سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارقه قلم
همگام با هر روز
 
 

ادامه از قبل

 

هیچی از درس معلم را نه شنید و نه فهمید!

فقط صدای فکر و آرزوی خودش را می‌شنید و می‌فهمید و لحظه به لحظه‌اش را احساس می‌کرد و می‌رفت و می‌آمد و در انتها کنار مهدیه کوچولو می‌نشست و او را روی پاهاش می‌گذاشت و ادای اسب‌دواندن درمی‌آورد!

 

همه بچه‌ها توی حیاط بازی می‌کردند و نان و کیکشان را می‌خوردند اما زینب فقط چشم به در حیاط مدرسه داشت که هیچ کس مراقبش نبود و باز بود!

 

در چشم برهم زدنی بدون این که کلامی به کسی بگوید، از در مدرسه خود را به بیرون انداخت و دوان دوان تا ایستگاه اتوبوس رفت.

به هیچ چیز و به هیچ کس، جز مهدیه و مادر فکر نمی‌کرد!

 

کنار ایستگاه اتوبوس مردم ایستاده‌بودند در آن شلوغی و همهمه خود را با بقیه به اتوبوس کشاند وسوار شد.

بارها با مادر به این ایستگاه آمده‌بود و این ایستگاه را خوب می‌شناخت.

همین‌طور که اتوبوس می‌رفت متوجه شد که راه، راه ترمینال نیست و دارد اشتباه می‌رود.

برای همین ایستگاه بعد پیاده شد و با همان سواد اندک و دست و پا شکسته‌اش روی اتوبوس‌ها را خواند تا رسید به اتوبوس ترمینال.

 

سوار شد. روبه رویش دو زن و دو بچه نشسته‌بودند.

یکی از زن‌ها به زینب نگاه کرد و با مهربانی پرسید:« دخترم با کی سوار شدی؟»

زینب که تازه به خودش آمده‌بود، گفت:« با ..... و آب دهانش را قورت داد و گفت: تنها ! می‌روم ترمینال تا به مادرم برسم!»

زن گفت:« چرا تنها؟»

-         مادرم منو جا گذاشته من میرم دنبالش!

   زن با نگرانی گفت:« دخترم ، خواهر من داره میره بندر عباس. من تا ترمینال باهاشون میرم و برمی‌گردم . تو هم با من برگرد و برو خونتون»

     زینب، نگران شد. این زن می‌توانست تمام نقشه‌اش را به هم بریزد.

    یواشکی و زیر چشمی زن را می‌پایید.

     تا به ترمینال رسیدند، خود را از اتوبوس به پایین انداخت و پشت این و آن قایم شد تا از نگاه و نظر زن دور شود و او را نبیند.

همین هم شد. زن هر چه نگاه کرد زینب را ندید.

 

    ایستگاه گناباد را به خوبی بلد بود. هر سال چند بار با مادرش به روستا می‌رفتند و زینب زیرک و باهوش، این علامت‌ها و نوشته‌ها را به خوبی در ذهن داشت!

خود را به اتوبوس‌های گناباد رساند وسوار شد. کنار یک دختر جوان دانشجو نشست.

 

     برگشت و به دختر گفت:« خانم! میشه کرایه‌ی منو حساب کنید و بگید من با شمام؟»

    دختر جوان تو چشم‌ّ‌های زینب نگاه کرد و گفت:« نه! من همچین مسؤولیتی قبول نمی‌کنم»

    زینب زرنگ‌تر از این حرف‌ّ‌ها بود که نقشه‌ی زیرکانه‌اش توسط این دخترک دانشجو به هم بریزد!

 

     سریع از کنار او بلند شد و قبل از این که او چیز دیگری بگوید و بلبشویی شود خود را به ته اتوبوس رساند و پشت پرده پنجره آخر اتوبوس خود را پنهان کرد.

 کسی متوجه حضور زینب در آخر اتوبوس نشد.

 

    وقتی شوفر راننده توی اتوبوس به راه افتاد تا بلیط و کرایه را بگیرد، متوجه زینب شد.

-        تو اینجا چه کار می‌کنی؟

-        مادرم اینا رفتند گناباد منو جا گذاشتند.

 

   راننده، اتوبوس را نگه داشت و زینب را پیاده کرد و به دست مأمور کنترل سپرد تا خبری از مادر پدر زینب شود.

   زینب از حواس‌پرتی و کار زیاد مأمور استفاده کرد و پیاده به سمت پلیس راه مشهد به راه افتاد.

   دو ساعت تمام دختر کوچک راه رفت تا به پلیس راه رسید. ساعت یازده صبح بود و زینب کنار پلیس‌راه متوقف شد.

   مأمور پلیس به زینب گفت:« تو اینجا چه کار می‌کنی؟»

    زینب گفت:« مادر و پدرم رفتند گناباد و منو جا گذاشتند!»

    پلیسه گفت:« مگه میشه؟!»

 

    با این که زینب کوچک بود اما با اعتماد به نفس و بدون ذره‌ای ترس و تته پته، گفت:« بله! ما چهار پنج تا بچه‌ایم، برای همین منو یادشون رفته ببرند!»

    پلیس که از حرفای زینب تعجب کرده‌بود و باورش نمی‌شد که مادر و پدری بچه‌شان را یادش برود به زینب گفت تا همان‌جا بنشیند و منتظر مادر پدرش بماند.

   تا ساعت پنج بعدازظهر زینب کوچک توی پلیس راه نشست و چون دیدند خبری از پدر و مادری نشد، به ناچار حرف زینب را باور کردند و سوار اتوبوس گنابادش کردند تا برود.


«زهرا و علی، فرزندان زینب»

   آقای پلیس به راننده سفارش می‌کرد که این دختر بچه گم شده‌ مراقبش باشید این امانته!

   آقای راننده هم همان دو صندلی جلو را به زینب داد و او را نشاند.

    پرسید:« ناهار خوردی؟»

   زینب گفت:« نه»

   راننده، توی راه، قبل از خروج از مشهد ایستاد و برای زینب ساندویچ کالباس خرید.

 

    زینب بیچاره که از شب قبل هیچی نخورده‌بود چنان ساندویچ را گاز می‌زد که انگار به عمرش هیچی نخورده!

    این ساندویچ برای زینب خیلی خوشمزه و لذیذ می‌آمد به خصوص این که می‌دانست بعد از خوردن آن می‌تواند به مهدیه برسد و کنار خواهر کوچک نازش بنشیند!

    راننده با دلسوزی و نگرانی خاصی به زینب نگاه می‌کرد متوجه گرسنگی زیاد زینب شد وگفت:«عمو جون اگه چیزی خواستی بگو دخترم!»

 

     زینب از هیچ چیز نمی‌ترسید. چرا که جز مهدیه و مادر چیزی در ذهنش رفت و آمد نمی‌کرد. تمام فکرش، مهدیه بود و مهدیه!

 

   از چی بایست می‌ترسید!؟ شجاعت زینب قابل تحسین بود اما این شجاعت از سادگی و کودکی معصومانه‌اش سرچشمه می‌گرفت که ذره‌ای به خیالش نمی‌گذشت شاید تاریکی‌هایی در روشنایی رویایش، دست دراز کند! و آرزوهای آبی‌اش را، خط‌خطی کند!

 

     از راننده تشکر کرد و غرق جاده و راه شد! غرق آسمانی که به زودی او را به مهدیه می‌رساند!

 

از این طرف پدر زینب که می‌بیند زینب دیر کرده به در مدرسه می‌رود و چون می‌بیند بچه‌ها تعطیل شده‌اند به در خانه‌ی خواهرش می‌رود تا از طاهره بپرسد.

اما چیزی دستگیرش نمی‌شود و نگران تمامی کوچه پس کوچه‌ها و خیابان‌های دور و بر را می‌گردد و چون نتیجه‌ای نمی‌گیرد به کلانتری و بیمارستان‌ها سر می‌زند!

        اما هیچ جا از زینب خبری نیست که نیست!

با نگرانی و آشفتگی دوباره به خانه‌ی خواهرش می‌رود تا با همفکری آن‌ها دنبال زینب بگردند.

      غروب بود و خورشید پشت کوه‌ها خودش را پنهان کرده‌بود اما از زینب خبری نبود که نبود!

      همه توی حیاط ایستاده‌بودند و نگران و آشفته که ناگهان... طاهره گفت:« دایی! راستی صبح زینب می‌گفت می‌خواد بره گناباد دنبال مادرش و مهدیه»

   برای پدر این خبر هم خوب بود لااقل می‌دانست که زینب حالش خوب است و زنده است!

 

    به سرعت به پلیس راه مشهد زنگ زد و چون فهمید که دختری با این نشانی‌ها سوار اتوبوس گناباد شده، بسیار خوشحال شد و به پلیس راه گناباد زنگ زد و خواست تا هر وقت اتوبوسی با این شماره و این دختر به آن جا رسید، نگهش دارند و زینب را پیاده کنند و همان‌جا بماند تا پدر برسد.

 

     زینب، چشم برهم نمی‌گذاشت تمام کوه‌ها و سنگ‌های راه را می‌شمرد و ستاره‌ها را یکی یکی انداز برانداز می‌کرد تا به مهدیه برسد!

در خیالش همه چیز تمام بود و نقشه‌اش با موفقیت به پایان می‌رسید....!

   ساعت ده به پلیس راه گناباد رسیدند.

 

    مأمور ایستگاه از اتوبوس بالا آمد و به راننده گفت:« دختری با این نشانی با شماست؟»

   اصلا ....همان اول که سوار شد تا نگاهش به زینب خورد، فهمید این خودش است!

 

    زینب را پیاده کردند و توی ایستگاه نشاندند تا پدرش برسد.

 

   زینب از غصه روی صندلی دراز کشید و چشمان پر آرزوی مهدیه‌اش را بست! خودش را به دروغ به خواب زد تا رویایش از هم نریزد!

   با خودش می‌گفت:« این همه راه آمده‌ام، شاید بابا به حرفم بکند و مرا تا پیش مهدیه ببرد!

 

   چشمانش کم‌کم گرم شد و خوابی کودکانه و معصومانه بر روی پلک‌های کوچکی‌اش نشست.

 

    کوچکترین صدایی او را بیدار می‌کرد و دوباره به خواب ناز و رویای شیرین دیدار با مهدیه می‌رسید.

با صدای نگران پدرش که می‌پرسید کجاست؟ از خواب پرید!

 

    منتظر بود تا پدر حسابی دعوایش کند و بزندش!

   اما پدر با آن همه هیبت و جذبه‌ای که داشت فقط بلند و ناراحت پرسید: اینجا چه کار می‌کنی؟

      همین و بس!!!

 

    چقدر بابا خون‌دل خورده‌بود تا زینب را پیدا کرده‌بود فقط خودش می‌دانست و خدای خودش!

     زینب دوست داشت به بابا التماس کند که برویم ده! فقط یک ساعت دیگر راه بود و او می‌توانست عزیزترین کسش را در آغوش کشد و ببیند ولی..... جرأت نکرد که این را به زبان بیاورد.

 

    با پدر سوار اتوبوس شدند. کنار پدر نشست. شدت ناراحتی پدر را از روی سکوتش، می‌فهمید. به احترام درد و ناراحتی که پدر به خاطر او کشیده‌بود، ساکت و بی‌سخن نشست و روی پای پدر خوابش برد.

   روز پر هیجان و سختی را پشت سر گذاشته‌بود.

   دوباره به مشهد برگشتند .

    سعی می‌کرد زیاد  جلوی پدر  آفتابی نشود!

 

   مشخص بود پدر خیلی ناراحت دیروز است! و زینب دوست نداشت این ناراحتی را بیشتر کند یا دوباره به یاد پدر آورد!

 

     مادر هم تا فهمید زینب همچین کاری کرده، با ترس و لرز و نگرانی، ساک و زنبیلش را بست و برگشت!

 

 

    مدام به زینب نگاه می‌کرد و انگار ترسی او را می‌فشرد به خود می‌لرزید و به زینب می‌گفت:« اگر اتفاقی برای تو می‌افتاد من چه خاکی به سر می‌کردم!تو چرا این کار رو کردی؟ چطور جرأت کردی؟ نترسیدی گم بشی؟! نترسیدی بلایی سرت دربیاد؟

و هی لبش را گاز می‌گرفت و روی پایش می‌زد!

 

   مادر، زینب را تحریم مهدیه کرد و گفت:« حالا که به خاطر این( مهدیه)، این کار را کردی نمی‌گذارم بغلش کنی و کنارش بیایی»

   اما برای زینب نگاه دور به مهدیه هم یک دنیا بود و یک آسمان آرزو! صدایش را هم که می‌شنید، دلش بال و پر می‌زد و اوج می‌گرفت!

 

   مادر از سر تهدیدش پایین آمد و آرام‌تر شد و زینب دوباره توانست دنیای آروزها و شادی‌هایش را بغل‌‌کند، ببوسد و دستان تپول خواهر کوچولو را توی دستان پر مهر و محبتش، احساس نماید!

 

   دختر همسایه‌شان با تحسین و تشویق خاصی به زینب نگاه می‌کرد با این که سال‌ها از زینب بزرگ‌تر بود اما به شجاعت و مهربانی زینب، غبطه می‌خورد و آفرینش می‌گفت!

 

   از آن به بعد هیچ موقع مادر، زینب را تنها نگذاشت تا روزی که دستانش در دستان همسرش گذاشت و او را راهی خانه‌ی بخت کرد.

 

 

به امید این که هیچ کسی از عزیزانش به‌ دور نماند و تنها نشود!

 

 

 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : دوشنبه 93 آذر 17 :: 5:0 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

درباره وبلاگ
خدا را شکر می‌کنم که هر چه از او خواستم به من زیباترش را هدیه داد!
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 21
کل بازدیدها: 159351