سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارقه قلم
همگام با هر روز
 
 

 

«نفرین شده»

 

      مردم ده، گوسفنداهایشان را به یک نفر می‌سپردند تا آنها را به چرا ببرد. بعضی‌ها خود گله‌ای داشتند و خود می‌چراندنشان اما آن‌ها که تعداد کمی بز و گوسفند داشتند و یا در ده کار بسیاری داشتند، گوسفندانشان را به چوپان ده می‌سپردند تا آن‌ها را در کوه و کمر بچراند و در ازای این کارش به او حق‌الزحمه‌ای از محصولاتشان یا هزینه‌ای برای خرج زندگی‌اش می‌دادند.

     

  این چوپان خود داستانی عجیب دارد. مردی که سال‌های عمرش را در کوه و کمر گذرانده ولی تمامی افراد روستا که بمانند، بچه‌ها و نوه‌ها و نبیره‌های آن‌ها را به خوبی می‌شناخت و نام و گذشته و حالشان را به خوبی می‌دانست.

 

    عجیب بود که کسی شاید او را اصلا ندیده‌بود و نمی‌نشاخت ولی او، همه را تا تازه‌ترین پا به دنیا گذاشته‌ها را به خوبی می‌شناخت. شاید از آن بقیه به او خبر می‌دادند! و گرنه از کجا خبر داشت؟

      هر چند ده کوچک بود و همه هم را می‌شناختند اما نوباوگان و تازه به دوران رسیده‌ها و آقاجون مامان‌جون‌های جدید و شهری، کمتر این روستاییان را می‌شناختند و نام و رسمشان را می‌دانستند. اما ملاحسن همه را می‌شناخت که این پسر کیست و پدرش کیست! این عروس کیست و او مادر کی! و همه را به تعجب می‌انداخت! کسی هم از او نپرسید که تو چطور این‌ها را می‌شناسی؟ شاید همه جواب خود را به خوبی می‌دانستند و یا فضولی بهتر و مهمتر از این سراغ داشتند که باید پی‌اش را می‌گرفتند.

   

هر کسی از روستاییان، نامی را جدای از نام رسمی و تولدش به پشت می‌کشید. نام و آوازه‌ای که خیلی دلپسند و دلچسب نبود و معمولا ریشه در کنایه‌ها و طعنه‌ها، ریشه در بدگویی و بد زبانی‌ها داشت! نامی که به واسطه عملی یا رفتاری، شکلی یا سخنی، دعوایی یا نزاعی، بر افراد گذاشته‌می‌شد و این نام نام زیبایی نبود.

     

        شلوار کسی یک بار سر پاچه‌اش جمع‌ شده‌بود، گوش کسی بزرگ بود، صدای کسی بلند بود، قد کسی دراز بود و یا چشمانش شبیه آهو بود، نام زشتی بر او می‌نهادند که همیشه با  روی خوش و خنده، استقبال نمی‌شد. گاهی باعث دعوا و نزاع می‌گردید و یقه بود که دریده می‌شد!

        کسی زود می‌آمد، چرا زود آمدید؟ دیر می‌آمد، چرا دیر آمدید؟ به بالا می‌رفت، کجا می‌روید؟ به پایین می‌آمد، از کجا می‌آیید؟ زود عروس می‌شد، بیچاره را زود عروس کردند! دیر عروس می‌شد، دخترش ترشید، خواستگار نداره! حرف می‌زدی، پر حرف و پرچانه و وراج نام می‌گرفتی! ساکت و آرام می‌بودی، چیزی حالیش نیست! لاله!

      

     به هر حال نیش کنایه‌ها و طعنه‌ها، نیش حسادت‌ها و بغض‌ها، همیشه دراز بود! و کسی از این مقوله مستثنی و برکنار نبود!

       تا نیش نمی‌زدند دلشان خنک نمی‌شد و چون نیش می‌زدند، هنوز حرف‌های ناگفته بسیار بود!

       اما ملاحسن به خاطر کارش، از دسترس این کلوخ‌ها و سنگ‌ها در امان بود و خود را در پس کوه‌ها از دید مردم پنهان کرده‌بود.

      گله‌ها را معمولا به بلندی‌های کوه‌ها، جایی بعد از روستا و دور از آن می‌برد و می‌چراند.

    

          آن روز نیز مثل هر روز گله را برداشت و به سمت کوه و صحرا به راه افتاد. یکی از گوسفند‌ها از همان اول راه، بیراهه می‌رفت. یا نمی‌آمد یا باز می‌ماند و چوپان در پی‌اش! معلوم نبود گوسفند را چه می‌شود؟!

     گله به چرا مشغول شدند و گوسفند به روی زمین نشست. انگار آفتاب کوه آزارش می‌داد و سنگ‌ها و لاخ‌ها، به پایش فرومی‌شدند و او را از بلند شدن و رفتن باز می‌داشتند.

     ملاحسن متوجه بدحالی گوسفند شد. به بالای سر گوسفند آمد و دستی بر شکم و پشت گوسفند کشید. حیوان بیچاره نفس نداشت و چشم‌هایش باز نمی‌شد! انگار دردی از درون او را درهم پیچانده‌بود! حتی بع بع هم نمی‌کرد! بی‌حال و بی‌رمق به روی سینه کوه افتاده بود!

   

  این تنها گوسفند طیبه بود و طیبه تنها زندگی می‌کرد و سال‌ها بود که شوهرش را از دست داده‌بود. خانه‌اش را در دل کوه بناکرده‌بود و از شیر این گوسفند، روزگار ماست و پنیر و دوغش را می‌گذراند و سپیری می‌کرد! تنها سرمایه زندگی‌اش همین گوسفند و چند قطعه زمین زراعی بود!

  

ملاحسن، گوسفند را بررسی و معاینه‌ای کرد. فهمید اگر کوتاهی و تقصیری نماید، گوسفند، حرام خواهد‌شد! برای همین به سراغ توبره‌اش رفت و چاقو را آورد. ظرفش را آب کرد و به زور قطره‌ای در حلق گوسفند ریخت . دست و پای بی‌حال گوسفند را زیر پایش گرفت و کارد را بر گلوی گوسفند کشید و قبل از این که گوسفند حرام شود، حلالش کرد.

     

          اما تا غروب راه بسیاری بود و ملاحسن نمی‌توانست به این زودی به آبادی برگردد و اگر زودتر هم برنمی‌گشت، گوسفند ذبح شده زیر نور آفتاب، فاسد می‌شد.

         در همین فکرها بود که  صدای هی هی کسی را شنید. به سرعت از جایش برخاست تا از آن بالا ببیند که چه کسی گذرش به اینجا افتاده!؟

           کربلایی، خرش را بار هیزم بسته‌بود و داشت به ده برمی‌گشت.

         

       ملاحسن، خوشحال شد. از آن بالای کوه، کربلایی را صدا زد و کربلایی از پایین برایش دستی بلند کرد.

          ملاحسن فریاد زد، آهای کربلایی، بیا این گوسفند طیبه را روی بار هیزمت بذار و به ده ببر و به طیبه بده. گوسفندش را حلال کردم!

          کربلایی از آن پایین، دوباره دستی تکان داد و خر را هی کرد.

    

  ملاحسن که خیالش راحت شده‌بود، گله را برداشت تا به سمت و سوی سبزتر و پر علف‌تری ببرد و گوسفند را برای کربلایی گذاشت.

         از این طرف کربلایی، صدای ملاحسن را نشنیده‌بود و فقط دید که دست ملاحسن بلند شد و او نیز به احترام دستی بلند کرد و سلامی گفت  و رفت.

         رفتن ملاحسن و کربلایی همان و گوسفند تا روز بعد در کوه ماندن همان. بوی گند گوسفند کوه را پر کرده‌بود.

      

   به ده خبر آوردند که طیبه، گوسفندت در کوه حرام شد! کربلایی، گوسفندت را به ده نیاورد و لاشه‌اش بو گرفته!

         با شنیدن این خبر انگار آوار بر سر طیبه، پایین آمد. بر سر می‌زد و کربلایی را ناسزا می‌گفت و نفرین می‌کرد!

       ماه رمضان بود. اما گرما زیاد طاقتی در ده نداشت. چرا که ده در بین دو کوه از دست آفتاب تند و تیز خلاص بود و در خنکای کوهستان، شاد و معتدل. برای همین تابستان و ماه رمضان، مردم را خیلی آزار نمی‌داد.

       

دخترها  و زن‌ها، صبح‌ها در خانه طیبه به دور هم جمع می‌شدند و قرآن دور می‌کردند. طیبه ملای زن‌ها بود. ماه محرم و صفر، ماه‌های طیبه بودند تا از این خانه به آن خانه برود و برای زن‌ها روضه بخواند. هر وقت هم کسی می‌مرد، ملای‌ زن‌ها همین طیبه بود.

       

         آن ماه رمضان، خانه طیبه متفاوت از سال‌های قبل بود. طیبه بعد از قرآن خواندن زن‌ها، دست بر سینه می‌کوبید و کربلایی را نفرین می‌کرد و زن‌ها با هم آمین می‌گفتند!

          فقط همین یک گوسفند را داشت و تنها نان و شیرآور خانه‌اش بود، برای همین مردن گوسفند، برابر با مردن زندگی طیبه بود و این امر برایش، سخت و دشوار بود! نمی‌توانست جلوی پای آینده‌اش را بدون وجود گوسفندش، روشن و هموار ببیند! و این برایش، غصه‌ بزرگی بود که آیا می‌تواند روزگار سخت روستا را بدون دامش، بگذارند یا باید در این شرایط سخت، تا خرخره غرق سختی و فلاکت شود.

        

          این ناراحتی را نتوانست در سینه پنهان نگه دارد و آه و سوزش، مجالس قرآنش را گرفت!

        

            طیبه حرف می‌زد و پیغام، پسغام می‌داد که کربلایی عمدا، گوسفندش را نیاورده و خود را به نشنیدن زده‌است!

     

           از آن طرف هم کربلایی بیچاره هر چه قسم  و آیات می‌خورد که به خدا نشنیدم، طیبه باور نمی‌کرد و مجالس قرآنش، ختم به نفرین کربلایی بود!

        یکی از دخترها به یکی از عروس‌های کربلایی، خبر آورد که بدانید، طیبه بعد از ختم جز قرآن، کربلایی را نفرین می‌کند!

      

              بیچاره کربلایی از وقتی این حرف را شنید، دلش را از دست داد و ترس عجیبی در قلبش ریخت!

          به عروسش گفت:« این زن کار خودش را می‌کند..! بگویید دست از آه و نفرین من بردارد، به خدا من نشنیدم که ملاحسن چه گفت! فقط دیدم دست بلند کرد و هوووووووی کشید، من هم دست بلند کردم و جواب سلامش دادم. اصلا نشنیدم»

        چند بار از طریق عروسش به طیبه پیغام داد و خواست تا دست از آه و نفرینش بردارد، اما طیبه قبول نمی‌کرد و مصر بود که او عمدی این کار را کرده و گوسفندش را حرام کرده!

       کربلایی، دل به سحری و افطاری نمی‌داد. در خود فرومی‌رفت و ناراحت بود.

       

        به عروسش گفت: این زن آخرش تیرش را خواهد زد حالا بذارید ببینید....! من از این زن می‌ترسم بروید راضی‌اش کنید!

        اما هر روز خبر می‌آوردند که طیبه هنوز بر فریاد نفرین است و داغ گوسفند به آه و ناله بدل نموده‌است!

      

            کربلایی به کوه و کمر می‌رفت و دنبال کار و بارش بود، اما جگرش سوراخ سوراخ شده‌بود و دلش چنگ زده و کارد خورده!

           روزی نبود که حرف طیبه و گوسفند و آه و نفرینش را پیش نکشد و نگوید و در دلواپسی‌اش، غصه نخورد! انگار این ماجرا روحش را دربند و زندانی کرده‌بود و نفرین طیبه واقعا به دورش پیچیده‌بود!

       

            یک تار غصه شده‌بود و اندوه و این ماجرا رهایش نمی‌کرد. بارها با خودش می‌گفت: کاش شنیده‌بودم! کاش گوسفندش را آورده بودم! کاش آن روز از آن‌جا رد نمی‌شدم! این زن مرا به سنگ خواهدبست! این زن مرا به گور خواهدفرستاد! ........

         

           آخرهای ماه رمضان بود. کربلایی برای جمع کردن گردوهایی که درختش را در کوه‌های دور از ده کاشته‌بود راهی شد.

          نزدیک غروب بود. کربلایی دیر کرده‌بود. اما کسی خیلی نگران نبود. چون با پسر بزرگش به کوه رفته‌بود و می‌دانستند با هم هستند.

          هر دو دیر کرده‌بودند. دیگر داشتند نگران می‌شدند. هی به آسمان نگاه می‌کردند و به در.

          زنش پرسید: دیر کردند! به افطار نمی‌رسند! این‌ها کجا ماندند؟!

      

          سفره افطار را انداخته‌بود و با عروسش کنار سفره نشسته‌بودند.

          ناگهان صدای در بلند شد و صدای سم‌های الاغ که بر روی موزاییک‌های ورودی کشانده‌می‌شد.

           خوشحال شدند.

            عروس گفت: اومدند و سریع به دم در رفت.

          الاغ تو آمد و کربلایی بر روی الاغ شل و وارفته افتاده‌بود.

           ناصر با عصبانیت و تندی گفت: بیا زن کمک کن بیاریمش پایین!

           مه‌لقا با ناراحتی و دودلی به سمت کربلایی دوید و از بار الاغ پایین آوردنش و به خانه بردند.

            بی‌حال و درهم پیچیده کف اتاق ولو شد.

             ناصر به بالای سر پدرش آمد و گفت: صبح گفتم نیا، دهان روزه طاقت نمی‌آوری ولی مگر این کله‌شقی را رها می‌کند! از بس جان سخت است! از صبح هم آن جا به خودش پیچیده ولی دست بردار نبود.

           سریع دویدند و داردوا درست کردند. نباتی در آن انداختند و به کربلایی دادند.

         

         کربلایی از درد تاه خورده‌بود و باز نمی‌شد. رنگ از رویش پریده‌بود و زرد زرد بود انگار زردچوبه روی صورتش پاشیده‌بودند. صدایش از شدت درد بلند نمی‌شد . دلش را گرفته‌بود و مثل ماری به خود می‌پیچید با این جهت خوشش نمی‌آمد که پسرهایش دور و برش شلوغ کنند و با دلسوزی نگاهش کنند یا کسی لیوان آبی به او بدهد! مدام می‌گفت: چیزیم نیست بروید افطاری‌تان را بخورید این قدر شلوغش نکنید! بروید دیگر..

           هر کاری کردند تا به شهر نزد دکتر ببرندش به حرف نکرد و پا نشد. گفت: ضعف روزه‌ است! بروید خانه‌هایتان بخوابید من بخوابم، خوبم!

          با اکراه و تندی کربلایی، پسرها به خانه‌هایشان رفتند.

        

         نزدیکی‌های اذان صبح بود. هنوز همه جز کسانی که به آبیاری رفته‌بودند و نوبت آبشان بود، در خواب ناز به سرمی‌بردند. خانه ناصر نیز در سکوت غرق خواب بود که ناگهان کسی محکم به در مشت کوبید و ناصر را صدا می‌کرد!. با دلهره و آشفته دم در آمد. مادرش بود که سراسیمه و نگران به در خانه‌شان آمده‌بود.

       تا ناصر در را بازکرد مادرش ناراحت و پریشان گفت: بدو بیا مادر، پدرت حالش خیلی بد است از نصفه شب داره داد و فریاد می‌زنه! از بس ملحفه و بالشت را چنگ زده، پاره شدند! هر چی گفتم زودتر بیایم نگذاشت و خودش قبل از این که ناصر بیرون بیاید به سمت خانه دوید.

      

              ناصر سراسیمه دوید و حسین را صدا کرد.

        صدای اذان بلند شد. همه در خانه به دور پدری که به خود پیچیده‌بود جمع شده‌بودند و نگران و ناراحت به دنبال چاره کار بودند. حسین گفت: برو عبدالله را صدا کن ماشینش را بیاورد و بابا را به دکتر برسانیم. نماز خوانده ناخوانده، به ته رود رفتند. پیرمرد با همان حال وخیم و مچاله‌اش حاضر نمی‌شد که کولش کنند و کمر خم و آزرده سوار ماشین شد.

     

          آن موقع‌ها موبایل و تلفنی نبود تا کسی از حال کسی باخبر شود باید منتظر می‌شدی تا کسی بیاید و خبر بیاورد. کسی فکر نمی‌کرد که اتفاق مهمی باشد. یک دل‌درد بود و با یک آمپول حتما خوب می‌شد!

           نزدیکی‌های ظهر بود. عروس کربلایی، لب جو لباس می‌شست. که ناگهان با صدای ناله و فریاد دخترش از جا برخاست.

      

        فهیمه از پایین ده به بالا می‌دوید و تا مادرش را دید، با گریه و بلند گفت: مامان، باباامیر مرد.......... بابا از شهر آمده  و داره بر سرش می‌کوبد!

           تشت لباس را رها کرد و گریه کنان و مویه‌زنان به پایین ده دوید.

           

          تابوت کربلایی بر سر دوش مردم بود و پسرانش در پی تابوت خرد و له‌شده، گریه‌کنان و نالان روان بودند!

           هیچ کس باورش نمی‌شد! کربلایی که صبح با پای خودش رفت دکتر! دلش فقط درد می‌کرد! چرا؟ چی‌شده!

           خاک بر سر کردند و فریادها و نعره‌ها کشیدند! از این‌ که همین دیشب به دکتر نبرده‌بودنش، پشیمان بودند و خود را سرزنش می‌کردند!

           کسی نمی‌پرسید چی شد؟ و چرا چنین شد؟ چون داغ‌تر از این حرف‌ها بودند که جواب این سوال‌ها را بدهند!

          

        کربلایی دختری نداشت تا برایش ناله کند و اشک ریزد و بر سر و صورت کوبد، اما عروس‌هایش، جای خالی دخترهایش را پر کرده‌بودند و پسرهایش از هر زنی، بیشتر ناله می‌زدند و بر صورت و سر می‌کوبیدند!

          فایده نداشت! کربلایی مرده‌بود!

         

     دکترها گفته‌بودند: آپانتیس گرفته‌بوده و دیر رساندنش، آپانتیسش پاره‌ شده‌بود و جانش را گرفته‌بود!

       

           اما مردم این اعتقاد را نداشتند، همه می‌گفتند: دل ترکانده، از ترس آه و نفرین طیبه ، جگرش پاره شده و دلش ترکیده‌است!

          می‌گفتند: آه طیبه، جانش را گرفت! همانگونه که گوسفندش مرد و به خودش پیچید همانگونه هم کربلایی به خودش پیچید و بی‌صدا مرد...!

        

      کربلایی مرد بلند قامت و باریکی بود و بسیار حساس و زود رنج! مردی که جز کار و کار و کار، لحظه‌ای دیگر سراغ نداشت و همه عمرش در کار شبانه‌روزی و امرار معاش گذشته‌بود، اما خدا می‌داند چه بود و چه شد!؟

    

          آیا واقعا آپانتیس، جانش را گرفته‌بود یا آه و نفرین گوسفند!؟

           مردم روستا اعتقادی ورای نظر دکترها داشتند ،اعتقادهای کوری که چشم و گوش بسیاری از روستاییان را کر و کور کرده‌بود و حقیقت را با همه روشنی‌اش نمی‌دیدند و باور نمی‌کردند!

      

      دکترها، آپانتیس را علت مرگ می‌دانستند و مردم، ترس و بی‌دل و جگر بودن کربلایی را! شاید واقعا همین ترس آپانتیسش را ترکاند! شاید اجلش رسیده‌بود! اما به هرحال رفت و هیچ کس تلاشی نکرد تا در باورها و اندیشه‌های تاریک خرافه‌ای خود، که به دور از عقل و دین و اخلاق بود دستی ببرد و غباری بروبد!




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 93 مهر 3 :: 8:40 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

درباره وبلاگ
خدا را شکر می‌کنم که هر چه از او خواستم به من زیباترش را هدیه داد!
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 62
بازدید دیروز: 74
کل بازدیدها: 159614