کرد در نگاه آهو نباشد. رفتار آن روز آهو، باعث شده‌بود تا بهمن از تیررس نگاه آهو خود را دور کند اما با این جهت آهو احساس خوبی نداشت و احساس می‌کرد بهمن زیرچشمی او را می‌پاید و در کمین نگاه اوست!


زمستان باعث شده‌بود تا بهمن آچار فرانسه تمام روستا باشد به خصوص خانه‌هایی که مردی نداشتند و یا پیر و ناتوان بودند و همین باعث شده‌بود تا مردم دوستش داشته‌باشند و همیشه دعاگویش باشند و در این میان آهو هم به خود برمی‌گشت و احساس می‌کرد که درباره او اشتباه می‌کند و به تهمت و نادرستی او را قضاوت می‌نماید. برای همین سعی کرد از دریچه دیگری به بهمن نگاه کند و مثل همه مردم به او نگاه کند تا این همه خیال و فکر بد به ذهنش، هجوم نیاورد و اذیت نشود اما دست خودش نبود بهمن را که می‌دید، چندشش می‌شد و احساس انزجار و ناراحتی می‌کرد، برای همین تمام تلاشش را می‌کرد تا می‌تواند در نگاه بهمن قرارنگیرد و از صحبت و هم‌کلامی با او دوری کند!


برف، تمامی نداشت از این طرف برف‌ها را می‌روفتند و جمع می‌کردند از آن طرف روز بعد دوباره برف می‌گرفت و تمام روستا را زیر خود می‌گرفت و سپیدپوش می‌کرد.

راه‌ها برفی و کسی نمی‌توانست به این راحتی به شهر برود یا از شهر به روستا بیاید. اگر کسی هوس می‌کرد به شهر برود یا به روستا بیاید از تصمیم خود منصرف می‌شد و سر جایش می‌نشست.

سرما، بیداد می‌کرد و از بالا که به روستا می‌نگریستی‌، یک توده پنبه سفید می‌دیدی که از میانش، شاخ و برگ سبزی یا صخره سنگی دیده‌می‌شد.

شب‌های زمستان، شب‌های ولگردی گرگ‌ها و شغال‌ها بود. شب‌هایی که صدای پای طبیعت وحش در کوچه پس‌ کوچه‌ها، بیشتر شنیده‌می‌شد و دل سرد روستا را بیشتر از پیش می‌لرزاند.

مردم سعی می‌کردند تا قبل از غروب به خانه‌های خود پناه آورند و درها را به روی وحشی‌های طبیعت ببندند.

تک و توکی اگر جرأت می‌کردند شبانگاه به کوچه‌ها بیایند، مشعلی روشن می‌کردند و به تنهایی پا به کوچه نمی‌گذاشتند.


آن شب نیز مردم مثل هر شب دیگر زود به خانه‌ها برگشته‌بودند و زیر کرسی‌هایشان، گرما را سرمی‌کشیدند و استخوان‌ها را  در حرارت زغال و چوب، کش می‌دادند و گرم می‌کردند.

دم‌دمای صبح، هنوز اذان نشده‌بود که ناگهان ... ... ده از سرما به خود لرزید!

زلزله، ده را در دستان بی‌رحم خود گرفت و لرزاند ... لرزاند و لرزاند و هی خانه‌های کاهگلی و سست را به زورآزمایی نشست!


مردم هیاهو کنان و فریادزنان به کوچه‌ها ریختند و در میان برف و سرما به دنبال عزیزانشان گشتند!

شدت زلزله زیاد نبود اما چون خانه‌ها، بنای محکمی نداشت و دیوار‌هایش بر کاهگل و خاک استوار بود و سقفش بر تیر چوبی، خانه‌های بسیاری فروریخت و سقف‌های بسیاری پایین آمد!

خسارت جانی چندانی در پی زلزله نبود چرا که همین خانه‌های کاهگلی، جز گل و خاک، سختی دیگری به همراه نداشت و اگر سر و پایی شکسته‌بود و گرنه کسی جانش را از دست نداد ولی سرما و برف نمی‌گذاشت تا مردم به راحتی به یاری یکدیگر بشتابند و از زیر آوارها، گم‌شده‌ها را بیابند!


در این میان، خانه ابرام نیز، سقفش فرود آمده‌بود. ابرام و بی‌بی‌الهام، توانسته‌بودند جان به کف گیرند و خود را به حیاط برسانند اما خواب سنگین آهو، او را به زیر آوار کشانده‌بود!

بی‌بی‌الهام بر سر زنان و آشفته مردم را به کمک می‌طلبید و مردم بی‌دریغ و دلسوزانه می‌شتافتند تا به فریاد یکدیگر برسند.

جرأت هم نمی‌کردند که خیلی نزدیک آوار شوند، می‌ترسیدند که اگر کسی زیر آوار زنده‌ باشد، با تجسس اشتباه و نادرست باعث مرگش شوند. برای همین بسیار احتیاط می‌کردند.


خانه ایران نیز بدون آسیب نبود و پسرها، تک‌تک اعضای خانواده را از زیر آوار بیرون می‌کشیدند و در کناری دور هم جمع می‌کردند.

ایران بدون این که نگران اهل خانه باشد، به سرعت به سمت خانه آهو دوید. انگار چیزی به او الهام شده‌بود!

تا به در خانه آهو رسید و سر و صدای بی‌بی و یاری خواستنش را شنید، دو دستی بر سر زد و از میان جمعیت خود را به داخل کشاند تا دخترکش را از زیر آوار بیرون کشد!


تا ایران به سمت آوار دوید، بهمن او را به عقب کشید و با فریاد گفت:« جلو نرو تو نمی‌تونی آهو رو از زیر آوار بیرون بکشی! نگران نباش ایران، من دخترتو برات زنده از زیر آوار بیرون میارم! خاطرت جمع»

و قبل از این که ایران دوباره به سمت آوار خیز بردارد، به سرعت به سمت اتاقک آهو رفت و به مردم گفت تا ایران را بگیرند.

ایوب و مرتضی نیز به کمک بهمن شتافتند و با بیل و کلنگ، با دست و ناخن، خاک‌ها و سنگ‌ها را پی می‌زدند تا آهو را بیابند که با صدای بهمن به سمت او شتافتند.

آهو را بی‌جان و بی‌نفس، در خون غلتیده و سربرهنه از زیر آوار بیرون کشیدند.

بهمن، پیکر پر خاک و خون آهو را از زیر آوار بیرون کشید و بر سر دست گرفت و بالا آمد!


صدای صلوات و گریه مردم به آسمان بلند شد!

ایران، پریشان و موی‌کنان، به جلو شتافت و با گریه و اشک، با فریاد و شیون، پرسید:« زنده‌ است؟»

بهمن، سرش را به دهان آهو نزدیک کرد و گفت:« زنده است ... زنده است»


با صدای زنده است زنده است بهمن، مردم دوباره صلوات فرستادند و سریع پتویی آوردند و آهو را در آن پیچیدند!

زلزله تمام روستاهای اطراف را لرزانده‌بود و قبل از آن که نیروهای امداد برسند، مردم خود یکدیگر را مدد رسانده‌بودند.

آن‌ها که خانه‌هایشان ویران نشده‌بود، مردم بی‌سر پناه و بی‌خانمان را جا داده و در کلبه‌های کوچک خود پذیرای زلزله‌زدگان شدند!


پای آهو شکسته بود، قفسه سینه‌اش به شدت آسیب دیده‌بود و بیشتر از همه، ترسیده‌بود! یک لحظه، چشم به خواب نمی‌داد و تمام مدت از ترس زلزله به خود می‌لرزید و با داد و هوار از خواب می‌پرید.

تمام مردانی که به شهر رفته‌بودند، راه برگشتی نداشتند و زلزله راه را بیشتر مسدود کرده‌بود. هیچ کس از هیچ کس خبری نداشت مگر آن که توانسته‌بود از روستا بیرون رود و خبری به بیرون ببرد.


مردم، در میان آن همه برف و سرما، دوباره به ساختن خانه‌هایشان پرداختند و دوباره خاک و کاهگل را بر هم بالا بردند.

ترس زلزله، آهو را رها نمی‌کرد و همچنان برهم می‌لرزاند! ایران، دعا پشت دعا برای دخترش می‌گرفت تا شاید ترس از جانش برخیزد و آهویش به سلامت بازگردد.

پای شکسته آهو، باعث شده‌بود تا بهمن بیشتر به کمک بی‌بی بشتابد. آهو، جانش را مدیون کمک بهمن می‌دانست و مردم از او به شجاعت و شیردلی، یاد می‌کردند.

آن همه انزجار و بددلی آهو نسبت به بهمن به مهربانی و برادری تبدیل شد و آهو، احساس می‌کرد به جمع برادرانش، یکی دیگر اضافه شده‌است.


برف و سرما، کم‌کم داشت کوله‌بارش را از روستا جمع می‌کرد و راه‌ها، دست از یخ‌زدگی و ناهمواری برداشتند و مردان آشفته به شهر رفته، کم‌ کم به خانه برمی‌گشتند.

یوسف نیز با دلی پرخون و قلبی نگران به خانه برگشت. از این که می‌دید آهو و مادر و پدرش، زنده هستند خوشحال بود و به آهو کمک کرد تا از این ترس و دلهره زلزله، پا بیرون کشد و به زندگی عادیش برگردد.

بی‌بی الهام برایش گفت که بهمن چگونه آهو را از زیر آوار نجات داده‌بود و چقدر در این مدت نبودن او به کمک آن‌ها آمده‌است.

یوسف، دست بهمن را به گرمی فشرد و صورتش را بوسید و گفت:« آهو به من گفته که یک برادر دیگر پیدا کرده، برادری که جانش را مدیون اوست» و از بهمن بسیار تشکر کرد.


بهار با آن همه زیبایی و سرمستی، پا به دل روستا نهاد و تاج سفید و بنفشش را بر سر شاخ و برگ درختان نهاد! کوه‌ها به سبزی نشستند و آسمان، آبی‌ آبی شد و خورشید از پشت کوه‌های برفی، سرک کشید و دست گرمش را بر سر و تن سرد روستا کشید و مردم با شادی و سرور سال نو، به کوچه‌ها و باغ‌ها آمدند و جشن سال نو را با پای‌کوبی و شادی و رقص، استقبال نمودند.


بهمن از دور آهو را زیر چشم داشت و با حسرت زیبا روی ده را می‌نگریست! بر کناری دور از مردم شاد و بهاری ایستاده‌بود و مات تماشای آهو شده‌بود! آن‌چنان به فکر فرورفته‌بود و غرق آهو شده‌بود که صدای پای اشک‌هایش را بر صورت، نشنید!

وقتی به یاد آهو می‌افتاد که او را برادر می‌نامید و برادر صدا می‌زد، سرش در پیش افکنده می‌شد و چشمش از نگاه آهو بازمی‌ماند! و اشک بی‌امان و بی‌انتها بر صورتش، جاری می‌شد!

همه غرق شادی بودند و تبریک سال نو و بهمن، غرق اندوه بود و آشفته‌حال دل! میان عقل و دل، که نه، میان بودن و نبودن خودش در برزخی آتشین و داغ، مانده‌بود! جگرش، سوراخ سوراخ عشق ‌بود و زبانش، ترسان از بیان دردش! و سرش داغ از آتش درون! هر چه بیشتر چشم می‌پوشاند، دلش بیشتر اسب می‌تاخت و عقلش، ناتوان و ضعیف، به گوشه‌ای خزیده‌بود و دست بر سر گرفته‌بود و انگشت به گوش کرده‌بود!

سل، فرزانه را درهم پیچید و روزگار جوانی‌اش را به خاک نشاند! صدای غریو خداحافظی جوانسال فرزانه، دل بهاری و شاد ده را لرزاند و بهمن را به سوگ همسر نشاند!

مثل یک زن بر خاک فرزانه می‌گریست! گریه نه در فراقش که درد فرزانه را دوست نداشت که گریه بر حال خود می‌کرد که با وجود فرزانه، دلش جای دیگری، جای گرفته‌بود و بر مسکن دیگری، آرامش می‌طلبید!

مردم به حال نزار و اشکبار بهمن، می‌نگریستند و می‌گریستند و نمی‌دانستند که زن‌وار بر چه دردی می‌گرید؟!! از چه غمی به اشک و خون، نشسته‌است؟!!


 ممنون از همراهی‌تان





موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : یکشنبه 93 بهمن 12 :: 6:49 عصر :: توسط : ب. اخلاقی



قسمت هفتم آهوی آهو


آهو تا یحیی را به سرزنان دید، روی زمین افتاد از ناراحتی نفسش بالا نمی‌آمد و صدای ایران و بی‌بی‌الهام و اسما بلند شد. زن‌ّها قبل از این که یحیی به در خانه برسد سریع خود را به او رساندند و مردم جمع شدند.

آهو همان دم در، سرش را با دستش گرفته‌بود و از نمی‌توانست نه فریادی بزند و نه اشکی بریزد.

با فریاد یحیی مردم به کوچه ریختند.

یحیی داد می‌زد و کمک می‌خواست. یوسف و مسلم در چاه زیر آوار مانده‌بودند.

مردم سریع ریسمان برداشته و سریع به همراه یحیی به سمت چاه رفتند. بی‌بی‌الهام و اسما نیز در پی‌شان دویدند و رفتند.



ایران که حال نزار آهو را دید با ناراحتی و ماتم به نزد آهو آمد و دخترکش را در آغوش کشید و گفت:« برخیز ننه ! بلندشو! آدم تو بلا بهتر از این که دور از بلا، بلند شو بریم سر چاه، پاشو مادر!»

و زیر بغل آهو را گرفت وگریه‌کنان گفت:« دخترکم مبادا بلایی که سر مادر دراومد سر تو هم دربیاد، صبوری کن! مرگ دست خداست! زندگی هم هم! مبادا غصه‌ها، زبون و جسمتو فلج کنه! راه برو، کمرم درد گرفت نمی‌تونم بکشمت! بلند شو این مردم خیلی مصیبت دیدند، نفس نکشیدند تو زود از کوره دررفتی مادر بلند شو!»

ایران به زور و بکش‌بکش آهو را با خود می‌برد و مدام با او حرف می‌زد تا دخترش بی‌زبان نشود.


نسا که حال خراب آهو را دید به ایران گفت:« برش گردون چرا با این حال میخوای ببریش؟»

ایران گفت:« این الان تو خونه تنها دغ می کنه بیاد باشه بهتره از اینه که تو ذهنش هی خیال ببافه و بد بره»


عبدالله سریع به خانه رفت و الاغش را آورد و آهو را سوار بر الاغ کردند تا به سر چاه بروند.

تمام راه ایران، به پای آهو می‌زد و دستش را می‌فشرد تا دخترش از این دنیا جدا نشود و راه دیگری را در پیش نگیرد.


تا سر چاه راه زیادی بود. قبل از آن که آهو و ایران به سر چاه برسند، مردم دیگر رسیده‌بودند.

طاهر به ته چاه رفت و خاک‌ها را تند تند با دلو بالا داد. و فریاد زد که پیدایشان کردم جمال بیاد پایین.


جمال پایین رفت و ابتدا مسلم را بالا کشید و بعد یوسف را.

هر دو بی‌جان بودند و نفسی نداشتند. مراد، نبض مسلم را گرفت و هی این‌طرف آن‌طرف کرد و بعد با ناراحتی سرش را بلند کرد و گفت:« مرده، خدا رحمتش کنه»

صدای شیون زن و برادر مسلم و مردم به آسمان بلند شد.

به بالای سر یوسف رفت و نبضش را گرفت و هی بالا پایین کرد و گفت:« اینم مرده، خدا یوسف رو هم بیامرزه»

تا این را گفت:« ایران از جا کنده شد و خود را به روی یوسف انداخت و محکم بر سینه یوسف کوبید و گفت:« پاشو پسرم، پاشو دامادم، آهو بی‌تو می‌میره مادر، بلند شو و چند با بر سینه و شانه‌های یوسف کوبید و سر بر سینه‌اش گذاشت و گریست»


مردم ریختند تا ایران را از روی سر یوسف بلند کنند که خود را از دست مردم رها کرد و دوباره بر سینه یوسف کوبید و صدایش کرد!

بر سینه کوبیدن همان و ناگهان، یوسف سرفه‌ای خاکی زد و مردم به حیرت ایستادند!

مراد سریع به بالای سر یوسف آمد و او را به رو غلتاند و به پشت و سینه‌اش چند بار کوبید و یوسف با چشمانی بسته، تک سرفه زد و به دنیا برگشت.

مادر مسلم به بالای سرش آمد و گفت:« مسلم من هم زنده‌ است، و هی به سینه و پشت پسرش کوبید ولی بیهوده بود  و نفسی از مسلم برنیامد.

ایران دست دختر بی‌حال و نزارش را گرفت و بالای سر یوسف برد و گفت:« ببین مادر، زنده است! ببین نفس می‌کشه، قلبش می‌زنه فقط از هوش رفته همین مادر! نترس دخترم»

آهو تا یوسف را دید و مطمئن شد زنده است، بلند زد زیر گریه و از برزخ خیال بیرون آمد.


جسدی بی‌جانی را به ده بردند و  شیون و زاری به دنبالش و پیکر بی‌هوش یوسف و چشمان اشکباری که پشت سر مسلم، از شادی بر زندگی یوسف، خوددار بود و بر داغ مسلم، همراه!

آن شب تا صبح آهو بر بالای سر یوسف بیدار بود و صدای نفس‌ّهای یوسف را می‌شمرد و از ترس دل به خواب نمی‌داد. می‌ترسید خوابش ببرد و یوسف را دیگر نبیند.

تن یوسف مثل کوره، داغ شده‌بود و در تب می‌سوخت آهو از ترس به بی‌بی پناه برد و تا صبح با هم بر بالین یوسف بیدار بودند و تن داغش را به خنکای آب، سرد نگه می‌داشتند.

دستمال را که روی تنش می‌گذاشتند، حرارت و بخار از آن برمی‌خاست. داردوایی که بی‌بی داشت، درست کردند و با قاشق، آرام آرام در حلق یوسف می‌ریختند.

اذان صبح بود و هنوز یوسف در تب بود. بی‌بی برخاست و به نماز ایستاد به آهو رو کرد و گفت:« پاشو مادر نمازتو بخون، پاشو عروسم»

آهو چشم از یوسف برنمی‌داشت گفت:« شما نمازتونو بخونید و بیاید بالای سرش تا بعدش من برم»

از صبح، ساعتی گذشته بود و هنوز تب یوسف پایین نیامده‌بود. بی‌بی و آهو، همچنان بر بالای سر یوسف بودند و چشمانشان را خواب داشت کم‌کم می‌دزدید!

 با صدای ایران، آهو و بی‌بی از نیم چرت خود پریدند.

آهو سریع دستی بر پیشانی یوسف زد و با خوشحالی فریاد زد، بی‌بی‌جان، تبش پریده!


یوسف، چشمانش را بازکرد و آهو و مادر و ایران را خوشحال و شاد ولی با چشمانی پر از اشک بر بالای سر دید.

حادثه چاه، باعث شده بود تا یوسف مدتی در حال و هوای خودش نباشد به خصوص این که مسلم، جانش را از دست داده‌بود و ممکن بود این اتفاق برای یوسف بیفتد، بیشتر یوسف را به خود فرومی‌برد!


یکی دو ماهی از حادثه چاه گذشت و یوسف کم‌کم رو به راه می‌شد.

آهو از این که یوسف را به سلامت می‌دید، خوشحال بود و خدا را شکر می‌کرد.

آن روز صبح آهو با سردرد و سرگیجه از خواب بیدار شد. دلش به هم می‌خورد و حال خوشی نداشت. ترجیح می‌داد تا توی رختخواب باشد تا بیدار شود اما کارها اجازه نمی‌دادند که سر با بالشت بگذارد.

با بی‌بی و یوسف به سر زمین رفتند تا یونجه‌ها را جمع کنند. تمام راه حال آهو، خوش نبود. مثل هر روز قبراق و سرحال بیدار نشده‌بود.

یوسف گفت:« چه ساکتی آهو! چیزی شده؟ حالت خوبه؟»

آهو گفت:« نمی‌دونم چمه؟ انگار خاکستر خوردم‌»

یوسف گفت:« شاید برای اینه که ناشتایی؟ یه لقمه نون درآر بخور»


بی‌بی که سوار الاغ بود، گفت:« آره بی‌بی حتما گشنه‌ته! و دست در شال کرد و لقمه ماست چکیده‌ و نانی درست کرد و به دست آهو داد»

آهو با چنان حرص و ولعی لقمه را خورد که یوسف خنده‌اش گرفت و گفت:« شکمو شدی آهو!»

بی‌بی لقمه دیگری درست کرد و به دستش داد.

به سر زمین رسیدند. هر کدام داسی در دست گرفت و به سر قسمتی از زمین رفت تا یونجه‌ها را درو کنند.


آهو هنوز نشست که با ناراحتی از سرجایش بلند شد و به کنار درختی دوید و هرچه خورده‌بود را بالا آورد!

یوسف به سمت آهو دوید که ببیند چی شده؟

بی‌بی، داس را زمین گذاشت و به سمتشان رفت. تا حال آهو را دید با خوشحالی رو به یوسف کرد و گفت:« مبارک باشه پسرم، بابا شدی!»

آهو از خجالت سرش را پایین انداخت.

ایران از این که بعد چند سال بلاخره آهو، حامله شده‌بود، از خوشحالی در پوستش نمی‌گنجید.

شادی و خوشحالی بسیاری بر خانه یوسف، جاری شده‌بود و یوسف و آهو برای به دنیا آمدن کودکشان، نقشه‌ها کشیدند و خواب‌ها دیدند!

آهو بارداری سختی داشت و اگر ایران به فریادش نمی‌رسید، تاب تحملش را نداشت. با این جهت آهو، پنج ماهه بود که دل‌درد شدیدی گرفت و به خونریزی افتاد و بچه، سقط شد!

آهو سر سقط بچه خیلی اذیت شد. جدای از ناراحتی این که بچه را از دست داده، دچار آزار جسمی و روحی هم شد.

بچه دوم آهو هم همین بلا به سرش آمد و پنج ماهه بود که دوباره به خونریزی افتاد و بچه سقط شد!


آهو، ذوق و شوق زیاد یوسف را برای بابا شدن می‌دید و می‌فهمید که هربار این اتفاق می‌افتد، بیشتر از او، یوسف به غصه و ناراحتی فرو می‌رود و در اندوه می‌خزد، هر چند تلاش می‌کرد چیزی به روی آهو نیاورد، اما آهو به خوبی می‌فهمید و در نگاه یوسف، درد و ناراحتی را احساس می‌کرد و این غم و ناراحتی نگاه یوسف، او را بیشتر از سخن و کتک می‌رنجاند!

ایران شروع کرد به درمان آهو و هرچه همسایه‌ها و دوست و آشنا می‌گفت را به کارمی‌گرفت تا شاید آهو بهتر شود و بتواند بچه را تا پایان نه ماه نگه‌دارد.

صمد، دامادش  و دخترش را بعد چند سال به ده آورده‌بود. زمین‌های زیادی داشت و کار کشاورزی فراوان. برای همین بهمن را به ده خودشان آورد تا در کارها کمکش کنند و برای این که دامادش را دل‌بسته و پاگیر روستا بکند، چند قطعه زمین را به نام دخترش کرد تا بهمن دلخوشی برای ماندن داشته‌باشد.

صمد، پسری نداشت و از دنیا سه دختر داشت که دو تا به شهر رفته‌بودند و فقط همین دختر وسطیش در روستا مانده‌بود.

روستای بهمن، یکی دو روستا بالاتر بود و وضعیت خوبی هم برای کشاورزی نداشت و همین باعث شده‌بود تا بهمن از پیشنهاد صمد استقبال کند و به ده بیاید.


با کمک بهمن خانه‌ای کنار خانه‌اش برای دخترش ساخت تا بهمن دیگر بهانه‌ای برای رفتن نداشته‌باشد، درست در کوچه یوسف.

بهمن کنار جوی آب، چغندرها را می‌شست که آهو برای برداشتن آب به کنار جو آمد.

متوجه مردی کنار جو شد.

چادرش را جلوتر کشید و خم شد تا آبش کند.

بهمن که دید آهو به زحمت خم شده تا سطل را آب کند، سطل را از دست آهو گرفت و گفت:« بدید من آبش کنم»

آهو هم چیزی نگفت و ظرف پر آب را از دست بهمن گرفت و گفت:« دست شما درد نکنه»


بهمن نگاهی به صورت جوان و زیبای‌ آهو انداخت. تا آخرین لحظه‌ای که آهو از چشمش دور شد، نگاهش در پی آهو بود.

فرزانه دختر صمد، آهو را به خوبی می‌شناخت و دوست کودکی‌های هم بودند. کنار جو و سر زمین و توی راه باغ و سر قبرستان یکدیگر را قبل‌ها خیلی دیده‌بودند و الان بعد از برگشت دوباره فرزانه به روستا، دو رفیق بچگی دوباره می‌توانستند یکدیگر را ببینند و با هم به صحبت بنشینند.


روزهای سرد زمستان و برف و سرما باعث می‌شد تا همسایه‌ها و دوستان و فک و فامیل دور هم جمع شوند و زیر کرسی بروند.

مردها معمولا در این فصل راهی شهر می‌شدند تا با کارگری در شهر روزگار سرد و زمستانی خود را به فصل سرسبزی و باروری درختان، پیوند زنند.

فرزانه روی قبرستان آهو را دید. از این که دو دوست قدیمی دوباره هم را می‌دیدند، خوشحال بودند. فرزانه به آهو گفت:« شب‌های زمستون خیلی بلند و درازه با یوسف و بی‌بی و ایران و به خونه ما بیا»


آهو گفت:« چشم بی‌زحمتتون نمی‌ذاریم»

صدای صمد از دم در شنیده‌شد « یاالله همسایه خونه‌اید؟ کجایی حاج ابرام؟ کجایی بی‌بی؟»

بی‌بی سریع به دم در آمد و سلام کرد و صمد و زنش و فرزانه و بهمن به داخل آمدند.


همه در خانه بی‌بی‌ زیر کرسی نشستند.

آهو ظرفی را پر از توت خشک و برگه زردآلو و آلو خشک کرد و روی میز کرسی گذاشت.

یوسف، اشاره‌ای به آهو کرد تا چایی دم بگذارد.

آهو تمام مدت متوجه نگاه‌های دزدیده و هیز بهمن می‌شد اما دلیلی بر آن نمی‌دید و سعی می‌کرد نگاه خودش را بدزدد و از تیررس نگاه بهمن فرار کند.

یوسف به همراه یحیی برای اولین بار راهی شهر شد تا زمستان سرد را به کار در شهر بگذراند.

برف زیادی باریده‌بود و خانه‌های روستا زیر بار برف، دیده نمی‌شد. مردم با پارو و بیل روی پشت بام‌های خانه‌ها، مشغول روفتن برف‌ها بودند.

ابرام، پیرمردی بیش نبود و مثل جوانی‌هایش نمی‌توانست برف بروبد!

آهو و بی‌بی نیز به کمک ابرام رفتند تا زودتر پشت بام را از برف خالی کنند و به پیرمرد کمک کنند.

زن‌ها روی بام به خوبی دیده‌می‌شدند که ناگهان با صدای بهمن به پایین نگریستند.


بهمن از توی کوچه بلند گفت:« کمک نمی‌خواهید؟»

ابرام گفت:« دست شما درد نکنه باباجان! خیلی ممنون می‌روبیمش»

هنوز حرف ابرام در دهانش بود که بهمن خود را به بام رساند و بیل را از ابرام گرفت و زیر چشمی نگاهی به آهو انداخت و مشغول روفتن شد.


رو کرد به بی‌بی و گفت:« امسال، با این برف، سال خوبی داریم انشاالله!»

بی‌بی هم گفت:« انشاالله، آره برف خوبی شده فقط خدا کنه سرما طولانی نشه»


بهمن نگاهی به آهو کرد و گفت:« چرا یه سری به فرزانه نمی‌زنید حال خوشی نداره؟»

بی‌بی به جای آهو جواب داد و گفت:« چی شده خدا بد نده؟!»

بهمن گفت:« چیز خاصی نیست حاج بی‌بی‌جان! یه کم حال نداره»

بی‌بی گفت:« برای چی؟ بلا به دور مادر!»


بهمن که منتظر جوابی از سمت آهو بود، نگاهی دوباره به آهو کرد و گفت:« فرزانه احوال‌پرستون بود بیاید یه سر تا پیشش»


آهو که متوجه نگاه‌های بد بهمن شده‌بود گفت:« باشه حتما میام ببینمش» و از پله‌های پشت‌بام پایین رفت تا برف‌های حیاط را جمع کند.

بهمن از همان بالا صدا کرد« شما زحمت نکشید من میام جمعش می‌کنم»

آهو که از نگاه و حرف بهمن، خوشش نمی‌آمد و رنجیده شده‌بود به توی اتاق رفت و زیر کرسی نشست و دوک نخ را به دست گرفت.


نبود یوسف و یحیی بهانه‌ای شده‌بود تا هر روز یا روز در میان، بهمن سر و کله‌اش پیدا شود و به بهانه کمک سری به خانه یوسف بزند.

بی‌بی می‌گفت:« خدا خیرش بده، مرد خوبیه خیرش به همسایه‌ها می‌رسه»

آهو گفت:« بی‌بی جان ما خودمون از پس کارامون برمیام و لازم نیست از کسی کمک بگیریم»

بی‌بی‌ گفت:« مادر، ما که نگفتیم بیاد کمک خودش معرفت داره می‌بینه مردی تو این خونه نیست میاد کمک»


بی‌بی گفت:« بیا بریم دیدن فرزانه و حاج سرور، خیلی بدبخت تعارف کرد، بده»

به اصرار بی‌بی، آهو نیز همراه شد تا به خانه صمد و فرزانه بروند.

سرور بالای سر دختر بیمارش بود. فرزانه‌، سل گرفته‌بود. سرفه می‌کرد آن‌قدر که سیاه می‌شد و نفسش قطع می‌شد و گاهی این وضعیت بدتر می‌شد و شدیدتر می‌گشت به خصوص در زمستان و با شروع فصل سرما.


زن‌ها که دور هم نشستند، بهمن نیز هم‌پای آن‌ها نشست و از آن‌ها پذیرایی می‌کرد.

آهو، نگاه‌های ضخیم و سخت بهمن را احساس می‌کرد و سعی می‌کرد با اخم و ناراحتی خود، آزردگی‌اش از این مطلب را به بهمن نشان دهد.

نمی‌فهمید که چرا بهمن این‌گونه او را می‌نگرد و محو او می‌شود؟!

سرور داشت نان می‌پخت و یک سر در خانه داشت و یک پا در مطبخ.

بی‌بی الهام به سر تنور رفت و کنار سرور ایستاد و با هم به صحبت شدند.

سرور سینی را به آهو داد و گفت:« مادر جان، اینو پر خمیر کن بیار، دستت درد نکنه»


آهو سینی را گرفت و به سمت اتاق خمیر سرور رفت و پر خمیر کرد و برخاست تا بیرون بیاید که بهمن جلویش، سبز شد.

آهو تا بهمن را دم در دید، جا خورد و یک هو، هایی کشید.


بهمن خنده‌‌ای کرد و گفت:« ببخشید ترسوندمتون»

آهو سینی را روی دستش گرفت و به سمت در آمد که بهمن سینی را گرفت و گفت:« شما زحمت نکش بده من»

سر راه آهو ایستاد و گفت:« شما خیلی شبیه خواهرمید! نفیسه هم سن و سال شما بود که تو حادثه زلزله سه سال پیش جونشو از دست داد! شما خیلی شبیه نفیسمونید! اونم مثل شما قشنگ و خوش‌ برو رو بود!»

 

ممنونم که همراهید















موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : جمعه 93 بهمن 10 :: 9:5 عصر :: توسط : ب. اخلاقی



قسمت هفتم آهوی آهو


آهو تا یحیی را به سرزنان دید، روی زمین افتاد از ناراحتی نفسش بالا نمی‌آمد و صدای ایران و بی‌بی‌الهام و اسما بلند شد. زن‌ّها قبل از این که یحیی به در خانه برسد سریع خود را به او رساندند و مردم جمع شدند.

آهو همان دم در، سرش را با دستش گرفته‌بود و از نمی‌توانست نه فریادی بزند و نه اشکی بریزد.

با فریاد یحیی مردم به کوچه ریختند.

یحیی داد می‌زد و کمک می‌خواست. یوسف و

 مسلم در چاه زیر آوار مانده‌بودند.

مردم سریع ریسمان برداشته و سریع به همراه یحیی به سمت چاه رفتند. بی‌بی‌الهام و اسما نیز در پی‌شان دویدند و رفتند.



ایران که حال نزار آهو را دید با ناراحتی و ماتم به نزد آهو آمد و دخترکش را در آغوش کشید و گفت:« برخیز ننه ! بلندشو! آدم تو بلا بهتر از این که دور از بلا، بلند شو بریم سر چاه، پاشو مادر!»

و زیر بغل آهو را گرفت وگریه‌کنان گفت:« دخترکم مبادا بلایی که سر مادر دراومد سر تو هم دربیاد، صبوری کن! مرگ دست خداست! زندگی هم هم! مبادا غصه‌ها، زبون و جسمتو فلج کنه! راه برو، کمرم درد گرفت نمی‌تونم بکشمت! بلند شو این مردم خیلی مصیبت دیدند، نفس نکشیدند تو زود از کوره دررفتی مادر بلند شو!»

ایران به زور و بکش‌بکش آهو را با خود می‌برد و مدام با او حرف می‌زد تا دخترش بی‌زبان نشود.


نسا که حال خراب آهو را دید به ایران گفت:« برش گردون چرا با این حال میخوای ببریش؟»

ایران گفت:« این الان تو خونه تنها دغ می کنه بیاد باشه بهتره از اینه که تو ذهنش هی خیال ببافه و بد بره»


عبدالله سریع به خانه رفت و الاغش را آورد و آهو را سوار بر الاغ کردند تا به سر چاه بروند.

تمام راه ایران، به پای آهو می‌زد و دستش را می‌فشرد تا دخترش از این دنیا جدا نشود و راه دیگری را در پیش نگیرد.


تا سر چاه راه زیادی بود. قبل از آن که آهو و ایران به سر چاه برسند، مردم دیگر رسیده‌بودند.

طاهر به ته چاه رفت و خاک‌ها را تند تند با دلو بالا داد. و فریاد زد که پیدایشان کردم جمال بیاد پایین.


جمال پایین رفت و ابتدا مسلم را بالا کشید و بعد یوسف را.

هر دو بی‌جان بودند و نفسی نداشتند. مراد، نبض مسلم را گرفت و هی این‌طرف آن‌طرف کرد و بعد با ناراحتی سرش را بلند کرد و گفت:« مرده، خدا رحمتش کنه»

صدای شیون زن و برادر مسلم و مردم به آسمان بلند شد.

به بالای سر یوسف رفت و نبضش را گرفت و هی بالا پایین کرد و گفت:« اینم مرده، خدا یوسف رو هم بیامرزه»

تا این را گفت:« ایران از جا کنده شد و خود را به روی یوسف انداخت و محکم بر سینه یوسف کوبید و گفت:« پاشو پسرم، پاشو دامادم، آهو بی‌تو می‌میره مادر، بلند شو و چند با بر سینه و شانه‌های یوسف کوبید و سر بر سینه‌اش گذاشت و گریست»


مردم ریختند تا ایران را از روی سر یوسف بلند کنند که خود را از دست مردم رها کرد و دوباره بر سینه یوسف کوبید و صدایش کرد!

بر سینه کوبیدن همان و ناگهان، یوسف سرفه‌ای خاکی زد و مردم به حیرت ایستادند!

مراد سریع به بالای سر یوسف آمد و او را به رو غلتاند و به پشت و سینه‌اش چند بار کوبید و یوسف با چشمانی بسته، تک سرفه زد و به دنیا برگشت.

مادر مسلم به بالای سرش آمد و گفت:« مسلم من هم زنده‌ است، و هی به سینه و پشت پسرش کوبید ولی بیهوده بود  و نفسی از مسلم برنیامد.

ایران دست دختر بی‌حال و نزارش را گرفت و بالای سر یوسف برد و گفت:« ببین مادر، زنده است! ببین نفس می‌کشه، قلبش می‌زنه فقط از هوش رفته همین مادر! نترس دخترم»

آهو تا یوسف را دید و مطمئن شد زنده است، بلند زد زیر گریه و از برزخ خیال بیرون آمد.


جسدی بی‌جانی را به ده بردند و  شیون و زاری به دنبالش و پیکر بی‌هوش یوسف و چشمان اشکباری که پشت سر مسلم، از شادی بر زندگی یوسف، خوددار بود و بر داغ مسلم، همراه!

آن شب تا صبح آهو بر بالای سر یوسف بیدار بود و صدای نفس‌ّهای یوسف را می‌شمرد و از ترس دل به خواب نمی‌داد. می‌ترسید خوابش ببرد و یوسف را دیگر نبیند.

تن یوسف مثل کوره، داغ شده‌بود و در تب می‌سوخت آهو از ترس به بی‌بی پناه برد و تا صبح با هم بر بالین یوسف بیدار بودند و تن داغش را به خنکای آب، سرد نگه می‌داشتند.

دستمال را که روی تنش می‌گذاشتند، حرارت و بخار از آن برمی‌خاست. داردوایی که بی‌بی داشت، درست کردند و با قاشق، آرام آرام در حلق یوسف می‌ریختند.

اذان صبح بود و هنوز یوسف در تب بود. بی‌بی برخاست و به نماز ایستاد به آهو رو کرد و گفت:« پاشو مادر نمازتو بخون، پاشو عروسم»

آهو چشم از یوسف برنمی‌داشت گفت:« شما نمازتونو بخونید و بیاید بالای سرش تا بعدش من برم»

از صبح، ساعتی گذشته بود و هنوز تب یوسف پایین نیامده‌بود. بی‌بی و آهو، همچنان بر بالای سر یوسف بودند و چشمانشان را خواب داشت کم‌کم می‌دزدید!

 با صدای ایران، آهو و بی‌بی از نیم چرت خود پریدند.

آهو سریع دستی بر پیشانی یوسف زد و با خوشحالی فریاد زد، بی‌بی‌جان، تبش پریده!


یوسف، چشمانش را بازکرد و آهو و مادر و ایران را خوشحال و شاد ولی با چشمانی پر از اشک بر بالای سر دید.

حادثه چاه، باعث شده بود تا یوسف مدتی در حال و هوای خودش نباشد به خصوص این که مسلم، جانش را از دست داده‌بود و ممکن بود این اتفاق برای یوسف بیفتد، بیشتر یوسف را به خود فرومی‌برد!


یکی دو ماهی از حادثه چاه گذشت و یوسف کم‌کم رو به راه می‌شد.

آهو از این که یوسف را به سلامت می‌دید، خوشحال بود و خدا را شکر می‌کرد.

آن روز صبح آهو با سردرد و سرگیجه از خواب بیدار شد. دلش به هم می‌خورد و حال خوشی نداشت. ترجیح می‌داد تا توی رختخواب باشد تا بیدار شود اما کارها اجازه نمی‌دادند که سر با بالشت بگذارد.

با بی‌بی و یوسف به سر زمین رفتند تا یونجه‌ها را جمع کنند. تمام راه حال آهو، خوش نبود. مثل هر روز قبراق و سرحال بیدار نشده‌بود.

یوسف گفت:« چه ساکتی آهو! چیزی شده؟ حالت خوبه؟»

آهو گفت:« نمی‌دونم چمه؟ انگار خاکستر خوردم‌»

یوسف گفت:« شاید برای اینه که ناشتایی؟ یه لقمه نون درآر بخور»


بی‌بی که سوار الاغ بود، گفت:« آره بی‌بی حتما گشنه‌ته! و دست در شال کرد و لقمه ماست چکیده‌ و نانی درست کرد و به دست آهو داد»

آهو با چنان حرص و ولعی لقمه را خورد که یوسف خنده‌اش گرفت و گفت:« شکمو شدی آهو!»

بی‌بی لقمه دیگری درست کرد و به دستش داد.

به سر زمین رسیدند. هر کدام داسی در دست گرفت و به سر قسمتی از زمین رفت تا یونجه‌ها را درو کنند.


آهو هنوز نشست که با ناراحتی از سرجایش بلند شد و به کنار درختی دوید و هرچه خورده‌بود را بالا آورد!

یوسف به سمت آهو دوید که ببیند چی شده؟

بی‌بی، داس را زمین گذاشت و به سمتشان رفت. تا حال آهو را دید با خوشحالی رو به یوسف کرد و گفت:« مبارک باشه پسرم، بابا شدی!»

آهو از خجالت سرش را پایین انداخت.

ایران از این که بعد چند سال بلاخره آهو، حامله شده‌بود، از خوشحالی در پوستش نمی‌گنجید.

شادی و خوشحالی بسیاری بر خانه یوسف، جاری شده‌بود و یوسف و آهو برای به دنیا آمدن کودکشان، نقشه‌ها کشیدند و خواب‌ها دیدند!

آهو بارداری سختی داشت و اگر ایران به فریادش نمی‌رسید، تاب تحملش را نداشت. با این جهت آهو، پنج ماهه بود که دل‌درد شدیدی گرفت و به خونریزی افتاد و بچه، سقط شد!

آهو سر سقط بچه خیلی اذیت شد. جدای از ناراحتی این که بچه را از دست داده، دچار آزار جسمی و روحی هم شد.

بچه دوم آهو هم همین بلا به سرش آمد و پنج ماهه بود که دوباره به خونریزی افتاد و بچه سقط شد!


آهو، ذوق و شوق زیاد یوسف را برای بابا شدن می‌دید و می‌فهمید که هربار این اتفاق می‌افتد، بیشتر از او، یوسف به غصه و ناراحتی فرو می‌رود و در اندوه می‌خزد، هر چند تلاش می‌کرد چیزی به روی آهو نیاورد، اما آهو به خوبی می‌فهمید و در نگاه یوسف، درد و ناراحتی را احساس می‌کرد و این غم و ناراحتی نگاه یوسف، او را بیشتر از سخن و کتک می‌رنجاند!

ایران شروع کرد به درمان آهو و هرچه همسایه‌ها و دوست و آشنا می‌گفت را به کارمی‌گرفت تا شاید آهو بهتر شود و بتواند بچه را تا پایان نه ماه نگه‌دارد.

صمد، دامادش  و دخترش را بعد چند سال به ده آورده‌بود. زمین‌های زیادی داشت و کار کشاورزی فراوان. برای همین بهمن را به ده خودشان آورد تا در کارها کمکش کنند و برای این که دامادش را دل‌بسته و پاگیر روستا بکند، چند قطعه زمین را به نام دخترش کرد تا بهمن دلخوشی برای ماندن داشته‌باشد.

صمد، پسری نداشت و از دنیا سه دختر داشت که دو تا به شهر رفته‌بودند و فقط همین دختر وسطیش در روستا مانده‌بود.

روستای بهمن، یکی دو روستا بالاتر بود و وضعیت خوبی هم برای کشاورزی نداشت و همین باعث شده‌بود تا بهمن از پیشنهاد صمد استقبال کند و به ده بیاید.


با کمک بهمن خانه‌ای کنار خانه‌اش برای دخترش ساخت تا بهمن دیگر بهانه‌ای برای رفتن نداشته‌باشد، درست در کوچه یوسف.

بهمن کنار جوی آب، چغندرها را می‌شست که آهو برای برداشتن آب به کنار جو آمد.

متوجه مردی کنار جو شد.

چادرش را جلوتر کشید و خم شد تا آبش کند.

بهمن که دید آهو به زحمت خم شده تا سطل را آب کند، سطل را از دست آهو گرفت و گفت:« بدید من آبش کنم»

آهو هم چیزی نگفت و ظرف پر آب را از دست بهمن گرفت و گفت:« دست شما درد نکنه»


بهمن نگاهی به صورت جوان و زیبای‌ آهو انداخت. تا آخرین لحظه‌ای که آهو از چشمش دور شد، نگاهش در پی آهو بود.

فرزانه دختر صمد، آهو را به خوبی می‌شناخت و دوست کودکی‌های هم بودند. کنار جو و سر زمین و توی راه باغ و سر قبرستان یکدیگر را قبل‌ها خیلی دیده‌بودند و الان بعد از برگشت دوباره فرزانه به روستا، دو رفیق بچگی دوباره می‌توانستند یکدیگر را ببینند و با هم به صحبت بنشینند.


روزهای سرد زمستان و برف و سرما باعث می‌شد تا همسایه‌ها و دوستان و فک و فامیل دور هم جمع شوند و زیر کرسی بروند.

مردها معمولا در این فصل راهی شهر می‌شدند تا با کارگری در شهر روزگار سرد و زمستانی خود را به فصل سرسبزی و باروری درختان، پیوند زنند.

فرزانه روی قبرستان آهو را دید. از این که دو دوست قدیمی دوباره هم را می‌دیدند، خوشحال بودند. فرزانه به آهو گفت:« شب‌های زمستون خیلی بلند و درازه با یوسف و بی‌بی و ایران و به خونه ما بیا»


آهو گفت:« چشم بی‌زحمتتون نمی‌ذاریم»

صدای صمد از دم در شنیده‌شد « یاالله همسایه خونه‌اید؟ کجایی حاج ابرام؟ کجایی بی‌بی؟»

بی‌بی سریع به دم در آمد و سلام کرد و صمد و زنش و فرزانه و بهمن به داخل آمدند.


همه در خانه بی‌بی‌ زیر کرسی نشستند.

آهو ظرفی را پر از توت خشک و برگه زردآلو و آلو خشک کرد و روی میز کرسی گذاشت.

یوسف، اشاره‌ای به آهو کرد تا چایی دم بگذارد.

آهو تمام مدت متوجه نگاه‌های دزدیده و هیز بهمن می‌شد اما دلیلی بر آن نمی‌دید و سعی می‌کرد نگاه خودش را بدزدد و از تیررس نگاه بهمن فرار کند.

یوسف به همراه یحیی برای اولین بار راهی شهر شد تا زمستان سرد را به کار در شهر بگذراند.

برف زیادی باریده‌بود و خانه‌های روستا زیر بار برف، دیده نمی‌شد. مردم با پارو و بیل روی پشت بام‌های خانه‌ها، مشغول روفتن برف‌ها بودند.

ابرام، پیرمردی بیش نبود و مثل جوانی‌هایش نمی‌توانست برف بروبد!

آهو و بی‌بی نیز به کمک ابرام رفتند تا زودتر پشت بام را از برف خالی کنند و به پیرمرد کمک کنند.

زن‌ها روی بام به خوبی دیده‌می‌شدند که ناگهان با صدای بهمن به پایین نگریستند.


بهمن از توی کوچه بلند گفت:« کمک نمی‌خواهید؟»

ابرام گفت:« دست شما درد نکنه باباجان! خیلی ممنون می‌روبیمش»

هنوز حرف ابرام در دهانش بود که بهمن خود را به بام رساند و بیل را از ابرام گرفت و زیر چشمی نگاهی به آهو انداخت و مشغول روفتن شد.


رو کرد به بی‌بی و گفت:« امسال، با این برف، سال خوبی داریم انشاالله!»

بی‌بی هم گفت:« انشاالله، آره برف خوبی شده فقط خدا کنه سرما طولانی نشه»


بهمن نگاهی به آهو کرد و گفت:« چرا یه سری به فرزانه نمی‌زنید حال خوشی نداره؟»

بی‌بی به جای آهو جواب داد و گفت:« چی شده خدا بد نده؟!»

بهمن گفت:« چیز خاصی نیست حاج بی‌بی‌جان! یه کم حال نداره»

بی‌بی گفت:« برای چی؟ بلا به دور مادر!»


بهمن که منتظر جوابی از سمت آهو بود، نگاهی دوباره به آهو کرد و گفت:« فرزانه احوال‌پرستون بود بیاید یه سر تا پیشش»


آهو که متوجه نگاه‌های بد بهمن شده‌بود گفت:« باشه حتما میام ببینمش» و از پله‌های پشت‌بام پایین رفت تا برف‌های حیاط را جمع کند.

بهمن از همان بالا صدا کرد« شما زحمت نکشید من میام جمعش می‌کنم»

آهو که از نگاه و حرف بهمن، خوشش نمی‌آمد و رنجیده شده‌بود به توی اتاق رفت و زیر کرسی نشست و دوک نخ را به دست گرفت.


نبود یوسف و یحیی بهانه‌ای شده‌بود تا هر روز یا روز در میان، بهمن سر و کله‌اش پیدا شود و به بهانه کمک سری به خانه یوسف بزند.

بی‌بی می‌گفت:« خدا خیرش بده، مرد خوبیه خیرش به همسایه‌ها می‌رسه»

آهو گفت:« بی‌بی جان ما خودمون از پس کارامون برمیام و لازم نیست از کسی کمک بگیریم»

بی‌بی‌ گفت:« مادر، ما که نگفتیم بیاد کمک خودش معرفت داره می‌بینه مردی تو این خونه نیست میاد کمک»


بی‌بی گفت:« بیا بریم دیدن فرزانه و حاج سرور، خیلی بدبخت تعارف کرد، بده»

به اصرار بی‌بی، آهو نیز همراه شد تا به خانه صمد و فرزانه بروند.

سرور بالای سر دختر بیمارش بود. فرزانه‌، سل گرفته‌بود. سرفه می‌کرد آن‌قدر که سیاه می‌شد و نفسش قطع می‌شد و گاهی این وضعیت بدتر می‌شد و شدیدتر می‌گشت به خصوص در زمستان و با شروع فصل سرما.


زن‌ها که دور هم نشستند، بهمن نیز هم‌پای آن‌ها نشست و از آن‌ها پذیرایی می‌کرد.

آهو، نگاه‌های ضخیم و سخت بهمن را احساس می‌کرد و سعی می‌کرد با اخم و ناراحتی خود، آزردگی‌اش از این مطلب را به بهمن نشان دهد.

نمی‌فهمید که چرا بهمن این‌گونه او را می‌نگرد و محو او می‌شود؟!

سرور داشت نان می‌پخت و یک سر در خانه داشت و یک پا در مطبخ.

بی‌بی الهام به سر تنور رفت و کنار سرور ایستاد و با هم به صحبت شدند.

سرور سینی را به آهو داد و گفت:« مادر جان، اینو پر خمیر کن بیار، دستت درد نکنه»


آهو سینی را گرفت و به سمت اتاق خمیر سرور رفت و پر خمیر کرد و برخاست تا بیرون بیاید که بهمن جلویش، سبز شد.

آهو تا بهمن را دم در دید، جا خورد و یک هو، هایی کشید.


بهمن خنده‌‌ای کرد و گفت:« ببخشید ترسوندمتون»

آهو سینی را روی دستش گرفت و به سمت در آمد که بهمن سینی را گرفت و گفت:« شما زحمت نکش بده من»

سر راه آهو ایستاد و گفت:« شما خیلی شبیه خواهرمید! نفیسه هم سن و سال شما بود که تو حادثه زلزله سه سال پیش جونشو از دست داد! شما خیلی شبیه نفیسمونید! اونم مثل شما قشنگ و خوش‌ برو رو بود!»

 

ممنونم که همراهید















موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : جمعه 93 بهمن 10 :: 9:5 عصر :: توسط : ب. اخلاقی


قسمت ششم آهوی آهو


دهان سالار کج شده‌بود و صورتش از حالت طبیعی خارج شده‌بود.

ایران به روی پاهایش کوبید و گفت:« ببین ملوک سالار سکته کرده! صورتشو ببین»


حرکات و سکنات سالار کند شده‌بود و با ته زبان یکی دو کلمه‌ای به زور می‌گفت. آب دهانش را به زور جمع می‌کرد و برای بالا کشیدن شلوارش عاجز بود.

سوار بر گاری و با الاغ او را به شهر رساندند اما دکتر هم نتوانست برایش کاری بکند و گفت:« سکته کرده، شاید به حالت قبلش برگردد شاید هم برنگردد»

سالار به حالت قبلش برنگشت و روز به روز بدتر می‌شد و نه تنها نمی‌توانست کاری بکند که خود وبال زن و بچه‌هایش شده‌بود و برای شخصی‌ترین کارهایش چشم به دست این و آن داشت.

آن همه سر و صدا و هیبت و ابهت، ناگهان به سر جا نشست و حتی نمی‌توانست دستشویی‌اش را بیرون ببرد و در گوشه خانه، به روی تشک غلتید.

با این جهت همان ته نگاه جذبه و هیبتش را هنوز داشت و کسی جرأت نمی‌کرد، چیزی بگوید و درشتی کند. به خصوص که از وقتی به این وضع درآمده بود، ایران بیشتر هوای سالار را داشت. دلش ناخواسته برای سالار می‌سوخت. آن همه قدرت و غرور و کله شقی، ناگهان به زمین درد نشسته‌بود و ایران دوست نداشت بچه‌هایش به نگاهی جز نگاه قبل به سالار بنگرند و از او حساب نبرند برای همین سالار که نشست، ایران برخاست و جای سالار را گرفت.

تا متوجه می‌شد که بچه‌ها از انجام کارهای سالار کوتاهی می‌کنند، با جدیت و ناراحتی با آن‌ها برخورد می‌کرد و پسرها هم که می‌دیدند ایران این همه بر روی سالار تأکید دارد و هوایش را دارد، جرأت جسارت و بی‌احترامی نمی‌کردند.

ملوک که با مریضی سالار بیشتر احساس تنهایی و سرباری می‌کرد، سعی می‌کرد با رسیدگی به سالار خود را از این تنهایی و بی‌کسی نجات دهد.


سالار هنوز جوان بود و سنی نداشت که بخواهد کنار خانه در بستر بیماری بیفتد اما از بد حادثه به این روز درآمده‌بود و جز تسلیم چاره‌ای نداشت. خیلی تلاش می‌کرد که خود را از این وضعیت بیرون بیاورد اما ناتوان‌تر از آن بود که بتواند بر مریضی، غالب شود و از پسش برآید.

آهو بیش از همه دور و بر سالار می‌چرخید و به آه دل سالار برپا بود. وقتی دور اتاق راه می‌رفت انگار خود سالار است که راه می‌رود فقط در لباسی دخترانه.

کنار سالار می‌نشست و از جست و خیزهایش، از بیرون، از باغ و کارهایشان برای سالار می‌گفت و با پدر به صحبت می‌نشست.

همایون برای خودش، جوان برومند و بزرگی شده‌بود و وقت آن بود تا ایران برایش دستی بالا بزند و از تنهایی، رهایش کند.


ایران، سلیمه دختر رعنا را برای همایون خواستگاری کرد و سور و سات عروسی همایون را به راه انداخت.

بنای بنایی گذاشتند و کنار حیاط را برای همایون ساختند. اتاقی برای همایون درآوردند و عروس نو را با سلام و صلوات به خانه آوردند.


سلیمه دختر خوب و مهربانی بود. تمام تلاشش را می‌کرد تا باری از دوش ایران بردارد.

شش سالی می‌شد که سالار به همین وضع بود و جز ایران همه از این حال و روز خسته شده‌بودند.

پسر همایون هم به دنیا آمد و خانه سالار را به صدای زیبا و نگاه کودکانه‌اش، صفا داد. بیش از همه آهو بود که خوشحال و خندان به دور و بر آریا می‌چرخید و شریک بازی و شادی و خنده‌های شیرین آریا بود.

آن شب ایران به شوخی سر به سر سامیار می‌گذاشت که :« دیگه نوبت تویه، همین پشت خونه رو با افراز بسازید و برید سر خونه زندگی خودتون.»

در خنده و شوخی بودند و نشان از دخترهای روستا می‌دادند که سالار صدایی کرد و به پهلو افتاد.

سریع به بالای سرش رفتند. دستش بی‌جان کنارش افتاد و نفسش، تمام شد.

از خانه سالار صدای شیون و ناله برخاست و سالار، بی‌صدا و بی‌نوا شد و دنیا را با همه پستی‌ها و بلندی‌هایش برای ایران و بچه‌هایش گذاشت هر چند سال‌ها بود که دنیا را رها کرده‌بود و خود نیز سرباری بر آن بود.


بعد از مرگ سالار، ملوک، جایی برای خود در خانه سالار نمی‌دید به خصوص این که پسرها بزرگ شده‌بودند و برخوردی که ایران با او داشت را نداشتند. ایران بچه‌ها را خیلی توصیه می‌کرد که مراقب ملوک باشند اما پسرها به سختی حضور ملوک را می‌پذیرفتند و خانه را از آن خود می‌دانستند.

سالار هم از خانه به ملوک چیزی نداده‌بود و فقط از زمین و آب کشاورزی، مهریه ملوک کرده‌بود که آن هم آن قدری نبود که دست ملوک را بگیرد و ملوک ناچار بود با تمام اخم و تخم‌ها و غرو لند پسرها و عروس‌ها، خود را به در نفهمی بزند و همه طعن و کنایه‌ها را به جان بخرد! یعنی چاره‌ای جز این نداشت. نه سلیمون و نه طاهر، هیچ کدام زن‌هایشان حاضر نبودند ملوک را با این وضعیتش بپذیرند، هرچند که با همان حالش سربار کسی نبود و با خیز و تاب تمام کارهایش را می‌کرد و در جمع‌آوری محصول و انجام کارها، پیشتاز و کاری بود!


یکسال بعد مرگ سالار، بی‌بی افرا هم رفت. ایران با این که خیلی ناراحت بود اما وقتی آواز مرگ بی‌بی‌افرا بلند شد، مثل ابربهار بر تابوتش گریست و نگذاشت روز خاکساری‌اش به سکوت و سردی بگذرد! نه این که ادا و اتفار دربیاورد که از ته دلش بر این زن گریست. بی‌بی‌افرا هم روزگار خوشی را پشت سر نگذاشته‌بود و به سرسختی روزگار، گذرانده‌بود و حالا بعد سال‌ها، تنهایی، غریب و بی‌فرزند به زیر خاک می‌رفت.

ایران، عزای بی‌بی را خوب به پا داشت و برایش از مال سالار بین مردم ده خیرات کرد. به آهو می‌گفت:« بی‌بی‌افرا، پدرت سالار را خیلی دوست می‌داشت و برای همین هم خیلی دوست داشت که بهترین‌ها و برترین‌ها رو برای پدرت به وجود بیاره اما نمی‌دونست که داره بدترین‌ها رو براش خلق می‌کنه و باعث آزارش میشه! پدرت هیچ وقت نفهمید که چقدر بی‌بی‌افرا دوستش داره فقط برای بستن دهان بی‌بی، هر کاری که اون گفت کرد بدون این که بفهمه داره چی کار می‌کنه و چه بیراهه‌ای میره! کاش پدرت یه بار درست با بی‌بی‌افرا صحبت می‌کرد تا نه خودش و نه بی‌بی این گونه بی‌خیر دنیا نمی‌شدند!

کاش مادر، عقل الانو اون موقع می داشتم! کاش به جای اون همه دعوا، حرف می‌زدیم! کاش به جای اون همه سکوت ترس، حرف می‌زدیم! اما بابات خدابیامرز نذاش. نذاش نه آب خوشی از گلوی خودش پایین بره نه از گلوی ما »


آهو چهارده ساله بود که ابرام برای پسرش یوسف به خواستگاری آمد.

آهو دختر قشنگ و زیبایی بود و خیلی‌ها آرزو داشتند که عروسشان بشود اما به خاطر شرایط سالار و وضعیت ملوک کسی پا پیش نمی گذاشت تا این که سالار از دنیا رفت و حالا یوسف پشت در خانه ایران منتظر جواب بود تا آهو را عروسش نماید.


یوسف مقنی بود و کارهای بنایی از دستش برمی‌آمد. علاوه بر کشاورزی، در کارهای ساختمانی و بنایی نیز مهارت داشت. دوازده سالی از آهو بزرگتر بود و جوان خوش بر و رویی بود.

آهو، سن و سالی نداشت ولی وقتش بود تا رخت عروسی را بر تن کند به خانه خودش برود.

ایران دخترش را با هزاران امید و آرزو به یوسف داد و دخترکش را به خانه بخت فرستاد.

خانه یوسف، خانه پر زحمتی بود اما یوسف آن‌قدر با آهو مهربان و عاشقانه بود که آّهو هرگز از کارها، خسته نمی‌شد و زبان به شکایت نمی‌گشود.

به یوسف که نگاه می‌کرد باورش نمی‌شد که مردی بتواند این همه محبت و مهر داشته‌باشد و عاشقانه به زندگی و خانواده‌اش نگاه کند.

یوسف زیباترین لحظه‌های زندگی را برای آهو فراهم می‌آورد و مثل بره‌ای رام و نرم در دستان آهو بود! و آهو قدر این همه محبت را خوب می‌دانست و هرگز از صداقت و مهربانی یوسف، سو استفاده نکرد.

برای مادر از یوسف و زندگی‌اش می‌گفت و ایران با شنیدن زندگی آهویش، در دنیایی از رؤیا و خیال پرمی‌گرفت و مسرور خوشبختی دخترش می‌شد!


سه چهارسالی از ازدواج آهو می‌گذشت اما هنوز دامنش سبز نشده‌بود و در آرزوی فرزندی، دست به دعا برداشته‌بود.

روستا، شهر نبود که بتوانی از زیر نگاه و سخن دیگران فرارکنی و هر کسی به آهو می‌رسید، نشان از مادریش می‌گرفت و از بچه‌دار نشدنش می‌پرسید و آهو ناراحت و غمگین این موضوع بود.

اگر به خاطر آرامش و سخنان یوسف نبود،‌ مطمئنا نمی‌توانست این حرف‌ها را تحمل کند و از کوره درمی‌رفت. مادر یوسف، بی‌بی‌الهام نیز زن بسیار عاقل و دنیا دیده‌ای بود و در مقابل غم و غصه آهو می‌گفت:« دخترم! عروس قشنگم! این چیزها دست خداست و حتما یه مصلحتی بر اون می‌بینه این همه ناراحت نباش و امیدت به خدا باشه بعدشم هنوز شما دوتا خودتون بچه‌اید و بذارید یه کمی با هم باشید وقت برای بچه‌دار شدن زیاده و می‌زد زیر خنده و عروسش را از خیال ناراحتی بیرون می‌آورد»


فراز را هم ایران داماد کرد و همان خانه خودش را با سامیار و فراز شریک شدند و هر پسرش، عروسشان را به اتاقی آورد.

فرهاد پسر سلیمون برای عمه از شهر یک صندلی چرخدار آورده‌بود تا عمه بتواند از خانه بیرون بیاید و زندانش را ترک کند. این صندلی برای ملوک، حکم پاهایش را داشت چرا که بعد از سال‌ّها می‌توانست به کوچه بالا و پایین ده برود و نفسی تازه کند و سلول انفرادی‌اش را ترک نماید و همیشه فرهاد را دعا می‌کرد و هرکجا می‌نشست می‌گفت:« بچه‌ام فرهاد هرچه داشت و نداشت داد تا برای من این صندلی رو بخره خدا خیرش بده و سنگ دستش بگیره طلا بشه»


کدخدا، مسلم را دنبال یوسف و برادرش فرستاده‌‌بود تا برای کندن چاهی بالای سرچشمه بیایند و یوسف و یحیی با هم راهی سرچشمه شدند.

ایران هم از نبود مردان در خانه استفاده کرده‌، تنورش را روشن کرد و نان پخت و برای آهویش نان تازه و دوغ تلمبی برد. خاله اسما و ملوک هم آمده‌بودند و جمع جمعی خانمانه بود. با هم آبگوشتی گذاشتند و با نان تازه خوردند.


ایران به آهو گفت:« تو تشک خیلی کم داری بیا این کرک‌ها و نخ‌هایت را برایت یک لحاف کرسی زمستانی خوب بار کنیم و بدوزیم.»

خاله اسما و ملوک در دوختن لحاف و تشک، مهارت خاصی داشتند. بی‌بی‌الهام هم که دید زن‌ها دور هم جمع شده‌اند با یک ظرف پر میوه‌های باغشان به آن‌ها پیوست و دور هم نشستند و لحاف کرسی زمستان آهو را بارکردند.

از هر دری گفتند و شنیدند.

بی‌بی لیلا چراغ والر را روشن کرد و مقداری گوشت بارگذاشت تا مردان که از راه می‌رسند بعد از یک روز خستگی وکار در چاه، یک لقمه چرب و نرم بخورند.

والر را روشن کرد و برخاست تا پیازی بیاورد و توی قابلمه بیندازد که دامنش چطور و از کجا،‌خودش هم نفهمید به چراغ گیر کرد و چراغ به روی لحاف برگشت و آتش به لحاف گرفت.

زن‌ها با ترس و نگرانی سریع برخاستند و تند تند ظرف آب آوردن و روی لحاف و والر ریختند.

آتش را توانستند خاموش کنند و الحمدلله به کسی آسیبی نرسید اما تا خاموشش کنند، نیم لحاف سوخته‌بود.


آهو خیلی ناراحت شد و گفت:« عجب شانسی من دارم کلی ذوق این لحاف رو کردم اما به روی کرسی نینداخته سوخت»

بی‌بی‌الهام که خیلی ناراحت شده‌بود و خودش را مقصر می‌دانست گفت:« غصه نخور مادر خدا رو شکر به کسی آسیبی نرسید. خودم برات یکی دیگه بارمی‌کنم . مال دنیا مال دنیاست مادر!»


بیچاره ملوک این وسط از همه بیشتر ترسیده‌بود چون اگر خدای نکرده اتفاقی می‌افتد اونی که بی‌پا و قدم بود او بود و ممکن بود بد آسیب ببیند!


ایران گفت:« عیبی نداره اون تیکه سوخته رو می‌بریم و یک تیکه پارچه دیگه سرش می‌دیم و دوباره توشو پر می‌کنیم»

آهو با ناراحتی گفت:« نه ننه، من اون‌طوری دوست ندارم اینو برای خودت درست کن برای من یکی دیگه بارکن دوست ندارم یوسفو زیر لحاف سوخته و پینه شده‌ببرم»


اسما زد زیر خنده و گفت:« آی خدا! بسوزه پدر عاشقی! مادرت زیر لحاف سوخته و پینه زده بره اون موقع تو نری؟»

آهو که می‌خواست حرفش رو درست کنه گفت:« نه خاله ! نه به خدا! من منظورم این نبود، یعنی این که خوب مادرم براش مهم نیست ولی من دوست دارم هدیه مادرمو تر و تمیز و قشنگ به یوسف بدم»


ایران هم سریع وسط آمد وگفت:« راست می گه بچه‌ام، اسما! برات دوباره درست می‌کنیم حالا بیاید تا مردها نیومدند سریع این دسته‌گل رو از وسط حیاط جمع کنیم که نفهمن»

آهو، چای درست کرد و همه روی سکوی حیاط نشستند و چای روی آتش را سرکشیدند.

ایران از جایش برخاست و گفت:« من باید برم که گاو رو بدوشم الان هم پسرها حتما رسیدن و در به در دنبال من می‌گردن» و کمرش را صاف کرد و رو به اسما و ملوک کرد وگفت:« شما باشید من میرم»


ملوک گفت:« نه منم میام»

اسما هم از بی‌بی‌الهام تشکر کرد و از جایش برخاست و گفت:« آهو خاله جان اگه چیز دیگه‌ای داری بده برات بسوزونیم» و تا این حرف را گفت همه‌شان زدند زیر خنده!

بی‌بی‌الهام بنده خدا گفت:« مادرم خدابیامرز منو زود عروس کرد هنوز یه چراغو نمی‌تونم بی‌خبط و خطا، روشن کنم»

اسما با خنده گفت:« بی‌بی‌جان تو رو خدا بهت بر نخوره! شوخی کردم با همه‌مان بودم نه شما»

بی‌بی هم زد به خنده و گفت:« منم شوخی کردم اسما جان و گرنه شاید زود عروسم کرد و هنوز ده سال نداشتم اما الان هفتاد سال دارم و دیگه تازه عروس نیستم»

ملوک که خنده بر لب داشت گفت:« آهو جان، مادر! دستت درد نکنه از صبح به زحمتت انداختیم ببخش مادر، حلال کن!»

آهو، روی ملوک را بوسید و گفت:« شما ببخشید از صبح وسط این لحاف و تشک ولویید و به زحمت افتادید»


آهو و بی‌بی‌الهام به دم در آمدند تا مادر و خاله و ملوک را بدرقه کنند که صدای شیون و فریادی شنیده‌شد!

ملوک گفت:« کیه داره داد و هوار می‌کنه؟»

صدا نزدیک‌تر می‌شد و مردی از سر کوچه دیده‌شد.


بی‌بی‌الهام که جلوی در بود، بلند و با ناراحتی گفت:« یا فاطمه زهرا!ْ ... یا امام هشتم!! اون که یحیاس....»

 

ممنونم که با شکیبایی همراهید

ادامه دارد






موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 93 بهمن 7 :: 10:42 عصر :: توسط : ب. اخلاقی


قسمت پنجم آهوی آهو


درد کمر ملوک افتاده‌بود اما نمی‌توانست پاهایش را تکان بدهد و از کمر به پایین هیچ حسی نداشت. هیچ حسی را در پاهایش احساس نمی‌کرد و تا کسی حرفی می‌زد، اشکش سرازیر می‌شد.

آهوی کوچک مدام دور و برش می‌پلکید و تا اشک می‌ریخت، با دست‌ّهای کوچکش صورت ملوک را پاک می‌کرد و رویش را می‌بوسید.

همدم و هم‌نوای ملوک در آن خانه آهو شده‌بود. ملوک با این که از ضربه ایران به این روز درآمده‌بود اما گناهی به طفل خردسال ایران نمی‌دید و آهو را بسیار دوست می‌داشت به خصوص این که تنها کسی بود که در این موقعیت در کنار او بود و با حرکات شیرین بچگانه‌اش، سر ملوک را گرم می‌کرد و برای دقایقی او را از یاد پایش می‌برد.


سلیمون و طاها، برادران ملوک به دیدنش آمدند. سالار هم در خانه بود. سلیمون که وضعیت خواهرش را این‌گونه دید با ناراحتی رو به سالار کرد و گفت:« از ایران شکایت می‌کنم نمی‌ذارم به این راحتی، قصر در بره! حقشو کف دستش می‌ذارم»

سالار که به اندازه کافی تو بدبختی و مشکل افتاده‌بود با ناراحتی و عصبانیت از جاش بلند شد و گفت:« پات اگه به پاسگاه برسه و حرفی از ده بیرون ببری، اون موقع باید خودت خواهر افلیجتو نگه‌داری! فهمیدی؟»


سلیمون که دید دیگه جای نشستن نیست، از جایش بلند شد و گفت:« اون زن یک دیوونه زنجیریه! می‌خوای چندتای دیگه رو ناکار کنه تا تو عقلت سرجاش بیاد؟ این زنو با این وضعش نمی‌بینی؟ خواهر من افلیج به خونه تو نیومد، الانم باید نگهش داری و ایران هم باید به جزای عملش برسه!»


سالار وسط حرفش دوید و یک قدمی به سمت سلیمون جلوتر آمد و گفت:« ببین سلیمون، پات به پاسگاه برسه، خواهرتو پشت درت می‌ذارم و میرم! اون موقع باید یک عمر ازش مراقبت کنی»


سلیمون با خشم و عصبانیت گفت:« از تو هر چی بگی برمیاد! دفعه اولی نیست که زنی رو بی‌پناه از خونت بیرون می‌کنی این بار هم مثل اون بارت!»

سالار با عصبانیت فریاد کشید:« برو از خونه من بیرون، برو هر غلطی دلت می‌خواد بکن ولی بدون که منم نمی‌شینم تا تو هر غلطی دلت بخواد بکنی» و از اتاق بیرون رفت.


سلیمون و طاها با ناراحتی به سمت در حرکت کردند. سلیمون برگشت و به ملوک گفت:« نگران نباش خواهر، نمی‌ذارم آب خوش از گلوشون پایین بره»

ملوک که چشمهایش پر اشک بود گفت:« سلیمون، برادر! ولش کن تو سالار رو نشناختی اگه میگه منو پشت در خونت می‌ذاره، می‌ذاره، مطمئن باش اگه الانم می‌گه نری شکایت کنی به خاطر بچه‌هاشه‌ و گرنه فکر نکنم هیچ کس و هیچ چیزی تو دل سالار جا داشته‌باشه! صبر داشته‌باش برای شکایت هیچ وقت دیر نیست نمی‌خوام با عجله و ناراحتی کاری بکنی! فعلا منو با این دردم بذارید و بیشتر از این رنجم ندید!»


سلیمون گفت:« ملوک می‌خوای ببرمت خونه خودم؟»

ملوک گفت:« نه داداش. این بچه‌ها هم اینجا تنهان اگه من بیام واقعا بی‌کس و کار میشن فکرم نکنم سالار بذاره بیام نمی‌خوام بیشتر از این عصبانی بشه»

سلیمون و طاها رفتند. ملوک خوب می‌دانست که حرف برادرش یک تعارف بیشتر نیست و برای یک ساعت هم با این وضعش نمی‌تواند او را به خانه خود ببرد.


سلیمون از ناراحتی کاردش می‌زدی خونش درنمی‌آمد، دم در به طاها گفت:« این طوری نمیشه. یه دیوونه توی ده راحت بگرده و به هرکی می‌رسه یه بیل بزنه و ناکارشون کنه بعد با خیال راحت تو خونه خودش بنشینه و خوشحال رفتارش باشه! من میرم در خونه اسما، باید لااقل یه چند تا مشت و لگد نثار این زن بکنم و گرنه اسمم مرد نیست»


در خانه اسما با لگد سلیمون، نواخته‌شد. بلند بلند پشت در ایران را صدا می‌زد و بد و بیراه می‌گفت.

اسما، هراسان به ایران نگاهی کرد و با دست اشاره کرد که ساکت باش. هر دو خواهر گوشه حیاط نشسته‌بودند و از ترس می‌لرزیدند.

سلیمون ول کن معامله نبود. مدام ایران و اسما را صدا می‌کرد و ناسزا می‌داد.

چند نفری دور سلیمون جمع شدند. سلیمون با فریاد گفت:« اگه راست می‌گی الان با بیل بیا بیرون دیوونه تا جوابتو بدم! فکر نکن روزگار خوشی منتظرته، خواب شبتو برات کابوس می‌کنم، می‌ندازمت زندان تا حالت جا بیاد! زنیکه دیوونه»


همسایه‌ها به زور و ضرب سلیمونو از در خانه اسما، دور کردند اما ترس بدی به جان ایران و اسما افتاد.

اسما با اشاره گفت:« اگه واقعا فلج شده‌باشه معلوم نیست چی به سرمون بیاد؟ من شنیدم همسایه‌ها گفتند نمی‌تونه حرکت کنه اما فکر نمی‌کردم که فلج شده‌باشه»


ایران در خودش فرورفته‌بود و اصلا جوابی به حرف اسما نداد و به مطبخ رفت و هیزم‌ها را جا به جا کرد.


توی ده تمام حرف ایران بود و ملوک و سالار و سلیمون. از ترس حرف مردم، جرأت نمی‌کردند بیرون بیایند. از طرفی سالار اجازه نمی‌داد تا بچه‌ها نزد مادرشان برود و تأکید کرده‌بود که هیچ کس پا به خانه اسما نگذارد و گرنه جایشان در خانه خر است و بچه‌ها هم از ترس پا در خانه اسما نمی‌گذاشتند و اگر خاله را در کوچه می‌دیدند بدو به خانه برمی‌گشتند. فقط این وسط همایون در خفای پدر به نزد مادر می‌رفت و خبرها را می‌رساند.


ایران به همایون گفت:« مادر به پا هر وقت پدرت نیست آهو رو بیار ببینمش. دلم براش تنگ شده!»

همایون هم برای خوشحال کردن مادر، جسته گریخته آهو را دور از چشم پدر به نزد ایران می‌برد و دل مادر را شاد می‌کرد.


ملوک، چند روز اول سرجایش نشست اما کم‌کم خود را روی زمین می‌کشید و کارهایش را انجام می‌داد. نمی‌توانست کنار اتاق روی تشک بخوابد! سالار مثل یک نان‌خور اضافی برخورد می‌کرد و این برای ملوک سخت تمام می‌شد به همین دلیل از تمام توان و نایش استفاده‌می‌کرد و نمی‌گذاشت کارها بر سر سالار خراب شوند و سالار بر سر او!


بعد از یک ماه، ملوک چنان خبره و فرز بر روی زمین خود را می‌کشید که دیگران با قدم و گام به او نمی‌رسیدند.

سالار درمانده این وضعیت نا به سامانش شده‌بود به خصوص این که با وجود فصل برداشت محصول، کارها نیز بر سرش تلمبار شده‌بود و حضور بچه‌ها و زن مریض، بیشتر احساس درماندگی و خستگی می‌کرد و این خستگی را بر سر زن و بچه‌ّها نیز خالی می‌کرد با این که همه جز آهوی کوچک در میدان کار و زحمت بودند اما مثل ایران به پای کارها نمی‌رسیدند و کار سالار دو برابر شده‌بود.


با همه کله شقی و مغرور بودنش خودش را راضی کرد و به در خانه اسما رفت. از همان پشت در ایران را صدا کرد و گفت:« یا برمی‌گردی سر زندگیت یا طلاقتو می‌دم زیر بغلت تا برای همیشه ور دل خواهرت باشی»


ایران با این که دل خوشی از سالار نداشت اما از این که می‌توانست کنار بچه‌هایش باشد خوشحال شد. چاره‌ای هم نداشت نمی‌توانست سربار اسما باشد. اسما به سختی لقمه نان خودش را به دست می‌آورد و زندگی خودش را از لای دو سنگ جور می‌کرد در همین چند ماهه نیز فقط آن قدر داشتند که بخورند و نمیرند و زندگی را به سختی و مشقت گذرانده‌بودند.

فقط این وسط می‌ماند دو هوو که باید با هم در یک خانه باشند  به اسما گفت:« من که نمی‌تونم با ملوک زیر یک سقف باشم»

اسما گفت:« نمی‌خواد زیر یک سقف باشید تو تو خونه خودت باش اونم تو خونه خودت. همین که می‌تونی بالای سر بچه‌هات باشی خودش خیلیه»


ایران در نبود سالار به خانه‌اش برگشت. از حرفهای اسما هم فهمید که دیگر نمی‌تواند او را نگه‌دارد و جای ماندن نیست.

سر به خانه که گذاشت، دلش به درد آمد. خاطرات تمام سال‌های زندگی‌اش برایش مرور شد. همان جا دم در روی پله‌ها نشست و از غصه نمی‌توانست بالا برود. اگر به خاطر بچه‌ها نبود هرگز برنمی‌گشت اما کودکانش گناه داشتند و بر دل ایران هموار نمی‌شد که آن‌ها را اینگونه تنها بگذارد  و بگذارد تا زیر سایه نامادری بزرگ شوند.


خانه سالار سه اتاق و یک مطبخ و یک هیزم‌دانی در بالا داشت و طویله و کاهدانی و دستشویی در پایین بود. یکی از اتاق‌ها را هم که سالار پر محصول و خشکبار و خرت و پرت کرده‌بود. در یک اتاق هم ملوک نشسته‌بود و تنها یک اتاق دیگر داشت که بچه‌های ایران شب‌ و روزشان را در آن می‌گذراندند.


سامیار در را برای مادر بازکرده‌بود. آهوی کوچک بالای پله‌ها به انتظار مادر سر از پا نمی‌شناخت. تا چشم ایران به دختر کوچکش افتاد، غصه‌هایش را از یاد برد سریع خودش را به دختر کوچکش رساند و کودکش را در آغوش گرفت و از پله‌ها بالا رفت.


ملوک که متوجه آمدن ایران شده‌بود سریع به اتاق رفت و بیرون نیامد.

ایران هم ازکنار اتاق گذشت و سر در اتاق نکرد و به خانه خود خزید، اما خوب می‌دانست که تا همیشه نمی‌تواند از چشم ملوک خودش را پنهان کند و به شب نکشیده، رو در روی هم شدند.

ایران از روز حادثه تا آن موقع ملوک را ندیده‌بود. وقتی دید که ملوک آن‌گونه بر روی زمین خودش را می‌کشد و به این طرف و آن طرف می‌رود، وجدانش به درد آمد. هرچند احساس می‌کرد جای او در این خانه نیست ولی از این که همچین بلایی برسر این زن آورده‌بود، احساس ناراحتی و درد می‌کرد.


ملوک تا چشمش به ایران افتاد گفت:« کار خوبی کردی ایران به سر زندگیت برگشتی این بچه‌ها، مادر می‌خوان منم که نمی‌تونم براشون کاری بکنم اگر می‌دونستم که سرپا میشی وحالت خوب میشه به سر این زندگی نمی‌اومدم اما روزگار نابه‌کاره و دستشو رو نمی‌کنه!»

ایران، نه می‌توانست با رحم به ملوک بنگره و نه می‌توانست به خشم و نفرت نگاه کنه! اما صداقتی در حرف های ملوک می‌دید که زبانش را کوتاه می‌کرد و دلش را نرم می‌ساخت.

گفت:« من نمی‌خواستم این اتفاق برات بیفته، یک حادثه بود! هیچ قصدی نداشتم که تو رو به این روز بندازم ولی چه کنم که هر چی در بدشانسی و بدبختی، رو به منه»


ملوک آهی کشید و گفت:« اینم از تقدیر و سرنوشت منه و گرنه اون بیلو باید سالار می‌خورد»

دو هوو به ظاهر در یک رکاب بودند اما هیچ کدام دوست نداشت که دیگری حضوری داشته‌باشد فقط از سر ناچاری و بد حادثه در کنار هم بودند.


سالار متوجه آمدن ایران شد اما به روی خودش نیاورد و دمی برنیاورد. هر دو هم را می‌دیدند و از کنار هم می‌گذشتند بدون این‌که کلامی بینشان، رد و بدل شود.

سالار هرکاری که با ایران داشت به همایون می‌گفت و ایران هم اصلا با سالار کاری نداشت که به همایون بگوید.

سالار به خواست ملوک، اتاقی پشت خانه برای ملوک ساخت تا ایران و ملوک از تیررس نگاه هم به دور باشند. بیشتر ملوک بود که دوست نداشت با آن وضعیتش در دست و پای ایران باشد.

در هر خانه از سویی دیگر باز می‌شد و اگر هر کدام نمی‌خواست اصلا دیگری را نمی‌دید.


ایران که این همه آرامش و صداقت ملوک را می‌دید، دلش تاب نمی‌آورد و هر چه می‌پخت و می‌آورد برای ملوک هم کاسه‌ای می‌فرستاد و هر گاه که سالار نبود به نزد ملوک می‌رفت و با هم می‌نشستند و درد دل می‌کردند.

حالا ایران جز اسما، خواهر دیگری هم داشت که ملوک نام داشت و برایش کم از اسما نداشت به خصوص این که خود را مسبب وضعیت دلخراش ملوک می‌دانست.


روی خوشی ایران به سالار نشان نمی‌داد و فقط آمده‌بود تا برایش مادری بچه‌هایش را بکند.

پنج سال از این ماجرا گذشت و دو هوو در یک خانه با دو در با یکدیگر زندگی کردند و سالار با وجود دو زن، بی‌زن می‌گردید و نتوانسته‌بود دل هیچ یک را با خود نگه دارد. با این جهت همه از سالار حساب می‌بردند و کسی جرأت نمی‌کرد روی حرفش، حرفی بزند.

ایران به خاطر ملوک از در صفا با سالار درنمی‌آمد و ملوک به خاطر ایران به سالار نزدیک نمی‌شد. می‌ترسید که ایران ناراحت شود و جدای از این با پای فلج، سالار کمتر دل به ملوک می‌داد و بیشتر در آرزوی برگشت ایران به زندگی‌اش بود ولی ایران دل‌شکسته‌تر و غمگین‌تر از آنی بود که سالار بتواند او را به خود برگرداند.


آهو روز به روز زیباتر می‌شد و به چهره پدر نزدیک‌تر و نزدیک‌تر.

سالار به اتفاق پسرها و آهو به باغ رفتند تا زردآلو‌ها و سیب‌ها را جمع کنند و به ده بیاورند.

ایران در خانه ماند تا غذایی برایشان بپزد و سوار بر الاغ برایشان ببرد.

خر را پالان کرد و غذاها را بر چهارپا نهاد و به راه افتاد.

وسط‌های راه بود که سامیار بدو بدو از بالای باغ پایین آمد و تا مادر را دید، سر و صدا راه انداخت که:« ننه بدو باباسالار حالش بد شده!»


ایران، با نگرانی پرسید چی شده بچه؟ بگو مادر؟»


سامیارگفت:« بابا روی زمین افتاده و تکون نمی‌خوره ما هم زورمون نرسید بیاریمش.

ایران چهارپا را تندتر هی کرد و به باغ رسید.

سالار بی‌جان و رمق روی زمین دراز‌کش‌ شده‌بود. ایران، بر سرش زد و به همایون گفت:« بیا مادر کمک کن تا سوار حیوانش بکنیم»


سالار را سوار بر الاغ به ده آوردند.

سریع او را به خانه بردند و آبی به سر و رویش زدند و طبیب را خبر کردند.

سالار به سختی نفس می‌کشید و رنگ به رو نداشت! انگار زردچوبه به صورتش پاشیده‌بودند ! عرق سردی بر تنش نشسته‌بود و لرز داشت.

او را زیر لحافتی کردند و رویش را پوشاندند.

یکی دو ساعتی خوابید. تا چشم بازکرد، ملوک و ایران بالای سرش بودند.

ایران با تعجب سالار را نگاهی کرد و محکم روی پایش زد و بلند گفت:« ای خدا!!! ای خدا! این چه بلایی که سرمون آوردی» و زد زیر گریه!



ممنونم که مهربانید

لطفا هنوز همراه باشید





موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : دوشنبه 93 بهمن 6 :: 11:36 عصر :: توسط : ب. اخلاقی


قسمت پنجم آهوی آهو


درد کمر ملوک افتاده‌بود اما نمی‌توانست پاهایش را تکان بدهد و از کمر به پایین هیچ حسی نداشت. هیچ حسی را در پاهایش احساس نمی‌کرد و تا کسی حرفی می‌زد، اشکش سرازیر می‌شد.

آهوی کوچک مدام دور و برش می‌پلکید و تا اشک می‌ریخت، با دست‌ّهای کوچکش صورت ملوک را پاک می‌کرد و رویش را می‌بوسید.

همدم و هم‌نوای ملوک در آن خانه آهو شده‌بود. ملوک با این که از ضربه ایران به این روز درآمده‌بود اما گناهی به طفل خردسال ایران نمی‌دید و آهو را بسیار دوست می‌داشت به خصوص این که تنها کسی بود که در این موقعیت در کنار او بود و با حرکات شیرین بچگانه‌اش، سر ملوک را گرم می‌کرد و برای دقایقی او را از یاد پایش می‌برد.


سلیمون و طاها، برادران ملوک به دیدنش آمدند. سالار هم در خانه بود. سلیمون که وضعیت خواهرش را این‌گونه دید با ناراحتی رو به سالار کرد و گفت:« از ایران شکایت می‌کنم نمی‌ذارم به این راحتی، قصر در بره! حقشو کف دستش می‌ذارم»

سالار که به اندازه کافی تو بدبختی و مشکل افتاده‌بود با ناراحتی و عصبانیت از جاش بلند شد و گفت:« پات اگه به پاسگاه برسه و حرفی از ده بیرون ببری، اون موقع باید خودت خواهر افلیجتو نگه‌داری! فهمیدی؟»


سلیمون که دید دیگه جای نشستن نیست، از جایش بلند شد و گفت:« اون زن یک دیوونه زنجیریه! می‌خوای چندتای دیگه رو ناکار کنه تا تو عقلت سرجاش بیاد؟ این زنو با این وضعش نمی‌بینی؟ خواهر من افلیج به خونه تو نیومد، الانم باید نگهش داری و ایران هم باید به جزای عملش برسه!»


سالار وسط حرفش دوید و یک قدمی به سمت سلیمون جلوتر آمد و گفت:« ببین سلیمون، پات به پاسگاه برسه، خواهرتو پشت درت می‌ذارم و میرم! اون موقع باید یک عمر ازش مراقبت کنی»


سلیمون با خشم و عصبانیت گفت:« از تو هر چی بگی برمیاد! دفعه اولی نیست که زنی رو بی‌پناه از خونت بیرون می‌کنی این بار هم مثل اون بارت!»

سالار با عصبانیت فریاد کشید:« برو از خونه من بیرون، برو هر غلطی دلت می‌خواد بکن ولی بدون که منم نمی‌شینم تا تو هر غلطی دلت بخواد بکنی» و از اتاق بیرون رفت.


سلیمون و طاها با ناراحتی به سمت در حرکت کردند. سلیمون برگشت و به ملوک گفت:« نگران نباش خواهر، نمی‌ذارم آب خوش از گلوشون پایین بره»

ملوک که چشمهایش پر اشک بود گفت:« سلیمون، برادر! ولش کن تو سالار رو نشناختی اگه میگه منو پشت در خونت می‌ذاره، می‌ذاره، مطمئن باش اگه الانم می‌گه نری شکایت کنی به خاطر بچه‌هاشه‌ و گرنه فکر نکنم هیچ کس و هیچ چیزی تو دل سالار جا داشته‌باشه! صبر داشته‌باش برای شکایت هیچ وقت دیر نیست نمی‌خوام با عجله و ناراحتی کاری بکنی! فعلا منو با این دردم بذارید و بیشتر از این رنجم ندید!»


سلیمون گفت:« ملوک می‌خوای ببرمت خونه خودم؟»

ملوک گفت:« نه داداش. این بچه‌ها هم اینجا تنهان اگه من بیام واقعا بی‌کس و کار میشن فکرم نکنم سالار بذاره بیام نمی‌خوام بیشتر از این عصبانی بشه»

سلیمون و طاها رفتند. ملوک خوب می‌دانست که حرف برادرش یک تعارف بیشتر نیست و برای یک ساعت هم با این وضعش نمی‌تواند او را به خانه خود ببرد.


سلیمون از ناراحتی کاردش می‌زدی خونش درنمی‌آمد، دم در به طاها گفت:« این طوری نمیشه. یه دیوونه توی ده راحت بگرده و به هرکی می‌رسه یه بیل بزنه و ناکارشون کنه بعد با خیال راحت تو خونه خودش بنشینه و خوشحال رفتارش باشه! من میرم در خونه اسما، باید لااقل یه چند تا مشت و لگد نثار این زن بکنم و گرنه اسمم مرد نیست»


در خانه اسما با لگد سلیمون، نواخته‌شد. بلند بلند پشت در ایران را صدا می‌زد و بد و بیراه می‌گفت.

اسما، هراسان به ایران نگاهی کرد و با دست اشاره کرد که ساکت باش. هر دو خواهر گوشه حیاط نشسته‌بودند و از ترس می‌لرزیدند.

سلیمون ول کن معامله نبود. مدام ایران و اسما را صدا می‌کرد و ناسزا می‌داد.

چند نفری دور سلیمون جمع شدند. سلیمون با فریاد گفت:« اگه راست می‌گی الان با بیل بیا بیرون دیوونه تا جوابتو بدم! فکر نکن روزگار خوشی منتظرته، خواب شبتو برات کابوس می‌کنم، می‌ندازمت زندان تا حالت جا بیاد! زنیکه دیوونه»


همسایه‌ها به زور و ضرب سلیمونو از در خانه اسما، دور کردند اما ترس بدی به جان ایران و اسما افتاد.

اسما با اشاره گفت:« اگه واقعا فلج شده‌باشه معلوم نیست چی به سرمون بیاد؟ من شنیدم همسایه‌ها گفتند نمی‌تونه حرکت کنه اما فکر نمی‌کردم که فلج شده‌باشه»


ایران در خودش فرورفته‌بود و اصلا جوابی به حرف اسما نداد و به مطبخ رفت و هیزم‌ها را جا به جا کرد.


توی ده تمام حرف ایران بود و ملوک و سالار و سلیمون. از ترس حرف مردم، جرأت نمی‌کردند بیرون بیایند. از طرفی سالار اجازه نمی‌داد تا بچه‌ها نزد مادرشان برود و تأکید کرده‌بود که هیچ کس پا به خانه اسما نگذارد و گرنه جایشان در خانه خر است و بچه‌ها هم از ترس پا در خانه اسما نمی‌گذاشتند و اگر خاله را در کوچه می‌دیدند بدو به خانه برمی‌گشتند. فقط این وسط همایون در خفای پدر به نزد مادر می‌رفت و خبرها را می‌رساند.


ایران به همایون گفت:« مادر به پا هر وقت پدرت نیست آهو رو بیار ببینمش. دلم براش تنگ شده!»

همایون هم برای خوشحال کردن مادر، جسته گریخته آهو را دور از چشم پدر به نزد ایران می‌برد و دل مادر را شاد می‌کرد.


ملوک، چند روز اول سرجایش نشست اما کم‌کم خود را روی زمین می‌کشید و کارهایش را انجام می‌داد. نمی‌توانست کنار اتاق روی تشک بخوابد! سالار مثل یک نان‌خور اضافی برخورد می‌کرد و این برای ملوک سخت تمام می‌شد به همین دلیل از تمام توان و نایش استفاده‌می‌کرد و نمی‌گذاشت کارها بر سر سالار خراب شوند و سالار بر سر او!


بعد از یک ماه، ملوک چنان خبره و فرز بر روی زمین خود را می‌کشید که دیگران با قدم و گام به او نمی‌رسیدند.

سالار درمانده این وضعیت نا به سامانش شده‌بود به خصوص این که با وجود فصل برداشت محصول، کارها نیز بر سرش تلمبار شده‌بود و حضور بچه‌ها و زن مریض، بیشتر احساس درماندگی و خستگی می‌کرد و این خستگی را بر سر زن و بچه‌ّها نیز خالی می‌کرد با این که همه جز آهوی کوچک در میدان کار و زحمت بودند اما مثل ایران به پای کارها نمی‌رسیدند و کار سالار دو برابر شده‌بود.


با همه کله شقی و مغرور بودنش خودش را راضی کرد و به در خانه اسما رفت. از همان پشت در ایران را صدا کرد و گفت:« یا برمی‌گردی سر زندگیت یا طلاقتو می‌دم زیر بغلت تا برای همیشه ور دل خواهرت باشی»


ایران با این که دل خوشی از سالار نداشت اما از این که می‌توانست کنار بچه‌هایش باشد خوشحال شد. چاره‌ای هم نداشت نمی‌توانست سربار اسما باشد. اسما به سختی لقمه نان خودش را به دست می‌آورد و زندگی خودش را از لای دو سنگ جور می‌کرد در همین چند ماهه نیز فقط آن قدر داشتند که بخورند و نمیرند و زندگی را به سختی و مشقت گذرانده‌بودند.

فقط این وسط می‌ماند دو هوو که باید با هم در یک خانه باشند  به اسما گفت:« من که نمی‌تونم با ملوک زیر یک سقف باشم»

اسما گفت:« نمی‌خواد زیر یک سقف باشید تو تو خونه خودت باش اونم تو خونه خودت. همین که می‌تونی بالای سر بچه‌هات باشی خودش خیلیه»


ایران در نبود سالار به خانه‌اش برگشت. از حرفهای اسما هم فهمید که دیگر نمی‌تواند او را نگه‌دارد و جای ماندن نیست.

سر به خانه که گذاشت، دلش به درد آمد. خاطرات تمام سال‌های زندگی‌اش برایش مرور شد. همان جا دم در روی پله‌ها نشست و از غصه نمی‌توانست بالا برود. اگر به خاطر بچه‌ها نبود هرگز برنمی‌گشت اما کودکانش گناه داشتند و بر دل ایران هموار نمی‌شد که آن‌ها را اینگونه تنها بگذارد  و بگذارد تا زیر سایه نامادری بزرگ شوند.


خانه سالار سه اتاق و یک مطبخ و یک هیزم‌دانی در بالا داشت و طویله و کاهدانی و دستشویی در پایین بود. یکی از اتاق‌ها را هم که سالار پر محصول و خشکبار و خرت و پرت کرده‌بود. در یک اتاق هم ملوک نشسته‌بود و تنها یک اتاق دیگر داشت که بچه‌های ایران شب‌ و روزشان را در آن می‌گذراندند.


سامیار در را برای مادر بازکرده‌بود. آهوی کوچک بالای پله‌ها به انتظار مادر سر از پا نمی‌شناخت. تا چشم ایران به دختر کوچکش افتاد، غصه‌هایش را از یاد برد سریع خودش را به دختر کوچکش رساند و کودکش را در آغوش گرفت و از پله‌ها بالا رفت.


ملوک که متوجه آمدن ایران شده‌بود سریع به اتاق رفت و بیرون نیامد.

ایران هم ازکنار اتاق گذشت و سر در اتاق نکرد و به خانه خود خزید، اما خوب می‌دانست که تا همیشه نمی‌تواند از چشم ملوک خودش را پنهان کند و به شب نکشیده، رو در روی هم شدند.

ایران از روز حادثه تا آن موقع ملوک را ندیده‌بود. وقتی دید که ملوک آن‌گونه بر روی زمین خودش را می‌کشد و به این طرف و آن طرف می‌رود، وجدانش به درد آمد. هرچند احساس می‌کرد جای او در این خانه نیست ولی از این که همچین بلایی برسر این زن آورده‌بود، احساس ناراحتی و درد می‌کرد.


ملوک تا چشمش به ایران افتاد گفت:« کار خوبی کردی ایران به سر زندگیت برگشتی این بچه‌ها، مادر می‌خوان منم که نمی‌تونم براشون کاری بکنم اگر می‌دونستم که سرپا میشی وحالت خوب میشه به سر این زندگی نمی‌اومدم اما روزگار نابه‌کاره و دستشو رو نمی‌کنه!»

ایران، نه می‌توانست با رحم به ملوک بنگره و نه می‌توانست به خشم و نفرت نگاه کنه! اما صداقتی در حرف های ملوک می‌دید که زبانش را کوتاه می‌کرد و دلش را نرم می‌ساخت.

گفت:« من نمی‌خواستم این اتفاق برات بیفته، یک حادثه بود! هیچ قصدی نداشتم که تو رو به این روز بندازم ولی چه کنم که هر چی در بدشانسی و بدبختی، رو به منه»


ملوک آهی کشید و گفت:« اینم از تقدیر و سرنوشت منه و گرنه اون بیلو باید سالار می‌خورد»

دو هوو به ظاهر در یک رکاب بودند اما هیچ کدام دوست نداشت که دیگری حضوری داشته‌باشد فقط از سر ناچاری و بد حادثه در کنار هم بودند.


سالار متوجه آمدن ایران شد اما به روی خودش نیاورد و دمی برنیاورد. هر دو هم را می‌دیدند و از کنار هم می‌گذشتند بدون این‌که کلامی بینشان، رد و بدل شود.

سالار هرکاری که با ایران داشت به همایون می‌گفت و ایران هم اصلا با سالار کاری نداشت که به همایون بگوید.

سالار به خواست ملوک، اتاقی پشت خانه برای ملوک ساخت تا ایران و ملوک از تیررس نگاه هم به دور باشند. بیشتر ملوک بود که دوست نداشت با آن وضعیتش در دست و پای ایران باشد.

در هر خانه از سویی دیگر باز می‌شد و اگر هر کدام نمی‌خواست اصلا دیگری را نمی‌دید.


ایران که این همه آرامش و صداقت ملوک را می‌دید، دلش تاب نمی‌آورد و هر چه می‌پخت و می‌آورد برای ملوک هم کاسه‌ای می‌فرستاد و هر گاه که سالار نبود به نزد ملوک می‌رفت و با هم می‌نشستند و درد دل می‌کردند.

حالا ایران جز اسما، خواهر دیگری هم داشت که ملوک نام داشت و برایش کم از اسما نداشت به خصوص این که خود را مسبب وضعیت دلخراش ملوک می‌دانست.


روی خوشی ایران به سالار نشان نمی‌داد و فقط آمده‌بود تا برایش مادری بچه‌هایش را بکند.

پنج سال از این ماجرا گذشت و دو هوو در یک خانه با دو در با یکدیگر زندگی کردند و سالار با وجود دو زن، بی‌زن می‌گردید و نتوانسته‌بود دل هیچ یک را با خود نگه دارد. با این جهت همه از سالار حساب می‌بردند و کسی جرأت نمی‌کرد روی حرفش، حرفی بزند.

ایران به خاطر ملوک از در صفا با سالار درنمی‌آمد و ملوک به خاطر ایران به سالار نزدیک نمی‌شد. می‌ترسید که ایران ناراحت شود و جدای از این با پای فلج، سالار کمتر دل به ملوک می‌داد و بیشتر در آرزوی برگشت ایران به زندگی‌اش بود ولی ایران دل‌شکسته‌تر و غمگین‌تر از آنی بود که سالار بتواند او را به خود برگرداند.


آهو روز به روز زیباتر می‌شد و به چهره پدر نزدیک‌تر و نزدیک‌تر.

سالار به اتفاق پسرها و آهو به باغ رفتند تا زردآلو‌ها و سیب‌ها را جمع کنند و به ده بیاورند.

ایران در خانه ماند تا غذایی برایشان بپزد و سوار بر الاغ برایشان ببرد.

خر را پالان کرد و غذاها را بر چهارپا نهاد و به راه افتاد.

وسط‌های راه بود که سامیار بدو بدو از بالای باغ پایین آمد و تا مادر را دید، سر و صدا راه انداخت که:« ننه بدو باباسالار حالش بد شده!»


ایران، با نگرانی پرسید چی شده بچه؟ بگو مادر؟»


سامیارگفت:« بابا روی زمین افتاده و تکون نمی‌خوره ما هم زورمون نرسید بیاریمش.

ایران چهارپا را تندتر هی کرد و به باغ رسید.

سالار بی‌جان و رمق روی زمین دراز‌کش‌ شده‌بود. ایران، بر سرش زد و به همایون گفت:« بیا مادر کمک کن تا سوار حیوانش بکنیم»


سالار را سوار بر الاغ به ده آوردند.

سریع او را به خانه بردند و آبی به سر و رویش زدند و طبیب را خبر کردند.

سالار به سختی نفس می‌کشید و رنگ به رو نداشت! انگار زردچوبه به صورتش پاشیده‌بودند ! عرق سردی بر تنش نشسته‌بود و لرز داشت.

او را زیر لحافتی کردند و رویش را پوشاندند.

یکی دو ساعتی خوابید. تا چشم بازکرد، ملوک و ایران بالای سرش بودند.

ایران با تعجب سالار را نگاهی کرد و محکم روی پایش زد و بلند گفت:« ای خدا!!! ای خدا! این چه بلایی که سرمون آوردی» و زد زیر گریه!



ممنونم که مهربانید

لطفا هنوز همراه باشید





موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : دوشنبه 93 بهمن 6 :: 11:35 عصر :: توسط : ب. اخلاقی
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >   
درباره وبلاگ
خدا را شکر می‌کنم که هر چه از او خواستم به من زیباترش را هدیه داد!
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 158541