به نام خدا
« شکرانهها» بر اساس واقعیت یک زندگی
سودابه با صنوبر توی کوچه بازی میکردند. صدای خندههای شاد و کودکانه صنوبر، کوچههای سرد پاییزی را پرکردهبود. مثل خرگوشی تیز پا از این سو به آن سو میدوید و میپرید.
موهای بلند و خرماییاش تا پشت پاهاش بافتهشدهبود! بازشان که میکرد، جنگلی انبوه از موهای روشن و فرش بر روی پشتش میریخت.
با این که دختر بچهای چهار یا پنج ساله نبود اما، معلوم میشد که از آن دختران زیبارو و دلبری خواهدبود که برق نگاه آینده را به خود خواهددوخت!
سودابه به دنبال صنوبر از این طرف به آن طرف کوچه میدوید و شادی خواهر کوچکش را به گوش کوچه میرساند!
کوچههای خاکی و نمناک پاییزی شهر، صدای پای صنوبر را خوب به یادداشت! و همیشه، قلوه سنگهایش را کناری میزد تا به زیر پاهای نازک وکودکانه صنوبر نیاید و زخمی از سنگی به یادگار بر دست و پایش، نماند!
از بس بازی کردهبودند و دویدهبودند، نایی برایشان نماندهبود. از زور گرسنگی و عطش تشنگی، راه خانه را در پیش گرفتند و به خانه برگشتند.
صنوبر لیلیکنان و شاد از کنار جوهای آب میپرید و شعر میخواند و سودابه با احتیاط در پی او میآمد تا خواهر کوچک در بستر جویی نغلتد!
به کوچهشان نزدیک میشدند. هر چه نزدیکتر میشدند، گرسنهتر و تشنهتر میشدند! انگار بوی غذا را از دو کوچه بعد میشنیدند!
به سر کوچه نرسیده، متوجه شدند که مردم به سمت خانه آنها میشتابند. در خانهشان باز بود و مردم نگران و ناراحت و گریهکنان داخل میشدند.
سودابه بزرگتر و عاقلتر بود. گامهایش را تندتر کرد و دست صنوبر را محکم به دست گرفت و به سوی خانه دوید.
صدای شیون و گریه از خانه بلند بود! صدایی با ناله و گریه، فریاد میزد و خدا را صدا میکرد!
سودابه در حالی که دست صنوبر را محکم گرفتهبود، مردم را کنار زد و به حیاط خانه دوید.
صدای گریههای مادر و بیبی جان بود! دست صنوبر را رها کرد و به سمت اتاق دوید.
مادر وسط اتاق غش کردهبود و زنها دورش ریختهبودند: یکی آب و گلاب به صورتش میپاشید و دیگری، شانههایش را میمالید! آنیکی با چارقدش مادر را بادمیزد!
بیبیجان هم آن گوشه حال و روز بهتری از مادر نداشت! چنگ بر صورت میزد و ناخن به چهره میکشید! بلند بلند فریاد میزد و به خدا التماس میکرد! مثل ابر بهار اشک میریخت! زنها دو دستش را محکم گرفتهبودند تا به خود آسیبی نرساند!
از دیدن چهره مادر و بیبی، سودابه و صنوبر نیز زدند زیر گریه و هر یک خود را در آغوش مادر و بیبی انداختند!
مادر، با همان حال غش و زار و نزارش، صنوبر را بغل کرد و گفت:« مادر..... مادر.... مادر جان، بیپدر شدی! یتیم شدی! یتیم شدی مادر....!!!!!!!!»
سودابه میفهمید مادر چه میگوید ولی صنوبر نمیفهمید مادر چه میگوید و فقط از اشکها و گریههای مادر، میگریست و زار میزد!
بچه بودند. آنقدر بچه که صنوبر هرگز پدر را به یاد نیاورد و نفهمید یتیم شدن و بیپدر شدن یعنی چه؟؟؟!!!
ریحانه، زن جوان و قشنگی بود. موهای پر پشتش را به زور میتوانستی ببافی! بیست و پنج سال بیشتر نداشت که ابراهیم، با دو دختر و مادرش او را تنها گذاشت و رفت!
جوان بود و زیبا! و حالا بیوه بود و بیشوهر! بیسرپرست و بینانآور! و دو دختر و بیبی جانی که بعد از ابراهیم، نگاهشان به ریحانه بود.
روزگار بیوفاتر از اشکهایی است که بر سر خاکها، ریختهمیشود! سردتر از باد پاییزی! برهنهتر و رسواتر از درختانی که شلاق زمستان، تنهشان را بیبرگ و بار میسازد!
خاک سرد بود و سردتر شد و ابراهیم در خاک، غلتید و جانش از زمین و زمان کندهشد! از میان قلبهایشان اگرچه نرفت، از محضر دیدگانشان، رخت بربست و ناپدید شد! درست مثل یک رؤیای فراموش شده! یک خواب شیرین دم صبح! یک مهتاب نیامده، رفته!
بعد از ابراهیم، ریحانه و بیبی جان مجبور بودند تا شکمشان را خودشان سیر کنند. بیل به دست خود گرفتند و نان خود از بازوی خود گرفتند.
چند رأسی گاو و گوسفند داشتند و چند زمین کشاورزی که دستانشان را به دستان بیبیجان و ریحانه دادهبودند تا روزگار سخت را بر آنها، سهل نمایند! اما..... با این چیزها، راحتی در خانه را نمیکوبید. رنج زندگی بیشتر از دسترنج باغ و زمین و گاو و گوسفند بود!
صنوبر دختر خردسالی بود که صدای بازی و خنده، صدای کوچهها و شرشر آبها، او را به سمت خود میکشید و دستش را از دست غصه فراق بابا، میستاند و به شادی کودکانه، گسیل میداشت!
روزگار ورق میخورد و میگذشت. دو سالی بود که ابراهیم، خانه را ترک کرده و آسمان را منزل ساختهبود!
صنوبر نزدیکیهای غروب از بازی کوچهها و باغها، به خانه برگشت.
تا وارد شد به سمت حوض آب رفت و دست و صورتش را شست و مشتها را پر آب کرد و نوشید. چهره سپیدش، در گذر بازی و رقص کودکانه، سرخ شدهبود و گونههایش، گویی به خون نشستهبود!
مشت را پر آب کرد و روی لانه مورچههای باغچه ریخت. از این که سربه سر مورچهّها بگذارد خوشش میآمد. تکه چوبی برمیداشت و لانهشان را ویران میساخت و مورچههای آواره و پریشان را دنبال میکرد.
صدای پای خواهرش را شنید که به حیاط آمد.
سرش همچنان توی باغچه بود و بازی میکرد و با داد و فریاد با مورچهها حرف میزد...
با خوشحالی گفت:« سودابه! بیا دنبالشان کنیم هر جا رفتند جلوشان را بگیریم!»
اما سودابه جوابش را نداد..
دوباره حرفش را تکرار کرد . بازهم جوابی نشنید.
یک آن فکر کرد سودابه رفت ولی زیرچشمی، پاهایش را میدید...
بلند گفت:« آبجی با توام بیا ببینشون... مثل چی از این ور به اون ور میدون...!!! بیا ببین....»
با این که سودابه لب حوض نشستهبود اما جواب صنوبر را نمیداد!
صنوبر همانطور که روی خاکها، دوزانو نشستهبود برگشت تا دوباره سودابه را صداکند...
برگشت. تا آمد دهانش را بازکند و با فریاد از خواهر بخواهد نزد او بیاید، نگاهش به صورت پر اشک و قرمز خواهر افتاد! چشمانش از اشک و گریه، پف کردهبود و روی صورتش، اشکها میغلتیدند!
با نگرانی از جا برخاست و اخمهای کودکانهاش رفت توی هم! به سوی سودابه دوید و خودش را توی بغل خواهرش انداخت.
با همان لحن کودکانه و معصومش گفت:« آبجی جانم! چی شده؟؟ چرا گریه میکنی؟؟ و سودابه بلندتر گریه کرد و صنوبر در آغوشش، با او همصدا شد!!!
صنوبر همپای سودابه میگریست و منتظر بود تا سودابه دهان بازکند و بگوید چه شده؟؟
دوباره با التماس پرسید چی شده آبجی جونم؟ بگو تو رو خدا!! چی شده؟؟؟
سودابه، صنوبر را محکم در بغل گرفت و گفت:« هیچی صنوبرم ...! هیچی.... با یکی از دوستام دعوام شده! »
صنوبر اشکهای سودابه را از روی گونههایش پاک کرد و گفت:« کی بوده؟ بگو برم بزنمش!! اصلا بیا با هم بریم بزنیمش!!»
سودابه خودش را جمع و جوری کرد و گفت:« نه آبجی جونم! ولش کن! خودم زدمش ولی خیلی دلم از دستش پُره!»
و بلند شد و صورتش را شست و به اتاق بالا رفت.
صنوبر دوباره به سمت باغچه دوید و چوب باریکش را برداشت و دنبال مورچهها کرد.
بیبیجان، رشتههای آش را توی حیاط آورد و روی طناب آویزان میکرد. از وقتی ابراهیم مردهبود ناچار بودند برای گذران زندگی راهی پیدا کنند و بیبیجان و مادر برای مردم رشته آش، خشک میکردند و کشک و برگه درست میکردند.
صنوبر با دیدن بیبی از جا پرید! بیبی جان، اگر او را در حال آزار و اذیت مورچهها میدید، ناراحت میشد و دعوا میکرد! میگفت:« اینها هم موجودند و گناه دارند و نباید آزارشان داد!»
بدو دست و دامن خاکیاش را تکاند. سریع و زیرکانه به سمت حوض آب رفت و دستهایش را شست و زود پیش بیبیجان دوید و گفت:« منم کمک کنم؟»
بیبی جان در حالی که بینیاش را بالا میکشید سرش را رشتهها بند کرد و بدون نگاه به صنوبر گفت:« آره بیبی جان! بیا کمک کن!»
صدایش گرفتهبود و به آرامی صحبت میکرد.
صنوبر زرنگ و زبل بود. احساس کرد بیبی جان، طوریش شده، دست انداخت دور کمر بیبی جان و به چشمهایش، چشم دوخت.
بیبی جان هم چشمهایش مثل سودابه پر اشک بود و دماغش قرمز قرمز!!!
غمی دل صنوبر کوچک را به همگرفت! آرام بیبیجان را رها کرد و کنار ایستاد و گفت:« بیبیجان! چی شده؟؟؟ چرا گریه میکنید؟؟ دوستای شما هم شما رو زدند؟؟؟ من خودم حساب همهشونو میرسم!! غصه نخور!!»
تا این را گفت بیبیجان، تشت رشته را زمین گذاشت و به سمت صنوبر آمد. نوه کوچک و شیرین زبانش را در بغل گرفت و گفت:« آره جونم منم دوستام زدنم!! و سرش را گذاشت روی سینه صنوبر کوچک و ناخواسته زد زیر گریه!!!»
صنوبر سر بیبی جان را نوازش کرد و گفت:« بیبی جان! من یه چوب گنده دارم برم بیارم؟؟!»
بیبی اشکهایش را پاک کرد و گفت:« آره بیبی جان! فدایت شوم برو چوبت را بیار!!!»
صنوبر بدو به سمت باغچه رفت و چوبش را برداشت و به سمت بیبی آمد.
بیبیجان گفت:« فدای تو شوم، اول بیا این رشتهها را پهن کنیم بعد برویم بزنیمشان!»
صنوبر با سر قبول کرد و به بیبی کمک کرد تا رشتهها را روی طناب پهن کند.
غروب شدهبود. سرخی مهتاب روی شهرافتادهبود و خورشید کمکم داشت دامن روشنش را جمع میکرد تا به شارژ بزند!
صنوبر دم در روی پله نشست.
کار هر روزش بود. غروب که میشد مادر میآمد. ریحانه ناچار بود به خانه مردم برود و کار بکند. اما هرجا میرفت تا غروب برمیگشت. بعضی موقعها هم، صنوبر را با خود میبرد.
خانمی که ریحانه در خانهاش کار میکرد، صنوبر را خیلی دوست داشت و از همصحبتی با این دخترک شیرین زبان، لذت میبرد. صنوبر هم تا میتوانست برایش خوشزبانی میکرد و آسمان و زمین را برای او به هم میدوخت و قصه و غصه میگفت.
دیر شدهبود. مادر دیر کردهبود. نگاه صنوبر کوچه را میرفت و میآمد. از جا برمیخاست و تا سرکوچه میرفت و دو رو بر را نگاه میکرد و دوباره سر به پایین برمیگشت.
سنگها را با پایش از این طرف به آن طرف پرت میکرد و با تکه گچی روی زمین لیلی میکشید و دو پرشی میرفت و برمیگشت. اما خبری از مادر نبود.
سودابه دم در آمد. روی پله کنار صنوبر نشست. خواهرک کوچک را به بغل فشرد و گفت:« نمیای تو؟؟ دیر وقته!! پاشو بریم تو آبجیکم!»
صنوبر گفت:« نه نمیام! واستا مامان بیاد با مامان میام تو!»
سودابه گفت:« مامان دیر کرده! خوب نیست این موقع شب دم در بشینی! خطرناکه! بیا بریم تو مامان اگه بیاد برنمیگرده!»
سودابه هر کاری کرد که صنوبر به خانه بیاید به حرف نکرد. بنابراین خودش نیز کنار صنوبر روی پله به انتظار مادر نشست.
صدای بیبیجان از تو میآمد. سودابه!! صنوبر؟؟؟؟
سودابه گفت:« بله بیبی جان!؟»
بیایید تو. شبه تاریکه !
صنوبر داد زد بیبیجان، الان مادرم میاد باهاش میام!
بیبی جان به دم در آمد نگاهی پر درد و ناراحتی به سودابه کرد و دو زانو رو به روی صنوبر کوچک نشست. موهای خرمایی بلندش را نوازش کرد و او را در بغل کشید و گفت:« دخترکم بیا بریم تو ببینم با لونه مورچهها چه کردی؟»
تا این را گفت، صنوبر نگاهی زیر چشمی به سودابه انداخت، فکر کرد که کار سودابه است و او لوش داده!
سودابه ابروهایش را به نشانه «نه» بالا انداخت و گفت:« بیبی جان، راست میگه بیا بریم ببینیم مورچهها خونه جدید درست کردند؟»
ترفند بیبی کارگر شد و صنوبر را به داخل خانه بردند. آنقدر کنار باغچه با او بازی کردند که خوابش گرفت. بیبی جان سریع شامش را آورد توی حیاط و خواب و نیمخواب، به صنوبر شام داد. هنوز غذا در دهانش بود و قورت ندادهبود که از شدت خستگی خوابش برد.
آن شب صنوبر، در آغوش سودابه خوابید. چنان غرق خواب شدهبود که نفهمید کی صبح شده؟
صدای خروس صحن حیاط بیبی جان را پرکرد. روشنایی از لای تمامی درزها و روزنهها، خود را به زور به اتاقها وارد میکرد.
به روی تشک و صورت صنوبر هم رسید. روشنی گرم هم بود و صورت صنوبر را قلقلک میداد!
روی بالشت سرش را جا به جا کرد واز این طرف به آن طرف غلتید ولی روشنی صبح دنبالش میرفت و نمیگذاشت بیشتر از این بخوابد.
شیطون بانمک کوچک، چشمهای درشتش را با پشت دست مالید. کمکم بازشان کرد و سر جایش نشست. سودابه نبود. بیبی جان هم نبود.
صدازد :« مامان .... مامان؟»
سودابه سریع به اتاق دوید و گفت:« سلام آبجی کوچیکم! صبح به خیر! بیدار شدی؟ »
صنوبر سلام کرد و گفت:« پس مامان کو؟»
سودابه گفت:« مامان صبح زود رفت. اومد تو رو هم بوسید ولی اینقدر محکم خواب بودی که نفهمیدی!»
صنوبر با اعتراض گفت:« یعنی چی؟ چرا منو بیدار نکرد؟ میخواستم باهاش به خونه حکیمه خانم برم»
سودابه گفت:« نمیشد امروز بری! حکیمه خانم مهمون امروز مهمون داره و نباید دست و پاش شلوغ پلوغ باشه!»
صنوبر دوباره سر جایش دراز کشید و گفت:« منو امروز میبری باغ مش باقر؟»
سودابه در حالی که داشت از در بیرون میرفت، گفت:« حتما آبجیکم! حتما! پاشو صبحانه بخور کارها رو بکنیم بعد!»
آن شب هم تا دیر وقت صنوبر دم در به انتظار مادر نشست و دوباره بیبی جان و سودابه، به کلک تو بردنش!
صنوبر آن شب هم خوابید. و باز هم صبح که بیدار شد مادر زودتر رفتهبود. سه روز میشد، صنوبر مادر را ندیدهبود!
شب چهارم کلک بیبیجان و سودابه، کارگر نشد و صنوبر بنای گریه و زاری گذاشت. حالا گریه نکن کی گریه بکن! داد و بیداد میکشید و مادر را صدا میزد! هر چه بیبی جان و سودابه ناز و نوازش میکردند، صنوبر بیشتر داغ میشد و معرکه میگرفت.
هیچ کدام حریف صنوبر نمیشدند! سودابه خستهشدهبود. ایستاد و فقط به گریه کردن صنوبر نگاه کرد و بعد از چند لحظه، او هم بلند زد زیر گریه! بیبیجان هم آرام آرام اشک میریخت! شانههایش از شدت بغض و اشک، میلرزید.
دو دخترش را در آغوش گرفت و او هم شروع کرد به گریستن.
صنوبر ساکت شد و با تعجب به سودابه و بیبی جان نگاه کرد.
اشکهایش را با پشت آستینش پاککرد و خیره به آن دو ماند!
صنوبر ساکت شد ولی بیبی جان و سودابه ساکت نمیشدند!
سودابه شانههای صنوبر را گرفت توی دستش و تکانی داد و با همان حال گریه گفت:« مادر گم شده!!! میفهمی؟ گم! گم شده!! دیگه هم نمیاد! این قدر سر و صدا و گریه زاری نکن و با گریه به سمت اتاق بالا دوید!
ادامه دارد لطفا شکیبا باشید! ممنون
موضوع مطلب :