سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارقه قلم
همگام با هر روز
 
 


«سنگ‌ گاو  .....!»

     اسماعیل باید هفته‌ای یک بار لا اقل برای آوردن خار به کوه می‌رفت. روستا خود در ما بین دو کوه پنهان کرده بود. به هر سو نگاه می‌کردی کوه بود و کوه. بلندی‌هایی که در عین زیبایی و شکوهمندی، ترسناک و هول‌برانگیز نیز دیده‌می‌شدند.


       کوه‌ها لانه شغال‌ها و گرگ‌ها و مآوا و پناهگاه شیران و پلنگان نیز بود. شب‌ها صدای گرگ‌ها و شغال‌ها، کوه و روستا را به خود می‌لرزاند و یادآور می‌شد که این دره و کوه، تنها از آن شما آدمها نیست! ما نیز بر بستر آن چنگ‌زده، حکمرانی می‌کنیم.

        باغ‌ها و مزارع و کشتزارها در فاصله‌ای دور از روستا روزگار به سر سبزی و سرشاری، سپری می‌کردند و در زیر آسمان آبی و در کنار کوه‌ها خود را از صحنه زمین می‌کندند و جدا می‌ساختند تا به کوه و آسمان نزدیک شوند و این باعث شده بود تا بسیاری از باغ‌ها، به آغوش کوه بالا شوند و در سینه و کمر و دامنه کوه خود را برهنه سازند!

         نگاه که می‌کردی کوه مثل عروسی بود که شال سبز و زرد و نارنجی و رنگارنگی بر سر انداخته و تا پایین پایش را پوشانده، تا چشم نامحرم نبیندش و از گزند چشم‌زخم به دور باشد! تا نزدیکی قله‌اش بوته‌های سماغ سینه‌خیز رفته‌بودند و در تمامی سنگ‌لاخ‌ها و شیب‌های دور از دسترس آب کوه، جوشیده بودند. محصولی که زحمتی جز باران خدا برایش کسی نمی‌کشید و جز برداشت و جمع‌آوری‌اش، کاری به کار کسی نداشت!

        تمامی سینه و کمر کوه را، جو کشیده بودند و باغ درست کرده بودند. و در این کوهسار، گردو و بادام و انار و انگور و شفت‌آلو و آلو و آلبالو، کاشته‌بودند. این مسیر سختی برای بالا شدن بود و به زحمت می‌توانستی خر یا چهارپایت را به آن‌جا ببری.

          کوه‌ها، سرشار بودند از چشمه‌های جوشان و آب فراوان که در بستر استخر، دور هم می‌آمدند و شبانگاهی بر آن استخربند می‌بستند و هر کسی به نوبت آبش، زمین‌هایش را آبیاری می‌کرد. سر این آب چه دعواها که نشد! چه سر و کله‌ها که نشکست و چه بد و بیراه‌ها که به هم نثار نکردند! روستاییان نانشان در این آب و زمین بود و اگر از دستش می‌دادند سال سختی را باید پشت سر می‌گذاشتند برای همین بیل‌ها بود که حواله هم می‌کردند و نعره‌ها بود که در کوه سر می‌دادند! و کوه گوشش پر بود از این فریاد‌ها! گاهی شرم می‌کرد و صدایشان را تکرار نمی‌کرد و شب از گلوی گرگی یا شغالی ادای وظیفه می‌نمود!

          اما کوهی که از آن خار آتش تنور و هیزم نان می‌آوردند، کوه درخت‌سار نبود.  بلکه بسیار دورتر از ده و بر پهنه خشک و لم یزرع کوه‌هایی بود که به علت دوری یا کمبود آب و یا غیر قابل کشت بودن، تنها، به خار نشسته‌بود و تماشاگر تیز‌های تیغ‌های خار بود! اما خوب می‌دانست که گرمای تنور مردم روستا از خار همین کوه است! بنابراین با غرور نان‌آوری بر جا محکم نشسته‌بود و به وسعت بی‌انتهای کوهسارش از هیزم‌بانان پذیرایی می‌کرد.

          گه‌گاهی روستاییان، گله‌های گوسفند و بز خود را تا نزدیکی‌های این کوه‌ها می‌آوردند به امید علف و خاری در خور گله‌شان! و چقدر گله‌ها در این کوه گم شده‌بودند یا در محاصره گرگ‌ها و شغال‌ها، دریده‌شده‌بودند! و چند چوپان بیچاره در این کوه‌های بی‌نفس، جان باخته‌بودند، خدا می‌داند!

          هر کسی که می‌خواست به کوه برود باید بعد نماز صبح، چهارپای خود را برمی‌داشت و به راه می‌افتاد و همه می‌دانستند که تا غروب برنخواهند گشت! راه راه درازی بود و خار خشک یافتن کاری طولانی و ساعت‌بر! مردانی که به کوه می‌رفتند سعی می‌کردند قبل از غروب آفتاب در ابتدای آبادی باشند و گرنه معلوم نبود چه بلایی به سرشان می‌آید!

       فانوس‌ خود را برمی‌داشتند تا در تاریکی گرگ و میش صبح به راه بیفتند و در تاریکی غروب به روشنایی فانوس راه را ببینند و برگردند. معمولا چهار پایشان، خری بیش نبود. جز یکی دو نفر در ده که قاطر داشتند بقیه الاغی راهور بیشتر نداشتند و بقیه حیواناتشان در طویله نگه‌داری می‌شدند.

       شب‌ها تنها کورسوی روشن خانه‌ها، همین فانوس‌ها و گردسوزها بودند که آن هم از ترس تمام شدن روغن یا نفت زود خاموش می‌کردند و به خواب می‌رفتند. حسی نبود تا بیدار باشند. تمام روز را کار سخت کرده بودند و دریغا ز لحظه‌ای استراحت! از بوق سحر برمی‌خاستند و تا غروب خورشید یک نفس کار می‌کردند. لحظه‌ای برای بیکاری و استراحت وجود نداشت. حتی بچه‌ها نیز از همان کودکی مشغول به کار می‌شدند و از این قانون همکاری و پر کاری بی‌نصیب نبودند. همه عادت به این همه کار داشتند هیچ کس صدای کسی را به خواب نمی‌شنید و به همین دلیل تا نماز مغرب و عشا را می‌خواندند و شامی می‌خوردند، گوشه‌ای سر بر زمین می‌گذاشتند و انگار بیهوش می‌شدند و از حال می‌رفتند!

      صبح‌های صدای خروس‌ها بانگ بیدار باش بود و کسی چشمش به خواب شیرین صبح، بسته‌نمی‌ماند.

زنان نیز باید صبح زودِ گاوها و بزها را می‌دوشیدند و برایشان کاه و یونجه می‌بردند و  خانه خر و گاو را بیرون می‌ریختند و سپس به باغ‌ها گسیل می‌شدند و زردآلو‌ها و شفت‌آلو‌ها را می‌چیدند و بر سر می‌گذاشتند و به خانه می‌آوردند و آن موقع سبد‌های بافته‌شده از شاخه‌های مو را به بام می‌بردند و زرد‌آلو‌ها را کشته می‌کردند و در زیر آفتاب می‌گستردند تا خشک شود.

        هیچ کس فارغ از کار نبود. هیچ کس بیکار نبود تا بنشیند و هی غصه بخورد. کسی می‌توانست در حین کار حرف بزند که بتواند تندتر از همه کار کند و سخنش باعث معطلی و وقفه در کار نشود. بیشتر در سکوت بودند و فریاد کار تا در کلام و نگاه و هم‌زبانی! اگر غیر از این بود کارها پیش نمی‌رفت و محصول‌ها خراب می‌شدند و آن موقع بود که باید حرف به جان می‌خریدی و بد و بیراه می‌شنیدی، گوشه کنایه بود که به دنبالت به راه می‌افتاد! پس مثل یک تراکتور همیشه روشن کار می‌کردند بدون اندک بهانه و غر و پری!

       همه زحمت می‌کشیدند حتی بچه‌ها! هیچ کس را بر دیگری منتی نبود و چون مردان کارهای سخت‌تر را به دوش داشتند و راه کوه در پیش، بیشتر تحویل گرفته‌ می‌شدند و غذای بهتر و گوشت بیشتر از آن‌ها بود! و غر و پر و بلند گویی‌ها و اخم و تخم‌ها نیز از آن‌ آن‌ها بود! مردان برای خودشان دبدبه و کبکبه‌ای داشتند.

        پیرها حرمت داشتند و چشم‌ها از حیا و شرم آن‌ها به تندی برنمی‌خاست! کسی جرأت نداشت صدایش را بر بزرگ خانواده بالا ببرد یا خلاف حرف آن‌ها سخنی بگوید این عادت مرسوم ده بود و کسی شاکی نبود.

        مادر شوهر‌ها، مادر شوهر بودند و خواهر شوهر‌ها، یک سر و گردن بیشتر از عروس! و این عروس بود که باید در میدان نگاه اینان خوب می‌تازید و کار می‌کرد و حرف نمی‌زد!

       بلندای ده را قله کوه‌ها، پُرکرده‌بود و درختان بر کوه پَر زده‌بودند تا این کلاه‌خود قهوه‌ای رنگ را سرسبز نشان دهند. صدای شرشر آبی که در جوی‌ها از میان ده می‌گذشت، ده را آرامشی آبی و نرم می‌داد! آبی زلال که می‌توانستی حقیقت خود را در آن ببینی! دست در آن فرو کنی، مشتت را پر آب کنی و بی هیچ واهمه‌ای به سرکشی!

      دخترانی که صبح و ظهر در کنار جوی‌ها به قطار می‌شدند تا ظرف و لباس‌هایشان ر ا بشویند و هت هت خنده و کرکر شادی‌شان، جوانان ده را وا می‌داشت تا لحظه‌ای کنار آب متوقف شوند و زیر چشمی دختران را بپایند و لبخند بزنند و شاید از این بین کسی را برای خواستگاری برگزینند!

          آن روز صبح نیز مانند هر روز صبح دیگر با زیبایی توصیف ناپذیر آغاز شد. مردم سوار بر الاغ و پای پیاده به زمین‌ها و باغ‌هایشان می‌رفتند و خارکن‌ها، نیز کوه را پیش چشم می‌گرفتند و راه را زیر پا و از چهارپایشان تندتر راه‌ می‌رفتند و با چوبی حیوان را محکم‌تر می‌زدند تا زودتر راه برود و سریع‌تر به کوه برسند.

         صدای مردمی که در کوچه‌های خاکی به راه افتاده‌بودند به بلندی شنیده‌می‌شد. کسی بلد نبود آهسته صحبت کند. شاید این خصلت کوه بود که اینان را چنین بلندصدا نموده‌بود. باید بلند حرف می‌زدند و گرنه صدای یکدیگر را از بالا و پایین کوه نمی‌شنیدند!

       صدای اسماعیل هم بلندبلند شنیده می‌شد که به حاج حسن، سلام می‌کرد و در جواب حاج حسن که می‌پرسید به کجا می‌شوید؟ گفت: به کوه. میرم خار بیارم.

       و صدای حاج حسن دوباره بلند می‌شد تنها می‌رید؟

     - بله ..... و خنده‌ای کرد و گفت: راستش نه، با این خر زبان بسته می‌روم و هر دو می‌خندیدند

     - حاج حسن گفت: خوش به حالت یه همچین رفیقی داری!

    و اسماعیل کوتاهی نکرد و گفت: شما که چند تا از این‌ها دارید!

        و صدای هی هی اسماعیل که خر را پیش می‌راند.

          اسماعیل از دید روستا دور می‌شد و دورتر. دیگر روستا نمی‌دیدش تا چندی پیش نقطه‌ای بیش نبود و حالا همان نقطه هم نبود. اسماعیل در دل کوه ناپدید شد و به کوه پیوست!

         کوه بلند و پر پیچ و خمی بود و چون گذرگاه هر روزه‌ی مردم نبود، راهش هموار نبود و به سختی باید از کوه بالا می‌رفتی!

          از دور که نگاه می‌کردی راه مثل رعد و برقی مسلسل بود که تا قله کوه ادامه داشت. راه ناهموار و پر خطری که هر لحظه امکان افتادن حیوان و خودت ، امکان داشت.

        اسماعیل خر را هی‌ می‌کرد و چون به گردنه‌ها و شیب‌ها رسید از خر پیاده شد و پشت حیوان حرکت کرد. پاهایش تند جلو نمی‌رفتند راه سر بالایی بود و صعب العبور. با این حال زور پاهایش کم نبود. مرد کوه بود و کمر و این راه را کم نیامده‌بود. مثل کف دستش کوه را می‌شناخت.

       به سینه کوه نزدیک‌تر می‌شد و باید راه را دور می‌زد و خود را به دره پشت کوه می‌رساند و خار جمع می‌کرد. خورشید داشت خودش را به وسط آسمان نزدیک می‌کرد. خنکای صبح، به گرمای ظهر نزدیک می‌شد با این جهت هوای کوه هوای ملایم و معتدلی بود.

       اسماعیل خود را به پشت کوه رساند از نقاشی دور ده نیز حتی محو شد. به میان دره رسید. از همان بالا نگاهی انداخت و دامنه کوه را براندازی کرد. لبریز از خار بود! خوشحال شد. چشمانش برقی زد که امروز حیوان را خوب بار خواهم‌زد!

        میخ افسار خر را به زمین کوبید تا حیوان در نرود. داس و چاقویش را بیرون آورد و شروع کرد به جمع کردن هیزم. سرش پایین بود و تهش بالا. چنان مشغول بود که از ظهر خبرش نشد! خستگی یقه‌اش را گرفته‌بود و گرسنه هم بود.

      شالش را باز کرد و نان و ماست چیکده و کره دوغی‌اش را بیرون آورد. روی تخته‌سنگی نشست و پاهایش را دراز کرد. لقمه‌های بزرگ می‌گرفت و دو لپش را پر می‌کرد. هر چه تندتر و گنده‌تر می‌خورد فرصت بیشتری برای جمع آوری هیزم و خار داشت.

         همان‌طور که می‌خورد آسمان را و بلندی‌های کوه‌های دور و برش را می‌نگریست. لقمه‌ها را جویده ناجویده با دندان و بی‌دندان، فرومی‌داد.

         لقمه در دهانش از جا بلند شد و دوباره در پی خار کنی مشغول شد.

        دره ساکت ساکت بود. صدای هیچ چیز و هیچ کسی به گوش نمی‌رسید. حتی سنگی نمی‌غلطید تا کوه ادایش را بلند نماید. کوه در سکوتی محض، محو شده‌بود. انگار لال شده‌بود و زبان به دندان گرفته‌بود.

       نیمه‌های روز گذشته‌بود و خورشید کم کم خود را به مغرب می‌کشاند و می‌رفت تا ساعاتی بعد به پشت کوه خیزد و در خواب ناز فرو رود.

      اسماعیل کم کم باید جمع و جور می‌کرد و به راه می‌افتاد. هیزم‌ها را کنار هم آورد طنابش را روی زمین پهن کرد و هیزم‌ها و خارها را در هم فرو برد تا از هم نلغزند و جدا نشوند.

     میخ افسار الاغ را از زمین کند و به نزدیک خارها کشاندش.

         بار خوبی بسته‌بود. عرق از پیشانی پاک کرد و کمرش را راست کرد. قولنجش را شکست و روی خارها خم شد.

         یکباره الاغ شروع به پا کشیدن بر زمین و عرعر شد....!

        اسماعیل افسارش را گرفت و محکم به الاغ لگدی زد! چیه حیوان؟ چته پدر سگ؟!

      حریف حیوان نشد. حیوان به زور خود را می‌کشید. افسارش را از دست اسماعیل رهاند و شروع کرد به دویدن به سمت راه برگشت.

         اسماعیل با سنگ و چوب، دنبال الاغ کرد. چند قدمی که به دنبال الاغ دوید، حسی عجیب نگاهش را به بالای کوه دواند.....!

        سر جایش ایستاد.... چشم‌هایش از حدقه بیرون زده‌بودند  ............  خشکش زد........ قلبش از تپش باز ایستاده‌بود.....  دیگر دنبال الاغ نمی‌کرد.... حتی نگاهش نمی‌کرد... چشمانش به قله کوه دوخته‌شده‌بود...... انگار چشمانش را به کوه میخ کرده‌بودند...... صدای نفس‌هایش نمی‌آمد...... از ترس خودش را خیس کرده‌بود.......

      

  ببری بزرگ بر بالای کوه به نظاره اسماعیل ایستاده‌بود..! چند لحظه یا چند دقیقه یا چند ساعت می‌شد! فقط خدا می‌دانست ولی حضورش قدیمی نبود  ........... و گرنه الاغ می‌فهمید....

        ببر از همان بالا تیر نگاهش در وسط چشمان اسماعیل بود...! بی‌صدا و پر هیبت، مغرور و پر قدرت ایستاده‌بود! انگار کوه از اوست! انگار متجاوزی به سرزمینش قدم گذاشته! سرش را بالا گرفته‌بود و سینه‌اش را سپر! و پاهایش را بر زمین هر چه محکم‌تر و استوارتر گذاشته‌بود!

        الاغ می‌دوید .... راهش را خوب بلد بود....

        اما ببر از جایش تکان نمی‌خورد .... اصلا به دنبال الاغ نرفت.... گویی شأنش بالاتر از شکار خری بود.! مثل پادشاهی متکبر و مغرور و پر قدرت، ایستاده‌بود و با نگاه خشم‌آلود و خون‌رنگش، اسماعیل را می‌نگریست!

        اسماعیل مرد ضعیفی نبود! اما ببر، هم‌نبردش نبود! چشمان ببر مسحورش کرده‌بود چه برسد چنگال‌ها و دندان‌هایش، چه برسد لاشه و قدرت پر زورش!


       در گوش اسماعیل جمله‌هایی می‌شتافتند و به سرعت می‌گذشتند...

          - می‌دانی اسماعیل! ببر حیوان پر زور و قدرتی است در عین حال هم بسیار مغرور! اگر کسی بالاتر از او نایستد کاریش ندارد و گرنه تکه پاره‌اش می‌کند!

        این‌ها را در جمع‌های زمستانی و سرد روستا از مردم شنیده‌بود.

          این جمله‌ در گوشش هی تکرار می‌شد و دور می‌زد...!

            انگار یکی به روی زمین هولش می‌داد.... بر زمین افتاد .... نفسش بند آمده‌بود  ........... سرش از روی خاک بلند نمی‌شد و برنمی‌گشت.... یعنی توانی نداشت و ترس چنان تا استخوان‌هایش دویده‌بود که صدای شکستنشان را می‌شنید.....

          ببر به ته دره دوید .... به دور اسماعیل چند چرخ زد..... اسماعیل بی‌نفس بر زمین افتاده‌بود...پلک نمی‌زد و کوچکترین تکانی نمی‌خورد .... حتی نمی‌لرزید..... همه چیز را احساس می‌کرد و می‌فهمید اما هیچ قدرتی بر هیچ کاری نداشت و خود را به مردن زد....

        ببر با شکوه و مغرور بر بالای سرش چندین بار چرخید..... به نزدیک اسماعیل آمد .......

           اسماعیل، حتی نمی‌توانست خدا را صدا کند  ....  زبان به سقف دهانش چسبیده‌بود.. و جسمش بی‌روح بر زمین افتاده‌بود..

            ببر بر بالای سر اسماعیل آمد .... از روی اسماعیل رد شد و ادرار کرد....

          گرمای ادرارش را اسماعیل احساس می‌کرد ..... اندازه یک تشت به روی اسماعیل ادرار کرد...... سپس خاک‌ها را با چنگالش از زمین کند و اسماعیل را زیر تلی از خاک دفن کرد و دور شد..!

        اسماعیل فهمید که ببر دور شده.... اما جانب احتیاط را نگاه داشت و زود از زیر خاک بیرون نیامد......

        نمی‌توانست تا همیشه زیر تل خاک بماند ... شاید دوباره برمی‌گشت و آن موقع چه؟

           تا الاغ هم به ده برسد و مردم بیایند، شاید کار از کار بگذرد....!

          با ترس و اضطراب، خاک‌ها را پس زد .... دره را تند زیر نگاهش برد... خبری از ببر نبود و تاریکی داشت بر دره و کوه چنگ می‌زد....

          پاهایش در اراده‌اش نبودند... مغزش از او فرمان نمی‌برد ...... چنان می‌دوید که آهو به پایش نمی‌رسید......

          از این طرف مردم که الاغ اسماعیل را بی‌بار و بی‌صاحب دیده‌بودند، دلشان گواهی داده‌بود چیزی شده!

          فانوس به دست و بیل به دست و کلنگ به دوش عده‌ای به راه افتادند....

           اسماعیل بی‌کله می‌دوید   ...... پاهایش در هر دویدن اندازه دو چوبی که خرش را می‌زد از هم باز می‌شد...! راه به آن درازی و سختی را زیر پاهایش احساس نمی‌کرد و اصلا به زمین نمی‌خورد.....

           صدای مردم در کوه پیچید.... اسماعیل هوووووو........ اسماعیل هووووووووووووو.........

          روشنایی فانوس‌هایشان کوه را روشن می‌کرد و مثل ستاره‌ای از دور می‌درخشید...

          اما اسماعیل صدایی نداشت تا جواب بدهد....

          مثل اسبی که رم کرده، می‌شتافت و می‌دوید..... نشان از سلامت عقلی در او نبود..... و رنگی به رخسارش دیده‌نمی‌شد.....

        مردم به اسماعیل نزدیک‌تر می‌شدند و اسماعیل به مردم...

          وقتی مردم اسماعیل را پیدا کردند، بی‌زبان بود و بی‌جان! ساعت‌ها بی‌وقفه و پر اضطراب و پر شتاب دویده‌بود....

           تا مردم را از دور دید انگار خیالش راحت شد .... و تازه فهمید که چه مسافتی را دویده و چه ترسی را به پشت گرفته!

           مردم به او نرسیده بر روی زمین از حال رفت!

           او را بر پشت گرفتند و به خانه آوردند..... اما مگر اسماعیل می‌توانست تعریف کند که چه شده! لال شده‌بود....!

            با ایما و اشاره و ادا به مردم هالی کرد که ببر دیده!

            روستا در ترسی پنهان پوشیده‌شد...... کسی تنها به باغ‌ها حتی نمی‌رفت.! دخترها در روز با ترس و لرز و دلشوره بر سر جوی‌ها می‌آمدند و مردم با آشفتگی و دل‌آشوبی، پی کارهایشان می‌رفتند..!

          کسی نمی‌توانست ببر را پیدا کند، کوه، کوه کوچکی نبود و دره، دره‌ای وسیع!

           اسماعیل مریض شد.... تب کرد... هذیان می‌گفت.... زبانش به لکنت افتاده‌بود...... شب‌ها تا صبح فریاد می‌کشید....


ادامه دارد





موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : دوشنبه 93 شهریور 31 :: 6:0 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

ادامه سنگ گاو


 هر چه نصیحتش می‌کردند که پدر آمرزیده، خدا تو را نجات داد! چرا حالا خودت با خودت چنین می‌کنی؟ به گوشش نمی‌رفت که نمی‌رفت  ..!

           بی‌غذا و بی‌خوراک شده بود... گوشه اتاق گلی، کز کرده‌بود و به نقطه‌ای خیره می‌شد و لحظاتی را در سکوت و ثانیه‌هایی را به فریاد به سر می‌برد..!

           هر چه دعا نویس هم می‌نوشت بی‌اثر بود...

         اسماعیل را نگاه ببر در خود کشته‌بود....!

            بعد یکی دو هفته، اسماعیل صبحی روشن و غم‌انگیز، دیگر چشمانش را باز نکرد و جانش را تسلیم نگاه ببر کرد!

           همه می‌گفتند بدبخت سنگ‌کوب کرده!  ترس ببر جانش را گرفت...!

            اسماعیل مرد اما ببر زنده بود و با مرگ اسماعیل این ترس و نگرانی، بیشتر و بیشتر شد!

          هر کسی داستانی می‌بافت و قصه‌ای می‌گفت و خیالش را واقعیت می‌پنداشت و انگارهایش را حقیقت دیدن ببر می‌دانست...!

          دو سه ماهی به این ترس و لرز گذشت . مردم یادشان نرفته‌بود ولی مثل اول‌ها نمی‌ترسیدند.... فکر می‌کردند که اسماعیل خیال کرده و اصلا ببری نبوده!

           همه هم اشاره به هم می‌کردند که اسماعیل گفت ما که ندیدیم...! معلوم نیست خدا بیامرز چی دیده، فکر کرده ببره؟!

          دم غروب بود. مردم به خانه‌هایشان پناه برده‌بودند. فانوس‌ها یکی یکی خاموش می‌شد. در طویله‌ها را می‌بستند و حیوانات را به آغل‌ها و اصطبل‌ها می‌راندند.

         صدای آخرین نفرها نیز شنیده‌می‌شد.

           ستاره‌ها هر چه روشن‌تر دیده‌می‌شدند و آسمان را پولک نقره‌ای پاشیده‌بودند. روستا در تاریکی شب و زیر نور ستاره‌ها، می‌درخشید.

            همه جا در سکوت و آرامش فرو رفته‌بود....

           صدای شغال‌ها کم کم داشت شنیده‌می‌شد.....

            صدای شغال‌ها نزدیک‌تر می‌آمد و نزدیکتر ....

              مردم این صدا را خوب می‌شناختند. صدای گرگ‌ها را هم خوب می‌شناختند .... و از هم تشخیصش می‌دادند..

         اما ... این‌بار صدا...صدای شغال و گرگ نبود!... صدای آشنای همیشگی نبود.....! نعره، نعره‌ی یک شغال بی‌جان و گرسنه یا یک گرگ بیچاره و نفله نبود..!

           صدا... بلندتر از این صداها بود و پر هیبت‌تر و ترسناک‌تر.......

            همه این صدا را شنیدند.... همه چشم‌هایشان گرد شده‌بود.... و ترس اندامشان را درهم پیچانده‌بود..! به هم نگاه می‌کردند اما جرأت نمی‌کردند آن‌چه در دلشان هست را به هم بگویند...!

          صدای پای شغال‌ها و گرگ‌ها در کوچه‌ها به گوش می‌رسید...اما امشب این صدا نه آن صدا..!

         همه کلون‌های در را کشیدند و بیل و دسته بیل را به کنار گرفتند....

           صدای موجودی پر زور و قدرت از کوچه‌ها به گوش می‌رسید...........!

      خانه‌های گلی، از ترس به خود می‌لرزید و خاکش فرومی ریخت..!

           مردم کودکانشان را در آغوش کشیده‌بودند و از ترس به گوشه‌ای پناه برده‌بودند..!

          هیچ کس جرأت بیرون آمدن و روبه رو شدن با خطر را نداشت..!

         این ترس و سکوت را صدای شکسته‌شدن دری و فریاد ماما گاوی شکست..

         در پی این صدا، ملاعلی از خانه‌اش به کوچه دوید و فریاد زد و بر سر می‌کوفت که گاوم را بردند.....

           مردم با صدای ملاعلی انگار ترسشان ریخته‌باشد و شجاعتی پیدا کرده‌باشند به کوچه ریختند....!

         یکی بلند پرسید کی‌ گاوت  را برد....؟

      ملاعلی که ناراحت و پریشان به این سو و آن سو می‌دوید و مردم را به کمک می‌طلبید، گفت: نفهمیدم ! فقط صدای شکستن در طویله را شنیدم و تا به خودم جرأت دادم بیرون بیایم گاوم را ندیدم..!

          مردم مکثی کردند...! همه زبان به دهان گرفته‌بودند .... کسی نمی‌خواست اسم سخت و ترسناکی را به زبان بیاورد....

         اما مراد از آن وسط، صدایش بلند شد و گفت: این کار گرگ و شغال نیست! کی تا به حال آن‌ها در شکسته‌اند و گاوی را این گونه از طویله بیرون کشیدند و بردند!

           ملاعلی گفت: پس چی بود؟ خودم فهمیدم حیوانی خود را به در طویله کوبید و در را شکست...!

          یکی دیگر از وسط مردم جلو آمد و گفت: نکنه این همان ببری است که اسماعیل خدا بیامرز را سقط کرد؟!

          همه یک پا عقب رفتند. کسی چیزی نگفت. همه ترس بر تنشان افتاده‌بود ...

          مراد گفت: حالا چه گرگ، چه شغال، ... چه ببر! الان نمی‌توانیم دنبال گاو برویم جان خودمان به خطر می‌افتد! بگذارید تا صبح شود لا اقل جلو پایمان را ببینیم این درنده اگر ببر باشد همه را لت و پار خواهد کرد!

         مردم همهمه می‌کردند هر کسی چیزی می‌گفت. یکی ملاعلی را دلداری می‌داد و در آخر هر کسی به خانه‌اش پناه برد و بر پشت درهایش چوب‌ها و میله‌ها استوار کرد.

         صبح زود حسنعلی به سوی کوه و کمر باغی خود روانه شد. سوار بر الاغ شد و از بلندی دامنه کوه خود را به وسط کوه رساند. از آبادی دور شده‌بود که ناگهان بر تخته سنگی بزرگ در نزدیک ده، صحنه‌ای باورنکردنی را مشاهده کرد.

       ببر با شاخ‌ها گاو به سنگی بزرگ از کوه، دوخته‌شده بود. شاخ گاو بر تن ببر و در دل سنگ فرو شده‌بود و حیوانک بیچاره، در همان حال جان داده‌بود.

       

  با صدای فریاد حسنعلی مردم به کوچه دویدند و به دنبالش به پای سنگ آمدند.

         لاشه‌ی ببر و تن بی‌جان گاو بیچاره را بر سنگ دیدند.

          تا کی این گاو با ببر دست و پنجه نرم می‌کرده و فرار می‌کرده، هیچ کس نفهمید.... شاخ‌های گاو در سنگ فرو شده‌بود و بیرون نمی‌آمد، مجبور شدند تا شاخش را ببرند و جسد گاو و ببر را بیرون بکشند.

           مردم نفس راحتی کشیدند و بعد چند ماه آسایش و امنیت به ده باز گشت. دختران بر سر جوی‌ها می‌آمدند و تشت ظرف و لباسشان را بر کنار جو می‌گذاشتند. مردم به راحتی به کوه و کمر می‌رفتند و محصولاتشان را جمع می‌کردند.

           همه به خوب فهمیده‌بودند که اسماعیل راست گفته‌بود!

          ولی دلشان برای گاو بیچاره خیلی می‌سوخت...

             شجاعت آن گاو از اهالی ده بیشتر بود...!

            سنگی را که گاو، ببر را بر روی آن کشته‌بود، به سنگ گاو معروف کردند تا برای همیشه خاطره‌ی این حادثه و ماجرا در یاد همگان بماند و به گوش نوه‌ها و نبیره‌هایشان برسانند.

          خیلی‌ها حتی کنار سنگ‌گاو، نذر و نیاز می‌کردند و می‌گفتند این لطف خدا بوده که در این مکان شامل ما شده‌است!

         





موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : دوشنبه 93 شهریور 31 :: 5:59 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

« بوی مهر»


              پاییز که از راه می‌رسد، رنگ شادی بر سر شاخسار طبیعت می‌پاشد و جشن رنگ‌ها را برپا می‌کند. انگار بعد سه ماه گرما و آفتاب، حالا نوبت این است که کنار پنجره بایستی و زیباترین لباس‌ها را بر تن شاخ و برگ درخت و بر سفره‌ی پهن زمین ببینی!

             انگار صدای زنگ پاییز از بهار نیز دل‌انگیزتر است! چرا که دف و طبلی که به میدان می‌آورد و رقصی که به راه می‌اندازد، پرشورتر از هیاهوی بهار نوعروس، در پی سرمای پیر زمستان است! این معرکه را صدای شور و نشاط و قهقهه خنده جوانان و نوجوانانی همراهی می‌کند، که به دور از غصه‌های بزرگان و اندیشه نان و آبشان، شادی را به کوله می‌برند!


             پاییز، سرسبزتر از بهار است! چرا که اعتدال را بغل گرفته، به آغوش چشم‌انتظارها، تقدیم می‌دارد. نه از سرما نشانی‌است و نه از گرما رد پایی! خنکای دل‌نشینی که تن را نمی‌لرزاند و گرمای مطبوعی که دست آویزانش است!

            بشکن بشکن پاییز، صدایش از کف کف بهار لذت‌بخش‌تر است! و پر ساز و نواتر! کوچه‌ها پر از بچه‌هایی است که به شادی مهر، عیدانه‌های مدرسه می‌خرند و لباس نو پرو می‌کنند و هر روز در پی تازه‌ای از کلاس و مدرسه، مغازه‌ها و خیابان‌ها را به شادی ، غرق می‌سازند. لذت اینان در هیاهوی مدرسه، بیشتر از سال نوست!


              پاییز با صدای پای مدرسه به گوش می‌رسد و فریاد شادی بچه‌ها برای دیدن دوستان و کلاس نو و شیطنت‌های تازه و خنده‌دارشان!

            پاییز دست بچه‌ها را گرفته، کوچه به کوچه می‌گرداندشان تا مدرسه و کلاس بالاتر را با تازه‌ترین لوازم و تشریفات، شروع نمایند و یا کهنه‌ها را تازه کنند و ویرانه‌هایش را بدوزند و با دلی تازه به مدرسه بشتابند!

             پاییز، لبریز از شادی و خنده کودکان و جوانانی است که گرد زمانه، هنوز نتوانسته‌ راه گلویشان را بند‌ آورد و سرفه در کامشان اندازد! پاییز یعنی، جوانی، سرمستی، شادی بی‌انتهای دل‌های نو به راه! پاییز یعنی مدرسه شادی و نشاط!


           پاییز یعنی خش‌خش برگ‌های زرد و نارنجی و آتشین در زیر پای عابران! صدای باد و نفس‌های خنک آسمان! پاییز یعنی شادباش درختان بر زمین و آسمان! هورای طبیعت به خالقش و آفرین به رنگ و بوی دل‌انگیز پاییز!

           پاییز یعنی زنگ مدرسه! زنگ جدایی چند ساعته مادران از فرزندانشان! صدای شیون و غوغای بچه‌های اول ابتدایی که هنوز دامان مادر از دستانشان رها نشده و رنگ جدایی نچشیده‌اند! ساعت‌هایی که تا چندین روز در فراق خانه و مادر به سختی خواهند گذشت و اشک‌ریزان به تجربه‌ای نو پا خواهند گذاشت!

            پاییز یعنی بعد سه ماه کار کردن در تعطیلات می‌تواند کتابش را زیر بغل بزند و فارغ از خستگی کار سخت، آسودگی کلاس و درس را استشمام کند و لذت این ثانیه‌ها را بیشتر از بقیه حس نماید! و یا شاید این نیز باری مضاعف بر کارش شود و بر خستگی کار توان‌فرسایش باری!


              پاییز یعنی می‌تواند بعد سه ماه بیکاری و علافی، پهلو به پهلو شدن‌های بی‌پولی و بی‌کلاسی، اکنون هر روز ساعاتی را بدون هدر دادن وقت به یادگیری بپردازد و از پس خمودگی و بی‌برنامگی تابستانی طاقت‌فرسا نجات یابد.

            پای تلوزیون‌ها و بازی‌های رایانه‌ای کم مشتری می‌شود و پهنه درس و کتاب، گسترده! صدای داد و فریاد مادرها برای تعجیل در یادگیری کودکان بلند می‌شود و عقل و فهم دانش‌آموزان زیر سوال می‌رود!


             پاییز یعنی رها شدن مادرها از دست چه کنم چه کنم‌های فرزندانشان! و جمع و جور شدنشان از میان کوچه و خیابان در میان دوستانی که گاهی باب نا‌‌آهنگی را می‌زنند! یعنی دیگر فرزندم دیر به منزل نخواهد رسید!

           پاییز یعنی حسرت مادری برای جدایی از دلبندی که شش یا هفت سال، برای دقیقه‌ای کنارش را تنها رها نکرده‌است و اکنون در غصه‌ی دوری‌اش با خیال به کلاس می‌رود و در کنارش می‌نشیند تا ساعت‌های مدرسه بر کودکش سخت نگذرند و او را در زیر سایه خود پناه دهد و یاریش نماید.

         پاییز یعنی مادران ابتدایی که تا زنگ آخر بر در مدرسه چادر می‌زنند و سرک می‌کشند و از اولین لحظه به دنبال گفتن اولین و آخرین سفارش‌های خود برای مراقبت از کودکانشان به معلم هستند. در حیاط مدرسه تنها بچه‌ها حضور ندارند، مادرها نیز صف کشیده‌اند و  هیاهوی مدرسه‌ای راه انداخته‌اند. از مادرهای دیگر نشان از معلم کودکشان می‌گیرند و حال و احوال اخلاق و مرام معلم‌ها را می‌پرسند و این یکی به آن یکی از جمالات و اوصاف آن معلم می‌گوید و دیگری بد خلقی‌های معلمی دیگر را بازگو می‌کند.

       با نگاهشان کودکانشان را در صف‌ها دنبال می‌کنند و چنان بوسه بر گونه وصورت عزیزانشان می‌زنند که گویی به صف مقدم جبهه، آن‌ها را می‌فرستند! دست کودک را رها نمی‌کنند تا مگر اطمینانی آن‌ها را راضی نماید.

اگر رو ببینند حتما به کلاس می‌آیند و کنار کودکانشان می‌نشینند و به جای او همه حق و حقوق ناگرفته را باز می‌ستانند!

       پاییز یعنی ولوله‌ی درس و مدرسه! آهنگ خوش زنگ تفریح! صدای بلند بچه‌ها در حیاط و دنبال هم کردنشان برای بازی! پاییز یعنی رهایی کودک از دیوارهای بلند و محصور آپارتمان و نشستن در پشت میزهایی که او را مدام قلقلک می‌دهند و به شیطنت دعوتشان می‌کند! و دل‌خوشی به این که در پس این گرفتاری ساعتی، بلاخره زنگ تفریحی نواخته‌خواهد شد و او از زندان کلاس خواهد گریخت!

      پاییز یعنی شادی بی‌خوابی شب‌های فرارسیدن مدرسه! شب‌هایی که به روز اول مهر منتهی می‌شوند و تو را به آغوش کلاس باز می‌گرداند تا ساعاتی را با کودکان مردم به ثانیه‌های خدا نزدیک کنی! دستشان را بگیری و اشکشان را پاک کنی و محرم دردهای سر به مُهرشان گردی!

     پاییز یک معلم عاشق، رنگارنگ‌تر از برگ‌ درختان است چرا که هر برگی که در کلاس می‌نشیند، فصلی از عشق و مهر و نیاز را ورق می‌زند و او می‌تواند در لابه لای این کتاب، نایافته‌های ناگفته را ببیند و بشنود!

     پاییز برای معلم دلتنگ دانش‌آموزان، آسمانی است بی‌کران که می‌تواند در ساحت مقدس مدرسه، ستارگان شب‌های کور شهر روشن را بیابد و در خانه پر تاب و تب دلش آویزان نماید! پاییز این معلم، زیباتر از شوق بچه‌هاست! چرا که هیچ زمستانی را به آن راه نیست و هیچ تابستانی پر سوز و گداز بر آن نخواهد تابید!

     او نیز بهترین و نوترین کفش و لباسش را به جشن مدرسه بر تن می‌کند و زیباترین کلمات را در کلاسش جاری می‌نماید تا مبادا دل هیچ ستاره‌ای را به درد آورد و رنج خاطری را بیدار نماید!

    پاییز یعنی خانه‌تکانی! کمدها و کشوها و قفسه‌ها را خالی از غبار پارسال کنی و عطر تازگی را در آن به صدا درآوری! لباس‌های نو را آویزان کنی و کتاب‌های جدیدت را در قفسه بچینی و برای سالی تازه، اندیشه‌هایی بکر و ناب بپروری!

    پاییز یعنی شادی فروشنده‌ها از شلوغی بچه‌هایی که التماس می‌کنند تا بیشترین و گران‌ترین و زیباترین از آن آن‌ها باشد و در بین این التماس و گریه، خنده و شادی، معمولا بچه‌ها پیروزند و مادرها دست به جیب!

     پاییز یعنی ترافیک سنگین صبح و ظهر از حضور شلوغ و یک‌دست و یک‌رنگ بچه‌های مدرسه! فصل خوب تاکسی‌داران و شخصی‌برها، اتوبوس‌های لبریز از دانش‌آموزان و سر و صدای جوانی آویزان از میله‌ها، شیطنت‌های و بازیگوشی پسران و خنده و ناز و عشوه دختران!

      پاییز یعنی فصل خواب صبح‌گاهی رو به خواب رفته و حالا خواب‌آلوهای ظهرانه‌ها باید طعم خوش صبح و روشنایی را ناخواسته بچشند و خواب را در تشک‌ها جا بگذارند و خمیازه‌ها را به کلاس ببرند! فصل بیداری مادرانی که از تعطیلی‌ها بهره‌ برداری کرده ساعت‌های بیشتری را به خواب ناز می‌گذراندند و حالا باید هم‌پای فرزندانشان صبحی روشن و زیبا را تجربه کنند و از لذت روز بهره‌مند شوند!

    پاییز پر سر و صداتر از هر فصلی به خانه‌ها و محله‌ها، به کوچه‌ها و خیابان‌ها و به سرای دل آدم‌ها پا می‌گذارد و صدایش را از هر فصلی بلندتر می‌نوازد و بر طبلش محکم‌تر می‌کوبد تا خواب تابستانی را به بیداری هوشیاری تعبیر نماید!

    پاییز یعنی دیگر نماز صبح خیلی‌ها، قضا نخواهد شد چرا که به ناچار مدرسه بچه‌ها باید زودتر برخیزند و دیگر سیل خواب از نعمت نماز محرومشان نخواهد کرد! پاییز یعنی الله اکبر خیلی‌ها در بیداری مدرسه! پاییز یعنی شکرانه علم در نماز صبح! طلب روزی در سپیده‌دمان ، جایی که فرشتگان شب و روز بال گسترده‌اند!

      پاییز یعنی اندیشه‌های نو در گردهمایی تازه‌های نگاه و کلام جمع! آن‌جا که فکرها بی‌هیچ اندیشه‌ی زور و استثماری، کودکانه و بی‌آزار به گرد هم می‌آیند تا راهی را نو را کشف کنند و کهنه‌ای را تازه گردانند بدون آن که از قبل سنگ‌های امتناع و رد را روی هم چیده‌باشند!

     پاییز فصل جمع آوری خوشه‌های اندیشه است که در باورهای فردی خود را پنهان کرده و در پستو خزیده‌اند و اکنون در لیاقت کلاس، حاضر می‌شوند و حاضر باش می‌گویند! و خود را از مخفی‌گاه‌هایشان بیرون می‌کشند تا جشن تازگی و رهایی را از سر گیرند!

      پاییز با صدای پای مدرسه، دل‌ها را راهی رنگارنگی و زیبایی تنوع می‌سازد و از رکود و یکنواختی به در‌آورده و به نشاط و جوانی دست می‌دهد!

      پاییز یعنی فصل جوانی کوچه‌های پیر که با گام‌های شاد کودکان و جوانان سرمست می‌شود و جوان و صدای بی‌درد شادی‌اش به آسمان بلند!

      دلتان به رنگ پاییز، قلبتان به شادی‌اش رنگارنگ




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : شنبه 93 شهریور 29 :: 9:4 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

« زنگ تعطیلی‌ است در دل‌‌ها»

 خاموش شد ستاره نگاهی

 به یادش گلی، نرویید

 جوانه‌ای به قامت التماسی برنخاست

  و بذری به خیال باغی،

 ریشه در خاک نیازی نزد!

 دیر رسید سرانگشت مهر به اضلاع نگاه!

 اشک سوخت و چشم به شوره نشست!

 شکوفه، راه شاخه را پیدا نکرد

پاییز، زرد سفره برگش را پهن نمود!

 آشیان پرنده را باد برد!

 تخم‌هایش را مار خورد!

بگو پرنده به کدام، دام، دانه را طعمه شد؟!

گرسنه شب را به بستر فقر تا صبح

به اشک بست!

سینی استیل همسایه کو؟!

 این بغل هنجارهای خیالی، در تنگناست!

 در خلوت افسوس و آه!

 قامت شاخه‌ای شکست از خشم باد!

باغبان در خواب ناز!

 زرد شد زیبا گل باغ خیال

 کو نسیم دلربای آرزو!

 می‌شتابد سوی باغ،

 تیز تبر!

 کو درخت و شاخه‌ای؟!

در بیابان است بذر ساقه‌ها!

دزد راه کاهدان را پیش برد!

سوره‌ای بر قبر آوازش بلند!

مرده گوشش سنگ‌بند!

بهر کی خوانند چند؟!

سوز سرما، دشنه‌اش را نیشتر دارد فرو!

بر تن فقر خیابان را کنار

آتش شومینه‌ها در خانه‌های گرم، شعله خیزتر!

هیچ کس دستش به دست دیگری ، زنجیر، نه

 غصه‌ی همسایه و هم‌کوچه را همدرد، نه!

کنج دیوار میخی به دیوار است! نه؟!

 هر کسی بار خودش بر دوش می‌آرد به زور

 گچ گرفته دست یاری!

روی میخ است پای مهر!

در خیابان کودکی،

از جور سرما، سوز گرما،

کوله‌ی فقرش به پشت!

می‌فروشد روزهای بازی‌اش!

خنده‌های شادی‌اش!

کو مشتری؟!

 چنگ در چنگ جوانی بهر نان

گوش‌ها آواز را در، بسته‌اند

چنگ در چنگ جوان‌ها می‌زنند!

یک غزل خواند، تهی‌دست در خیابان از علی(ِع)

 پنجره بندد به رویش

حاجی و شیخ و غنی!

برده بالا حصر دیوار دلش!

تا بشکند

 برق بیمار نگاهی که زند خیمه بر آن!

هر کسی دردش بزرگ است از تمام دردها!

اما

دردهای بی‌نشان، زخمی، عمیق و بی‌صدا

گوشه‌ای جان عزیزی، می‌کِشند!

کو کسی که بشنود آه صدای بی‌صدا!

ناله‌های بی‌نوا!

سرفرو بردند در انگار خویش!

 چشم‌ها بسته به روی دیگران!

 زنگ تعطیلی است در دل‌ها!

به ویلا رفته‌اند

یا کنار بحر زیبا، پهن‌جا گسترده‌اند!

 یا که در هفت آسمان، رویای خود را پرورند!

یا برآرند برجها بر روی برج!

دلخوشی دیگران را آجرند!

زنگ تعطیلی است در دل‌هایشان

 فارغ از بیداری رنج و غم همسایه‌ها!

 ما که سیریم، گور بابای شما!




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : شنبه 93 شهریور 29 :: 2:20 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

« بازی تلخ»


          سیزده سال بیشتر نداشت. قد 170 و خوش‌صورت و خوش تیپ. با این که پسر بچه‌ای بیشتر نبود اما مثل یک مرد دیده می‌شد. ورزشکار بود. تکواندو. مدال هم داشت تو مسابقات کشوری جز برترین‌ها بود. چشم‌هایش درشت و زیبا بود. بیشتر شبیه دخترها بود تا پسرها! تازه از کلاس ششم به هفتم جدید آمده‌بود. همیشه در کلاس جایش میز آخر بود چون قدش از همه بلندتر بود. خوش صحبت و مهربان. بچه‌های کوچک را بسیار دوست داشت . وقتی برادر کوچک دوستش به همراه مادرش به مدرسه آمده‌بودند کلی سر به سر کوچولو می‌گذاشت و می‌خندید.

         مادرش همین یک‌دانه پسر کاکل به سر را داشت. همه امیدش، نیما بود. چنان از نیما حرف می‌زد که انگار آسمان سوراخ شده و این تک ستاره زیبا، پایین افتاده. با چنان به‌به و چه‌چهی از نیما حرف می‌زد که آب دهانش کش می‌کرد. انگار فقط یک پسر خوب و مهربان روی زمین هست، اون هم، نیماست!

        انیس و مونس مادر، نیما. همه کاره مادر، نیما. گوش همدرد مادر، نیما. مرد مادر، نیما. جان مادر، نیما! و همه کس بی‌کسی مادر، نیما!

        هر چه حضور پدر در خانه کمرنگ و دودی شکل بود، حضور نیما، جبرانش می‌کرد. پسر رشید و قدبلند و زیبای مادر، که دنیایش را با وجودش لطیف و هموار ساخته‌بود و مادر فراموش می‌کرد که چقدر در سختی و رنج است. چقدر به‌ دور از زندگی راحت است! نیما، تمام خلأهای زندگی مادرش را پر کرده‌بود! پاهای خسته از کار مادر را ماساژ می‌داد تا کوفتگی دو شیفت کاری را از تنش به درکند!

       گوش مادر بود! هر احساس و نجوایی که مادر داشت، هر دلتنگی و غصه‌ای که داشت، نیما پناهگاهش بود! حرف‌هایی را که به هیچ کس نمی‌شد گفت: نیما دل شنیدار و مهربان آن‌ها بود.

      تمام خرید مادر، نیما. تمام کارهای ناتمام و بی‌انجام مادر، نیما. از مدرسه که به خانه می‌آمد خودش غذایش را گرم می‌کرد و می‌خورد. تمام خانه را مرتب می‌کرد تا مبادا مادر، خسته برمی‌گردد، خسته‌تر شود. مثل یک دختر فهمیده و عاقل و دلسوز دور مادرش می‌گردید تا مبادا خیال کند که دورش خالی است!

        بعد ازظهرها باشگاه می‌رفت و تا می‌رسید سریع سماور را برای مادر روشن می‌کرد تا به محض رسیدن چای داغ را به پیشوازش بیاورد.

       نیما، مثل همه بچه‌ها، تمام دنیا و رویای مادرش بود! همه چیز مادرش بود!

       هرچی دیگران مادرش را نصیحت می‌کردند که یکی دیگه هم بیار، قبول نمی‌کرد که من فقط یک بچه دارم و اون دو تا نمی‌شه ! نیما فقط یکی است.

       کلی توی ذهنش برای نیما نقشه کشیده‌بود! همچین درسش تمام شود پیش خواهرم تو کانادا می‌فرستمش تا آینده خوبی را پیش بگیرد!

      بر سر این که برای مقطع متوسطه اول نیما به کدام مدرسه برود چنان این در و آن دری زد که انگار میخواهد وارد دانشگاه شود و حالا دنبال بهترینش هستیم!

     با مدیر مدرسه درافتاد که پسر من لیاقتش بیشتر از این است و نباید هر جایی ثبت نام شود!

      و وقتی در مدرسه‌ای که احساس کرد ، لیاقت نیمایش را دارد، ثبت نامش کرد ، با تمام مشغله پیگیر تمام کارهای مدرسه و درسش نیز بود و دقیقه‌ای رهایش نکرد.

      بچه‌ها را می‌خواستند به اردوی راهیان نور ببرند اما مادر نیما رضایت نمی‌داد! مدیر مدرسه کلی با او صحبت کرد که ما با قطار می‌رویم و خیلی مراقبیم و خطر نمی‌کنیم اما با تمام حرف‌ها و سخنان مدیر و قول و وعده‌هایش مادرش راضی نشد! مبادا به پسرم آسیبی برسید!

       به نیما که نگاه می‌کرد، چشمش ، برق می‌زد، نگاهش، پر می‌شد! دیگر جای خالی هیچ چیزی را در زندگی احساس نمی‌کرد! از نیما که حرف می‌زد انگار از یک شاهزاده رویایی صحبت می‌کند که حضور خارجی ندارد! یک نیما می‌گفت و صد نیما زمزمه می‌کرد! تمام سختی کار دو شیفت را به خاطر آینده و موفقیت نیما به جان می‌خرید و شکایت نمی‌کرد! نیما، مرد آرزوهای مادرش بود! مردی که نه همسرش و نه پدرش نتوانسته‌بودند نقشش را خوب ایفا کنند!

     کنار مادرش که می‌ایستاد شباهتی به پسرش نداشت، انگار برادر بزرگتر مادرش بود که عاشقانه و مهربان به خواهرش می‌نگرد! از مادرش یک سر و شانه بلندتر بود! از همه بچه‌های کلاس هم بلندتر! از همه هم‌سن‌هایش نیز بلندتر و رشیدتر!

         سه چهار روزی مانده به چهار شنبه سوری، تمام اسباب و لوازم ترقه بازی و آتش سوزی را خریده‌بود و آماده‌کرده‌بود تا آن شب را خوب بترکاند، غوغا کند و آتش بازی و ترقه‌بازی راه بیندازد.

       کت شلوار عیدش را خریده‌بود و با اصرار از مادر خواسته‌بود تا کراوات نیز برایش بخرد. کفش و لباس عیدش را زودتر از همه خریده‌بود. آن قدر برای رسیدن عید و سال نو ذوق داشت که تمام کارهای عیدش را زودتر از همه انجام داده‌بود. هر شب کت وشلوارش را می‌آورد و تنش می‌کرد که مامان، به نظرت به من می‌آید؟

        و مادرش با یک دنیا یک لذت ، براندازش می‌کرد و آفرین می‌گفت.

         توی کمدش آن قدر مرتب و تمیز بود که جرأت نمی‌کرد کسی دست ببرد، مبادا به هم بریزد! هر چیزی همانجایی بود که باید باشد! ترقه‌ها خودشان را آماده‌کرده بودند تا چهارشنبه سوری زیبا و پر سور و ساتی را برای نیما بسازند! کت و شلوارش آماده‌بودند تا شیپور سال نو به صدا درآید و بر قامت رشید نیما، بدرخشند و خوش نمایند!

         همه چیز برای نیما مهیا بود تا به پیشواز سال نو برود و سالی سرشار از تازگی و زیبایی را احساس کند و لمس نماید.

        اما سرنوشت، سر‌‌‌‌‌ّش را نوشت و تقدیر ،حرفش را به کرسی نشاند و قضا و قدر، تیرش را زد و  آسمان، سیاهی‌اش را رو کرد و زمین، ساکت ایستاد. ساعت‌ها متوقف شدند و عقربه‌ها از شمردن باز ماندند! صدای ابرهای شنیده‌نمی‌شد! بغضشان را فروخوردند و خورشید، فقط می‌تابید به کجا ؟ خودش نمی‌دانست؟ چرا ؟ نمی‌فهمید! همه چیز دست در دست هم چهارشنبه سوری نیما را آتش زدند! عیدش را عزا کردند!

      نیما سیزده سال بیشتر نداشت! هر چند قامتش بلند بود و به مردی شباهت داشت تا نوجوانی! اما هنوز در کودکی‌اش غرق بود و بازی‌های کودکی را مرور می‌کرد.

       آن‌روز، آن روز که نه آن روز شب‌نما، نیما ، تنها نبود. مادرش سر کار نرفته‌بود و نیما را برای ساعتی در خانه تنها گذاشت. بیرون رفت تا نان بخرد وقتی برگشت به طبقه پایین کنار مادرشوهرش رفت و نیم ساعتی را با آن‌ها به صحبت کردن نشست.

       خداحافظی کرد و از پله‌ها بالا رفت. نمی‌دانست از پله‌ها بالا نمی‌رود که دارد می‌افتد، سقوط می‌کند. سرش به سنگ می‌خورد.

        در آپارتمان را باز کرد.

    نیما، ....نیما......،!

     نیما، جواب نداد.

        تو تو آشپزخونه‌ای؟ ای شکمو، نکنه سر یخچالی؟!

        اما سر یخچال نبود.

     چشم‌هایش پذیرایی را دور زد. نیما، کجایی مامان؟!

      صدایی جواب نداد.

    به سمت اتاق خواب رفت.

      نیما از میله بارفیکس آویزان بود.

       نیما، چی کار داری می‌کنی؟ چرا خودت را با کمربند حوله به میله آویزان کردی؟!

     جوابی نشنید.

    جلوتر رفت . پشت نیما به او بود. فکر کرد نیما با او شوخی می‌کند. پهلوهایش را قلقلک داد.

      نیما، اذیت نکن مامان! بیا پایین!

     ناگهان متوجه شد نیما، خر....خر ....می‌کند! صدای نفس تنگش را شنید.

         خاک برسرم!

        با داد و بیداد و اشک و آه جسد نیمه جان نیمایش را پایین کشید!

        تو مطب یاد گرفته‌بود چطور تنفس بدهد و  برگشت قلب بزند.

      سه ربع تمام بالای سر پسر رشیدش ماساژش داد، تنفسش داد!

         سه ربع تمام طول کشید تا آمبولانس برسد.

        مادر نمی‌فهمید ! هیچی نمی‌فهمید! پای برهنه دنبال نیما به راه‌ افتاد!

       همه چیزش را از او گرفته‌بودند! همه دنیایش را! همه رویایش را! همه کسش! پدرش مادرش برادرش خواهرش همسرش دوستش عزیزش نفسش ، همه وجودش را از او گرفته‌بودند.

        پشت در احیای بیمارستان، فقط یک روح بود که بال بال می‌زد! یک آه بود که پر می‌گشود! یک نفس بود که خدا خدا می‌کرد!

       اما انگار خدا صدا را نشنید، بال بال زدن مادری تنها را ندید، قد رعنای نوجوان سیزده‌ساله را ندید!

       یا دید! به رویش نیاورد!

        نیما، برنگشت! خیلی آسان و ساده، خیلی دروغین و الکی، رفت!

      رفت و تمام ترقه‌هایش ماند! رفت و کت شلوارش هنوز آویزان و منتظر است!

        به میله بارفیکس کمر بند حوله را می‌بندد و به دور گردنش! روی صندلی می‌رود تا مثل آرتیست‌ها بپرد پایین! پایین پریدن همان و کمربند به رگ گردنش فشار می‌آورد و بیهوش می‌شود و در این بیهوشی خفه!

         یک بازی بچگانه ساده!

         هیچ کس باورش نمی‌شد! نیما  وقتی می‌ایستاد سرش به بالای در می‌رسید و حالا نتوانسته‌بود سر پا بایستد و خودش را نجات دهد!

        هر کسی چیزی می‌گفت! نکنه خودکشی کرده! نکنه کشتنش!

       مگه میشه پسر به این بزرگی همچین کاری بکنه؟! حتما یک چیزی بوده!

        اما دکترها فقط یک چیز گفتند: که بیهوش شده و بعدش خفه!

       به همین راحتی! به همین سختی!

       تو قطعه نوجوانان نشد دفنش کنند چون قدش بلندتر از قبر نوجوانان بود!

        آن‌هایی که نمی‌شناختند باورشان نمی‌شد که این بلند بالای رشید، سیزده‌ سالش است!

         مادرش، دیوانه!....همه دیوانه.....!

         خدایا .......خدایا.......!

         یکسره مادرش حرف می‌زد . اشک نمی‌ریخت فریاد می‌زد!   هیچ کس را نمی‌دید! نگاهش که می‌کردی می‌فهمیدی نگاهش به تو نیست! در دنیایی دیگر به دنبال نیمایش می‌گردد!

        ترقه‌هایش را به یادش در شب چهارشنبه سوری دوستانش به آسمان فرستادند !   همه اشک می‌ریختند و با آتش دل، آتش بازی می‌کردند!

        دوستانش ترقه‌ها را با گریه می‌سوزاندند و به هوا می‌فرستادند.....

         چهارشنبه سوری نیما با حضور تمام دوستان و هم مدرسه‌ای‌هایش، همسایه‌ها و فامیل‌هایش ، به گریه و اشک و آه و فغان برگزار شد!

       مادرش روی زمین نبود .... پاهایش روی زمین تاب نداشت، پایی نداشت که روی پا بایستد! وزنی نداشت که بر زمین سنگین شود و سر بلند کند! مادرش...... وجود نداشت!

        عکس زیبا و خندانش را روی میز گذاشتند و تمام خرید عیدش را به دورش چیدند!

         هر که آمد حرف نزد! همه زبان به دندان گرفته‌بودند. هیچ کس حرفی برای آرام کردن مادرش نداشت! هیچ کس، کلامی برای تسلایش پیدا نمی‌کرد! همه سرها پایین و اشک‌ها سرازیر! همه قلبشان کف دستشان بود!جگر همه شرحه شرحه بود! مثل ابر بهار اشک می‌ریختند! و مثل سیل جاری بودند!

         نیما، مادرش را تنها نگذاشت! روح مادرش را با خودش برد ! هنوز پاهای خسته مادر را ماساژ می‌دهد و پشتش را می‌مالد تا خستگی رنج از تنش بیرون رود!

 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : چهارشنبه 93 شهریور 26 :: 2:34 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

« صندلی شکسته »

         دبیر دینی دبیرستانمون مرد بود. مردی بلند بالا و لاغر. عینک می‌زد و چشم‌های درشتش پشت عینک کوچک‌تر به نظر می‌رسید اما گهگاهی که خسته‌ می‌شد و عینکش را برمی‌داشت، چشم‌هایش خودش را در فرورفتگی عینک نشان می‌داد. لاغر بود و تکیده فکر نکنم دور کمرش به اندازه دور بازوهای من می‌رسید. کله پر پشت و پر مویی داشت ولی موهایش صاف بود. روی گردنش هم برآمده بود انگار دو سه تا گردو را با پوست قورت داده بود.

       دبیر مظلوم و ساکتی بود که در چنگال شیطنت دخترها به گیر افتاده‌بود. جوان بود و تازه‌کار. هیچ وقت کت نمی‌پوشید یک پیراهن سفید بلند گشاد تنش می‌کرد که فکر کنم پیراهن خانواده بود تا شخصی!

       یادم نمیاد ازش چیزی یاد گرفته‌باشم. سر کلاس درس را روخوانی می‌کردیم و بعد یکی یکی کنفرانس می‌دادیم.

       من میز آخر می‌نشستم . کنار معصومه که خیلی ساکت و آرام بود و بسیار هم تلاش داشت درس‌خوان باشد، اما نمی‌شد!

       و اما چشمتان روز بد نبیند آقای... وارد کلاس شد. به احترامش بلند شدیم و با تشکرش نشستیم. وسط کلاس ایستاد و سلام داد. نگاهی به دور تا دور کلاس کرد و رفت تو فکر! حالا چی؟ خدا می‌دانست؟! ولی خنده‌دار بود هنوز وارد نشده رفت تو حس!

        به سمت میزش رفت و کیف بزرگش را روی میز گذاشت. آمد که بنشیند، هنوز ننشسته‌بود کفی صندلی از جایش در رفت و معلم بنده خدا افتاد تو صندلی!

        لاغرم که بود به راحتی داخل صندلی تاه خورد! پاهایش رفت هوا و دو لا تو صندلی گیر افتاد.

          چشمتان روز بد نبیند ...! کلاس منفجر شد! خیلی‌ها سعی کردند چیزی به رویشان نیاورند اما همه زیر سبیلی می‌خندیدند!

           چند تا از بچه‌ها خیز برداشتند تا کمکش کنند اما خودش فرزتر بود سریع خود را از میان صندلی کشید بیرون و سر و پایش را تکاند . سرجایش اندکی ایستاد و به صندلی خیره شد. هر چی فکر و خیال تو ذهنش بود پرید و رفت!

           آخر کلاس، من از خنده به خودم می‌پیچیدم . نمی‌توانستم خودم را صاف و صوف بگیرم.

            یکی از بچه‌ها دوید و رفت یک صندلی دیگر برای آقایمان آورد. بیچاره هیچی نگفت نه خندید نه ناراحت شد فقط زبانش بند آمده‌بود. فکر کنم اسمش یادش رفت!

          فهمید بچه‌ها غرضی نداشتند. یکی از بچه‌ها گفت آقا سر کلاس خانم بابایی هم همین طور شد اما ایشون تپولند اون تو نیفتادند!

          تا اینو گفت، کلاس دوباره رفت رو هوا! این بار آقای ... نیز خنده‌اش گرفت! سرش را پایین انداخته‌بود اما شانه‌هایش از فشار خنده می‌لرزید!

           کلاس به حالت طبیعی‌اش برگشت ولی من نه! تا به آقامون نگاه می‌کردم و اون قیافه داخل صندلی‌اش یادم می‌افتاد که چطور یک هو چشمهای درشتش اندازه پیاله شده‌بود و دست و پا می‌زد ، نمی‌توانستم خودم رو کنترل کنم. از خنده زیر میز افتادم و توان بلند شدن نداشتم این سر و صدای من باعث شد تا بچه‌ها برگردند ببینند چه خبر شده؟ و تا منو زیر میز ولو دیدند دوباره خنده‌شان گرفت!

          دبیر دینی‌مان آن روز خیلی صبر به خرج داد! هیچی نگفت به معصومه اشاره کرد که کمکش کن بیاد بالا !

         به من گفته‌بودند اگر خنده‌ات گرفت به شصتت نگاه کن خنده‌ات بند می‌آید! من به شصتم که نگاه می‌کردم بیشتر خنده‌ام می‌ گرفت چون مثل کله مار بزرگ و گنده‌ بود! تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که اصلا به آقامون نگاه نکنم و سرم توی کتاب باشه.

        با این که سال‌ها از آن موضوع می‌گذرد اما هنوز قیافه آن روز معلممان را از یاد نبرده‌ام و هر وقت یادم می‌افتد لبم به خنده می‌نشیند.

         این اتفاق برای خودم هم سر کلاس‌هایم افتاد ولی تو صندلی نیفتادم! چاقی به درد همین روزها می‌خورد!

        همیشه شاد باشید و خندان نه به غصه دیگران اما می‌شود غصه را به خنده گرفت!




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 93 شهریور 25 :: 2:19 صبح :: توسط : ب. اخلاقی

« جنگ تمام نشده‌است»

    جنگ تمام نشده‌است! چرا که زخم‌هایش هنوز پیداست!

      راستی چه کسی جنگ را دوست دارد؟ چه کسی جنگ را آغاز می‌کند؟ و چه کسی جنگ را به ناجوانمردی می‌کشد؟ و چرا جنگ؟!

      این یک ژن معیوب است که با شرارت آموزش می‌بیند و با بیدار خوابی توحش و خونریزی به جنگ می‌انجامد.

        اندیشه خودبینی و برتر بینی در لباس زور و در بازوی قدرت نشانه‌گر می‌شود و ضعیف بازوان را خرد می‌کند و تسلیم‌ها را به زیر پا له می‌سازد.

       جنگ ما تمام نشده‌است! هنوز ویرانه‌ها، آباد نشده‌اند! هنوز صدای تیر و گلوله‌ها، خمپاره‌ها و آرپیچی‌ها به گوش می‌رسد! هنوز بر روی تخت‌های خانه‌ها مریض‌های جنگ، ناله می‌زنند! هنوز در گوش کودکانمان صدای شیمیایی دشمن به ارث مانده‌است!

      سنگینی تابوت شهدایمان بر روی چشمهایمان، هنوز اشکبار است! هنوز گرمی دستانی که برای آخرین بار دستت را فشرد، احساس می‌شود! نگاه‌های خیس بدرقه، هنوز خشک نشده‌اند!

      صدای آژیر قرمز هنوز شنیده‌می‌شود! و پناهگاه‌ها با همان نام حفظ شده‌اند!

        مرزهایمان هنوز بوی دشمن را می‌دهد! مین‌هایشان هنوز زیر خاک‌ها پنهان است و هنوز از زیر خاک‌ها پیکر پاک گمشدگان را پیدا می‌کنند!

         هر روز از گوشه‌ای شهیدی گمنام، قد برمی‌افرازد و هنوز بر سر دست‌ها پیکرشان تشییع می‌شود! و دل‌ها در پی‌شان روان!

           هنوز مادران و همسران و فرزندان، چشم به راهند تا خبری از گمشده‌شان به آن‌ها برسد!

          آزادگانمان هنوز بوی اسارت می‌دهند، خاطرات زندان‌ها موهایشان را سپید گردانیده و دندان‌هایشان را سیاه!

           هنوز وقتی صدای هواپیمایی بلند می‌شود، دلت هری می‌ریزد که نکند دشمنی بر بالای سرمان قصد کشتنمان را دارد!

         عزیزانمان، جانشان را بر دست گرفتند و در جبهه‌ها مردانه از آرمان‌هایشان دفاع کردند و هنوز آثار سنگرها و خمپاره‌ها بر روی شانه‌هایشان دیده‌می‌شود!

        همه جا ساکت است و آرام . اما در خانه‌های بسیاری از مردم این شهر صدای جنگ هنوز بلند است و فغانش به آسمان! فراموش شدگانی که روزی علمداران دشت حسینی بودند! و امروز داغ جنگ را به سینه حمل می‌کنند و به درد بیان!

         صدای سرفه‌های شیمیایی جنگ، گوش همسایگان را آزار می‌دهد و جان و جسم خانواده را در رنج می‌افکند! دردشان عمیق‌تر از سرفه‌هاست!

           در همه جای دنیا به دعا می‌نشینند و ما به مرگ بر دشمن!

         چه کرد دشمن با ما که چنین مستحق نفرین و مرگ است!

        فراموش کردیم! نبودیم! ندیدیم! گذشته !

           اما فراموشمان نکرده اند و نگذشته! کافی است چشمهایمان را باز کنیم و دل‌هایمان را سفره! کافی است از هیاهوی شهر فاصله گیریم و به خود آییم! هیچ چیز عوض نشده! گرد و غبار اسب‌های سرکش جنگ در کوچه پس کوچه‌هایمان دیده‌می‌شود و بر بام خانه‌هایمان نشسته!

          به کنج خلوت خود خزیده‌ایم و تار زدیم دور خودمان و خوابمان برده که در دام عنکبوت گرفتاریم!

          نمی‌گویم جنگ ادامه پیدا کند! اما نمی‌شود جنگ را فراموش کرد چون باز ماندگانش هنوز زنده‌اند و این شهر هنوز هست! نمی‌توانیم به این راحتی‌ها به آن آرمان‌ها پشت کنیم! چرا که ورای اندیشه‌های خاکی است و هرگز اندیشه‌ای که برتر از خاک است به زیر پا نمی‌رود!

        ما سیاهی را نراندیم که خود سیاه شویم! از پس این همه غبار درنیامدیم که خود گرد و خاک کنیم!

          در هاله‌ای از رفاه و تنعم افتادیم و در انبوهی از غفلت و فراموشی! هنوز فرزند شهید داریم! هنوز شهید می‌دهیم! هنوز گوشمان ترسیده آژیر قرمز است!

        آن روزها جوانانمان را به گلوله می‌بستند و امروز به گلوله‌ای سرد که تنها جسمش بر روی خاک است و جانش از دیگری! هدایت کشتی‌اش را به دیگران سپرده و خود به گوشه‌ای خمیده! و دایما در حسرت داشته‌های دیگری خون خونش را می‌خورد!

       ما خیلی چیزها را فراموش کردیم! فراموش کردیم که آن شهید قمقمه آب به دست از سر هر شهیدی به سر شهیدی دیگر می‌شتافت تا آبش دهد و همه تشنه به شهادت رسیدند. آن‌ها شهادت را به هم نوشاندند و ما شقاوت را. مردانگی گم شده‌است زیر خاک‌های جنگ نیست! زیر پاهای ماست! زیر امیال و آرزوهای بلند بالای دنیایی‌مان!

       نوجوانانمان کلاس‌ها را ترک می‌کردند تا جبهه‌ها را پر کنند و امروز در کلاس‌ها باید به زور بر جا نشاندشان تا از جنگ بگویی!

        این تقصیر آموزش نیست، در پس فراموشی جمعی نهفته‌است!

        مغزهایمان می‌گریزند و در خدمت بیگانه می‌شوند، نمی‌گویم در خدمت دشمن که دوست و خودی را باید به بیگانه اولویت دهی و( ذی القربی والیتامی والمساکین وابن السبیل) ابتدا نزدیکانت سپس دیگران!

       این ادامه همان جنگ است! خودباختگی، پوچی و بی‌هدفی، افسار گسیختگی و توحش، بی‌رحمی و بی انصافی، همه و همه در این است که از آرمان‌هایمان دور شده‌ایم ، در هر لباسی. کیسه دوخته‌ایم برای سر کیسه کردن یکدیگر و دایم فرش زیر پای یکدیگر را می‌کشیم تا خود راحت بخسبیم!

       داغ مادرانمان هنوز التیام نیافته، و درد فرزندان بی‌پدرمان هنوز درمان نشده، هنوز روی تاقچه‌های بسیاری عکس عزیز شهید یا مفقودشان به چشمانمان زل زده، و هنوز بوی خاکستر و گوگرد اسلحه جنگ به مشام می‌رسد! کافی‌ است خوب بشنوی و گوش‌هایت را باز کنی!

        جنگ، چیز قشنگی نیست! هیچ کس جنگ را دوست ندارد! اما در خانه‌های ما جنگ‌های بسیاری آتش برافراشته‌اند!

        جنگ بی‌مهری، جنگ ناجوانمردی، جنگ زور و قدرت، جاه و مقام، پول و ثروت. جنگ زیبایی، جنگ نامهربانی و بی عدالتی، جنگ سنگ‌دلی و سخت‌سری و جنگ دل، جنگ ایمان، جنگ انسانیت و نوع دوستی! و به همین راحتی مرزهایمان تسلیم کسانی خواهد شد که می‌خواهند چکمه پوشیده در شهرمان ، سان ببینند!

       بدون ذره‌ای خونریزی و دعوا تسلیم می‌شویم و در تاریکی ممتد رهسپار می‌گردیم. تمامی چراغ‌ها خاموش! ستاره‌ها لالا و خورشید کسل از این همه بیداری و پر خوابی مشتاقان بی‌خبرش! ماه هم خوابش برده، چراغ او نیز خاموش!

       همگی خاموش و شهر خاموش و .....دزد بیدار!

       یاد همه شهدایمان گرامی باد به خصوص شهید محمد جهان آرا که بوی عطرش را برای خواهرش به یادگاری گذاشته و دل ما را زنده با یادش!




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 93 شهریور 25 :: 1:34 صبح :: توسط : ب. اخلاقی

« زن زیادی»


     شاید با شنیدن این نام به یاد داستان زن زیادی جلال آل احمد بیفتید!

       درست است! این ماجرا مرا به یاد همین داستان جلال می‌اندازد. زن زیادی

       ملیحه بیست و سه سالی بیشتر ندارد اما خاطره دو زندگی و دو آوارگی را به یاد سپرده است. درست مثل زن زیادی جلال که در پس ترک کردن شوهرش، آواره جاده می‌شود و در کنار جاده سوار بر درشکه‌ای به پشت سر درشکه‌چی می‌نگرد تا ببیند زخمش را او التیام خواهد بخشید!

        به زور مادر و کتک برادرش او را به یک مرد معتاد دادند. خماری بیش از حد شوهرش و بیکاری‌ و بی‌پولی باعث شد تا با وجود یک دختر از این مرد از او طلاق بگیرد.

       چقدر دوندگی کرد تا حضانت بچه را به عهده بگیرد اما مادر و برادرهایش دخترک کوچک را آزار می‌دادند و اذیت می‌کردند و ملیحه نمی‌توانست خرد شدن دختر کوچکش را زیر دست و پای مادر و برادرهایش تحمل کند و ببیند. حق هیچ گونه اعتراضی هم نداشت. چرا که خود نان خوری اضافی بود چه برسد به دخترش!

          این  شد که برای رهایی دخترش او را به خانواده شوهرش سپرد. اما قضیه به همین جا خاتمه پیدا نمی‌کرد. این بار انگشت اشاره به سوی خودش دراز بود. نان خور اضافی! زنیکه مطلقه! تو عرضه شوهرداری نداشتی! این طور عاطل و باطل می‌گردی! سر یخچال نرو! تلویزیون را خاموش روشن نکن! چرا رفتی! چرا آمدی؟! بشین، بتمرگ! چته!

          برای رهایی از این همه سرزنش و سرکوفت راهی بازار شد تا در یک تولیدی روزش را شب کند و شب‌ها یک گوشه‌ای در خانه مادری، چادرش را بی‌صدا رویش بکشد و بخوابد و صبح قبل از آن که آن‌ها چشمشان به او روشن شود خانه را ترک کند.

          اما به این هم راضی نبودند. اصلا نباید می‌بود. حضورش و نام و بویش نیز آزار دهنده بود!

          خانواده نداری نبودند. از سر و گردنشان طلا بود که آویزان بود. اما طبعشان کوتاه و خاطرشان افسرده‌ حال بود. از انسانیت بویی نبرده‌بودند. صدایشان ، داد و سخنشان، طعنه و نگاهشان لبریز از تحقیر و توبیخ بود!

         صاحب تولیدی نیم نگاهی به ملیحه داشت و تا اشاره‌ای کرد، برادرها با لگد بیرونش کردند و از شرش خودشان را راحت ساختند.

          فریبرز از زن اولش یک پسر بچه خل و چل داشت که جز نعره و فحش، چیزی بلد نبود. ملیحه را با همان کوچکی‌اش می‌زد و زیر ناسزا و فحش می‌گرفت.

          فریبرز اول‌ها خوب بود مثلا عاشق ملیحه بود. اما کم کم ملیحه برایش کم رنگ و کم رنگ‌تر می‌شد. به دنبال بهانه بود. و این آخری‌ها بهانه کرده‌بود اگر تو برایم یک بچه می‌آوردی من نگهت می‌داشتم!

           ملیحه باردار شد و چون قضیه حاملگی‌اش جدی شد، فریبرز شروع کرد به آزار و اذیتش!

           شب‌ها دیر می‌آمد و غر می‌زد. جایش را کنار پسرش کشیده‌بود و ظهرها با پسر دیوانه‌اش به رستوران می‌رفت و غذا می‌خورد. قوت و نان را از سفره ملیحه بریده‌بود و زن حامله بیچاره با کمک همسایه‌ها و فروش طلاهای کم و اندکش روزگار را سر می‌کرد.

           یک چشمش اشک و یک چشمش خون! سرنوشت برایش بد مقرر شده‌بود.

           ملیحه زایمان کرد. و هر روز شوهرش فاصله‌اش را بیشتر و بیشتر می‌کرد حتی حاضر به خرید شیر خشک برای نوزاد خودش نبود. بوی خیانت به مشام ملیحه می‌رسید. نیازی به پنهان کاری نبود. علنا می‌گفت تو را نمی‌خواهم. یک کارگر نوزده ساله دارم از خانه فراری است دلم در چشمان او گیر افتاده! بچه را بگذار و برو!

          اما به کجا؟ مادر ملیحه تا فهمید این مرد قصد بیرون کردن ملیحه را دارد به همسایه ملیحه پیغام داده‌بود که :( اون پلاک زنجیری که برای تولد دخترش خریدیم را ازش بگیرید نره بفروشه اون مال ماست) !

         خاک عالم!

        ملیحه مثل یک نان خور اضافی و طفیلی روزگار سختی را با نوزادش در خانه شوهر سپری می‌کرد. بارها کتک خورده‌بود و با وجود وضع مالی خوب همسرش در خانه با گرسنگی و نداری روزگار سر می‌کرد!

        قهر کرد و بچه را گذاشت تا شاید شوهرش به سختی بیفتد و از او و فرزندش مراقبت کند. اما جا خالی کردن همانا، به ضرب العجلی پر شدن همانا!

       مرتیکه بولهوس، دختر جوان بزک کرده را برای نگهداری بچه به خانه آورد و به همین راحتی سختی را بر خود هموار ساخت!

        همسایه‌ها ملیحه را خبردار کردند با کلی گریه وزاری و پا درمیانی همسایه‌ها دوباره برگشت تا نوزادش را در آغوش گیرد. می‌ترسید این بار هم کودکش را از دست بدهد و ثانیا این که جایی نداشت تا برود!

        اما چه برگشتنی، جلو چشمش، دخترک را به خانه می‌آورد و با او بلند بلند به خنده می‌نشست و غذا می‌خورد. حق حرفی ملیحه نداشت! سریع بیرونش می‌کرد!

       شده‌بود کلفت معشوقه شوهرش! به خاطر نوزادش و به خاطر بی‌کسی‌اش همه چیز را می‌دید و می‌ماند!

       موهایش، گوله گوله می‌ریخت. هر روز لاغرتر از دیروز و هر لحظه پیرتر از لحظه پیش! اما حق نفس کشیدن نداشت! مادرش تهدیدش کرده‌بود که اگر برگردد خونش به گردن خودش! برادرهایش هم خط و نشان کشیده‌بودند که اگر برگردی سرت بر روی سینه‌ات خواهد بود! اغراق نبود، می‌کردند برایشان کشتن و سوختن و دریدن چیز تازه‌ای نبود و چه بهتر که نزدیک را بدرند!

           مرتیکه به همین هم بسنده نکرد. باید ملیحه می‌رفت. موی دماغ مرد بود! بهش گفته‌بود یا خودت می‌گذاری و می‌روی من هم سه ملیون به تو می‌دهم یا اگر نه خودم بیرونت می‌کنم و دریغا ز یک پاپاسی!

        هر چه همسایه‌ها و خواهر شوهرهایش پا درمیانی کردند مرتیکه راضی نشد. بلند داد می‌زد ازش بدم میاد، نفسم تنگ میشه می‌بینمش! حالم به هم می‌خوره ازش !

         بهترین ماشین شهر زیر پایش و بیشترین پول در جیب‌هایش و زن و بچه‌اش محتاج یک تکه نان!

        عرصه را به ملیحه تنگ گرفته‌بود اگه خودش بیرونش می‌کرد یک قران هم بهش نمی‌داد. خانه مادر هم که جایی نداشت. ناگزیر به طلاق توافقی راضی شد و با سه ملیون پول و نوزاد هفت ماهه از خانه زد بیرون!

        تصمیم گرفته‌بود به یکی از محله‌های شاه‌عبدالعظیم برود و در یک تولیدی سر کار برود.

       ملیحه کودک خردسالش را در آغوش گرفت و ساک لباس کودک را به دست دیگرش داد و در خیابان‌های شهر تهران سرازیر شد!

       ملیحه‌های بسیاری هر روز در خیابان‌های شهر ما این گونه آواره‌اند! اما به کجا....؟!




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 93 شهریور 25 :: 12:38 صبح :: توسط : ب. اخلاقی

« ترانه...!»

          ترانه اسم مستعاری است که من به او دادم. شاید دوست نداشته‌باشد که شناسایی شود.

          سبزه بود و بانمک چشمانش درشت و خوش صورت. دوست‌داشتنی و مهربان. در عین حال لاغر بود و قد بلندی نداشت. دبیرستان که بودیم دیده‌بودمش اما یکسال از من بالاتر بود و فقط می‌دیدمش و می‌دانستم که در نزدیکی خانه ما خانه‌شان است.

          اما دوران دانشجویی و خوابگاه دوساله‌مان را با هم گذراندیم.

          تک دختر بود و دو تا برادر داشت. مادرش خیلی روی ترانه حساس بود. بدون اجازه مادرش آب نمی‌خورد. صبح های شنبه پدرش او را به تربیت معلم می‌رساند و چهارشنبه‌ها می‌آمد دنبالش. فکر نکنم جز همین خوابگاه جایی بدون مادرش رفته‌باشد.

          از توی تربیت معلم که با هم دوست شدیم و فهمیدم خانه‌شان در همسایگی خانه مادرم است، گهگاهی به خانه‌شان می‌رفتم و او نیز هر از چند گاهی به خانه‌ ما می‌آمد. با هم خیلی صمیمی شده بودیم.

          یک خانم عرفانی تو تربیت معلم داشتیم که بنگاه ازدواج برای دانشجوها باز کرده‌بود و بچه‌هایی که بیشتر دور و برش می‌پلکیدند را بیشتر در سایه لطف ایشان قرار می‌گرفتند و مدام برایشان خواستگار پیدا می‌کرد و می‌فرستاد.

          من دوست نداشتم هم خجالت می‌کشیدم هم احساس می‌کردم سلام کردن به خانم عرفانی هم یعنی برایم خواستگار بفرست!

         اما ترانه و دو دوست دیگرش خیلی با خانم عرفانی دم‌خود و دم‌پر بودند و برای همین یکریز خانم عرفانی صدایشان می‌کرد که فلانی هست بفرستم!؟

         مادر ترانه نسبت به خواستگارهای ترانه سخت‌گیری زیادی داشت. حتما تحصیل کرده‌باشند! بازاری نباشد شغل دولتی داشته‌باشد! لااقل لیسانس باشد. از طبقه خیلی پایینی نباشد بچه‌ هم زیاد نداشته‌باشند و هزاران دستور و فرمان دیگر!

          برای ترانه خواستگار زیاد می‌آمد و می‌رفت بیشترشان هم از طرف تربیت معلم بودند.

          برعکس ترانه بیشتر کسانی که خانه ما می‌آمدند یا فامیل و دوست بودند یا همسایه و آشنا و چون روابط اجتماعی بیشتری داشتم از مسجد و مکتب گرفته تا کوچه و خیابان و فامیل و دوست هر از گاهی یکی هم یاد ما می‌افتاد!

        از خود ترانه شنیدم که پسرخاله‌اش خواستگارش بوده و خیلی هم یکدیگر را دوست داشتند اما چون سواد چندانی نداشت با این که کار و بار خوبی داشت مادرش موافقت نکرده‌بود.

         دوران تربیت معلم ما تمام شد و ما معلم شدیم و روانه مدرسه. اما هنوز ترانه مورد توجه خانم عرفانی بود و برایش تک و توکی خواستگار می‌فرستاد و همیشه ترانه با ناز و نوز و عیب و ایراد بسیار همه‌شان را رد می‌کرد. من خیلی باهاش صحبت می‌کردم که این همه سخت نگیر آدم باشه، دیگه چی می‌خوای؟! و سخنانی از این دست که گناه دارند دل بچه مردم را نشکن اگه خوبه برای تحصیلات و شغل و قیافه‌‌اش سخت نگیر! اما تنها خودش نبود که باید تصمیم می‌گرفت مهم مادرش بود و این قسمت ماجرا را نمی‌شد قانع کرد!

        گذشت و گذشت تا این که یک هو یک ترافیک خواستگاری در خانه ما ایجاد شد. یکی از همکارها نمی‌دونم با چه واسطه‌ای سرش از خانه ما پیدا شد. دوست پدرم برای پسرش مصرانه و پافشار جلو آمد. پسر همسایه‌مان پا پیش گذاشت و فامیل دور مادرم نیز یاد ما افتاد.

        معرکه‌ای بود هم خنده‌دار هم گریه‌دار. همسرم هم همان موقع به خانه ما آمده‌بود و همکار مدرسه‌ام نیز برای پسر افسرش خواهش و التماس می‌کرد.

        بماند که چه بر سر من آمد!؟ اما در این وسط پیرزنی سید که برای پسر معلمش بیش از شش بار به خانه ما آمده‌بود، جالب‌انگیزتر بود! هر بار این بنده خدا که چی‌ بگم! بنده ناخدا به خانه‌مان آمد من نبودم. و روزی دیدمش که من ازدواج کرده‌بودم و دیگر نمی‌شد عروسش بشوم.

        بی‌هماهنگی به خانه‌مان آمد. بالا رفتیم و نشستیم خیلی افسوس خورد که چرا من قسمتشان نشدم. و از من خواست تا اگر دختر خوبی سراغ دارم آدرس بدهم.

        اولین سوژه‌ای که به ذهنم آمد، ترانه بود. گفتم دوست معلمی دارم هم سن و سال خودم. دختر بسیار خوبی‌است و کلی از وجنات و اوصاف ترانه برایش گفتم. اما گفتم باید از خودش اجازه بگیرم تا شماره‌اش را بدهم!

        به ترانه زنگ زدم و گفتم این بنده خدا این همه خانه ما آمد و مرا ندید تا دیروز و می‌گوید فقط دو تا پسر دارد این دومی‌اش است و معلم است خانه‌ دارد و یک موتور هم دارد. حالا اجازه هست شماره‌ات را به او بدهم؟

     ترانه پرسید می‌شناسیش؟ گفتم: نه راستش. من اصلا این‌ها را نمی‌شناسم و این بار اولی بود که می‌دیدمش و هیچ اطلاعی از خانواده‌اش ندارم! تحقیق کن ، بپرس!

      ترانه رضایت داد و خوب یادمه که من گفتم اصلا نمی‌شناسمشان و هرگز تا به حال ندیدمشان!

     پدرش خیلی درباره‌شان تحقیق کرد حتی به مدرسه این آقا رفته‌بود و از مدیر و همکارها سوال کرده‌بود. به محله و کوچه‌شان نیز رفته‌بود و همه تأییدش کرده بودند.

     یک یک ماهی از این تحقیق و تفحص گذشت و سور و ساز عقد و بله‌بران به راه شد.

   من هم که معرف و دوست صمیمی بودم حضور ثابت و دایم داشتم.

      ترانه قشنگ شده‌بود. تک دانه دختر لوس مامان به سر سفره عقد نشست . اما از همان اول با دعوا با ناراحتی! از سر خرید گرفته تا سر حرف‌ها و سر سفره و آرایشگاه و ....همه‌اش دعوا و ناراحتی!

    ترانه خیلی چاق بود! نصفه هم شد!

      همان روزهای اول سر سفره ناهار جناب داماد برمی‌گردد بهش می‌گوید یک کم ماست بیشتر بخور شاید سفید بشی! کفش پاشنه‌دار بپوش لا اقل تا زیر نافم برسی! و خیلی مزخملات دیگر!

     در کل یکی دو ماهی که عقد بودند همه‌اش یکی دو شب به خانه‌شان رفته‌بود آن هم گفته‌بود من باید زیر چادر مادرم و با بوی مادرم بخوابم و گرنه خوابم نمی‌برد!

     کارشان به ناراحتی و دعوا کشید. مادر ترانه یک طرف طناب را گرفته‌بود و داماد و مادرش سمت دیگر طناب را و حالا بکش بکش! هیچ کدام هم کوتاه نمی‌آمدند!

     سر یک چیزهایی هم ناراحتی ایجاد می‌کردند که خنده‌ات می‌گرفت! مثلا چرا داماد کت شلوار دامادی‌اش را پوشیده باید بگذارد برای شب عروسی و همین شد یک دعوا!

     داماد بددل مامانی بیشتر اذیت می‌کرد. با کی حرف زدی؟ کجا رفتی؟ تو بیرون خندیدی به کی خندیدی؟ چرا خندیدی؟ چرا آرایش می‌کنی؟ اصلا بیچاره آرایش نمی‌کرد!

      و تا آن جا رسید که من تو را نمی‌خواهم و تو فلانی و من فلانم و دعوا بالا گرفت!

       پدر ترانه مرد مهربان و دلسوزی بود اصلا طاقت رنج دختر و همسرش را نداشت. ترانه بین مادر و شوهرش گیر افتاده‌بود! و نمی‌توانست طرف هیچ کدام را بگیرد و چون هنوز در خانه مادر بود زور مادر چربید و به حرف مادرش راه می‌رفت!

        داماد بدزبان طعنه‌گو نه تنها عاشق نبود بددل  و شکاک هم بود و بسیار خسیس! وقتی طلاق دادند پول پفکی را که یک روز با ترانه بیرون رفته‌بودند و خریده‌بود، گرفت!

       طاقت هر دو طرف سر رفت و ترانه مجبور نبود این زندگی زشت را تحمل کند. پدرش مثل کوه پشت سرش ایستاده‌بود و از جایی که بلند شده‌بود هنوز کسی ننشسته‌بود!

        و اما این عقد دو ماه تاب نیاورد و منجر به طلاق شد و چون ترانه خودش تقاضای طلاق کرد هیچ‌ چیزی بهش تعلق نگرفت که بماند هر چی جناب داماد خرج کرده‌بود تا پول پفک را پدرش داد.

        ترانه جدا شد و تنها ماند. تا مدت‌ها مادرش از من دلخور بود حتی به زبان می‌آورد که کاشکی می‌شکست پای اون کسی که این‌ها را به خانه ما آورد!

        اما من احساس گناه نمی‌کردم چون گفتم نمی‌شناسمشان و ثانیا خودشان هم سخت گرفتند!

        ترانه از آن به بعد سخت‌گیرتر شد که بهتر نشد و این بار مثل مارگزیده از همه می‌ترسیدند!

       الان بعد گذشت شانزده هفده سال از آن ماجرا ، ترانه هنوز مجرد است. او مدیر مدرسه شد اما تنهاست. مادرش هم که به رحمت خدا پیوست بیشتر تنها شد. من هر وقت مشهد می‌روم حتما به دیدنش می‌روم و خیلی نگرانش هستم اما هنوز می‌ترسد و حالا هم که مادرش نیست خودش خیلی وسواس به خرج می‌دهد.

        از این که عمه شده خیلی خوشحال است و همه امیدش دختر خوشکل و ناز برادرش است که تنهایی و اندوهش را سرشار از صفا و شادی می‌کند!

       متأسفانه نگاه مردم ما به یک زن مطلقه، نگاه به یک جنایت‌کار جنگی‌ است! تا بعضی خواستگارانش می‌فهمیدند که او طلاق گرفته با این که می‌دانستند یکی دو ماهی بیشتر در عقد نبوده، پا به فرار می‌گذاشتند انگار لولو دیدند!

        ترانه، ترانه‌ی تنهایی و بی‌کسی‌اش را همیشه می‌نوازد  و تنها ساعت دلخوشی‌اش مدرسه است و بچه‌ها!

        خیلی تشویقش کردم تا در کلاس‌ها و نشست‌های دیگر نیز شرکت کند تا این همه در سایه تنهایی و غم نباشد اما خودش نیز اراده این حرکت‌ها را ندارد و عزمش را برای خوشبختی جزم نمی‌کند! به زور هم که نمی‌شود کسی را به سوی شادی و خوشبختی هول داد!

        اما من دست از تشویقش برنمی‌دارم و تا وقتی زنده باشم هولش خواهم داد خدا را چه دیدی! شاید هول خورد!؟

       امیدوارم همه دخترهای سرزمینم، همه دخترهای سرزمین‌های دیگر طعم خوشبختی و شادی را بچشند چه با ازدواج چه در مجردی! هر جا و هر کجا هستند دلشان خوش باشد و ساعاتشان پر نشاط و طبل اندوه وغمشان پاره شود و بی‌صدا! و هیچ‌کدامشان تلخی تنهایی را مزه مزه نکنند و آرام و راحت زندگی را لذت برند!




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : دوشنبه 93 شهریور 24 :: 5:43 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

 « شوخی که جدی درآمد!»


              زنگ زدم. چند لحظه‌ای معطل شدم تا در را باز کند. دم در که آمد، چشم‌هایش قرمز و ور غلمیده‌بود مشخص بود حسابی گریه‌ کرده!

     پرسیدم: چی‌ شده مریم؟ چرا چشمهات قرمزه؟

       تنه‌ی لاغر و باریکش را جمع و جور کرد و گفت: پیاز رنده می‌کردم!

      همان دم در به صحبت کردن از مدرسه و درس و سوال و حساب و کتاب پرداختیم.

     دوست همکلاسی دبیرستانی‌ام بود. دختر بسیار محجوب و مظلوم و دوست داشتنی! وضع مالی خیلی خوبی نداشتند. پدرش کفاش بود و یک مغازه کوچک کفش فروشی سر خانه‌شان داشتند. آن قدر هم کفشی نداشت! پدرش بیشتر به تعمیر و دوخت کفش می‌پرداخت تا فروش آن.

     خیلی لاغر و کشیده بود و بسیار خندان و شاد. دایم تو کلاس و زنگ تفریح سر به سر هم می‌گذاشتیم. کاری نبود که نکرده بر زمین مدرسه رها کرده‌باشیم.

    از حرکات لاغر اندامی مریم همیشه خنده‌ام می‌گرفت. خیلی بانمک و بامزه هم صحبت می‌کرد! مقنعه‌اش هم همیشه سر و ته بود بارها بهش می‌گفتم اما با این که دختر بزرگی بود، مرتب نبود!

      میز جلو ، کنار میز معلم می‌نشستیم. یادمه یک دفعه وقتی آقای رضوی، معلم دلسوز و با ایمان و اخلاق ادبیاتمان سر کلاس بود پاکنش زیر میز افتاد. به جای این که زیر میز برود و پاک کن را بردارد از همان روی میز تاه خورد به جلو و رفت کف کلاس تا پاک کن را بردارد. صحنه‌ خنده‌داری شده‌بود اصلا نتوانستم خودم را کنترل کنم! آقای رضوی هم تا نگاهش به من افتاد خنده‌اش گرفت انگار منتظر بود یکی بخنده تا اون هم راحت بشه

      دوستش داشتم چون خیلی ساده و بی غل و غش بود! هیچ چیزی توی اون دل لاغرش نبود نه چربی، نه غصه، نه هیچ چیز بد دیگری! یک دنیا مهربانی بود و سادگی!

    و اما دم در داشتیم حرف می‌زدیم که ناگهان مادرش آمد. سلام و احوالپرسی کردم. با مهربانی همیشگی‌اش جوابم را داد. مثل همیشه که شوخی می‌کردم با شوخی گفتم: چرا این مریم بیچاره را زدید؟ مگه چی کار کرده‌؟ گناه داشت!

      مادرش با ناراحتی گفت: تقصیر خودشه! دختر به این بزرگی یک ذره عقل و شعور نداره! مثل یه بچه سه ساله رفتار می‌کنه! مجبور می‌کنه آدمو که بزنیش!

     وای خدا..! از خجالت داشتم می‌مردم! دلم می‌خواست زمین دهان باز کنه و منو قورت بده! می‌فهمیدم رنگ به رخسارم نیست! عرق شرم به پیشانی‌ام نشسته‌بود! اصلا رویم نمی‌شد که تو صورت مریم نگاه کنم! از خجالت چشمامو از زمین بلند نمی‌کردم!

      بیشتر از اون که ناراحت حرف خودم بشوم ناراحت خجالت مریم شدم! بیچاره اومد لاپوشونی بکنه، اما نشد!

      نفهمیدم چرا کتک خورده؟ اصلا دلم نمی‌خواست که بدونم! فقط مانده بودم چطوری این قضیه را جمع و جور کنم و چطوری از دل مریم درآورم!

     خداحافظی کردم و به سمت خانه به راه افتادم، با یک دنیا سوال و یک دنیا شرمندگی!


      مریم عزیزم هر کجا هستی لطفا منو ببخش!

      هنوز شرمنده آن روزم!





موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : یکشنبه 93 شهریور 23 :: 6:53 عصر :: توسط : ب. اخلاقی
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >   
درباره وبلاگ
خدا را شکر می‌کنم که هر چه از او خواستم به من زیباترش را هدیه داد!
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 8
بازدید دیروز: 29
کل بازدیدها: 159322