سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارقه قلم
همگام با هر روز
 
 

 

    «مهرانه قسمت دوم»

پدرم از من خواست تا موقع آمدن آقای مهندس نخعی، حضور داشته‌باشم و از نزدیک، شریک تازه‌اش را ببینم.

 

سودابه تند تند تهیه‌ی شام و میوه را می‌دید. بیشتر چیزها آماده‌بود و فقط باید سرو می‌شدند.

 

زنگ خانه به صدا درآمد.

حبیب آقا باغبانمان، در را بازکرد.

 

آقای نخعی با ماشین بسیار زیبایش وارد حیاط ما شد و توی پارکینگ حیاط ماشینش را پارک‌کرد.

ماشینش خیلی با کلاس و زیبا بود. فکر کنم قیمتش به اندازه‌ی خانه‌ی ما بود!

 

از پشت پنجره اتاقم، محو دیدن ماشین بسیار زیبا و آخر سیستم مهندس نخعی شدم.

پدرم صدایم کرد و مرا از حال و احوال سیر و سیاحت ماشین، بیرون کشید.

با پدرم به استقبال مهندس نخعی رفتیم.

 

چه قامتی! با اینکه  من قد بلند و کشیده‌ای داشتم ولی باید سرم را بلند می‌کردم تا مهندس را ببینم!

چهار شانه و قدرتمند! به کشتی‌گیرها و پهلوانان بیشتر شباهت داشت تا به مهندس‌ها!

صورتش هم مثل قد و قامتش، درشت و پرهیبت بود! احساس می‌کردم از او می‌ترسم و همان اول، دلم را سر راهش از دست دادم و ترس عجیبی از او به دلم افتاد.

با این که خیلی تلاش داشتم تا با غرور و تکبر خاصی وارد شوم، در مقابل هیبت و عظمت او، ناچیز بودم و وحشت و کوچکی مرا گرفته‌بود!

 

پدرم مرا به او معرفی کرد:

مهرانه جان، دخترم!

 

نگاه معناداری به من انداخت و گفت:« دختر قشنگی دارید! خیلی مراقبش باشید!»

از این که همچین مردی با این ابهت و جبروت و شکوه از من تعریف می‌کرد، به خودم می‌بالیدم!

خیلی‌ها، بارها به من گفته‌بودند که بسیار زیبا هستم، اما تعریف مهندس طور دیگری بودم! هم خوشحال شده‌بودم هم ترسیده‌بودم!

 

پدرم از من خواست تا در کنارشان باشم و در گفتگویشان شرکت کنم.

آقای مهندس نخعی به پدرم گفت:« امروز، روز خسته‌کننده‌ای داشته !»

پدرم رو کرد به من و گفت:« مهرانه جان، اون آهنگ قشنگ همیشگیتو برای مهندس بزن تا خستگی از تنشان بیرون برود!»

 

از این که در مقابل همچین مردی، خودنمایی می‌کردم، خوشحال بودم و برایش آهنگ مورد علاقه‌ی پدرم را نواختم!

مهندس، خیلی خشک و سرد برایم دست زد و مثل این که یک هو چیزی یادش بیاید گفت:« مدارک را توی شرکت جا گذاشتم! اگر کمی تأمل کنید، می‌گویم بیاورندش!

 

پدرم با ادب و احترام خاصی  گفت:« بهتر، بیشتر در حضور شما خواهیم‌بود!»

 

از رفتار خشک و بی‌روح نخعی، خوشم نیامد و این پا آن‌پا می‌کردم تا از کنارشان بروم.

 

موبایلش را برداشت و زنگ‌زد. خیلی آهسته و آرام به کسی گفت:« مدارک توی شرکت، در گاوصندوقم است. بردار و بیار. فقط عجله کن!»

به نیم‌ساعت نکشید که دوباره زنگ خانه‌ را زدند.

من که به بهانه‌ی تلفن زدن از کنارشان فرار کرده‌بودم به آشپزخانه و کنار سودابه پناه آوردم.

 

سودابه مثل همیشه کنار پنجره، دید‌می‌زد.

همین‌طوری که سرش را از لای پرده‌ بیرون داده‌بود گفت:« خانم، این جوان کیه؟! می‌شناسیدش؟»

به کنار پنجره آمدم. تا رسیدن من، جوان به زیر ساختمان رسیده‌بود و از نظر ناپدید!

 

یک‌ربعی از آمدن نفر دوم می‌گذشت.

پدرم دوباره صدایم کرد که مهرانه‌، بابا، اون مُهر منو از توی کشو میزم بده!

مُهر پدرم را برداشتم و به نزدشان رفتم.

تا وارد شدم، جوانی سر به زیر، جلوی پایم بلند شد.

 

مهندس نخعی رو کرد به من و گفت:« پسرم، کامران!»

گفتم:« خوش‌بختم»

 

پدرمم با لبخندی رضایتمند به کامران رو کرد و گفت:« دخترم، مهرانه»

اصلا شکل پدرش نبود. بلند قد بود اما نه به بلندای پدرش و نشانی از چهار شانه‌ نبود! دو شانه هم به زور داشت!

با نگاه پدرم نشستم.

 

پدرم حساب کتاب‌های شرکت را برای مهندس می‌گفت و صادرات و وارداتشان را بررسی می‌کرد و کامران‌ هم اسناد و مدارک را ورق می‌زد.

هر از گاهی پدرم، به من نگاهی می‌انداخت و تأیید مرا می‌گرفت تا در جمعشان تنها نباشم!

سودابه شیرینی و نسکافه آورد. از او گرفتم و روی میزشان گذاشتم و همان‌جا نزدیکشان نشستم.

 

نگاهم به کامران بند شده‌بود. برخلاف پدرش، هیچ ترسی نداشت! خیلی آرام و بسیار سربه زیر و خجالتی و در عین حال بسیار نافذ و مظلوم!

هر کار کردم تا نگاهم را از او بدزدم، نمی‌شد. مدام چشم‌هایم به سوی او برمی‌گشت و هی زیر و رویش را می‌نگریستم!

 

من پسرهای کمی ندیده‌بودم ولی تا به حال این اتفاق برایم نیفتاده‌بود و این گونه مسخره‌ی یک نگاه‌کردن، نشده‌بودم!

دلم می‌خواست از او سؤالی بپرسند و بیشتر صدایش را بشنوم.

 

برای همین پرسیدم شما چی می‌خونید؟

 

هنوز بدبخت آمد دهانش را بازکند که مهندس رفت تو حلق منو گفت:« کامران دست راست منه و امسال قراره برای دکترای مدیریت، شرکت کنه»

همین‌طور که نسکافه‌ام را می‌خوردم، زیر چشمی، کامران را می‌پاییدم.

 

من که تا دقایقی پیش، حوصله‌ام کنار این‌ها سر رفته‌بود حالا از جایم تکان نمی‌خوردم و ذره‌ای آن طرف‌تر نمی‌رفتم! پاهایم به زمین دوخته‌شده‌بود و وزنم روی دویست کیلو رفته‌بود! هرکار کردم تا از این حالت بیرون بیایم نشد که نشد!

 

فکر کنم، کامران به خوبی فهمیده‌بود که زیر تیر نگاه من است! یکی دوباری، جسته‌ گریخته، به من نگاه کرد و تا به من می‌نگریست، چشمانم را می‌دزدیدم!

چقدر قیافه‌ی آشنایی داشت! احساس می‌کردم جایی او را دیده‌ام! جایی بسیار نزدیک و خیلی زیاد! احساس می‌کردم، سال‌هاست که او را می‌شناسم! اما کجا و کی نمی‌دانم!

 

حافظه‌ی قوی‌‌ای داشتم و امکان نداشت کسی را حتی اگر در بچگی دیده‌بودم از یادببرم و این را از مادرم به ارث برده‌بودم. اما هر چه بیشتر نگاهش می‌کردم، بیشتر دنبالش می‌گردیدم و کمتر در حافظه‌ام او را می‌یافتم!

 

خیلی آشنا بود! خیلی عجیب! و بدتر از آن این که نگاهش که می‌کردم، قلبم، تپشش زیاد می‌شد و احساس لرزش توی دست‌هایم می‌کردم به حدی که برگه را از روی میز برداشتم، می‌لرزید و برای این که کسی به این ماجرا پی‌نبرد، برگه را سریع روی میز گذاشتم!

عجیب حالی بر من ریخته‌بود! انگار ذهنم را در خلأ، فشار می‌دادند و من هرچه فکر می‌کردم، کامران را در خاطراتم نمی‌دیدم!

 

سودابه صدایم زد. چقدر بدموقع! اگر جلوی آن‌ها نبود هرگز از اتاق خارج نمی‌شدم.

تلفن با من کار داشت. عمه سولماز بود. از من خواست تا پای کامپیوتر بروم و با او صحبت کنم.

 

اصلا الان وقتش نبود! این دیگه از کجا، حالا سر و کله‌اش پیدا شده‌بود!؟

عمه می‌گفت:« که پدرم با او صحبت کرده و منتظر رفتن من است»

صدای خداحافظی بلندشد.

به عمه گفتم:« مهمان دارم بذارید بدرقه‌شان بکنم می‌آیم دوباره با شما تماس می‌گیرم»

 

به سرعت خودم را به ورودی آپارتمان رساندم.

 

کامران کنار پدرش، کوچک و کوتاه بود ولی بازهم بلندقامت بود و رشید و یک طور دیگر! یک چیزی که نمی‌شد وصفش کرد!

آن‌ها که رفتند، تو ذهنم با خودم به دعوا افتادم! که یک‌هو چت شد؟! مگر آدم ندیده‌ای؟ تو این همه دوست و آشنا کنارت هست و این همه سفرهای خارجی رفته‌ای و با آدم‌های مختلف برخورد داشتی، حالا با دیدن یک نفر، چنین از کوره به‌در شدی و خود را باختی!؟

 

گفتم:« حتما یک احساس خنده‌دار است! و حالم خوب می‌شود!

آن شب تا صبح خوابم‌نبرد! آن‌قدر روی تختم، بالا و پایین شدم و به چپ و راست تا خوابم ببرد اما خوابی نبود! چشمانم از بیداری روز، بازتر بود و قلبم از هر روز، شدیدتر می‌زد!

 

نمی‌دانم چرا قیافه‌ی کامران از توی ذهنم پاک نمی‌شد و یک لحظه، تصویرش، از ذهنم، دور نمی‌گردید.

با این که دختر آزاد و رهایی بودم و با دوستان و دوستانشان همیشه به گردش بودم ولی هیچ‌گاه، دلم پای هیچ‌کسی نلرزیده‌بود و هیچ احساسی به هیچ کدامشان نداشتم!

 

گاهی پروانه به خنده می‌گفت:« تو دختر عصر یخی هستی! به جای قلب یک تکه یخ در سینه‌ات گذاشته‌اند! یک ذره احساس نداری و فکر نکنم در دلت هیچ کسی جایی داشته‌باشد!»

راست می‌گفت. جز مادر و پدرم، هیچ کس، توی ذهنم، قدم نمی‌زد و از نبود هیچ‌کسی ناراحت نبودم! دنیایم سرشار از آرزوها و خیال‌های خودم بود و در آن هیچ مردی یا جوانی، راه‌ نداشت!

 

اما امشب چه مرگم شده‌بود نمی‌دانستم!؟

لحظه‌ای چشمانم به خواب نرفت و از بس کلافه شدم، برخاستم و روی تختم نشستم و چراغم را روشن کردم و کتابم را روی پایم گذاشتم تا بخوانم . اما چه خواندنی؟

 

کلمات، دور سرم می‌چرخیدند و هیچ جمله‌ای را به درستی نمی‌دیدم!

دم صبح خوابم برده‌بود. با خودم گفتم صبح که بیدار شوم همه‌چیز مثل اولش خواهدبود!

با صدای سودابه از تختم، جدا شدم.

 

خانم، ساعت دهه! نمی‌خواید صبحانه بخورید من دارم میرم بیرون خرید کنم!

خودم را از تختم به تمام معنی، کَندم! سنگین شده‌بودم و احساس می‌کردم سرم به اندازه یک صخره‌ی بزرگ شده‌است و درد می‌کند!

تا چشمم را بازکردم، کامران جلوی چشمانم ظاهر شد! تصویر او تمام قاب چشمانم را پرکرده‌بود! و ذهنم را پر از تصویر خودش نموده‌بود!

 

خدایا!.... این چه وضعیه؟ من چرا این گونه شدم؟

این چه خیالی است که این‌گونه مرا محاصره کرده‌است؟!

 

با خودم گفتم اگر یک دوش بگیرم حتما حالم خوب می‌شود!

اما نه دوش، نه صبحانه، نه ارگ، نه استخر، نه کلاس رقص، نه دوستان و گردش بیرون، هیچ کدام، عقلم را به من برنمی‌گرداند! و حال و روزم را بهتر نمی‌کرد! به هر سمتی می‌رفتم، کامران، جلویم بود و فکر او مرا به کلی از خودم، بریده‌بود!

 

می‌ترسیدم به بچه‌ها بگویم به من بخندند که دختر عصر یخی، دل‌، باخته!

یکی دو‌هفته‌ای گذشت. حال من بهتر که نمی‌شد بدتر هم می‌شد! دست و دلم به درس‌ها و کتاب‌ها هم نمی‌رفت و از دوستانم، کناره می‌گرفتم.

 

دختر شیرین‌زبان بابا، کم‌حرف شده‌بود و بیشتر ساعتش را در خلوت و تنهایی می‌گذراند.

 

کم‌خوراک شده‌بودم در عرض همان دو هفته، چهار کیلو کم‌کردم!

میلم اصلا به غذا نمی‌رفت. فقط و فقط به دنبال میوه‌های آبدار و آب بودم و اگر همین آب و هندوانه نبود، حتما می‌مردم!

 

پدرم خیلی نگرانم شده‌بود و برای اینکه حالم لو نرود، گفتم:« تو رژیمم می‌خواهم تا شش کیلو کم کنم»

این طوری نمی‌شد بود! باید هر طوری شده،‌ کامران را می‌دیدم و تنها راهش ، رفتن به شرکت پدرم بود.

 

پیش پدرم رفتم و گفتم:« می‌خواهم چند روزی به شرکتتان بیایم و از نزدیک کارتان را ببینم. راستش دارم روی معاونت شرکت، فکر می‌کنم!

پدرم که تعجب کرده‌بود گفت:« من تمام کارهایت را انجام دادم تا تو به کانادا بروی!

 

گفتم:« دیر نمیشه، یه کم صبر کنید تا خودم را جمع و جور کنم و آماده‌شوم نمی‌خواهم بدون مقدمه  و آمادگی بروم و بعدا افسوس بخورم!

پدرم قبول کرد ..

 

پاتوق من شده‌بود شرکت. تا لحظه‌ای که کامران جلوی چشمم بود، در شرکت بودم و همچین که او می‌رفت، بهانه‌ای پیدامی‌کردم و به خانه برمی‌گشتم.

هرچه بیشتر می‌دیدمش، قلبم بیشتر صدا می‌داد! وقتی به من نزدیک می‌شد و به اتاق پدرم می‌آمد، صدای قلبم را می‌شنیدم! احساس می‌کردم شانه‌هایم از صدای تپش قلبم، می‌لرزد!

 

با این که او خیلی سرد و بی‌روح، رفتار می‌کرد اما من هر لحظه بیشتر، دیوانه‌اش می‌شدم!

به هر بهانه‌ای به قسمت آن‌ها می‌رفتم و زیر نظر می‌گرفتمش!

 

در عین حال هم نمی‌خواستم، غرورم را زیر پا بگذارم و او احساس‌کند که من به دنبال او هستم!

 

گاهی با خودم می‌گفتم:« به جهنم که غرورم را زیر پا بگذارم! ارزش این همه اذیت من را ندارد! جلو بروم و به او همه چیز را بگویم!

پاهایم به جلو خیز برمی‌داشت و غرورم به عقب می‌نشست و غرورم، پیروز بود! هر دو قدمی که جلو می‌رفتم، یک قدم عقب می‌آمدم!

روز و شب نداشتم. مثل دیوانه‌ها شده‌بود باورم نمی‌شد که یک دیدار این‌گونه مرا آشفته و سراسیمه‌ کند!

 

هرچند خیلی اذیت می‌شدم، اما احساس قشنگی بود! حس‌می‌کردم مثل یک دختر نه ساله‌ی زودباور احساساتی شدم! که به هیچ وجه از خر شیطان پایین نمی‌آید!

شب‌ها، زانوهایم را بغل‌می‌زدم و مثل ابر بهار اشک می‌ریختم!

 

خدایا! ... این چه احساسی است! این چه دردی است که به من دادی! من که در این وادی‌ها، سیر نمی‌کردم! چرا همچین تیری به قلبم زدی!

خدایا،... نجاتم بده !

 

با خودم فکر می‌کردم که چه گناهی کرده‌ام که به این تشویش افتادم؟!

با این که از داشتن این احساس، لذت می‌بردم و جوان‌تر دیده‌می‌شدم، ولی رنج دوری کامران را نمی‌توانستم، بپذیرم!

ی

کی دو باری برنامه ریختم تا کامران را در یک کافی‌شاپ یا رستوران، گیر بیندازم و احساسم را به او بگویم، اما خیلی دوری می‌کرد و به احساسم هیچ پاسخی نمی‌داد!

هرچه او پاسخ نمی‌داد، من دیوانه‌تر می‌شدم و دلداده‌تر می‌گشتم!

با این که خیلی سعی می‌کرد تا بی‌تفاوت و بی‌احساس رفتار کند، قیافه‌اش، چیز دیگری را فریادمی‌زد و سکوتش، بیشتر، سخن می‌گفت. هرچه کناره می‌گرفت، به او بیشتر نزدیک می‌شدم و هرچه کمتر نگاهم می‌کرد، بیشتر به او می‌نگریستم و در خیالم، تصویرش را نقاشی‌می‌کردم و با او به صحبت می‌نشستم و تمام رؤیاهایم را با او می‌بافتم!

 

شش هفت‌ماهی از این ماجرا گذشت.

 

پدرم مصر شده‌بود تا مرا به کانادا بفرستد. حتی بلیط هواپیمایم را گرفت!

 

رفتنی نبودم! نمی‌شد این‌بار نه به خاطر پدرم که بیشتر به خاطر دلم، به خاطر کامران، پاهایم قفل بود و دست‌هایم بسته!

 

برای این که، این فکر را از ذهن پدرم پاک‌کنم، گفتم:« بابا خودت یادت هست گفتی معاون شرکتت بشم. می‌خوام معاونت بشم. کنارت باشم و همین‌جا درس بخونم. من کانادا رو دوست ندارم و فعلا نمی‌خوام برم. لطفا مرا لای منگنه نگذارید!»

 

پدرم سرگردان شده‌بود. نه آن همه ذوق قبلی من برای رفتن و نه این همه اصرار برای ماندن!

 

پدرم قبول کرد تا بمانم اما نه برای همیشه. می‌گفت:« تو حوصله‌ی شرکت و کارهایش را نداری و  نمی‌تونی با شرایطش کنار بیای!»

غافل از این که من به خاطر دیدن کامران،‌ حاضر بودم هرکاری بکنم! هرکاری! برایم مهم نبود که حتی، به گناه آلوده می‌شد یا نه! فقط می‌خواستم هر طوری شده به کامران برسم!

 

صبح‌ها قبل از این که پدرم از خواب بیدار شود، من آماده‌بودم و برای رفتن، لحظه‌شماری می‌کردم!

سعی می‌کردم بهترین‌هایم را بپوشم و با زیباترین صورت، حاضر شوم تا شاید کامران مرا ببیند!

مهم نبود که نگاهم می‌کند یا نه! مهم آن بود که من می‌دیدمش و این برای من، همه‌چیز بود!

 

روزگار بر من سخت شده‌بود و دیگه مثل قبل‌ها، سرخوش و شاد نبودم! تنها شادی‌ام، دیدن کامران بود و بس!دیگران فقط عابرانی بودند که از کنار جوی خیال من می‌گذشتند و من با سنگ می‌زدمشان! تا کنار بروند و کامران دیده‌شود!

 

هروقت نبود و هر روز که نمی‌دیدمش، عصبی می‌شدم و نمی‌توانستم، بر اعصاب و روانم، مسلط شوم! داد و بیداد راه می‌انداختم و منشی‌های بدبخت را به تیر و طعنه می‌گرفتم و دغ دلم را سر آن‌ها خالی می‌کردم!

 

 

روز خوب، یعنی روزی که در آن کامران را می‌دیدم و لااقل یک جمله از او می‌شنیدم.

به دنبال بهانه‌ای بودم تا دفتر خودم و خودش را یکی کنم اما پدرش مدام، سنگ می‌انداخت و مانع هر برخورد ما بود!

 

احساس می‌کردم، این‌کارها را با نقشه انجام می‌دهد و غرض و قصد خاصی دارد!

بیشتر مواقع برای جلسات و انجام‌کارهای شرکت، کامران را می‌فرستاد و کمتر در شرکت دیده‌می‌شد. همین برای من تشنه، بس بود! و به همین هم راضی بودم! بهتر از ندیدنش بود!

 

می‌فهمیدم که احساسم را نسبت به خودش، به خوبی فهمیده! اما چرا به رویش نمی‌آورد و کاری‌نمی‌کرد را نمی‌فهمیدم!

یک‌ذره به ذهنم اجازه نمی‌دادم که حتی یک ناسزای کوچک، نثار این همه بی‌تفاوتی، کامران بکند! همه‌چیز در فکرم، توجیه‌شده‌بود و پذیرفته و منتظر بودم تا آن لحظه‌ی

دوست‌داشتنی فرابرسد و او از من خواستگاری کند.

 

نزدیک یک‌سال بود که من به توفیق اجباری کامران، پا به شرکت پدرم گذاشته‌بودم.

هیچ‌خبری از کامران نشد و انتظارهای من، پشت درهای بسته، زنجیر شد! نه دل رفتنم بود و نه پای ماندن!

 

باید کاری می‌کردم! ...... یک کار درست! یک فکر صحیح! یک راه که مرا به کامران برساند!

اما این راه با گام‌های کامران برداشته‌نمی‌شد و من خودم باید، پا جلو می‌گذاشتم!

 

عزمم را جزم کردم تا به او همه‌چیز را بگویم و از او خواستگاری کنم! از او بخواهم که به این رؤیای من پایان دهد و مرا از این بیابان سردرگم، نجات‌بخشد!

دلم می‌خواست یک گوشه گیرش می‌آوردم و تمام گریه‌های این یکسالم را برایش، می‌گفتم! برایش می‌گفتم که چقدر به خاطر او خودم را زیر پا گذاشتم و همه، او شدم! برایش می‌‌گفتم که یکسال است، نه شب دارم نه روز! نه خواب دارم نه بیداری! نه اشتهایی دارم نه سیرم!

به او می‌گفتم که چقدر خیالش،‌ ذهنم را آشفته ساخته و ایمانم را دزدیده!

به پایش می‌افتم و می‌گریم و التماس می‌کنم تا در کنارم باشد!

 

تمام این حرف‌ها را بارها و بارها، برای خودم مرورمی‌کردم و بلند بلند توی اتاقم می‌گفتم! زیر دوش می‌رفتم و اشک می‌ریختم و از خدا می‌خواستم به من کمک‌کند!

دلم نمی‌خواست از خدا بخواهم که مهر او را از دلم بیرون کند! دلم می‌خواست، این آرزو برآورده‌شود و من دستان او را در دستانم بگیرم و روی قلبم بگذارم تا لرزش‌های قلبم را احساس کند!

 

تصمیم را گرفته‌بودم. پیه همه‌چیز را به تنم مالیدم. مطمئن بودم، پدرم مانعم نخواهدشد اما از پدر کامران می‌ترسیدم!

           ادامه‌دارد

 

 

 

 

 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : دوشنبه 93 آذر 24 :: 4:27 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

« مهرانه»

تازه لیسانسم را گرفته‌بودم. تمام فکرم به این بود که فرصت را از دست ندهم و برای فوق شرکت کنم. در خیالم دکترایم را می‌گرفتم و سر کلاس به دانشجو‌ها درس می‌دادم.

دوست داشتم مثل پدرم استاد دانشگاه شوم و محبوب همه. اما پدرم خیلی تمایلی به این انتخاب من نداشت و مثل همیشه، همه‌ی چشم و گوشش به تصمیم من بود.

به من گفت :« معاونت شرکتش را به عهده‌بگیرم و در کنارش درسم را نیز بخوانم» اما من تصمیمم را گرفته‌بودم تا به مسند استاد دانشگاهی‌، تکیه بزنم. از لفظ استاد استاد! خیلی خوشم می‌آمد و مهم‌تر آن که در کلاس، علمم و دانشم، به روز می‌شد و زنده‌تر می‌بود و از حالت رکود و یخ‌زدگی معاونت شرکت درمی‌آمدم.

پدرم بعد مرگ مادرم، بیشتر مراقبم بود و نمی‌گذاشت ذره‌ای گرد وغبار غم و اندوه بر دل و صورتم بنشیند. هر چه می‌خواستم مهیا بود و احساس می‌کردم خوش‌بخت‌ترین فرد روی زمینم! هر وقت دلتنگ می‌شدم، پدرم سریع یک سفر خارجی برایم با دوستان یا با خودش، به راه می‌انداخت و بهترین لحظه‌ها را برایم خلق‌می‌کرد! وقتی به پدرم نگاه می‌کردم که چقدر با ذوق و شوق برای شادی من، بال‌بال می‌زند، می‌ترسیدم که غصه‌بخورم یا آه حسرت بکشم!

چیزی نبود که آرزو کنم و مهیا نشود. تا کوچکتر بودم و مادرم بود، همیشه فرشته‌ی مهربون، نصفه شب‌ها، آرزویم را در آغوشم می‌گذاشت و صبح تا چشمانم را بازمی‌کردم، رؤیایم را به حقیقت می‌دیدم!

بعدا‌ها فهمیدم که این فرشته‌ی مهربان، مادرم بود. کنارم روی تختم دراز می‌کشید و موهای طلایی‌بلندم را نوازش می‌کرد و به چشمانم با یک دنیا مهر و محبت، خیره می‌شد و می‌گفت:«دختر مو طلایی‌ام، چشمانت مرا یاد دشت‌های سرسبز و مروارید‌های درخشان می‌اندازد!» گاهی ساعت‌ها به چشمانم خیره می‌شد و می‌گفت:«چقدر رنگ چشمانت، غرقم می‌سازد! راستی می‌دونی چشمهات چه رنگیه؟» و من با همان خنده بچگانه می‌گفت:« رنگ دشت‌های آرزوی مادرم!» و مادرم که از این حرفم خیلی خوشش می‌آمد مرا محکم در آغوش می‌گرفت و فشارمی‌داد! صدای تپش مهربان قلبش را می‌شنیدم و تمام دوستی و محبتش را احساس می‌نمودم!

اما .... آن سانحه‌ی لعنتی نگذاشت تا این مهر و دوستی را همیشه در کنارم احساس کنم. مادرم کنار خیابانی که به اتوبان منتهی می‌شده، پارک می‌کند تا همکارش او را پیداکند و آن وانت مرگ‌بار، از اتوبان منحرف می‌شود و با آن همه سرعت، مادرم را به گاردهای آهنی کنار اتوبان می‌کوبد و قفسه سینه‌اش می‌شکند و در قلبش فرومی‌رود و جا در جا، جان می‌دهد!

پدرم بعد از فوت مادرم، خیلی بیشتر از قبل هوای مرا داشت تا مبادا در نبود مادرم، کمترین احساس رنج و ناراحتی داشته‌باشم و پرنسسش، غمگین و افسرده شود! مدام از دوستانم دعوت می‌کرد تا به خانه‌ی ما بیایند و لحظه‌های تنهایی‌ام را پر کنند. مبادا در تنهایی و خلوت، غمی به دلم بنشیند و آهی از نهادم برآید! وقتی این تلاش و مهربانی پدرم را می‌دیدم، دلم نمی‌آمد که حرفی از مادر و دلتنگی‌اش بزنم و پدر را از این بیشتر، رنجور و غصه‌دار سازم!

می‌فهمیدم که تنهایی به کنار بهارخواب می‌رفت و از آن بالا به ستاره‌ها خیره می‌شد و اشک می‌ریخت! خیلی دوست‌داشتم که من هم مثل او این تنهایی را برایش پرکنم و دلش را از غصه دورنمایم! اما طاقت اشک‌های پدرم را نداشتم و مرهم کلامی بر دردش به زبانم نمی‌آمد!

این حادثه شوم، درست بعد گرفتن دیپلمم اتفاق افتاد و لطمه‌ی بسیاری به کنکورم واردکرد! هر چند پدرم مرا به دانشگاه آزاد فرستاد و نگذاشت تا غصه‌ی دانشگاه را به دل داشته‌باشم، ولی خیلی دوست داشتم مثل همکلاسی‌هایم در کنکور شرکت کنم و با رتبه خوبی قبول شوم!

پدرم می‌گفت:« تو مثل مادرت هستی، دنیا دنیا جلویت بریزند، به کم‌ارزش‌ترین و ساده‌ترین چیزها، رضایت می‌دهید! نمی‌دانم چطور این منش را از سرت بیرون کنم؟!»

الان چهار سال بود که من و پدرم، بدون مادرم زندگی می‌کردیم و فقط در خانه‌ی ما صدای سودابه‌ خانم بود که یا جارو می‌کشید و یا سر میز هی من و پدرم را صدامی‌زد، که غذا را کشیدم لطفا بیایید»

سودابه سال‌ها بود که در خانه ما کار می‌کرد.

یک پسر دانشگاهی داشت که همیشه با آب و تاب فراوان از او صحبت می‌کرد و چنان آبی از لب و دندانش آویزان می‌شد که بیا و نپرس!

مادرم که زنده بود، در کارها به سودابه کمک می‌کرد و نمی‌گذاشت رنج همه‌ی کارها به گردن سودابه بیفتد. می‌گفت:« گناه داره! » حتی گاهی که سودابه می‌نشست و مادرم برایش چای یا نسکافه می‌ریخت و میوه می‌آورد. نمی‌گذاشت از خانه‌مان دست خالی بیرون برود. می‌گفت:« این زن سه بچه‌ی بی‌پدر را سرپرستاری می‌کند! نباید تنهایش بگذاریم!»

دلسوزی‌های مادرم انگار، حرف دل من بود. از این کارهای مادرم، لذت می‌بردم و گاهی این مهربانی‌ها را به من می‌سپرد تا یادبگیرم! هر کسی به هر دلیلی زنگ خانه‌مان را می‌زد، مادرم دست خالی برنمی‌گرداندش! مادرم ژرفنای با اخلاق و مرامی داشت! یک مهربانی و دلسوزی عمیقی که خودش در آن دیده نمی‌شد!

پدرم هم هرگز جلویش سد نمی‌شد. چون می‌دانست که مادرم خیلی ناراحت می‌شود. پدرم از خانواده‌ی ثروتمند و درس‌خوانده‌ای بود. پدربزرگش جز خان‌های بزرگ دیارشان بود و همه می‌شناختندش!

ولی مادرم نه! از یک خانواده ساده و صمیمی، مذهبی و اخلاقی! تا جایی که فهمیده‌بودم در منش این‌ها، دیگران، حرف اول بودند و غم دیگران، بر غصه‌های آن‌ها، غالب بود و خوابشان نمی‌برد اگر می‌فهمیدند که کسی در این نزدیکی، نیاز و غصه‌ای دارد!

دل من نیز مثل مادرم نازک و ظریف بود اما یک غرور و تکبر خاصی داشتم که نشانه‌اش را در مادرم نمی‌دیدم!

از نشست و برخاست با بعضی‌ها، خوشم نمی‌آمد و دم‌پر و دم‌خور هر کسی نمی‌شدم! حرف، حرف من بود و اصلا جنبه‌ی این را نداشتم که کسی غیر از حرفی که من می‌گویم بگوید یا روی حرفم، حرفی بزند!

این‌گونه بزرگ شده‌بودم! پدرم هرگز نگذاشت که من یک تجربه‌ی زمین‌خوردن داشته‌باشم! کوچکترین افتادنم را بغل بود و بوسه و بهترین عروسک‌ها را برایم می‌خرید تا اشکم را به سینه برگرداند!

میان اندیشه‌های مادرم تا پدرم، زمین تا آسمان، فاصله بود اما، عشق و محبتشان، این زمین و آسمان را به هم دوخته‌بود! پدرم با همه‌ی خان‌زادی و کدخدامنشی‌اش، در مقابل نگاه و کلام مادرم، زانو می‌زد و دم‌نمی‌زد!

بیشتر از من پدرم تنها شده‌بود! احساس می‌کردم هر روز بیشتر در خودش فرو‌می‌رود و از خودش، دور می‌شود! در کنارم بود و خیالش، در رؤیای مادرم، در آسمان‌ها پرمی‌کشید! بود ولی احساس می‌کردم نیست!

با این جهت تمام تلاشش را می‌کرد که من غصه‌نخورم و این باعث می‌شد تا خودش کم‌کم با نبود مادرم، کنار بیاید و کم‌تر غصه بخورد!

خانه‌ی ما لبریز از همه‌چیز بود اما با نبود مادرم انگار، در یک خرابه زندگی می‌کردیم با این که هجده سالم بود اما احساس می‌کردم از یک دختر هشت‌ساله، دل‌نازک‌تر و شکننده‌ترم و نمی‌توانم با این ماجرا کنار بیایم!

دور خانه و حیاط و باغچه‌ی بزرگمان که راه می‌رفتم، بوی مادرم را می‌شنیدم و او را به روشنی می‌دیدم! همه‌ی دیوار و سنگ‌ها و نقش و کنده‌کاری‌های خانه‌، رنگ و بوی مادرم را داشت و او را فریاد می‌زد و من فقط شب‌ها، سرم را زیر پتو می‌کردم و در تاریکی اتاقم، زانو بغل‌می‌زدم و های‌های می‌گریستم و اشک می‌ریختم! و .... حالا چهار سال از آن ماجرا گذشته‌بود و من و پدرم کمی توانسته‌بودیم با شرایط موجود کنار بیاییم!

خواستگارها سر و کله‌شان، پیدا شده‌بود و خیلی‌ها به پدرم اشاره‌هایی کرده‌بودند. اما همه‌شان را با ناز و عشوه و عیب و ایراد فراوان، ردمی‌کردم. دختر کمی‌ نبودم.

قدبلند و زیبا، خوش‌صحبت و پر ناز و ادا! خوش‌پوش و خوش‌مشرب! دور دنیا را با پدرم گشته‌بودم و دوست داشتم همیشه در حال گردش باشم و همه‌ی پولی که دارم را صرف سفرهای دور جهانی بکنم.

پدرم برایم استاد موسیقی و ارگ گرفته‌بود. تار و سه‌تار را خوب می‌زدم و انگشتانم، ارگ را زیبا نوازش می‌داد. رقص را هم خیلی دوست داشتم و هر هفته دو روز برای تمرین رقص می‌رفتم!

لحظه‌ها و ثانیه‌هایم پر بود از هنر و لذت و شادکامی!

با خودم احساس می‌کردم که بهشت من همین‌جاست و از مردن خیلی می‌ترسیدم! چرا که احساس می‌کردم در آن دنیا این لذت‌ها را نخواهم‌داشت!

قدر آن‌چه را داشتم به خوبی می‌دانستم با این که کم‌خواه و کم‌طلب نبودم ولی به نداشته‌ها، حسرتی نداشتم و از آن‌چه داشتم، تمام لذت و بهره‌اش را می‌بردم و می‌دانستم که این‌ها را دارم! فقط جای مادرم بسیار خالی بود و هیچ چیزی، پرش نمی‌کرد!

مادرم به من نماز خواندن را آموخته‌بود و خودش خیلی مقید این امر بود. بعد از رفتنش، به خاطر او و برای این که او را ناراحت نکنم، نمازم را می‌خواندم.

هرچند دوستانم خیلی مسخره‌ام می‌کردند و دست میانداختند اما فقط نگاه مادرم را می‌دیدم و صدایش را که: مهرانه‌ جان، مادر، پاشو نمازت را بخوان! دخترم خدا صدایمان می‌زند، برخیز تا از دست لطف خدا بی‌بهره نمانیم! نماز را دوست داشتم، چون مادرم را برایم زنده می‌کرد و نگاه پر از تحسین او را می‌دیدم!

نماز یک آرامش برای تمامی نبودها و نداشته‌هایم بود! می‌توانستم روی سجاده‌ی ترمه‌ی مادرم بنشینم و آرام آرام برای خدا، بی‌صدا و پر نوا، اشک بریزم و دعا کنم! و به دور از همه‌ی گرد و خاک‌های دنیا، در آبی‌ مهرش، غلت بزنم و غوطه‌بخورم!

پدرم می‌نشست و مرا می‌نگریست و منتظر می‌شد تا نمازم تمام شود و بعد با شوخی و کلی ذوق، کنارم می‌آمد و دستانم را می‌گرفت و التماس دعا می‌گفت!


می‌گفت:« حاج‌خانم، التماس دعا!» و پیشانی‌ام را می‌بوسید!

به پدرم گفتم :« می‌خواهم برای فوق شرکت کنم » پدرم به من نگاهی کرد و با اندکی تأمل گفت:«نظرت چیه بری کانادا پیش عمه‌ات و ادامه تحصیل بدهی؟» جا خوردم! با این که خودم خیلی به این موضوع فکر می‌کردم اما از پدرم توقع نداشتم که بعد مرگ مادرم همچین پیشنهادی به من بکند! از جواب دادن پدرم درماندم و زبانم به لکنت افتاد !

یک‌هو، به ذهنم آمد که اگر من بروم پدرم خیلی تنها خواهدشد و او را نیز مثل مادرم از دست خواهم‌داد!

لب‌هایم را جویدم و حرف در گلو، پدرم گفت:« من می‌دونم که تو به خاطر من حرف آن‌طرف را نمی‌زنی اما خودت می‌دونی که آینده‌ی تو برای من خیلی مهم‌تر است و دوست ندارم، پابند من شوی! من گرفتار دانشگاه و شرکت هستم و اصلا فکر نکن که لحظه‌ی خالی دارم که بنشینم و غصه بخورم یا تنها باشم! اگر تو نتونی آن چه که دوست داری بشوی من بیشتر افسوس خواهم‌خورد و بیشتر ناراحت خواهم‌شد! نمی‌خوام مادرت از من ناراضی باشه و فکر کنه که من مانع پیشرفت و تحصیل تو شدم! کنارم اومد و دست‌هایم را گرفت و

گفت:« مهرانه جان، عزیزم، من می‌خوام تو به تمام رؤیاهات برسی و تمام رؤیاها و خیال‌هام برات برآورده بشه! خوب فکر کن و احساسی تصمیم نگیر تو شایسته بهترین‌ها هستی و باید اون‌ها رو داشته‌باشی و من تا وقتی زنده‌ام هر کاری از دستم برات بربیاد انجام می‌دم!»

صورت پدرم پر از اشک بود! ساکت بودم و پر بغض و ناراحت به چشم‌های اشکبار پدرم، می‌نگریستم. با دستم اشک‌هاشو پاک کردم و گفتم:« بابا، تو رو خدا گریه نکن من طاقت اشک‌های تو رو ندارم! بذار فکر کنم نمی‌خوام با عجله و شتاب تصمیم بگیرم و بعدا پشیمون بشم! لطفا به من وقت بده!» پدرم که از اتاقم بیرون رفت، آوار فکر و خیال‌ها بر سرم خراب شد! تا حالا لای همچین تصمیمی نمانده‌بودم و این همه نیاز به انتخاب نداشتم.

دوست داشتم کانادا پیش عمه سولماز بروم ولی ... نه این‌طوری!

اگر می‌رفتم، قلبم را جا می‌گذاشتم و اگر می‌ماندم، در آرزویش به حسرت می‌نشستم باید بین قلب و آرزوهایم، یکی را انتخاب می‌کردم و این انتخاب سختی بود!

دوستانم به من خیلی حرف می‌زدند که دیوونه این آرزوی خیلی‌هاست و تو داری و به دستش نمی‌گیری! افسانه می‌گفت:« خیلی خری! حیف این همه موقعیت که نصیب تو شده و تو فقط داری از دستشون می‌دی!»

پرستو یکی تو پشتم زد و گفت:« ای بابا، بابا می‌خواهی چه کار؟! حالا که خودش هم از تو خواسته که دیگه استخاره نداره! قبول کن و برو! نمیری من برم؟!

آرزو می‌گفت:« سعید وقتی ماجراتو شنید تعجب کرد که تو این همه دست دست می‌کنی! به بخت و اقبالت لگد می‌زنی! من اگر به خاطر سعید نبود یک لحظه هم وانمی‌ایستادم!!»

مژگان مثل همیشه بلند زد زیر خنده و گفت:« تنهایی منم باهات میام! اصلا هم ناراحت نمیشم بابات خرجمو بده! » و بعد بلندتر خندید!

آن روز تا شب بچه‌ها گفتند و به ریش من خندیدند اما من فقط اشک‌های پدرم را به یاد می‌آوردم و می‌دانستم که این اشک‌ها، پایم را خواهدبست!

یک هفته‌ی تمام، فکرم به این مسأله بود و نمی‌توانستم به چیز دیگری فکر کنم. تا می‌آمدم بخورم، این فکر مانعم بود! می‌آمدم بخوابم، این فکر بیدارم می‌کرد! می‌آمدم بخندم،‌ این فکر، لب‌هایم را می‌دوخت و تا می‌آمدم بجنبم، این فکر مرا از رفتن بازمی‌داشت! چنان درگیر این مسأله بودم که ساعت‌ها و ثانیه‌ها از دستم بیرون شد.


سودابه برایم کیک می‌پخت و می‌خواست تا با پختن کیک بچگی‌هایم سرم را گرم کند. من هم استقبال کردم و از فرق سر تا نوک پایم،  را آردی کردم!

 

موبایلم زنگ خورد. پدرم بود. داشت با شریک جدید شرکتش به خانه می‌آمد.

آقای نخعی سه ماهی می‌شد که سهام آقای دولتی را خریده‌بود و جز سهامداران بزرگ شرکت شده‌بود و حالا در جایگاه شریک پدرم به خانه می‌آمد.

سودابه از شنیدن این خبر خیلی خوشحال نشد و با اعتراض گفت:« این کار همیشه پدرتونه! بی‌خبر و بی‌مقدمه دست هرکی را که تو شرکت می‌بینه میگیره و میاره خونه!»

ناراحتی سودابه خنده‌دار بود گفتم:« معلوم نیست که شام باشه یا نه؟! خیلی ناراحت نشو!»

سودابه گفت:« وقتی پدرتون ساعت هشت با یکی به خانه می‌آید مطمئن باشید که بساط شام را می‌طلبد!

بار اولی بود که من آقای نخفی را می‌دیدم و برایم جالب بود که این آقا را ببینم.

پدرم یک گوشه کناری از این آقای نخعی به من داده‌بود و برایم جالب بود مردی با این خصوصیات را ببینم!


ادامه دارد




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : یکشنبه 93 آذر 23 :: 11:21 عصر :: توسط : ب. اخلاقی


«راستش حسن ...»

پسر دوم و فرزند آخرش بود.

لاغر و تکیده بود و تنها بر روی استخوان‌هایش، لایه‌ای نازک از پوست کشیده‌بودند. بداخلاق و بددهن بود و در عین حال ساده و بی‌کلک!

زورش به مادر پیر خوب می‌چربید! و در برابر هر اعتراض و شکایت مادر، خیلی راحت صدا را بالا می‌برد و دعوا راه می‌انداخت و گاهی نیز ناسزا را پیش می‌گرفت!

کودکی‌اش نیز کم از این بزرگی ناهنجارش، بی‌دردسر و بی‌اذیت و آزار نبود!

کوچک بود. شاید سه‌ساله. چنان مریض شد و در بستر درد افتاد که چیزی از نماندنش، نمانده‌بود! شب‌ و روز مادر بر بالای سر فرزند مریض و زردرو به سختی وگریه و آه ودعا می‌گذشت.

هر نذری کردند و هر راهی رفتند اما مشکل این پسربچه‌ کوچک ، بزرگتر از این حرف‌ها بود. روده‌هایش، با روان و جسم و جانش، همراهی نمی‌کرد و کودک خردسال را در بستر بیماری به خود می‌پیچاند.


روزی یکی از نزدیکان به خانه آمد. اسد کوچک را بغل کرد و با ناراحتی به چهره زرد و پر دردش ، نگاه کرد.

دستی بر روی زار و نزار کودک بیمار کشید و همان‌طور که چشمانش، در گودی عمیق چشمان کودک مریض، فرورفته‌بود، گفت:« کو اسمش را عوض کنید شاید فرجی شد! این بچه‌ی زردرو را به نام امامی که سم به او دادند و رنگ‌رویش را زرد ساختند، حسن بنمایید، شاید آقا خودش نجاتش داد!»

راه‌های زیادی نشانشان داده‌بودند اما انگار کلام نافذ این مرد و نگاهش، باور و ایمان را در دل مادر دردمند، انداخته‌بود که این راه  سخت نیست! مثل همه‌ی راه‌های دیگر امتحانش می‌کنیم.

مرد از جا برخاست و بیرون رفت.

تا دم در به بدرقه‌اش رفتند.

 

مادر آرام و غمگین به بالین بیمار پسرش برگشت. جسم بی‌جان و سبک کودک بیمارش را در آغوش گرفت . چهار زانو نشست و کودک را روی پایش گذاشت و دستان سرد و بی‌روحش را بر سر و روی کودکش کشید. چشم در چشمان بسته و ناتوانش دوخت و گفت:« تو حسنی! حسن ! من تو را حسن می‌نامم و سپس سر روی سینه‌ی بیمارش گذاشت و زار زار گریست و فریاد زد خدایا، تو را به امام حسن(ع) قسم می‌دهم فرزندم را شفا بده! و های های گریست!

حسن کوچک ،بی‌رمق‌تر از آن بود که حتی صدای مادر را بشنود.

اندکی سوپ رقیق برای حسن تازه نام آورد و با قاشق کم کم در دهانش می‌ریخت ولی به ثانیه‌ای نگذشته‌بود بیشتر از آن‌چه مادر در حلقش کرده‌بود را برگرداند و مثل یک مرده‌ی ، بی‌نقش و بی‌جان در آغوش مادر از حال رفت!

 

پدر کنار بستر بیمار کودک دو زانو و شکسته ،نشست و بی‌آن که چیزی بگوید، صدای خرد شدن قلبش را می‌شنید و تکان‌های پاهایش را احساس می‌کرد.

مادر رو به آسمان کرد و با اشک و ناله، خدا را صدا زد: خدایا! راضی‌ام به رضای تو ولی نگذار حسنم این‌همه رنج بکشد! خدایا یا بچه‌ام را شفا بده یا .....

به زبانش نمی‌چرخید که یا ... را بگوید و محکم‌تر  و سنگین‌تر زد زیر گریه!

از شدت خستگی و ناراحتی هر دو کنار بستر بیمار کودک خوابشان برد.

 

صدای اذان صبح از گلدسته مسجد شنیده‌می‌شد. با نوای الله اکبر، مادر چشمانش را بازکرد. از جا برخاست و پر از غصه و رنج و درد، وضو گرفت و به نماز ایستاد. توان بالا بردن دست‌هایش را برای دعا نداشت. سر بر سجده گذاشت و ناتوان و ساکت، در سینه و به نجوای دل، از خدا کمک خواست.

روی سجاده نشست و با صدایی گرفته و خفه، مردش را برای نماز صدازد.

از شدت ناراحتی، شب گذشته حتی شام هم نخورده‌بودند! شامشان چه بود؟! ناهار چه‌ خورده بودند و صبحانه و ناشتایشان جز گریه و غصه چه بود؟

چگونه از گلویشان لقمه‌ای پایین می‌رفت در حالی که کودکشان، زردآب و خون بالا می‌آورد!؟

 

مرد که انگار اصلا نخوابیده و تمام شب را بیدار بوده با چشمانی باز و نگران، بدون اندک نشانه‌ای از خماری خواب و استراحت، چشم به کودک بی‌حال و بی‌رمقش انداخت.

دستش را دراز کرد و دستان کوچک و نحیف کودکش را در دست گرفت.

از جایش خیز تندی برداشت و دست دیگر کودک را نیز گرفت و با حیرت و شگفتی، زن را صدا کرد!

- تب‌ نداره بیا ببین! .... تب نداره....

و سریع پیشانی و سینه‌اش را لمس کرد و با خوشحالی و گریه گفت:« تب نداره!»

 

زن چهار دست و پا و شوکه شده به سمت کودک خیز برداشت و خود را به او رساند و سریع، دست و پای حسن را لمس‌کرد. نشانی از تب نبود! تب خانه‌ی کودک کوچک را ترک‌کرده‌بود و دست از آزارش کشیده‌بود!

هر دو اشک می‌ریختند و حسن کوچک را به سینه می‌فشردند!

شفا بود یا درمان، خدا می‌دانست.! نه آن که حسن کاملا خوب شود مجبور شدند برای بهبودش زیر تیغ جراحی ببرندش و تکه‌ای از روده‌اش را بردارند.

به هرحال جانش نجات یافت و دوباره به زندگی برگشت.

حسن کوچک هر روز بزرگتر می‌شد و هر روز شیطون‌تر و کوچه‌ای تر!

کسی نبود که در خانه‌شان را نزد و شکایت حسن را به در خانه نیاورد! دیوار صاف و کجی نبود که حسن بالا نرفت و سنگی نبود که روی سنگی، ساکن نگذاشت! هر هنر و تخصصی که داشت از خودش به خرج می‌داد و صدای آسمان و زمین را درآورده‌بود! و از همه بیشتر آه و نفرین مادر!

 

بداخلاق‌ هم بود و بددهن! هر چه در کوچه‌ها یادمی‌گرفت، تحویل مادر می‌داد و مادر نیز در هیاهوهای او، بی‌طاقت می‌شد و دست بلند می‌کرد و سر و صدا می‌کرد و چون دیگر زورش نمی‌رسید، آه و نفرینش به آسمان بلند می‌شد!

 

مشکل روده‌های حسن خوب‌خوب نشده‌بود و هر از گاهی او را حسابی می‌آزرد! به حدی که کنترل مدفوعش را از دست می‌داد و حتما باید از پوشک‌های بزرگ‌سالان استفاده‌می‌کرد. نشستن و برخاستنش سخت می‌شد و مدام سوزش و درد داشت!

 

و چون نمی‌توانست خوب بخورد و بیاشامد، همیشه لاغر و نحیف و زردرو بود! شاید همین درد هم، اخلاقش را واژگون ساخته‌بود و روانش را می‌آزرد!

جز با دار و دسته دوستان، با کسی به خوبی کنار نمی‌آمد و برادر و خواهرها را فقط تحمل می‌کرد و گاهی حتی تحمل هم نمی‌کرد! کمتر با خانواده و خواهر و برادها صحبت می‌کرد و اگر حرفی می‌زد، بساط دعوایش را به خوبی می‌چید و دیگران هم معمولا کوتاه نمی‌آمدند و یک میدان جنگ حسابی آن وسط درست می‌شد!

گاهی مادر پشیمان می‌شد که آن‌همه خون دل برای او خورده‌بود و شفایش را از خدا خواسته‌بود! و در اوج ناراحتی و دل‌شکستگی، گاهی به روی حسن هم می‌آورد که خودم خواستم تا تو درد ومصیبت، زنده بمانی!


حسن بزرگ شده‌بود و حالا می‌شد به شادی و با شاباش، شاباش او را از خانه بیرون کرد و شرش را کم نمود!

بساط دامادی حسن را به راه انداختند و مادر و خواهرها، این کوچه و آن کوچه و این محل و آن محل را زیر پا می‌گذاشتند تا بهترین دختر را برای پسر بداخلاقشان، گیر بیاورند و او را به زیر سایه‌ی عروس بکشند و هم سر و سامانش دهند، هم از شرش راحت شوند!

 

در کنار هر همسایه و دوستی که می‌نشستند نشان دخترهای خو را می‌گرفتند و چندین جا هم رفتند.

آخر سر با راهنمایی و وساطت همسایه سر از خانه‌ای درآوردند که احساس می‌کردند آخر آرزوها و دعاهایشان را یافتند.

دختری بسیار مذهبی و باحجاب که فقط وضو گرفتنش، نیم ساعت طول می‌کشید را برای حسن، پسندیدند.

خانواده‌ای کم جمعیت و جوان و بسیار ساده و خوش‌مرام!

 

خیلی خوشحال بودند و سر از پا نمی‌شناختند. تمام تلاش خود را کردند تا بیماری حسن و اخلاق نازیبایش را مخفی کنند! البته ناگفته نماند که خیلی با مرحبا مرحبا و آفرین آفرین از حسن، جلو آمدند و چه تعاریف و محاسنی نبود که از حسن رونکردند!

عروس نیز مثل حسن ریزه میزه بود ولی قشنگ و زیبا!

 

مادرش از داشتن همچین عروسی لذت می‌برد و هرجا می‌نشست تعریف عروسش را می‌کرد که مدام در پای نماز است و کتاب دعایش از دستش، پایین نمی‌آید!

بلاخره هانیه را برای حسن، عقد کردند و روزگار تازه‌ی حسن شروع شد!

حسن بعد کار به خانه‌ی همسرش می‌رفت و کمتر در خانه دیده‌می‌شد. آرام‌تر شده‌بود و سر به راهتر!

به هر بدبختی بود، مادر بساط دامادی‌اش را به راه انداخت و حسن را با سلام و صلوات راهی خانه‌ی خودش کرد.

 

هنوز چند ماهی از رفتن حسن نگذشت که صدای دعواهایش با هانیه بلند شد. حسن می‌زد و هانیه هم، می‌زد! حسن، ناسزا می‌گفت و هانیه نیز زیباترش را نثارش می‌کرد!

حسن با دلی پر خون به خانه‌ی مادر می‌آمد که نه بلد است بپزد و نه می‌تواند بشورد و نه توانایی انجام کاری را دارد! کوچکترین کاری را هم که می‌خواهد انجام دهد ساعت‌ها به طول می‌انجامد یا باید زنگ بزند تا مادرش به فریادش برسد!

 

تازه فهمیده‌بودند که عروس خانم، وسواس شدید دارد و برای همین یک وضویش، نیم‌ساعت طول دارد و یک‌نمازش، یک‌ساعت وقت می‌گیرد!

هر حمامش سه چهار ساعت به طول‌می‌کشد و باید حسن با لگد او را از حمام بیرون بکشد!

مادر، چندین بار به خانه‌ی حسن رفته‌بود و دیده‌بود که چه همه لباس توی حمام تلنبار است و عروس به خاطر وسواس شدید وقت نکرده، آن‌ها را بشوید! چقدر خانه‌اش کثیف و زندگی‌اش به هم ریخته و آشفته!

ی

کی دوباری هم که همه فامیل حسن مهمانش شده‌بودند از قبل مادر هانیه به خانه‌اش می‌آمد و تمام کارهایش را انجام می‌داد و غذایش را می‌پخت و همه فکر می‌کردند که خودش چنین هنری داشته و سرعتی به خرج داده‌است!

 

کتک و کتک‌کاری حسن و هانیه، ادامه‌دار بود و هانیه قهر می‌کرد و به خانه‌ی پدری می‌رفت و سپس با اصرار مادرش و زنگ‌های او، حسن می‌آمد و او را دوباره برمی‌گرداند.

روز خوشی در میان نبود. بعد یک‌سال و نیم، تازه حسن روکرد که عروس خانم، تشنج می‌کند و به حالت غش می‌افتد و او از این حالت زنش می‌ترسد!

البته گفته‌بود که در عقد هم چندین بار هانیه به این حال درآمده‌بوده که با لاپوشانی مادر و خواهرش، قضیه را پنهان داشته‌اند!

مادر که از نزدیک حال هانیه را ندیده‌بود، حسن را سرکوفت می‌کرد که شلوغش نکن! شاید فشارش پایین می‌افتد و قند خونش پایین می‌آید! دختر ضعیفی است حتما از کم بنیگی است!


یک شب حسن، هانیه را به خانه‌ی مادرش آورد و چون برف آمده‌بود آن شب را در خانه‌ی مادرشوهر ماندند.

سر شب قبل از این که بخوابند، ناگهان حال هانیه به هم خورد! دهانش کف‌ کرد و مشت‌هایش گره‌شد و رنگ و رویش کبود گردید و از حال رفت!

همه ترسیده‌بودند اما برای حسن امری عادی بود. یک ساعت و نیم تمام طول کشید تا هانیه به حال طبیعی برگردد.

مادر از بس که ترسیده‌بود همسایه را نیز صدا کرده‌بود.

 

دخترک بیچاره در همان حال غش و بی‌حالی، هی قسم می‌خورد که دفعه‌ی اولش است و احتمالا فشارش پایین افتاده!

حسن، مادر را به اتاق کشاند و گفت:« من دیگه با این زن به خانه برنمی‌گردم! من می‌ترسم! این شب و نصفه شب ناگهان به این حال درمی‌آید و من از وحشت، زهره‌ترک می‌شوم! می‌ترسم، یک دفعه‌ای نصفه شب متوجه حرکت‌های غیر طبیعی‌اش می‌شوم و سرش برمی‌گردد و دست‌هایش قفل می‌شوند و من از ترس کاری نمی‌توانم بکنم،یه کاری بکن مادر!»

مادر با نگرانی و ناراحتی به  حسن می‌نگریست با همه‌ی آزار و اذیتش، باز هم پاره‌ی تنش بود و از طرفی این دختر هم بیمار بود و چاره‌اش این نبود!

مغزش کارنمی‌کرد و ذهنش، به او جواب درستی نمی‌داد!

 

گیج شده‌بود و سرگشته و حیران! با این که خود زن دنیا‌دیده و زرنگی بود و همه جا و برای همه کس خود راهنما و مشاور خوبی بود، اما اینجا برای خودش درمانده بود و ناتوان و نمی‌توانست تصمیم درستی بگیرد!

پیش همسایه آمد و توی آشپزخانه، یواشکی و در نجوا، مشکل را گفت و کمک خواست!

همسایه که چندین عروس و داماد داشت و به ظاهر زن خبره و زرنگی به نظرمی‌آمد، گفت:« الان زنگ بزنید پدرش بیاید او را ببرد تا بعدا سر فرصت درباره این مطلب فکر کنند!»

 

به پدر هانیه زنگ‌زدند که هانیه حالش بد شده بیایید ببریدش خانه. کمی به او برسید تا حالش بهتر شود بعد حسن به دنبالش خواهدآمد!

همین هم شد. پدر هانیه با نگرانی دنبال دخترش آمد و او را برد به امید این‌که حسن به زودی به دنبالش خواهدآمد!

اما ...

حسن دیگر دنبال هانیه نرفت و ساز جدایی را سرداد! البته این به همراهی و هم‌آهنگی مادر نیز بود و اگر سر و صداهای مادر نبود شاید دوباره حسن برمی‌گشت ولی نگذاشت و کار به ناسازگاری کشید!

پدر هانیه هم ننشست و کوتاهی نکرد. راه و چاه قانونی کار را خوب می‌دانست و از جلوی خانواده‌ی داماد خوب درآمد.

بارها و بارها آن‌ها را به دادگاه و کلانتری کشاند و توانست خرجی دخترش را از داماد در این مدت بگیرد.

 

مادرحسن خیلی سعی کرد به دادگاه، بفهماند که این‌ها با کلک واردشده‌اند و دختر مریضشان را به پسر او انداخته‌اند! و حتی شواهد و مدارکی را که حسن از عروس مبنی بر بیمار بودنش قبل از ازدواج به دست‌آورده‌بود، روکرد اما دادگاه، صرع و تشنج را جزو شرایط طلاق نمی‌دانست و فقط در صورت جنون دختر، طلاق او را جایز می‌دانست.

مادر حسن حاضر نبود که حسن را دوباره به آن زندگی برگرداند، خوب می‌دانست پسرش اهل این زندگی نیست و اگر امروز برود، فردا دوباره برمی‌گردد و حاضر شد تمام حق و حقوق طلاق را بپذیرند و حسنش را نجات دهد!

 

پدر هانیه هم تا توانست از مهریه و خرجی گرفته تا خریدها و هزینه‌ها را از آن‌ها گرفت و به دادگاه بیان کرد که دخترش طلاق نمی‌خواهد و دامادش، قصد طلاق دارد و بنابراین تمام هزینه‌ها و خرج‌ها به پای حسن افتاد و چون در دادن نفقه و مهریه، چند ماهی تأخیر افتاد، حسن، زندان را نیز تجربه کرد!

با پی‌گیری و تلاش مادر، دادگاه فقط راضی شد تا حسن، مهریه را به صورت اقساطی پرداخت نماید و برای حسن این مهریه‌ی اقساطی هم سخت و توان‌فرسا بود و مادر مجبور شد تمام دار و ندارش را وسط

بریزد و هر وام و قرضی که می‌توانست بگیرد تا مهریه‌ی اول هانیه را بدهد و خود خانه‌ی استیجاری کوچک‌تری در بیرون تهران بگیرند تا بتوانند به حسن در دادن مهریه کمک نمایند.

 

مادر عروس و هانیه، تلاش کردند تا حسن را دوباره به زندگی‌اش برگردانند اما مادر حسن، محکم ایستاد  و لحظه به لحظه، حسن را زیر نظر داشت تا دست از پا خطایی نکند و گول نخورد و برنگردد و هنوز به سال نکشیده‌بود با همه مشکلات و نداری‌ها برای حسن دوباره پا پیش نهاد و دختری بینوا و بی‌مادر، ساکت و بی‌سرزبان  را از شهرستانی دور گرفتند عروس سن‌و سالش بالا بود البته کوچکتر از حسن بود و به این کلک دست و پای عروس قبلش را از زندگی حسن کوتاه کرد.

 

حسن نه‌تنها باید خرج زندگی جدیدش را می‌داد که هرماه ناچار بود نیم سکه به هانیه می‌داد و این فشار زیادی به او و زندگی‌اش وارد می‌کرد و اگر کمک مادرش نبود زیر بار دو زندگی، کمرش می‌شکست.

هانیه هم‌چنان ماند تا از کجا یک زن‌مُرده یا کل و کوری، پیدا شود و او را از تنهایی درآورد!




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : جمعه 93 آذر 21 :: 1:50 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

 

    « دامادهای کلاس ششم»

تدریس در مدرسه ابتدایی خیلی خیلی جالبه! دنیایی است ورای تصور و خیال ! زیباتر از آن‌چه که بتوانید برای خود در ذهن نقاشی کنید یا با جمله‌ای، بیانش کنید!

 

شاید آموزگاران و همکارانی که در این مقطع تدریس می‌کنند کمتر متوجه این مطلب شوند و آن‌هم به این دلیل است که سال‌ها در این مقطع بوده‌اند و برایشان همه‌چیز عادی شده!

 

اما برای من هیچ چیز عادی و تکراری نیست. هر سال که اول مهر از راه می‌رسد مثل یک بچه کلاس اولی ذوق و شوق به مدرسه آمدن را دارم و هر صبح این ذوق، نو و تازه می‌شود و از شب برایش، خواب‌ها می‌بینم!

 

امسال هم که نور در نور شد و با این که در ابتدا خیلی ناراحت بودم که به این مقطع آمده‌ام، اما الان احساس خیلی خوب و بانشاطی دارم! احساسی که شاید مرا ده‌ها سال، جوان‌تر و نیرومندتر ساخته و شور و شوق فراوانی را در من ایجادکرده‌است!


 

تنها مشکلم این است که یک روز در هفته تعطیلی ندارم و از خانه و زندگی‌ام عقب‌مانده‌ام و کمتر می‌توانم به درس‌های پسرخودم، برسم . البته ناگفته نماند که نوشتن را نیز بسیار دوست دارم و از لحظه‌ها و ساعت‌هایم برای این‌کار، می‌دزدم و وقت صرف می‌کنم.

 

کلاس مدرسه ابتدایی، واقعا خانه‌ی دوم آدم است. یک کلاس را به طور کامل در اختیار داری و می‌توانی مثل خانه‌ات از آن محافظت کنی، تمیزش کنی، به آن برسی و هرطور که دلت بخواهد ، فرم کلاس و میز و تخته‌ را عوض کنی و تغییرش بدهی!

 

می‌توانی برایش خیلی نقشه‌ها بکشی و بدون این که دست و پایت بسته‌باشد، نقشه‌ها و طرح‌هایت را عملی کنی.

هر ظهر که به خانه می‌آیم در این فکر و خیالم که فردا با چه طرح و ایده‌ای به کلاس بروم که هم تنوع را زیاد کند و هم باعث پیشرفت بچه‌ها در درس‌هایشان بشوم و گوش‌ و دل‌های بیشتری را متوجه کلاس کنم.

 

معمولا صبح‌ها، زودتر از پسرهایم به کلاس می‌روم و گاهی حتی، یک‌ربع تا بیست دقیقه قبل از آن‌ها در کلاسم و این باعث می‌شود تا هم به کارهای عقب افتاده‌ام برسم هم چیدمان و فرم کلاس را تغییر دهم.

خودشان هم خوششان می‌آید! و هر وقت که وارد می‌شوند و تغییری احساس می‌کنند صدای ذوق و شادی‌شان بلند می‌شود!

برای بچه‌ها طرح چرخش در کلاس را گذاشتم. هر هفته، هر ردیف کلاس جایش را با ردیف کناری عوض کند تا هم  برایشان تنوعی باشد هم من از در کنار بودن همه‌ی بچه‌ها، لذت ببرم!

 

کلاس را تا جایی که امکان داشت از حالت عادی رو به تخته نشستن درآوردم و میزهایی که امکان جابه‌جایی داشت را به صورت  «U » چیدم.

پسرها توان و انرژی بسیار زیادی دارند و در عین حال هم از معلم توان وانرژی بسیاری می‌گیرند!

من با این که خودم فرد‌ آرام و ساکتی نیستم اما برای ساکت کردن پسرهایم، مجبورم انرژی بیشتری، صرف کنم به خصوص از ناحیه حنجره! و سریع صدایم می‌گیرد! کم مانده مرا به محله خروس‌ها ببرند!

 

اصلا دلم نمی‌خواهد دعوایشان کنم یا خیلی روی منبر بروم و نصیحتشان نمایم ولی این صدا بلنده را می‌طلبند و چاره‌ای نیست و گرنه نمی‌شنوند!

ساعت‌های اول که تازه از زیر لحاف و تشک درآمده‌اند، معمولا ساکت‌تر و آرام‌ترند. ساعت دوم هم معمولا به خیر و خوشی می‌گذرد اما... امان از ساعت آخر..! اگر طرح و برنامه‌ی خوبی برایشان نداشته‌باشم، کلاس و من ، رو هواییم!

 

یک ،بعضی از پسرهام، نفسشان درنمی‌آید. به خودشان هم می‌گویم! با این که می‌دانم خوب درسشان را می‌نویسند و می‌خوانند فقط برای این که صدایشان را کلاس بشنود از آن‌ها درس می‌پرسم!

علیرضا و مهدی‌ام، بسیار ساکت و بی‌حرف و سخن‌اند.

 

مهدی‌ام با آن مژه‌های بلند و قشنگش، خیلی هم ترسو و کم‌دل به نظر می‌رسد. می‌ترسم به سمتش بروم، به خودش می‌لرزد. یا اگر پای تخته بیاورمش و بخواهم به او چیزی را توضیح بدهم، احساس می‌کنم، ترس بسیاری به او وارد می‌شود و لرزش می‌گیرد! جالبه که اعداد را به طریق خاصی می‌نویسد مثلا برای نوشتن عدد 2 ، ابتدا «1» می‌گذارد بعد نیم‌دایره‌ی 2 را می‌کشد.

یک روز خواب مانده‌بود و دیرتر به کلاس آمد. در کلاس را که بازکرد و وارد شد چنان پریشان و آشفته و ناراحت بود که قلبم یک‌هو افتاد پایین که چی‌شده؟

کم از گریه‌اش نمانده‌بود!

پای تخته درس ریاضی را توضیح می‌دادم. با ترس و با چشمی پر اشک، برگه ورودش را به من داد و با بغض گفت:« اجازه خانم! پدرمون خواب مونده ما رو بیدار نکرد»

متوجه ترس و ناراحتی بیش از حد مهدی شدم. حیف که پسر بود و گرنه حتما بغلش می‌کردم و می‌گفتم عیبی ندارد.

دستی به سرش کشیدم و گفتم:« عیب نداره پسرم، بشین»

وقتی فهمید دعوایی در کار نیست آرام و راحت نشست. کتابش را درآورد و روی میز گذاشت و فکر کنم با خودش می‌گفت:« چقدر الکی حرص خوردم!»

 

 

به این موضوع بسیار اعتقاد دارم که : «آزمون برای یادگیری است نه از یادگیری»

خیلی دلم می‌خواهد تمام همکارانم به این عقیده برسند. چون هم خودشان راحت‌تر خواهندبود، هم بچه‌ها!

روز قبل تعدادی سوال ریاضی به پسرهایم دادم. گفتم این سوال‌ها را در خانه حل کنید و در برگه‌ای دیگر تمیز و مرتب بنویسید  ( پلی‌کپی ندادم چون باید حداقل سه روز قبل برگه را به دفتر بدهی و من چون برنامه‌هایم یک‌دفعه‌ای  و بر اساس پیشرفت، پس‌رفت کلاس است نمی‌توانم زودتر سوال بدهم و معمولا سر کلاس می‌گویم و بچه‌ها می‌نویسیند)  و بدون جواب برای فردا به سر کلاس بیاورید. همین‌ها را از شما امتحان می‌گیرم.

بچه‌هایی که درس‌خوانند نیازی به فشار و فشور ندارند. خودشان سرخود درس می‌خوانند و برای یک آفرین شنیدن هم که شده تکالیفشان را به خوبی انجام می‌دهند.

اما مشکل بچه‌هایی هستند که یا از روی تنبلی و بی‌اعتنایی و یا به دلیل درک نادرست مطالب درسی و نفهمیدن مطلب از کلاس و درس عقب می‌مانند!

این کار باعث می‌شود تا این بچه‌ها لااقل همین ده سوال را خوب یادبگیرند و با گرفتن نمره خوب، امیدوار شوند و بهتر در کلاس حاضر شوند.

یکی دو نفری فقط این امتحان را بد دادند و مشخص هم بود که اصلا در خانه تمرین نکرده‌بودند.

 

روز دیگر سر کلاس نزدیک زنگ تفریح دوم، سوال اجتماعی دادم و تا آمدند جواب بدهند زنگ خورد. این کار را عمدی انجام‌دادم. دفعه اول هم نبود و بچه‌ها خوب می‌دانستند که باید برگه را روی میزشان بگذارند و پایین بروند و زنگ بعد برگردند و جواب بدهند.

موقع رفتن به آن‌ها گفتم:« کتاب اجتماعی‌تان را هم ببرید»

نمی‌دانید چه ذوقی کردند؟!

 

مبین تپولم گفت:« واقعا خانم؟ کتابمونو ببریم؟»

گفتم:« آره ببرید و در حین خوردن، بخونید»

 

زنگ تفریح به پایان رسید و بچه‌ها قبل از من به کلاس آمده‌بودند و چون پایین کمی کار داشتم ، بعد از بچه‌ها به کلاس رسیدم.

تا وارد شدم، مجید آقای ساکت و سبزه و  قشنگم، آمد سر میز که اجازه خانم! سامان سوال‌های اجتماعی را توی دفترچه‌اش نوشته و توی جیب روی سینه‌اش گذاشته‌است.

 

سامان منم هم بچه‌ی درس‌خوان و خوبی است و نیازی به تقلب نداشت و فهمیدم چیزی نیست.

گفتم:« عیب نداره مجید جان بشین، خودم الان رسیدگی می‌کنم»

 

مهدی‌‌ بانمک و پرحرف عینکی‌ام که بسیار خط و نقاشی خوشی دارد و معمولا هم بی‌اجازه حرف می‌زند، با ناراحتی و عصبانیت آمد سر میزم که «اجازه خانم! این راژن، زنگ تفریح با لگد محکم زد به جای حساسمون!»

مرا می‌گویید! خدایا دیگه! از دست این پسرها چه کنم؟!

                                                                         «مهدی»


علی بدلی‌ام که سریع خنده‌اش می‌گیرد و تیز، یک چیزی را می‌فهمد، زد زیر خنده! ولی بقیه بچه‌ها یا متوجه نشدند یا برایشان خنده‌دار نبود، ساکت نشسته‌بودند.

از این حرف مهدی خنده‌ام گرفت. دید من خندیدم، لبش از شکایت بسته‌شد و خودش هم خندید و نشست.

هفته پیش هم همین مهدی‌آقا مرا به خنده واداشت.

 

اون هفته مهدی میز اول کنار میز من بود. وسط درس یک‌هو از جاش با اعتراض بلند شد و با ناراحتی و همان صدای کلفت مردانه‌اش گفت:« اجازه خانم! و تا بیام اجازه بدهم یا نه، گفت: این امیرحسین انگشت می‌کنه تو ما! بعد هم پشتش را به من کرد و با دست سوراخ روی ژاکتش را نشانم داد که این‌جا سوراخ است ، امیرحسین انگشتش را می‌کنه اون تو به پشتم می‌زنه»

از این حرکت مهدی و طرز بیانش خنده روی صورتم نشست تا دید مرا خندانده، از خر شیطان آمد پایین و آرام نشست!

تا مهدی نشست هنوز آمدم بگویم برگه‌هایتان را بردارید و جواب بدهید، دیدم یک دفعه چشمتان روز بد نبیند، گرد وخاکی آن طرف کلاس به آسمان شد که نگو و نپرس!

 

مجید و سامان به جان هم افتاده‌بودند و دست به یقه شده‌بودند. مجید دفترچه سامان را پاره کرده‌بود و بچه‌ها از روی زمین، تکه‌ها را  جمع می‌کردند و به سامان می‌دادند.

به سرعت خودم را به آن‌ها رساندم و تا برسم، سامان با لگد رفت تو سینه‌ی مجید!

خوب شد زودتر نرسیدم وگرنه لگده را من نوش جان می‌کردم!

چنان دوتایی برافروخته و عصبانی بودند که به داد و بیداد من توجهی نمی‌کردند! با ناراحتی گفتم: « دو تایی‌تان را می‌فرستم کلاس بغل!»

 

سامان و مجید دوتایی زدند زیر گریه!

سامان گفت:« اجازه خانم! ما این‌ها را برای این که بهتر یادبگیریم نوشته‌بودیم و توی جیبمان گذاشته‌بودیم»

مجید هم بلند بلند گریه می‌کرد که خانم به خدا من دفعه اولمه اذیت کردم دیگه نمی‌کنم!

حالا بیا درستش کن! من یک تهدید کردم ولی چنان مجید جدی‌اش گرفته‌بود ومعرکه‌ای به پا کرده‌بود که بیا و ببین!

 

برای این که هر دو تایشان آرام شوند آمدم این طرف کلاس و با لحنی آرام و ملایم گفتم:« برگه‌هایتان را بردارید و جواب بدهید فقط تمیز بنویسید»

سامان تا آخر ساعت ناراحت و دلخور بود. سرش را تا روی نافش پایین انداخته‌بود و بلند نمی‌کرد ولی مجید آرام‌تر شده‌بود و پیشم آمدم تا سوالی هم بپرسد :یعنی این که بخشیده بود و ماجرا برایش تمام شده‌بود.

 

 

راستش با دخترها من از این معرکه‌ها نداشتم و نهایتش یک دعوای لفظی می‌بود که با یک چشم و ابرو و ناز و نوازش درست می‌شد، ولی دیگه یقه و یقه‌کشی و لگد و لگدپرانی نداشتیم!

کلاسی که من دارم احساس می‌کنم کلاس نسبتا خوب و آرامی است و جز یکی دو تا که آن‌ها هم یه کم شیطون‌تر هستند، مشکل خاص و آنرمالی ندارند و بچه‌های خیلی خوب و دوست‌داشتنی دارم.

 

به خانه که می‌رسم تازه می‌فهمم چقدر دلم برایشان تنگ شده و چقدر دوستشان دارم!

 

از اول سال‌ تا الان خیلی بهتر و آرام‌تر و درس‌خوان‌تر شده‌اند. احساس می‌کنم بچه‌ها خیلی خوب احساس معلمشان را می‌فهمند و با آن همراه می‌شوند.

مسئله شلوغی و سر و صدایشان را گاهی فکر می‌کنم خیلی از آن‌ها متوقع هستم و در مقایسه با دخترانم برایم غیر قابل تحمل می‌شود برای همین سعی کردم تا هر طوری شده، سر کلاس مشغول کاری باشند و بعضی موقع‌ها هم این سر و صدایشان را تحمل کنم و با انجام کاری یا داستان و مثلی به آخر برسانم.

پسرها اگر دستشان به کاری مشغول نباشد، حتما یا زبانشان و یا لگدهایشان وسط می‌آید! البته نه همه!

 

علیرضای آرام و ساکتمم نیز تازگی‌ها، هنرنمایی می‌کند. شنیدم با وسوسه بچه‌های دیگر پوست پرتقال توی خودکار می‌کنند و زنگ تفریح به پس گردن بچه‌ها می‌زنند!

زنگ هنر برایشان طرح خوبی ریختم تا هم مشغول باشند هم درسشان را مروری کنند.

 

از ساعت قبل برایشان ترق‌های رنگی گیر‌آوردم و به هر کدام نصف ترق را دادم تا شکل پروانه‌ای را روی آن پیاده کنند و کاغذی را نیز به همان شکل ببرند و سپس روی هر بالش یک مسأله ریاضی و آن‌طرفش چند لغت فارسی و یک سوال اجتماعی و علوم بنویسند و سپس این دو را به هم منگنه می‌کردم و پروانه‌ی دانش ساختیم تا بعدا که کار باغ دانشمان تمام شد آن‌ّها را از سقف کلاس آویزان کنیم.

خود این کار یک هفته‌ای بچه‌ها را مشغول کرد و آرام بر جایشان نشاند.

 

این هفته هم گفتم هر گروه یک لانه پرنده با پوشال، سیم برق، چوب کبریت یا هر چه به ذهن خودشان می‌رسد درست کنند و توی تخم‌مرغی را خالی کنند و پر از پنبه کنند و سپس با تخم‌مرغ پرنده‌ای بسازند و روی بال‌هایش، یکی از نکات ریاضی، اجتماعی، فارسی و علوم را بنویسند تا این لانه‌ّها را نیز بعد از تمام شدن کار به باغ دانشمان ببریم و روی شاخه‌ّهای علم بگزاریم.

 

فعلا یک هفته‌ای‌ است درگیر همین لانه هستند و هر روز با کاری و طرحی پیشم می‌آیند.

می‌خواهم دیوار خالی سمت چپ کلاسشان را تبدیل به باغ دانش بکنم البته با کمک پسرهام.

برای خودم هم جالب است و کلاس از آن حالت خشک و یکنواخت بیرون می‌آید. تا جایی که فهمیدم خانواده‌ها هم درگیر این لانه و پروانه و تخم‌مرغ شده‌اند و پدرها برایشان لانه می‌سازند و مادرها تخم‌مرغ‌ها را با بادقت، خالی می‌کنند تا پوستش نشکند!

امیدوارم چیز خوبی از کار دربیاید و لااقل به بهانه این‌ها چند مطلب درسی را یادبگیرند.

آن‌چه از اول این خاطره مرا به اینجا کشاند، ماجرای خنده‌دار امروز بود....

 

ساعت دوم که ادامه درس ریاضی را پای تخته توضیح می‌دادم متوجه شدم، صحبت می‌کنند و خسته‌شده‌اند.

با خنده گفتم:« هر کی اذیت کنه دعا می‌کنم یک زن بدی گیرش بیفتد»

فکر نمی‌کردم پسرها این همه از این حرفم استقبال کنند!

یکی دو نفر گفتند خانم! ما داماد نمیشیم!

 

نم گفتم:« تو این کلاس فقط علیرضا و مهدی را که خیلی مظلوم و ساکت‌اند داماد نمی‌کنیم بقیه به خصوص اون‌هایی که اذیت می‌کنند، دوتا!

علیرضا میز دوم سمت خودم می‌نشیند و علی ملکی، میز اول.

تا حرفم تمام شد، علی گفت:« اجازه خانم! علیرضا می‌گه شما دامادش نکنید خودش به فکر میشه!

برام جالب بود که علیرضای به آن آرامی و ساکتی همچین حرفی بزند!

با این که بچه بسیار ساکت و مؤدبی است اما خوب دلش می‌خواد داماد بشه!  منم دعایش می‌کنم!

خنده‌ام گرفت.

علی بدلی‌تپولم گفت:« منم داماد نمیشم»

 

از این حرف‌ها سر کلاس دخترها خیلی نمی‌شود زد چون سریع می‌روند تو تخیل و تجسم و واقعا، عروس می‌شوند اما پسرهام خیلی سن وسالشان برای دامادی کوچک است و طرز برخورشان نسبت به این مسأله درست برعکس دخترهاست یعنی فقط دلشان می‌خواهد شوخی کنند و بخندند و لطیفه بگویند تا جدی جدی به این مسأله بپردازند.

 

زنگ تفریح دوم سر کلاس ماندم. پسرهایم آرام به کلاس وارد نمی‌شوند معمولا با سرمی‌آیند تا با پا! ولی امروز با خنده و شوخی وارد شدند که اجازه! آرمین سبیل‌هایش را زده!

پشت‌بندشان هم آرمین که به کلاس مجاور رفته به کلاس ما آمد و سلام داد. به رویش نیاوردم که بچه‌ها چی‌ گفتند! فقط پرسیدم تو کلاس جدید راحت هستی؟ تونستی کنار بیای؟ و اون هم جواب داد بله خانم!

احساس می‌کنم منتظر بود تا چیزی درباره سبیل‌هایش بگویم اما من رویم نمی‌شد!

به هر حال با وجود مسأله دامادی، اولین چیز، برداشتن سبیل‌هاست!

 

خیلی دوست دارم آینده و ازدواج این‌ها را ببینم و امیدوارم بهترین زندگی‌ها و آینده‌ها را داشته‌باشند و هرگز، هیچ کسی، نتواند ذره‌ای پسرهایم را آزار دهد و همیشه همین‌طور با نشاط و سرحال و پر انرژی باشند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : چهارشنبه 93 آذر 19 :: 6:47 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

 

 « ماسک»

       بچه‌ها را با صف و یکی یکی به کلاس، راهنمایی می‌کردند.

همان جلو در ورودی خانم ناظم با ابهت و جبروت همیشگی‌اش ایستاده‌بود.

چشمان درشت و مژه‌های بلندی داشت و وقتی ناراحت و عصبانی می‌شد یا از موضوعی در شگفت می‌آمد، چشمانش، دو برابر و پرسوتر می‌شد و می‌ترسیدی به چشمانش نگاه‌کنی!

با این که همکارش بودم از برق نگاه و درشتی چشمانش، می‌ترسیدم و سعی می‌کردم در این حال و احوال، سر و کله‌ام پیدا نشود.

با این که سال‌هاست معلمم اما نمی‌دانم چرا این همه از دفتر و کادر دفتر وحشت دارم و هنوز که هنوز است دلم از صدای بلند مدیر و ناظم می‌لرزد و قلبم یک‌هو فرومی‌ریزد!

 

دفتر انضباطی‌اش دستش بود و بچه‌ها را یکی یکی وارسی می‌کرد. ناخن‌هایشان را می‌دید و به صورت و ابروهایشان، خیره می‌شد و تیز نگاه می‌کرد . بعضی‌ها را نگه‌می‌داشت و همچین موشکافانه  میلی‌متر به میلی‌متر صورتشان را انداز براندازی می‌کرد که اگر نمی‌دانستی، فکر می‌کردی یک عده جنایتکار خیلی ماهر و زیرک را دستگیر کرده‌اند و حالا باید خیلی با وسواس و تیزبینی، بازرسی‌شان کرد.

یکی چند تا از بچه‌ها را هم به توی حیاط فرستادند تا آرایش صورت‌هایشان را بشویند و پاک‌کنند.

آن‌ها هم طوری پاکش می‌کردند که زیباتر به نظر برسد و با ایجاد سایه‌ی این آرایش، صورت زیباتری برای خود بسازند.

هدهایشان فقط محض مدرسه بود و تا زنگ خانه‌ می‌خورد، کش دور دستشان می‌شد.

بچه‌هایی که هنوز به پای میز محاکمه نرسیده‌بودند، ناخن‌هایشان را با دندان می‌گرفتند. بعضی‌ها هم ناخن‌گیر داشتند و کارشان، راحت‌تر بود.

در همین موقع خانم مرادی ناظممان را صدا کرد که تلفن دارید و  این باعث شد تا بچه‌ها بتوانند به کلاس پناه ببرند و از تیررس نگاه ناظم به دور بمانند.

امتحان نیم‌ترم داشتند و ساعت اول هم برگزار می‌شد.

بچه‌ها،‌ تند و تیز به کلاس‌ها دویدند و سرجایشان نشستند.

صدای خانم ناظم می‌آمد که بروید توی کلاس می‌آیم سر کلاس ناخن‌هایتان را می‌بینم.

برگه‌های امتحان را بین بچه‌ها پخش‌کردم.

بچه‌ها بیشتر از آن که حواسشان به امتحان باشد به ناخن‌های نه‌چندان بلندشان بود و دندان‌ها را برای گرفتن‌ آن‌ها، تیز می‌کردند و ناخن‌های کثیفشان را با دندان می‌جویدند.

یکی از بچه‌ها گفت:« ناخن‌گیر کی‌ داره؟»

و از آن میان مهسا گفت:« اجازه خانم من ناخن‌گیر دارم بدم؟»

گفتم:« بده»

از همان میز اول ناخن‌گیر تا میز آخر چرخید.

صدای چریک و چریک ناخن‌گیر فضای ساکت و امتحانی کلاس را به هم‌می‌زد به همین دلیلی خواستم تا بچه‌ها با فاصله و بی‌صدا ناخن‌هایشان را بگیرند.

به ناخن‌هایشان که نگاه می‌کردم، بلند نبودند و ذره‌ای اگر سفیدی ناخن دیده‌می‌شد باید می‌گرفتند که معمولا پایین‌تر از انگشتشان می‌شد و گوشت دستشان دیده‌می‌شد و منظره خوبی نداشت.

ناخن‌های من بلند بودند! ولی ناخن‌های بچه‌ها، خداییش بلند نبود.

به هرحال تا خانم ناظم به کلاس ما برسد بچه‌ها، ناخن‌هایشان را گرفته‌بودند و قصر از ماجرا دررفتند و مهم‌تر آن که بی‌سر و صدا و دعوا ، ناخن‌هایشان را گرفتند.

خیلی راستش موافق این قضیه نبودم چون آن‌قدر ناخن‌هایشان بلند نبود که این همه استرس سر امتحان به آن‌ها وارد شود.

 

چون ساعت اول به امتحان گرفته‌شده‌بود، مابقی ساعت مدرسه را بین سه زنگ تقسیم کردیم تا همه‌ی کلاس‌ها را داشته‌باشیم.

 وارد کلاس ساعت اول شدم.

بچه‌ها با احترام برخاستند و نشستند. سلام و احوالپرسی کردیم و کتاب‌های فارسی را روی میز پهن نمودیم.

از همان بدو ورودم متوجه شدم که پنج شش تا از دخترهام، ماسک زدند.

فکر کردم به خاطر آلودگی هواست یا شاید خودشان مریض‌اند.

اما آخه چند نفر؟

از آن‌ها خواستم تا ماسک‌هایشان را سر کلاس دربیاورند اما نپذیرفتند. من هم که نمی‌خواستم به کل‌کل قضیه بیفتد، کوتاه آمدم.

یعنی مطلبی نبود که به خاطرش، مصر شوم و جو کلاس را به هم‌بزنم.

سر به سر بچه‌ها خیلی می‌گذاشتم و بچه‌ها هم به این مطلب، عادت داشتند و هیچ وقت سواستفاده نمی‌کردند و برای همین هم با من خیلی راحت بودند و خیلی از چیزهای نگفته را به من می‌گفتند.

زنگ تفریح را زدند.

بچه‌ها از کلاس خارج شدند و من مشغول جمع‌کردن وسایلم شدم.

سه تا از بچه‌های ماسک‌زده، کنار میز من آمدند.

شقایق گفت:« اجازه خانم ! یه چیزی بگیم»

گفتم:« بگو، چی شده؟

ماسک را پایین کشید. سحر هم ماسکش را برداشت.

راستش چیزی نفهمیدم!

گفت:« خانم اجازه ما، سبیل‌هایمان را برداشتیم برای همین ماسک زدیم»

عجب کلکی!!!

اصلا عقلم به این‌جا نرسیده بود که این‌ها همچین کلکی زدند تا از دست خانم ناظم دربروند.

چه می‌توانستم بگویم؟!

نصیحت کنم؟!

این‌ها کم نصیحت نشنیده‌بودند!

دعوا کنم؟

اگر می‌خواست این‌طور باشد به من پناه نمی‌آوردند و با همان نقاب و ماسک می‌ماندند!

به دفتر بگویم؟!

امانتداری چه شود؟ بعدش هم چه نتیجه‌ای داشت؟!

اصلا.............. کار بدی کرده‌بودند؟ قانون مدرسه را زیر پا گذاشته‌بودند؟ حیا و شرم را زیر سوال کشیده‌بودند؟

یا به قول همکارها:« ما کی از این کارها می‌کردیم؟ ما چی بودیم این نسل چه شدند؟»

گفتم:« خوب چرا این کار را بکنید که مجبور به ماسک‌زدن شوید؟»

شقایق گفت:« خانم پسرها تو کوچه مسخره‌مان می‌کنند! فک و فامیل هم هر وقت به خانه‌مان می‌آیند به سبیل‌های ما می‌خندند!»

سحر هم گفت:« خانم من مادرم به زور سبیل‌هایم را برمی‌دارد. آخه مادرم خودش آرایشگر است و می‌گوید مگه چیه؟ این‌ها موی زایدند و  باید برداشته‌شوند و خودش بیشتر از همه منو با این سبیل‌ها مسخره می‌کنه!؟

نازنین هم گفت:« اجازه خانم پدر ما هر وقت به خانه می‌آید سبیل‌های مرا اندازه می‌گیرد و با سبیل‌های خودش مقایسه می‌کند و تا مدت‌ها، میلی‌متر سبیل‌های مرا به عمه‌هایم می‌گوید و به ما می‌خندند!»

چی باید می‌گفتم؟

نبود سبیل روی صورتشان، خیلی محسوس نبود و باید خیلی دقیق می‌شدی و نگاهشان می‌کردی تا می‌فهمیدی سبیل ندارند اما وقتی داشتند خوب سبیل‌هایی داشتند!

گاهی به شوخی خودم می‌گفتم بعضی‌‌هایتان را باید داماد کنیم!

 

این نسل، نه دوران ما! هر چند فاصله چندانی به لحاظ زمانی با هم نداریم، اما به لحاظ فرهنگ و تمدن و تکنولوژی، سال‌ها و شاید قرن‌ها با هم در فاصله‌ایم! و به نظر من نباید بگذاریم این فاصله تبدیل به دیوار و سد بین ما و این نسل شود!

بچه‌ها آن‌هفته ، تمام با ماسک بودند و سختی نفس‌کشیدن را به خود می‌دادند تا در زیر آن بی‌سبیل باشند!

بچه‌ها با ماسک سر کلاس، فضای خوب و جالبی، ایجاد نمی‌کردند! آدم یاد بیمارستان و مریضی و دور از جانتان درد لاعلاج می‌افتاد!

این صحنه را دوست نداشتم و خواهش کردم ماسک‌هایشان را سر کلاس بردارند.

بلاخره ترق این کار درآمد و یکی از بچه‌ها، این قصه را به دفتر رساند و خود ماجرایی شد!!....

 

 

 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 93 آذر 18 :: 4:39 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

 

«کیلومترها راه  به خاطر مادر»

 

هشت سالش بود. کلاس دوم دبستان. ریزه میزه و کوچک بود. خوش نقش و نگار و بامزه! لباس مدرسه که به تن می‌کرد، کوچکتر و شیرین‌تر به نظر می‌رسید. به هشت‌ساله‌ها نمی‌خورد!

خوش کلام و خوش‌صحبت . اگر رهایش می‌کردی برایت تاصبح حرف می‌زد.

 

تا همین پارسال، تک‌دانه دختر مادر بود و در میان سه برادر شیطون و بازیگوش، احساس تنهایی می‌کرد و برای همین بیش از همه به مادر وابسته‌بود.

از پارسال هم که چراغ خانه‌شان با تولد مهدیه کوچولو، روشن‌تر شد، زینب از تنهایی و تک‌بودن به درآمد و حالا در کنار فرشته‌ی کوچک و نازی که خدا برایش فرستاده‌بود، احساس شوق و ذوق بسیاری می‌کرد.

 

ساعت‌ها کنار مهدیه کوچولو می‌نشست و دست‌های کوچک او را در دستانش می‌گرفت و لمس می‌کرد و به چشم‌ّهایش خیره می‌شد و در لذت نگاه او، غرق می‌شد!

هیچ وقت از دیدن مهدیه و بازی با او سیر نمی‌شد.

 

زنگ آخر مدرسه که به صدا درمی‌آمد، زینب، نمی‌فهمید چگونه مدرسه تا خانه را پرواز کرده و خود را به آغوش مهدیه می‌رساند!

ساعت‌ها کنار مهدیه می‌نشست و انگشتان و دست کوچک و سبزه‌ی خواهرجون را لمس می‌کرد و منتظر می‌ماند تا بیدار شود و از پنجره‌ی نگاه او، اولین نفری باشد که به خانه‌ی خنده و نگاه او پا می‌گذارد!

 

برای این که بتواند لحظه‌ها و ثانیه‌های بیشتری را با مهدیه بگذراند، تا از مدرسه به خانه می‌رسید سریع تکلیف‌ها و مشق‌هایش را می‌نوشت و خود را سریع از قید و بند مدرسه خلاص می‌کردو به آغوش مهدیه، خیز برمی‌داشت!

 

برای زینب، مامان و مهدیه، همه چیز بودند! چنان وابسته‌ی این دو نفر بود که برای ثانیه‌هایی کوتاه حتی، نبودنشان را نمی‌پذیرفت و قبول نمی کرد.

زینب برای مهدیه، تنها خواهر بزرگتر نبود! با این که خودش نیز کوچک و کم‌سن وسال بود، اما برای مهدیه، مادری می‌کرد. مثل پروانه دورو بر مهدیه می‌گردید و او را تر و خشک می‌کرد و نمی‌گذاشت ، کوچکترین، اشک و ناراحتی بر چهره معصوم مهدیه بنشیند، تمام تلاش خود را می‌کرد تا دقیقه به دقیقه مهدیه را با خنده و شادی بگذراند و دنیایی پر از شادی برایش فراهم‌آورد!

 

با همان جثه کوچک و نحیفش، مهدیه‌ی تپول را بغل می‌کرد ، می‌خواباند ، برایش قصه می‌گفت و لالایی می‌خواند!

مواظب بود که مبادا برادرهای شیطون و بازیگوشش، ناخواسته‌ به مهدیه، آسیبی برسانند.

 

مهدیه برای زینب دنیای عشق و دوستی بود! دنیایی که او را از تنهایی و بی‌کسی درمی‌آورد و حالا نه تنها جای خواهر، که مهدیه برای زینب، جای مادر را هم گرفته‌بود! جای تمامی عروسک‌های دوست‌داشتنی‌اش! جای تمامی رویاهایی که با خودمی‌بافت و نقش‌می‌زد!

 

«زهرا کوچولو دختر زینب‌جان»

 

         فصل چیدن زعفران‌ها از راه می‌رسید و مثل هر سال مادر باید به روستا می‌رفت تا در جمع‌آوری زعفران به مادربزرگ و پدربزرگ، کمک کند.

این‌بار نه مثل هربار، زینب نمی‌توانست با مادر به روستا برود. چرا که مدرسه‌ها، مثل دیواری بلند جلوی او ایستاده‌بود و مانع رفتن زینب با مادر می‌شد.

کار یک روز دو روز هم نبود. برای جمع‌آوری زعفران، لااقل باید سه هفته وقت می‌گذاشتند و این سه هفته، زینب باید با پدر و برادرانش در مشهد می‌بود و مادر و مهدیه کوچولو به روستا می‌رفتند.

 

         مهدیه کوچولو تازه یکی دو دندان درآورده‌بود و هر از گاهی، قدمی افتان و خیزان برمی‌داشت. این لحظه‌ها برای زینب بسیار شیرین و دلچسب بود و از دیدنش سیر نمی‌شد!

      تلاش مهدیه برای راه‌رفتن و زمین خوردن‌های شیرینش، زینب را دو صد چندان، عاشق و دلباخته‌ی خواهرکوچولو می‌کرد!

 

    و حالا باید برای سه هفته تمام، با مهدیه و مامان خداحافظی می‌کرد و تمامی این لحظه‌های شیرین  را در ذهن، مرور می‌نمود! و این برای زینب، سنگین تمام می‌شد و رنجش می‌داد.

 

 

      آواز رفتن مادر که بلند شد، زینب، مریض شد. تب کرد و اشتهایش کور گردید.

     لب به ناهار و صبحانه نمی‌زد و با دعوا و خواهش و التماس مادر و پدر، چند لقمه‌ای آن هم محض زنده‌ماندن می‌خورد!

 

    ساکت شده‌بود و در خود فرورفته‌بود و یک دنیا سنگینی و یک آسمان، درد بر روی قلب کوچکش نشسته‌بود! احساس می‌کرد تمام دنیا بر روی دل او نشسته‌اند و صدای نفس‌های او را نمی‌شنوند! صدای مهدیه مهدیه‌اش را گوش نمی‌دهند!

    با التماس به مهدیه نگاه می‌کرد و در دل بارها و بارها، از مادر خواهش کرد که به روستا نرود و او را تنها نگذارند و مهدیه جان را از او دور نکنند!

    اما مادر نمی‌توانست بماند و نرود چرا که کسی نبود و اگر مادر نمی‌رفت، کارها بر زمین می‌ماند.

 

    زینب دختر فرز و زرنگی بود. درست مثل مادرش! با این که سن و سالش کم بود اما آرزوها و اندیشه‌های بلندی در سر می‌پروراند و بزرگتر از سنش، گام برمی‌داشت و حرف می‌زد و کار می‌کرد.

 

    همه فهمیده‌بودند که چقدر زینب ناراحت و غمگین است! اما فکر می‌کردند که همان لحظه خداحافظی همه چیز تمام خواهدشد و زینب به سر قرار خواهدآمد و آرام خواهدشد!

    زینب، مهدیه کوچولو را در بغل می‌گرفت و آرام در گوش مهدیه زمزمه می‌کرد، نرو عزیزم! نرو فدات شم! نذار مامان بره! از پیش من نرو!

   و آرام سرش را روی سینه مهدیه کوچولو می‌گذاشت و بی‌آن که کسی بفهمد، اشک می‌ریخت و التماس می‌کرد!

 

   شب‌ها در دل تاریکی و سکوت، مهدیه زیر پتو به خدا التماس می‌کرد: که خدایا! نذار مامانم بره! نذار مهدیه را با خودش ببره! خدایا کاری بکن هیچ کدامشان نروند!

   اما انگار خدا هم صدای کوچک زینب کوچولو را نمی‌شنید یا خود را به نشنیدن می‌زد!

 

   این یک هفته تا رفتن مادر برای زینب به اندازه هشت سال عمرش، طول کشید. هر روز صبح که بیدار می‌شد، می‌شمرد که امروز چندشنبه است و چند روز و ثانیه دیگر تا رفتن مادر مانده؟

 و .......

بلاخره .... آن روز رسید..........

    همان روزی که زینب از آمدنش می‌ترسید و همه چیز و همه کس را واسطه کرده‌بود تا جلوی آمدن آن روز را بگیرند!

مادر باید ساعت شش در ترمینال می‌بود و از ساعت پنج بیدار شده‌بود تا اسباب و وسایل رفتنش را دور هم بیاورد و آماده شود.

    زینب تمام شب را از ناراحتی نخوابیده‌بود و حالا هم نه با صدای مادر که با صدای تپش قلبش بیدار شده‌بود، از زیر پتو سرش را درنمی‌آورد و می‌شنید که مادرش به پدرش می‌گفت:« مواظبش باش! نمی‌خوام بیدار بشه و گرنه غصه می‌خوره! ما که رفتیم بهش بگو»

مهدیه کوچولو خواب بود و مادر مجبور بود تا لباس به تنش بکند و این باعث شد تا مهدیه از خواب بیدار شود و صدای ناز و قشنگ بچگانه‌اش در صبج به آن زودی شنیده‌شود.

   دل تو دل زینب نبود! دلش می‌خواست از زیر پتو بیرون بیاد و مهدیه را توی بغلش بگیرد و نگذارد تا مادر برود اما شرشر اشک‌هایش، به او اجازه نمی‌داد که از زیر پتو سر به درآورد!

   قلب زینب کوچک، به درد آمده‌بود و هیچ کسی صدای این شکستن و تپش‌ها را نمی‌شنید!

 

   صدای باز شدن در بلند شد و صدای بسته‌شدنش .

      زینب به پهنای صورت کوچک و سفیدش اشک می‌ریخت و داغی صورتش را با دستان کودکانه‌اش، احساس می‌کرد!

    دلش می‌خواست توی کوچه بدود و فریاد بزند و به مادر بگوید که برگردد! مهدیه را بغل کند و دوباره به خانه برگرداند!

     اما نمی‌شد...!

       همه چیز تمام شده‌بود و زینب، تنها مانده‌بود!

    در ذهنش، یکسره نگاه‌های مهدیه و شیرین‌کاری‌هایش را مرور می‌کرد و آرام در خیالش دستان کوچک او را دوباره در دستانش می‌فشرد و ناز می‌کرد!

   توی ابر خیالش، مهدیه بلند می‌شد و می‌خواست تا راه برود و او پشت سرش با احتیاط می‌آمد تا مبادا مهدیه زمین بخورد....!

 

   زینب فقط می‌توانست درد دلش را با اشک به زبان بیاورد و تمامی ناراحتی‌اش را در سینه به سکوت نشاند و مُهر و مومش کند!

در همین خیال‌ها و اشک‌ها بود که پدر صدایش کرد:

-         مهدیه جان پاشو بابا! مدرسه‌ات دیر نشود!

 

هر کاری پدر کرد مهدیه صبحانه نخورد و با دلی پر درد از در خانه بیرون رفت تا به مدرسه برود.

 

پدر ، امروز شیفت کارش نبود و در خانه بود اما پدر، مهدیه نمی‌شد! پدر که مادر نمی‌شد!

 

در حیاط خانه را  باز کرد . روشنای عمیق صبح به صورتش خورد و نسیم خنک پاییزی، صورتش را نوازش کرد!

چشمانش ناگهان درخشید....! درشت‌تر از قبل به نظر می‌رسیدند و درخشان‌تر!

فکری بکر به سر زینب زد!

انگار باد خنک پاییزی و هوای بیرون، جرقه‌ای درخشان در ذهنش ایجاد کرد!

غصه از روی لب‌ها و اشک از روی چشم‌هایش برخاست!

نگاهش برق خاصی داشت و پاهایش، توان تازه‌ای یافته‌بود و قلبش خوشحال و خندان می‌زد!

 

از فکری که توی سرش می گذشت، احساس شادی و لذت می‌کرد و کیف می‌نمود!

می‌توانست با این فکر خود را به مهدیه جانش برساند و دوباره کنار مادر بنشیند!

 

دختر عمه زینب هم با او در یک مدرسه بود. تا به مدرسه رسید خود را به طاهره و دوستانش رساند و گفت:« من می‌خواهم برم ده پیش مادرم»

 

طاهره و دوستانش خیلی حرف زینب را تحویل نگرفتند و حتی طاهر خندید و گفت:«مادرت که رفته، توچطوری می‌خواهی بروی؟»

زینب گفت:« من می‌رم دنبال مادرم. راه را بلدم»

 

ناظم همه بچه‌ها را به صف کرد و به کلاس رفتند.

 

زنگ تفریح اول خورد.

 

تمام ساعت کلاس، زینب نقشه رفتن را طراحی می‌کرد و توی ذهنش از این ماشین به آن اتوبوس می‌رفت و به ده می‌رسید و مهدیه را بغل می‌کرد!

ادامه دارد

 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : دوشنبه 93 آذر 17 :: 5:1 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

ادامه از قبل

 

هیچی از درس معلم را نه شنید و نه فهمید!

فقط صدای فکر و آرزوی خودش را می‌شنید و می‌فهمید و لحظه به لحظه‌اش را احساس می‌کرد و می‌رفت و می‌آمد و در انتها کنار مهدیه کوچولو می‌نشست و او را روی پاهاش می‌گذاشت و ادای اسب‌دواندن درمی‌آورد!

 

همه بچه‌ها توی حیاط بازی می‌کردند و نان و کیکشان را می‌خوردند اما زینب فقط چشم به در حیاط مدرسه داشت که هیچ کس مراقبش نبود و باز بود!

 

در چشم برهم زدنی بدون این که کلامی به کسی بگوید، از در مدرسه خود را به بیرون انداخت و دوان دوان تا ایستگاه اتوبوس رفت.

به هیچ چیز و به هیچ کس، جز مهدیه و مادر فکر نمی‌کرد!

 

کنار ایستگاه اتوبوس مردم ایستاده‌بودند در آن شلوغی و همهمه خود را با بقیه به اتوبوس کشاند وسوار شد.

بارها با مادر به این ایستگاه آمده‌بود و این ایستگاه را خوب می‌شناخت.

همین‌طور که اتوبوس می‌رفت متوجه شد که راه، راه ترمینال نیست و دارد اشتباه می‌رود.

برای همین ایستگاه بعد پیاده شد و با همان سواد اندک و دست و پا شکسته‌اش روی اتوبوس‌ها را خواند تا رسید به اتوبوس ترمینال.

 

سوار شد. روبه رویش دو زن و دو بچه نشسته‌بودند.

یکی از زن‌ها به زینب نگاه کرد و با مهربانی پرسید:« دخترم با کی سوار شدی؟»

زینب که تازه به خودش آمده‌بود، گفت:« با ..... و آب دهانش را قورت داد و گفت: تنها ! می‌روم ترمینال تا به مادرم برسم!»

زن گفت:« چرا تنها؟»

-         مادرم منو جا گذاشته من میرم دنبالش!

   زن با نگرانی گفت:« دخترم ، خواهر من داره میره بندر عباس. من تا ترمینال باهاشون میرم و برمی‌گردم . تو هم با من برگرد و برو خونتون»

     زینب، نگران شد. این زن می‌توانست تمام نقشه‌اش را به هم بریزد.

    یواشکی و زیر چشمی زن را می‌پایید.

     تا به ترمینال رسیدند، خود را از اتوبوس به پایین انداخت و پشت این و آن قایم شد تا از نگاه و نظر زن دور شود و او را نبیند.

همین هم شد. زن هر چه نگاه کرد زینب را ندید.

 

    ایستگاه گناباد را به خوبی بلد بود. هر سال چند بار با مادرش به روستا می‌رفتند و زینب زیرک و باهوش، این علامت‌ها و نوشته‌ها را به خوبی در ذهن داشت!

خود را به اتوبوس‌های گناباد رساند وسوار شد. کنار یک دختر جوان دانشجو نشست.

 

     برگشت و به دختر گفت:« خانم! میشه کرایه‌ی منو حساب کنید و بگید من با شمام؟»

    دختر جوان تو چشم‌ّ‌های زینب نگاه کرد و گفت:« نه! من همچین مسؤولیتی قبول نمی‌کنم»

    زینب زرنگ‌تر از این حرف‌ّ‌ها بود که نقشه‌ی زیرکانه‌اش توسط این دخترک دانشجو به هم بریزد!

 

     سریع از کنار او بلند شد و قبل از این که او چیز دیگری بگوید و بلبشویی شود خود را به ته اتوبوس رساند و پشت پرده پنجره آخر اتوبوس خود را پنهان کرد.

 کسی متوجه حضور زینب در آخر اتوبوس نشد.

 

    وقتی شوفر راننده توی اتوبوس به راه افتاد تا بلیط و کرایه را بگیرد، متوجه زینب شد.

-        تو اینجا چه کار می‌کنی؟

-        مادرم اینا رفتند گناباد منو جا گذاشتند.

 

   راننده، اتوبوس را نگه داشت و زینب را پیاده کرد و به دست مأمور کنترل سپرد تا خبری از مادر پدر زینب شود.

   زینب از حواس‌پرتی و کار زیاد مأمور استفاده کرد و پیاده به سمت پلیس راه مشهد به راه افتاد.

   دو ساعت تمام دختر کوچک راه رفت تا به پلیس راه رسید. ساعت یازده صبح بود و زینب کنار پلیس‌راه متوقف شد.

   مأمور پلیس به زینب گفت:« تو اینجا چه کار می‌کنی؟»

    زینب گفت:« مادر و پدرم رفتند گناباد و منو جا گذاشتند!»

    پلیسه گفت:« مگه میشه؟!»

 

    با این که زینب کوچک بود اما با اعتماد به نفس و بدون ذره‌ای ترس و تته پته، گفت:« بله! ما چهار پنج تا بچه‌ایم، برای همین منو یادشون رفته ببرند!»

    پلیس که از حرفای زینب تعجب کرده‌بود و باورش نمی‌شد که مادر و پدری بچه‌شان را یادش برود به زینب گفت تا همان‌جا بنشیند و منتظر مادر پدرش بماند.

   تا ساعت پنج بعدازظهر زینب کوچک توی پلیس راه نشست و چون دیدند خبری از پدر و مادری نشد، به ناچار حرف زینب را باور کردند و سوار اتوبوس گنابادش کردند تا برود.


«زهرا و علی، فرزندان زینب»

   آقای پلیس به راننده سفارش می‌کرد که این دختر بچه گم شده‌ مراقبش باشید این امانته!

   آقای راننده هم همان دو صندلی جلو را به زینب داد و او را نشاند.

    پرسید:« ناهار خوردی؟»

   زینب گفت:« نه»

   راننده، توی راه، قبل از خروج از مشهد ایستاد و برای زینب ساندویچ کالباس خرید.

 

    زینب بیچاره که از شب قبل هیچی نخورده‌بود چنان ساندویچ را گاز می‌زد که انگار به عمرش هیچی نخورده!

    این ساندویچ برای زینب خیلی خوشمزه و لذیذ می‌آمد به خصوص این که می‌دانست بعد از خوردن آن می‌تواند به مهدیه برسد و کنار خواهر کوچک نازش بنشیند!

    راننده با دلسوزی و نگرانی خاصی به زینب نگاه می‌کرد متوجه گرسنگی زیاد زینب شد وگفت:«عمو جون اگه چیزی خواستی بگو دخترم!»

 

     زینب از هیچ چیز نمی‌ترسید. چرا که جز مهدیه و مادر چیزی در ذهنش رفت و آمد نمی‌کرد. تمام فکرش، مهدیه بود و مهدیه!

 

   از چی بایست می‌ترسید!؟ شجاعت زینب قابل تحسین بود اما این شجاعت از سادگی و کودکی معصومانه‌اش سرچشمه می‌گرفت که ذره‌ای به خیالش نمی‌گذشت شاید تاریکی‌هایی در روشنایی رویایش، دست دراز کند! و آرزوهای آبی‌اش را، خط‌خطی کند!

 

     از راننده تشکر کرد و غرق جاده و راه شد! غرق آسمانی که به زودی او را به مهدیه می‌رساند!

 

از این طرف پدر زینب که می‌بیند زینب دیر کرده به در مدرسه می‌رود و چون می‌بیند بچه‌ها تعطیل شده‌اند به در خانه‌ی خواهرش می‌رود تا از طاهره بپرسد.

اما چیزی دستگیرش نمی‌شود و نگران تمامی کوچه پس کوچه‌ها و خیابان‌های دور و بر را می‌گردد و چون نتیجه‌ای نمی‌گیرد به کلانتری و بیمارستان‌ها سر می‌زند!

        اما هیچ جا از زینب خبری نیست که نیست!

با نگرانی و آشفتگی دوباره به خانه‌ی خواهرش می‌رود تا با همفکری آن‌ها دنبال زینب بگردند.

      غروب بود و خورشید پشت کوه‌ها خودش را پنهان کرده‌بود اما از زینب خبری نبود که نبود!

      همه توی حیاط ایستاده‌بودند و نگران و آشفته که ناگهان... طاهره گفت:« دایی! راستی صبح زینب می‌گفت می‌خواد بره گناباد دنبال مادرش و مهدیه»

   برای پدر این خبر هم خوب بود لااقل می‌دانست که زینب حالش خوب است و زنده است!

 

    به سرعت به پلیس راه مشهد زنگ زد و چون فهمید که دختری با این نشانی‌ها سوار اتوبوس گناباد شده، بسیار خوشحال شد و به پلیس راه گناباد زنگ زد و خواست تا هر وقت اتوبوسی با این شماره و این دختر به آن جا رسید، نگهش دارند و زینب را پیاده کنند و همان‌جا بماند تا پدر برسد.

 

     زینب، چشم برهم نمی‌گذاشت تمام کوه‌ها و سنگ‌های راه را می‌شمرد و ستاره‌ها را یکی یکی انداز برانداز می‌کرد تا به مهدیه برسد!

در خیالش همه چیز تمام بود و نقشه‌اش با موفقیت به پایان می‌رسید....!

   ساعت ده به پلیس راه گناباد رسیدند.

 

    مأمور ایستگاه از اتوبوس بالا آمد و به راننده گفت:« دختری با این نشانی با شماست؟»

   اصلا ....همان اول که سوار شد تا نگاهش به زینب خورد، فهمید این خودش است!

 

    زینب را پیاده کردند و توی ایستگاه نشاندند تا پدرش برسد.

 

   زینب از غصه روی صندلی دراز کشید و چشمان پر آرزوی مهدیه‌اش را بست! خودش را به دروغ به خواب زد تا رویایش از هم نریزد!

   با خودش می‌گفت:« این همه راه آمده‌ام، شاید بابا به حرفم بکند و مرا تا پیش مهدیه ببرد!

 

   چشمانش کم‌کم گرم شد و خوابی کودکانه و معصومانه بر روی پلک‌های کوچکی‌اش نشست.

 

    کوچکترین صدایی او را بیدار می‌کرد و دوباره به خواب ناز و رویای شیرین دیدار با مهدیه می‌رسید.

با صدای نگران پدرش که می‌پرسید کجاست؟ از خواب پرید!

 

    منتظر بود تا پدر حسابی دعوایش کند و بزندش!

   اما پدر با آن همه هیبت و جذبه‌ای که داشت فقط بلند و ناراحت پرسید: اینجا چه کار می‌کنی؟

      همین و بس!!!

 

    چقدر بابا خون‌دل خورده‌بود تا زینب را پیدا کرده‌بود فقط خودش می‌دانست و خدای خودش!

     زینب دوست داشت به بابا التماس کند که برویم ده! فقط یک ساعت دیگر راه بود و او می‌توانست عزیزترین کسش را در آغوش کشد و ببیند ولی..... جرأت نکرد که این را به زبان بیاورد.

 

    با پدر سوار اتوبوس شدند. کنار پدر نشست. شدت ناراحتی پدر را از روی سکوتش، می‌فهمید. به احترام درد و ناراحتی که پدر به خاطر او کشیده‌بود، ساکت و بی‌سخن نشست و روی پای پدر خوابش برد.

   روز پر هیجان و سختی را پشت سر گذاشته‌بود.

   دوباره به مشهد برگشتند .

    سعی می‌کرد زیاد  جلوی پدر  آفتابی نشود!

 

   مشخص بود پدر خیلی ناراحت دیروز است! و زینب دوست نداشت این ناراحتی را بیشتر کند یا دوباره به یاد پدر آورد!

 

     مادر هم تا فهمید زینب همچین کاری کرده، با ترس و لرز و نگرانی، ساک و زنبیلش را بست و برگشت!

 

 

    مدام به زینب نگاه می‌کرد و انگار ترسی او را می‌فشرد به خود می‌لرزید و به زینب می‌گفت:« اگر اتفاقی برای تو می‌افتاد من چه خاکی به سر می‌کردم!تو چرا این کار رو کردی؟ چطور جرأت کردی؟ نترسیدی گم بشی؟! نترسیدی بلایی سرت دربیاد؟

و هی لبش را گاز می‌گرفت و روی پایش می‌زد!

 

   مادر، زینب را تحریم مهدیه کرد و گفت:« حالا که به خاطر این( مهدیه)، این کار را کردی نمی‌گذارم بغلش کنی و کنارش بیایی»

   اما برای زینب نگاه دور به مهدیه هم یک دنیا بود و یک آسمان آرزو! صدایش را هم که می‌شنید، دلش بال و پر می‌زد و اوج می‌گرفت!

 

   مادر از سر تهدیدش پایین آمد و آرام‌تر شد و زینب دوباره توانست دنیای آروزها و شادی‌هایش را بغل‌‌کند، ببوسد و دستان تپول خواهر کوچولو را توی دستان پر مهر و محبتش، احساس نماید!

 

   دختر همسایه‌شان با تحسین و تشویق خاصی به زینب نگاه می‌کرد با این که سال‌ها از زینب بزرگ‌تر بود اما به شجاعت و مهربانی زینب، غبطه می‌خورد و آفرینش می‌گفت!

 

   از آن به بعد هیچ موقع مادر، زینب را تنها نگذاشت تا روزی که دستانش در دستان همسرش گذاشت و او را راهی خانه‌ی بخت کرد.

 

 

به امید این که هیچ کسی از عزیزانش به‌ دور نماند و تنها نشود!

 

 

 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : دوشنبه 93 آذر 17 :: 5:0 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

 

 

 «الاغ بی‌ادب»

 

       تابستان کودکی‌هایمان بیشتر در روستا می‌گذشت. روستایی که سراسر شادی و آزادی بود و بوی خوش خاک و عطر خوش آسمانش و کوه‌هایی که دور تا دور روستا، دست به دست هم داده‌بودند و روستا را در میان گرفته‌بودند، ما را از آن راه دور به سمت خود می‌کشید و زیباترین لحظه‌ها و ثانیه‌ها و دقیقه‌ها را برایمان رقم می‌زد.

       خواب روستا هم به اندازه خودش زیبا و بانشاط بود!

     با بوی خاک و آب روستا و صدای شرشر جوهای پر آبش، کودکی‌هایمان را بغل به بغل کوه و درخت‌ها و خاک و آسمان، سپری نمودیم.

شاید توفیقی اجباری بود اما نفس‌ها و خنده‌هایش، قله‌ی پیدای کوه‌هایش و سرسبزی درختانش، هنوز که هنوز است در پس سال‌های طولانی، در سینه‌ّیمان یادگار است و ماندنی!

      توی راه که گوسفند و الاغی را می‌دیدیم به وجد می‌آمدیم و خود را به شیشه اتوبوس می‌چسباندیم و خنده شادی سر می‌دادیم که الاغی دیده‌ایم یا گله گوسفندی را تماشا کردیم!

      روستا پر بود از همه‌‌ی چیزهایی که شهر با همه‌ی دارایی‌اش نداشت؛ صفا، پاکی، آزادی، آسمان آبی، آسمان تاریک پر ستاره، ماهی که می‌توانستی دستت را دراز کنی و در آغوشش کشی! جوی‌های پر آبی که زلال و سرشار تو را به خوشی‌ها و شادی‌ها جریان می‌دادند و با خود می‌بردند و صدای دلنواز شرشر آبی که خستگی‌ها و آزردگی‌های شهر را از یادت می‌برد و دستت را می‌گرفت و در سکوتی دل‌انگیز تو را آبی‌های آبی، پر می‌داد و می‌کشاند!

         دوست داشتی کنار جوی آب و کنار نغمه زیبایش ساعت‌ها بنشینی، کفش‌ها از پا بکنی و در آب فروبری و چشم در چشم آسمان و دست در دست قله‌ی کوه‌هایش، به شادی و پاکی و رهایی، سلام کنی! درود بفرستی و در آن همه زیبایی خالص و یکرنگی ناب، غرق شوی!

          جوی‌هایی که زلال‌هایش، با چنگ صدایش، هم‌رقص می‌شد و تو را بی‌پر، پرواز می‌داد! هنوز در حسرت آن پر کشیدن‌ها، رؤیاها را یک به یک ورق می‌زنم!

       یادشان نیز مثل خودشان، تازه و بکر است! هرگز این آبی‌ها و خاکی‌ها، این زلال‌ها و شفاف‌ها، این سبزها و سپیدها، تکراری نشدند! و هر تکرارشان، بدعتی نو و تازه  در طبیعت بود! تازگی نو در اندیشه و سرسبزی تازه‌رنگ، در رنگ‌ها و دریافت‌ها!

       

          روستا بکر بود و خالص! ناب ناب! از آن آبی‌های آبی که سهراب را به دل خود کشاند!

 

        طبیعت روستا فقط در کوه و دشت و صحرا و آسمان و جوی آبش خلاصه نمی‌شد.

        چهارپایان روستا نیز دنیای آرزوهای ما بودند.

 

الاغ سواری و گوسفند‌چرانی و دیدن لحظه دوشیدن گاو و گوسفند، لذتش از دیدن آن‌همه طبیعت سرشار، کم نبود که بیشتر هم بود!

    آرزو می‌کردیم راه باغ با همراهی الاغ باشد تا بر پشتش بنشینیم و او را بتازانیم و در آسمان آبی، دور بگیریم و ادای سوارکاران ماهر را درآوریم!

    هر چند از بعضی  چهارپایان از نزدیک می‌ترسیدیم ( به خصوص دخترها) اما باعث نمی‌شد تا از دیدنشان خود را بی‌بهره سازیم و این لحظه‌های ناب و زیبا را از دست بدهیم. در دورتر می‌نشستیم و چشم در چشم گاو و گوساله می‌دوختیم و به پشتیبانی بزرگ‌ترها، نزدیک می‌آمدیم و سر حیوان را نوازش می‌کردیم.

 

        البته ناگفته نماند که چقدر این پسرها، حیوان‌های بیچاره را اذیت می‌کردند! و چه‌ّها که نکردند!

         آرزو داشتم که یک روز تنها سوار بر الاغ شوم و رودخانه را زیر سمش بگیرم و چون رخش بتازانمش!

        اما همیشه به همراهمان بزرگ‌تری بود و نمی‌شد آن‌گونه که دلت می‌خواست، خر بتازانی!

         گذشت و گذشت و این آرزو به آسمان‌ها برده‌شد و خدا شنید و روز موعود رسید.

      همه صبح زود به باغ رفتند و من در خانه ماندم.

    وسایل ناهار را باید آماده می‌کردم و چون راه خانه تا باغ دور بود و بردن ناهار به تنهایی کار سختی بود ، این کار به من محول شد. الاغ را هم برای من گذاشتند تا سوار شوم و ناهار را ببرم.

   از خوشحالی در پوستم نمی‌گنجیدم! بلاخره آن روزی را که دوست داشتم، فرارسید.

    عجله داشتم که هرچه زودتر به باغ بروم.

   خودشان الاغ را پالان کرده‌بودند و خورجین روی پشتش گذاشته‌بودند.

    من فقط باید ناهار را توی خورجین می‌گذاشتم و می‌رفتم.

    زودتر از موعد به راه افتادم.

    چادر رنگی را به سر کردم و بر پشت الاغ سوار شدم. افسارش را به دست گرفتم و به ته رودخانه آمدم تا راهی « زمین دره‌نو» شوم.

    هنوز به ته رود نرسیده بودم که دوستم، زهرا سوار بر الاغ از پایین آمد.

    خیلی خوش‌حال شدم. دوست نداشتم تنها بروم.

     به زهرا گفتم بیا مسابقه بدهیم و خرها را بتازانیم. او هم با آغوش باز استقبال کرد.

     خر چموشی پدربزرگم داشت. تیز و تند و چابک بود و اگر غفلت می‌کردی، پرتت می‌کرد پایین. برای همین افسارش را محکم گرفتم و پا به پهلویش زدم.

پا به پهلو زدن حیوان همان و مثل اسبی تازی، تاخت!

 

    زهرا از من عقب ماند. فکر نکنم الاغی توی ده به پای الاغ پدربزرگ من می‌رسید.

   به بالای ده که به « دره» معروف است رسیدیم و هم‌چنان با الاغ‌ها می‌تاختیم.

   از دور صدای کامیونی می‌آمد و واقعا هم آمد.

   یک کامیون پر از کارگر!

   از کجا؟ خدا می‌داند؟ شاید از غیب! اما از پسرهای ده هم سوارش بودند.

 

   کامیون پر بود از این جوانک‌ها! لب تا لب کامیون، کارگر جوان نشسته‌بود.

   افسار الاغ را کشیدم تا سرعتش را کم کنم. اما حیوان بی‌عقل نه تنها سرعتش را کم نکرد که چهارپا داشت، چهارتای دیگر هم قرض کرد! حالا نتاز کی بتاز!

به کامیون نزدیک می‌شدیم البته نه رودررو از کنار.

    از دیدن آن‌همه پسر جوان عقب کامیون ، خجالت کشیدم. و سرم را پایین انداختم ولی الاغ می‌تاخت و مرا تکان‌های بدی می‌داد! بعدا که خودم را تصور می‌کردم، سرخ و سیاه می‌شدم و شرشر عرق می‌ریختم.

 

   زهرا به دنبال من می‌آمد و عقب‌تر بود اما نه خیلی!

   الاغ او هم جو گیر شده‌بود و دِ بتاز!

  احساس می‌کردم تمام چشم‌های کامیون و جوان‌ها به ماست و اگر پیاده‌ بودم حتما جایی پنهان می‌شدم.

   کاش فقط همین بود!....

 

   به کامیون نزدیک‌تر می‌شدیم و همین که به نزدیک کامیون رسیدیم، الاغ بی‌عقل بی‌ادب، هر چه صدای ناگوار بلد بود از خود بیرون داد!

    وای ...خدا!

   از خجالت کار الاغ، چادرم را روی سرم کشیدم. مگر حیوان ول می‌کرد! باد صدهزار ساله را در معده تلمبار کرده‌بود و حالا هنرش را به خرج می‌داد.

    صدای بلند بلند خندیدن جوان‌ها را می‌شنیدیم! تا لحظه‌ای که از نگاه و دید ما دور شدند، می‌خندیدند! نه آهسته که با قهقه و صدای بلند!

    فکر کنم چند نفری از بس خندیدند، خودشان را خیس کردند!

    و ما خیس شرم و خجالت!

    از بس خجالت کشیده‌بودیم صدای حرف‌های جوان‌ها را نمی‌شنیدیم. به ما چه گفتند نفهمیدیم و نشنیدیم ولی معلوم بود چه می‌گفتند!

    وقتی از نگاه و دید هم دور شدیم الاغ‌ها هم آرامتر شدند. انگار کامیون دیده بودند، رم کرده‌بودند و از ترس آن آواز زشت را از خود به دردادند!

    دلم می‌خواست الاغ را بکشم!...

    بیشعور زبان بسته! آبرویمان رفت!

   زهرا که از خنده مرده‌بود گفت:« بابا الاغ بود! تو چرا ناراحت شدی؟!» و دلش را گرفت و روی زمین غلط خورد!

    مرا می‌گویی هم خجالت‌زده بودم هم خنده‌ امانم را بریده‌بود!

    از شدت خنده نمی‌توانستیم سوار الاغ بمانیم. پیاده شدیم و بقیه راه را افسار به دست و پای پیاده تا باغ رفتیم!

   توی باغ وقتی قضیه را برای مادر و پدر و بقیه گفتم، از خنده روده‌‌بر شدند!

   خدابیامرز پدرم تا به من نگاه می‌کرد، خنده‌اش می‌گرفت!

 

   تا تو باشی همچین آرزویی نکنی!

   با خودم گفتم:« قضیه دیگه تمام شده و آن پسرها هم رفتند»

   اما این نشد!

  چند روز بعد کنار جوی آب روی تنه درخت نشسته‌بودم.

   برادرم الاغ را آورد تا آب بخورد.

   دو سه تا جوان از بالا پایین می‌آمدند. تا به الاغ رسیدند، آن یکی با اشاره به دوستش گفت:« حسن! این همون الاغس! و نگاهشان به من برگشت!»

   دوباره چادرم را روی سرم کشیدم از کنارم رد شدند و ریسه ریسه می‌خندیدند.

    تا چند روزی آفتابی نشدم و هرگز حاضر نشدم که با الاغ دیده‌شوم.

 

    الان سال‌هاست سوار الاغ نشده‌ام! هر وقت الاغی می‌بینم، ناخودآگاه آن خاطره و آن روز با دنیایی از خنده به یادم می‌آید!

 

   کجایی کودکی‌ها؟! یادت چه زیباست!

    کاش بزرگ نمی‌شدیم! کاش دوباره آن‌همه سادگی و پاکی کودکی در ما غوطه می‌خورد و هنوز آبی آسمان‌های صداقت و شادی در ما متبلور بود!!!

 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 93 آذر 13 :: 9:27 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

 

به نام خدا

«دختران روستا»

زندگی در روستا ورای تصور شهرنشینی و تمدن و تکنولوژی است.

زندگی با تمام راست قامتی طبیعت و بوی خوش دست‌نخورده‌های بکر! تازه‌های طبیعت و سرسبزی‌های اندیشه‌های غبار ندیده!

زندگی در روستا فقط زیبا نیست! .... بسیار سخت است! در میان کوه‌ها و دشت‌ها، آزادانه قد می‌کشند و سرسختانه، بزرگ می‌شوند!

زندگی که آسودگی و رفاه شهر را به یاد ندارد و نمی‌تواند در خاطر درخت‌وار و میوه‌سار خود، و دربلندای کوه‌ها و صخره‌هایش، جز تلاش و کوشش و زحمت و رنج را درو نماید.

 

دختران روستای ما چندی است که بار خود بسته و وداع خود با روستا گفته‌اند. اگر هم انگشت‌شماری مانده‌اند از سر ناچاری است!

 

یادش به خیر آن سالهای نه چندان دور که جوی‌های آب روستا با سرشاری خود، با تو حرف می‌زدند و زلال‌ آبی‌شان، تو را در خود غرق می‌نمود! دختران روستا، چادرها را پشت سر گره می‌زدند و بر کنار صفای روشن آب می‌نشستند و می‌شستند و می‌گفتند و می‌خندیدند!

 

کنار جوی روستا، لبریز بود از دخترانی که در زیر سایه‌ی کارهای روستا، آفتاب را سیلی زده و تاریکی را بدرود گفته‌بودند!

در کنار جوی‌های آب، به صف می‌نشستند و دست‌های زمخت رنج و زحمت‌ خود را در حنجره‌‌ی سرد آب فرومی‌بردند تا پاکی را آیین به پادارند و آلودگی را به خاک بسپارند.

سطل‌ها و پارچ‌های خود بر دوش و بغل می‌گرفتند و از آب پر می‌نمودند و به سرا و خانه می‌بردند تا هم خود بنوشند هم حیوان‌هایشان را سیراب کنند.

صبح‌ها هم‌نفس روشنی از خواب برمی‌خاستند و شال خود را زیر بغل می‌زدند و راهی کوه و کمر و باغ و صحرا می‌شدند تا شال خود را از یونجه و شبدر و خار وعلف، پر نمایند و با کوهی بر سر به خانه برمی‌گشتند.

 

بقچه‌های بزرگ خار و علف را چنان بر سر می‌گرفتند که نیازی به سفارش دست نبود و در بزرگی بقچه‌ها وشال‌های خار و علفشان به مسابقه می‌نشستند.

 

روستا، دختران را کوچک نمی‌گذاشت. در بستر این همه کار و تلاش، زود بزرگ می‌شدند و زود قد می‌کشیدند.

این‌ها بازی را کمتر لمس می‌کردند و می‌چشیدند. بازی‌هایشان در رکورد کارها، تجلی می‌یافت و بروز می‌کرد!

اسباب‌بازی‌ها، دختران روستا را حتی به خواب‌ ندیده‌است.

نهایت عروسک‌بازی دختران روستا، تکه پارچه‌ای بود که به دور چوبی می‌پیچیدند و قنداقه‌ای به دورش می‌چرخاندند و این عروسک تنهایی‌های دخترک روستا بود.

حتی این عروسک نیز باید کار می‌کرد!

 

زیر نگاه تیز خورشید و در دستان سرد کوه و با دسته‌ی چوبی نامهربان داس و بیل، دختران، نرمی و لطیفی انگشتان را لای علف‌ها و خارها، میان شاخه‌ها و برگ‌ها، جا گذاشتند و همچون شاخه‌های زبر و سخت درختان، سرسخت و سبز بارآمدند!

چهره‌هایشان، سرخی آفتاب را به گونه، رنگ‌زد و سوز سرما را به سینه،‌ گرم نمود!

دخترانی که گاز فر و ماکروویوشان، تنوری آتش‌افروز بود که شعله‌هایش، صورت‌هایشان را می‌سوزاند و دست‌هایشان را هنرمند می‌ساخت!

گندم را با دستانشان آسیاب می‌کردند و آرد را با هنرشان، به تنور می‌زدند و نان بیرون می‌آوردند و خواهر و برادر کوچشان را نیز به پشت می‌بستند تا با تمام وجود و تمام جسم و جان، کار کنند.

خود پارچه می‌بافتند و خود لباس می‌دوختند. خود همه کار می‌کردند، گاو می‌دوشیدند و دنبال گله می‌رفتند، آب می‌آوردند و خانه حیوان بیرون می‌انداختند و به حیوان‌هایشان، غذا می‌دادند و در عین حال، خانواده را نیز می‌گرداند و نگه‌داری می‌نمودند!

دختران روستای ما، کمتر دار قالی به یاد دارند اما دار پارچه‌بافی و چادرشب‌بافی را خوب به خاطر می‌آورند!

 

با این حال، به رسم سنت، به رسم کهن، به آیین نامداری، این پسرها بودند که اولویت داشتند و ارث و میراث روستا را ( هرچند کم) از آن خود می‌کردند!

 

دختران تحفه‌ای بودند که به پسران هدیه می‌شدند تا این‌بار در سرایی نو و خانه‌ای تازه، با بار مسؤولیتی دو صد چندان، مردان را همراه شوند و زندگی را به دوش کشند.

دختران ما چه زود عروسی می‌شدند و جهاز بر سینی، سوار بر چهارپا یا با پای پیاده، به خانه‌ی شو می‌رفتند و صبحی دیگر را با تلاشی بیشتر به عروسی می‌نشستند!

صورت‌هایشان تا روز عروسی، دست آرایشگر نمی‌دید و چون بند بر صورتشان می‌افتاد، شرم بر نگاه و چهره‌شان می‌نشست و خود را در زیر چارقد و شال خود، پنهان می‌نمودند تا زیبایی‌شان را نامحرمان، چنگ نزنند!

این‌ها داماد را می‌شناختند چرا که همه با هم بزرگ شده و از یک فامیل یا همسایه و دوست بودند و دیوار غریبه در بینشان نبود.

هر چه بودند، خوب یا بد از سر هم بودند و با هم!

دختران روستا، از بعد سفره عقد می‌توانستند به صورت همسر خود بنگرند و با او به سخن بنشینند آن‌هم در پرده‌ی حجب و حیا!

 

عشق‌هایشان در دل‌ها و نگاه‌هایشان بود و زبانشان از بیان تپش‌هایشان، حیامند و شرمسار!

پرده‌ی عشقشان، دریده نمی‌شد و صدایشان به سکوت، خلوت می‌کرد و به صبر می‌نشست!

چه رنج‌ها که نکشیدند! چقدرها که بر سر زا رفتند و نفس نکشیدند!

کو دکتر و بیمارستانی!؟

 

قابله روستا از دل همین مردم بود و خود تنها ابزارش، دستان معجزه‌گرش بود! که گاهی به زنجیر می‌شد و افسونش نمی‌گرفت!

دختران گذشته روستا، تنها نبودند هر گاه دست تقدیر عزیزی را از آن‌ها می‌گرفت، سایه‌ای دیگر بر سرشان بلند می‌شد و نمی‌گذاشت تا پشتشان، خالی بماند و سرشان بی‌سایه!

سختی‌های بسیاری کشیدند و فقرها و نداری‌های بسیاری را به کول کشیدند اما صبور بودند و شکیبا ! کاری و کوشا! لحظه‌هایشان پر بود از ثانیه ثانیه تلاش، هنر، عشق و خوابشان، غرق در خیالی خسته که شب را به آغوش می‌فشارد تا رنج را به تاریکی، بسپارد!

 

آن دختران بزرگ شدند و دخترانشان جایشان را گرفتند!

و دختران آن‌ها بزرگ شدند و بزرگ‌تر!

اما این‌بار فرقی بزرگ بر فرق روستا باز شد!

روستا نیز دست‌خوش تمدن و تکنولوژی و شهر نشینی گردید.

خشکسالی چند ساله و بانگ و جرس خوش‌آهنگ شهر، روستاییان را به شهر کشاند و روستا ماند و آنانی که دستشان از شهر، کوتاه بود!

 

پسران روستا بزرگ شدند و مرد شدند و بیل و کلنگ‌ها را به زمین انداختند و سیخ و سنگ‌کوب شهر و ماشین را به دست گرفتند.

و فراموش کردند که خواهران و دختران روستا، چشمانشان به دروازه‌ی روستاست تا آن‌ها، برگردند!

 خشکسالی که شد، راه کوه و کمر نیز کمرنگ شد.

 

صدای شهر که برخاست لوله‌های آب به خانه‌ها آمد و کنار جوی‌ها، تنها ماند و بس که تنها ماند کم‌آب شد و بی‌صدا!

آهسته می‌رفت و باریک و در انتظار دختران روستا، هر روز لاغرتر می‌شد و باریک‌تر!

 

بسیاری از دختران روستا برای ادامه تحصیل به شهر نزدیک رفتند و حالا با داشتن یک مدرک تحصیلی در بغل، شال علف به سر نمی‌گذاشتند!

دختران روستا، همچون مادرانشان، به خانه‌ی بخت رفتند و چادرشان را بر سر روستا، تکاندند و سوار بر اتوبوس‌ها و ماشین‌ها، با زادگاه خویش بدرود نمودند.

 

و حالا در شهر، به دور از آن همه زحمت و کار و تلاش، در آپارتمان‌های شهری و آسودگی آسمان تمدن، تا ساعت ده صبح، می‌خوابند و تا یک و دو شب به پای فیلم‌ها و میهمانی‌هایشان، روزگار به سر می‌برند!

اما..... همه به شهر نیامدند !

 

عده‌ای از دختران روستا، در میان کوه و کمر، در میان صخره‌ها و سنگلاخ‌ها و صدای سکوت روستا و طنین گوش‌خراش تنهایی، تنها ماندند و بی‌رفیق! تنها ماندند و غریب!

سن‌ و سالشان بالا رفت و پسران هم‌بازی‌ کودکی‌هایشان آن‌ها را از یاد بردند و خاطر زیبارویان شهری را به چشم و دل سپردند! و آهنگ بیگانه را سردادند و صدای آشنای نزدیک را نشنیدند و یا شنیدند و خود را به کوچه‌باغ شهر زدند! و یا نه، خوب نخواستند و نپسندیدند و هیچ اجباری برایشان نبود!

 

و خانواده‌هایشان از ترس آینده‌ی آن‌ها، دستان دخترکان گرد و خاک‌خورده‌ی روستا را به دستان پیرمردان روستا یا غریبه‌های سالخورده و یا زن‌مرده و یا شیرین عقل‌ها و ناقص العضوها، سپردند تا روزهای عاشقانه و زیبای جوانی‌شان را در کنار ورق‌خورده‌های روزگار، سپری کنند! و این اجبار بود! اجباری که اختیار را صدا می‌زد که اگر نروی، چه شوی؟!

 

وآیا به راستی همه‌ی دختران روستا خوش‌بخت شدند؟!

حتی آنان که به دستان پیران و واماندگان پول‌دار سپرده‌شدند؟

از این دختران چند نفری بر سر خانه و زندگی‌هایی رفته‌اند که خود دخترانشان از اینان بزرگتر بوده و در زیر نگاه تحقیر آن‌ها، روز را شب و شب را به روز می‌گذرانند! صدای بغض این‌ها را که شنید؟ و که جواب داد؟

اصلا مهم بود؟

احوال‌پرس چند نفرشان شدیم؟

این شرح حال یک روستا نیست!

این شرح حال یک  سرزمین است! یک فرهنگ، که با تمام تجدد و تمدن و تکنولوژی رهاورد غرب و شرق، هنوز در کوچه‌های تاریک و مبهم گذشته‌، قدم می‌زند و این سیاهی‌ها را چراغ، روشن نمی‌کند!

 

زنان و دخترانی که فقط چون جنسشان، از نوع مرد نیست، هیچ اختیار و هیچ امتیازی ندارند و باید در سکوت و رضایت، به خرسندی دیگران، راضی باشند و فرمان‌بردار! و اختیار دارند چون می‌توانند تا نخواهند و بمانند و بدبخت‌تر شوند!

 

آنانی که آمدند و خوش‌بخت شدند را کاری نداریم! خوش به حالشان و روزگار همچنان به کامشان!

 

اما آنان که ماندند و آنان که آرزوی خود را دفن نمودند، چه؟!

از اول گرد پیری و بزرگسالی بر چهره‌شان نبود! این‌ها جوان و آرزومند، رؤیادار و خیال‌پرداز به خانه پیران و مریض‌ها نشستند!

 

نگوییم تقدیرشان این بود! که تقصیرشان چه بود؟ تأخیر ما چه بود؟

از این دختران آنان که چوب تهمت و افترا خوردند، چه شدند!؟

 

آواره‌ی خشکسالی‌های روستایی دیگر در کنار پیرمرد و ناتوانی تنها شده که روزگار پاییزی و زمستانی خود را به بهار یک دختر بیچاره، پیوند می‌زند و شاخه‌های سبز و گل‌های سرخ جوانی او را نیز به زردی برگ‌های ریزانش، گره می‌زند و بند می‌نماید.

راستی سرانجام این دخترکان بعد از این پیران چیست؟

بازنشستگی آن‌ها، جوانی و شادابی و آرزوهای اینان را ، جوابگوست؟

ما نه کم که بسیار غفلت کردیم و مردی به خرج ندادیم!

روستای ما کسی را به غربت نمی‌فرستاد و اگرچه زنان بسیار در زحمت و کار بودند اما جوانی‌شان به شعله‌های آتش، سپرده نمی‌شد! آن هم در غربت و پیری!

 

اکنون کنار جوی‌های آب، خالی از دختران است و تک و توکی، انگشت‌شمار، حتی پیری در ده می‌یابی! ولی این جوی آب، صدای خنده‌ها و آرزوهای دخترکان را هنوز در خود زمزمه می‌کند و به دور دست‌ها، پای درختان تشنه می‌برد تا بر شاخه‌ای، آرزوی نشکفته‌ی دختری تنها را سبز نماید و شکوفا سازد!

 

 و درختان هنوز بر روی تنه‌هایشان ، رد پای دخترکان را یادگاری نگاه‌داشته‌اند تا شاید روزی دوباره، نه بر شاخه‌ها و تنه‌هایشان، که زیر سایه‌هایشان، دختران روستا را دوباره ببینند و خستگی آفتاب‌زدگی این تقدیر و سرنوشت خدا ناپسند را از سیما و چهر‌ه‌هایشان و از روی بغض گلوهایشان بگیرد و خنکای روزهای کودکی‌شان بسپارد!

 

هنوز در کوچه‌های ما صدای فریاد خاموش دختران فراموش‌شده، می‌آید!

این صداها و نغمه‌ها را به گوش خاک نرسانیم!

آسمان وسعت آبی‌اش را به نغمه‌ّها و ترنم‌ها سپرده‌است!

شکوفه‌ها را به باد پاییزی نسپاریم که زردی را به گلدان‌ها، هدیه خواهد داد!

 

سماق‌زارهای ما اگرچه خشکند و کم‌بار، اما گرمای دست دختران را در لابه‌لای شاخه‌هایش، تار زده و بر بلندای کوه‌های ده، می‌رقصاند!

باغ‌ها و مزرعه‌ها، حضور شاد و جوان آنان را به بوته‌های خیار و خربزه و هندوانه یادآور است و در انتظارشان، ریشه به خاک محکم می‌نمایند!

شاید خیلی از دختران شهری روستا، سعی می‌کنند روستا را فراموش کنند ... ولی روستا آن‌ها را فراموش نکرده است، چرا که از وقتی آن‌ها رفته‌اند، روستا، روستا بودنش را به باد سپرده‌است!

 

اینجا سرزمین خاطره‌ها و یادهاست! سرزمین مهربانی‌ها و سرسبزی‌ها!

دوباره بهار را به روستا برگردانیم!

فقط کافی است برگردیم !

پشت سر، کوه‌ها و چشمه‌ها، چشم به راه مانند!

و درخت‌های گردو در انتظار دامن دختران!

سهممان را به درخت‌ها و کوه‌ها، هدیه کنیم!

چشمه‌ها، بس که نباریدیم، خشک شدند!

صدای ماما گاوانمان نیست!

بس که علف‌ها به زمین ماندند و داس‌ها به دیوار!

بیا شال را برداریم، دوباره پر یونجه کنیم و به نوازش گاوهایمان برویم!

روستا خشکید چون ابرش نشدیم!

و آسمان بخیل و تنگ‌نظر شد،

چون دستی به سویش برنیاوردیم و دعا ننمودیم!

بیا دعا کنیم و

نظر نماییم که آن همه بلندی کوه‌ها، به صدای هی‌هی چوپان‌هایمان، اوج‌نشین است!


 

 

 

 

 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 93 آذر 11 :: 9:0 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

 

 « روستای خانیک»

 

جاده خاکی و ده، سبز، در راه تو چشم!

تا مبادا که نشیند چین ابروت به خشم!

 

هر نگه، سبز شوی با بر و  دار و درخت!

بر دو سوی جاده‌، کوه‌هایی سر سخت!

 

روستا در بین کوه‌ « شکری» و «حصار»

و درختان سرسبز، صف کشیده به قطار!

 

جاده‌ای سخت بلند! در فرازست و فرود!

از «مزار» می‌گذری با سلام، صد بدرود!

 

 

کل حسن می‌آید با  خرش از « مَه‌زود»

بار خر را بسته، می‌رود از «تَهِ‌ رود»

 

چون به « دروازه» رسی، تو به آغاز دهی

اول مدرسه‌ها، تو هم‌آواز دهی!

 

بعد آن قبرستان، پیشوازت آید

گوییا خاک عزیزان، به نیازت آید!

 

بوی خاک و بوی پِهِنِ گاو آید

بوعلف می‌آید، تازگی‌ را شاید!


خانه‌ها کاه‌گلی، کوچه‌ها، پاکیِ خاک!

چوبی‌اند پنجره‌ها، بی‌حصار و بی‌باک!

 

« مونِ ده» و «پای چنار»، مردمانی بیکار!

« درگوک» است و « خَلقوچ» پر، زمحصول، پر، بار!

 

« سر تَلاوِ پایین» « سر تَلاوِ بالا»

دختران روستا در کنارش برپا!

ظرف‌ها می‌شویند، کاه و شلغم، گه‌گاه

آب سرد و تگری، توی جو، سر در راه!

 

« سرِ استخر» رَوی، آبِ خوردن آری

آن یکی کاه بشوید ببرد با گاری

 

تا « دَره» تا « دَره‌نو» راهِ بسیاری هست!

« دره‌بیدی»،« شِش‌تو» پشتِ کوهی سرمست!

 

« کوچه‌ تَه» ، « بالا ده»، «پِی‌سِرا»، «پِی داروا»

« تَگِ بَدوم»، « تَگِ سِین»، « تَگِ زَولِ بالا»

 

 

جوهایش پرآب، لب جو، پر تب و تاب!

آسمانش آبی، پر ستاره، مهتاب!

 

زعفران می‌کارند مردمش در «جو راست»

گردو دارند آنها، می‌خورندش با ماست!

 

« سرکشمون»، یونجه، شفت‌ِآلو، آلو

روستایی زیبا، با حضورِِ خالو!

 

گاو و گوسفند دارند، چند رأس، بزغاله

می‌برند آنها را به چرا با ناله!   

 

زن‌ها در خانه گاو را می‌دوشند

دایما درکارند، دایما می‌کوشند!

می‌پزند نان به تنور، ایستاده وُ صبور!

بوی نان‌پختنشان برود تا رهِ دور!


 

شب جمعه مردم روی قبرستانند

عهد بستند همه ،یاد آن‌ها مانند!

 

 

چقدر زود گذشت این همه خاطره‌ها!

بی‌بی و بابامیر، پدر و مادرها!


 

حال، اکنون دهِ ما پر ز ماشین شده‌است!

جای عرعر، بوق و جای خر، زین شده‌است!

 

لهجه‌ای نیست به ده! همه نافِ تهران!

برج‌ها می‌سازند بی‌سر و بی‌سامان!

 

قوقولی،قوقوها، عر،عر و ما ماها،

ببعی‌ بع‌بع‌ها، قُد قُدا ،قُد، قُدها

پشت خود را کردند، قهر کردند به دِه!

دهِ ما شهر شده! همه را شرح بده!؟

 

یاد بردند اینجا، همه، آبادی بود!

روستایِ «خانیک»، پُرِِ از «خانی» بود!

 

 

                                                                                                   «چشمه‌هاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد

 

 

« خانیک» به معنای سرچشمه می‌باشد. روستای خانیک، در دل دره‌ای و در میان دو کوه حصار و شکری در شهرستان کاخک گناباد از توابع استان خراسان جنوبی می‌باشد.

اسامی و عنوان‌هایی که در« گیومه » نوشته‌شده‌اند، نام مکان‌ها و باغ‌های این روستای کوهستانی است.


روستایی زیبا و قشنگ که در پی خشک‌سالی‌های متوالی، رنگ و روی گذشته را از دست داده‌است ولی هنوز، زیبا و دیدنی است.

امیدوارم با رعایت حفظ محیط زیست، روزی به دیدن این روستای دوردست اما، زیبا و کوه‌‌آرا بیایید.

 

 

 

 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : یکشنبه 93 آذر 9 :: 12:50 صبح :: توسط : ب. اخلاقی
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >   
درباره وبلاگ
خدا را شکر می‌کنم که هر چه از او خواستم به من زیباترش را هدیه داد!
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 38
کل بازدیدها: 158935