سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارقه قلم
همگام با هر روز
 
 

« بازی تلخ»


          سیزده سال بیشتر نداشت. قد 170 و خوش‌صورت و خوش تیپ. با این که پسر بچه‌ای بیشتر نبود اما مثل یک مرد دیده می‌شد. ورزشکار بود. تکواندو. مدال هم داشت تو مسابقات کشوری جز برترین‌ها بود. چشم‌هایش درشت و زیبا بود. بیشتر شبیه دخترها بود تا پسرها! تازه از کلاس ششم به هفتم جدید آمده‌بود. همیشه در کلاس جایش میز آخر بود چون قدش از همه بلندتر بود. خوش صحبت و مهربان. بچه‌های کوچک را بسیار دوست داشت . وقتی برادر کوچک دوستش به همراه مادرش به مدرسه آمده‌بودند کلی سر به سر کوچولو می‌گذاشت و می‌خندید.

         مادرش همین یک‌دانه پسر کاکل به سر را داشت. همه امیدش، نیما بود. چنان از نیما حرف می‌زد که انگار آسمان سوراخ شده و این تک ستاره زیبا، پایین افتاده. با چنان به‌به و چه‌چهی از نیما حرف می‌زد که آب دهانش کش می‌کرد. انگار فقط یک پسر خوب و مهربان روی زمین هست، اون هم، نیماست!

        انیس و مونس مادر، نیما. همه کاره مادر، نیما. گوش همدرد مادر، نیما. مرد مادر، نیما. جان مادر، نیما! و همه کس بی‌کسی مادر، نیما!

        هر چه حضور پدر در خانه کمرنگ و دودی شکل بود، حضور نیما، جبرانش می‌کرد. پسر رشید و قدبلند و زیبای مادر، که دنیایش را با وجودش لطیف و هموار ساخته‌بود و مادر فراموش می‌کرد که چقدر در سختی و رنج است. چقدر به‌ دور از زندگی راحت است! نیما، تمام خلأهای زندگی مادرش را پر کرده‌بود! پاهای خسته از کار مادر را ماساژ می‌داد تا کوفتگی دو شیفت کاری را از تنش به درکند!

       گوش مادر بود! هر احساس و نجوایی که مادر داشت، هر دلتنگی و غصه‌ای که داشت، نیما پناهگاهش بود! حرف‌هایی را که به هیچ کس نمی‌شد گفت: نیما دل شنیدار و مهربان آن‌ها بود.

      تمام خرید مادر، نیما. تمام کارهای ناتمام و بی‌انجام مادر، نیما. از مدرسه که به خانه می‌آمد خودش غذایش را گرم می‌کرد و می‌خورد. تمام خانه را مرتب می‌کرد تا مبادا مادر، خسته برمی‌گردد، خسته‌تر شود. مثل یک دختر فهمیده و عاقل و دلسوز دور مادرش می‌گردید تا مبادا خیال کند که دورش خالی است!

        بعد ازظهرها باشگاه می‌رفت و تا می‌رسید سریع سماور را برای مادر روشن می‌کرد تا به محض رسیدن چای داغ را به پیشوازش بیاورد.

       نیما، مثل همه بچه‌ها، تمام دنیا و رویای مادرش بود! همه چیز مادرش بود!

       هرچی دیگران مادرش را نصیحت می‌کردند که یکی دیگه هم بیار، قبول نمی‌کرد که من فقط یک بچه دارم و اون دو تا نمی‌شه ! نیما فقط یکی است.

       کلی توی ذهنش برای نیما نقشه کشیده‌بود! همچین درسش تمام شود پیش خواهرم تو کانادا می‌فرستمش تا آینده خوبی را پیش بگیرد!

      بر سر این که برای مقطع متوسطه اول نیما به کدام مدرسه برود چنان این در و آن دری زد که انگار میخواهد وارد دانشگاه شود و حالا دنبال بهترینش هستیم!

     با مدیر مدرسه درافتاد که پسر من لیاقتش بیشتر از این است و نباید هر جایی ثبت نام شود!

      و وقتی در مدرسه‌ای که احساس کرد ، لیاقت نیمایش را دارد، ثبت نامش کرد ، با تمام مشغله پیگیر تمام کارهای مدرسه و درسش نیز بود و دقیقه‌ای رهایش نکرد.

      بچه‌ها را می‌خواستند به اردوی راهیان نور ببرند اما مادر نیما رضایت نمی‌داد! مدیر مدرسه کلی با او صحبت کرد که ما با قطار می‌رویم و خیلی مراقبیم و خطر نمی‌کنیم اما با تمام حرف‌ها و سخنان مدیر و قول و وعده‌هایش مادرش راضی نشد! مبادا به پسرم آسیبی برسید!

       به نیما که نگاه می‌کرد، چشمش ، برق می‌زد، نگاهش، پر می‌شد! دیگر جای خالی هیچ چیزی را در زندگی احساس نمی‌کرد! از نیما که حرف می‌زد انگار از یک شاهزاده رویایی صحبت می‌کند که حضور خارجی ندارد! یک نیما می‌گفت و صد نیما زمزمه می‌کرد! تمام سختی کار دو شیفت را به خاطر آینده و موفقیت نیما به جان می‌خرید و شکایت نمی‌کرد! نیما، مرد آرزوهای مادرش بود! مردی که نه همسرش و نه پدرش نتوانسته‌بودند نقشش را خوب ایفا کنند!

     کنار مادرش که می‌ایستاد شباهتی به پسرش نداشت، انگار برادر بزرگتر مادرش بود که عاشقانه و مهربان به خواهرش می‌نگرد! از مادرش یک سر و شانه بلندتر بود! از همه بچه‌های کلاس هم بلندتر! از همه هم‌سن‌هایش نیز بلندتر و رشیدتر!

         سه چهار روزی مانده به چهار شنبه سوری، تمام اسباب و لوازم ترقه بازی و آتش سوزی را خریده‌بود و آماده‌کرده‌بود تا آن شب را خوب بترکاند، غوغا کند و آتش بازی و ترقه‌بازی راه بیندازد.

       کت شلوار عیدش را خریده‌بود و با اصرار از مادر خواسته‌بود تا کراوات نیز برایش بخرد. کفش و لباس عیدش را زودتر از همه خریده‌بود. آن قدر برای رسیدن عید و سال نو ذوق داشت که تمام کارهای عیدش را زودتر از همه انجام داده‌بود. هر شب کت وشلوارش را می‌آورد و تنش می‌کرد که مامان، به نظرت به من می‌آید؟

        و مادرش با یک دنیا یک لذت ، براندازش می‌کرد و آفرین می‌گفت.

         توی کمدش آن قدر مرتب و تمیز بود که جرأت نمی‌کرد کسی دست ببرد، مبادا به هم بریزد! هر چیزی همانجایی بود که باید باشد! ترقه‌ها خودشان را آماده‌کرده بودند تا چهارشنبه سوری زیبا و پر سور و ساتی را برای نیما بسازند! کت و شلوارش آماده‌بودند تا شیپور سال نو به صدا درآید و بر قامت رشید نیما، بدرخشند و خوش نمایند!

         همه چیز برای نیما مهیا بود تا به پیشواز سال نو برود و سالی سرشار از تازگی و زیبایی را احساس کند و لمس نماید.

        اما سرنوشت، سر‌‌‌‌‌ّش را نوشت و تقدیر ،حرفش را به کرسی نشاند و قضا و قدر، تیرش را زد و  آسمان، سیاهی‌اش را رو کرد و زمین، ساکت ایستاد. ساعت‌ها متوقف شدند و عقربه‌ها از شمردن باز ماندند! صدای ابرهای شنیده‌نمی‌شد! بغضشان را فروخوردند و خورشید، فقط می‌تابید به کجا ؟ خودش نمی‌دانست؟ چرا ؟ نمی‌فهمید! همه چیز دست در دست هم چهارشنبه سوری نیما را آتش زدند! عیدش را عزا کردند!

      نیما سیزده سال بیشتر نداشت! هر چند قامتش بلند بود و به مردی شباهت داشت تا نوجوانی! اما هنوز در کودکی‌اش غرق بود و بازی‌های کودکی را مرور می‌کرد.

       آن‌روز، آن روز که نه آن روز شب‌نما، نیما ، تنها نبود. مادرش سر کار نرفته‌بود و نیما را برای ساعتی در خانه تنها گذاشت. بیرون رفت تا نان بخرد وقتی برگشت به طبقه پایین کنار مادرشوهرش رفت و نیم ساعتی را با آن‌ها به صحبت کردن نشست.

       خداحافظی کرد و از پله‌ها بالا رفت. نمی‌دانست از پله‌ها بالا نمی‌رود که دارد می‌افتد، سقوط می‌کند. سرش به سنگ می‌خورد.

        در آپارتمان را باز کرد.

    نیما، ....نیما......،!

     نیما، جواب نداد.

        تو تو آشپزخونه‌ای؟ ای شکمو، نکنه سر یخچالی؟!

        اما سر یخچال نبود.

     چشم‌هایش پذیرایی را دور زد. نیما، کجایی مامان؟!

      صدایی جواب نداد.

    به سمت اتاق خواب رفت.

      نیما از میله بارفیکس آویزان بود.

       نیما، چی کار داری می‌کنی؟ چرا خودت را با کمربند حوله به میله آویزان کردی؟!

     جوابی نشنید.

    جلوتر رفت . پشت نیما به او بود. فکر کرد نیما با او شوخی می‌کند. پهلوهایش را قلقلک داد.

      نیما، اذیت نکن مامان! بیا پایین!

     ناگهان متوجه شد نیما، خر....خر ....می‌کند! صدای نفس تنگش را شنید.

         خاک برسرم!

        با داد و بیداد و اشک و آه جسد نیمه جان نیمایش را پایین کشید!

        تو مطب یاد گرفته‌بود چطور تنفس بدهد و  برگشت قلب بزند.

      سه ربع تمام بالای سر پسر رشیدش ماساژش داد، تنفسش داد!

         سه ربع تمام طول کشید تا آمبولانس برسد.

        مادر نمی‌فهمید ! هیچی نمی‌فهمید! پای برهنه دنبال نیما به راه‌ افتاد!

       همه چیزش را از او گرفته‌بودند! همه دنیایش را! همه رویایش را! همه کسش! پدرش مادرش برادرش خواهرش همسرش دوستش عزیزش نفسش ، همه وجودش را از او گرفته‌بودند.

        پشت در احیای بیمارستان، فقط یک روح بود که بال بال می‌زد! یک آه بود که پر می‌گشود! یک نفس بود که خدا خدا می‌کرد!

       اما انگار خدا صدا را نشنید، بال بال زدن مادری تنها را ندید، قد رعنای نوجوان سیزده‌ساله را ندید!

       یا دید! به رویش نیاورد!

        نیما، برنگشت! خیلی آسان و ساده، خیلی دروغین و الکی، رفت!

      رفت و تمام ترقه‌هایش ماند! رفت و کت شلوارش هنوز آویزان و منتظر است!

        به میله بارفیکس کمر بند حوله را می‌بندد و به دور گردنش! روی صندلی می‌رود تا مثل آرتیست‌ها بپرد پایین! پایین پریدن همان و کمربند به رگ گردنش فشار می‌آورد و بیهوش می‌شود و در این بیهوشی خفه!

         یک بازی بچگانه ساده!

         هیچ کس باورش نمی‌شد! نیما  وقتی می‌ایستاد سرش به بالای در می‌رسید و حالا نتوانسته‌بود سر پا بایستد و خودش را نجات دهد!

        هر کسی چیزی می‌گفت! نکنه خودکشی کرده! نکنه کشتنش!

       مگه میشه پسر به این بزرگی همچین کاری بکنه؟! حتما یک چیزی بوده!

        اما دکترها فقط یک چیز گفتند: که بیهوش شده و بعدش خفه!

       به همین راحتی! به همین سختی!

       تو قطعه نوجوانان نشد دفنش کنند چون قدش بلندتر از قبر نوجوانان بود!

        آن‌هایی که نمی‌شناختند باورشان نمی‌شد که این بلند بالای رشید، سیزده‌ سالش است!

         مادرش، دیوانه!....همه دیوانه.....!

         خدایا .......خدایا.......!

         یکسره مادرش حرف می‌زد . اشک نمی‌ریخت فریاد می‌زد!   هیچ کس را نمی‌دید! نگاهش که می‌کردی می‌فهمیدی نگاهش به تو نیست! در دنیایی دیگر به دنبال نیمایش می‌گردد!

        ترقه‌هایش را به یادش در شب چهارشنبه سوری دوستانش به آسمان فرستادند !   همه اشک می‌ریختند و با آتش دل، آتش بازی می‌کردند!

        دوستانش ترقه‌ها را با گریه می‌سوزاندند و به هوا می‌فرستادند.....

         چهارشنبه سوری نیما با حضور تمام دوستان و هم مدرسه‌ای‌هایش، همسایه‌ها و فامیل‌هایش ، به گریه و اشک و آه و فغان برگزار شد!

       مادرش روی زمین نبود .... پاهایش روی زمین تاب نداشت، پایی نداشت که روی پا بایستد! وزنی نداشت که بر زمین سنگین شود و سر بلند کند! مادرش...... وجود نداشت!

        عکس زیبا و خندانش را روی میز گذاشتند و تمام خرید عیدش را به دورش چیدند!

         هر که آمد حرف نزد! همه زبان به دندان گرفته‌بودند. هیچ کس حرفی برای آرام کردن مادرش نداشت! هیچ کس، کلامی برای تسلایش پیدا نمی‌کرد! همه سرها پایین و اشک‌ها سرازیر! همه قلبشان کف دستشان بود!جگر همه شرحه شرحه بود! مثل ابر بهار اشک می‌ریختند! و مثل سیل جاری بودند!

         نیما، مادرش را تنها نگذاشت! روح مادرش را با خودش برد ! هنوز پاهای خسته مادر را ماساژ می‌دهد و پشتش را می‌مالد تا خستگی رنج از تنش بیرون رود!

 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : چهارشنبه 93 شهریور 26 :: 2:34 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

درباره وبلاگ
خدا را شکر می‌کنم که هر چه از او خواستم به من زیباترش را هدیه داد!
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 73
بازدید دیروز: 74
کل بازدیدها: 159625