سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارقه قلم
همگام با هر روز
 
 


به نام خدا


«دخترم آیدا»


     باریک و خوش اندام بود. سفید و زیبارو. چشمانش درخشش خاصی داشت و مژه‌های بلندش، زیبایی این درخشش را دو چندان می‌کرد. بینی‌اش را انگار خط‌کش گذاشته‌بودند و کشیده‌بودند! و اتویی صاف و براق نیز بر‌آن زده‌بودند!

      چنان پوستش نازک بود که روی بینی‌اش، رگ‌ها، بیرون زده‌بود و آبی می‌زد!

     

وقتی می‌خندید، دندان‌هایش معلوم بود. لب و دهان زیبایی داشت. دندان‌هایی که به صف، مرتب و تمیز کنار هم نشسته‌بودند و بزرگتر از معمول به نظر می‌رسیدند و زیبایی خندیدنش را، دو چندان می‌نمود!

     روی هم پنجاه کیلو، پوست و گوشت و استخوان نداشت.

   

     قدش بلند نبود و چون ریزه میزه می‌زد، جوانتر و کم‌سن و سال‌تر نشان می‌داد.

     کسی باورش نمی‌شد که او بیست و پنج سال دارد! به هجده ساله‌ها می‌خورد!

    تازه ازدواج کرده‌بود ولی اصلا معلوم نبود. ابروهای خودش آن قدر باریک و کشیده‌بود که نشانی از خط آرایشگر نداشت و همه فکر می‌کردند، شوخی می‌کند!

    مهربان بود و ساده! کم صحبت و شیرین‌خنده!

   

      فرزند شهید بود و از خانواده‌ای مذهبی و باایمان.

    توی دفتر بیشتر با معلم زبان و هم‌رشته‌ی خودش، هم صحبت و هم‌کلام بود. آن همه چه می‌گفتند؟ خدا می‌دانست!

   خانم ریحانی و آزاده که به هم می‌رسیدند، دنیا دنیا سخن در سینه برای هم تلمبار داشتند.

  جمع، جمع خوشکل‌ها بود. با این تفاوت که «شهره» ریزنقش و ریزنگار بود و خانم ریحانی بلند بالا و سبزه‌رو و قشنگ.


     آن زمان‌ها دخترها را از روی سبیل‌های بلندشان می‌شناختند و پسرها را از روی ابروان پهنشان! ولی شهره به جز مژه‌های بلندش و ابروان باریکش، مویی بر صورت نداشت و اگر کسی نمی‌دانست باورش نمی‌شد که ازدواج کرده‌است!

    شوهرش هم مثل خودش باریک و لاغراندام بود.

    وقتی از او می‌پرسیدند که چطور شد با هم آشنا شدید؟

 می‌گفت:« از طریق دوست دانشگاهی‌ام. فامیل همسایه‌شان بوده»


میان شهره و شوهرش، تفاوت زیادی وجود داشت و باعث تعجب بود که چطور شهره به این ازدواج تن داده؟!

خانواده شوهرش، از آن دار و دسته‌ی آزاد و راحتی بودند که حجاب و نماز و روزه، برایشان مهم نبود و تازه شهره را مسخره هم می‌کردند.

شهره خیلی تلاش کرد تا در دلشان جایی بازکند و محبتشان را نسبت به خود، متوجه سازد اما سخت‌تر از این چیزها بودند که بتوان چنگی به دلشان زد!

هر چه کار می‌کرد را صمیمانه و دوستانه، در زندگی مشترکشان خرج می‌نمود و هر از گاهی با بهانه‌های مختلف، چیزی برای مادرشوهر می‌خرید، تا دلشادش کند.


    روز مادر برای مادرشوهرش کادویی خرید که تا چند ماه ناچار شد، قسط این هدیه را بپردازد و خود در سختی باشد.

شهره هر روز رنگ و رو باخته‌تر بود. خوشحالی آن زمانی که مجرد بود و برای خودش یورتمه می‌رفت، در او دیده‌نمی‌شد!


به هرحال دنیای تأهل با دنیای مجردی خیلی فاصله داشت و برای شهره کیلومترها و فرسنگ‌ها!

چهره‌اش اما در پس ناملایماتی که می‌کشید هر روز جوان‌تر و ملوس‌تر دیده‌می‌شد و اگر حرفی نمی‌زد باورت نمی‌شد که رنجی، سینه‌اش را به دیوار می‌کوبد و شلاق می‌زند.


هنوز یکسالی از ازدواجشان نگذشت که دختر کوچک و زیبارویش،پا به دنیا گذاشت.

برای شهره، آیدا، نهایت آرزو و امید بود. می‌توانست در آغوش کودکش تمامی چیزهای نداشته‌ای که در این زندگی نصیبش شده‌بود را به دست آورد و سرش را روی پاهای کوچک کودکش بگذارد و برای او اشک بریزد.


صدایش آهسته‌تر و متین‌تر از آنی بود که بتواند بر سر شوهر بلند کند و یا فریاد زدند و پاهایش ناتوان‌تر و ضعیف‌تر از آنی بود که بتواند از این قفس سرد، بگریزد! به ویژه آن که رسم گریزی در خانواده آن‌ها نبود و شکیبایی، درسی بزرگ بود که مادرش به او آموخته‌بود!


همه‌چیز را در سینه می‌شکست و خرد می‌کرد، اما بی‌صدا و به زیر بغض‌های ناشکسته، مخفی می‌نمود تا کسی از این همه سردی و بی‌مهری در زندگی‌اش، خبردار نشود.


دستی به رویش بلند نشده‌بود و دری به رویش بسته نگردیده‌بود و زنی دیگر در زندگی‌اش، پا نگذاشته‌بود اما بی‌مهری و بی‌محبتی، چنان بر سرسرای دلش، چادر زده‌بود که هیچ گرمایی را اجازه داخل شدن نمی‌داد.


و چون نمی‌زد و چون معتاد نبود و چون زن‌باره نبود، پس مشکل چه بود!؟ چگونه می‌توانست سرما و خشونت تازیانه‌های نگاه‌های سرد و بی‌روح و تحقیرآمیز را برای دیگران شرح بدهد؟! چگونه می‌توانست به چشم‌های «خوش‌به حالت » دیگران نگاه کند و بگوید ، هیچ محبتی بین من و همسرم وجود ندارد و تنها ..... شب‌هایش را تا صبح پر می‌نمایم...!


آیدا، آواز گرم و مهربانی بود که دستان سرد مادر را به روی سینه کشید و او را از یخ‌زدن، نجات داد!

برای شهره با وجود آیدا، هیچ چیز دیگری نمی‌توانست او را به زنجیر کشد و در کنج خلوت و تنهایی و تاریکی شب، زانوی اشک را، آغوشش سازد!


آیدا، درست شبیه مادرش بود! ریزنقش و زیبا! دقیق روی بینی‌اش، رگ‌ها از نازکی پوست بیرون زده‌بود و لاجوردی لاجوردی نشان می‌داد!

گاهی فکر می‌کردی این مادر و دختر پشت چشم‌ّهایشان را سایه‌ای آبی کشیده‌اند که با هیچ آبی، پاک نمی‌شود!


آیدا، چهار ساله شد و چهار سال بود که شهره را از سرزمین یخ‌زده‌ی بی‌تفاوتی و بی‌مهری، رهانده‌بود و زیباترین لحظه‌ها را برای مادر، رقم زده‌بود.

آیدا برای شهره، پدر بود، مادر بود، شوهر بود........ همه چیز بود! همه کس بود!


شهره برای جابه‌جایی خانه‌اش ناچار شد تا وامی تهیه کند. بعد چقدر این در و آن در زدن و ضامن جور کردن روز گرفتن وام رسید.

به همراه همسرش به بانک رفت تا وام را بگیرد. همسر و دخترش آن‌سوی خیابان بانک منتظر شدند تا شهره وام را بگیرد و بیاید.


وام را که از متصدی بانک گرفت، دلش آرام شد که لااقل تا یک سال می‌تواند راحت باشد و فکر خانه نباشد.

با خوشحالی از بانک بیرون زد. برای دخترش که آن سوی خیابان به انتظار مادر توی ماشین نشسته‌بود و دست تکان می‌داد، دست تکان داد و کیفش را به نشانه‌ خوشحالی نشان شوهرش داد که یعنی وام را گرفتم.


هنوز در شادی و خنده‌ی این لحظه بود که یک موتوری با دو سرنشین از کنارش به سرعت رد شد و کیف و پول و تمامی مدارکش را زد!

شهره به دنبال موتوری توی خیابان دوید و داد و فریاد راه انداخت و همسرش از آن سو بچه به بغل، دو برداشت. اما فایده نداشت، سرعت موتوری و وسعت خیابان بیشتر از آن بود که بتوانند به موتوری برسند.


روزگار شهره از آن روز به بعد سیاه‌تر شد. همین ماجرا بهانه‌ای شد تا مهران بی‌جهت و باجهت، بی‌دلیل و با دلیل، سر دعوا بگذارد و سرصدا کند و قصه‌ی گذشته و آینده را پیش بکشد و به کس و ناکس شهره، ناسزا بدهد.

مجبور شدند جایی کوچکتر از جای قبلی بگیرند و با فشار و سختی بیشتری زندگی کنند.


مهران هر روز بدتر از روز قبل رفتار می‌کرد و سردتر و خشن‌تر در خانه نفس می‌کشید.


شش ماهی از این ماجرا گذشت. شهره احساس می‌کرد پای زن دیگری در میان است که این همه سردی و بی‌مهری می‌کشد، اما هر چه دنبال نشانه‌ای گشت تا برایش این حدث ثابت شود، چیزی پیدا نکرد.


از اول عروسی‌شان مدام حرف دختر عمه‌ی کانادا رفته‌ای بود که یک دل نه صد دل عاشق مهران بوده و مدام هم به مهران پیام می‌دهد تا کوله‌بارش را جمع کند و به کانادا برود ولی ... نتوانست این گمان را هم برای خودش به اثبات برساند.

رفتار مهران غیر قابل تحمل شده‌بود و تاب شهره، کم!


مسیر خانه تا مدرسه شهره بسیار طولانی بود از آن سر شهر باید می‌کوبید و به این سر شهر می‌آمد درست در دو نقطه مقابل هم بودند.

روزی دو الی سه ساعت شهره در میان ماشین‌ها و خیابان‌ها، در شلوغی و ترافیک، از این سو به آن سو می‌دوید تا به خانه یا به مدرسه برسد.

هنوز درگیر وام دزدیده‌شده و دردسرهایش بود که مهران تصادف بدی کرد و لگنش شکست.


دردسرهای شهره دو صد چندان شد. مردی که لگنش شکسته و کنار خانه نشسته و وام دزدیده‌شده و مشغله کاری و بچه!

خسته‌شده‌بود! از این همه مسؤولیت، از این همه کار و فشار، خسته‌شده‌بود از این که برای لحظه‌ای نمی‌توانست آسوده بر زمین بنشیند، خسته‌شده‌بود! از دست شوهر غرغرو و عوضی، خسته‌شده‌بود!


اگر مادرش نزدیکش می‌بود نمی‌خواست این همه فشار را تحمل کند به همین خاطر فکری به ذهنش رسید و از مهران خواست تا خانه‌شان را به نزدیک خانه مادرش ببرند تا شهره به کمک مادرش بتواند از پس این زندگی برآید.


اما هر چه شهره بیشتر اصرار می‌کرد، مهران بیشتر لجبازی می‌کرد و قبول نمی‌کرد. حاضر نبود به کنار خانه مادرزن بیاید و شهره دقایقی را با آن‌ها بگذراند و یا آن‌ها برای دقایقی به پیش شهره بیایند.

از شهره خواهش و از مهران، نپذیرفتن و سر و صدا کردن.


از ساعت پنج صبح باید بیدار می‌شد تا آماده مدرسه و مهد دخترش شود و صبحانه‌ی آقا را بیاورد و ساعت سه ظهر خسته به خانه می‌رسید و هنوز کفش‌هایش را درنمی‌آورد باید در رکاب آقا و خانه تا الاه شب بدون ثانیه‌ای استراحت، می‌دوید.


توانی نداشت! دلش برای یک ساعت خواب راحت، تنگ بود! دوست داشت یک شب ساعت ده سرش را روی بالشت بگذارد و تا صبح ساعت شش بیدار نشود! اما....

دعوایشان شد ! شهره دیگه طاقت نداشت نمی‌توانست از پس این همه مسؤولیت و کار بیرون بیاید آن همه با این همه نیش و کنایه و طعنه و طلبکاری!


احساس می‌کرد به بردگی گرفتنش! به بردگی که هیچ اجر و مزدی که ندارد بماند، هنوز دوقورت و نیمشان باقی است!

از طرفی نمی‌فهمید چرا این همه با رفتن به نزدیک خانه مادرش، مخالف است!


یک ماه گذشت.


شهره که دید مهران به حرفش نمی‌کند این بار بنای قهر گذاشت و به خانه مادرش رفت تا شاید فشار و سختی نبودنش باعث شود، مهران به حرفش بکند.

اما گذاشتن و بیرون آمدن همان و بنای طلاق و جدایی مهران همان!


مادرمهران او را به خانه خودش برد و از این مرکز فرماندهی، شیپور طلاق را نواختند.

چند ماهی درگیر و دار بحث و دعوا بودند و هیچ اقدامی از طرف خانواده همسرش برای برگرداندن شهره، اتفاق نیفتاد که نیفتاد!


شهره هم ... خسته بود هم ناراحت و دل‌آزده! این همه برای این‌ها خدمت کرده‌بود و از خود مایه گذاشته‌بود و این همه سکوت به خرج داده‌بود و زبان به دندان گرفته‌بود و حالا با یک اتفاق کوچک و یک خواهش دلسوزانه، باید سر از جدایی درمی‌آورد.


با خودش فکر کرد که تا کی می‌تواند این‌ها را تحمل کند و زیر بار این زندگی نامشترک به سر ببرد؟!

می‌نشست و به گوشه‌ای خیره می‌شد و در آینده غرق می‌گردید! اما هر چه نگاه می‌کرد خودش را نمی‌دید! زندگی نمی‌دید! همه‌اش جنگ، همه‌اش نامهربانی، همه‌اش سردی و بی‌مهری!

چه فایده داشت! از همه مهمتر آیدا بود که این وسط دست و پامال این اختلاف‌ها و دعواها بود و شهره حاضر نبود کوچکترین آسیبی به آیدا برسد!


به همین خاطر بعد از چند ماه درگیری و تلفن و تلفن‌بازی و سر و صدا، راضی به طلاق توافقی شد!

به همین راحتی! به همین سادگی، زندگی نامشترک و نامهربان شهره پایان پذیرفت.


چون طلاق توافقی بود هیچ چیزی نصیب شهره نشد! هیچ چیز!

از بس ناراحت و دلمرده بود، حتی جهازش را برایشان گذاشت و آمد.

برای خودش در ذهنش به همراه دخترش، دنیایی دیگر را رقم می‌زد. دنیایی به دور از همه سختی‌ها و سردی‌هایی که  شش هفت سال ناقابل تحمل کرده‌بود!

اما..... روزگار آن چیزی نشد که رؤیای شهره بود!

تلخی‌اش غالب‌تر از رؤیای شیرین شهره بود!

همسرش بچه را به شهره نداد و حتی از ملاقات آن‌ها جلوگیری می‌کرد. به هر بهانه‌ای مانع دیدار مادر و دختر می‌شد و بیشتر از همه مادرشوهرش بود که مثل دیواری مابین شهره و آیدا ایستاده‌بود!


پله‌های دادگاه و کلانتری، پاهای شهره را خوب به یاد دارد و هنوز رد پای شهره بر آن باقی است.

هر چه این در و آن در زد تا حضانت بچه را بگیرد نتوانست و از آن سخت‌تر این که حتی نمی‌توانست ببیندش!

چشمان زیبای شهره هم‌آواز اشک بود و گریه! ساعت‌ها سرش را زیر پتو می‌کرد و گریه سرمی‌داد!

آیدا تنها ستاره شب‌های تاریک شهره بود و حالا آسمان او بی‌ستاره بود و او در تاریکی محض، گم! در تاریکی محض، محو!

چند باری که موفق به دیدن آیدا شد، احساس می‌کرد بچه را ترسانده‌اند که حرفی نزند وچیزی نگوید و این باعث رنجش آیدا و ترس از دیدار با مادرش می‌شد!

وقتی می‌خواست از آیدا جدا شود، گریه سرمی‌داد و نمی‌خواست برود و برای همین مادرشوهرش، تجویز کرد هم را نبیینند چون بچه اذیت می‌شود و همین کار را هم کرد!

هر بار به بهانه‌ای نمی‌گذاشت شهره،آیدا را ببیند.

آیدا رفته مسافرت. آیدا خوابه! آیدا مریضه!

حتی یک بار به شهره گفتند بیمارستان بستری است و بیماری تنفسی کودکی‌اش برگشته و شهره بیچاره تمام بیمارستان را بالا و پایین کرد و گشت تا شاید آیدا را پیدا کند و بعدا فهمید همه دروغ بوده تا او آیدا را نبیند!


شهره مریض شد! افسردگی گرفت و کنار خانه روی تخت افتاد.

به حدی این افسردگی بر او شدت گرفت که یکسال تمام مدرسه نرفت و مرخصی گرفت.

حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشت! حتی حوصله خودش را نداشت! سردرد می‌گرفت و مثل ابر بهار اشک می‌ریخت!


بعد از پانزده سال کار کردن و شش سال زندگی نامشترک، هیچ چیزی از مال دنیا هم نداشت تا لااقل به کمک آن خودش را نجات دهد.

از این دکتر به آن دکتر از این مشاور به آن مشاور! و آخر سر مشاورها هم به او سفارش کرده‌بودند تا آیدا را نبیند و بگذارد دخترش به سن قانونی برسد و بعد او را به نزد خود بیاورد.


ناچار بود! چاره‌ای نداشت حتی اگر می‌خواست آیدا را ببیند هم نمی‌گذاشتند.

از شوهر سابقش هم هیچ خبری نداشت فقط یک بار از طریق یکی از دوستان خود مهران فهمید که معتاد شده و این برمی‌گشت به همان شش ماهی که مهران خیلی بداخلاق و بد دهن شده‌بود و شهره نمی‌دانست.


مادر شوهرش او را مسبب این فلاکت پسرش می‌دانست و تمام تقصیر اعتیاد مهران را به گردن شهره می‌انداخت.

شهره حتی اگر می‌خواست آیدا را پیش خودش بیاورد امکانش نبود چون هیچ جا و مکانی نداشت و هیچ چیزی از خودش نبود. خودش نیز مهمان مادر بود که با رفتن او نیز تنهاتر شد و دست و بالش بسته‌تر!


ولی ناامید نبود و پس از یک‌سال بیماری و رنج، حالا که کمی به خودش آمده‌بود تمام تلاشش را به کارگرفت تا بتواند به کمک ارثیه و وامی که دارد آپارتمانی کوچک اجاره کند و دست آیدایش را بگیرد و با هم روزهای خوش را از نو بنویسند!





موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : جمعه 93 آذر 7 :: 10:37 صبح :: توسط : ب. اخلاقی

     « ادامه داستان خواب سنگین»


سر جایش نشست و حتی بدون این که نیم نگاهی به ما بیندازه، با صدایی کلفت و عصبانی از میان تارهای ضخیم حنجره ، گفت:« بشینید»

نشستیم با نگاهمان به هم اشاره می‌کردیم که خدا امروز را  به خیر بکند!


شهره، میز جلو می‌نشست. یک‌ریز پاهاشو تکون می‌داد و پوست ناخن‌هاشو می‌کند.از ترس، جرأت نمی‌کردم بگم:« نکن» میزمان یکسره تکان می‌خورد.


همیشه این احساس در ما بود که خانم احمدی هیچ کس را دوست ندارد و هیچ کس هم دوستش ندارد! اصلا فکر نکنم قلبی در سینه داشت! 

نگاه تیز و ترسناک و حرکات بدنی که بیشتر برای مسخره کردن یا تحقیر به خوبی ورزیده و ماهر بودند و صدایی بلند و هول‌برانگیز که مو را بر تنت راست می‌کرد!


خیلی دلمان می‌خواست بدانیم که آیا ازدواج کرده یا نه؟ اصلا بچه‌ای دارد یا نه؟

اما کی این جسارت را داشت که بپرسد؟!

ما جواب سوال‌هایش را از ترس، جوابگو نبودیم چه برسد این برش‌های خانوادگی؟

بچه‌ها می‌گفتند:« بیچاره شوهر و بچه‌هایش!» اما نمی‌دانستیم دارد یا نه؟

یکی دوبار مادرهایمان را به مدرسه‌ آوردیم و از نحوه برخورد و درس دادن خانم احمدی شکایت کردیم اما مدیرمان محکم پشتش می‌ایستاد و تازه مادرهایمان را هم شیر می‌کرد و به خانه می‌فرستاد.

 مادرم می‌گفت::« خوبه! شما می‌خواهید سر کلاس هی هر و کر کنید و مسخره بازی اما چون این خانم جلوی این رفتارهای بچگانه و احمقانه شما را گرفته، بده! اگه این خانم بد بود که این همه آمار قبولی‌اش بالا نبود!»

می دانستم این‌ها حرف‌هایی است که خانم مدیر یاد مادرهایمان داده و ما تقریبا بدون پشتیبان و یاور بودیم!

آخه چه آمار قبولی و چه کلاس‌داری با جذبه و ساکتی که آدم آرزوی مرگش را می‌کرد و هر ثانیه‌اش به اندازه هزار ساعت می‌گذشت!

ما از ترس درس می‌خواندیم تا از کلاس بیرونمان نکند و زیر گلوله‌باران غلمبه‌ها و ناسزاهایش نرویم!

فقط دلم می‌خواست آخر سال شود تا کتاب علوم را ریز ریز کنم و آتش بکشم!

هنوز که هنوز است اسم علوم که می‌آید، مو به تنم راست می‌شود و دلشوره می‌گیرم!


دفتر نمره را باز کرد و مثل قاضی دادگاهی که جنایتکاران جنگی را صدا می‌زند، چهار نفر را صدا زد.

همه توی دلشان آیت الکرسی می‌خواندند که خانم احمدی صدایشان نکند.

چهار مجرم خلافکار آن گوشه، کنار تخته‌سیاه به دار کشیده‌شدند.

مریم یه ریز این پا اون می‌کرد.

 خانم احمدی با عصبانیت نگاهش کرد و گفت:« احمق تنبل درست بایست تو هنوز بلد نیستی صاف بایستی!؟

مریم از ترس، لرزش هم گرفت!

دست‌هایش می‌لرزید و صدایش تق تق می‌کرد.

هر سوالی که بچه‌ها بلد نبودند یا به تته پته می‌افتادند تا جواب بدهند، محکم به روی میزش می‌کوبید و یکی دو کلمه نیش‌دار نثار طرف می‌کرد.


حال ما این طرف بهتر از آن چهار تا نبود. هر مشتی که روی میزش می‌کوبید و هر فریادی که می‌کشید تمام رگ و پیوند ما از هم جدا می‌شد.

رو نویسی علوم می‌داد آن هم نه کم! پدر انگشت‌هایمان درمی‌آمد تا می‌نوشتیم!

نمی‌دانم نمی‌دیدید که ما جز علوم هم درس دیگری داریم یا نه؟!!

توی کلاس که راه می‌رفت فکر می‌کردی، یک سرهنگ، تمام مملکت است که در میان سربازان یاغی و سرکش دارد قدم‌رو می‌رود تا توی دلشان را خالی کند و حالشان را بگیرد.

همه خود را به داخل میز می‌کشاندیم تا مبادا به ما بخورد.

به همه چی گیر می‌داد. به زیپ باز کیف! به لباس اتو نکشیده، به مداد کوچک، به مقنعه کج، به میز کج، به هر حال همه‌اش دنبال چیزی می‌گشت که از ما ایراد بگیره و بزنه توی سرمان.

آن روز بی‌حال‌تر و بداخلاق‌تر بود. احساس می‌کردم مثل همیشه فریاد نمی‌زند و بلند بلند درس نمی‌دهد.


گفت:« درس ششم را باز کنیم»

سریع درس شش را باز کردیم. رفت پای تخته و شروع کرد به درس دادن.

مثل همیشه هیچی نمی‌فهمیدیم فقط در سکوتی محض و پر دلهره به سخنانش گوش می‌دادیم. مثل مجسمه‌های یخی می‌نشستیم و به او و تخته زل می‌زدیم. فقط زل می‌زدیم و هیچی نمی‌فهمیدیم.

جرأت داشتی سوال کنی! تمام مغز و مخ و خانواده و تیر و ترکه‌ات، زیر سوال می‌رفتند! و همه‌شان به باد بیشعوری و بی‌خردی گرفته‌ می‌شدند!


خودمان درس‌ها را می‌خواندیم و از یکدیگر یاد می‌گرفتیم یا به بچه‌های بالاتر روی می‌آوردیم و مشکل‌های درسی‌مان را می‌پرسیدیم و بعدش همه تلاش ما به پای خانم احمدی نوشته‌می‌شد! که چون جذبه و هیبت دارد این همه بچه‌ها درسش را خوب یاد می‌گیرند و نمره می‌آورند!


بعد از تمام شدن توضیحات درس، سر جایش نشست و از نرگس خواست تا از روی درس بخواند.

نرگس شروع کرد به خواندن.

خانم احمدی سرش را میان دو دستش گرفت و شقیقه‌هایش را مالید. انگار از چیزی خیلی ناراحت بود و دردی درونی حسابی آزارش می‌داد!

سرش انگار درد می‌کرد و چشمانش قرمز شده‌بود. نتوانست تاب بیاورد. سرش را روی میز گذاشت .

نرگس همچنان می‌خواند.

بچه‌ها با اشاره خانم احمدی را به هم نشان می‌دادند.

درس تمام شد و خانم احمدی سرش را از روی میز برنداشت.

همه از ترس جرأت نمی‌کردیم صدایش کنیم.

یکی آهسته گفت:« خوابش برده»

بچه‌ها نفس راحتی کشیدند و گذاشتند تا خانم احمدی راحت بخوابد ولی کسی را برای درس پرسیدن صدا نزند.

طولانی شد. ...! اصلا تکان نمی‌خورد...

مبصر کلاس آهسته گفت:« اجازه خانم درس تمام شد»

اما سرش را بلند نکرد و  جواب نداد، انگار نشنید.

شراره جرأتی پیدا کرد و بلندتر گفت:« اجازه خانم درس تمام شد»

اما بازهم جوابی نشنیدیم.

یکی از بچه‌ها یواش و با خنده گفت:« عجب خواب سنگینی دارد!»

به زنگ نزدیک می‌شدیم اما خانم سرش را از روی میز بلند نکرد.

زنگ خورد و هنوز سر خانم روی میز بود.

زنگ که خورد نفس راحتی کشیدیم و یواش و بی‌صدا از جاهایمان برخاستیم و چند نفری از در کلاس خارج شدند.

من و مبصر و نسرین به سمت میز خانم رفتیم .

هر چه صدایش کردیم جواب نداد.

نسرین به آرامی خانم را تکان داد اما بیدار نشد.

مبصرمان به سمت دفتر رفت و به مدیر خبر داد.

خانم مدیر با ناظم به سرعت به طبقه بالا آمدند.

خانم احمدی را صدا کردند، تکان دادند، بلندش کردند اما از هوش رفته‌بود.

سریع زنگ زدند و آمبولانس آمد .

در کلاس ما شلوغ شده‌بود .بچه‌ها جمع شده‌بودند و هر کسی چیزی می‌گفت.

ناظم به سمت در کلاس آمد بچه‌ها هم د.. بدو... رفتند

آمبولانس خانم احمدی را برد.

ولی خیلی نگران بودیم که چه شد؟

روز بعد تا وارد مدرسه شدیم رنگ و بوی مدرسه و سرهای پایین معلم‌ها و اشک و گریه‌هایشان، فریاد می‌زد که چیزی شده!

وبا کمال تعجب و شگفتی شنیدیم که خانم احمدی دیروز سر کلاس سکته مغزی کرده و فوت شده!


باور نمی‌کردیم .... برایمان سخت بود....با این که معلم سخت‌گیر و بداخلاقی بود ولی از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدیم.

بچه‌ها تو شوک بودند. گریه می‌کردند و از این که سر کلاسی نشسته‌اند که معلمشان آخرین روزش را در آن سپری کرده‌بود، خیلی ناراحت بودند!


ماجرا به همین جا تمام نشد کلاس ما شد گاو پیشانی سفید تا تقی به توقی می‌خورد می‌گفتند شما معلمتان را کشتید! می‌خواهید بقیه را هم بکشید؟!

این ماجرا به همان سال هم خاتمه پیدا نکرد و تا روز آخری که در آن مدرسه بودیم در هر موقعیتی که نشان از شیطنت و درس‌نخواندن بود، تیر این گناه به سوی ما نشانه می‌رفت! ما هم واقعا باور کرده‌بودیم که مقصریم!


 خاطره آن روز برای ما خیلی سنگین تمام شد نه به لحاظ این که ما را سرزنش می‌کردند از این که یک معلم این گونه با دنیا وداع کند!


راستی! چرا خانم احمدی معلم شده‌بود؟

او که بچه‌ها و کلاس را دوست نداشت، چرا خودش و ما را این همه اذیت کرد؟

چرا یک شغل آرامتر و بی دغدغه‌تر پیدا نکرد تا این همه حرص نخورد؟

راستی واقعا چرا ما را دوست نداشت؟ مگر ما چه کرده‌بودیم؟

هنوز که هنوز است با این که سال‌ها از این ماجرا می‌گذرد، عذاب وجدان دارم که آیا به راستی ما در مرگ خانم احمدی، دستی داشتیم؟ و ما باعث درگذشت او شدیم!؟

ما که سر کلاس او نفس نمی‌کشیدیم! و مثل یک مترسک بی‌جان روی نیمکت‌ها می‌نشستیم و با ترس، حتی پلک می‌زدیم!


کاش خانم احمدی ما را دوست می‌داشت تا این همه رنج نمی‌کشید و ما را با این خاطره تلخ، تنها نمی‌گذاشت!







موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : دوشنبه 93 آذر 3 :: 6:12 صبح :: توسط : ب. اخلاقی

« داستان خواب سنگین»

بر اساس خاطره‌ی یکی از دانش آموزانم

        

    تازه به سر کلاس رفته‌بودیم. همهمه و شلوغی و صدای بلند خندیدن بچه‌ها و داد و بیداد مبصر کلاس که از ما می‌خواست تا ساکت باشیم و سرجایمان بنشینیم، کلاس و راهرو بالا را پر کرده‌بود.

       بچه‌ها که دلشان از دیروز ظهر تا امروز صبح، پر از حرف و خاطره و داستان بود، دو به دو و رو به روی هم توی میزها، گل می‌گفتند و گل می‌شنفتند!

       که رحمتی مبصر کلاس یک دفعه به در کلاس زد و گفت:« بچه‌ها خانم احمدی اومد!»

       از ترس همه به سر جاهایشان برگشتند و ساکت و مرتب نشستند.

       اصلا این ساعت را دوست نداشتیم. کلاسی خشک و بی‌روح و پر از نگاه‌های خشم و نفرت!

         صدای نفس بچه‌ها، شنیده نمی‌شد.

       ملیحه بغل دستی‌ام، لپشو محکم کشید و به من گفت:« هر چی علوم خوندم یادم رفت!»

        حق داشت صدای پای خانم احمدی، یعنی ترس، اضطراب و دلهره! فراموشی!

      

  نگاهمان که می‌کرد زهره‌مان آب می‌شد. دست و پایمان شروع به لرزیدن می‌کرد و تا سوالی می‌پرسید، از ترس و نگرانی این که بعد از جواب یا وسط جواب، چه خواهدگفت و چه خواهیم شنید، هر چند خیلی خوب خوانده‌بودیم از یادمان می‌رفت.


       هیچ وقت خنده بر لبانش ندیدیم. هیچ وقت، هیچ حرفی جز درس و داد و بیداد نشنیدیم.

      بچه‌ها سر کلاسش جرأت نمی‌کردند آب گلویشان را قورت بدهند، اگر کوچکترین صدایی بلند می‌شد، کارمون تموم بود.

ادامه در قسمت دوم





موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : دوشنبه 93 آذر 3 :: 5:19 صبح :: توسط : ب. اخلاقی

تقدیم به تمام عزیزانم

 

لحظه‌ها با خنده‌ها از آن تو

غصه‌ها و گریه‌هایش، مال من!

 

هر چه لبخند، دلخوشی

مهمان تو،

میزبان خنده‌هایت،

اشک من!

 

هر چه بود و ماندنی از آن تو

رفتنی‌ها، سوز و آهش مال من!

 

هر چه شیرینی و شربت، کام تو

خوردنی‌ها، تلخ‌هایش مال من!

 

پشت من، پشتت بیا

تکیه بزن

راحتی‌ها مال تو

ناراحتی‌ها مال من!

 

در سفر اسب سیاهش مال تو

آن عصا و چوب‌دستش مال من!

 

گر ببارد قطره‌ای باران

ز ابری دور دست،

چتر تو، دستان من

بر تو نبارد داغ رنج!

 

آفتابی گر بتازد

سایه‌ی خشمش شوم

تو بیا

در سایه‌سارم جای امن!

 

من به قربانت

بیا هرگز مرو

بی‌تو معنایم چه‌ خالی!

در حبابی سرد و واهی!

بی تو سرگشته،

گمم من!

 

هین بیا و

هان مرو

با من بمان

ای جان و تن!

 

جای تو بر روی چشمم،

خالی از نقش و نگار است!

با تو رنگین چشمهایم!

سبز سبز است!

بی تو این دیده

سیاه اندر سیاه است!

 

دستهایم،

آسمان آرزویت!

من دعا!

بر تو اجابت،

آرزویم!

 

هر نفس، یادت مرا

برگیرد از خواب اجل!

 

ای که یادت زندگی

هر نگاهت بندگی

با من بمان

تو تا ابد!




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : جمعه 93 آبان 30 :: 5:45 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

 

راضی بود تمام لحظه‌هایی که در حرم است، ایستاده باشد ولی بیرون نرود.

 

در همین خیال بود که خانمی از جلوی پایش برخاست و جا را برای او خالی کرد. با خوش حالی همان‌جا نشست.

همیشه وقتی داخل حرم می‌‌شد، لحظه‌هایی را به سکوت و خلوت می‌گذراند وفقط نگاه می‌کرد و نگاه! نگاه می‌کرد و سکوت را امضا می‌نمود و حالا نیز محو در حضور بارگاه معنوی امام هشتم، ساکت و خاموش و با ادب نشسته‌بود.

 

با آه و نفسی عمیق از سینه، سکوت، پایان یافت و حضور او آغاز شد.

در همان شلوغی به نماز ایستاد و دو رکعت نماز زیارت را خواند. سر جایش دوباره نشست و رو به ضریح برگرداند و مفاتیح را باز کرد تا زیارت عاشورا را بخواند.

 

هر دعا و هر نوایی، دلش را به اشک می‌نشاند. برای این که مردم اشک‌هایش را نبینند، چشم‌هایش را در زیر چادر پنهان کرد و دعا را زمزمه نمود و اشک ریخت!

دعا تمام شد.

اشک‌هایش را زیر چادر پاک کرد و به روی دو زانو نشست.

سرش را از زیر چادر درآورد. و نگاهش به دور حرم دور زد و دوید.

 

ناگهان در میان آن همه شلوغی و ازدحام، آقایی را دید با پای برهنه، لباس عربی سفیدی که تا سر زانو بود و موهای جو گندمی، قدی بلند و لاغر، کشیده و رشید، که از میان زن‌ها عبور می‌کرد.

نگاهش دوباره به ضریح، گره‌خورد و در یک آن از ضریح گرفته‌شد:

 

« پس اون آقا کو؟ »

چشمانش را تند تند دور می‌داد و می‌دواند تا آن آقا را ببیند. اما ... نبود!

 

در میان آن همه شلوغی یک دفعه آن آقا کجا رفت؟! چطور این همه سریع خود را از میان این همه شلوغی ، بیرون کشید؟!

انگار یک چیزی در دلش ناگهان، منفجر شد! قلبش، به دیوار سینه‌اش چسبید  و نفسش راه دهان و بینی را گم کرد!

 

سریع از جایش برخاست و دور و بر را دوباره نگاه کرد اما ... خبری از آن آقا نبود!

با خودش گفت:« حتما یکی از این عرب‌هاست که به دنبال خانواده‌اش می‌گردد!؟

 

اما ناگهان یادش آمد که سمت خانم‌ها و آقایون را جدا کرده‌اند و با هم نیستند!

دوباره ذهنش به او پیام داد که حتما یکی از خادمان حرم است.

 

آرام گرفت و دوباره سر جایش نشست ولی چشمش دنبال می‌گشت و دلش، پر پر می‌زد!

ساعتی نشست و دعا خواند.

 

برخاست و از آقا خداحافظی کرد و به سمت کفشداری به راه افتاد.

جلوی کفشداری که رسید از خادم حرم پرسید: شما اینجا توی حرم خادم سفیدپوش هم دارید؟!

 

خادم سرش را بلند کرد و به او نگاهی انداخت و گفت:«نه»

دیگر نمی‌خواست بیشتر بپرسید و بجوید.

از نگاه خادم امام رضا فهمید که منتظر شنیدن چیز دیگریست! اما او دوست نداشت که این سخن را تکرار کند و از کسی شرحی بشنود.

از حرم بیرون آمد.

 

این‌بار بر خلاف هر بار، با نگاهی پر و دلی بیقرار بیرون آمد!

اشک ریخته‌بود و سبک شده‌بود اما..... آن چه دیده‌بود برایش معمایی شد که تا همیشه سر در گم و حیرانش کرد!

بیقرارش کرد!

باور نمی‌کرد توهمی بوده یا خیالی! به عینه آن آقا را دیده‌بود! نه در بی‌تابی و بی‌قراری و غش و ضعف، که در عین آرامش و سکوت و خلوت!

رویاباف و خیال‌پرداز نبود و خوب‌ می‌دانست لیاقت این دیدارها را ندارد اما .... دیده‌بود هر چند بی‌لیاقت و پر گناه! هر چند پر غبار و مه‌گرفته!

 

این دیدار او را ناشکیب و نابردبار ساخت و چشمانش را صحن حرم گرداند که هر بار برای تکرار آن دیدار، سر و پا برهنه، به هر سو سرک می‌کشید و به هرجا دست می‌انداخت!

 

این رازی بود بین او و خدایش از ترس این که مبادا با بیانش از تکرار این لحظه محروم شود، زبان را در زندان دل، زنجیر کرد و به پشت میله‌های سکوت، زندانی نمود تا شاید خدا دلش بسوزد و دوباره این لحظه هر چند نمی‌دانست در پشت کدامین حقیقت ، پنهان است، تکرار شود!

 

 

یا امام رضا(ع)

دل‌هایمان دیوانه‌ی دیدار توست،

مگذار چون مجنون به عشقت همدم گرگان شویم!

مگذار تا در دوری‌ات ، بر دور خود، حیران شویم!

آزاد کن بال و پرم! پرواز از یادم برفت!

گندم بریز من آمدم ! این سفره از پیشم مبر!

در غربتم! وا غربتا! قربم بده در غربتت!

 

 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 93 آبان 27 :: 10:14 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

 

 « به راستی او که بود؟!»

اتوبوس هر چه به آخر مسیر نزدیک می‌شد، او بی‌تاب‌تر می‌شد. دلش می‌خواست با یک ورد، خیلی تند و سریع در چشم برهم زدنی خود را به پابوس می‌رساند!

 حرم سرک کشید و از پشت شیشه‌های اتوبوس، داخل شد. تا برق گنبد در شیشه افتاد پیرمردی از بین مسافرین صدای صلوات را بلند کرد و به دنبال آن همه صلوات فرستادند.

 

راننده در دور میدان فلکه طبرسی نگه داشت و بلند گفت:« آخرشه، پیاده شین»

از پله‌های اتوبوس که پایین آمد خود را به پیاده رو نکشید و به سرعت به وسط بلوار رفت تا چشمش به گرمای گنبد و بارگاه امام رضا(ع) روشن گردد و گرم شود!

همان وسط بلوار ایستاد و دست بر سینه و چشم پر اشک به گنبد نگریست و سلام داد.

 

پاهایش از آن خودش نبود. گویی از غل و زنجیر بازشان کرده‌بودند و گویی به پناهگاهی امن و دوست‌داشتنی، پناه می‌بردند. تندتر از معمول راه می‌رفت. چیزی از دویدن کم نداشت. هیچ کس را احساس نمی‌کرد و نمی‌دید فقط گنبد و بارگاه و رسیدن!

 

نفس‌هایش شمرده نمی‌شدند و دور نگاهش، شناخته‌نبود! گویی داشت شنا می‌کرد تا به ساحل حرم برسد! گویی موجی تند و تیز او را به سوی بارگاه، هول می‌داد و می‌راند!

حرم به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و او از خود، دور و دورتر!

یک‌پارچه، حرم بود و حرم بود وحرم!

 

ایست بازرسی، پاهایش را متوقف کرد و سرعت رسیدنش را به کندی کشاند!

 از ایست بازرسی که بیرون آمد و پرده را کنار داد، حرم را در آغوشش احساس کرد! قلبش در سینه‌اش نبود! احساس می‌کرد صدای تپش قلبش را از درون حلقش می‌شنود و تمامی رگ‌هایش بر روی گردنش، جریان داشتند!

ایستاد و آهسته آرام گرفت.

 

شرم داشت از این که در حضور آقا به تندی بشتابد و به بی‌ادبی گام بردارد!

نگاهش از گنبد، کنده نمی‌شد!

 

آرام و باوقار جلو می‌آمد و اذن داخل شدن را زمزمه می‌کرد. به اذن خود آقا رسید. پاهایش ناگهان سست شد و تنش به لرزه افتاد! اشک، آرامشش را بر هم زد و گوشه بلوار گلکاری داخل حرم قبل از صحن، ایستاد. توان نگه داشتن کالبد خود را نداشت. به دیوار گلکاری تکیه زد. سرش را روش شانه‌ی نرده‌های حرم گذاشت و اذن ورود امام را با سوز و گداز و اشک خواند.

چند لحظه‌ای ایستاد تا اجازه بگیرد. خوب می‌دانست که امام همه را می‌پذیرد: گناه‌کار و بی‌گناه نداشت! فقیر و غنی نداشت! بالا و پایین نداشت! همه را می پذیرد.

خیلی آهسته و آرام به سمت صحن حرم به راه افتاد. از ورودی گذشت و رو به روی گنبد آقا و ضریح طلایی‌اش ایستاد.

هر کار کرد پاهایش یک قدم به جلو نرفتند.

 

همان ورودی ایستاد و به گنبد زل زد. اشک‌هایش بی‌اجازه و ناشکیب بر صورتش فرو می‌باریدند و صدای نفس نفسش، شنیده می‌شد!

زبانش قفل شده‌بود و فقط چشمانش سخن می‌گفتند.

شانه‌هایش صدای بی‌تابی قلبش را به لرزه درآورد. هر چه تلاش می‌کرد تا این لرزش را مانع شود، زورش به شانه‌هایش نمی‌رسید. گویی در دست اشک و بغض و لرزه، اسیر شده‌بود و راه فراری نداشت.

 

هر کار کرد تا چیزی به زبان بیاورد و به امام بگوید، اشک مجالش نداد و گریه، ساکت ننشست تا زبان به روی منبر رود!

دریای دلش، توفانی‌تر از آنی بود که خودش فکر می‌کرد و به این سرعت،آرام نمی‌گرفت!

 

با صدای خانمی که از کنارش رد شد و التماس دعا خواست، بیشتر دلش به شورش افتاد و بغض، افسار گسیخته‌تر، تاخت و تازید!

دلش می‌خواست به آن خانم بگوید که از چه کسی التماس دعا می‌خواهید؟من خودم یکی را می‌خواهم تا نجاتم دهد! یکی که برای من آرامش را طلب کند و بی‌تابی‌ام را، توان بخشد!

اشک ریخت! اشک بارید و بارید و بارید.... خود تمام بر صحن حرم ، جاری شد و محو گردید.

 

آرامشی بر گریه و بغضش نبود. بعد شش ماه به پابوس امام آمده‌بود. با دلی لبریز از همه چیز! لبریز از تمامی غرش‌ها و یورش‌ها، لبریز از همه‌ی طغیان‌ها و سرکشی‌ها، لبریز از دنیایی دل‌تنگی و دوری! فراق و هجران! لبریز از شوق دیدن! لبریز از رسیدن و نرسیدن! لبریز از تمامی صداها و آواها، تمامی نواها و ناله‌ها! لبریز از یک دفتر پر از شرح دوری، پر از دردهایی که به دور از امام هشتم، پایش را چنگ زده‌بود و گلویش را فشرده‌بود!

 

اما دلش نمی‌خواست از رنج‌ها و دردهایش برای امام بنالد! درد دوری امام برایش از هر دردی، بزرگتر و دردناک‌تر بود و در پس این درد، آواز و کرنای رنج‌های دیگر، رنگ و بویی نداشت و جایی را نتوانسته‌بود در دلش، خالی کنند!

خوب گریست! آنقدر که دوباره توانست نفسی بکشد و شانه‌هایش را آرام سازد!

چشم از ضریح نمی‌کند و دل از امام! قلبش در سینه‌اش نبود، قلبش پر گرفته‌بود و خود را به بالای گنبد رسانده‌بود! حاضر هم نبود که به آشیان خود برگردد، گویی آسمانی مهربان بر بغض خود یافته‌بود!

آرام آرام و بی‌جان به سمت حرم رفت.

کفش‌هایش را به کفشداری داد و داخل شد.

 

بوی عطر حرم، دیوانه‌اش می‌کرد. این عطر آشنایی بود که از شنیدنش، رنج غربت و دوری را از یاد می‌برد و در آغوش مهربان آشنایش، جا می‌گرفت و آرام می‌شد.

صورت بر سنگ‌ها و آینه‌های حرم گذاشت و دیوارهای آشنا را به صورت، بوسه داد!

 

دست به دیوار راه می‌رفت و آهسته!

 

انگار نایی در بدن نداشت! مثل رنجوری که طبیبش را دیده و درمانش در انتظار است، به پیش می‌رفت.

 

دیوارها و سقف آینه‌کاری حرم، برایش خیلی آشنا بود! بسیار محسوس و بسیار آرامش‌بخش!

 

به ضریح نزدیک‌تر می‌شد و ناتوان‌تر! بی‌نفس‌تر و ساکت‌تر! گویی مجسمه‌ای سنگین را به روی زمین می‌کشاندند!

 

مردم هولش می‌دادند و از این سو به آن سو پرت می‌شد اما هیچ هول و هیچ تکانی را احساس نمی‌کرد.فقط می‌رفت تا برسد! می‌رفت تا در نگاه امام خود را تازه کند، نونماید و دوباره در حرم، بر گوشش اذان بخوانند.

 

سرش را که بلند کرد ضریح رو به رویش بود. درست رو به نگاه او! و یا نه نگاه او درست در امتداد ضریح بود!

تمام چشمانش ضریح بود و تمام قلبش آهنگ یا امام رضا(ع)!

 

بر جایش ایستاد و با گریه و اشک، صلوات مخصوص امام را خواند. زیارت‌نامه را حفظ بود. با اشک و آه، سرش داد و زمزمه کرد.

زیارت امین‌الله را هم به خوبی حفظ بود و معنای تک به تک کلمات و دعاهایش را می‌دانست.

همانجا سر پا زیارت‌ امین‌الله را خواند و دعاهایش را زیر لب زمزمه کرد.

زمزمه کرد و اشک ریخت! دعا خواند و نگاه کرد و مثل یخ، ذوب شد! قطره قطره‌ی وجودش بر روی سنگ‌فرش‌های امام، جاری گردید و محو شد! احساس می‌کرد از او فقط همین چادر مشکی است که بر روی زمین کشیده‌می‌شود!

 

به ضریح آقا نگاه کرد و از آقا اجازه گرفت تا بنشیند. اما دوست نداشت که نگاهش از ضریح بریده‌شود و از جلوی ضریح، دور گردد!

حرم مملو از زوار بود و جایی برای ایستادن نبود چه برسد به نشستن.

ادامه دارد

 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 93 آبان 27 :: 10:13 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

آهسته قدم بگذار

آهسته قدم بگذار،

در کوچه‌باغ خاطره‌ها

مبادا اندوه خواب‌رفته‌ای

بیدار شود!

 

آهسته قدم بگذار

به تاریکی نفس‌های شرمی که

عرق سرد هنوز بر پیشانی‌اش، دست می‌کشد!

مبادا شرم نگاهی تار را

به بیداری صبح بیازاری!

 

آهسته قدم بگذار

در خلوت دلی که

پای هیچ غباری غریبه

هنوز به آن سرنزده!

و انگشت هیچ رهگذری،

بر درش نکوبیده!

 

آهسته قدم بگذار

در ایوانی که کبوترهای آزاد

بر روی گرمی دودکش‌هایش،

لانه‌ی زمستان را خانه‌اند!

 

آهسته قدم بگذار

در سینه‌ای که

آه را اکسیژن است

و درد را آشیانه!

 

آهسته قدم بگذار

اینجا،

سکوت، داربستی بلند زده

و به روی ستون‌هایش، خود را

به دار آویخته!

اینجا،

تنهایی، سلولی انفرادی ساخته

و بلند پروازان را به حبس کشیده!

 

آهسته قدم بگذار

اشک‌های کودکی بی‌مادر،

دامن تنهایی را بغل زده

و بر دیوار بی‌کسی تکیه کرده!

بر روی سنگ‌های سرد بی‌مهری، خوابش برده!

 

آهسته قدم بگذار

به پشت فقر کودکی،

سنگ کار بسته اند

و بر بازی دستانش،

سیاهی رنج، پینه بسته!

 

آهسته قدم بگذار

خیالی، خوابی تازه دیده

و در رؤیایی بکر، به پهلو غلتیده!

بیدارش نکنی!

خوابش به صبح پیوند خورده!

 

آهسته قدم بگذار

سفره‌خانه‌ی دلی بی‌میهمان،

به تاراج دزدان رفته!

زنگ سادگی‌اش را ننوازی!

صدای غارتش را هیاهو نکنی!

 

آهسته قدم بگذار

روی پا، مادری

گرسنگی کودکش را

به لالایی می‌سپارد

تا در رؤیای سیری، سِیر کند و لقمه برگیرد!

 

آهسته قدم بگذار

خستگی رنج کار

چشم‌هایی را به خلوت خواب برده

تا فریاد ناسزای سرکارگر را

به زیر بالشت شب، خفه سازد!

و نگاه تحقیر را به پشت دیوار ریاست، کور سازد!

 

آهسته قدم بگذار

بغضی بر گلو تکیه کرده و

باد در سینه انداخته!

نگاهش به چشم‌های توست

تا به تلنگری،

صدایش را فریاد زند و

چون سیل بر دامان جاری شود!

 

آهسته قدم بگذار

اینجا، مادری

در آرزوی شنیدن دلبندش

گوش تیز کرده

و چشم به در نشانده!

و بر روی تشک بیماری

رنجوری

همبستر درد گشته و

هم‌صحبت ناله!

 

آهسته قدم بگذار

خوابی خوش بر پشت پلک‌های عاشقی دین و دل‌باخته،

بستر پهن کرده و جا خوش کرده!

دستانش به دستان عشق گره‌ خورده

و قلبش به خیالی دور و حقیقتی کور در تپش!

 

آهسته قدم بگذار!

آرام نفس بکش

و نرم بنگر!

اینجا،

زخم‌ها ،بوی تازگی می‌دهند

و رنج‌ها،

بسیار سبک خواب و سبک‌بالند!

آهسته نفس بکش!

مبادا زخمی بیدار شود و سرباز کند!

و رنجی از زیر پتو سر به‌درآورد!

گهواره‌ی خواب نداری‌هایشان را

تکان مده!

اینجا، پُرهایشان، تهی‌ است!

خالی‌هایشان چه نوا!؟

 

مشامت را عادت این خرابه‌ها نیست!

 

نرم برگرد و ریز برو

دیوارهای این خرابه، غریبه پرست است!

دامنت به سنگی نگیرد!

و نگاهت به نگاهی، گیر نکند!

گرفتار نشوی!

این خرابه، پُر است!

 

بگذار و بگذر

خدای خرابه‌ها و بیغوله‌ها،

خود نیز آن کنار چادر زده!

ما را با خدایمان

تنها بگذارید!

قدم‌های سنگین و نگاه‌های بی‌مهر را

از دامن خرابه ما باز گیرید!

ما را با خدای مهربانی و لطف،

با خدای بی‌کسان و دردمندان،

با خدای گناهکاران و خلوت‌نشینان،

تنها بگذارید!

 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : چهارشنبه 93 آبان 21 :: 5:20 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

  « پسرها در نمازخانه»

         هر چیزی تجربه‌ایست و هر کار نو و تازه‌ای، چشم‌اندازی جدید و زیبا را می‌تواند ترسیم نماید.

         تا قبل از این که به مدرسه ابتدایی بیایم، از خیلی‌ها شنیده‌بودم کار در ابتدایی آسان‌تر از راهنمایی ( مقطع متوسطه) است. چرا که بچه‌ها کوچکترند و بیشتر می‌ترسند بنابراین بیشتر حرف شنوی دارند.

        اما تجربه به من ثابت کرد که اصلا این طور نیست و نه تنها کار در ابتدایی آسان‌تر نیست که بسیار هم دشوار و وقت‌گیر و درد سرساز است!به خصوص پسرانه و به ویژه پایه ششم!

       این پسرها چنان انرژی از آدم می‌گیرند که کل پتانسیل ذخیره و بالقوه و انرژی بالفعل را از تو سلب می‌کنند و مثل یک بادکنکی که سوزن به آن زده‌اند، خالی و تهی می‌شوی!

       هر چند خیلی دوستشان دارم و وقتی نگاهشان می‌کنم قلبم برایشان تالاپ و تلوپ می‌کند اما نفسم را بند آورده‌اند!

      به خودشان به شوخی گفتم:« بیست ساله با دخترا سر می‌کنم یک خم به ابرویم نیاوردند و یک ماهه با شماهام کمرمو شکستید»!

      روز شنبه که با دخترام هستم نمی‌فهمم کی زنگ خانه خورد و ساعت تمام شد و بقیه ایام هفته با پسرام نمی‌فهمم کی زنگ خورد و ساعت تمام شد از بس اذیت می‌کنند و از خود شیطنت به خرج می‌دهند!

      سر کلاس پسرا بیشتر مبصری تا معلم! من عادت به داد و بیداد و هوار هم ندارم و چون مجبورم از این حربه‌ها استفاده کنم، صدایم به کلی می‌گیرد و همیشه صدا خروسی حرف می‌زنم!

      احساس می‌کنم توی حنجره‌ام یک چغندر بزرگ تپانده‌اند و به راحتی نمی‌توانم از تارهای صوتی‌ام استفاده کنم!

      تازه با این همه داد و هوار و فریاد و جیغ و نعره، باز هم ساکت نمی‌شوند و دست از شیطنت‌هایشان برنمی‌دارند! منم که عادت به این شلوغی‌ها و بی‌نظمی‌ها ندارم هی حرص می‌خورم!

    دخترام نیاز به دعوا نداشتند! فقط یک نگاهم بسشان بود! اما این‌ها نگاه و صدا و نعره و فریاد سرشان نمی‌شود!

      واقعا عادت کرده‌اند به بد و بیراه و ناسزا و نعره و توپ و تشر!

       احساس خوبی نیست و خوشم نمیاد که پسرهامون این‌گونه با توهین و تحقیر آموزش ببینند و بر جا نشینند اما چاره‌ای نمی‌گذارند!

         تازه ادای منو که پسرم ، عزیزم می‌گویم را نیز درمی‌آورند!

           واقعا احساسشان را نمی‌فهمم! از هر لحظه‌ای برای شیطنت و بازیگوشی و اذیت استفاده می‌کنند! حتی وسط درس!

       من همه مدلش را دیده‌بودم اما این یکی را که وسط درس بچه‌ای جرأت کند حرف بزند یا کار دیگری انجام دهد ندیده‌بودم!

      می‌توانم با همان روش توهین و ناسزا و نعره، ساکتشان کنم، اما اصلا وجدانم اجازه همچین رفتاری را با این نوجوان‌ها به من نمی‌دهد. هر چند مجبورم صدایم را بلند کنم تا بشنوند ولی دوست ندارم و نمی‌خواهم به آنها توهین کنم و یک ذره حتی یک ذره کوچک به دلم راه بدهم که دوستشان ندارم!

      

        همین امروز از احساسم نسبت به آن‌ها گفتم و این که مثل مادرهایشان دوستشان دارم و این که مواظب باشیم این دوستی‌ها تبدیل به نفرت و دشمنی و بی‌اعتنایی نشود ولی ..... همان لحظه‌ای که حرف می‌زدم ساکت بودند دوباره روز از نو روزی از نو..!

          ساعت یازده دنبالشان آمدند تا به نمازخانه بروند و برایشان درباره بلوغ سخنرانی کنند.

        سخنران، خانمی بود که از اداره آمده‌بود.

       تمام ششم‌ها را به نماز خانه‌ بردند. صندلی توی نمازخانه چیده‌بودند تا پسرها بنشینند.

         قیامتی بود! آقا ناظم‌ها هم پایین تو حیاط گیر بودند و هیچ کس بالا نیامد و فقط من بودم و خانم بهداشت و سخنران بیچاره!

         من حریف پسرهای کلاس خودم نمی‌شوم حالا بچه‌های دو تا ششم دیگه که دیگه هیچی!

         صدا به صدا نمی‌رسید! هیاهو و خنده و شیطنت!

         روی صندلی‌ها نشسته‌بودند و صندلی‌شان را به عقب هول می‌دادند و روی پای دوست عقبی‌شان، تاب می‌خوردند!

          جلو می‌رفتم و بچه‌های جلو را ساکت می‌کردم، وسط و آخر نمازخانه، شلوغ! آخر می‌آمدم، جلو شلوغ! بچه‌های کلاس‌های دیگر هم که اصلا گوش نمی‌دادند که با کی‌ هستی!؟

       هر چی سخنرانه پای میکروفون داد می‌زد، کو گوش شنوا!؟

       من فقط پسرای خودم را که می‌شناختم هی صدا می‌کردم و با اشاره و اخم و ناراحتی به آن‌ها می‌فهماندم تا ساکت بنشینند!

         توی خودکار را خالی کرده‌بودند و با کاغذ به پشت گردن دوستانشان می‌زدند! صندلی جلویی را می‌گرفتند  و به سمت خود می‌کشیدند و لنگ جلویی را به هوا می‌کردند!

       تو سر هم می‌زدند و به پشت گوش هم تلنگر می‌نواختند!

       کاری نبود که پدر صلواتی‌ها نکردند!

       خانمه می‌گفت:« شما در سن بلوغ هستید اول دست و پایتان رشد می‌کند بعد قدتان»
 

‌‌‌‌‌‌‌‌‌       آی خدا! کاشکی می‌بودیدید و می‌دیدید! همه دست و پاهایشان را کش دادند و به جلو آوردند و جمع هم نمی‌کردند!

           گفت:« چند سالتونه؟»

            تا ده دقیقه یک ربع، انگشت‌ها رو هوا بود و هر کسی با داد و هوار عددی می‌گفت!

            سه نفری حریف این صد شیطون آتیش‌پاره نمی‌شدیم!

            هیچ کدام از ناظم‌ها هم نتوانست بالا به دادمان برسد!

          حنجره‌ام سوراخ شد از بس داد زدم! معلم‌های دو ششم دیگر هم نبودند!

           دوستم که پسر کوچکم را نگه می‌دارد ساعت یازده مدرسه دخترش جلسه داشتند و من قرار بود ساعت یازده به خانه بیایم و پسرم را ببرم ولی وقتی وضعیت را این گونه دیدم نتوانستم،پسرها را بگذارم! از این‌ها هر کاری بر می‌آید!

         برای همین پسر کوچکم را پسر دوستم نگه داشت و من در مدرسه ماندم!

          همین هیر و ویر بود که دوستم چون می‌دانست ساعت تفریح است زنگ زد.

          صدایی نمی‌شنیدم. مجبور شدم از نمازخانه بیرون بیایم تا تلفن را جواب بدهم.

        یک دقیقه هم نشد که برگشتم.

         خدایا! نمازخانه رو هوا بود! تمام صندلی‌ها را پرت کرده‌بودند و آن وسط با هم کشتی می‌گرفتند! گرد و خاکی به هوا کرده بودند!

         مربی بهداشت ناراحت و عصبانی پیش من آمد و گفت بروند کلاس! این‌ها گوش نمی‌دهند!

       معرکه‌ای بود وسط نمازخانه! تمام صندلی‌ها چپه و سخنران آن بالا سینه‌کنده!

         پسرهای خودم را یکی یکی پیدا کردم و با اخم و ناراحتی به کلاس بردم!

       نیم ساعت بیشتر در نمازخانه نبودند اما به اندازه بیست ساعت از ما نفس گرفتند!

         تا نشستند مجالشان ندادم. گفتم:« تمام کسانی که سر و صدا و شیطنت کردند را جریمه می‌کنم. تا از روی درس بنویسند»

         حرفم نزنید که خیلی از دستتان عصبانی هستم!

           هر یکی به اعتراض دیگری را نشان می‌داد و هنرهای هم را روی میز می‌ریختند!

        صدایم را بالا بردم گفتم:« دوباره کسی را لو بدهید خودتون می‌دونید! یعنی چی؟ من خودم فهمیدم کی اذیت کرد!»

        یکی یکی اسم بردم که این‌ها باید از روی درس چهار بنویسند.

       تا رسیدم به اسماعیل، تپول، زد روی میز و زد زیر گریه! و با همان صدای چاق و تپولش و با ناراحتی و سگرمه‌های درهم گفت:« خانم من نبودم تقصیر امیر حسین بود پس گوشم می‌زد»

           از لحن گریه‌ی اسماعیل، خنده‌ام گرفت.

        جریمه آن قدری نبود که نیاز به گریه داشته‌باشد اما این اسماعیل تپولم، با این که خیلی هم شیطنت می‌کند و حرف می‌زند اما بسیار هم حساس و زودرنج و معترض است!

      اگه وزیر شود از پس حرفهایش خوب برمی‌آید. خیلی هم ناز، قهر می‌کند.

           زنگ خورد و ریختند دور میزم که جریمه را حذف کنم و بیشتر از همه اسماعیل که به پهنای صورتش اشک می‌ریخت و خواهش می‌کرد جریمه را حذف کنم!

       بهش که نگاه می‌کردم خنده‌ام می‌گرفت. پسر به این بزرگی برای دو صفحه مشق داشت اشک می‌ریخت!

        ول کن معامله هم نبود! نمی‌گذاشت از توی میزم بیام بیرون!

       گفتم:« یک کلمه دیگه بگی سه دفعه‌اش می‌کنم!»

           به هر زور و ضربی بود خودم را از چنگال پسرها نجات دادم و بیرون آمدم!

        با این حجم زیاد کتاب‌ها به خصوص ریاضی و علوم و کمبود وقت، هیچ زمانی برای حرف‌زدن و راهنمایی و صحبت با بچه‌ها نیست. فقط باید درس بدهی و درس و آن‌ها هم نفهمند و نفهمند!

           من اعتراف می‌کنم که حریف شیطنت پسرها نمی‌شوم! نه صدای کلفت و بلندی دارم و نه دل با هیبت و ترسناکی!

       تشویق و جریمه‌ها هم، همه لوث شده‌اند! بچه‌ها آن قدر در خانه‌ها تأمینند که با یک خودکار و ماشین و برچسب نمی‌شود به راهشان آورد!

          کارت امتیازها هم بی‌مزه شده‌اند! چون در قبالشان همچین هدیه دلچسبی دریافت نمی‌کنند!

         یک ساعت و ربع بچه ابتدایی سر کلاس!

          پسرها ورای دخترها هستند! سر کلاس دخترهام تا گرهی به ابرویم می‌افتد یکدیگر را مؤاخذه می‌کنند که خانم ناراحت شد! اما اینجا گره که بماند، اگر آن وسط غش کنی و بیفتی فکر نکنم ککشان بگزد و به خودشان بگیرند!

          من حریف پسرها نیستم! صدایم گرفته و خسته‌ام! این‌ها انرژی زیادی از آدم می‌گیرند با کار گروهی هم نمی‌شود درستش کرد! کلاسی که سی و پنج، چهل نفر پسر یا دختر، فرقی نمی‌کند، نشسته‌باشند، نیاز به مبصر دارند نه معلم! حالا بیا گروهی هم بنشینند به بحث! کلاس کاملا به سقف می‌چسبد!

       کار گروهی مال کلاس‌هایی با فضای فیزیکی مناسب و تعداد گروه‌های کمتری است نه چهل نفر در یک کلاس آن‌ هم در ده گروه!

         ریاضی امتحان گرفتم فقط پنج نفر تو کل کلاس نمره خوبی گرفت بقیه همه متوسط و ضعیف! با آن‌همه توضیح و تمرین و کار در کلاس!

          هر شب که می‌خوابم تا ساعت‌ها سر جایم به این فکر می‌کنم که فقط چه ترفندی به کار ببرم ورای ناسزا و توهین و نعره و فریاد، که لااقل این‌ها درست سرجایشان بنشینند و درس گوش بدهند! نیازی به فکر کردن به روش‌های تدریس و گروه‌بندی ندارم چون تو همین خان اول معلق و سر در هوام!

          امیدوارم آن‌هایی که آن بالاها نشسته‌اند و این تصمیم‌ها را اخذ می‌کنند، حال این کلاس‌ها را دریابند و به داد بچه‌هایمان برسند!

         بچه‌های ما با سواد نمی‌شوند فقط به کلاس بالاتری می‌روند! همین!




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : دوشنبه 93 آبان 19 :: 4:2 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

 

        سلام بر حسین (ع)

       سلام بر صحرای لب تشنه‌ی کربلا

       سلام بر دشت واویلتا

     و سلام بر زینب(علیها السلام)، سلام بر کوه صبر و دریای آرامش، آسمان متانت و چشمه‌ی نافذ کلام! سلام بر قافله سالار حسین‌(ع)، زینب !

 

اگر تو نبودی!

صدای عاشورا، زخیمه‌های گرفته به آتش،

برون نمی‌تابید!

اگر نبود قامت صبرت،

صدای خون و صدای خنجرها،

صدای ناله و فریاد،

صدای وا حسینم وا،

به سینه‌ها در خاک می‌غلتید!

صدای تو،

صدای بانگ رستخیزت،

به پا نمود ، حکم ظهر عاشورا!

 

به مجلس یزید

کلام و نگاه تو

ز عرش تخت، به فرش سخت

نشاند ظالم بی‌دین را!

به اشک زخمی کرد،

شکیب و صبر تو

دل صخره سنگ مست‌ بی‌دین را!

 

 تو قافله‌سالار حسین گردیدی،

به دشت پر بلا و خشمگین نینوا!

 سلام بر تو که کاروان عاشورا،

به پشت تو تکیه!

به قلب تو پا برجا!

 

امان که چادرت، پینه‌های بسیاری

ز رنج‌های زمانه

به زیر و رو دارد!

 

هنوز کودکی را نگاه می‌کردی

نگاه مهر مادری به روی تو بستند!

 

شکافته دیدی تو فرق بابا را!

به تشت ظلم دیدی، جگر، برادر را!

چه نیزه‌ها بارید به روی تابوتش!

چه تیرها نشست به روی مژگانت!

چه زخم‌ها دیدی! چه رنج‌ها در دل!

سکوت را بوسه، شکیب را منزل!

 

به کربلا هر دم

بریده سر دیدی!

جوان و نوزاد و بزرگ و کوچک‌ها!

 

تو دیدی آن لحظه که شمر ذی‌الجوشن،

نشست بر سینه

برید آن سر را!

سر حسین‌(ع) تو را

 به نیزه‌ها بالا!

به زیر سم ستوران،

تن نازنینش را!

تو لحظه لحظه شمردی

نفس، نفس پرواز!

صدای شمشیر و برهنه‌ شیحه‌‌ی اسبان!

تو لحظه لحظه شنیدی،

صدای خون و عطش!

به چشم خود دیدی،

سر بریده به تشت!

و کفر را دیدی که چوب زد دندان!

کلام تو سنگ را شکاف داد و شکست!

خطاب کردی تو،

یزید!

لب و دهانی را به چوب بستی تو

که بوسه زد بر آن 

پیمبر رأفت؟!

تو سر بریدی زان شه مریدانی،

که شانه‌های پیمبر

یاد بازی اوست؟!

تو بوسه‌گاه رسول را چوب می‌زنی کافر؟!

چه مستی‌ات امروز؟! چه شادی‌ات بر غم؟!

تو غرق این شادی که رنجمان دادی!

ندیده‌است زینب،

به جز « جمیلها» هر دم!

حسین‌(ع) آزاده، حسین‌(ع) جوانمرد است!

و تو یزید امروز

به خون نمودی چنگ!

 

چنان بکوفتی زینب دهان ظالم را

که شیر مادر را به دامنش آورد!

 

اگر نبودی تو

صدای عاشورا

 ز خیمه‌های گرفته به آتش،

برون نمی‌تابید!

منم اسیر دلت!

برده‌ی صبرت!

منم همان سوخته به آتش خیمه!

بگیر دست دلم را

ببر به عاشورا!

ببر به شام غریبان!

غریب هستم من!

غریبه‌ای تنها!

 

التماس دعا




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : چهارشنبه 93 آبان 14 :: 5:26 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

سلام بر حسین(ع)

           سلام بر حسین(ع)

          سلام بر صدای قافله‌ی عشق که بیابان‌ها را به زیر چشمان داغ آسمان درنوردید تا از صخره‌های دل بگذرد ! از سنگ‌های سخت، از نگاه‌های پست، از دروغ‌های بزرگ، از دین‌های پر بدعت، از مسلمانان نمازشکن، از اسلام‌گویان شراب‌خور، از شهوت‌پرستان قدرت، از زورگیران مسند حکومت و از تمامی آنانی که به نام پیغمبر، راه نفس را در پیش گرفته‌بودند، بگذرد...

و بگذارد دست سایه‌ی امامت و رحمت  و رأفت را در دست سوختگان آتش‌گرفته خرمن ستم، خرمن ظلم و بیداد!


           سلام بر حسین(ع

           سلام بر تمامی اشک‌هایی که به بدرقه‌اش، مدینه را به زیر سیل خون برد! به تمامی اشک‌هایی که خود گفت:« رواست! چرا که گریه بر مسافری که برنخواهدگشت، جایز و جاری است!»

          سلام بر تمامی هق‌هق‌های گرفته‌ای که پشت سرش پاشیده‌شد! سلام بر بغض، سلام بر نفس‌های داغی که به پشت مسافران کربلا، به آسمان برخاست و های زد و هوی کشید!

          سلام بر های و هوی‌های حسینی! سلام بر حسین(ع)

          سلام بر تمامی بدرقه‌کنندگان راهش که به اشک و بغض، راهی‌اش نمودند و کاسه از اشک، پشت سرش ریختند!

           سلام بر عزیز دل فاطمه (علیهاالسلام)! ... سلام بر حسین (ع)


          سلام بر بیابان، به زیر گام‌های حسین (ع)! سلام بر آفتاب بر رأس حسین (ع)! سلام بر آسمان پر ستاره‌ی بیابان‌هایی که خورشید نگاه او را به نظاره نشستند! سلام بر ماه که بی‌حجاب و بی‌پرده، بر او مهتاب گردید! سلام بر شب که بر بالای سر نور امام رأفت و مهر، روشن شد و روز را به تاریکی محض خود، مشاهده نمود!

           سلام بر اشک! سلام بر داغی و حرارت آن که بر ریگ‌های داغ کربلا ریخت!

           سلام بر حسین (ع)

           سلام بر پرچشمش که به پاسخ هجده هزار نامه برافراشته‌شد و به دست همین هجده‌هزار امضا، تیر باران!

           سلام بر حسین(ع) که با کودکان و زنان راهی شد تا فریاد زند که جنگ را پیشه‌نکرده و به دعوت آمده، به نجات، به صلاح ، به هجده هزار نامه‌ی عهدشکن، به صلای هجده‌هزار شمشیر برکشیده از پشت سر!


          سلام بر حسین(ع) سلام بر کودکان حسین(ع)، سلام بر خانواده‌اش، سلام بر تمامی اصحابش، یارانش، سلام بر تمام زنان و کودکانی که قافله عشق و نور را همراه شدند! سلام بر کودکان حسین(ع)!

        سلام بر قافله‌ای که به دعوت آمده، به خنجر استقبال شد! به شمشیر پذیرایی گردید و در میان آتش، میهمان  و تن‌هایشان به زیر سم اسبان، به نوازش، نواخته و بر سر نیزه‌ها سرهایشان، برافراشته!


          سلام بر حسین(ع)

         سلام بر دجله و فرات که چون چشمه‌ی خورشید دید از جوشش خود بازایستاد  و بر قافله پیغمبر، لب‌تشنه و خشک گردید! و دهان از طراوت بازستاند و در پشت نیزه‌های دشمنان به حیرت و شگفتی ستم، به سکوت درد نشست و شرم از نگاه آسمان، سر به ساحل کوفت و مشت بر دل!


           سلام بر حسین(ع)

         سلام بر دستان حسین(ع) که دست بیعت کفر و نفاق را شکست و در غل و زنجیر گذاشت و سر در طوق طلایی یزید نبرد و بر بیعت مست‌پیشه‌ی بی‌نماز کفر و نفاق، سر نگذاشت و عهد خود را با پیغمبر خدا، با خونش امضا نمود!

        سلام بر حسین(ع) و هفتاد و دوتن پاره‌ی آسمانی، هفتاد و دو ستاره‌‌ی روشن در تاریکی جهل، هفتادو دو شهاب آسمانی که اخگرهای زمینی نتوانست آن‌ها را بر زمین پایین کشد! و با وجود دراز لشکر بی‌دین خود، از ترس این سپاه بلند ایمان و تقوا، برخود می‌لرزید!

        سلام بر حسین(ع)، سلام بر چکاچک شمشیرهای شجاعت که از نیام ایمان و تقوا برآمدند و بر سینه‌ی بدعت و نفاق، بی‌دینی و دنیاپرستی، نشستند!

       سلام بر شمشیرها و نیزه‌هایی که آسمان را به دوش کشید و سیاهی را پرده‌، درید! ظلم را خانه‌خراب کرد و ستم را به بیغوله نشاند که شبانه با لباس زنان، جانش را بر سر دست گرفته، خرابه به خرابه، فراری شد!


        سلام بر حسین(ع)

       سلام بر یار حسین(ع) ، مسلم ابن عقیل، آن هنگام که نامه امام را بلعید تا دست ظلم، گلوی یاران امامان را نفشارد!

     سلام بر او آن هنگام که از بلندی برج خشم و کینه، از بلندی ستم و نابه‌کاری، به پایین انداخته‌شد و ندانستند که این سقوط نیست که صعود عاشق و دلداده‌ایست که در هوای امامش، جان را به پرواز می‌کشد! ندانستند که با او نگاه‌های بسیاری، پر گرفت و از ایوان تاریک شب‌زده‌ی آن‌ها، پرواز کرد!

       سلام بر او و بر فرزندانش که دشمن از دو کودک خردسال او نیز به خود می‌لرزید و سر دو برادر را در دیده‌ی هم از تن جدا نمود تا از دستان کوچک و نگاه معصومشان به دور ماند و رها شود!


         سلام بر حسین(ع) و سلام بر علمدار حسین(ع)، ماه بنی‌هاشم، اباالفضل العباس! که چون پا در رکاب اسب نهاد، از هیبتش، دشمن، جرأت رویاروشدن به خود نداد و از پشت کمین‌های دور با نیزه و تیر، قامت رشیدش را تیرباران کرد!

       سلام بر ابالفضل عباس، آن هنگام که مشت را از آب پر نمود تا آتش عطش را خاموش کند و چون به یاد لب‌های تشنه‌ی خیمه افتاد، آب را به فرات، پس داد!

        سلام بر دستان بلند بالای دشت کربلا!

       آن هنگام که مشک را از نیزه دشمنان پناه داد و به جای مشک، دست را سپر ساخت! دست را نثار کرد!

       سلام بر« یا اخا ادرک اخا» که برای اولین و آخرین بار حسین(ع) را برادر صدا می‌زد و! و بی‌دست و با تنی پر از تیر و نیزه بر زمین افتاد!

       و فریاد حسین(ع) را به آسمان پر داد که:« اَلانَ اِن کَسَرَ ظَهری»!

      سلام بر شجاعت، بر پهلوانی، شیردلی عباس علی که دشمن از تن پاره‌پاره‌ و پر نیزه‌اش نیز در وحشت بود و جرأت نزدیک شدن به خود نمی‌داد! این همان «ذخر الحسینی» بود که در جنگ صفین، یک تنه و تنها، سپاه دشمن را از پا درآورد و نامش، دل دشمنان را به درد می‌آورد و می‌لرزاند!

       تا بود دشمن جرأت نمی‌کرد حتی نگاهش را به خیمه‌ها گسیل دارد چه رسد به لگدهای آلوده و ناپاکش!


         سلام بر حسین(ع)! سلام بر طفل شش ماهه حسین(ع) ، علی اصغر که چون فریاد عطش برآورد بر سر دستش بالایش برد و گفت:« اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید»

          و آزادگی را سنگ تمام گذاشتند و گلوی طفل شش ماهه را به تیر دشمنی و خباثت، سیراب ساختند!

         سلام بر گلوی شش ماهه کربلا که حرمله از غیرت رگ‌های گردن او به وحشت افتاد و بر بلندای دستان حسین(ع) پاسخ‌گوی « هل من ناصر ینصرنی» را تیر باران نمود!


          سلام بر حر آن هنگام که آب را به امر عبدالله ابن‌زیاد بر حسین(ع) بست و چون حسین‌(ع) را دید به آب دیده، خود فرات شد! دجله گردید و به زیر پای حسین(ع) جاری شد!

          سلام بر تازه داماد کربلا، قاسم ابن حسن(ع) که رخت دامادی را به خون شست و به سرخی بر تن کرد!


           و سلام بر حسین(ع) ! بر آن لحظه‌ای که امان از دشمن ستاند و ترس را خانه‌نشین دل‌هایشان کرد!

         سلام بر نماز ظهر عاشورا، به زیر تیرباران دشمن!

          سلام بر آفتاب ظهر عاشورا که به خون نشست و خاک بر سر کرد!

        سلام بر آن لحظه‌ای که دشمن هزار تنه، بر حسین‌(ع) تاخت و از ترس جرأت یکه‌تازی ندید!

         و

          و لعنت بر شمر! لعنت بر یزید! لعنت بر دشمنی و دنیاپرستی و شهوت‌طلبی !

           لعنت بر شمر، آن لحظه‌ای که بر سینه‌ی خورشید آسمان نشست و ندانست که بر سینه‌ی عزیزی نشسته که بر دوش پیامبر جایش بوده! ندانست بر سینه‌ای نشسته، که بوسه‌گاه پیغمبر بوده! یادش رفت که این فرزند رسول خداست! فرزند فاطمه(علیها السلام) ! یادش رفت که حسین(ع) از سلاله نور است و ایمان!

          لعنت بر شمر! آن لحظه‌ای که به گمانش سر از خورشید می‌برید و نمی‌دانست این سر بریده‌ از ته تنور ترس دشمن نیز آواز قرآن را روایت خواهدکرد!


        سلام بر سر بریده‌ حسین(ع) بر بالای نیزه‌ها!

        سلام بر خورشید بر سر نیزه‌ها!

       سلام بر نور بر سر شمشیرها!

        و سلام بر زینب ( علیهاالسلام)، بر کوه صبر، بر او که قافله‌ی اسیر و در زنجیر کربلا را شانه بود و پشت! بر او که کوه در این حادثه بر او تکیه زد! بر او که آسمان در این تاریکی، به او چشم دوخت و بر او فرود‌آمد!

       سلام بر او که چنین یک تنه، چنین درد و المی را به سینه گرفت و با رساترین فریاد و بانگ در مجلس یزید، سقف بر سر دشمن، خراب نمود!

        سلام بر او که کاخ یزید را به خرابه مبدل ساخت و سنگ‌های نشسته در محفل نفاق و کفر و بی‌دینی را به گریه نشاند! به اشک غرقه‌شان ساخت و خاک بر سرشان کرد!

      شمشیر زینب ( علیها السلام) سر یزیدیان را از تن جدا کرد و روح و روانشان را به درک واصل نمود! سیاهی کردارشان را برایشان روشن ساخت و پلیدی گفتار و اندیشه‌شان را بر ملا ساخت!


         سلام بر زینب (علیها السلام) که هیبت و متانتش، وقار و صلابتش، کلام نافذ و نگاه راسخش، سپاه کفر را خلع سلاح کرد و زبان  و دست و دلشان را به غل و زنجیر نمود!

          سلام بر کربلا! دشت بلا!

          سلام بر خون‌هایی که فرات را سیراب ساخت!

         سلام بر دلاوری‌هایی که آسمان را به حیرت انداخت!

        سلام بر خیمه‌هایی که در میان آتش، حسین(ع) را فریاد می‌زد!

          سلام بر اسب‌هایی که آسمانی‌ها را مرکب بود!

       سلام بر تمامی ستارگانی که دشت بی‌دینی را روشن ساخت و اگر خون آن‌ها نبود از اسلام جز یاوه‌گویان و جاه‌طلبان چیزی نمی‌ماند!

       سلام بر حسین (ع)

          سلام بر تشنگی!

          سلام بر شهادت!

       سلام بر رشادت!

           سلام بر پرچمدار امر به معروف و نهی از منکر!

          سلام بر بیعت‌شکن یزید!

          سلام بر نور و سلام بر خورشید دل‌ها، حسین (ع)

           سلام بر تمامی اشک‌هایی که به یاد حسین‌(ع) از دیده‌ها جاری می‌شوند!

          سلام بر تمامی دست‌هایی که به یاد حسین(ع) و کربلا، بر سینه مشت می‌گردند تا قلب را به یاد او به تپش یادآور شوند!

         سلام بر تمام سلام‌هایی که به هر قطره آبی، بر حسین(ع) فرستاده‌ می‌شود!

         سلام بر تمام حسینیانی که ظلم را خانه‌نشین می‌کنند و عیشش را حرام!

         سلام بر حسین(ع) و علی ابن الحسین و اولاد حسین و اصحاب حسین(ع)


              یا حسین(ع) ! حسینی‌مان دار و کربلایی‌مان ساز!





موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : دوشنبه 93 آبان 12 :: 9:57 صبح :: توسط : ب. اخلاقی
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >   
درباره وبلاگ
خدا را شکر می‌کنم که هر چه از او خواستم به من زیباترش را هدیه داد!
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 38
کل بازدیدها: 158934