سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارقه قلم
همگام با هر روز
 
 

« زن زیادی»


     شاید با شنیدن این نام به یاد داستان زن زیادی جلال آل احمد بیفتید!

       درست است! این ماجرا مرا به یاد همین داستان جلال می‌اندازد. زن زیادی

       ملیحه بیست و سه سالی بیشتر ندارد اما خاطره دو زندگی و دو آوارگی را به یاد سپرده است. درست مثل زن زیادی جلال که در پس ترک کردن شوهرش، آواره جاده می‌شود و در کنار جاده سوار بر درشکه‌ای به پشت سر درشکه‌چی می‌نگرد تا ببیند زخمش را او التیام خواهد بخشید!

        به زور مادر و کتک برادرش او را به یک مرد معتاد دادند. خماری بیش از حد شوهرش و بیکاری‌ و بی‌پولی باعث شد تا با وجود یک دختر از این مرد از او طلاق بگیرد.

       چقدر دوندگی کرد تا حضانت بچه را به عهده بگیرد اما مادر و برادرهایش دخترک کوچک را آزار می‌دادند و اذیت می‌کردند و ملیحه نمی‌توانست خرد شدن دختر کوچکش را زیر دست و پای مادر و برادرهایش تحمل کند و ببیند. حق هیچ گونه اعتراضی هم نداشت. چرا که خود نان خوری اضافی بود چه برسد به دخترش!

          این  شد که برای رهایی دخترش او را به خانواده شوهرش سپرد. اما قضیه به همین جا خاتمه پیدا نمی‌کرد. این بار انگشت اشاره به سوی خودش دراز بود. نان خور اضافی! زنیکه مطلقه! تو عرضه شوهرداری نداشتی! این طور عاطل و باطل می‌گردی! سر یخچال نرو! تلویزیون را خاموش روشن نکن! چرا رفتی! چرا آمدی؟! بشین، بتمرگ! چته!

          برای رهایی از این همه سرزنش و سرکوفت راهی بازار شد تا در یک تولیدی روزش را شب کند و شب‌ها یک گوشه‌ای در خانه مادری، چادرش را بی‌صدا رویش بکشد و بخوابد و صبح قبل از آن که آن‌ها چشمشان به او روشن شود خانه را ترک کند.

          اما به این هم راضی نبودند. اصلا نباید می‌بود. حضورش و نام و بویش نیز آزار دهنده بود!

          خانواده نداری نبودند. از سر و گردنشان طلا بود که آویزان بود. اما طبعشان کوتاه و خاطرشان افسرده‌ حال بود. از انسانیت بویی نبرده‌بودند. صدایشان ، داد و سخنشان، طعنه و نگاهشان لبریز از تحقیر و توبیخ بود!

         صاحب تولیدی نیم نگاهی به ملیحه داشت و تا اشاره‌ای کرد، برادرها با لگد بیرونش کردند و از شرش خودشان را راحت ساختند.

          فریبرز از زن اولش یک پسر بچه خل و چل داشت که جز نعره و فحش، چیزی بلد نبود. ملیحه را با همان کوچکی‌اش می‌زد و زیر ناسزا و فحش می‌گرفت.

          فریبرز اول‌ها خوب بود مثلا عاشق ملیحه بود. اما کم کم ملیحه برایش کم رنگ و کم رنگ‌تر می‌شد. به دنبال بهانه بود. و این آخری‌ها بهانه کرده‌بود اگر تو برایم یک بچه می‌آوردی من نگهت می‌داشتم!

           ملیحه باردار شد و چون قضیه حاملگی‌اش جدی شد، فریبرز شروع کرد به آزار و اذیتش!

           شب‌ها دیر می‌آمد و غر می‌زد. جایش را کنار پسرش کشیده‌بود و ظهرها با پسر دیوانه‌اش به رستوران می‌رفت و غذا می‌خورد. قوت و نان را از سفره ملیحه بریده‌بود و زن حامله بیچاره با کمک همسایه‌ها و فروش طلاهای کم و اندکش روزگار را سر می‌کرد.

           یک چشمش اشک و یک چشمش خون! سرنوشت برایش بد مقرر شده‌بود.

           ملیحه زایمان کرد. و هر روز شوهرش فاصله‌اش را بیشتر و بیشتر می‌کرد حتی حاضر به خرید شیر خشک برای نوزاد خودش نبود. بوی خیانت به مشام ملیحه می‌رسید. نیازی به پنهان کاری نبود. علنا می‌گفت تو را نمی‌خواهم. یک کارگر نوزده ساله دارم از خانه فراری است دلم در چشمان او گیر افتاده! بچه را بگذار و برو!

          اما به کجا؟ مادر ملیحه تا فهمید این مرد قصد بیرون کردن ملیحه را دارد به همسایه ملیحه پیغام داده‌بود که :( اون پلاک زنجیری که برای تولد دخترش خریدیم را ازش بگیرید نره بفروشه اون مال ماست) !

         خاک عالم!

        ملیحه مثل یک نان خور اضافی و طفیلی روزگار سختی را با نوزادش در خانه شوهر سپری می‌کرد. بارها کتک خورده‌بود و با وجود وضع مالی خوب همسرش در خانه با گرسنگی و نداری روزگار سر می‌کرد!

        قهر کرد و بچه را گذاشت تا شاید شوهرش به سختی بیفتد و از او و فرزندش مراقبت کند. اما جا خالی کردن همانا، به ضرب العجلی پر شدن همانا!

       مرتیکه بولهوس، دختر جوان بزک کرده را برای نگهداری بچه به خانه آورد و به همین راحتی سختی را بر خود هموار ساخت!

        همسایه‌ها ملیحه را خبردار کردند با کلی گریه وزاری و پا درمیانی همسایه‌ها دوباره برگشت تا نوزادش را در آغوش گیرد. می‌ترسید این بار هم کودکش را از دست بدهد و ثانیا این که جایی نداشت تا برود!

        اما چه برگشتنی، جلو چشمش، دخترک را به خانه می‌آورد و با او بلند بلند به خنده می‌نشست و غذا می‌خورد. حق حرفی ملیحه نداشت! سریع بیرونش می‌کرد!

       شده‌بود کلفت معشوقه شوهرش! به خاطر نوزادش و به خاطر بی‌کسی‌اش همه چیز را می‌دید و می‌ماند!

       موهایش، گوله گوله می‌ریخت. هر روز لاغرتر از دیروز و هر لحظه پیرتر از لحظه پیش! اما حق نفس کشیدن نداشت! مادرش تهدیدش کرده‌بود که اگر برگردد خونش به گردن خودش! برادرهایش هم خط و نشان کشیده‌بودند که اگر برگردی سرت بر روی سینه‌ات خواهد بود! اغراق نبود، می‌کردند برایشان کشتن و سوختن و دریدن چیز تازه‌ای نبود و چه بهتر که نزدیک را بدرند!

           مرتیکه به همین هم بسنده نکرد. باید ملیحه می‌رفت. موی دماغ مرد بود! بهش گفته‌بود یا خودت می‌گذاری و می‌روی من هم سه ملیون به تو می‌دهم یا اگر نه خودم بیرونت می‌کنم و دریغا ز یک پاپاسی!

        هر چه همسایه‌ها و خواهر شوهرهایش پا درمیانی کردند مرتیکه راضی نشد. بلند داد می‌زد ازش بدم میاد، نفسم تنگ میشه می‌بینمش! حالم به هم می‌خوره ازش !

         بهترین ماشین شهر زیر پایش و بیشترین پول در جیب‌هایش و زن و بچه‌اش محتاج یک تکه نان!

        عرصه را به ملیحه تنگ گرفته‌بود اگه خودش بیرونش می‌کرد یک قران هم بهش نمی‌داد. خانه مادر هم که جایی نداشت. ناگزیر به طلاق توافقی راضی شد و با سه ملیون پول و نوزاد هفت ماهه از خانه زد بیرون!

        تصمیم گرفته‌بود به یکی از محله‌های شاه‌عبدالعظیم برود و در یک تولیدی سر کار برود.

       ملیحه کودک خردسالش را در آغوش گرفت و ساک لباس کودک را به دست دیگرش داد و در خیابان‌های شهر تهران سرازیر شد!

       ملیحه‌های بسیاری هر روز در خیابان‌های شهر ما این گونه آواره‌اند! اما به کجا....؟!




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 93 شهریور 25 :: 12:38 صبح :: توسط : ب. اخلاقی

درباره وبلاگ
خدا را شکر می‌کنم که هر چه از او خواستم به من زیباترش را هدیه داد!
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 70
بازدید دیروز: 74
کل بازدیدها: 159622