سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارقه قلم
همگام با هر روز
 
 

«برای پسرم، پوریا»

کودک خردسالم

چقدر شیرین است!

چقدر خوش حرف و چقدر خوش‌بین است!

او سه ساله گردد بیست وسه مهرماه

 


 خنده‌هایش از دل، راه و بیراه، قاه قاه

صبح زود بیدار است!

 او خروس خانه!

 با صدای نازش، روشنی را ، دانه!

رو سرم می‌آید، «پاچو مامان جونم»

« شی‌شی‌ام کو مامان؟

من خودم، نی‌دونم!»

آب را « ماء» می‌گفت

تازه حرف آمده‌بود!

گفتیم این بچه عرب از کجا آمده‌بود؟!

او شکم را به کِشم،

او دماغ را به دغام،

بادومی، دابومی

کلمات را می‌خورد!

در تخیّل گرگی روی کوهش دارد

چوب آبی آرد، گرگ را می‌راند!

سوک گوید سوسک را

له‌کند سوک‌ها را زیر پا در رؤیا!

دائما در بازی، توپش هم راضی!

لامپ لوستر پایین، تابلوها ناراضی!

« بته پوللو» گوید به داداشش هر دم

چون نباشد با او سربازی همدم!



سر تبلت دعوا! گیس و گیس‌کشی!

پسرند این دوتا، گاه‌گاهی وحشی!

می‌گذارد سرم روی پایش، آرام!

می‌کشد دستش را روی مویم، آقام!

تا بیایم خانه بغلش باز کند

در بغل می‌گیرد، او مرا ناز کند!

به دلم، « دب» گوید پسر شیرینم!

دب او تنگ شود تا مرا می‌بیند!

بازی‌اش با بابا در نماز می‌گیرد

گردنش را از پشت با دو دستش گیرد

به رکوع و سجده، با پدر در بازی

خنده‌اش می‌گیرد پسر نازنازی!

شام، صبحانه خورد، صبح، صبحانه، غذا!

پسر ناز قشنگم، به امروز بگوید، فردا!

جلو او عقب است، عقب او، جلو!

بس عقب بود، جلو و جلو بود، عقب!

قاطی اندر قاطی! ذهن ما هم در تب!

وقت خوابش گویی یک فرشته خواب است!

بهر بیداری او، دل من بی‌تاب است!

 


 « گیگه» او دیگه است، گرگ او هم « گگ» است!

کلمات را ناقص، اُرگ او هم «اُگ» است!

با وجود او هست خانه‌ی ما بر پا

پوریا نامش هست، پوریای بابا!

روشنای خانه، گرمی‌ سرماها!

شکر گویم به خدا، شکر این رحمت را!




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : جمعه 93 مهر 11 :: 11:8 صبح :: توسط : ب. اخلاقی

« برای تو که آرزوهایم را گلدانی»

 در حاشیه سبز نگاه تو

گلدان‌های بسیاری می‌گذارم

تا باور رویش را تلقین کنند

 دستان تو معجزه‌ی عیسایی است

 که مرگ نگاه را جریان می‌بخشد

 برهنگی شاخه‌ها را شکوفه‌ای

 و خالی لانه‌ها را پرنده!

 عطر تو

 مزار فراموش شده‌ی یاد را، تازگی است

 و خانه‌ی سرد تنهایی را، گرمی!

تو را بی‌نهایت، بی‌نهایتم!

 هرگز تمام نمی‌شوی

 که هر لحظه‌ات شروعی است دوباره بر آفرینشی نو

 سامانه‌ی خیال، یارانه‌ای نگرفته

 تا تو را به گدایی خریدار شود!

 تو صاحب سرمایه‌ی کلان آن بهاری که

 زمستان قحطی در آن راه ندارد!

 فقر را غنایی!

بغل بغل، عشق را به حراج می‌گذاری و

چوب می‌زنی تنها دارایی‌ات

 و چوب می‌خوری

از تمامی دستانی که

چاله‌هایشان را چمن شدی!

تو باد را سینه شدی

تا ساقه نازک دلی نشکند!

 تو سینه‌چاک، سینه‌خیزهای گردنه‌هایی!

بر بلندای نگاه تو

 پرنده‌های بسیاری آشیان کرده‌اند

 و خود سنگ زیرین اوج‌ها شدی!

 برای تو دفتر دلم را پهن می‌کنم

 تا مشق امشب نگاهت را

هزار بار بنویسم!

 تکرار تو یادآور لحظه‌های رنگین‌کمانی است!

مگذار رویاهایم، زنده به گور شوند!

آغوش نگاهت، گهواره‌ی آرزوهای بی‌خوابم!

بگذار تا خوابم را به نگاه تو تعبیر سازم!




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : جمعه 93 مهر 11 :: 6:22 صبح :: توسط : ب. اخلاقی

            امسال بعد بیست سال که در مقطع راهنمایی و در رشته ادبیات، تدریس کردم، ناگهان طبل هجرت زورکی و سفر اجباری از مقطع متوسطه اول به ابتدایی، نواخته‌شد<

           از اواخر خرداد این خوره را به جان ما انداختند و تابستان ما را مگسی کردند!

          ما هر جا باشیم کار می‌کنیم اما وقتی در جایگاه خود بیشتر مورد نیازیم و دستی در رقص داریم ، چرا به جایی برویم که باید طی بکشیم و سیگار دود کنیم!؟

           کتاب نگارش هفتم و هشتم به کلی تغییر کرده و بچه‌های خودمان بیشتر به ما نیاز دارند، اما چون آموزش و پرورش، اهمیتی به آموزش و پرورش نمی‌دهد ، باید در هیئتی دیگر سینه می‌زدیم در حالی که ما سینه‌سوخته‌ی هیئت خود هستیم و هنوز صف سینه‌زن‌های خودمان را کسی، روضه‌خوان نیست!

         کلاس‌های بیست و پنج نفری، تبدیل به سی‌وهفت یا چهل نفری شد و از هر مدرسه چند کلاس تعطیل گردید و بنابراین عده‌ای از همکاران مدارس، بلاجبار مازاد شدند.

          حالا یا این‌ها باید در مقطع ابتدایی همکاری می‌کردند یا باید برگه‌ای را به عنوان مازادی پر می‌کردند و به کلاس نمی‌رفتند و کسر حقوق می‌خوردند.

          من هم شامل این برکات شدم و از فیض رحمت مازادی بهره‌مند گردیدم.

            با این که در کلاس خودم و مقطع خودم، تا حدودی خبره و واقفم باید به ابتدایی می‌رفتم<

           چقدر تابستان این پله‌های اداره را بالا و پایین کردم و چقدر تلفن و تلفن‌کاری! خدا می‌داند! آخر سر هم کارم به مشاجره و دعوا کشید ولی چون زورم کمتر بود، صدایم به جایی نرسید!

        با این که مدرَس همکاران منطقه بودم ولی تیر قضا و قدر به سینه‌ی من نشست!

       ناراحت رفتن به ابتدایی نیستم. ناراحت اینم که کارم چقدر راحت و آسان در مقطع خودم درست می‌شد و بهتر از من بهره‌مند می‌شدند و عمرم به هدر نمی‌رفت ولی به خاطر لجبازی و خودخواهی بعضی‌ها، باید یکسال تمام سر خود و بچه‌های مردم را شیره بمالیم و گول بزنیم!

     حرفشان هم این بود که یکسال است! انگار یکسال، یک روز است! انگار یک ماه است! انگار یک هفته است!  

          به هر حال به زور قبول کردم به ابتدایی بروم آن هم در لباس مربی ورزش!

         خیلی تلاش کردم که لااقل به من کلاس بدهند ولی با شرایط سه روزه من، کلاس درست درنمی‌آمد و باید مربی تربیت بدنی می‌شدم!

       با این که قبولش برایم سخت بود ولی چاره‌ای نداشتم!

        کفش ورزشی و شلوار و کلاه خریدم و در آخرین لحظه‌های روز قبل از مدرسه، از اداره زنگ زدند که کلاس می‌روی؟

       با رضایت گفتم: بله بهتر از حیاط و رشته‌ای بود که اصلا سرم ازش درنمی‌آمد و به لحاظ فیزیکی و جسمی نیز با اون مشکل داشتم!

         اما قرار شد کلاس را سه روزه برایم ببندند.

        آن شب خوابم نمی‌برد.

            این پسرها چگونه‌اند؟ چه نوع رفتاری دارند؟ خانواده‌های ابتدایی چه می‌خواهند؟ با چه روش‌هایی کتابشان را تدریس کنم؟

            همه هم مرا قبلش ترسانده‌بودند که این پسرها فقط یک قانون می‌شناسند! با آن‌ها نخند! لبخند هم حتی نزن! این‌ها را اگر رو بدهی، دیگر قابل کنترل نیستند! کار با این‌ها و اولیایشان سخت است!

           آن قدر از این طفلک‌ها برایم غولی ساخته‌بودند که از فکرش می‌ترسیدم چه برسد به کلاسشان!

           ساعت چهار شب از بی‌خوابی و نگرانی، بیدار شدم. می‌دانستم که خوابم نخواهدبرد و فقط اذیت خواهم‌شد.

         بلند شدم و وضو گرفتم و دو رکعت نماز شب برای پدرم خواندم. سر جای نمازم نشستم تا اذان دادند و نماز صبح را خواندم و بعدش به وبلاگم پناه آوردم و خاطرات یک سوسک را نوشتم!

        شاید برای این بود که خاطرم، سوسکی بود و آزرده! ناراحت از همه کسانی که مرا از کلاس و درس و بچه‌هایم محروم می‌کردند و در وادی می‌انداختند که جز حیرت و نابلدی، چیزی از آن نمی‌دانستم!

        با شناختی که از خودم داشتم مطمئن بودم که کار را بر زمین نمی‌گذارم و آسوده و بی‌خیال ازش نمی‌گذرم ولی این تجربه فقط برای یک‌سال، سخت و بی‌ثمر بود و بچه‌های خودم بیشتر به من نیاز داشتند!

       بلاخره صبح شد و با دنیایی پر از چه خواهدشد؟ به راه افتادم.

           دلم مثل سماور می‌جوشید و غل می‌زد! ولی به خودم امیدوار بودم و با خودم می‌گفتم از پس این‌ هم به خوبی برخواهم‌آمد

          مدرسه را قبلا دیده‌بودم و برایم تازگی نداشت  اما بچه‌ها و کلاس و همکاران، نه! آن‌ها همه دنیایی تازه بودند که من تا به حال لمسش نکرده و احساسش ننموده‌بودم!

          همه‌اش دلم شور می‌زد! از کجا تا به کجا درس بدهم؟ با چه شیوه‌ای؟ چگونه رفتار کنم که این پسرها درس بخوانند؟ و کلاس موفقی داشته‌باشم و کم نیارم؟ چه کنم که خودم از خودم راضی باشم و روزگار را به خوبی و شادابی و پیشرفت، پشت سر بگذارم؟

          هزاران فکر درهم و برهم مرا هی در خود تاب و نیم‌تاب می‌داد!

           همکارانم، قدیمی نبودند و روز اول سختشان بود که مرا به راحتی بپذیرند! منم که روز اول بسیار ناراحت وضعیتم بودم و مثل کسی که تازه پا به دنیا گذاشته، در ناراحتی و اضطراب بودم، این سختی را دو چندان می‌کردم!

           معاون مدرسه مرا تا توی کلاس همراهی کرد.

       تا وارد شدیم، بچه‌ها با نظم و ترتیب و همگی با هم برخاستند و سلام دادند.

          خدایا، همان اول جا خوردم! چه همه کچل! چه همه پسر! ولی چقدر با نظم و ترتیب!

           آقای ناظم مرا معرفی کرد و سپس با پسرها تنهایم گذاشت.

           با این که کلاس ششم بودند اما کوچک‌تر به نظر می‌رسیدند! دخترهای من تو این سن از این‌ها خیلی بزرگ‌تر و درشت‌تر بودند. شاید دلیل مهمش این بود که آن‌ها در این سن، بلوغ را پشت سرمی‌گذاشتند و بنابراین باید بزرگ‌تر از پسرها می‌بودند.

         با دیدن کوچکی‌شان، خیالم کمی راحت شد. آن قدر بزرگ نبودند که حریفشان نشوم. به بچه‌های سوم دبستان بیشتر می‌خوردند تا ششم!

        مدرسه گفته‌بود موهایشان را کوتاه کنند. بعضی از پدر مادرها، پا را فراتر گذاشته، بچه را از ته به هم تراشیده‌بودند! چنان ته کله‌ی بچه را با ماشین ریش‌تراشی، لیسیده بودند که پوست سرشان باد کرده‌بود!

          یک عده‌ای هم در صف مقاومت بودند و سرشان را دست نزده‌بودند.

           برای من که با آن دخترهای مو بلند زیبا و تمیز و آراسته به سر می‌بردم، خیلی سخت بود این کله‌ها و چهره‌های کم‌مو و کچل را به راحتی بپذیرم!

            شگفتی بعدی، اسم‌هایشان بود.

           تا پارسال، من  زهرا و فاطمه و آیدا و مژده  و سحر و محیا و زینب و آیسان و نیلوفر و ....... صدا می‌زدم ولی حالا، اسماعیل و محمد امین  و امیرحسین و ابرام و شایان و علیرضا و راژن و آرمین!

            آن قدر مرا ترسانده‌بودند که مبادا بخندی، که حرف زدن هم یادم رفته‌بود!

          سی و دو پسر معصوم و کوچک شیطون، توی یک کلاس نشسته‌بودند.

         کلاسشان به لحاظ فیزیکی، نور و فضا و تخته و مساحت، بهتر از کلاس‌های دخترهایم بود و شاید به همین خاطر، شلوغی جمعیت کلاس دیده‌نمی‌شد!

         جالب بودند! با دخترها زمین تا آسمان فرق داشتند!

          تا می‌گفتم تو مثلا علی برو جای اسماعیل بشین، هنوزحرف تو دهنم بود، جابه جا شده‌بودند. در حالی که سر این جابه‌جایی همیشه با دخترهایم دست به یقه بودم!

           طفلک‌ها از اول مدرسه تا آن روز بی‌معلم بودند. هر چی بود من بهتر از بی‌معلمی بودم!

            درس اول ریاضی‌شان، کسر و عدد مخلوط را پای تخته یادشان دادم و خواستم تا توی دفتر، تمرین پای تخته را بنویسند.

         سر میزهایشان رفتم تا تکلیفشان را ببینم.

           از تعجب، چشم‌هایم، درشت شده‌بود!

           آن قدر تمیز و قشنگ و خوش‌خط نوشته‌بودند که حظ می‌کردی!

             با این که پسر بچه بودند اما خیلی مرتب و زیبا نوشته‌بودند.

           ساعت بعد درس خودم را داشتند: بخوانیم و بنویسیم.

          با غزلی از سعدی شروع می‌شد.

          نثر و نظم درس را برایشان خواندم و خواستم خوب گوش دهند. سپس در دل یک بار بخوانند و یک‌بار لب خوانی کنند و سپس برای من بلند بخوانند و همین کار را کردند.

          آمدم شعر را به نثر برگردانم و با کمک خودشان نظم را به نثر برگرداندیم و خواستم تا بنویسند.

            همین طور که می‌گفتیم و می‌نوشتیم به سر میزهایشان رفتم تا ببینم چه می‌کنند؟

            سر هر میزی رفتم، چشمهایم گرد می‌شد! ............ هر کی هر چی دوست داشته‌بود و شنیده‌بود ، نوشته‌بود نه اونی که من گفتم!

            تعجب کردم بچه‌هایی که ریاضی را آن هم خوب آمدند حالا سر  فارسی این‌همه یورتمه می‌رفتند!

           روز پر از خستگی و کوفتگی بود! نه از دست بچه‌ها! از این که روح و روانم آزرده‌بود و دلم برای دخترهایم، حسابی تنگ شده‌بود!

           پسرها خیلی جالب بودند! خسته که می‌شدند چنان دهن‌دره‌ای می‌کردند که زبان کوچکشان معلوم بود!

         به راحتی با هم برمی‌گشتند و حرف می‌زدند. برایشان هم فرقی نمی‌کرد که وسط درس‌دادن هستیم!

          دلم خیلی برایشان سوخت که این طفلک‌ها این همه سرگردان و بی‌معلمند و اگر الان من هم می‌رفتم وضع از این هم بدتر می‌شد!

          با این که به جای سه روز، چهار روزه برایم برنامه گذاشته‌بودند و من هیچ روزی در هفته، تعطیلی نداشتم، ولی دلم رضایت نداد که تنهایشان بگذارم و کلاسشان را بدون معلم، رها کنم!

        آن روز مثل کسی که از زیر تریلی هجده چرخ درآمده به خانه برگشتم. همه فهمیدند که خوشحال نیستم . از شب قبلش هم لب به غذا نزده‌بودم. فقط آب و آب...

          روز دوم، کلاس برایم قابل پذیرش‌تر بود!

              برای درس جواب دادن سر و صدا می‌کردند و هنوز طبق عادت قدیم هر کاری داشتند به سر میزم و دنبال من می‌آمدند.

             منم که از این کارها ندیده‌بودم، ازشون خواستم تا سرجایشان بنشینند و هر کاری دارند دست بلند کنند تا من به سر میزشان بروم و خوب هم گوش می‌دادند.

            این طفلک‌ها مثل دخترهام نبودند. آن‌ها یکریز تو بغل و کنار و همراهم بودند ولی این‌ها، احساساتشان، در سینه‌هایشان، حبس بود!

            بهشون گفتم: بچه‌ها من خیلی دوستتان دارم و وقتی به خانه‌ام می‌روم، دلم برایتان تنگ می‌شود!

          راست هم می‌گفتم. واقعا در همین دو سه روز خیلی بهشون وابسته‌شده‌بودم! به خصوص این که خیلی گناه هم داشتند و بسیار حرف شنو و با ادب بودند!

            باید بهشون یاد بدهم که احساسشان را ابراز کنند و گرنه نمی‌توانند به خوبی زندگی کنند و از زندگی‌شان لذت ببرند!

           یک شازده کوچولو هم تو کلاس دارم! شایانم شبیه مسافر کوچولوی بچگی‌هایم بود! مثل همون با موهای طلایی و قشنگ!

           بعضی از پسرهایم، خط سبیلی باریک بر کنار لب دارند. ولی رفتارشان عین بچه‌هاست تا بزرگ‌ها!

         یه چند تا هم تپولو دارم که بسیار هم شیطون و بازیگوشند!

           یکی امروز سر کلاس سوت می‌زد. رویم به تخته بود و داشتم تمرین می‌نوشتم تا حل کنند. برنگشتم و همان‌طور که رویم به تخته‌ بود، گفتم: پسرم، سوت نزن!

           باز هم تکرار کرد. برگشتم و گفتم: سوت نزن عزیزم!

            یکی از بچه‌ها گفت: خانم اجازه، آرمینه!

         زود متوقفش کردمو گفتم: پسرم هیچ موقع همو لو ندهید! کار مهمی نشده، من فهمیدم کیه، اصلا همو هیچ موقع لو ندهید.

        ساعت بعد تا وارد شدم دو تا از بچه‌ها سریع دویدند جلومو گفتند: اجازه خانم، علی زنگ تفریح تکلیف ریاضی‌اش را نوشت!

         راژن رو به اون دو تا کرد و گفت: مگه خانم نگفت: همو لو ندهید؟

       گفتم: بشینید بچه‌ها، عیبی نداره علی جان از زنگ تفریحش درگذشته و مشقشو نوشته. مهم اینه که یاد بگیرید نه این که از شر نوشته و مشق راحت شوید.

         دنیای جدید من پر از چیزهایی است که سال‌هاست من ازشون فاصله گرفتم: راستی، صداقت، سادگی، سبکی، مهربانی، آسان پذیری و خیلی چیزهای قشنگ دیگه!

           دیروز و امروز حالم خیلی بهتر از روز اول بود.

            به درگاه خدا خیلی دعا کردم که این شرایط را برایم دلچسب و دلپذیر و گوارا نماید و دوباره شادی و رضایت به دلم برگرده! دوباره احساس کنم که مفیدم و می‌توانم دست چند نفر را بگیرم! و چند نفر را راضی و خوشحال نگه‌دارم و راه را برای این طفلک‌ها، هموار و آسان و دلخواه و شادی‌بخش نمایم!

            امیدوارم خدا مرا تنها نگذارد و بتوانم بسیار مفیدثمر باشم و عمرم به تباهی و خلل نگذرد و لحظه لحظه‌ام سرشار از پرترین آموزش‌ها، یادگیری‌ها، شادی‌ها و لذت‌ها و دوستی‌ها باشد  و بتوانم خانه دل این نوجوانان را روشن و شاد کنم!

           آمین




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : چهارشنبه 93 مهر 9 :: 7:3 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

                میز اول از ردیف وسط می‌نشست. کلاس 3/7 . تازه به مقطع متوسطه اول آمده‌بود.

              لاغر و نحیف بود. قدش بلند نبود و صورتش به زردی، بیشتر تمایل داشت. از چهره‌اش معلوم بود، دردی را در درون به دنبال می‌کشد! ابروهایش همیشه با مدادی یا چیزی مشابه آن رنگ می‌شد! مو به ابرو خیلی کم داشت!

          از همه بیشتر تو کلاس دستش بلند بود و همیشه، به خصوص زنگ انشا دوست داشت حتما متنش را بخواند. بچه‌ی خوبی بود با این که بیشتر از کوپنش حرف می‌زد اما با تک اشاره و گوشه نگاهی سریع به کلاس برمی‌گشت و ساکت می‌شد! با ادب بود و وقتی از او می‌خواستم ساکت بنشیند، کلکل نمی‌کرد و سریع اشتباهش را می‌پذیرفت و ساکت می‌شد ولی تو کلاس شرکت بسیار خوبی داشت و درسشم هم جز بچه‌های عالی بود!

        از همان روز اول متوجه غیبت‌های بیش از حد زینب شدم. یک هفته کامل توی ماه نیامد!

          از دفتر مدرسه سوال کردم که چرا زینب این همه غیبت دارد؟

          ناظممان با ناراحتی گفت:‌« این طفلک سرطان خون دارد و ماهی، یک هفته باید تو بیمارستان بخوابد!»

«نفر اول از سمت راست تصویر پشت بچه‌ها، زینب است»

 


         وقتی فهمیدم، بیشتر ناراحت شدم که بچه‌ای به این سن و سال باید درگیر همچین بیماری و دردی باشد و با آن دست و پنجه نرم کند.

       توی مدرسه ما جز زینب، یکی دیگه از بچه‌های سوممان هم مبتلا به این بیماری سخت بود<

       وقتی می‌دیدمش، دلم کباب می‌شد ولی امیدوار بودم که خوب می‌شود و شنیده‌بودم خیلی‌ها از این بیماری به سلامت، جان به در برده‌اند! و خوش‌بین بودم که زینب هم خوب می‌شود.

       شنیده‌بودم خانواده‌اش برای مداوای او از شهرستان به تهران آمده‌اند تا زینب تحت نظر باشد و فهمیده‌بودم در شرایط خوبی هم به سر نمی‌برند و خیلی به سختی روزگار می‌گذرانند!

         به روحیه این بچه غبطه می‌خوردم که با این بیماری و درد و بیمارستان و نداری، چقدر خوب درس می‌خواند و جز بچه‌های خوب ماست!

          یک‌بار سر کلاس، مثل همیشه دستش را بلند نکرد تا انشایش را بخواند. برایم جای تعجب داشت که چی شده، زینب امروز داد و فریاد من بیام بخونم نداره!

           هنوز داشتم تو ذهنم این جمله را تمام می‌کردم که با دفترش کنار میزم آمد و گفت:« اجازه خانم، میشه خودتون بعدا انشامو بخونید؟»

          گفتم:« خودت بخون، خواندنتون نمره داره»

       گفت:‌« نه خانم، نمی‌خام بچه‌ها بدونند»

          دفترش را با خودم به خانه آوردم. آن شب تا صبح به نوشته‌های زینب فکر می‌کردم به این که این بچه به این سن و سال به چه می‌اندیشد و چه درد و رنجی را تحمل می‌کند!

           به خدا گله کرده‌بود که چرا همچین بیماری و دردی را در وجودش نهاده! و از همه ناراحت بود که هیچ کس درکش نمی‌کرد و همه به او می‌گفتند: از تو بدتر هم هست، ناشکری نکن! ولی برای او این قضیه به این راحتی قابل قبول و هضم نبود  و نمی‌توانست برای این رنج، این بیماری و درد، دلیل قابل قبول و منطقی بیاورد!

        نوشته‌بود، خسته شده از این که هر ماه یک هفته باید در بیمارستان بستری شود و این همه دارو و درمان و درد را تحمل کند! از این که دوستانش سالم بودند و او بیمار، ناراحت بود و از این که نمی‌توانست مثل آن‌ها از زندگی و نوجوانی و شادابی ، لذت ببرد، غمگین و افسرده!

          برای زینب، پشت انشایش، یک صفحه، نصیحت و پند نوشتم و خوب می‌دانستم که با این حرف‌ها، آرامش نمی‌کنم! اما چاره‌ای نبود اگر می‌گفتم: تو راست می‌گویی و خدا به تو ظلم کرده و چرا تو این‌گونه و چرا بقیه سالم! دردش کمتر که نمی‌شد، بیشتر هم می‌شد!

           زینب به سختی مدرسه می‌آمد. و روزهای سختی را پشت سرمی‌گذاشت! به خصوص این که قیافه‌اش، خیلی به هم ریخته‌بود و جز پوست و استخوان، چیزی نداشت!

           مدیرمان می‌گفت:« تابستان که به مدرسه آمده‌بود تا امتحان‌هایش را بدهد، خیلی بدتر شده‌بود! انگار بر تن یک روح زار و زرد و نحیف، لباسی کرده‌باشند!

        به مدیرمان گفته‌بود:« فکر می‌کنید من بتوانم با این حالم ادامه تحصیل بدهم؟ اصلا به درد من می‌خورد؟

           روزگار با دختر سیزده‌ ساله ما، خوب تاه نکرد! نرم نیامد! و صدایش را نشنید! انگار دست در گوش کرده‌بود، تا ناله‌های امثال زینب را نشنود و رنج نکشد! انگار روزگار می‌رفت تا یک فرشته‌ کوچک دیگر را آسمانی کند!

           از دور دست بر آتش داشتن، آسان است! و پند و اندرز دادن به یک ناراحت و رنج‌کشیده، بسیار آسان به زبان می‌آید! اما اگر خود را یک ذره جای آن‌ها بگذاریم و فکر کنیم اگر من بودم چه می‌شد؟ آن موقع این قدر راحت با این‌ها برخورد نمی‌کردیم و از منبر بالا نمی‌رفتیم!

           این طفلک‌ها، نیاز به نصیحت ندارند، چون عقلشان این چیزها را درک نمی‌کند! آن‌ها دوستانشان را می‌بینند که سالمند و آن‌ها روی تخت بیمارستان‌ها، زار و نزار افتاده و روزگار ناخوشی را سپری می‌کنند!

         یک آغوش گرم می‌خواهند و یک صورت پر از اشک! یک بغل که دردشان را در برگیرد و یک قلب که برای رنجشان، شرحه شرحه باشد! یک نگاه که نه به ترحم که به مهربانی، همراهی‌شان کند و دستی که به یاری‌شان، از جا برخیزد!

          این‌ها منبر و واعظی نمی‌خواهند! این‌ها پند و اندرز نمی‌خواهند! یک گوش شنوا و یک دل صمیمی می‌خواهند تا بر آن بگریند و بنالند! دردشان را سردهند و غصه‌شان را به زبان و دیده‌ آورند! زانویی که بر آن سرگذارند و ساعت‌ها بر آن تکیه کنند و بی‌صدا، اشک بریزند! بی‌آن که کسی به باد نصیحت و موعظه گیردشان!

          این‌ها دستی می‌خواهند تا زندگی سختشان را برایشان آسان‌تر کند و از این سخت‌تر روزگار بر آن‌ها نگذرد!

        زینب و زینب‌های بسیاری با همان سن و سال کم، رنج‌های بزرگی را به دوش کشیدند که کمتر بزرگتری، تاب تحملش را دارد! این‌ها بزرگتر از همه‌ی بزرگ‌هایی هستند که هیچ وقت نخواستند رنج این رنج‌کشیده‌ها را درک کنند و به یاریشان بشتابند! فقط تنها هزینه‌ای که برای این‌ها می‌کنند، زبان پند و اندرز و نصیحت است که خدا را شکر کنید از شما بدترها هم خیلی‌ها هستند! لا اقل شما هنوز زنده‌اید! اما به چه قیمتی؟! برایشان مهم نیست! فقط تا می‌توانند از این‌ها دوری می‌کنند که حتی صدای ناله‌های این‌ دردمندان را نشنوند و گوششان، آزرده نگردد.

       روز پنج شنبه 93/7/2، زینبم، تمام رنج و بیماری و دردش را بر زمین گذاشت و برای همیشه دفتر انشایش را بست و راحت و آسوده، بدون درد و ناراحتی، زمین داغ و غم‌انگیز و ملال‌آور را برای همیشه ترک کرد!

      زینبم، متأسفم که هیچ کاری برایت نتوانستیم بکنیم! متأسفم که باید بی‌تو امسال کلاس را بگذرانیم!

      عزیزم، روز شنبه که به مدرسه آمدم و در کلاس تو نبودی، چشم‌هایم، میز اول را برایت خالی می‌کرد تا وقتی آمدی، رو به روی خودم بنشینی و زنگ انشا، یکریز دستت بلند باشد تا انشایت را بخوانی! حالا مانده‌ام این شنبه چگونه در کلاس بدون تو شروع کنم و چگونه عزیزم، به  پایان رسانم؟

      آن شنبه را به امید این شنبه بودم که از بیمارستان خواهی‌آمد! اما حالا دیگر امیدی به آمدنت نیست!

       عزیزم، منو ببخش که بعضی وقت‌ها نمی‌توانستم به خاطر تنگی وقت به تو اجازه بدهم انشایت را بخوانی! نمی‌دانستم دیگر نخواهی‌آمد!

         برای ما طلب بخشش کن که تو و دوستانت، پاکترین و بی‌گناه‌ترین انسان‌هایی هستید که به آسمان پر کشیدید! برای ما خاک‌خورده‌ها، دعا کن تا مثل تو سبکبال پرواز کنیم!

       همه‌ی ما دوستت داشتیم و هرگز از یادت نخواهیم‌برد! جایت همیشه در کلاس انشا خالی خواهدبود! و صدایت همیشه خواهدماند! عزیزم!




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : چهارشنبه 93 مهر 9 :: 3:49 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

        « خاطرات یک سوسک»


        به خاطر حرمت خلقت هم که شده با شنیدن اسمم، دریچه رو نبند و زود نرو ! منو و تو خیلی جاه با هم مشترکیم! بخون اگه غلط گفتم با لنگه دمپایی بیا!

        از وقتی یادم می‌آد جز داد و بیداد و هوار و آه و نفرین، چیزی نشنیدم! یک روز صبح چشمامو باز نکردم که یک نفر برای یک بار هم که شده بگه : سلام، صبح به خیر، خوش‌ اومدی!

        تا بوده لنگه دمپایی بود و کفش و کبریت روشن و جارو  و خاک‌انداز که نثار قدم‌های من شده!

      همه بدبختی‌های دنیا مال من ، همه فحش و بد و بیراهاشم مال من! در بدترین مکان‌ها زندگی می‌کنم و مانده‌ترین و بدترین چیزها را می‌خورم و در شرایط ناامن و چراغ قرمز شدید روزگار به سرمی‌برم، اون موقع بدترین تعریف‌ها و سخن‌ها و ناسزاها را هم می‌شنوم!

       بعد می‌گویند فلانی بد است!

       من نمی‌دانم این سهراب سپهری وقتی می‌گفت:

            « و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد!»  منو ندید؟ یعنی من از یک مگس کثافت‌خور هم کمترم!؟ من که لااقل دهانمو به کثافت‌ها، آلوده نکردم ، فقط از روش رد می‌شم ! شایسته بود یک مصراع دیگه سهراب اضافه می‌کرد و می‌گفت: و نخواهیم که سوسک از سر انگشت طبیعت برود! اون موقع شاید به حرمت حرف سهراب یکی لااقل به ما بد و بیراه نمی‌گفت ، دوستی‌هاتون مال کوچه و خیابان‌هاتون!

       از وقتی چشم به این جهان ستمگر بازکردم، جز لعن و نفرین و مشت و لگد، چیزی ندیدم! گاهی شک می‌کنم که خدایا، برای چی منو خلق کردی؟ خواستی فقط صدای بنده‌هاتو بلند کنی و  آسمانتو به ناسزاهاشون، آلوده کنی؟

      آخه ااین صداهو رو جایی بلند کنید که حق کسی داره،پایمال می‌شه و به بی‌سرپناه و بی‌کس و کاری، ستم! و گرنه من کی‌ام که شما این همه حلق و گلوتونو به خاطرش آزرده می‌کنید و روحتون رو سرگردان می‌کنید که یک سوسک دیدید!

      والا تا به حال نفهمیدم چرا  این همه مورد بغض و خشم مردمیم؟!  تمام نفس و صداشونو جمع می‌کنند و بر سر من آوار می‌کنند! ولی وقتی به زورگوها می‌رسند مثل موش می‌ترسند و مثل سگ پاچه‌خوار می‌شن!

      من شاهد کشتارهای دسته جمعی هم‌نوعانم بودم ! بدون این که در رسانه‌ها  و روزنامه‌ها، تیتر بشه! تنها تیتر روزنامه‌ها و رسانه‌ها، وسایل کشتار جمعی ما و چگونگی خلاصی از دست ماست! بعد به هیتلر فحش می‌دهند! خوب، هیتلر بندگان بی‌گناه خدا را می‌کشت ، شما هم خلقت بی‌ضرر خدا رو! اصلا یه چیزی؟ مگه خلقت با ضرر خدا هم داریم؟!

     هر موقع پرسیدم چرا این مغضوب علیهمیم؟ شنیدم که چون چندشیم! قیافه‌مون چندش آوره! چون آلوده‌ایم! چون باعث مریضی و بیماری هستیم!

       به خدا من که خودمو این طوری خلق نکردم ، خالق یکی دیگه است! نمی‌دونم این شعر رو هم شنیدید یا نه که می‌گه:

          « ابلهی اشتری دید به چرا                            گفت: همه نقشت کژاست چرا

            گفت اشتر اندر این پیکار                                 عیب نقاش می‌کنی، هش دار!»

         حالا ما هم هم! شاید به بزرگی اشتر نباشیم اما به کوچکی خلقت که هستیم!

       می‌گویند آلوده‌ایم! آخه یکی نیست بگه شما خودتون تا خرخره تو آلودگی‌های دنیا غرقید، غیبت همه بر سر زبان‌هاتون، تهمت‌ها نقل مجالستون، تیر و طعنه‌ها ورد زبانتون، مسخره کردن‌ها ، تیز نگاهتون، آزار و اذیت‌ها، رفتار و عادتون، بعد ما آلوده‌ایم!؟ شما روح  و روان انسان‌ها را آلوده کردید و بیمار ساختید عیب نداره! بعد ما فقط پوست پیازی و چندشیم، بدیم!؟

             والله خدا رو خوش نمیاد این همه بی‌انصافی!

      من چی‌ها که ندیدم؟! حیف که سوسکم و گرنه تا حالا از غصه، سکته کرده‌بودم یا خودم یک جام از اون سم‌هایی که می‌ریزید به سر می‌کشیدم تا دیگه این چیزها رو نبینم:

       توی حمام دور می‌دادم و دنبال چیزی برای خوردن می‌گشتم، که ناگهان سر و صدایی بیرون بلند شد و برق حمام را کسی با سر و صدا روشن کرد و صدای گریه کودکی هم به دنبالش و بچه خردسالی، نیمه‌شب، فقط برای این که در خواب جاشو خیس کرده‌بود با کتک و لگد به داخل حمام پرت‌ شد!

      طفل خردسال بیچاره که از خواب بیرون کشیده‌بودنشو و کتک خورده‌بود التماس می‌کرد تا مادر بیرون بیارتش ! اما کو مادری؟

      طفلک با همان لباس‌های خیس و با چشم اشک‌بار به در می‌کوبید و التماس می‌کرد! صدایی از پشت در تهدیدش می‌کرد که اگر صداتو بشنوم و به در بکوبی میام با شلنگ سرخ و کبودت می‌کنم!

       من که از ترس داشتم خودمو خیس می‌کردم، روی دیوار خزیدم تا بچه رو خوب ببینم.

        طفلک از ترس گریه‌هاشو، پنهان می‌کرد و صداشو قورت می‌داد تا بیشتر کتک نخوره!

      گفتم الان مادره درو باز می‌کنه........ نه الان باز می‌کنه...... نه بابا خبری نشد! بی مروت رفت ، خوابید.

       طفل کتک‌خورده که بی‌حال گریه شده‌بود، ناگهان چشمش به من افتاد.

         ترسیدم زود به سمت دیگه‌ای دویدم.

بچه هم بدون این که از من بترسه با یک چشم اشک و یک چشم بازیگوشی با دست دنبالم کرد تا منو بگیره!

      منم که دیدم ازم نمی‌ترسه به بازیش گرفتم آن قدر این طرف و آن طرف دویدم تا خسته شد و کف حمام خوابش برد!

      دلم براش سوخت، حیف که پاهام جون کله‌اشو نداشت و گرنه سرکوچیکشو روی پام می‌ذاشتم تا خشکی و زبری کاشی‌ها اذیتش نکنه!

     به خدا ما سوسکا با بچه‌هامون این کارو نمی‌کنیم! شاشیده که شاشیده! تو که تو روح این بچه شاشیدی!  هی می‌خوام با ادب باشم  حرف بد نزنم، دهنمو بسته نمی‌ذارن و گرنه من هرگز دهنمو آلوده به همچین چیزهایی نمی‌کنم!

         من بچه‌های زیادی رو تو حموم و دستشویی، تو انباری و زیر زمینی، بزرگ کردم!  برای خیلی هاشونو لالایی گفتم تا از تاریکی نترسند و تو سرما ، تو بی‌مهری مهربان‌ترین کسشون، بخوابند!

      و بچه‌هایی که نه تنها از من نترسیدند، بلکه یک چوب باریک و بلند برمی‌داشتند و از عقب فرومی‌کردند و ما رو روی آتیش می‌گرفتند و جز..جز می‌سوزاندند و کیف می‌کردند!

      یا بچه‌هایی که با تمام اشتها برادران  و خواهران منو ، می خوردند و کیف هستی رو به جا می‌آوردند!

       این جای خوبش بود ! اما یادم نمیره اون دفعه که مهمانی عروس و خواهر شوهر بود چه بلوا و سر و صدا و قهر و خشونتی به راه افتاد!

      خواهرشوهر  مهربان سفره شامشو پهن کرد. عروس خوش‌اخلاق هم با ناز و عشوه و اینو نمی‌خورمو و اونو نمی‌خوام ، اومد سر سفره. هنوز فیس و افاده‌ای خانم، دست به بشقابش نبرده بود که یکی از این سوسک ریزها که ما حتی جز فامیل دور هم محسوبش نمی‌کنیم، روی سفره دوید...

       آی خدا...... چشمتون روز بد نبینه! وسواسی خانم، یه جیغ زد و اخماشو تو هم کرد و یک سوسک سوسکی راه انداخت که انگار کرکدیل دیده!

       بچه‌ها و بقیه فامیل هم از ترس از سر سفره بلند شدند و هر کدوم روی یک مبل پریدند!

      به خدا سوسکه، یک سانت هم نبود!

       القصه، عروس بی‌ادب، تمام سفره خواهرشوهر عزیز را به هم زد و  تمام زحماتش رو پایمال کرد. وقتی که شوهرش با افتخار سوسکه را گرفت، دست به غذا نبرد و نخورد ....

       و این شد آن چه شما خوب می‌دانید!

      از روز بعدش تلفن و تلفن‌کشی و حرف و سخن و بد و بیراه که چقدر کثیفند! خونشونو سوسک برداشته! یک ذره نظافت نمی‌کنند! برای مهمانشان ارزش قایل نیستند! مخصوصا این کارو کرده‌بودند تا ما رو اذیت کنند و....

         و از آن طرف، خواهرشوهر مهربان، تلفن و تلفن بازی و اشک و گریه، که آبرومو برد! برای یک سوسک کوچک، کل زحماتم را به هم پاشید، پیش فک و فامیل بی‌آبرویم کرد و ....

       بلاخره گیس و گیس کشی که بیا و ببین....

        و چند ماه قهر و قطع رفت و آمد و نفس راحتی از دست هم کشیدن!

     یک سوسک به آن ریزی که ما بهش سوسکم نمی‌گیم بعد اینا اسم آمریکایی و آلمانی هم بهش می‌دهند! توانست رشته دوستی و مهر چند خانواده را به این راحتی ، پاره کنه و ببره!

        یک دفعه یادم نمیره، تو صف نماز جماعت مسجد، یکی از این فک و فامیل‌های هیکلی و ورزشکارمون، سرزده و بی‌اجازه وارد شد! اونم کجا؟ تو صف زن‌ها!

      خودتون بقیه‌اش را خوب می‌دانید!

        یک صف نماز جماعت را به هم زدند و نمازشان را شکستند که سوسک دیدند! اون یکی نمی‌خواست نمازشو بشکنه، چادرشو تا زیر چانه‌اش بالا کشیده‌بود و چشماشو قرقره کرده‌بود تا گذر سوسکو ببینه و نذاره ازش بالا بره!

         بلاخره یک زن شجاع و مومن اون وسط پیداش شد و با قدرت و شکوه سوسکو جلو چشم همه لای کاغذ پیچید و انداخت بیرون!

          یک احساس شجاعتی می‌کرد انگار فیلی رو از پا درآورده یا در جنگ، دشمنی قدر رو کشته!

        به هر حال، من چیزای زیادی به خودم دیدم که اگه بگم کتابی می‌شه!

        یه بار از پاچه‌ی یک آقایی رفتم بالا. شب بود جایی رو درست نمی‌دیم! پاچه آدم نبود که پاچه بز بود! هر کار کردم نتونستم خودمو از لای پشم و پیلاش رها کنم و تو تارهای درشت و  سیاه پاش گیر کردم!

        این قدر پشم و پیل داشت که اصلا متوجه گرفتاری من تو موهای پاش نشد!

         صبح که بیدار شد تازه از درشتی من روی شلوارش فکر کرد چیزی هست! تا شلوارشو کشید بالا  دست آورد منو بکنه ولی چنان گیر کرده‌بودم که از موها، جدا نمی‌شدم! مجبور شد با قیچی منو جدا کنه و از پنجره انداخت پایین!

      منم که سرم گیج رفته‌بود تا رسیدن به اون پایین این قدر دست و پا زدم تا خلاص شدم!

      همه‌اش که این نیست!

          یه بار نزدیک بود مدال بگیرم، اما به شانس و قسمتشون ربط دادند و آخرش هم با دمپایی دنبالم افتادند:

         قضیه این طوری بود که: نصفه شب برای خودم  تو اتاق بچه‌ها گشت می‌زدم و دور و بر و وارسی می‌کردم ببینم بچه‌ها کدوم خطاشونو پشت فرش و لای لباس‌ها پنهان کرده‌اند!

       دزد نامرد هم همان لحظه وارد اتاق شد.

        انگار جای طلاهای خانم خونه رو خوب بلد بود!

        اون‌قدر بی‌صدا و نرم وارد شد که هیچ کس جز من نفهمید! مثل یک روح بی‌صدای بی‌صدا تو اومد!

        من از ترس به آغوش دخترک پریدم!

         پریدن همانو و جیغ و داد دخترک بلند شدن همانا! ...... مادر و پدر سراسیمه به اتاق دویدند و دزد بیچاره که باور نمی‌کرد بعد عمری گیر بیفتد، در اتاق دستگیر شد!

         اما چه قصه‌ها ساختند! من همو رو بیدار کردم ولی پای شانس و قسمت خودشون گذاشتند و بعد از این که پلیس دزد رو برد و خیالشان از جانب دزد و دزدی راحت شد، افتادند دنبال من! تمام اتاق خواب را زیر و رو کردن و گشتند تا منو پیدا کنند و با دمپایی از من تقدیر نمایند! منم که طاقت این همه تقدیر و تشکر و سپاسو نداشتم، لای کشوهای دلاسه، پنهان شدم و در فرصتی مناسب خودمو نجات دادم!

        اما دلم از یه جایی خیلی پره! خیلی از اون ماجرا ناراحتم!

         چند کارگر آمده‌بودند تا فاضلاب شهری بزنند و چاه‌های قدیمی را کور کنند!

        ما هم که به اتفاق تمام فک و فامیل و دور و آشنا در همین چاه قدیمی زندگی می‌کردیم.

        یک دفعه دیدیم آسمان شهرمون چه روشن شد! طاقت نور نداشتیم! همه بیرون پریدیم که در تاریکی پنهان شویم!

       چه لگدها خوردیم و حشره‌کش‌ها که استنشاق نکردیم!

       در این میان یکی از کارگرها گفت: پدرسگ‌ها چه همه اند! مثل ارتش هیتلر پهن شدند!

         دوستم از ناراحتی خون خونش را می‌خورد! گفت: این احمق چه شباهتی بین ما و سگ می‌بیند؟

      گفتم خودتو ناراحت نکن برای یه همچین حرفای درپیتی‌ای، خودتو حرص نده!

       چند تا از دوستامو لگد کرد و گفت : کثافتا!

        اینجا بود که دیگه خونم به جوش آمد! خودش تا زیر چانه، پر کثافت فاضلاب بود و ازش می‌چکید و بوی گندش منو حتی ناراحت می‌کرد، اون موقع به ما می‌گفت: کثافتا!

        ای خدا، اگه زورشو می‌داشتم، این بنده‌هاتو چنان ادبی می‌کردم که یادشون نره!

       به هر حال زندگی ما جز بدبختی و فلاکت نیست! اما این قدر شنیده‌ام که در عین خوشی و در خانه امن و راحت و با غذای گرم و جای نرم، چقدر این آدم‌ها، غر زدند و نالیدند و خودشونو بدبخت و فلک‌زده و بدشانس نامیدند!

      فکر نکنید خاطره‌هایم تمام شده! مثل سریال ستایش به دور دوم و سوم خواهدکشید...

       منتظرم باشید تا با یک زجرنامه دیگر به سراغتان بیایم..

        می‌دانم دوستم ندارید....! من هم همچین ادعایی نمی‌کنم...!

 





موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : یکشنبه 93 مهر 6 :: 6:27 صبح :: توسط : ب. اخلاقی

           خدایا

      خدایا، می‌ترسم از این‌ که از تو دور شوم! دور .... دور ..........

       می‌ترسم سیاهی‌ها دورم را بگیرند و شاباشم دهند و من فریب دست‌زدن‌ها و هورا کشیدن‌هایشان را بخورم و در مستی نگاه هوس، هوا و نفس، تو را فراموش سازم و تو مرا فراموش سازی!

       می‌ترسم که سیاهی‌ها دورم را بگیرند و من به تاریکی‌ها، عادت کنم و چشمم دیگر تاب روشنایی نداشته‌باشد! همچون زندانی غاری مخوف و ترسناک، که از حضور روشنایی، بیشتر هراس دارد!

       می‌ترسم رهایم سازی! می‌ترسم در میان این همه گرداب، به حال خود، تنهایم بگذاری و من غریق را قایق نجاتی نفرستی! مرا تکه‌پاره چوبی، کفایت است!

        خدایا، می‌ترسم که دیگر از گناه نترسم! از عذابت نهراسم و از وجدانم سال‌ها فاصله بگیرم دوردست‌ها را منزل کنم و از با تو بودن لذت نبرم!

       می‌ترسم داغ ننگ گناه بر پیشانی و دلم، حک شود و انگشت‌نمای خلقت گردم!

       می‌ترسم، وقتی مردم از من به تمجید و ستایش می‌گویند و من می‌دانم چقدر در درگاه تو رو سیاهم! می‌ترسم از این که رو سفید خلقم و رو سیاه تو! شرمنده تو و خجالت‌زده  و شرمسارت!

      خدایا، درست است که از عذابت می‌ترسم ولی تنها به خاطر داغی آتشت و حرارت گناهانم، نمی‌ترسم. می‌ترسم از دستت بدهم و در چنگال دشمنانت گرفتار شوم! و اگر تو یاریم نکنی هر آن، اسیر این و آنم!

        خدایا، تو تنها کسی هستی که می‌دانی چه‌ها کردم! و  تو تنها کسی هستی که بر تمامی گناهانم، چادر انداختی! پنهانش کردی و حتی از یاد و خاطره‌ام ، محوش ساختی! 

        خدایا، همه چیز در دست توست به مهربانی به لطف ، به بخشش! و همه چیز در دست من به کج خلقی و خست و گناه!

       تو آسمان را آفریدی تا در زیر نور خورشیدت، هر صبح به روشنایی، سلام دهم و من هر صبح به تاریکی، پیوستم! هر صبح از چنگال سیاهی، فرار نکردم و به تو پناه نیاوردم!

      تو ابرها را آفریدی تا سایه سرم گردند و لطافت بخشش و بذل رحمت را بر سرم هدیه نمایی‌ و من به زیر سایه تاریکی‌ها و خرابه‌ها شتافتم و چتر گناه را بر سر بازکردم و در سایه‌ی شب، سیاهی‌ها را نقاشی نمودم!

         خدایا، تو ستارگان را آفریدی تا به من بفهمانی که می‌توانم در تمامی ظلمت‌ها و گمراهی‌ها، چراغی برافروزم و پیش گیرم  و من تمامی‌ چراغ‌هایت را گم‌کرده، خاموش کردم! 

            خدایا، تو آسمان و زمین را آفریدی تا من از آن بگذرم  و تو را در فراسوی آن‌ها بیابم و من در آغوش زمین و آسمان به غفلت، خوابیدم! چشم برهم بستم و حقیقت را پوشاندم!

           خدایا، من که جز تو کسی ندارم، پناهی برایم امن‌تر از نگاه تو نیست و مأوایی نوازنده‌تر از لاالله الا الله تو ندارم، مرا به خاطر گناهانی که تو بر آن پوزش‌پذیری، از خود مران که خانه‌ای جز خانه تو سراغ ندارم و کسی جز تو در به رویم نمی‌گشاید تا به مهر مرا پناه گردد!

           می‌ترسم، پرده از روی تمامی رازهایم برداری و من مجبور شوم خود را حلق‌آویز کنم تا حلق‌آویز نگاه و کلام مردمانت نشوم! خود مرا به سوی خود فراخوان مگذار جهنمت از آن من باشد! من ضعیف‌تر از سوز آتش قهر توام! من ناتوان‌تر از تحمل حرارت جدایی از توام! به این راحتی در آتش نخواهم‌سوخت! هر شعله‌ای که از من برخیزد، هر بارقه‌اش، تو را فریاد خواهدزد، هر جرقه‌اش، تو را یاد خواهدکرد! من شعله‌ام از آتش مهر توست! مرا در فراقش، دیوانه مکن!

          بر زمین مهرت، سر به مُهر نهادم و تمامی آرزوها و امیدهایم را در پیشگاهت، به سجده واداشتم! امیدم را پر نده و آرزوهایم را بر باد مده که من خود بر بادرفته‌ام! و خاکسترم را باد با خود به بیابان‌ها برده!

          خدایا، در سکوت نگاهم، تو را می‌جویم و در نجواها و فریادهایم، تو را زمزمه می‌کنم، تو را داد می‌زنم و گوش می‌سپارم به دور و نزدیک تا تو را بشنوم تو را حس نمایم و به سرانگشت التماس تو را بنوازم! این آهنگ و این زمزمه را از من مگیر که من ساز دیگری نیاموختم و نمی‌آموزم! انگشتانم لای تارهای تار، زخمی شد و به خون نشست! مرا به خون گریه‌ی درد، داغدار مکن که کسی برای تسلیتم، دستی دراز نخواهد کرد!

          از همه جا رانده‌ام  و در تو مانده ! تو مرا مران که آواره تاریکی‌ها نگردم! من از سیاهی‌‌ها، از دره‌های پر عمق و ترسناک، از کوه‌های سر به فلک کشیده‌ شب، از صدای گرگ‌ها و شغال‌ها و شیرها، از صدای پای نامحرمی افسار گسیخته، مستی از سر افتاده و برهنه‌ای هوس‌باز، می‌ترسم! از نگاه ویرانی که تیشه به وسعت شادی‌هایم می‌زند و از صدای بلندی که آهستگی‌ام را زیر پا می‌گذارد و از نعره‌ای که نرمشم را نمی‌شنود و از تندیی که آرامشم را برهم می‌زند، می‌ترسم .... و در میان این همه ترس جز آغوش تو، بستری امن و پناهی نرم و لطیف، جایی نمی‌یام و نمی‌روم !

        مرا گدای کسانی که تو را از یاد برده‌اند مساز که کاسه‌شان خالی از توست و  قلب من سرشار از تو! مرا همسفره پلنگان و کرکسان مکن که من از صدای دندان‌هایشان می‌ترسم! از نگاه تیز و خشم‌آلودشان، در هراسم و از همدوشی با آن‌ها در اضطراب و ترسم! 

       من از تمامی مگس‌هایی که دورم را به سر و صدا حلقه می‌زنند بیزارم و از نیش زنبورهایی که زهر می‌پاشند، فراری! مرا در دامن این همه ترس و دلهره، تنها و به خودم رها نکن که آن قدر بلند به درگاهت زاری کنم و بگریم که ابرهایت شرمنده‌ی اشک‌هایم شوند و زمینت سیراب دیدگانم و آسمانت، گوشش را از صدای نعره‌ها و فریادهایم بگیرد!

       خدایا، مرا به حیله و نیرنگ وا مدار که من تو را فقط دوست دارم و همه کسی که در قلبم جایی گرفته‌اند، برای خشنودی و محض مهربانی توست و گرنه همه را از قلبم، جارو می‌کردم تا فقط عطر تو باشد و رد پای یاد تو!

      خدایا، من چقدر غمگینم و چقدر زایای گریه‌های پنهان! مگذار جز به درگاه تو بر کسی دیگر اشک ریزم و سر تسلیم جز برای تو در محضر هیچ کسی فرود نیاورم که می‌دانم بی‌سر برخواهم‌گشت! 

      بگذار سرم، آرامگاه اندیشه‌های مهر تو و لطف تو باشد و جز این خیالی بر خاطرم نگذرد!

        خدایا، آهم را، نفسم را، نگاه و هر تپشم را، هر ضربان وجودم را، هر هیاهوی روحم را ، هر قدمم را و هر دستم را فقط در راه خودت صیقل ده و آیینه‌ام را به دست یاغی شب نسپار که این دیو،‌نقاب‌دار دورنگی‌ها و نفاق‌هاست! 

       مرا تنها، در جمعی بی‌خود، رها نکن که من در تنهایی‌ها نیز تنهایم! 

         خدایا، صدایم را از پس تمامی حجاب‌های گناه و پرده‌های بی‌پردگی، بشنو و به فریادم برس قبل از آن که در سکوت، بمیرم!




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : شنبه 93 مهر 5 :: 11:26 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

«الاغ تنبیه شد»


       تابستان برای بچه‌ها فصل سرشار از شادی و راحتی بود. فصلی که می‌توانستند به همراه خانواده‌هایشان، فارغ از درس و مدرسه به روستا بروند و یک دل سیر خوش بگذرانند!

      نه دری به رویشان بسته‌می‌شد و نه ماشینی در کوچه‌ها بود که از ترس آن‌ها جرأت نکنند به کوچه بیایند! نه دزدی در گذرها و محله‌هایشان بود و آسوده وراحت از شر دزد و ماشین و گم‌شدن، در روستا، رها و آزاد برای خود بازی می‌کردند و روزی ده بار ده را از بالا به پایین و از پایین به بالا، متر می‌کردند و می‌دویدند و می‌رفتند و می‌آمدند. بدون آن که گم شوند یا کسی دنبالشان بگردد و مچشان را بگیرد و در خانه، پشت درهای قفل شده، زندانی‌شان کند.

         روستا برای بچه‌های شهر، یک دنیا آزادی بود و بازی و تفریح. با زیر شلواری و دمپایی به کوچه‌ها می‌دویدند و دنبال مرغ و خروس‌ها می‌کردند! چوبی باریک و بلند پیدا می‌کردند و لای دو پایشان می‌گرفتند و ادای خرسوارها را درمی‌آوردند.

        صدای بچه‌ها وقتی در خانه‌ها شنیده‌می‌شد که گرسنگی امانشان را می‌برید و غروب نزدیک بود.

       از فرق سر تا نوک پا، خاک گرفته و گل‌آلود برمی‌گشتند و از فرط خستگی تا غذا را می‌خوردند، خر و پفشان به هوا می‌شد..

        مادرها نیز نفس راحتی می‌کشیدند بعضی‌ها از اول تابستان به ده می‌آمدند و سه ماه تمام از شر بچه‌هایشان و داد و بیداد و شیطنت‌هایشان در امان بودند.

       این بچه شهری‌ها، اهل کارهای روستا نبودند و بیشترشان، تمام ساعت روز خود را به بازی و تفریح و خنده و شوخی می‌گذراندند. البته در این بین بچه‌هایی هم بودند که هم‌پای بزرگترها به دنبال کارهای ده می‌رفتند و مثل همه روستایی‌ها کار می‌کردند.

      تابستان، به خصوص ماه مرداد و شهریور، فصل برداشت محصول‌هایی نظیر: آلبالو، گردو، بادام، زردآلو، سماق، شفت‌آلو و سیب و گلابی بود. و برداشت و جمع آوری این محصولات، کار وقت گیر و زمان‌بری بود.

       زن‌ها نیز علاوه بر کار خانه و آشپزی و غذا دادن به حیوانات باید در جمع‌آوری محصول به مردان کمک می‌کردند تا کاری بر روی زمین نماند.

      برای دختران و زنانی که به شهر رفته‌بودند، کار ده کمی سخت شده‌بود و در ناز و نعمت شهر و راحتی روز و شبش، از کار ده خوششان نمی‌آمد اما چاره‌ای نداشتند و باید در این فصل به داد خانواده می‌رسیدند.

       صبح‌ها خروس خوان به سمت باغ‌ها و مزارع به راه می‌افتادند و نزدیکی‌های غروب سر و کله‌شان با باری از محصول پیدا می‌شد.

       بچه‌ شهری‌ها هم به دنبال مادر و پدرشان بازی‌کنان می‌رفتند و می‌آمدند و روز خود را در میان باغ‌ها و کوه‌ها به آزادی و بازی می‌گذراندند. مسیر باغ تا سر آب را بارها می‌پیمودند و زیر پا می‌گذاشتند. وقتی هم که تابستان تمام می‌شد، غصه دلشان را می‌گرفت و دوست نداشتند تا به شهر بگردند.

      بیشتر مردم یک چهارپای راهوار داشتند تا مسیرهای طولانی را سوار بر او به آسانی بپیمایند و از راه برگشت نیز محصول و بار خود را بر پشت حیوان بگذارند.

       بی‌بی نیز یک خر و یک گاو و یک گوساله و یک بز و یک گوسفند داشت.

        این حیوان‌های بیچاره، آلت بازی عباس شیطان و رضا بود که دم در دم هم به دنبال حیوان‌ها می‌کردند و آزارشان می‌دادند و از ناراحتی و عکس العمل حیوان‌های بیچاره، خوشحال می‌شدند و می‌خندیدند. البته همه این کارها همه به دور از چشم بی‌بی و  مادر و پدر بود و از گرفتاری و کار آن‌ها سواستفاده می‌کردند و به آزارشان می‌پرداختند.

        بی‌بی، گاو را می‌دوشید و سپس گوساله را برای چند دقیقه به پای گاو می‌آورد تا شیر بخورد و بعد گوساله را به طویله‌اش می‌برد و در را می‌بست و گاو را برای مدتی رها می‌گذاشت.

        تا بی‌بی از پله‌های سرطویله بالا می‌آمد، عباس و رضا در طویله گوساله را باز می‌کردند و دوباره گوساله را به پای گاو می‌فرستادند و خود فرار می‌کردند و به کوچه می‌دویدند.

       از این ور هم بی‌بی تا می‌فهمید گوساله از طویله بیرون آمده، چوبی به دست می‌گرفت و به دنبال گوساله می‌کرد و او را از پای گاو جدا می‌کرد و به طویله باز می‌گرداند.

         کم کم بی‌بی فهمیده‌بود که این کار بچه‌هاست و حسابی دعوایشان کرد.

         چند دفعه هم در طویله را باز گذاشته‌بودند و گاو هم سرش را پایین انداخته‌بود و به سر جوی آب آمده‌بود و همه را فراری داده‌بود. یکی دو دفعه هم سرش را پایین انداخته‌بود و به سمت بالای ده رفته‌بود که دنبالش را گرفته‌بودند و برگردانده‌بودنش!

        این وسط معلوم شده بود که خطاکار کیست! برای همین بی‌بی، چهار چشمی مواظب عباس و رضا بود و حرکات و سکناتشان را زیر نظر داشت.

        این تنها حیوان‌های خانه نبودند که از دست این دو پسر بچه شیطان در امان نبودند. حیوان‌های توی کوچه نیز دلشان پر بود.

         آن قدر سر به سر اردک‌های همسایه گذاشته‌بودند که تا این دو را می‌دیدند به سویشان می‌دویدند تا نوکشان بزنند.

          خروس همسایه نیز تا صدای این دو شیطون را می‌شنید، کاکلش را راست می‌کرد و سرش را بلند می‌گرفت و پرخاش‌جویانه به سمتشان می‌دوید!

         به هر حال تابستان ده با این بچه شهری‌ها، تابستان پر دردسری بود.

          آن روز صبح بی‌بی و بابامیر و پدر و مادر، آماده‌شدند تا به باغ‌های کوهی خود بروند و سماغ‌ها را جمع‌آوری کنند. این دو شیطون را هم برای این که سربه سر دخترها نگذارند و مواظبشان باشند با خود بردند. در این میان، نفیسه نیز اصرار کرد تا با این‌ها به باغ بیاید و او را نیز بردند.

        خر را پالان کردند و کیسه و شال سماغ و ظرف آب و نان و پنیر و ماست چکیده‌ای برداشتند و به راه افتادند.

        بچه‌ها را سوار الاغ کردند. از همان اول عباس چوبی برداشته‌بود و تا می‌دید بابا امیر حواسش نیست به زیر پالان خر می‌زد و خر بیچاره را به لگدپرانی وا می‌داشت. خر تند تند می‌دوید و با هر سیخی که عباس می‌زد سرش را کمی‌ به عقب برمی‌گرداند و لگد می‌پراند.

        بابا امیر که از دور حرکت خر را دید زود جلو آمد و یک لگد به خر بدبخت  زد و گفت معلومه چت می‌شه؟! درست راه برو پدر سگ!

         نفیسه که از حرکت‌ الاغ ترسیده‌بود و رنگ از رویش پریده‌بود از باباامیر خواست تا او را پیاده کند.

        پسرها، پدر خر را درآوردند! بیچاره خر، کاری جز لگد زدن و تند راه‌رفتن نمی‌توانست بکند. راه هم طولانی و هم سر بالایی!

       سماق‌زار بر بالای کوه بود. مردم از همواری و حاصل‌خیزی کوه استفاده‌کرده‌بودند و باغ‌هایشان را بر دامنه و سینه‌ کوه، کشیده‌بودند.

      بالاترین باغ، نزدیک قله کوه از باباامیر بود. که از سر باغ تا قله کوه را سماق، نشانده‌بودند و این قسمت کوه، ناهموار و صعب العبور بود و بیشتر سنگلاخ و باید پشت بوته‌ها می‌رفتند و شال را به گردن گره می‌زدند و سماق می‌چیدند.

     باید تا قبل از ظل آفتاب این کار را می‌کردند و گرنه آفتاب آزارشان می‌داد.

          هنوز نرسیده، شال‌ها و توبره‌ها را برداشتند و همه به بالای کوه دویدند و مشغول سماق چیدن شدند.

         بوته‌های سماق کوهی بسیار بزرگ بود و بلند و کسی پشت آن‌ها به راحتی دیده‌نمی‌شد.

           آن موقع‌ها، برف و باران خوبی در زمستان می‌بارید و سماق‌ها، خوشه‌های بزرگ و درشتی می‌داشت. یک محصول کم زحمت و بدون آبیاری!

           از این طرف آن پایین، توی باغ، خر مانده‌بود و عباس و رضا. نفیسه همه کنار جو، گل‌ها و شبدرها را می‌کند و برای خودش گردن‌بند و دست‌بند درست می‌کرد.

          خر بیچاره از بس دو چشمش را دنبال بچه‌ها دور می‌داد، چشم‌هایش تابه تا شده‌بود  و این دو فضول بچه را زیر نظر داشت و مراقب بود تا نزدیکش بیایند یک لگد حواله کند.

         اما این‌ها از خر زرنگ‌تر بودند. چوب بلندی را برداشته‌بودند و از دور زیر شکم خر می‌زدند و خر که عصبانی می‌شد، گوش‌هایش را سیخ می‌کرد و دنبالشان می‌کرد و آن‌ها بلند بلند مثل شیطونک‌ها می‌خندیدند.

         به خر بیچاره سنگ می‌زدند و دمش را می‌کشیدند و حیوان بیچاره مستأصل و درمانده، لگد می‌پراند و لب‌هایش را کنار می‌داد و دندان‌های چفت شده بر روی هم را نشان این دو می‌داد. اما مگر می‌ترسیدند! ول کن الاغ بدبخت نبودند!

        نفیسه کنار جو به دور از پسرها و الاغ برای خودش مشغول زیور ساختن بود. دست در جو می‌برد و آب پای درخت گردو می‌ریخت. نگاهش به گردوهای سبز و درشت درخت افتاد. هوس کرد تا یکی از آن‌ها را بچیند و بشکند و مغز تازه‌اش را بخورد.

       از جایش بلند شد تا به آن سمت جو و کنار درخت گردو برود.

       پایش را بلند کرد تا آن سوی جو بگذارد که در وسط جو، ناگهان یک چیزی از پشت، کمرش را به شدت گاز گرفت !

      یک پای نفیسه این طرف جو بود و یک پایش آن طرف. خودش را به آن طرف پرت کرد و  بر روی زمین افتاد. گریه می‌کرد و داد و بیداد می‌نمود. پشتش را گرفته‌بود و ابراز درد و ناراحتی می‌کرد!

       از صدای داد و فریاد نفیسه، همه از ترس و نگرانی از کوه پایین آمدند و به سمت نفیسه دویدند!

       نفیسه بلند، بلند گریه می‌کرد.

        عباس  و رضا هم کلا مفقود شده‌بودند . خودشان را از صحنه، دورکرده‌بودند و ناپدید ناپدید شده‌بودند.

       خر هم که دید همه از بالا، پایین دویدند به سمت دیگر باغ رفت.

      پشت نفیسه را بالا زدند. رد دندان‌های خر بر روی پشتش با دست، احساس می‌شد! نفیسه دستش را به پشتش کشید و چون رد دندان‌های خر را زیر انگشتان دستش احساس کرد، بلندتر داد و فریاد زد و هیاهو کرد.

       خر، پشت نفیسه را گاز گرفته‌بود و اگر نفیسه همان لحظه از جو رد نمی‌شد، شاید تکه‌ای از پشتش را خر، با دندان‌هایش کنده‌بود.

       باباامیر برای خوشحال کردن نفیسه و بندآوردن گریه‌اش، خر را تنبیه کرد. سوارش و شد و گفت:« باباجان الان ادبش می‌کنم» و خر بیچاره را دور کوه هی دور داد و فحش و ناسزا بارش می‌کرد.

      بلاخره................ بعد از مدتی سر و کله عباس و رضا پیدا شد.

      خودشان می‌دانستند چه غلطی کردند! برای همین با دلهره و ترس وارد شدند!

        اول قبول نمی‌کردند که آن‌ها کاری کرده‌اند. اما کم کم که گریه‌های نفیسه خوابید و آب از آسیاب افتاد و فهمیدند از دعوا خبری نیست، زبانشان باز شد و خودشان را لو دادند.

      عباس، سیخ زیر شکم خر می‌زده و رضا هم دم خر را می‌کشیده، خر را از جلو و عقب محاصره کرده‌بودند و اذیت می‌کردند. خر هم که عصبانی می‌شود دنبالشان می‌کند. این دو هم درمی‌روند و این وسط نفیسه می‌ماند و دندان‌‌های خر!

        نفیسه دلش برای خر می‌سوخت. ناراحت شده‌بود که خر را به جای آن دو شیطون فضول، تنبیه کرده‌بودند! اگر زورش به آن دو می‌رسید حتما یک دست مفصل می‌زدشان! اما با این که آن دو از نفیسه کوچک‌تر بودند، زورشان بیشتر بود و نفیسه حریف آن‌ها نمی‌شد!

       تمام تابستان، خر بیچاره آماده به گوش بود و از ترس این دو یک لحظه راحتی نداشت.

       جای بز و گوسفند نیز از دست آزار این دو روی تنور خانه بود. آن‌جا تنها جایی بود که می‌توانستند بر آن بپرند و پسرها می‌ترسیدند به دنبال بز و گوسفند روی تنور بروند!





موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : جمعه 93 مهر 4 :: 5:36 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

 

«نفرین شده»

 

      مردم ده، گوسفنداهایشان را به یک نفر می‌سپردند تا آنها را به چرا ببرد. بعضی‌ها خود گله‌ای داشتند و خود می‌چراندنشان اما آن‌ها که تعداد کمی بز و گوسفند داشتند و یا در ده کار بسیاری داشتند، گوسفندانشان را به چوپان ده می‌سپردند تا آن‌ها را در کوه و کمر بچراند و در ازای این کارش به او حق‌الزحمه‌ای از محصولاتشان یا هزینه‌ای برای خرج زندگی‌اش می‌دادند.

     

  این چوپان خود داستانی عجیب دارد. مردی که سال‌های عمرش را در کوه و کمر گذرانده ولی تمامی افراد روستا که بمانند، بچه‌ها و نوه‌ها و نبیره‌های آن‌ها را به خوبی می‌شناخت و نام و گذشته و حالشان را به خوبی می‌دانست.

 

    عجیب بود که کسی شاید او را اصلا ندیده‌بود و نمی‌نشاخت ولی او، همه را تا تازه‌ترین پا به دنیا گذاشته‌ها را به خوبی می‌شناخت. شاید از آن بقیه به او خبر می‌دادند! و گرنه از کجا خبر داشت؟

      هر چند ده کوچک بود و همه هم را می‌شناختند اما نوباوگان و تازه به دوران رسیده‌ها و آقاجون مامان‌جون‌های جدید و شهری، کمتر این روستاییان را می‌شناختند و نام و رسمشان را می‌دانستند. اما ملاحسن همه را می‌شناخت که این پسر کیست و پدرش کیست! این عروس کیست و او مادر کی! و همه را به تعجب می‌انداخت! کسی هم از او نپرسید که تو چطور این‌ها را می‌شناسی؟ شاید همه جواب خود را به خوبی می‌دانستند و یا فضولی بهتر و مهمتر از این سراغ داشتند که باید پی‌اش را می‌گرفتند.

   

هر کسی از روستاییان، نامی را جدای از نام رسمی و تولدش به پشت می‌کشید. نام و آوازه‌ای که خیلی دلپسند و دلچسب نبود و معمولا ریشه در کنایه‌ها و طعنه‌ها، ریشه در بدگویی و بد زبانی‌ها داشت! نامی که به واسطه عملی یا رفتاری، شکلی یا سخنی، دعوایی یا نزاعی، بر افراد گذاشته‌می‌شد و این نام نام زیبایی نبود.

     

        شلوار کسی یک بار سر پاچه‌اش جمع‌ شده‌بود، گوش کسی بزرگ بود، صدای کسی بلند بود، قد کسی دراز بود و یا چشمانش شبیه آهو بود، نام زشتی بر او می‌نهادند که همیشه با  روی خوش و خنده، استقبال نمی‌شد. گاهی باعث دعوا و نزاع می‌گردید و یقه بود که دریده می‌شد!

        کسی زود می‌آمد، چرا زود آمدید؟ دیر می‌آمد، چرا دیر آمدید؟ به بالا می‌رفت، کجا می‌روید؟ به پایین می‌آمد، از کجا می‌آیید؟ زود عروس می‌شد، بیچاره را زود عروس کردند! دیر عروس می‌شد، دخترش ترشید، خواستگار نداره! حرف می‌زدی، پر حرف و پرچانه و وراج نام می‌گرفتی! ساکت و آرام می‌بودی، چیزی حالیش نیست! لاله!

      

     به هر حال نیش کنایه‌ها و طعنه‌ها، نیش حسادت‌ها و بغض‌ها، همیشه دراز بود! و کسی از این مقوله مستثنی و برکنار نبود!

       تا نیش نمی‌زدند دلشان خنک نمی‌شد و چون نیش می‌زدند، هنوز حرف‌های ناگفته بسیار بود!

       اما ملاحسن به خاطر کارش، از دسترس این کلوخ‌ها و سنگ‌ها در امان بود و خود را در پس کوه‌ها از دید مردم پنهان کرده‌بود.

      گله‌ها را معمولا به بلندی‌های کوه‌ها، جایی بعد از روستا و دور از آن می‌برد و می‌چراند.

    

          آن روز نیز مثل هر روز گله را برداشت و به سمت کوه و صحرا به راه افتاد. یکی از گوسفند‌ها از همان اول راه، بیراهه می‌رفت. یا نمی‌آمد یا باز می‌ماند و چوپان در پی‌اش! معلوم نبود گوسفند را چه می‌شود؟!

     گله به چرا مشغول شدند و گوسفند به روی زمین نشست. انگار آفتاب کوه آزارش می‌داد و سنگ‌ها و لاخ‌ها، به پایش فرومی‌شدند و او را از بلند شدن و رفتن باز می‌داشتند.

     ملاحسن متوجه بدحالی گوسفند شد. به بالای سر گوسفند آمد و دستی بر شکم و پشت گوسفند کشید. حیوان بیچاره نفس نداشت و چشم‌هایش باز نمی‌شد! انگار دردی از درون او را درهم پیچانده‌بود! حتی بع بع هم نمی‌کرد! بی‌حال و بی‌رمق به روی سینه کوه افتاده بود!

   

  این تنها گوسفند طیبه بود و طیبه تنها زندگی می‌کرد و سال‌ها بود که شوهرش را از دست داده‌بود. خانه‌اش را در دل کوه بناکرده‌بود و از شیر این گوسفند، روزگار ماست و پنیر و دوغش را می‌گذراند و سپیری می‌کرد! تنها سرمایه زندگی‌اش همین گوسفند و چند قطعه زمین زراعی بود!

  

ملاحسن، گوسفند را بررسی و معاینه‌ای کرد. فهمید اگر کوتاهی و تقصیری نماید، گوسفند، حرام خواهد‌شد! برای همین به سراغ توبره‌اش رفت و چاقو را آورد. ظرفش را آب کرد و به زور قطره‌ای در حلق گوسفند ریخت . دست و پای بی‌حال گوسفند را زیر پایش گرفت و کارد را بر گلوی گوسفند کشید و قبل از این که گوسفند حرام شود، حلالش کرد.

     

          اما تا غروب راه بسیاری بود و ملاحسن نمی‌توانست به این زودی به آبادی برگردد و اگر زودتر هم برنمی‌گشت، گوسفند ذبح شده زیر نور آفتاب، فاسد می‌شد.

         در همین فکرها بود که  صدای هی هی کسی را شنید. به سرعت از جایش برخاست تا از آن بالا ببیند که چه کسی گذرش به اینجا افتاده!؟

           کربلایی، خرش را بار هیزم بسته‌بود و داشت به ده برمی‌گشت.

         

       ملاحسن، خوشحال شد. از آن بالای کوه، کربلایی را صدا زد و کربلایی از پایین برایش دستی بلند کرد.

          ملاحسن فریاد زد، آهای کربلایی، بیا این گوسفند طیبه را روی بار هیزمت بذار و به ده ببر و به طیبه بده. گوسفندش را حلال کردم!

          کربلایی از آن پایین، دوباره دستی تکان داد و خر را هی کرد.

    

  ملاحسن که خیالش راحت شده‌بود، گله را برداشت تا به سمت و سوی سبزتر و پر علف‌تری ببرد و گوسفند را برای کربلایی گذاشت.

         از این طرف کربلایی، صدای ملاحسن را نشنیده‌بود و فقط دید که دست ملاحسن بلند شد و او نیز به احترام دستی بلند کرد و سلامی گفت  و رفت.

         رفتن ملاحسن و کربلایی همان و گوسفند تا روز بعد در کوه ماندن همان. بوی گند گوسفند کوه را پر کرده‌بود.

      

   به ده خبر آوردند که طیبه، گوسفندت در کوه حرام شد! کربلایی، گوسفندت را به ده نیاورد و لاشه‌اش بو گرفته!

         با شنیدن این خبر انگار آوار بر سر طیبه، پایین آمد. بر سر می‌زد و کربلایی را ناسزا می‌گفت و نفرین می‌کرد!

       ماه رمضان بود. اما گرما زیاد طاقتی در ده نداشت. چرا که ده در بین دو کوه از دست آفتاب تند و تیز خلاص بود و در خنکای کوهستان، شاد و معتدل. برای همین تابستان و ماه رمضان، مردم را خیلی آزار نمی‌داد.

       

دخترها  و زن‌ها، صبح‌ها در خانه طیبه به دور هم جمع می‌شدند و قرآن دور می‌کردند. طیبه ملای زن‌ها بود. ماه محرم و صفر، ماه‌های طیبه بودند تا از این خانه به آن خانه برود و برای زن‌ها روضه بخواند. هر وقت هم کسی می‌مرد، ملای‌ زن‌ها همین طیبه بود.

       

         آن ماه رمضان، خانه طیبه متفاوت از سال‌های قبل بود. طیبه بعد از قرآن خواندن زن‌ها، دست بر سینه می‌کوبید و کربلایی را نفرین می‌کرد و زن‌ها با هم آمین می‌گفتند!

          فقط همین یک گوسفند را داشت و تنها نان و شیرآور خانه‌اش بود، برای همین مردن گوسفند، برابر با مردن زندگی طیبه بود و این امر برایش، سخت و دشوار بود! نمی‌توانست جلوی پای آینده‌اش را بدون وجود گوسفندش، روشن و هموار ببیند! و این برایش، غصه‌ بزرگی بود که آیا می‌تواند روزگار سخت روستا را بدون دامش، بگذارند یا باید در این شرایط سخت، تا خرخره غرق سختی و فلاکت شود.

        

          این ناراحتی را نتوانست در سینه پنهان نگه دارد و آه و سوزش، مجالس قرآنش را گرفت!

        

            طیبه حرف می‌زد و پیغام، پسغام می‌داد که کربلایی عمدا، گوسفندش را نیاورده و خود را به نشنیدن زده‌است!

     

           از آن طرف هم کربلایی بیچاره هر چه قسم  و آیات می‌خورد که به خدا نشنیدم، طیبه باور نمی‌کرد و مجالس قرآنش، ختم به نفرین کربلایی بود!

        یکی از دخترها به یکی از عروس‌های کربلایی، خبر آورد که بدانید، طیبه بعد از ختم جز قرآن، کربلایی را نفرین می‌کند!

      

              بیچاره کربلایی از وقتی این حرف را شنید، دلش را از دست داد و ترس عجیبی در قلبش ریخت!

          به عروسش گفت:« این زن کار خودش را می‌کند..! بگویید دست از آه و نفرین من بردارد، به خدا من نشنیدم که ملاحسن چه گفت! فقط دیدم دست بلند کرد و هوووووووی کشید، من هم دست بلند کردم و جواب سلامش دادم. اصلا نشنیدم»

        چند بار از طریق عروسش به طیبه پیغام داد و خواست تا دست از آه و نفرینش بردارد، اما طیبه قبول نمی‌کرد و مصر بود که او عمدی این کار را کرده و گوسفندش را حرام کرده!

       کربلایی، دل به سحری و افطاری نمی‌داد. در خود فرومی‌رفت و ناراحت بود.

       

        به عروسش گفت: این زن آخرش تیرش را خواهد زد حالا بذارید ببینید....! من از این زن می‌ترسم بروید راضی‌اش کنید!

        اما هر روز خبر می‌آوردند که طیبه هنوز بر فریاد نفرین است و داغ گوسفند به آه و ناله بدل نموده‌است!

      

            کربلایی به کوه و کمر می‌رفت و دنبال کار و بارش بود، اما جگرش سوراخ سوراخ شده‌بود و دلش چنگ زده و کارد خورده!

           روزی نبود که حرف طیبه و گوسفند و آه و نفرینش را پیش نکشد و نگوید و در دلواپسی‌اش، غصه نخورد! انگار این ماجرا روحش را دربند و زندانی کرده‌بود و نفرین طیبه واقعا به دورش پیچیده‌بود!

       

            یک تار غصه شده‌بود و اندوه و این ماجرا رهایش نمی‌کرد. بارها با خودش می‌گفت: کاش شنیده‌بودم! کاش گوسفندش را آورده بودم! کاش آن روز از آن‌جا رد نمی‌شدم! این زن مرا به سنگ خواهدبست! این زن مرا به گور خواهدفرستاد! ........

         

           آخرهای ماه رمضان بود. کربلایی برای جمع کردن گردوهایی که درختش را در کوه‌های دور از ده کاشته‌بود راهی شد.

          نزدیک غروب بود. کربلایی دیر کرده‌بود. اما کسی خیلی نگران نبود. چون با پسر بزرگش به کوه رفته‌بود و می‌دانستند با هم هستند.

          هر دو دیر کرده‌بودند. دیگر داشتند نگران می‌شدند. هی به آسمان نگاه می‌کردند و به در.

          زنش پرسید: دیر کردند! به افطار نمی‌رسند! این‌ها کجا ماندند؟!

      

          سفره افطار را انداخته‌بود و با عروسش کنار سفره نشسته‌بودند.

          ناگهان صدای در بلند شد و صدای سم‌های الاغ که بر روی موزاییک‌های ورودی کشانده‌می‌شد.

           خوشحال شدند.

            عروس گفت: اومدند و سریع به دم در رفت.

          الاغ تو آمد و کربلایی بر روی الاغ شل و وارفته افتاده‌بود.

           ناصر با عصبانیت و تندی گفت: بیا زن کمک کن بیاریمش پایین!

           مه‌لقا با ناراحتی و دودلی به سمت کربلایی دوید و از بار الاغ پایین آوردنش و به خانه بردند.

            بی‌حال و درهم پیچیده کف اتاق ولو شد.

             ناصر به بالای سر پدرش آمد و گفت: صبح گفتم نیا، دهان روزه طاقت نمی‌آوری ولی مگر این کله‌شقی را رها می‌کند! از بس جان سخت است! از صبح هم آن جا به خودش پیچیده ولی دست بردار نبود.

           سریع دویدند و داردوا درست کردند. نباتی در آن انداختند و به کربلایی دادند.

         

         کربلایی از درد تاه خورده‌بود و باز نمی‌شد. رنگ از رویش پریده‌بود و زرد زرد بود انگار زردچوبه روی صورتش پاشیده‌بودند. صدایش از شدت درد بلند نمی‌شد . دلش را گرفته‌بود و مثل ماری به خود می‌پیچید با این جهت خوشش نمی‌آمد که پسرهایش دور و برش شلوغ کنند و با دلسوزی نگاهش کنند یا کسی لیوان آبی به او بدهد! مدام می‌گفت: چیزیم نیست بروید افطاری‌تان را بخورید این قدر شلوغش نکنید! بروید دیگر..

           هر کاری کردند تا به شهر نزد دکتر ببرندش به حرف نکرد و پا نشد. گفت: ضعف روزه‌ است! بروید خانه‌هایتان بخوابید من بخوابم، خوبم!

          با اکراه و تندی کربلایی، پسرها به خانه‌هایشان رفتند.

        

         نزدیکی‌های اذان صبح بود. هنوز همه جز کسانی که به آبیاری رفته‌بودند و نوبت آبشان بود، در خواب ناز به سرمی‌بردند. خانه ناصر نیز در سکوت غرق خواب بود که ناگهان کسی محکم به در مشت کوبید و ناصر را صدا می‌کرد!. با دلهره و آشفته دم در آمد. مادرش بود که سراسیمه و نگران به در خانه‌شان آمده‌بود.

       تا ناصر در را بازکرد مادرش ناراحت و پریشان گفت: بدو بیا مادر، پدرت حالش خیلی بد است از نصفه شب داره داد و فریاد می‌زنه! از بس ملحفه و بالشت را چنگ زده، پاره شدند! هر چی گفتم زودتر بیایم نگذاشت و خودش قبل از این که ناصر بیرون بیاید به سمت خانه دوید.

      

              ناصر سراسیمه دوید و حسین را صدا کرد.

        صدای اذان بلند شد. همه در خانه به دور پدری که به خود پیچیده‌بود جمع شده‌بودند و نگران و ناراحت به دنبال چاره کار بودند. حسین گفت: برو عبدالله را صدا کن ماشینش را بیاورد و بابا را به دکتر برسانیم. نماز خوانده ناخوانده، به ته رود رفتند. پیرمرد با همان حال وخیم و مچاله‌اش حاضر نمی‌شد که کولش کنند و کمر خم و آزرده سوار ماشین شد.

     

          آن موقع‌ها موبایل و تلفنی نبود تا کسی از حال کسی باخبر شود باید منتظر می‌شدی تا کسی بیاید و خبر بیاورد. کسی فکر نمی‌کرد که اتفاق مهمی باشد. یک دل‌درد بود و با یک آمپول حتما خوب می‌شد!

           نزدیکی‌های ظهر بود. عروس کربلایی، لب جو لباس می‌شست. که ناگهان با صدای ناله و فریاد دخترش از جا برخاست.

      

        فهیمه از پایین ده به بالا می‌دوید و تا مادرش را دید، با گریه و بلند گفت: مامان، باباامیر مرد.......... بابا از شهر آمده  و داره بر سرش می‌کوبد!

           تشت لباس را رها کرد و گریه کنان و مویه‌زنان به پایین ده دوید.

           

          تابوت کربلایی بر سر دوش مردم بود و پسرانش در پی تابوت خرد و له‌شده، گریه‌کنان و نالان روان بودند!

           هیچ کس باورش نمی‌شد! کربلایی که صبح با پای خودش رفت دکتر! دلش فقط درد می‌کرد! چرا؟ چی‌شده!

           خاک بر سر کردند و فریادها و نعره‌ها کشیدند! از این‌ که همین دیشب به دکتر نبرده‌بودنش، پشیمان بودند و خود را سرزنش می‌کردند!

           کسی نمی‌پرسید چی شد؟ و چرا چنین شد؟ چون داغ‌تر از این حرف‌ها بودند که جواب این سوال‌ها را بدهند!

          

        کربلایی دختری نداشت تا برایش ناله کند و اشک ریزد و بر سر و صورت کوبد، اما عروس‌هایش، جای خالی دخترهایش را پر کرده‌بودند و پسرهایش از هر زنی، بیشتر ناله می‌زدند و بر صورت و سر می‌کوبیدند!

          فایده نداشت! کربلایی مرده‌بود!

         

     دکترها گفته‌بودند: آپانتیس گرفته‌بوده و دیر رساندنش، آپانتیسش پاره‌ شده‌بود و جانش را گرفته‌بود!

       

           اما مردم این اعتقاد را نداشتند، همه می‌گفتند: دل ترکانده، از ترس آه و نفرین طیبه ، جگرش پاره شده و دلش ترکیده‌است!

          می‌گفتند: آه طیبه، جانش را گرفت! همانگونه که گوسفندش مرد و به خودش پیچید همانگونه هم کربلایی به خودش پیچید و بی‌صدا مرد...!

        

      کربلایی مرد بلند قامت و باریکی بود و بسیار حساس و زود رنج! مردی که جز کار و کار و کار، لحظه‌ای دیگر سراغ نداشت و همه عمرش در کار شبانه‌روزی و امرار معاش گذشته‌بود، اما خدا می‌داند چه بود و چه شد!؟

    

          آیا واقعا آپانتیس، جانش را گرفته‌بود یا آه و نفرین گوسفند!؟

           مردم روستا اعتقادی ورای نظر دکترها داشتند ،اعتقادهای کوری که چشم و گوش بسیاری از روستاییان را کر و کور کرده‌بود و حقیقت را با همه روشنی‌اش نمی‌دیدند و باور نمی‌کردند!

      

      دکترها، آپانتیس را علت مرگ می‌دانستند و مردم، ترس و بی‌دل و جگر بودن کربلایی را! شاید واقعا همین ترس آپانتیسش را ترکاند! شاید اجلش رسیده‌بود! اما به هرحال رفت و هیچ کس تلاشی نکرد تا در باورها و اندیشه‌های تاریک خرافه‌ای خود، که به دور از عقل و دین و اخلاق بود دستی ببرد و غباری بروبد!




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 93 مهر 3 :: 8:40 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

  کفش‌ها می‌خندند....!


     زمستان بود. سرما چادر شکوفه‌های سفیدش را بر زمین پاشیده‌بود. برف را تا زیر زانو‌هایت احساس می‌کردی! سرما به استخوان‌هایت، گاز می‌زد! و تو را لای گزگز سردش، در هم می‌پیچید.

   همه‌جا سفید سفید بود. حتی نوک پرنده‌ها! زمین و آسمان با هم لباس سفید پوشیده‌بودند. برق لباسشان چشم را آزار می‌داد و نمی‌شد به برف‌ها مستقیم بنگری!

      جاده‌ها و کوچه‌ها و خیابان‌ها زیر برف لم داده‌بودند و به خواب زمستانی‌ رفته‌بودند. معرکه‌ بازی بچه‌ها بود و خودنمایی پارو و بیل و خاک‌انداز!

    دماغ‌های قرمز و چغندری بزرگ و دست‌های یخ‌زده‌ی خشک و بی‌روح! انگار خون در بدن یخ زده‌بود!

       می‌گویند امان از برف و امان از روز پس از برف!

       راست گفته‌اند! قدیمی‌ها کله‌هایشان خوب کار می‌کرد و زبان‌هایشان خوب توانا و فربه بود! هم به ایجاز می‌گفتند هم به تفصیل، هم نرم می‌گفتند و هم درشت و درشت‌هایشان خوب لقمه‌هایی بود! چرا که هنوز زبان و لهجه‌ی نتراشیده نخراشیده‌ی تلوزیون و فیلم‌ها و سریال‌ها، زبان‌ها را لال و تقلیدی نساخته‌بود!

     یکی دو روزی مدرسه‌ها را به خاطر برف و سرما و لغزندگی تعطیل کردند اما کم کمک که برف رویش باز شد و جاری گردید و آسفالت‌ها و پیاده‌روها، رو نشان دادند، زنگ تعطیلی به پایان رسید و مدرسه‌ها دوباره دایر شد.

     اما از شدت سرما کاسته نشده‌بود! دندان‌هایت به هم می‌خوردند و تق تق می‌کردند! همه شال و کلاه کرده‌بودند و خود را در زیر انبوهی از لباس‌های گرم، مخفی ساخته‌بودند! فقط سوراخ‌های دماغشان و روزنه‌ای از چشمشان برای نفس کشیدن و دیدن باز بود!

    همه چاق و تپول دیده می‌شدند! هر چه داشتند پوشیده‌بودند! چکمه‌های پلاستیکی، تا سر زانو بالا آمده‌بود تا سرما و آب‌های یخ را رم دهد و کلاه‌های چشمی به سر کرده و تا روی گردن پایین کشیده‌بودند. با این جهت می‌لرزیدند!

     هوای قشنگی نبود. سرما، سردی می‌آورد و دل‌ها را در پستوی به‌ خود فرو رفتن، تنها می‌گذاشت. هر کسی سرش در گریبان خودش بود و دستش در دست خودش! هر کسی آغوش خودش بود و گرمای خودش! همه سیگار دود می‌کردند!

 خانه‌ها، تند تند حرارت بخاری‌ها را بیرون می‌داد تا سرما را براند و گرما بماند! کرسی‌ها را برپا کرده‌بودند و زیر آن‌ها تن را حرارت می‌دادند تا سرما در آن نفوذ نکند!

      بیرون از خانه‌های گرم به هرچیزی که دست می‌زدی، دستت به آن می‌چسبید و به زور و با کلک باید دستت را از آن جدا می‌کردی!

      پرنده بیچاره، به روی زمین افتاده‌بود و یخ زده‌بود و حتی گربه‌ها حاضر نبودند لاشه سرد و یخ زده‌اش را بخورند! شاید هم دهانشان از سرما به هم چسبیده‌بود!

       درختان، قندیل بسته‌بودند و شاخه‌ها به شکوفه‌های یخی بارور شده‌بودند. سرما، شلاق تند و تیزش را برداشته‌بود و بی‌رحمانه به جان زمین و آسمان می‌کوبید!

      از بس سفیدی، سیاهی دیده‌نمی‌شد! همه چیز مثل مرده‌ای بود که کفنی سفید از بالا تا پایین به تن کرده‌است! همان قدر هم بی‌روح و بی‌حرکت! بی‌احساس و بی‌‌زبان!

       بچه‌ها چون جست و خیز داشتند کمتر زندانی سرما می‌شدند و با شور و نشاط بچگی‌شان، سرما را گرم می‌کردند!

      آن موقع‌ها، زمستان با ما قهر نبود و کوچه‌های رفاقتمان را لبریز داشت! و دستش را تا مدت‌ها از دستانمان رها نمی‌کرد!

  آن موقع‌ها، زمستان سرد بود و برفی! و کوچه‌ها پر از آدم‌برفی، پر از بچه‌هایی که با ساده‌ترین وسایل روی برف و یخ، سر می‌خوردند! و آدم‌های بسیاری بر روی برف‌ها می‌لغزیدند و پاهایشان بالا می‌رفت و خنده را بر لب‌های عابران دیگر می‌گستردند!

      آن موقع‌ها، زمستان برای خودش کسی بود! دبدبه و کبکبه‌ای داشت! هیبت و شکوهی‌ داشت که همه را در خانه می‌نشاند و هر کسی پا از گلیمش درازتر می‌کرد، دست و پایش را می‌شکست و به گچ می‌نشاند!

    آن موقع‌ها زمستان، بهاری سرشار را نوید می‌داد و تابستانی خنک و مطبوع! تابستانی که در غم بی‌آبی دایما تهدید نمی‌شدی! زمستان‌ها، زمستان بود!

     مدرسه را بعد از دو سه روزی باز کردند. تمام شیرها یخ زده‌بود و آبی در شیرها نبود. به ناچار از روستا برای بچه‌ها آب آوردند و در بشکه‌ای بزرگ ریختند.

     روی نیمکت‌ها جرأت نمی‌کردی بنشینی، یخ می‌زدی! به دیوارها نمی‌شد تکیه بدهی، استخوان‌هایت به ناله درمی‌آمدند!

        بخاری نفتی کلاس هم جز بو و دود، عرضه‌ای نداشت! فقط عادت کرده‌بودیم و گرنه روزهای اول یکریز سرفه می‌کردیم و نمی‌توانستیم نفس بکشیم.

      همه یخ زده‌بودند. بچه‌ها مثل همیشه شیطنت و بازیگوشی نمی‌کردند! زبان‌هایشان هم یخی شده‌بود! به زور خودکار و مداد را دست می‌گرفتند و به کندی می‌نوشتند!

      همه چیز در دست سرما بود حتی اختیار کلاس!

      طفلک بچه‌هایم که لباس به فقر به تن داشتند، بیشتر از هر کسی می‌لرزیدند! نه تنها گرم‌پوش مناسبی نداشتند، غذای گرمی هم نخورده‌بودند تا جان بگیرند و با سرما بجنگند! با این حال خنده‌هایشان، شادی‌هایشان و معصومیتشان، یخ نزده‌بود و همچنان بهاری و سبزپوش بود!

      به عادت همیشه پرسیدم کی غایبه؟

       مبصر کلاس، پا شد و گفت:« اجازه خانم، مرضیه و راضیه»

      در کلاس بچه‌های افغانی هم بودند . بچه‌هایی که واقعا گناه داشتند! واقعا بینوا بودند و بی‌‌نوا! تهی‌دست و تنها، آواره و بی‌سرپناه! ولی .... درس می‌خواندند! همه چیز را عالی یاد می‌گرفتند و هر شعری سر کلاس می‌خواندم حفظ می‌کردند! بچه‌هایی که تنها جرمشان، افغانی بودنشان، بود! ولی من هرگز این گونه نگاهشان نکردم. این‌ها هم انسان‌هایی بودند که درد آوارگی و بدبختی، مازاد تمامی رنج‌هایشان بود! و نباید صدایشان درمی‌آمد، چون افغانی بودند!

        چهل دقیقه‌ای از کلاس گذشت. بچه‌ها سرگرم حل تمرین و دستور بودند. سرشان گرم نوشتن بود و من کنار میزهایشان رژه می‌رفتند و دفترهایشان را سان می‌دیدم. گهگاهی نیز سر به سرشان می‌گذاشتم و اذیتشان می‌کردم! طفلک‌ها فقط می‌خندیدند

       یک دفعه با صدای باز شدن هولناک در کلاس، همه برگشتند و به سوی در نگاهشان دوخته‌شد.

          راضیه و مرضیه، مثل دو آدم یخی، نه حتی برفی، به وسط کلاس خود را انداختند.

       از سرما مثل چوب خشک شده‌بودند و از بس یخ کرده‌بودند، نمی‌توانستی به آن‌هادست بزنی، یخ می‌کردی! لباس‌هایشان خیس و گلی بود! چادرهایشان یخ زده‌بود و یک لا لباس نازک و تابستانی به تن داشتند.

      زبانشان باز نمی‌شد حرف بزنند. پالتو یکی دو تا از بچه‌ها را گرفتیم و به دورشان پیچیدیم. ولی بازهم مثل بید می‌لرزیدند!

      آوردمشان کنار بخاری و روی صندلی نشاندمشان. نگاهم به کفش‌هایشان خورد. دهان هر دو تا کفش‌هایشان تا بناگوش باز بود! به نخی بند بود! تمام انگشت‌هایشان یخ کرده‌بود و قرمز شده‌بود! جوراب‌هایشان پاره و انگشت‌هایشان از جوراب سرک می‌کشید و زبان‌درازی می‌کرد!

      بچه‌ها هنوز متوجه کفش‌های مرضیه و راضیه نشده‌بودند.

           یکدفعه فاطمه گفت: اجازه خانم، .... کفش‌هاشون دارند می‌خندند!

          تا فاطمه این را گفت: نگاه کل کلاس به کفش‌های این دو دوخته‌شد. و یکی دیگر هم حرف فاطمه را دوباره تکرار کرد که راست می‌گه، کفش‌هاشونو، دارند به ما می‌خندند! سلام

       و ناگهان زدند زیر خنده.

         مرضیه و راضیه، پاهایشان را پشت صندلی پنهان کردند و پالتو‌ها را روی پاهایشان کشیدند.

          یکدفعه مرضیه که کوچکتر از راضیه بود زد زیر گریه..!

           با نگاهی ناراحت به سمت بچه‌ها برگشتم. خودشان فهمیدند! هیچی نگفتم  فقط با اخم و ناراحتی نگاهشان کردم و سریع به سراغ مرضیه رفتم و دلداری‌اش دادم. بغلش کردم و گفتم: بچه‌ها به کفشت خندیدند نه به خودت. ناراحت نشو این‌ها دوستانت هستند فقط زود قلقلکشان می‌آید!

        تا اینو گفتم، بچه‌ام گریه‌اش یادش رفت رو به بچه‌ها کرد و گفت: کفشم یک ماهه داره می‌خنده!

         خیلی خودم را نگه داشتم... بغضم را فروخوردم و اشکم را دور چشمم حلقه دادم و اجازه جاری شدن بهش ندادم! قلبم درد گرفته‌بود. از این که کفش‌های خوبی به پا داشتم، خجالت می‌کشیدم از این که لباس گرم به تن داشتم، شرمنده بودم! از این که سرما در من این همه نفوذ کرده‌بود، غصه‌دار و پشیمان بودم!

        گفتم چرا این همه دیر آمدید؟

       راضیه گفت: خانم دیشب آمده‌بودند دنبال پدر مادرمان تا برشان گردانند افغانستان. دایی‌مان ما را فراری داد. ولی مادر پدرمان معلوم نیست کجا رفتند؟ برای همین صبح دیرمان شد! مادرمان نبود ما را بیدار کند!

          خدایا، چه کار می‌توانستم برایشان بکنم؟! چه کار؟!

        این‌ها یکی دو تا هم نبودند و کسی هم خیلی برای مشکلات این‌ها، کاری نمی‌کرد!

         با کمک مدرسه برایشان کفش و لباسی تهیه کردیم اما همیشه خاطره خندیدن کفش‌هایشان در ذهن من ماند!





موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : چهارشنبه 93 مهر 2 :: 7:28 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

 روز اول مهر


           اغراق نیست اگه بگویم زیباترین روز من روز اول مهر است. هرگز دوست ندارم از لذت این روز قشنگ و به یادماندنی، جا بمانم! هرگز دوست ندارم یک چنین روز زیبایی رو در خانه باشم! حاضر نیستم این روز را به هیچ قیمتی بفروشم و از دست بدهم!

            با این که امروز تعطیلی‌ام بود اما از دو سه روز قبل به مدیر بهتر از جانم زنگ زدم و گفتم من سه شنبه می‌آیم. فقط تو را خدا به من کلاس بدهید تا بروم بچه‌هایم را ببینم!

            مدیرمون گفت بیا خیلی کارت داریم اما اگه معلمی نیومده‌بود تو برو سر کلاس!

           از شانس من هم آمده‌بودند. از همکارها خواهش کردم تا جایشان را به من بدهند و من سر کلاس بروم.

          آنها هم پذیرفتند.

            صبح که به سمت مدرسه به راه‌ افتادم از خوشحالی تو پوستم نمی‌گنجیدیم! بهترین لحظه زندگی‌ام پیش رویم بود و من می‌توانستم بعد سه ماه تابستان عزیزترین کسانم را ببینم و زیباترین نگاه‌هایی که سه ماه ازدیدنشون محروم بودم را دوباره به نظاره بشینم. این شوق و ذوقم آن قدر زیاد بود که به کلاس نکشید و قبل از این که به سر کلاس بروند به دیدن بچه‌ها رفتم.

           برنامه آغازین داشتند و چون به هفته دفاع مقدس هم خورده‌بود، برنامه خاص‌تر و زیباتر و شکیل‌تر بود و سخنران آورده‌بودند . من روی صندلی نشسته‌بودم ولی تمام مدت بچه‌ها را دید می‌زدم تا اولین نگاه مهرم را دیدن این ستاره‌ها ، روشن نمایند.

             یک دنیا شور و هیجان! یک دنیا جوانی و زیبایی! یک دنیا شیطنت و اشتیاق! یک دنیا آرزو و نفس! یک دنیا آزادی و رهایی! یک دنیا بی‌گناهی و معصومیت! یک دنیا سرور و شادمانی! یک دنیا لبخند و وسعت! یک دنیا حرف و سخن! یک دنیا بچگی و تازگی! یک دنیا نگاه و عشق! یک دنیا محبت و مهر! یک دنیا تپش و طراوت! یک دنیا، همه چیزهایی که ما بزرگ‌ترها از آن محرومیم و به راحتی از دستش دادیم و از یادش بردیم! یک دنیا نوجوانی که خود بهترین دوران زندگی‌ام بوده و تا توانستم از آن بهره بردم و اکنون حس اینان را خوب درک می‌کنم و فکر نکنم از سن این‌ها بزرگتر شده‌باشم! لا اقل جانم همسن این‌هاست هر چند جسمم به فصل زرد نزدیک شده‌است!

            دنیای پاک این بچه‌ها برای من بسیار مقدس است! من کفش‌هایم را درآوردم و به دنیای آن‌ها پا گذاشتم! سعی می‌کنم آن قدر نرم و آهسته بیایم که به قول سهراب چینی نازک معصومیت و پاکی و صداقتشان را نشکنم! دنیایی که باید در آن وضو بگیری تا بتوانی نماز عشق و علم و مهر را اقامه کنی! دنیایی که لبخندهایش، جوانی‌هایش، سرور و شادی‌هایش، گذشت و بخشش، ناخواسته تو را در خود می‌کشد و غرق زیباترین لحظه‌هایت می‌کند!

           این‌ها دخترانم هستند! هرگز احساس نکردم که در مسند معلمی هستم و هرگز احساس نکردم این‌ها دانش‌آموزانم هستند! این‌ها، عزیزانم هستند. نور چشمانم و امید قلبم و روشنایی دیدگانم! دخترانی که شاید خدا از نعمت فرزند دختر محرومم کرد، به خاطر لطف سرشار این‌هاست! و توانسته‌اند جای بهتر از دختر خودم را برایم پر کنند! دخترانی که نگاه و کلامشان، حرکات و سکناتشان، حتی شیطنت‌ها و بازیگوشی‌ها و بداخلاقی‌هایشان را دوست دارم! و لذت می‌برم از این که لحظه‌هایم در کنار این‌ها سرشار از سرشاری و مملو از پر بودن است!

         دنیای پاک و بی‌گناهی که هنوز آلوده مشغله‌های زندگی نشده و توانسته خود را در حاشیه و متن، فارغ نگه‌دارد و سوای از هرچی دلواپسی و نگرانی است، لبخند بزند و طعم شادی را چرب و نرم احساس کند! و اگر اشکی بر گونه‌اش جاری می‌شود به آغوشی و دست نوازشی به فراموشی می‌سپارد و به شادی جوانی بازمی‌گردد!

       سادگی‌شان را دوست دارم که به راحتی، دوست‌داشتن را می‌پذیرند و زود در بغل محبت می‌خزند و جا می‌گیرند! و تازه و با طراوت مهر و محبت را به دوش، حمل می‌کنند! سخنت را به جان می‌خرند و دوستی‌ات را پاس می‌دارند و بهترین دوستانت می‌گردند! نگاهشان سرشار از درخششی است که در دکان هیچ شبی، و در نور هیچ ستاره‌ای، پیدایش نمی‌کنی! پر فروغ‌تر از ماه و ستارگان کلبه‌ خلوت شب دلت را روشن می‌کنند و پر می‌نمایند!

      دنیای بی‌زرق و برق و بدون تجملی که زیورش فقط شادی و لبخند و شیطنت‌های شیرین است! و در نگاه و روح تازه و دست نخورده‌ اینها می‌توانی، جوانی تمام شده خود را زیباتر و ملموس‌تر، احساس نمایی و فارغ از اندیشه‌های تاریک و مبهم روزمرگی‌ها، در رویای شیرین این‌ها غوطه‌ور شوی و شنا کنی! لذت ببری و غرق شوی!

       دنیایی که در آن گرد پیری و فرسودگی و خماری و بیماری، پاشیده‌نشده و نتوانسته چشمان آن‌ها را به کنج عزلت و بستر بیماری و ناتوانی بکشد! دنیایی سرشار از دویدن، رقصیدن، بالیدن، خندیدن، یافتن، کشف‌کردن و اوج گرفتن! دنیایی که بستر تمامی پرش‌ها و پریدن‌هاست! بستر بال گرفتن و پرواز کردن است!

         می‌توان در این دنیا تمامی رویاهایت را شکوفا سازی و خشکی روح را به تازگی جوانه‌ها، طراوت بخشی و از حضور پر عطر و بوی تازگی‌شان، معطر گردی و سبز شوی! دنیایی سرشار از بهار روح و جان، سرشار از باران و رحمت! سرشار از ابر و لطافت! سرشار از نور و درخشش!

           دنیایی پاک، ورای تمامی آلودگی‌ها و بغض‌ها، کینه‌توزی‌ها و جدال‌ها، قهرها و تعصب‌ها، خشونت‌ها و آزارها! دنیایی ورای دنیای پست حیوانی و دژخیم بزرگ‌ها! ورای تمامی فرصت‌طلبی و زورگویی‌ها! دنیایی در عین پاکی و لطافت، در عین مهربانی و لطف و لبریز از مهر و محبت! دنیایی که خیلی‌ها از درکش و احساسش محرومند و لذت آن را هرگز نخواهند چشید!

          دنیایی که دلت می‌خواهد همیشه در آغوشش باشی و در کنار آن تازه و با طراوت خواهی‌بود چرا که ؛ کمال همنشین در تو اثر کرد؛

         دنیای پاک این ستارگان آسمانی و ابرهای بارانی را با خشم و خشونت خود، خش‌دار نسازیم و روح با طراوتشان را تسلیم توفان خودخواهی‌ خویش نکنیم! این‌ها، هدیه‌های خداوندند که به ما ارزانی شده‌اند! دست رد به این هدایا نزنیم و خود را محروم از این نعمت‌ها و لطف‌ها نسازیم که به قهر آسمان‌ها مبتلا خواهیم‌شد!

       قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر، گوهری

گوهر‌شناس باشیم نه سمساری نه اوراقی نه بیغوله‌گرد ویرانه‌ها!

          دوستتان دارم که دوستی را از شما آموختم!







موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 93 مهر 1 :: 6:25 عصر :: توسط : ب. اخلاقی
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >   
درباره وبلاگ
خدا را شکر می‌کنم که هر چه از او خواستم به من زیباترش را هدیه داد!
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 29
کل بازدیدها: 159317