سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارقه قلم
همگام با هر روز
 
 

 قسمت دوم جن زده


نصفه شبی، هولناک و تاریک، غمنامه مهرابه، تا آخر نواخته‌شد! بانگ رسای غم در خانه‌اش را محکم‌تر کوبید!

 سر و صدایی بلند شد! سر و صدایی عجیب و ترسناک از سمت طویله گاوها!

 

با ترس و هراس به سمت طویله آمدند. درها شکسته‌شده‌بود. گاوها نبودند! گاوها گریخته‌بودند! به کجا؟!!!! خدا می‌دانست!!

با مردم به کوچه آمد و با فانوس و بیل و کلنگ به دنبال گاوها!

 

گرگ‌ها، گاوها را از طویله بیرون کشیده‌بودند و دنبال آن‌ها کرده از آبادی دورشان کرده‌بودند.

مهرابه  با مردم به سر آبادی رسید. کسی جرأت نکرد پا جلوتر بگذارد و دنبال گرگ‌ها بکند. چون می‌دانست که برنخواهد گشت. به ناچار گاوها را رها کردند و به سمت خانه‌هایشان برگشتند.

 

مهرابه، در چاهی عمیق از غصه افتاد. غم دلش را یک دل سیر زده‌بود. بیمار بود بیمارتر شد! رنجور بود رنجورتر گردید و در وادی توهّم و غربت، گم شد!

این گاوها شیرآواران خانه بودند و زندگی مشقت‌بار مهرابه را به دوش می‌کشید و سختی رنجش را کمتر می‌کردند اما حالا..... گاوی هم نبود!

به خانه برگشتند و سر از ناراحتی بر زمین گذاشتند! سر برزمین نگذاشت که سر از تن برداشت! غصه‌، گریبانه مهرابه را سخت‌تر فشرد و او را محکم‌تر به دیوار اندوه، کوبید!

 

دم صبح ... صدای هولناک باز شدن در بلند شد!

مهرابه سراسیمه به سوی حیاط آمد. یکی ازگاوها خود را از دست گرگ‌ها نجات داده‌بود و به خانه برگشته‌بود.

به دیوار طویله چسبیده‌بود و عین بید می‌لرزید.


گاو مهرابه شیرش کم شد.  فاطمه ماند و یک عالمه رنج! رنج بی‌کسی! تنهایی! بیماری و افسون روح!!!

بارها مهرابه را پیش دعا نویس ده برده‌بودند. دعا نویس اعتقاد داشت که جن‌زده شده!

از مهرابه پرسید: چی دیدی؟


مهرابه گفت:« وقتی به آبیاری باغ‌ رفته‌بود یک زن مو بلند از توی آب استخر بلند شد و دستش را بر فرق سرم کشید و گفت:« سرت را بردم»!

دعا نویس گفت: مهرابه را جن‌زده کرده‌اند. و کلی دعا و ثنا نوشت و داد.

اما فایده‌ای نکرد که نکرد. روز به روز حال مهرابه بدتر شد.


مهرابه، خوش‌‌احوال نبود! هیچ‌چیز دلش را شاد نمی‌کرد. حتی عروسی پسرش!

ناراحت بود و غمزده که پسرم بی‌اذن من زن گرفته و من عروسم را دوست ندارم! و پسرش ناچار شد در خفای مادر دست همسرش را بگیرد و به شهر روانه شود تا زندگی‌اش را ادامه دهد.

 

دخترش را بر خلاف میلش ملایر به کسی داد که او نمی‌پسندید و این باعث شد تا دامادش نیز، پای مهربانو را از خانه مادر، دور کند!


پسر کوچکش نیز به سربازی رفت و مهرابه با یک دنیا بیماری و رنج و غم، تنها ماند!

 

دیوانگی‌ها می‌کرد و شوهرش طاقت این کارها را نداشت و گاهی که افسار عقل و صبر را از دست ملایر می‌گرفت، دست بر رویش بلند می‌کرد و روان آشفته مهرابه را، پریشان‌تر می‌ساخت!


آن روز صبح، وقتی همه از خواب بیدار شدند، مهرابه نبود، مهرابه گم شده‌بود . سرما سوز می‌زد و برف تا سر زانو بالا آمده‌بود. روستا در میان دو کوه برفی گم بود. برف و سرما شلاق تیز و برنده اش را برداشته‌بود و طاقت از مردمی که چراغ به دست به دنبال مهرابه می‌گشتند گرفته‌بود.

 

هم می‌ترسیدند هم از شدت سرما، به خود می‌لرزیدند. هر چه صدایش می‌زدند کمتر جوابی می‌شنیدند.

ساعت‌ها به دنبال مهرابه گشتند.بعد چند ساعت، یکی از اهالی فریاد زد بیایید اینجا، مهرابه، اینجاست زیر برف‌ّها!

 

مهرابه در برف‌ها خزیده‌بود. سر و صورتش یخ زده‌بود. انگشتان پاهایش از شدت برف و سرما لهیده بود و تاول زده‌بود. صدایش در نمی‌آمد! زل زده‌بود به مردم! مثل یک کودک بی‌گناه و معصوم!

بیرونش آوردند و به خانه بردند. یکی از زن‌ها سوال کرد آخه دیوونه وسط برف‌ها چه کار می‌کردی؟ چرا جواب نمی‌دادی؟!


مهرابه، دهان یخ‌زده‌اش را به زور باز کرد و گفت:« نمی‌ذاشتند بیام بیرون! می‌گفتند حق نداری حرف بزنی! دهانم را قفل زده‌بودند!»

مردم نمی‌فهمیدند چه می‌گوید!


فقط نچ نچ می‌کردند و آه می‌کشیدند و می‌گفتند: بیچاره بنده خدا!

می‌گفت: یکی بالای پشت بام شکل ملایر می‌آید! یکی صدایش می‌کند تا تمام کوچه را جارو کند و اگر به حرف نکند اذیتش می‌کنند!

مهرابه بدتر و بدتر می‌شد!


حاج موسی برادر هم‌شکل و کوچکتر از خودش او را به تهران آورد تا در تیمارستان بستری‌اش کند.

می‌خواستند او را به تیمارستان ببرند. نمی‌گذاشت. نعره می‌زد. فریاد می‌کشید و کمک می‌خواست.

دید حریفشان نمی‌شود، کلا برهنه شد! لباس از تن بکند تا کسی جرأت نزدیک شدن به او را نداشته‌باشد!

 

هیچ کس رویش نمی‌شد با آن وضعیت او را بگیرد. خجالت می‌کشیدند و شرمی آمیخته به اندوه و ناراحتی مانعشان می‌شد تا نزدیک شوند!

موهای بلندش روی تن لختش ریخته‌بود. سنی نداشت. چهل سال و اندی بیش نداشت. جوان و زیبا بود. جذاب و و خوش قامت .... ولی ...... افسار عقلش گسیخته‌بود.... !

بلاخره همین حاج موسی ناچار شد تا جلو برود واو را بگیرد. در چادری پیچیدنش و به زور چند نفری لباس تنش کردند.


از همان موقع از حاج موسی، بد برد . متنفر شد اصلا دوست نداشت او را ببیند!

حاج موسی، اشک می‌ریخت و می‌گفت : « مهرانه جان، منم خواهر، موسی!  یادته بچه بودم پیشت می‌اومدم به من توت خشکه می‌دادی! یادته!؟ جیبهامو پر از کشته زردآلو و آلبالو می‌کردی؟!»

و مهرابه فریاد می‌زد و بیقراری می‌کرد!

با هر مصیبتی بود مهرابه را در بیمارستان بستری کردند.


رنگش مثل گچ سفید شده‌بود. سرخی گونه‌هایش را بیماری، زرد کرده‌بود . چشم‌های درشتش در پس گریه‌ها و بیدارخوابی‌ها، پف کرده‌بود و ورم داشت. قامت زیبا و بلندش، تاه خورده‌‌بود!

این مهرابه، آن مهرابه نبود! یک روح سرگردان بود که در کالبد جسمی ناتوان و زخمی، بی‌تابی می‌کرد!

 

مهربانو  به دیدنش آمد. به مهربانو گفت: « مادر، منو از این ‌جا ببر. اینا منو می‌زنند! با چوب به سرم می‌زنند!»

چهره مادری جوان و رنجور آن هم در تیمارستان برای مهربانو سخت بود. اشک می‌ریخت و بر سر می‌زد!

وقتی دیدند بهبودی حاصل نشد و روز به روز حال مهرابه، بدتر می‌شود به ده برگرداندش.

 

فهمیده بود پسر بزرگش، پسری به نام رادان دارد. و دخترش، دختری شنگول و شیطان!

آن‌ها را در ده دیده‌بود اما آن‌ها خیلی کوچک بودند.

مهرابه هم‌چنان مریض بود و آشفته حال!

مردم حرف می‌زدند و سخن‌ها می‌گفتند.


سر به کوه می‌گذاشت و حالا بیا پیدایش کن! صبح می‌دیدی نیست، حالا بگرد تا بیابیش! می‌شست و می‌شست و می‌شست، ساعت‌ها در آب می‌ماند!

تابستان‌ها و عید، را دوست می‌داشت وخوشحال بود چون دختر و پسرش می‌آمدند و او با دیدن نوه‌ها سرحال می‌شد.

 

اما هربار با به پایان رسیدن تابستان و عید، خوشی مهرابه نیز پایان می‌گرفت و بچه‌هایش به تهران برمی‌گشتند و مهرابه، دوباره تنها می شد.

مهرابه می‌ماند و یک دنیا آوارگی خیال! آوارگی آرزوها! آوارگی خاطره‌هایش!


بچه‌ها رفتند و مهرابه در تنهایی خیال، دوباره گم‌شد و ناشناس!

 

نزدیکی‌های ظهر بود. روزی غم‌انگیز از روزهای خوب خدا!

مهرابه تنور را روشن کرد. دود تنور مهرابه بلند شده‌بود!

 

هر موقع مهرابه نان می‌پخت، تمام ده را بوی خوش نان و تنورش، پرمی‌کرد و مردم نشان تنور هنرمند او را به خوبی به یادداشتند!

صدای صفیه می‌آمد:«مهرابه، نون می‌پزی؟ کجایی همسایه؟»

 

در باز بود. همسایه وارد شد. مهرابه را صدا کرد. راه مطبخ را بلد بود. به سمت مطبخ به راه افتاد. و دوباره صدایش کرد: مهرابه....! مهرابه!!!!!!

صدای ناله مانندی از سمت تنور جوابش را داد!!.

به سوی تنور شتافت .......

کسی بر سر تنور نبود!

 

اما ... از داخل تنور صدای ناله می‌آمد!

تنور روشن بود و با بوی نفت می‌سوخت!

بر سر تنور آمد!

ناگهان فریاد زد ......!!!!! ای خدا...... یا فاطمه زهرا.... مردم !!!! کمک کنید!!! کمک کنید!!!!!!!

مهرابه ته تنور بود!

مهرابه داخل آتش جزغاله شده‌بود!......!


همسایه فریاد زد و همسایه‌ها را به کمک طلبید.....!

مهرابه را از میان آتش و دود بیرون کشیدند.......!

مهرابه پنجاه و دو سه سال هم نداشت و با همه درد و غصه بیماری‌اش، صورتش شکسته و زخمی‌نبود!

از تنور که بیرونش آوردند،هنوز تمام نکرده‌بود. ته زبانی داشت!

 

پیت نفت را برداشته‌بود و روی خودش ریخته‌بود !

یکی از همسایه‌ها با گریه و فریاد پرسید:مهرابه، چرا؟! .... چرا این کارو کردی؟!.....

 

با همان زبان سوخته و چشم‌های جزغاله شده گفت: رفتم کمک رادان پسرم! داشتند تو آتیش می‌سوزاندنش! رفتم رادان را نجات بدم!....

 

تن سرخ و سفیدش، سیاه سیاه شده‌بود! پوست کشیده و جوانش، مچاله شده‌بود و مثل قیر داغ می‌جوشید! چشمانش دیگر باز نمی‌‌شد!

کار از کار گذشته‌بود! یک آن ازش غفلت کرده‌بودند! مهرابه خود را سوزانده‌بود!

مهرابه، تمام شد و هیچ کس باور نکرد چرا سوخت؟!

 

همه حرف می‌زدند که خودش را سوزاند! اما خودش در آخرین لحظه گفت : که به کمک نوه‌اش شتافته‌بود!

مهرابه، تمام شد اما رنج‌ها و غصه‌هایش برای خیلی‌ها ماند! حتی آن‌هایی که ندیدنش! یا آن قدر کوچک بودند که به یاد ندارندش!

مهرابه، رفت و نتوانست یک روز قشنگ را بی‌غصه ببیند! آن‌قدر غصه‌ها به رویش خزیده‌بودند که روزنه‌ای برای روشنایی برایش نگذاشته‌بودند!

مهرابه، عجیب تنها و بی‌کس رفت! و هیچ کس نفهمید چرا؟!

می‌گفتند:« جن‌زده شده...!!!!»

 

برای تمامی مهرابه‌ها و زن‌هایی که این گونه اسیر غمند و در زنجیر غصه اسیرند، آرزو می‌کنم، شادی‌ها را احساس کنند و خانه‌هایشان لبریز از مهر باشد! روزگار دست بی‌رحمی دارد، اما زورش بیشتر از اندیشه‌ها نیست! اگر بر ساحت هر اندوه و غمی، سایه‌ شادی را بارور سازیم، رنج، کوله‌اش را برمی‌دارد و به سرزمین‌های دور در غارتنگ خود می‌رود و در تنهایی خودش، می‌میرد!

 

 

تمام روزهایتان پر نور، تمام لحظه‌هایتان سرشار از شادی، سرشار از ایمان!

یادمان نرود برای آمرزش مهرابه‌ها، دعا کنیم‍ !

ممنون از لطف و محبتتان











موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : یکشنبه 93 دی 7 :: 7:20 عصر :: توسط : ب. اخلاقی


بسم اللّه الرحمن الرحیم


«نفس‌های تنگ پدر»


پدرم سال‌ها بود که سینه‌اش در چنگ نفس‌تنگی و آسم، طعم خوش راحتی نفس‌کشیدن را از یادبرده‌بود و روزگار را با سینة پر از خس‌خس و خش‌خش، می‌گذراند!

روزگار با سینه و نفسش، خوب تاه نکرد! گرد و غبار ناشی از کار سخت نانوایی، سینه‌اش را به ستوه آورده‌بود و ناچار بود تا با کمک اسپری‌های تنفسی، راه نفس‌کشیدنش را بازنگه‌دارد.

 

با داروهای گیاهی، تا مدت زیادی این بیماری را کنترل کردیم اما کم‌کم، این آسم، تبدیل به چرک در سینة پدرم شد و دیگر کاری از دست داروهای گیاهی برنمی‌آمد و چرک‌خشک‌کن‌ها، پا به عرصة سینة پدرم گذاشتند!

 

وقتی پدرم به سرفه می‌افتاد رنگ از رخسارش برمی‌گشت و مثل آدم‌هایی که می‌خواهند خفه شوند، کبود و سیاه می‌شد. صحنة ناراحت کننده‌ای بود! دلم می‌خواست تمام نفس‌هایم از آن پدرم می‌بود و او را این گونه نیازمند یک نفس آزاد و صاف نمی‌دیدم!

 

سینة پدرم چنان حساس و آزرده شده‌بود که حضور کمترین گرد و غباری را زود متوجه می‌شد و نسبت به آن حساسیت نشان می‌داد.

کمترین دودی و کمترین آلودگی، او را می‌رنجاند و افسار نفس را از دستش می‌گرفت.

 

پدرم نوجوانی و جوانی و سال‌هایی از بزرگسالی‌اش را در تهران و در گود نانوایی‌های آن گذرانده‌بود. ناآشنا به آسمان تهران و زمینش نبود.

اما نزدیک ده دوازده سالی می‌شد که به مشهد رفته‌بودند و در جوار امام رضا (ع) ساکن شده‌بودند.

 

من هم با آن‌ها به مشهد رفتم و همزمان با ازدواجم دوباره به تهران برگشتم.

 

ایام عید و روزهای تابستانمان را به مشهد می‌رفتیم و در کنار پدر و مادر و خواهر و برادرهایم، زندگی را لذت‌بخش‌تر، دست می‌بردیم و می‌چشیدیم و دور هم روزها را دور می‌زدیم و لحظه‌ها را به شادی با هم بودن، سپری‌می‌کردیم.

 

پدرم به خاطر کار مدام و همیشگی‌اش سال‌ها بعد از ازدواج من نتوانسته‌بود به تهران بیاید و این برای من یک آرزو شده‌بود که پدرم به خانه‌ام بیاید و از نزدیک زندگی مرا ببیند.

 

آسم، سینة پدرم و واریس، پاهایش و شکستگی مهره‌ها، کمرش را، ناتوان ساخته‌بود. دست در دست هم داده‌بودند تا پدرم را از پا درآورند. غافل از این که پدرم از چنان روحیة قوی و سرشاری برخوردار بود که به این راحتی‌ها تسلیم خشم روزگار و درد جان‌گدازش نمی‌شد!

 

پدرم تسلیم این‌ها نشد اما ناچار شد به خاطر درد زیاد و نفس تنگ، بازنشستگی بگیرد و با نانوایی، خداحافظی کند.

نانوایی که پدرم از میان آتش و تنورش، نان خانواده را به دست می‌آورد و لحظه‌ای نتوانسته‌بود، از میان گود آتش و آرد آن، آسایش و راحتی را احساس نماید. با این جهت همیشه دست به آسمان برمی‌داشت و خدا را شکرمی‌کرد.

 

لحظه‌ای بی‌خدا و بی‌یاد خدا نبود و تمام عمرش را خداگونه و خداپسندانه گذراند.

پدرم که بازنشست شد، دیگر بهانه‌ای وجود نداشت تا به تهران نیایند.

 

خواهش‌کردم تا به تهران بیایند و چند روزی را با هم باشیم.

پدرم قبول کرد و به تهران آمدند.

 

بارها و بارها از تلویزیون و رسانه‌ها، خوانده و شنیده‌بودم که هوای تهران بسیار آلوده است و گه‌گاهی مدارس به دلیل این آلودگی تعطیل می‌شد.

اما همیشه با خودم می‌گفتم: «چه قرتی‌گری‌ها! همه جا آلوده است فقط این مردم تهران خیلی از خودراضی و فیس و افاده‌ای تشریف دارند و سر و صدای آلودگی به پا می‌کنند! مگر مشهد، آلودگی ندارد؟! مگر شهرهای دیگر ماشین و کارخانه ندارند؟ چرا فقط تهران و تهرانی‌ها نسبت به آلودگی، حساس شده‌اند و باید مراقب باشند!؟ من که اصلاً آلودگی را احساس نمی‌کنم! اینجا همان حسی را دارم که در مشهد یا در یک روستا!»

 

وقتی که پدرم به تهران آمد، فهمیدم که تهران آلوده است و فهمیدم که چقدر این آلودگی را با ولع، فرومی‌کشیدم! فهمیدم تهران آسمان آلوده و ناپاکی دارد و ایمان آوردم که در چه شهر دودزا و نفس‌گیری داریم زندگی می‌کنیم و چنان به این آلودگی هوا عادت کرده‌ایم که دست‌های سیاهش را نمی‌بینیم و غبار جان‌گیرش را به راحتی، سرمی‌کشیم!

 

پدرم از بدو ورود سرفه می‌کرد. ما گفتیم مثل همیشه آسم او را آزار می‌دهد و با اسپری و دارو، نفسش به سینه برمی‌گشت.

خوشحال بودم که بعد سال‌ها، پدرم به خانة من آمده و می‌توانم در چهار دیواری خانة خودم، پذیرای پدرم باشم.

 

تصمیم گرفتیم تا به همراه پدر و مادرم به خانة برادرم در میدان خراسان برویم.

سوار ماشین شدیم و به سمت میدان خراسان به راه افتادیم.

 

ترافیک زیادی بود و ماشین‌ها، کیپ تا کیپ، پشت سر هم گیر کرده‌بودند و راه عبوری وجود نداشت. موتوری‌ها هم کم نبودند و به هر طرف می‌چرخیدی، چند موتور تو را محاصره کرده بود.

 

این شلوغی در میدان شهدا بیشتر و بیشتر شد. ماشین‌ها، سر و صدا راه انداخته‌بودند و راننده‌های عصبانی، دست‌هایشان را بوق گذاشته‌بودند و دِ... بوق بزن!

من که سینه‌ام عادت به این دودها و آلودگی‌ها داشت، بوی بنزین و گاز و دود را به خوبی استشمام می‌کردم و نفس‌کشیدنم را سخت کرده‌بود!

 

ترافیکی بسیار سنگین و ماشین‌هایی عصبانی و بوق و دود و سر و صدا!

 

پدرم به سرفه افتاد. سرفه‌اش قطع نمی‌شد. پشت سرهم و مدام سرفه می‌کرد. رنگش، کبود شده‌بود. همه توی ماشین دست و پایمان را گم کرده‌بودیم.

شیشه‌های ماشین را بالا دادیم اما پدرم پشت سرهم و یکسره، سرفه می‌زد و نفسش برای یک لحظه، صاف نمی‌شد! اسپری هم کارساز نبود. نفسش اصلاً حاضر نبود که روی سینه‌اش، آرام بگیرد و آسوده، بنشیند!

 

پدرم آسم داشت و نفسش هر از گاهی می‌گرفت اما نه تا این حد!

نه راه برگشتی داشتیم و نه راه رفتنی! با آن همه ترافیک و شلوغی، امکان فرار از آن منطقه را نداشتیم و مجبور بودیم تا در ماشین بنشینم و منتظر سبک‌شدن ترافیک و بازشدن راه شویم.


من راننده بودم و وقتی پدرم این گونه در ماشین به خود پیچید، دست و پایم را کاملاً گم‌کردم و از ناراحتی رنج پدرم، همه چیز را از یاد برده‌بودم! به جای دنده، پایم را روی گاز می‌گذاشتم و ناخودآگاه، ماشین را خاموش می‌کردم!

 

تمام دست و پایم می‌لرزید! به عقب نگاه می‌کردم، همه ماشین! بغل ماشین، جلو، ماشین و دود و بوق و دعوا!

 

بعضی راننده‌ها از ماشین، پیاده شده‌بودند و یقة بعضی از آن‌ها در دست دیگری، فشرده‌می‌شد! ناسزا بود که نثار یکدیگر می‌کردند! همه عصبی و ناراحت بودند و تحمل یکدیگر را نداشتند و این وسط معرکه‌ای بود که بیا و نپرس!

 

دلم می‌خواست فریاد بزنم: «تو رو خدا برید کنار! تو رو خدا... راه رو بازکنید! پدرم حالش بد شده! تو رو خدا کنار بزنید و ماشین‌هایتان را خاموش کنید، پدرم، نفس نداره! .... پدرم داره از دست میره!!»

پدرم به خود می‌پیچید و از سرفه، کمرش صاف نمی‌شد!.. روی صندلی، تاه خورده‌بود و یک‌ریز سرفه می‌زد!!!

 

به پدرم نگاه می‌کردم که چنین درهم رفته و نفسش بند آمده! به جلو نگاه می‌کردم که ماشین‌ها روی هم سوار شده‌بودند و مثل لاک‌پشت، جلو می‌رفتند، قلبم به درد آمده‌بود. پدرم در وضعیت بدی بود و نمی‌شد حتی با این ترافیک و شلوغی او را به بیمارستان برسانیم.

 

اشک‌هایم، بی‌اجازه و بی‌امان بر صورتم جاری شدند! مادر و همسرم، تلاش می‌کردند به پدرم کمکی بکنند اما هیچ فایده نداشت.

با هر بدبختی بود خودمان را از چنگال ترافیک و سنگینی میدان شهدا، بیرون کشیدم و به خانه برگشتیم.

 

پدرم، از شدت سرفه، بی‌جان شده‌بود. باورم نمی‌شد که این همه هوای تهران،‌ آلوده باشد و چنین بر سینه‌ها، بنشیند و نفس را زیر گیرد!

به خانه که رسیدیم، پدرم حالش بهتر شد. کمی استراحت کرد.

 

از این که با این خواهشم، باعث شده‌بودم تا پدرم این همه به رنج بیفتد، از دست خودم ناراحت بودم. با این که دوست داشتم به تهران بیایند اما حالا پشیمان حرفم شده‌بودم و به پدرم که نگاه می‌کردم و لحظه‌های قبل را به یادمی‌آوردم، خودم را نمی‌بخشیدم.

 

پدرم روی مبل نشست. نفسش به سرجایش برگشته‌بود. قرآن را به دست گرفت و شروع کرد به قرآن خواندن.

عادت داشت قرآن را با صوتی بلند، قرائت کند. صدایش را موقع خواندن سورة الرحمن بسیار دوست داشتم.

 

به نیمه‌های سوره نرسیده‌بود که دوباره سرفه به سراغش آمد.

 

خوشحال بودیم که حالش بهتر شده ولی به نیم ساعت نکشید... دوبار سرفه به سراغش آمدم..!

تعجب کردم! الان که در خانه بودیم و با درهای بسته، چرا این‌جا نفسش تنگ شد؟! حالت عادی سرفه‌های همیشگی‌اش نبود! درست مثل توی ماشین شده‌بود....!

 

گاهی که پدرم نفسش تنگ می‌شد، اختیار بعضی از کارهایش را از دست می‌داد! فشار زیادی به او می‌آمد!

سریع بلند شد تا خود را به دستشویی برساند. سرفه هم‌چنان رهایش نمی‌کرد.

کمی داروی گیاهی داشتم به آشپزخانه رفتم تا برای پدرم جوشانده، دم بگذارم که ناگهان صدای افتادن چیزی در دستشویی را شنیدم.

 

به سرعت به سمت دستشویی دویدم و پدرم را صداکردم اما جوابی نشنیدم.

دو سه باری به در دستشویی زدم اما پدرم جواب نداد.

 

در را آمدم باز کنم اما در باز نمی‌شد و پدرم پشت در، روی زمین افتاده‌بود!

ترسیده‌بودم..... خیلی زیاد.....!

 

شوهرم به سرعت به سمت دستشویی آمد و به هر زور و ضربی بود در را بازکرد و پدرم را بیهوش از دستشویی بیرون آورد....!

اگر همسرم خانه نبود امکان نداشت من بتوانم پدرم را از دستشویی بیرون بیاورم. با این که پدرم مرد لاغری بود و هرگز وزنش از پنجاه و چهار بیشتر نشد، اما من نمی‌توانستم از پشت در بیرونش بکشم. پاهایش پشت در گیر کرده‌بود و سرش جلوی دستشویی بود و دراز به دراز افتاده‌بود و بیهوش شده‌بود!

 

دور اتاق می‌دویدم و گریه می‌کردم .....

پدرم بی‌جان و بی‌نفس بود!

 

درمانگاه درست روبه روی خانة ما بود...پای برهنه و آشفته به درمانگاه دویدم و گریه‌کنان کمک طلبیدم..! از حال و روزگار بد من همه به تکاپو افتادند. سریع دکتر را صدا کردند و دکتر به سرعت به خانة ما آمد و تا پدرم را معاینه کرد به شوهرم گفت: «برید از درمانگاه کپسول اکسیژن را بیارید»

 

همسرم به سرعت به درمانگاه رفت و با کپسول اکسیژن به خانه برگشت.

اکسیژن را که به پدرم وصل کرد، کم‌کمَک، نفسش برگشت و چشمانش را نیمه‌باز و نیمه‌جان، بازکرد...

 

 بالای سر پدرم نشسته‌بودم و مثل ابربهار اشک می‌ریختم! دستان سخت و زبر جامانده از کار سختش را به دست گرفتم و صدایش زدم....!

چشمانش را بازکرد و با همان مهربانی همیشگی‌اش، به چشمان پر از اشک من نگاه کرد و گفت: «جان بابا.... جان بابا!»

 

نفس پدرم، آمپرسنج آلودگی قوی‌ای داشت! به راحتی می‌توانستی با نفس پدرم، میزان آلودگی هوای تهران را بسنجی و بگویی کجا، حتی آلوده‌تر است؟!

دست‌های آلودة هوای تهران، سینة پدرم را از آسم هم تنگ‌تر و سخت‌تر فشرد و رنجش را دوصدچندان کرد!

مجبور شدند تهران را، زودتر ترک کنند و نیامده، برگردند!

 

آرزوی چندین و چند ساله‌ام را آسمان غبارگرفته و دودآلود تهران، برهم‌زد و به رؤیایی دست نایافتنی، تبدیل ساخت!

آسمان تهران، میزبان مهربانی بر میهمان عزیز من نشد! و طاقت نیاورد که چند روزی سینة زخمی او را بیش ازین نیازارد! و نمک بر زخمش نپاشد!

 

از روزی که پدرم به ناچار، تهران را ترک‌کرد، احساس می‌کردم چقدر تهران زیر بار غبار و دود ناشی از ماشین‌ها و کارخانه‌هاست و چقدر من به سختی نفس می‌کشم!! انگار سرفه‌های پدرم بر روی سینة من سنگینی می‌کرد و فشار این همه ناملایمات تهران آلوده را من به سینه می‌کشیدم!!

 

باید دست به یقة چه کسی می‌شدم؟ و چه کسی را متهم‌می‌گرفتم؟ و چه کسی را به دادگاه محاکمه می‌کشاندم که چنین پدرم را آزردند و رنج‌دادند و نگذاشتند آرامش را در این شهر به دور از پاکی و آبی‌ها، احساس‌کند؟!

 

پدر من که ..... رفت! نه از تهران که ... الان سال‌هاست دنیا را با همة ناپاکی‌ها و آلودگی‌هایش، تنها گذاشته و رفته است. اما امیدوارم هیچ پدری دیگری در این شهر نه قلبش و نه سینه‌اش و نه روح و روانش، آزرده نگردد و از تهران به پاکی قلة دماوندش و آبی آسمان پیشینش، یاد کند! و رنج این تکنولوژی و صنعت ماشینی، رنگ رخسار هیچ مهربانی را تار و سیاه نسازد و بر چهرة هیچ کسی چین چرک‌های شهرنشینی، ننشیند...!

آمین





موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : شنبه 93 دی 6 :: 6:53 عصر :: توسط : ب. اخلاقی


«مهرانه قسمت دهم»


از زور درد چشمانم را بازکردم. جلو چشمم، تیره و تار بود و خوب نمی‌دیدم. چند بار چشمانم را بستم و بازکردم. تاریک بود و اندک روشنی را از مهتاب شب می‌دیدم. ته گودالی بودم یا چاهی؟ نمی‌فهمیدم! اما پر عمق بود و تاریک و نمور!


پای راستم به شدت درد می‌کرد. احساس می‌کردم شکسته‌است! قفسه سینه‌ام نیز دردش کمتر از پایم نبود و بوی خون را روی صورتم احساس می‌کردم.


تمام بدنم درد می‌کرد و حسی برای تکان خوردن نداشتم. به زور دستم را به صورتم کشیدم تا خون را پاک کنم.

مرا به پایین چاهی انداخته‌بود!

نمی‌دانم فکر کرده‌بود از ضربه‌اش مُرده‌‌ام و مرا از ترس به چاه انداخته‌بود؟ یا برای کشتنم مرا به چاه انداخته‌بود؟!


ولی زنده‌ بودم!

شروع کردم به فریاد کشیدن و کمک طلبیدن، اما انگار هیچ کس آن‌جا نبود و صدایم را نمی‌شنید.

آن‌قدر فریاد زدم و نعره کشیدم که دوباره از حال رفتم!

از شدت درد پا و قفسه سینه‌ام، بیدار می‌شدم و می‌نالیدم و می‌گریستم و بعدش دوباره برای نمی‌دانم چه مدتی؟ از حال می‌رفتم!


گویی سرم نیز شکسته‌بود و خونش روی موهایم خشک شده‌بود!


اینجا کجا بود ؟ نفهمیدم!

مطمئن بودم جای در دسترسی مرا نینداخته و به این راحتی‌ها نمی‌توانند پیدایم کنند!


فقط فهمیدم شب است و ستاره‌ها را از ته این چاه ترسناک می‌دیدم.

درد زیادی داشتم و در عین حال هم از این چاه و تاریکی و تنهایی، می‌ترسیدم!


چه بلایی سر من خواهدآمد؟ از آسمان هفتم به ته این چاه افتاده‌بودم و بی‌آن که این وادی را بشناسم، در آن رهسپار بودم!


ته چاه گریه کردم و فغان کشیدم و ناله زدم! زوزه کشیدم! ... گاهی از خستگی ناله، ساکت می‌شدم و دوباره از ترس ته چاه و تاریکی و حیوانات، فریاد می‌زدم و کمک می‌طلبیدم! می‌ترسیدم، خزنده‌ای، چیزی، به من حمله کند! و من نه یارای مقاومت داشتم و نه راه فرار!


از حال رفته‌بودم یا خوابم برده‌بود، نمی‌دانم؟ اما دم‌دم‌های صبح با روشنی خورشید از سر چاه، بیدار شدم! درد زیادی در قفسه سینه‌ام بود! ضرب دیدگی نبود، شکسته بود و به خاطر آن نمی‌توانستم کوچکترین تکانی بخورم! و خوب نفس بکشم!


تا چشمم را بازکردم ، دوباره خودم را ته چاه دیدم، بلند بلند گریستم و کمک خواستم! اما دریغ از یک پرنده که بر سر چاه پرواز کند! چه برسد به یک آدمیزاد!


از ناله زدن و گریستن، مأیوس شدم! فایده‌ای نداشت! تنها نتیجه‌اش این بود که همین توان کم را نیز از دست می‌دادم!


تشنه‌ام بود! لب‌هایم خشک شده‌بود و زبانم به سقف دهانم می‌چسبید. خون روی صورتم، خشک شده‌بود و پوست صورتم را می‌کشید! کوچکترین تکان پایم، فریادم را به آسمان بلند می‌کرد! قفسه شکسته سینه‌ام نیز به قلبم فشار می‌آورد! احساس می‌کردم نوک شکستگی روی قلبم است و با ذره‌ای تکان و فریاد، به قلبم فرومی‌شد!


تصمیم گرفتم، زنده بمانم و تسلیم این وضعیت نشوم.


وقتی بچه بودم، مادرم می‌گفت:« هر آرزویی که آدم می‌کنه، حتما برآورده میشه! اگه تو این دنیا نشد تو اون دنیا برآورده میشه! پس همیشه دعا کن و از خدا چیزی بخواه! مبادا لبت از دعا به سوی خدا بسته بشه! هر حاجتی داری بگو! اگه حاجتت خوب نباشه خدا بهترش رو بهت میده!»


چشم‌هایم،‌خشک شده‌بود! اشکی نبود که از چشمم جاری شود! در دلم، بلند مادرم را صدا زدم و از او کمک خواستم!


سرم را روی پایش گذاشتم. مادرم دستی به صورتم کشید و گفت:« مهرانه جان، مادر! تو که این قدر بی‌طاقت نبودی عزیزم! چیزی نشده! من کنارتم. نترس دختر کوچیکم! نترس عزیزم! نترس فدات شم! من اینجام!»


به صورتش نگاه کردم و گفتم:« مامان دیدی چه بلایی سر خودم آوردم؟!»


مادرم اشک‌هامو با دستش پاک کرد و گفت:« آدم‌های بزرگ، کارهای بزرگ می‌کنند! تو آدم بزرگی هستی! نباید از یک درد کوچیک این همه ناراحت بشی عزیزم! دخترم! فدای دل کوچیکت بشم!»


با گریه گفتم:« پام درد می‌کنه! خیلی زیاد!»


مادرم روسری‌مو از سرم باز کرد و تکه چوبی که ته چاه بود را برداشت و پایم را با چوب و روسریم، آتل بست! و گفت:« دیدی چه راحت بود! اگه خیلی تکونش ندی خوب میشه! یه شکستگی کوچیکه عزیزم!»


گفتم:« مامان! احساس می‌کنم، قفسه سینه‌ام نیز شکسته! به سختی می‌تونم نفس بکشم! نمی‌تونم سرم رو از درد سینه بلند کنم!»

مادرم سرم را روی پایش جابه‌جا کرد و دستی به قفسه سینه‌ام کشید. تا دست کشید فریادم به آسمان برخاست!


 گفت:« عزیزم! می‌خوام یه کم بلندت کنم تا بشینی. این طوری درت کمتر میشه! دراز کشیده بیشتر قفسه سینه‌ات درد می‌گیره! کمکم کن تا یه کم بشینی! اگه داد و فریاد بکنی نمی‌تونم کمکت بکنم!»


با سرم گفتم:« باشه»


مادرم خیلی نرم و آهسته مرا بلند کرد و کمک کرد تا به دیوار چاه تکیه بزنم و بشینم! به عقب تکیه دادم. درد سینه‌ام، کمتر شد! اما رهایم نمی‌کرد!


مادرم دستم را گرفت و گفت:« مهرانه جان، عزیزم! بهتری؟!»


با سر گفتم:« بله»


باورم نمی‌شد که مادرم کنارم است. دستم را توی دستش فشرد و گفت:« مهرانه جان! ما تا حالا از ته چاه به آسمان نگاه نکرده‌بودیم! چقدر آسمان از این ته با بیرون فرق داره!


گفتم:« مامان من می‌ترسم!»


مادرم صورتم را بوسید و گفت:« تو از بچگی از تاریکی و تنهایی می‌ترسیدی! باورم نمیشه که الان هم که بزرگ شدی، هنوز مثل بچگی‌هات باشی! ... از چی می‌ترسی عزیزم! من پیشتم! این تنها فرصتیه که با همیم!!»


وقتی این را گفت تازه به خودم آمدم که راست می‌گوید و این تنها لحظه‌هایی است که با همیم! خوشحال شدم و داد و فریاد و گریه را کنار گذاشتم!


مادرم سرش را آهسته روی شانه‌ام گذاشت وگفت:« مهرانه جان، راستی نگفتی چشمهات چه رنگیه؟»

تا اینو گفت دوتایی زدیم زیر خنده و با هم گفتیم:« رنگ دشت آروزهای مامان! سبز سبز!»


گفتم:« مامان خیلی تشنه‌مه!»


مادرم با دست‌هایش از کنار چاه آب گرفت و به من آب داد!

صورتم را نیز با آب چاه شست و خونش را پاک کرد.

گفتم:« مامان اگه اینجا گشنه‌مون بشه چی بخوریم؟»


مادرم گفت:« دخترم! من همیشه برای تو شکلاتی که دوست داری رو برمی‌دارم. حالا بگو چند تا می‌خوای؟»


خوشحال شدم و گفتم:« نگی که فقط یکی داری چون همیشه برام بیشتر از یک می‌آوردی!»


مادرم مشتش را بازکرد و سه شکلات از همان‌هایی که بچگی‌ها، برایم می‌آورد را به من داد.


دوباره هوا تاریک شد. و ته چاه تاریک‌تر!


مادرم به چشم‌های نگران و هراسانم نگاهی کرد و گفت:« مبادا بترسی عزیزم! آدمیزاد می‌تونه با هر چیزی خودشو وفق بده! نترس و دست‌هاتو بده به من تا قصه‌ی سیندرلا رو برات بگم! «اونم مثل تو رفت ته چاه تا .....»


خوابم برد! بقیه قصه مادرم را نشنیدم.


چشم‌هایم را که بازکردم، مادرم رو به رویم نشسته‌بود و به من زل‌زده‌بود!


خوشحال شدم که دوباره می‌دیدمش! گفتم:« مامان تا کی اینجاییم؟»

گفت:« تا هر موقع تو بخوای!»

گفتم:« من می‌خوام هر چه زودتر از اینجا بریم!»


مادرم گفت:« تا هر وقت اینجا باشی من با تو هستم!»


گفتم:« یعنی از چاه بیرون نمیای؟»

گفت:« عزیزم! من فقط چاه رو با تو هستم!»


گفتم:« پس نمی‌خوام از چاه برم بیرون! نمی‌خوام دوباره از دست بدمت! و زدم زیر گریه و رفتم تو بغلش!

مادرم گفت:« عزیزم! فرستادم بیان دنبالت! نترس به زودی پیدات می‌کنند و نجاتت میدن!»


دستش رو محکم گرفتم و سرم را به سینه‌اش فشردم و گفتم:« نه نمی‌خوام پیدام کنند! می‌خوام اینجا پیش تو بمونم! خواهش می‌کنم مادر! منو دوباره تنها نذار!»

مادرم صورتم را توی دست‌هایش گرفت و گفت:« مهرانه! عزیزم! تو همه این راه رو اومدی تا فقط منو ببینی! حالا هم که دیدی! باید برگردی و زندگیتو از نو بسازی! من دوست دارم یه دختر قوی و شجاع داشته‌باشم! یادت رفته بیرون، بعضی‌ها منتظرتند؟!»


یک دفعه‌ای یاد کامران افتادم!


با ناراحتی گفتم:« مادر اگه اون منتظر بود دنبالم می‌گشت! و پیدام می‌کرد! مطمئنم از ترس پدرش، تو زیر زمینشون، قایم شده!»


مادرم با لبخندی مهربان نگاهم کرد و گفت:« مهرانه؟ عزیزم! این که حرف ته دلت نبود که؟!»


لبخندی به مادرم زدم و گفتم:« مامان خوب شد دیدمت این‌قدر حرف برات دارم که بزنم! نمی‌دونی یه دنیا حرف و سخن توی دلمه که برات نگفتم!»


مادرم گفت:« از چشمات معلومه که خیلی دوستش داری! این دوستیتو زیر خاک دفن نکن! نذار ناراحتی‌هات، صدای قلبتو خفه کنه عزیزم! قدر کسی رو که توی قلبت لونه کرده رو بدون! هر کسی تو قلب آدم جا نمیشه! هر کسی جاش تو قلب آدم نیست! شاید به زبان جاری بشه اما در دل جا نمیشه!»


نایی نداشتم که بیشتر بیدار بمانم. خوابم می‌برد و تا بیدار می‌شدم مادرم، رو به رویم بود و چشم از چشمم بر نمی‌داشت!


پرسیدم:« چند روزه اینجاییم؟»


مادر گفت:« سه روز و چهار شبه عزیزم! خسته شدی؟»


گفتم:« نه مامان! اما سردمه! پاهایم یخ زده! کتفم درد می‌کنه!


مادرم پشت و پاهایم را یکسره ماساژ می‌داد. با دستان گرمش، مدام دست و پاهایم را گرم می‌کرد. دیگر احساس سرما نمی‌کردم!

دلم می‌خواست دراز بکشم. گفتم:« از نشستن خسته شدم دلم می‌خواد دراز بکشم!»


مادرم چهارزانو نشست و آرام سرم را روی پایش گذاشت. سرم را با دستانش نوازش می‌کرد و گفت:« مهرانه جان! عزیزم! معلومه پدرت خیلی لوست کرده! من دلم می‌خواد تو خیلی بزرگتر از این ناله‌ها و ناراحتی‌ها باشی! غصه‌ها و رنج‌ها مال آدم‌های کوچیکه! آدم‌های بزرگ از غصه‌های کوچیک، ناراحت نمیشن! از کنارش با بی‌تفاوتی می‌گذرن عزیزم!

گفتم:« مامان! من آدم بزرگی نیستم! من هم از همون دار و دسته کوچیکم! من هم طاقت این غصه‌ها و رنج‌ها رو ندارم! دیگه نمی‌تونم!»


دستم را با دستش گرفت و با دست دیگرش، موهایم را نوازش می‌کرد!


چشمانم را بستم و مادرم در گوشم به نجوا می‌گفت:« عزیزم! راحت بخواب. تا فردا راهی نیست! خورشید فردا تو رو گرم خواهد کرد! و از تمام غصه‌ها، خلاص خواهی‌شد! فقط تا فردا صبر کن!

و بعد مثل این که چیزی جالب و مهیج یادش بیفتد گفت:«راستی مهرانه جان! بیا خدا رو صدا کنیم! درست مثل بچگی‌هات فقط این‌بار از ته چاه! از اینجا صدا، راحت‌تر و زودتر بالا میره! خدا گوشش به ته این چاه‌ّهاست! صداش بزن تا جوابتو بده!


و با مادرم خدا را صدا می‌زدیم!


مادرم رو کرد به ماه و آسمان و گفت:« خدایا! این دختر کوچیک من برای خوشحالی دل بنده تو، ته این چاه افتاده، طنابتو بنداز و از این‌جا بکشش بیرون! این قلب کسی رو نشکسته، بلکه قلب شکسته‌ای رو، مرهم شده! دل کوچیک رنج‌دیده‌ای رو شاد کرده و بر روی لبی غمگین، لبخند کاشته! خدایا! اگه از اینجا بکشیش بیرون، قول میده نگاهش به تو باشه و دلش رو از تو پُر کنه!

خدایا! من این‌جا می‌مونم تا دخترم از اینجا بیرون بره! دست‌هاش یخ کرده و پا و سینه‌اش درد می‌کنه! خدایا! اونی که گفتی می‌فرستم، دیر کرده! زودتر برسونش ! دخترمو ته این چاه تنها نذار! من نردبونش می‌شم، ببرش بیرون!


 به دعاهای مادرم گوش می‌دادم و روی زانوهایش، اشک‌هایم می‌غلتید! کم‌کم خوابم برد!


با صدای هاپ‌هاپ سگی بیدار شدم! صدا خیلی نزدیک بود! به سختی می‌دیدم! با این‌جهت خوشحال شدم که کسی این دور و بر هست اما نای صدازدن نداشتم . صدا خیلی به من نزدیک بود. با همان چشمان کم‌سویم، نگاه کردم ، یک طوله سگ کوچیک ته چاه کنار من افتاده‌بود!


 سگ کوچولو از من ترسیده‌بود و یک‌ریز هاپ‌هاپ می‌کرد!


صدای یکی از سر چاه می‌آمد.


برفی افتاد پایین!

و دیگری می‌گفت:« میرم طناب بیارم بکشیمش بیرون»

 

چند جوان مسیر خود را گم کرده‌بودند و خسته و کوفته، از ماشین پیاده می‌شوند تا استراحتی بکنند که سگشان پا به فرار می‌گذارد و درست توی همان چاهی می‌افتد که من بودم.


لب و دهانم از زخم و خشکی به هم چسبیده‌بود و صدایم در اعماق وجودم، لال شده‌بود!

دلم می‌خواست فریاد بزنم که منم ته چاهم ولی نمی‌توانستم.


یک مرد جوان از سر چاه با طناب پایین آمد. طوله سگ کوچک را برداشت و زیر بغل گرفت. تا برگشت بالا برود مرا دید...


با ترس و تعجب فریاد زد:« علی! یه نفر این جا افتاده! یه زنه! زخمی شده! فکر نکنم مُرده باشه، ولی خیلی حالش وخیمه!»


مرا از چاه بیرون کشیدند و به بیمارستان رساندند.

چشمانم را که بازکردم همه با چشمانی پر اشک بالای سرم بودند.

 

چهار روز و پنج شب من در ته چاه با مادرم بودم.

 

دکتر بالای سرم بود. می گفت؛« با این که حالش بد بوده ولی خودش پاشو آتل بسته‌بود!


تمام مدت گریه می‌کردم و مادرم را صدا می‌زدم! هیچ کس چیزهایی را که می‌گفتم باور نمی‌کرد! اما اگر مادرم نمی‌بود من زنده نمی‌ماندم!


سه چهارماهی طول کشید تا به حالت عادی برگشتم و شکستگی‌هایم، نیز بهبود یافت. تمام مدت کامران مثل یک پرستار مهربان و دلسوز، بالای سرم بود!


پدر کامران، متواری شده‌بود و هیچ نشانی از اونیافتیم.


برای این که این ترس‌ها و روزها، فراموش شود، خانه را سر پناهی برای کودکان بی‌سرپرست کردیم و از حیاط سوت و کور و دهشتناک خانه ترس، صدای شادی و هلهله بچه‌های یتیم را بالا بردیم!


روزهای چاه را از یاد نمی‌برم! مادرم می‌گفت:« تو این همه راه برای دیدن من آمدی!» هر چند یادآوری‌اش هم برایم سخت است اما از این که مادرم را با چشمانم به واقع دیده‌بودم، بسیار خوشحال بودم!


نمی‌دانستم که این همه ناخودآگاهم به دنبال مادرم است! من از خودم بی‌خبر شده‌بودم وچاه مرا به یاد خودم انداخت! به یاد تمام شادی‌ها و خوشحالی‌هایم و به یاد همه‌چیزی که در ته چاه نداشتم و تنها کسی که توانستم در ته چاه ببینمش!


پایان

ممنونم که مهربانانه تا آخر آمدید

امیدوارم هیچ وقت، غم جرأت نکند پا به حریم آرامش شما بگذارد! آمین







موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : جمعه 93 دی 5 :: 2:45 صبح :: توسط : ب. اخلاقی


مهرانه قسمت نهم

 


 

از بیمارستان زنگ زدند. آخرین شماره روی موبایل پدرم را گرفته‌بودند. پدرم تصادف کرده‌بود. سراسیمه و نگران به همراه کامران به بیمارستان رفتیم.

 


 

پدرم را به اتاق عمل برده‌بودند. چهار ساعت تمام پشت در اتاق عمل، منتظر شدیم.

 

خیلی نگران بودم از این که چطور شده و چی شده نمی‌پرسیدم فقط نگران پدرم بودم که مبادا برایش اتفاق خاصی افتاده‌باشد.

 


 

چهار ساعت اندازه چهار سال بر من گذشت تا این که بلاخره پرستاری از اتاق عمل بیرون آمد.

 

شتابزده و نگران به سمت پرستار دویدیم. پرسیدم حال پدرم چطور است؟

 


 

پرستار گفت:« الان دکتر عملش میاد بیرون با خودش صحبت کنید.»

 


 

هنوز از رفتن پرستار چیزی نگذشت که دکتر بیرون آمد. با چشمانی پر از اشک و خون به سمتش رفتیم.

 


 

زبانم با من همراهی نمی‌کرد که بپرسم به سر پدرم چه آمده؟

 


 

کامران که دید قفل کردم  و نمی‌توانم چیزی بگویم، گفت:« آقای دکتر مریض ما حالش چطوره!»

 

دکتر ایستاد و نگاهی به حال من انداخت و گفت:« متأسفانه دچار مرگ مغزی شده!»

 

همان‌جا وسط راهرو روی زمین افتادم. نمی‌دانم چقدر بیهوش بودم. چشمم را که بازکردم، سرمی به دستم وصل بود و روی تخت درازکش بودم.

 

با فریاد و فغان از جا برخاستم. سِرم را کندم و خواستم تا به سمت آی‌سی‌یو برم. کامران مانعم شد و گفت:« حال خراب تو، وضع رو بدتر می‌کند کمی آروم باش!»

 


 

چگونه می‌توانستم آرام باشم! مرگ مغزی یعنی مرگ! آن هم روی تخت! نه زیر خاک!

 


 

پدرم که از بانک بیرون آمده‌بود، یک موتوری به قصد زدن کیف پدرم، به او نزدیک می‌شود و کیف را می‌کشد و پدرم هم کیف را رها نمی‌کند و با موتور روی لبه جو کشیده‌می‌شود و سرش به لبه جو می‌خورد و به این حال و روز درمی‌آید.

 

موتوری هم که از ربودن کیف پدرم ناامید می‌شود از دست مردم فرار می‌کند و با شتاب صحنه را ترک می‌کند و سر چهارراه بعد، خلاف به چپ می‌پیچد و در برخورد با یک اتوبوس، در جا کشته‌می‌شود!

 


 

پدرم بی‌جان و بی‌رمق روی تخت بود و انواع و اقسام شلنگ‌ها و دستگاه‌ها به او وصل بود.

 

من فقط پشت پنجره اشک می‌ریختم و منتظر بازکردن چشمان پدرم بودم. ساعت‌ّها به چشمانش زل می‌زدم تا شاید پلک‌هایش را از روی هم بردارد و دوباره به من بنگرد، اما باز نشد که باز نشد..!

 


 

تنها پناه من پدرم بود و حالا این تنها پناه، بر روی تخت بیمارستان به آسمان چشم دوخته‌بود تا کی دستانش را خواهدگرفت و او را از این دنیای تاریک و سیاه، بیرون خواهدبرد!

 


 

دو سه روزی پدرم به همین حال بود و هیچ نشانی از بهبودی در او پیدا نمی‌شد.

 

دکترش به ما گفت:« پدر شما متأسفانه دچار مرگ مغزی شده و هیچ امیدی به برگشتش نیست. من می‌دونم برای شما خیلی سخته ولی بهتره قبل از مرگ حتمی، لااقل اعضای بدنش را هدیه کنید و جان چند نفری را نجات دهید!»

 


 

پذیرش این حرف برای من خیلی سخت بود و نمی‌توانستم خودم را به این کار به قول دکتر خداپسندانه راضی کنم.

 

دکتر گفت:« می‌تونید مریض‌هایی رو که می‌تونید نجات بدیدرو ببینید. اگر نخواستید هیچ اجباری نیست!»

 


 

دلم نمی‌خواست هیچ مریضی را ببینم. دلم نمی‌خواست، دلم برای کسی بسوزد! دلم نمی‌خواست بدن پدرم را شرحه شرحه کنند و وجود مهربانش را با نخ و سوزن به هم وصل کنند! دلم نمی‌خواست هیچ کس هیچ حرفی درباره پدرم بزند....

 


 

کامران شرایط روحی مرا خیلی خوب درک می‌کرد. تمام مدت در کنارم بود و یک لحظه تنهایم نگذاشت.

 

دکتر گفت:« اگر شما راضی به هدیه اعضا نشوید ما می‌توانیم تمام دستگاه‌ها را قطع کنیم چون این مریض برنخواهدگشت!»

 


 

لحظه‌های سختی بود! یعنی من به دست خودم به زندگی عزیزترین کسی که داشتم، پایان دهم و آخرین نفس‌هایش را هم از او بگیرم!

 


 

یک لحظه، چشمم به خواب نرفت و پایم از بیمارستان بیرون نرفت. یک هفته تمام جا و مکانمان شده‌بود، بیمارستان!

 

دلم می‌خواست این آخرین لحظه‌ها را در کنار پدرم باشم و از او به خاطر همه محبت‌هایی که به من داشته، تشکر کنم! به یاد تمام شب‌هایی که بعد مرگ مادرم بالای سرم می‌نشست و از خاطرات و جوانی‌هایش برایم می‌گفت. حالا من پشت پنجره‌های شیشه‌ای می‌ایستادم و از دور دستانش را احساس می‌کردم!

 


 

من هم پدرم و هم مادرم را بر اثر تصادف از دست می‌دادم و این برای من سنگین بود! باورکردنی نبود که پدرم را هم به این زودی از دست می‌دادم.

 


 

کامران تمام تلاشش را می‌کرد تا مرا از این وضعیت کم‌کم دور کند و کمی‌ آرامم سازد. من خسته‌تر و دل‌شکسته‌تر از آنی بودم که به این راحتی،‌ آرام شوم انگار همه چیز دست در دست هم داده‌بود تا مرا نابود کند!

 


 

گفت:« مهرانه، پدر تو انسان مهربان و دلسوزی بود نگذار تا یادش با مرگش به فراموشی سپرده‌شود! بگذار قلب مهربانش در سینه دیگری، بتپد و پدرت همچنان زنده باشد! بگذار تا نور چشمش، روشنای تاریکی نگاه دیگری شود و تا همیشه، ببیند! بگذار پدرت در چند جان، زنده بماند. این‌گونه تو پدرت را برای همیشه داری و هرگز احساس نخواهی کرد که پدرت نیست! این زندگی را از پدرت و این شادی را از خودت نگیر!

 


 

حرف‌های کامران یک نصیحت تو خالی نبود که بتوانم این گوش را در و آن یکی را دروازه کنم! سخنان او از حقیقت وجودش برمی‌خاست و از روی مهربانی خالص و پاک که در گوشم مدام تکرار می‌شد!

 

هر روز همین تکرارها بود و همین نگاه‌ّها، و فرصتی بود تا بیشتر فکر کنم و بهتر تصمیم بگیرم.

 


 

 به اهدا اعضا پدرم راضی شدم و پدرم توانست جان و جسم چند نفر را با رفتنش، نجات بدهد!

 


 

من در دنیایی از سکوت، غرق شده‌بودم. سکوتی که به دنبال هیچ هیاهویی نبود! اشک‌هایم، یخ زده‌بودند و نگاهم، مات و متحیر، زمین و آسمان را درمی‌نوردید!

 


 

پدر کامران درست صبح خاکسپاری پدرم به ایران رسید.

 

نمی‌دیدمش! یادم نمی‌آید! دوست نداشتم بر سر خاک پدرم حاضر شود! او دل پدرم را به ناحق شکسته‌بود و نمی‌توانستم ببخشمش!

 


 

امیدم به این بود که اگر نتوانم کاری بکنم به پدرم پناه خواهم‌برد و حالا پشتوانه‌ام تنهای تنها، کامران بود که خود نیاز به یک پشتوانه داشت!

 


 

سه ماه از فوت پدرم می‌گذشت. من تنها فرزند پدرم بودم و بنابراین همه‌چیز به من می‌رسید. اما حوصله و دل رفتن به دنبال این‌کارها را نداشتم. نیاز به زمان داشتم تا با دلی آرام و بی‌اشک و ناله به دنبال این کارها بروم.

 


 

وکیل پدرم مدام دنبال کارهای من بود و مصر بود تا این کارها را سریع‌تر انجام دهم. اگر پی‌گیری و دلسوزی او نبود شاید هرگز دنبال این کارها نمی‌رفتم.

 


 

تمام مسیر قانونی انحصار وراثت را به همراهی وکیل پدرم طی کردم و توانستم حق شرکت  و خانه و مالمیک پدرم را به اسم خودم بزنم.

 


 

اندوه پدرم رهایم نمی‌کرد اما مثل روزهای اول نبودم.

 

کامران مرا به دیدار دختری برد که قلب پدرم در سینه‌اش می‌تپید و زندگی را با قلب پدرم، نو کرده‌بود و نان‌آور خانه‌ای که با کلیه پدرم توانسته‌بود دوباره به سرکار برگردد و شادی همسر و کودکانش را ببیند و این‌ها بر دل غمگین و ناراحت من تسکین و آرامش بود!

 


 

سرم را به کارم گرم می‌کردم و به مرور روزهای خوشی که با پدرم داشتم تا روزها از پی هم بگذرند و ببینم روزگار برای آینده من چه تصمیمی گرفته‌است؟!

 

هر چه من نقشه کشیدم، روزگار طرحی دیگر زد و نقشی دیگر کشید و با رودستی دیگر مرا غافلگیر ساخت!

 

ناراحت‌ هم نبودم چرا که روزهای خوشی و لحظه‌های نابم نیز کم نبودند اما جای خالی پدرم را خیلی احساس می‌کردم و از تنهایی می‌ترسیدم!

 


 

معاون پدرم را برای خودم انتخاب کردم. از اعتماد پدرم به او خبر داشتم و نمی‌خواستم، خطا بکنم. هر چند پدر کامران خیلی تلاش کرد تا او را عوض کند و یکی را خودش معرفی کرد اما من زیر بار نرفتم و قبول نکردم.

 

ما دچار بحران مالی شدید در شرکت شده‌بودیم و ناچار شدیم عده‌ای از کارگرها و کارمندهایمان را بازخرید کنیم.  از این ماجرا راضی نبودم ولی چاره‌ای نداشتم!

 


 

همه شرکا از ترس ورشکستگی شرکت، سهامشان را می‌فروختند و جالب این‌جا بود که خریدار سهامشان، مهندس نخعی بود.

 

می‌فهمیدم دارد کارهایی می‌کند اما چه؟ نمی‌دانستم؟

 


 

چون سه چهارم سهام شرکت در دست مهندس نخعی بود، بنابراین حرف اول شرکت را او می‌زد و من ناچار بودم با تمام پیشنهادهای او موافقت کنم.

 

شرکت رو به ورشکستگی بود و من به هر دری می‌زدم تا از این حالت خارج شویم.

 


 

نگرانی‌هایم صدبرابر شده‌بود و تا دیر وقت با کامران در شرکت می‌ماندیم. از مشورت افراد بسیاری استفاده‌کردیم ولی قدرت در دستان مهندس نخعی بود و جلوی هر چاره‌مان، سنگی بزرگ می‌انداخت و مانع کارهایمان می‌شد.

 


 

به اتاقم آمد. خیلی مغرور و متکبر بر روی صندلی نشست و گفت:« ببین بچه! گره این کار فقط به دست من باز میشه تو و اون بچه ترسو، هیچ کاری نمی‌تونید بکنید. بهتره وکالت تمام شرکت و کارخانه را به من بسپاری تا از این وضعیت بیرونتون بیارم و گرنه باید منتظر ورشکستگی باشی!

 


 

مشخص بود که تلاش زیادی برای نابودی من داشت و من به این راحتی‌ها تسلیم نمی‌شدم. حالا هم که با برگه وکالت آمده‌بود و می‌خواست تا با دست خودم وکالت همه چیز را به او بدهم و خودم را به دست خودم، در قبر کنم!

 


 

روز به روز وضعمان بدتر می‌شد و تعداد کارگران بیشتری را از دست می‌دادیم. شرکای اداره همه عقب کشیده‌بودند و هیچ کس حاضر به کمک به ما نبود!

 


 

خسته شده‌بودم و آشفته! فکرم به هیچ جا نمی‌کشید. لبخند از یادم رفته‌بود و همه‌اش شده‌بودم دغدغه و دل‌آشوبه!

 


 

آن‌روز زودتر به خانه رفتم. سرم درد می‌کرد. کامران هم در به در با این شرکت و آن شرکت صحبت می‌کرد تا شاید یکی دست کمک به سویمان دراز کند و از این نابسامانی بیرونمان بیاورد!

 


 

به کامران زنگ زدم که حالم خیلی خوب نیست به خانه می‌روم.

 


 

روی کاناپه دراز کشیده‌بودم که زنگ آپارتمانمان را زدند. از چشمی نگاه کردم. پدر کامران بود.

 


 

تعجب کردم! تا به حال نشده‌بود که او پایش را به در خانه پسرش بگذارد و حالا چطور شده که سر از اینجا درآورده باعث تعجب بود! این موقع روز او در خانه چه می‌کرد؟ هر شب دیر وقت به خانه می‌رسید و تا می‌رسید روشنایی‌های خانه‌اش خاموش می‌شد و به خواب می‌رفت اما امروز؟؟؟

 


 

در را بازکردم و سلام کردم و تعارفش نمودم. با خودم فکر کردم که حتما از خر شیطان پایین آمده و این نفرت و بیزاری را کنار گذاشته و بلاخره دوستی‌های ما در دلش افتاده و آمده تا از در دیگری وارد شود!

 


 

مثل سرهنگ‌تمام‌های جنگ‌های ناپلئونی وارد شد. روی مبل نشست. مغرور و پر قدرت!

 

رفتم تا برایش چایی درست کنم که گفت:« من برای مهمانی نیامدم»

 

نشستم از این جوابش ناراحت شدم و گفتم:« پس برای چی اومدید؟»

 


 

گفت:« تو نمی‌تونی این شرکت و کارخونه رو نگه‌داری. این برگه وکالت را امضا کن تا من همه‌چیز را به روز اولش برگردانم!»

 


 

تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:« نقشه بدی کشیدی! من وکالت شرکت و کارخانه را به تو نمی‌دهم! اجازه نمی‌دم بیشتر از این ما را به نابودی بکشونی! حاضرم ورشکست بشم ولی حق وکالت این‌ها رو به تو نمی‌دم!»

 


 

محکم روی میز کوبید. طوری که یک‌هو سرجایم به بالا پریدم!

 


 

گفت:« تو هرکاری من بگم می‌کنی! بهت یاد میدم چطور به من چشم قربان بگویی و از سر جایش برخاست!»

 


 

از ترسش من نیز ایستادم. برگه را جلوی رویم گرفت و گفت:« امضاش کن و گرنه کاری می‌کنم، اون احمق دیونه به عزات بشینه! کاری نکن جایی بفرستمت که پدرت رفت!»

 


 

گفتم:« اونجا تو هم میری ولی تو در جهنمش!»

 

گفت:« من می‌تونم تو رو زودتر به اون جهنم بفرستم همون طور که پدرت رو فرستادم!»

 


 

باورم نمی‌شد که اون تصادف کار او باشد! او که در آلمان بود؟!

 


 

گفتم:« برای این که احساس قدرت کنی تمام مرگ‌ّهای زمین نقشه تو بوده نه؟!»

 


 

خنده زشتی کرد و گفت:« اون پسره احمق قرار بود با موتور بزنه و در جا پدرت رو به درک واصل کنه ولی طمع کرد و خودش هم به درک واصل شد! حالا مثل این که این آرزو رو تو هم داری!»

 


 

بغض توی گلویم جمع شد. گیر افتاده‌بودم هم از او می‌ترسیدم و هم نفرت زیاد از او بر ترسم، غالب می‌شد! گفتم:« هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی من بهت اجازه نمیدم! من اون پسر کوچولوی ضعیف نیستم که با شلاق زیرش بگیری و نفسش رو بند بیاری! شاید زورت زیاد باشه ولی نمی‌تونه فکرم رو از من بگیری و کاری کنی که درباره‌ات جور دیگری فکر کنم! تو یه بیمار روانی هستی که باید روز تولدت، زنده به گور می‌شدی!»

 


 

ناگهان با همان دستان پر زورش، گلویم را گرفت و مرا به دیوار چسباند و گفت:« امضاش کن و گرنه آخرین نفسهایت را می‌کشی!»

 


 

می‌دانستم که اگر امضا کنم، زنده نخواهم‌ماند بنابراین با همان گلوی فشرده و نفس گرفته، گفتم :«..نه... نه»

 


 

مرا روی زمین پرت کرد. داد وهوار کشیدم. مثل دیوانه‌ها به من می‌خندید! گفت:« هر چقدر دلت می‌خواهد فریاد بکش! صدات به هیچ‌جا نمی‌رسه!»

 


 

به سمت تلفن دویدم قبل از آن که دستم به گوشی برسد سیمش را با پا کشید و قطع کرد.

 

من در برابر یک دیوانه ایستاده‌بودم. یک دیوانه وحشی! یک دیوانه عوضی که هیچ چیز نمی‌دید و نمی‌شنید!

 

به سمت در آپارتمان دویدم تا خودم را به بیرون بیندازم و فرار کنم اما به چشم برهم زدنی جلوی در آپارتمان بود.

 


 

کنار در، گلدان زیبایی داشتم که شاخه‌های بلند و کلفت تزیینی را در آن گذاشته‌بودم. سریع دست بردم و یکی از چوب‌ها را برداشتم و تا جنبید کاری بکند یکی توی سرش زدم.

 


 

سرش از سنگ بود. تکان نخورد و با زور و چنگ، چوب را از من گرفت و به من حمله کرد.

 

باید در را باز می‌کردم و فرار می‌کردم حتی اگر یک چوب هم می‌خوردم.

 

دستم به روی قفل در بود که بازش کنم که ناگهان چوب را بر پشت سرم پایین آورد و دیگر هیچ نفهمیدم و روی زمین ولو شدم.....!

 


 

ادامه دارد

 

لطفا تا آخرش همراه باشید

 


 


 





موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 93 دی 4 :: 9:25 صبح :: توسط : ب. اخلاقی


مهرانه قسمت هشتم


اگر می‌خواستم منتظر کامران بشوم تا کاری صورت بگیرد مثل این دو ماه می‌گذشت و اوضاع ازاین هم که بود بدتر می‌شد! بنابراین تصمیم گرفتم تا خودم دست به‌کار شوم بدون نیرو و کمک و بدون تجهیزات! فقط با همت و ایستادگی خودم!


وقتی به این فکر می‌کردم که بتوانم در برابر همچین زور ناحقی بایستم، از خودم احساس رضایت می‌کردم و از اندیشه همچین کاری نیز، خرسند بودم و راضی!


آن روز بی‌آن که چیزی به کامران بگویم بعد رفتنش، راهی شرکت شدم. از یک جایی باید شروع می‌کردم و بهترین جا، شرکت بود. چرا که قدرت مانور بیشتری داشتم و پدرم نیز می‌توانست پشتم بایستد و کمکم نماید.


من قصد ادامه زندگی‌ را با کامران داشتم اما نه زیر سایه ترسناک و زورمدار پدرش! و حاضر هم نبودم این آرزو را به دادگاه طلاق ببرم و از کسی که این همه دوستش دارم و صداقت و معصومیتش را می‌پرستم به خاطر دیوانگی یک نفر حالا گیرم به نام حتی پدر، جدا شوم و مطمئن بودم راه قانونی برای انجام این کار خواهم‌یافت و بدون آسیب و رنج، موفق از این میدان، سر به درخواهم آورد!


شاید برای کامران پدرش هنوز همان پدر دوران کودکی بود و ترسش نیز به همان اندازه کودکی، بزرگ و ترسناک، برای من، حریفی بود که اگر کوتاه می‌آمدم، شکست خود را اعلام می‌کردم و زندگی را به دست نامهربان یک زخمی روزگار می‌سپردم تا انتقام نسل‌های گذشته‌اش را به خاطر حرص و زیاده‌خواهی و ناآرامی روح و جان، از زندگی آرام و مهربانانه، دیگران، پس بگیرد و این روی خوشی نداشت و جز پذیرش ستم نبود و با روحیه یاغی و طغیان‌گر من نمی‌ساخت!

وارد شرکت شدم. از هیچ چیز نمی‌ترسیدم. برای من فقط کامران مهم بود و مهم و می‌دانستم کامران اگرچه می‌ترسد ولی از عشق و مهر من نیز پایین نمی‌آید و این یک علاقه دوسویه بود و هر دو، دو سر ریسمان را در یک جهت گرفته‌بودیم بنابراین زورمان از پدرش بیشتر بود.


تا وارد شدم به اتاق کامران رفتم.

با دیدنم خیلی جا خورد و رنگ و رویش برگشت. با ناراحتی گفت:« مهرانه، عزیزم گفتم صبر کن تا جو را آرام سازم بعد بیا! چرا این همه عجله و کله‌شقی به خرج دادی!

گفتم:« کامران باید از یک جایی این زنجیر قطع شود و من نمی‌توانم تا منتظر شوم که پدرت بمیرد و تو آن موقع آزاد و رها به دنبالم بیایی و بتوانی راحت و آسوده مرا به خیابان ببری و با من راه بروی!

من خسته شدم! من طاقت دیوار و آهن را ندارم حتی از جنس طلایی‌اش! بال و پر من،‌ آسمان‌ها را یاد دارد و تو از من می‌خواهی کنج قفس دست‌ساز پدرت بنشینم و لذت ببرم و نفس نکشم! نمی‌توانم.... هر چه می‌خواهد بشود ولی من مثل تو سرم را خم نمی‌کنم که هیچ کس، حتی پدرم، توی سرم بزند!


کامران را به خوبی می‌شناختم. از بس دستپاچه شده‌بود، حرف نمی‌توانست بزند و دایما تکان می‌خورد.


گفت:« مهرانه، کاری کن پدرم تو را نبیند از تیررس نگاهش دور شو! نمی‌خوام


گفتم:« نمی‌خوای که چی؟ مگه چی کار می‌تونه بکنه؟ مگه شهر هرته که این همه از این مرد می‌ترسی؟ این شهر و این شرکت قانون داره و پدر تو هم به عنوان یک شهروند باید پابند این قوانین باشه و گرنه باید جواب قانون رو بده!»


و ناراحت از اتاق کامران بیرون آمدم و به اتاق خودم رفتم. وسایلم را روی میز گذاشتم و به اتاق پدرم رفتم.


پدرم تا من را دید، انگار دنیا را به او داده‌اند از خوشحالی سر پا ایستاد و اگر من یادآوری نمی‌کردم همین طور سر پا بود.

از وقتی حبس خانه مهندس شده‌بودم، دیدارم با پدر نیز کم شده‌بود. اول این که پدرم تا دیر وقت در شرکت بود و دوم این که حق خروج از خانه بعد ساعت ده را نداشتیم و من هم بهانه می‌آوردم و به تلفنی با پدر رضایت داده‌بودم.


به پدر گفتم:« می‌خواهم بیایم شرکت و دوباره مشغول به‌کار شوم.»

پدرم گفت:« دوست داشتم درست رو ادامه می‌دادی و با توان علمی بهتری به شرکت می‌آمدی»


گفتم:« فعلا فقط هدفم آمدن به شرکته و می‌تونم کنار کار، ادامه تحصیل هم بدهم از خانه و بیکاری خسته شدم! از این که پشت پنجره بنشینم و منتظر شوم تا شب شود و کامران بیاید، خسته شدم! از تنهایی و بی‌کسی، دلخورم و این فعلا تنها راهی است که می‌توانم خودم را نجات دهم»


پدرم لبخندی زد و گفت:« خوش اومدی دخترم! جات هنوز خالیه و هیچ کسی نمی‌تونه سرجای تو بشینه»


مِن مِنی کردم و لب گزیدم و گفتم:« فقط یک مشکلی هست!»


پدرم با علامت سوال نگاهم کرد و گفتم:« پدر کامران موافق آمدن من به شرکت نیست و سد راهم شده!»


پدرم پرسید دلیلش چیه؟

گفتم:« نمی‌دونم، خوشش نمیاد عروسش در شرکتش کار کنه! »


پدرم گفت:« من باهاش صحبت می‌کنم »

گفتم :« نه باباجون، می‌خوام خودم حرفمو بهش بزنم، این اولیشه، بعدی‌هایش را ناچارم خودم هموار کنم پس بهتره از همین‌جا خودم شروع کنم تا هم خودم را بسنجم هم او را! »


پدرم گفت:« بعضی سنگ‌ها رو نمیشه تنهایی برداشت و آدم عاقل کسی است که در مواجه با این کارهای سخت از دیگران کمک بطلبه و اجازه بده تا دیگران کمکش کنند و گرنه اولی نتیجه‌اش این است که کمرش زیر بار سنگ می‌شکنه و نمی‌تونه هم سنگ رو بلند کنه!»


گفتم:« پدر، مهندس نخعی یک سنگ‌دل هست اما برای من یک صخره نیست! ریگ‌ذره‌ایست که رو دیده و بزرگ شده، یه لگد می‌خواد تا تمام سنگریزه‌هاش، از هم بپاشه و فرو بریزه! اجازه بدید این لگد رو من نثارش کنم!»


پدرم لخند ماتی زد و گفت:« مهرانه بایا! تا امروز این گونه ندیده‌بودمت! چرا این همه سخت و زبر جلو می‌آیی اگر سنگریزه است با یک فوت هم میشه فرو ریختش، نیازی به لگد نیست بابا!»


نمی‌دانم فوت می‌خواست یا لگد؟ اما من لگد را بهتر بلد بودم و راحت‌تر بود تا فوته! اصلا به کجای این غول بیابانی باید فوت می‌کردم که بادش ببرد؟!


نفسم را عمیق بالا کشیدم و خودم را راهی کردم تا به اتاقش بروم.


در اتاقش را زدم و به بفرمان بیا تو، داخل شدم.

سرش به صفحه مانیتور بود. نیم نگاهی به من انداخت و بی‌تفاوت و بی‌هیچ احساس ناشی از ورود من گفت:« چی شده؟ این‌جا چی‌کار می‌کنی؟»


گفتم:« پدر، می‌خوام برگردم شرکت و سر کارم باشم»


بیشتر از این نتوانستم به او بگویم.


گفت:« می‌خواستی یا اومدی؟»

گفتم:« خواستم و اومدم!»ّ

نگاه تحقیرآمیزی به من انداخت و گفت:« فکر کنم همه شرایط زندگی ما رو کامران بهت گفته‌باشه، ما رسم کار زن نداریم و اگر می‌خوای به سرکاربیای باید از زندگی کامران بری بیرون!»


حرصم گرفته‌بود.آتشی در درونم تمام وجودم را می‌سوزاند. از نفرت پر بودم و از خشم، لبریز! با این جهت سعی کردم خیلی خونسرد و آرام و بی‌تفاوت درست لنگه خودش با او صحبت کنم!


گفتم:« چرا کامران همه این‌ها را به من گفته‌ ولی من نمی‌تونم زیر قانون زور شما سر فرود بیارم و به خاطر قانون‌های غیر انسانی شما هم حاضر نیستم دست از کامران بکشم! ما دو فرد عاقل و بالغیم و می‌تونیم خودمون برای زندگیمون تصمیم بگیریم! وقتی شما جلوی مانیتور نشستید باید بپذیرید که زن این روزگار با عهد خر و گاری و کالسکه‌سواری، زمین تا آسمان فرق می‌کنه و شما هم باید این قانون رو بپذیرید»


سرشو دوباره توی مانیتور برد و گفت:« ببین دختر، سندی که تو امضا کردی، حق سرکاررفتن تو را سلب کرده و در صورت امتناع،‌ ناچاری هم خسارت این زندگی رو بدی هم زندان بری! فکر کنم باید یه بار دیگه با دقت سند ازدواجتو بخونی و تک تک نکاتش رو به یادت بسپری!»


جا خوردم. مگر سند ازدواج من با بقیه فرق می‌کرد و مگر چیزی غیر از آن‌چه در سند دیگر دختران هست در سند من وجود دارد؟

این همه دوستان من ازدواج کرده‌بودند هیچ کدامشان از این قانون‌ها حرفی نزدند و سخنی به میان نیاوردند!


با ناراحتی و پریشانی به خانه برگشتم و سریع به سراغ سند ازدواجم رفتم. صفحات سند من درست مثل بقیه بود. یکی یکی موارد را خواندم. تا رسیدم به حق کار و کسب، با نهایت تعجب دیدم که این حق از من سلب است و نمی‌توانم از داشتن کار و شغلی برای خود بهره‌مند شوم.


فکرم کار نمی‌کرد. سریع به آرزو و نگار زنگ زدم و از آن‌ها خواستم تا ببینند این بند در سند ازدواجشان هست یا نه؟

آرزو شگفت‌زده و حیران، گفت:« نه در سند ازدواج من همچین بندی قید نیست! چطور؟»


گفتم:« هیچی دختر این کارگره در سندش همچین بندی،‌ قید کردند خواستم ببینم سند تو هم مثل سند منه؟!»

گفت:« واه چه کارها! چرا؟ کم خوبه آدم زنش کارمند باشه و پول بیشتری به خانه‌اش‌ بیاد!»

سرم داشت سوت می‌کشید من چطور این سند را امضا کرده‌بودم و این بند را ندیده‌بود؟ بعدش هم مگر می‌شود همچین بندی را به سند ازدواج اضافه‌کرد؟


سند را زیر و رو کردم تا ببینم چیز دیگری نیست که نخوانده‌ام؟


سرم درد می‌کرد. اگر او توانسته همچین بندی را به سند اضافه کند، من می‌توانم حذفش کنم! چه لزومی دارد که به حرف این سند بکنم؟ من به شرکت می‌روم و منتظر می‌شوم تا حرکتی بکند و من نیز مقابله کنم!


آن شب وقتی کامران به خانه آمد یک فصل برایش گریه کردم. شکایت کردم که چرا به من نگفته که همچین کلکی پدرش سوار کرده ؟


کامران ناراحت و آزرده گفت:« من هم مثل تو الان خبردار شدم. نمی‌دانستم که همچین بندی در سند ازدواج هست؟ مطمئنم پدرم به کمک وکیلش این کار را کرده! به تو هم گفتم صبر کن تا همه چیز را انداز برانداز کنم، صبر نکردی! و حالا باید ناراحتی‌ات را ببینم!»


اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم:« من تسلیم پدر تو نمی‌شوم و از فردا به شرکت می‌آیم. شوهر من تویی، اگر آن بند را سرخود و خودخواهانه وارد سند کرده‌اند، تو حذفش کن و نگذار همه چیز به نفع پدرت تمام شود!»


وقتی نام پدر را به زبان می‌آورم، برایم سخت می‌شود که به مهندس نخعی، پدر بگویم! پدر فقط آنی نیست که از پشتش باشی، بلکه باید پشتت باشد و یاورت و همدم روزهای زندگی‌ات نه یک سد که نگذارد تو جاری شوی و تو را در گلو، خفه نماید و ایست دهد!

برای مهندس نخعی، نام پدر زیبنده نبود و زبانم به گفتن پدر برای او نمی‌چرخید!


فردا صبح بعد کامران دوباره به شرکت رفتم. نمی‌خواستم با کامران سر این مطلب جر و بحث کنم. می‌دانستم که با من همراه نخواهدشد . بنابراین بعد رفتنش، راهی شدم.


به شرکت که رسیدم اول پیش پدرم رفتم و ماجرا را برایش گفتم.

پدرم انگشت به دهان و چشم به زمین مانده‌بود! گفت:« این همه ترفند و حیله این مرد برای چیه؟ تقریبا دو سوم سهام شرکت را از دیگران خریده و الان سهامدار بزرگ شرکت اونه! کی و چگونه این کارها رو کرده من نفهمیدم؟! خیلی اتفاق‌های دیگه افتاده که حس ششم می‌گه زیر سر این مرده ولی هیچ سند و شاهدی بر این قضایا ندارم!»


گفتم:« پدر من نمی‌خوام این مرد بر من حکمرانی کنه و زندگیه زیبا و شادم رو از من بگیره برای همین هم باید کاری بکنم !»


پدرم با نگرانی پرسید چه کاری؟

گفتم:« به شرکت میام و به کارم ادامه میدم. فکر نکنم بتونه کاری بکنه! فقط می‌خواسته گربه را دم حجله بکشه که نمی‌ذارم!»


پدرم گفت:« مهرانه جان، عزیزم، این قدر درباره این مرد ساده‌اندیش نباش وقتی اون با این همه نیرنگ و فریب و فرمان جلو آمده مطمئن باش به این راحتی تسلیم تو نمی‌شه! روزگار درازیست که این مرد با زور و نیرنگ ایستاده، بنابراین راه و چاه‌های بسیاری رو بلده که تو در عمرت، نقشه‌اش رو هم ندیدی! دقت کن و با احتیاط قدم بردار!»


آن روز در شرکت ماندم و مخصوصا هم طوری رفتار کردم تا من را ببیند. یک آن با تعجب نگاهم کرد و رو برگرداند و رفت.


پیش کامران رفتم. تا منو دید گفت:« تو رو خدا برگرد برو خونه! نذار عصبانی بشه! »


گفتم:« اومدم تا عصبانی بشه و ببینم می‌خواد چی کار بکنه تا من هم کار بعدیمو برنامه‌ریزی بکنم!»


دوباره که به اتاق کامران رفتم نبود. از منشیش پرسیدم مهندس کجاست؟

گفت:« برای انجام کاری از شرکت خارج شدند اما کجا و چرایش را نمی‌دانست؟!»


تلفنش هم خاموش بود. دوباره کامران تو طرح secret رفته‌بود. هرچند برایم مهم بود اما مهم‌تر کاری بود که می‌خواستم انجام دهم.


ساعت شش از شرکت خارج شدم و به سمت خانه به راه افتادم.


کنترل در کار نمی‌کرد. پیاده شدم تا در را باز کنم اما در باز نمی‌شد.

به در کوبیدم. دربان خانه پشت در‌آمد و گفت:« ببخشید خانم،‌ آقا گفتند طبق قانون شما نمی‌تونید به داخل این خونه بیاید. منو ببخشید ولی گفتند در رو براتون باز نکنم»


در خانه‌ خودم را به رویم بازنمی‌کرد! مرتیکه ..........


سوار ماشینم شدم و به سمت خانه پدرم به راه افتادم. آن شب مهمان پدرم بودم و برای چند ساعتی نفس‌کشیدن را به یاد آوردم. روزگار خوشی که به دیدار این مرد، ناخوش شده‌بود.


از طرفی دلواپس کامران هم بودم. تا آن موقع نتوانستم با او تماس بگیرم. بلاخره که به خانه برمی‌گشت و من می‌توانستم با او صحبت کنم.


نیمه شب به خانه زنگ زدم، هیچ کس برنمی‌داشت. از این مرد بعید نبود که تلفن را قطع کرده‌باشد.


یعنی کامران در طی امروز حتی یک لحظه هم تنها نبوده که زنگ بزنه!؟


صبح با پدرم راهی شرکت شدم. کامران در شرکت نبود. خود مهندس نخعی هم نبود.


پدرم تصمیم داشت تا با او صحبت کند اما آن روز نه کامران بود و نه پدرش!

فکرم به هزار راه کشید! گفتم:« نکنه بلایی سر کامران آورده؟!»


دوباره هرچی زنگ زدم، کسی تلفن را برنداشت و خاموش بود!

موقع برگشتن، موبایلم زنگ خورد، شماره ناآشنا بود. حدس زدم که کامرانه و کامران هم بود.


خیلی کوتاه و آهسته گفت:« نگران من نباش من تو این شرکتم. پدرم جامو عوض کرد. فعلا در خانه پدرت باش تا خبرت کنم! و قبل از این که چیزی بپرسم تلفن را قطع کرد»


دنبال راهی بودم تا قانونی با پدر کامران برخوردم کنم اما نمی‌توانستم روی این راه حساب باز کنم چون هرچه بود پدر کامران بود و نمی‌شد با پلیس و دادگاه و قانون به مقابلش رفت بنابراین دندان به جگر گذاشتم تا ببینم خود به خود چه خواهد شد و از جانب او چه آوازی بلند خواهدشد!


چهار روز می‌شد که به خانه پدرم آمده‌بودم و هیچ اتفاق خاصی نیفتاده‌بود. در شرکت هم نه پدر بود و نه کامران.


نزدیک غروب بود. پای تلویزیون نشسته‌بودم و فقط به صفحه تلویزیون می‌نگریستم و حواسم تمام دنبال کامران بود که چقدر بی‌عرضه و ناتوان است و چقدر روحش، اسیر کودکی‌های ناخوشایندش است، که زنگ خانه را زدند.

سودابه جواب داد. صدایم کرد و گفت:« خانم، آقا کامرانند!»


فکر کنم سه متری از جایم پریدم. با خوشحالی به سمت حیاط رفتم. چهار روزی می‌شد که کامران را ندیده‌بودم و حالا که از دور می‌آمد و می‌دیدمش، احساس می‌کردم، چقدر دلم برایش تنگ شده‌است!


کامران با خوشحالی حیاط را به سمت من دوید. تا جایی که دهانش باز می‌شد، لبخند شادی روی لب‌هایش بود و صورتش از شادی، مثل بچه‌ها می‌درخشید!


از خوشحالی کامران، بیشتر خوشحال شدم و یک آن احساس کردم چقدر نسبت به او بی‌محبت شدم و او را فراموش کردم و فقط دنبال خودم بودم و نقشه‌های خودم.


نمی‌توانم عشق و محبتم را به کامران چگونه توصیف کنم؟ این مِهری بود که خدا در دلم انداخته‌بود و شاید دلیل عقلانی خوبی برایش پیدا هم نمی‌شد!

بین زندگی من و کامران، تفاوت از زمین تا آسمان بود. اما از عشق و دوستی‌مان تا هم، به اندازه تار مویی هم فاصله نبود و از رگ گردن هم به هم نزدیک‌تر بودیم.


توی حیاط کنار هم نشستیم. هر چه گفتم بیاد داخل گوش نداد و از من خواست تا لباسم را بپوشم و به خانه برویم.


تعجب کردم! چطور شده‌بود؟

گفتم:« چی شده؟ تونستی با پدرت صحبت کنی؟»

گفت:« غصه نخور همه چیز درست میشه پاشو بریم که خونه بی‌تو واقعا مثل زندونه!»


با هم برگشتیم تمام راه براش آواز می‌خواندم و او با لبخندی زیبا گوش‌می‌داد و پلک نمی‌زد!

گفت:« خوش صدایی مهرانه! فکر نمی‌کردم علاوه بر رقصت، آواز خوبی هم داشته‌باشی!»

از این که کامران از من تعریف می‌کرد خیلی خوشحال می‌شدم. هیچ تعریفی این قدر من را به وجد نمی‌آورد که تعریف کامران!


هیچ وقت بلند نمی‌خندید ولی لبخند با شکوهی داشت! عاشق لبخندهایش بودم و از نگاه کردن به صورت پر لبخندش سیر نمی‌شدم!

اگرچه شرایط خانه پدرش سخت و ناراحت‌کننده بود ولی خدا چنان مهری از کامران در دلم انداخته‌بود که این سختی‌ها را خیلی به دل نمی‌گرفتم و راحت از آن می‌گذشتم فقط در توانم نمی‌دیدم که ادامه بدهم و می‌ترسیدم از این که از این هم بدتر شود.


پرسیدم چطور پدرت را راضی کردی؟

گفت:« پدر من هیچ وقت راضی نمی‌شود که هیچ کسی روی حرفش حرفی بزند من فقط به حرفش نکردم!»


شگفت‌زده شدم و گفتم:« کاش زودتر این شجاعت را به دست می‌آوردی تا این همه رنج نمی‌کشیدی!»


همان‌طور که نگاهش به خیابان بود گفت:« مهرانه، من از پدرم نمی‌ترسم، پدرم ترسناک هست و عجیب! بیشتر نگران تو هستم که اتفاقی برایت نیفتد و این کار رو با پشتوانه تو کردم!»


این کار کامران خیلی معناها داشت: یعنی از این به بعد موبایل داشت، یعنی می‌توانستم هر کجا که باشد پیدایش کنم، یعنی می‌توانم سر کار بروم و از بند سند نترسم! یعنی یک گام که نه... صد گام به سوی آزادی!


خانه مثل همیشه سوت و کور بود. هیچ صدایی از هیچ جایی برنمی‌خاست. درخت‌ها و گل‌ها هم از ترس، ساکت بودند و آجرها و نقش‌ّهای دیوارها، نیز لال شده‌بودند!

اما در دل من غوغایی بود که سر و صدایش، گوشم را کر می‌ساخت! بلاخره می‌توانستم روزهای خوشم را ببینم و از در کنار بودن کامران، لذت ببرم!


صبح‌ها با هم به شرکت می‌رفتیم. کامران و من هم اتاق شدیم و  می‌توانستم لحظه‌ها و ثانیه‌های بیشتری را با کامران به سر ببرم.


هر چه بیشتر با او می‌بودم، بیشتر دوستش می‌داشتم و عاشقانه می‌پرستیدمش! هیچ چیزی در او پیدا نمی‌کردم که ذره‌ای بین من و او فاصله بیندازد.


پدرش برای انجام یک معامله برای یک هفته به آلمان رفت و ما در نبود او جشن گرفتیم و آسمان و زمین را هم میهمان ساختیم.


سه روز می‌شد که پدر کامران به آلمان رفته‌بود و ما این فرصت را به قدر کافی،‌ قدر می‌دانستیم و از لحظه لحظه‌اش استفاده می‌کردیم.

 

ساعت ده صبح بود. کارهای شرکت زیاد بود و سرمان حسابی گرم. پدرم برای انجام کاری به بانک رفته‌بود و هنوز به شرکت نرسیده‌بود.

 

قرارداد شرکتمان را با شرکتی در بندرعباس، مرور می‌کردم  و به گزارشات رسیدگی می‌کردم که تلفنم زنگ‌خورد.

گوشی را برداشتم. کسی پشت تلفن با من حرف می‌زد بعد از جمله اولش، دیگر هیچ نمی‌شنیدم. گوشی تلفن از دستم افتاد و روی صندلی‌ام‌، بی‌نفس افتادم.....


ادامه دارد

لطفا همراه باشید










موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : چهارشنبه 93 دی 3 :: 7:6 عصر :: توسط : ب. اخلاقی


‌مهرانه قسمت هفتم


از تصمیمم خیلی خوشحال بودم. از این که یک‌بار در عمرم به حرف عقلم نمی‌کردم و می‌توانستم آزادانه، آن‌چه را به ظاهر درست نبود را انتخاب نکنم، احساس خاصی داشتم. احساسی که به من نیروی وافری می‌داد تا در راهی که فکر می‌کردم با اراده بسیار می‌توانم، گام بردارم، راهی شوم.


چشم به راه پدرم بودم تا جوابم بله‌ام را بدهم و از این تشویش و سردرگمی بلاخره بیرون آیم. یا رومی روم یا زنگی زنگ! دیگر حاضر نبودم در این برهوت «معلوم نیست» سرگردان بمانم.


عشق کامران، کورم نکرده‌بود، یک حس غریبی بود که احساس می‌کردم منم یک جایی به درد می‌خورم و می‌توانم چیزی باشم، غیر از آن‌چه که در لاک خود خزیده و فقط خود را می‌جوید.


می‌توانستم برای کامران، منجی باشم که او را نه تنها در حال حاضر که از گذشته تاریکش نیز بیرونش بیاورم و نجاتش دهم!


صدای در حیاط به گوش رسید.

خوشحال شدم. مدتها بود که از این صدا و زیبایی‌اش، غافل شده‌بودم و حالا هم اگر به خاطر جواب کامران نبود، شاید بازهم این انتظار زیبا را نمی‌شنیدم!


یک آن تمام حرف‌هایی که حفظ کرده‌بودم تا به پدرم بگویم را از یاد بردم. تا پدرم از راه رسید، یادم رفت که چه می‌خواستم، بگویم و ساعت‌ها منتظر آمدنش هستم تا برایش از چه مطلبی سخن آغاز کنم؟


انگار یک شرم خاصی مرا در خود پیچید و خجالت کشیدم تا به پدرم چیزی بگویم. کاش مادرم بود و می‌توانستم برای او درددل کنم و از نگفته‌هایم برایش بگویم!


هی این دست آن دست کردم و آسمان را به زمین دوختم و زمین را به آسمان تا بلکه، یک نقطه برای شروع حرفم بیابم.


پدرم گفت:« حساب‌هامون دچار مشکل شده! نمی‌دونم چرا همچین اوضاعی به وجود آمده؟ حسابدار را هم به توصیه مهندس علمی عوض کردیم اما باز هم اوضاع فرقی نکرده! یک دو تا از معاملاتمان، ناتمام رها شده و رفته و فقط ضررش برای ما مانده! تمام امروز سرم توی دفتر حساب و کتاب شرکت بود اما نفهمیدم از کجا همچین ضرری کردیم و اشتباهمان چی بوده؟


فهمیدم پدرم خیلی درگیر مسایل مالی شرکت شده و هر چقدر خواستم تا از این فکر بیرون بیاورمش، نشد که نشد! فرصتی نبود تا در بین غصه و نگرانی پدر، به ضیافت خود بپردازم و از ساز و آواز عروسی‌ام برایش حرف بزنم.


برای همین آن شب تا نزدیکی صبح، دفتر حساب‌رسی شرکت را با پدرم زیر و رو کردیم و حساب و کتاب‌ها را بررسی کردیم اما چیزی که مشکوک بزند و سرنخی از این ضرر و زیان را نشان بدهد، به دست نیاوردیم.


پدرم، خیلی ناراحت بود. می‌گفت:« چند تا از سهامداران شرکت، سهامشان را فروختند وشرکت با فشار سخت مالی و اعتباری رو به روست!


یک آن فکرم به پدر کامران رفت که نکند همه این ترفندها و زیان‌ها، زیر سر اوست؟

اما اگر او این قصد را داشته، چرا به خواستگاری من اومده؟ و چرا از بیراه می‌خواهد به مقصدش برسد؟


آن شب نشد که درباره کامران با پدرم صحبت کنم و دوباره رفت تا روزی دیگر!


همیشه همین طور بوده، هر موقع برای کاری تصمیم گرفتم، نشد که نشد! حتی خلاف آن اتفاق افتاد ولی آن‌چه می‌خواستم نشد و الان دقیق همان وقت بود که بی‌وقت بود!


از این که پدرم این همه به فکر فرورفته‌بود و اندوه را بر چهره‌اش می‌دیدم، ناراحت بودم اما بیشتر ناراحت این بودم که این حادثه‌ها باید همین الان اتفاق بیفتند؟ یعنی این همه سال ،نه این که مشکلی نبوده بلکه این‌جوریش دیگر نبوده!

پدرم هر شب با یک بغل دفتر و آمار و حساب و کتاب به خانه می‌آمد و بساط عروسی ما برچیده می‌شد.

 کامران دزدکی  و مخفی از چشم و گوش پدرش، هر روز زنگی کوتاه به من می‌زد و من تمام روزم به امید این تلفن کوتاه، لحظه‌شماری می‌کردم و تمام دلخوشی‌ام شده‌بود، تلفن کامران.


تصمیم گرفتم دوباره به شرکت برگردم و از نزدیک ببینمش. هرچند از کارهای شرکت خوشم نمی‌آمد و از این جلسات هر روزه متنفر بودم اما برای دیدن کامران هم که شده باید برمی‌گشتم.


بدون این که به کامران خبر دهم، آن روز شال و کلاه کردم و به شرکت رفتم.


در پی فرصتی ناب بودم تا کامران را غافلگیر کنم و همین کار را کردم.

به منشی‌ام سپردم تا دیدی آقای مهندس بدون پدرشان به اتاق رفتند سریع به من خبر بده!


جهانی در اتاقم را زد و گفت:« خانم مهندس ، آقای مهندس تو اتاقشونن»


خوشحال شدم. یکی دو هفته‌ای بود کامران را ندیده‌بودم و این بهترین خبری بود که می‌توانستند به من بدهند.


به جهانی سپردم تا پدرش آمد یک طوری یا جلویش را بگیر یا به من خبر بده!


مثل موشک خودم را به اتاق کامران  رساندم.

در زدم.

گفت:« بیا تو»


سرم را از لای در بردم تو و گفتم:« مهمون نمی‌خوای؟»


از جا پرید و چون فاصله‌اش از صندلی تا میز کمتر بود، دوباره ناخواسته به روی صندلی افتاد و پاهاش رفت هوا!


هر دویمان خندیدیم.

بعد مدت‌ها، من خنده روی لبان کامران می‌دیدم. خنده‌های کامران با همه فرق داشت. انگار یک بچه داشت می‌خندید! یک بچه که خنده‌اش، تنها آروزی مادر و پدرش است!


من دوست نداشتم جای مادر رفته و پدر نامهربان کامران باشم، اما دوست داشتم فراتر از یک همسر و معشوقه برایش باشم! دوست داشتم، دوستش باشم و مهربانش، تا همه آن‌چه که به ناحق از او گرفته‌شده را دوباره به او برگردانم!


آمدنم به شرکت باعث شد تا تمام بحث شرکت را داخل شرکت داشته‌باشیم و کم کم بتوانم، سفره دلم را برای پدرم پهن کنم!


عجیبم بود که چرا پدرم درباره کامران و جوابم هیچی از من نمی‌پرسد! البته خیلی عجیب هم نبود چون پدرم همیشه دوست داشت از چیزی که دوست دارم یا ندارم خودم حرف بزنم و پدرم هرگز وادارم نکرد، از چیزی که دوست ندارم یا آن‌چه که در دلم ، رازگونه نهفته است، حرفی از من بیرون بکشد!


ولی الان دوست داشتم پدرم می‌پرسید و من هم سر به زیر و خجالتی مگفتم:« بله»


دست دست کردن فایده‌ای نداشت. این طوری گیسوانم سفید می‌شد و پدرم نمی‌گفت:« چرا؟»


برای همین شرم را زیر پا گذاشتم و با تته .....پته.... گفتم:« باباجون؟........ الان سه هفته‌ای از خواستگاری آقای مهندس می‌گذررد، نمی‌خواین بهش جوابی بدین؟»


پدرم گفت:« راستش من منتظر خودت بودم دخترم! این یکی دو هفته خیلی خوش احوال نبودی برای همین نخواستم بیشتر اذیت بشی و ناراحت باشی!»


گفتم:« نظر شما چیه؟»

پدرم تو چشمهام نگاه‌کرد و گفت:« نظر خودت چیه؟»

نمی‌دانم پدرم منتظر چه جوابی بود؟ اما انگار انتظار جواب من را نداشت!

کمی مکث کردم و چشمهایم را از پدرم دزدیدم و گفتم:« فکر نکنم آدم بدی باشه! قیافه‌اش خیلی معصوم و بی‌گناهه! »


پدرم گفت:« همین؟!»

گفتم:« این که یک آدمی، صاف و یکدست باشه و صداقت از وجودش، لبریز بشه ، چیز کمیه؟»


پدرم، چند لحظه‌ای ساکت و شد و گفت:« همیشه، همه چیز اون طوری که ما می‌بینیم، نیست!»


گفتم:« شما چیز دیگری دیدید؟»

نگاهش را به پنجره دوخت و گفت:« نه دخترم من اصلا چیزی ندیدم! ولی تو چی دیدی که به این نتیجه رسیدی برام مهمه! امیدوارم بدونی داری چی کار می‌کنی؟ تو مثل یک گل لطیف و نازکی، تحمل بعضی بادها برات سخته! مراقب باش تو میدونی نیفتی که مجبور بشی، سپرتو پایین بذاری و تسلیم بشی!»


گفتم:« مثل این که شما از چیزی می‌ترسید؟ نمی‌دونم از نازک نارنجی بودن من؟ یا از ضخامت و زبری این‌ها؟

درسته من سختی زیادی تو زندگیم ندیدم، اما فکر می‌کنم، صبر و تحمل سختی را دارم و با هر تکانی، پرپر نمیشم!»


پدرم گفت:« احساس می‌کنم تصمیمتو گرفتی!»


گفتم:« پدر شما اگر الان می‌شنوید من مدت‌هاست دارم روی این قضیه فکر می‌کنم و مطمئن باشید که از روی احساس و هیجان، تصمیم نگرفتم!»


پدرم لبخندی زد و سرم را بوسید و گفت:« پس مبارکه عزیزم!»


باورم نمی‌شد که پدرم به این راحتی جواب بله من را پذیرفته‌باشد. از چهره‌اش می‌خواندم که از بله من شگفت‌زده‌ شده‌است!

به هرحال برای من مرحله سختی بود که بتوانم این جواب را به زبان بیاورم. دلم می‌خواست شواهد زیادی بر خوبی کامران در دست می‌داشتم تا پدرم را قانع می‌کردم ولی متأسفانه تمام شواهد من رازی بود که در سینه‌ام جا گرفته‌بود و نگاه  پاک و بی‌گناهی که نمی‌توانستم تعریفش کنم! به ناچار باید از این سکوت پدرم استفاده می‌کردم و توپم را توی دروازه، گل می‌کردم!


پدرم جواب من را به مهندس نخعی رسانده‌بود و قرار شد تا برای انجام کارهای آخر دوباره به منزل ما بیایند.


مراسم خواستگاری من خیلی در خلوت و سکوت، انجام شد. همیشه فکر می‌کردم، که مراسم ازدواج و عقد من، شلوغ‌ترین و پر سر و صداترین مجلسی خواهد بود که روزگار به خود دیده، اما حالا در سکوتی چهارنفره و تنهایی انجام می‌شد وهیچ کسی نبود تا صدای هلهله  و شادی سر دهد!


پدرش گفته‌بود ما کس و کاری نداریم تنها می‌آییم شما هم کسی را نیاورید تا اولین مرحله خواستگاری‌مان بدون حرف پیش و پس باشد و دوم این که اصلا از شلوغی خوشم نمی‌آید.


فعلا مجبور بودم هر چه او می‌گوید را بپذیرم اما خوب می‌دانستم که وقتی میخم را محکم کوبیدم، با این پدر خودخواه و مغرور، چه کنم؟


با کامران برای خرید به بازار می‌رفتیم اما در چنان شرایط جنگی و شتابی، خرید می‌کردیم که انگار دنبالمان کرده‌اند! وواقعا هم دنبالمان کرده‌بودند! پدر کامران، مدام زنگ می‌زد و نمی‌دانم چه تهدیدی به کامران می‌کرد که دست و پایش را گم می‌کرد و فقط  می‌گفت:« زود باش ... زودباش....!»


هرچند آن طوری که دلم می‌خواست نبود، اما از کنار کامران بودن، چنان خوشحال و راضی بودم که برایم این چیزها قابل اهمیت و ارزش نبود و تمام مدت متوجه این بودم که این فرصت‌ها را غنیمت بشمارم! و قدر بدانم!


مراسم عقد و عروسی ما در یک روز انجام شد. خیلی عروسی زیبایی داشتم. دوستانم تا دلشان خواست، فریاد زدند و شادی کردند. همه کسانی که در مجلس عروسی ما شرکت داشتند از طرف من بودند و از طرف کامران فقط پدرش!


دوستانم خیلی سر به سرم گذاشتند که آب زیر کاری! چه یواشکی و بی‌خبر؟


غزل می‌گفت:« این چرا این قدر بی‌سرزبان و ساکته؟ من فکر می‌کردم شوهر تو باید لنگه خودت یه آدم پر سر و صدا و شلوغی باشه! اما گشتی گشتی یه ساکتشو پیدا کردی که تنهایی سر و صدا کنی؟..»

و نگار و آرزو می‌زدند زدند زیر خنده..!


کامران مثل کسی که نگران اتفاقی است مدام، چشمش دنبال چیزی می‌دوید و کوچکترین صدا و حرکتی، از جا بلندش می‌کرد!


گفت:« چیزی شده؟!.... نگران چی هستی؟»

گفت:« نه .... نه.... اصلا ...... چیزی نشده! فقط می‌ترسم یه چیزی پیش بیاد و این لحظه خوشم به پایان برسه! می‌ترسم یکی ناگهان کاری بکنه که تنها تصویر زیبای زندگی‌ام، یک‌هو از هم بریزه و نابود  بشه!»


دستشو توی دستام فشار دادم و گفتم:« نگران نباش! هیچ اتفاقی نمی‌افته! ... و اصلا چرا بیفته؟ من نمی‌ذارم مطمئن باش!

مردم همه نگاهشون به منو توئه! لطفاخوشحال بشین و به مهمان‌ها، لبخند بزن! دوست ندارم فکر کنند که شوهر ناراحت و غمگینی دارم! دلم می‌خواد همه دل مهربونتو ببیند و شادیتو به تماشا بشینند!»


آن شب کامران خیلی اذیت شد! این که می‌خواست خودش را چیز دیگری نشان دهد و به دروغ ، لبخند روی لب بیاورد، برایش سنگین  تمام شد!


پدرش خیلی بی‌اعتنا به ما نشسته‌بود ولی تمام حواس کامران به پدرش بود.

دلم می‌خواست جلو می‌رفتم و به زور صورتش را به سمت کامران برمی‌گرداندم و از او می‌خواستم این یک شبمان را به ناخوشی تمام نکند و شاد باشد!


افسوس و صد افسوس که نمی‌شد!


پدر کامران ساختمان سمت چپ خانه‌اش را به ما داده‌بود تا در آن بنشینیم. نخواستم همین اول به کامران فشار بیاورم که از پدرش جدا شود، دوست نداشتم فکر کند تا آمده ام بین او پدرش تفرقه بیندازم و از هم جدایشان کنم و اگر می‌خواستمم نمی‌شد چون پدرشان دستور داده‌بودند تا به آن‌جا برویم و کامران از من خواست تا بی‌سر و صدا، چشم بگویم و بروم!


از این خانه می‌ترسیدم. از حیاطش، از باغ و باغچه‌اش، از دیوارها و آجرهایش، از همه چیزش می‌ترسیدم!


این خانه با خانه خانم هابی‌شام هیچ فرقی نداشت. بعضی اتاق‌ها سال‌ها بود دست نخورده‌بود و تار عنکبوت تا کف زمین را پوشانده‌بود!


قانون‌های خاصی خانه مهندس نخعی داشت. رفت و آمد ممنوع و هرگونه رفت و آمدی باید در بیرون صورت می‌گرفت و کسی حق برو بیا به منزل را نداشت!


حق سرکشی به بعضی مناطق خانه را نداشتی و در بعضی اتاق‌ها قفل بود و کامران از من خواسته‌بود، به خاطر حفظ جانم هم که شده، حتی نگاهشان نکنم!


شب از ساعت نه به بعد نباید توی حیاط دیده‌می‌شدی و نباید پیاده‌روی می‌کردی!


کارگرهای خانه را فقط آقا، مشخص می‌کردند و هیچ کس حق نداشت کسی را بیاورد یا بیرون کند!


کامران همه این‌ها را قبل از عروسی به من گفته‌بود و من هم مثلا رضایت داده‌بودم!


در خیالم همه این قانون‌ها را زیر پا می‌گذاشتم و هر کاری دلم می‌خواست می‌کردم و بلاخره در انتهای این خیال زیبا و رؤیایی، پدر کامران را از خواب غفلت بیدار می‌کردم و خورشید را نشانش می‌دادم!


غافل از این که .....


هفته اول بعد عروسی‌مان را با کامران

به استانبول و ترکیه و آنتالیا رفتیم. بهترین دوران زندگی‌ام بود.


هر چه از مهربانی کامران برایتان بگویم کم گفته‌ام! باورم نمی‌شد که در زیر آن لگدها و شلاق‌ها، قلبی به این مهربانی بوده که کتک می‌خورده!


 از چنان پدری، چنین پسری، بسیار عجیب و غیر باور بود! خودم می‌گفتم:« حتما به مادرش رفته و گرنه یک‌ذره باورم نمی‌شود که پدر کامران، بویی از دنیای انسانیت برده‌باشد!


پدرش به یک بیمار شباهت داشت تا یک بداخلاق و تندخو!

تندخوترین انسان‌ها، نیز نشانی از رحم مهربانی در خود دارند اما پدر کامران هیچ چیزی نداشت. تنها کالبدی انسانی بود که بر روی آن همه توحش و نامهربانی و بی‌مروتی کشیده‌بودند!


او حتی حاضر نشد شب عروسی با ما به دور خیابان‌ها بیاید و به خاطر چشم مردم هم که شده، صورتم را ببوسد و به من تبریک بگوید.


پدرم موقع خداحافظی، دم ماشین، طاقت نیاورد! زد زیر گریه! ... از ماشین پیاده شدم و خودم را به آغوشش انداختم و با او گریه کردم!

پدرم به خاطر خوشحالی من، ساکت شد و گریه‌اش را به خنده وشوخی برگرداند ولی من می‌دانستم آن شب به پدرم چه گذشته‌بود!


حالا بعد ده روز که از ماه عسل برگشتیم، احساس می‌کردم به زندان آلکاترا وارد شده‌ام! سوت و کور و دهشتناک!

همه چیز زیبا ولی ترسناک و خوف‌انگیز! می‌ترسیدم ناگهان از یکی ازین پستوهای تار گرفته، خفاشی بیرون بپرد و داد مرا به هوا کند!


خانمی که برای نظافت منزل من انتخاب شده‌بود، کاملا از جنس یخ و سنگ ساخته‌بودند. مثل تراکتور کار می‌کرد. سریع و تند! همیشه مشغول بود و جز سلام خانم و خداحافظ خانم، حرفی بلد نبود!

سودابه برای من اگر مثل یک دوست نبود، از دوست هم کمتر نبود! اما این زن، باعث ترسم می‌شد. حضورش در خانه، شادی و شورم را تباه می‌ساخت! عبوس بود و جدی و بیشتر از آن‌چه می‌پرسیدی یک حرف حتی بیشتر نمی‌گفت!


قوی بود و هیکلی! اگر روزی به من حمله می‌کرد، توان مقاومت در برابرش را نداشتم!

دلم نمی‌خواست به خانه‌ام بیاید ولی .... دستور آقا بود و نمی‌شد رو حرفش، حرف زد!


به باغبانشان گفت:« چه گل‌های قشنگی! از کی اینجا باغبانی؟»


صاف ایستاد و سرش را پایین انداخت و گفت:« ببخشید خانم، ما حق صحبت با مالکین این ملک را نداریم و گرنه کارمان را از دست می‌دهیم. لطفا ببخشید»


از تعجب، چشم‌هایم گشاد شده‌بود! مگر در عهد دقیانوس به سر می‌بردیم که همچین قوانینی حاکم است؟!


دیگر داشتم از کوره درمی‌رفتم!

باید خودم را کنترل می‌کردم تا سر موقعش! اگر از همین اول، حمله می‌کردم، شکست می‌خوردم! یک‌تنه نمی‌شد در برابر این مرد ایستاد باید تجهیزات لازم را آماده می‌کردم و آدم‌های جنگم را به دور هم می‌آوردم.


اولین فرد سپاهم، خود کامران بود تا وقتی او کمکم نکند، راه به جایی نمی‌بردم.


بعد از ماه عسل من فقط شب‌ها، آن‌هم دیروقت کامران را می‌دیدم. صبح‌ها، خواب بودم که می‌رفتم و شب‌ها خواب بودم که می‌آمد!


اوایل بیدار می‌ماندم و شام نمی‌خوردم تا کامران بیاید اما کم‌کم، بی‌اراده خوابم می‌برد و نمی‌فهمیدم کی صبح رفته!


هرگز مرا بیدار نمی‌کرد. گاهی با یک حس غریب، متوجه می‌شدم که کسی بالای سرم مدت‌هاست نگاهم می‌کند و چون چشم‌هایم را بازمی‌کردم، کامران را می‌دیدم!


دلم نمی‌خواست کوچکترین اعتراضی به او بکنم و ناراحتش نمایم! بدون این که حرفی در این باره بینمان رد و بدل شود می‌فهمیدم که خودش هم خیلی ناراحت است ولی انگار چاره‌ای نداشت!


بعد یک ماه به کامران گفتم:« من صبح تا شب، تنها در خانه خسته می‌شوم می‌خواهم به شرکت بیایم و کارم را دوباره شروع کنم!»


کامران ساکت شد و برای لحظه‌ای در خود فرو رفت و گفت::« باید از پدر بپرسم؟»


جا خوردم  . یعنی چه؟ چرا از پدر بپرسی؟ من که قبلا هم در شرکت کارمی‌کردم و معاون پدرم هستم! و لزومی ندارد از پدرت بپرسی، شوهر من تویی نه ....!


کامران سریع دستش را به نشانه سکوت به کنار بینی‌اش برد و گفت:«س سسسس»


نفسم تنگ شده‌بود و خونم به جوش آمده‌بود! گفتم:« چرا هیس؟ پدرت نمی‌شنود!»


گفت:« مهرانه، عزیزم! نذار پدرم عصبانی بشه و گرنه....

وسط حرفش دویدم و گفتم:« و گرنه چه؟!..... تو هنوز از پدرت می‌ترسی؟!.... کامران  من و تو بچه نیستیم که پدرت برایمان تصمیم بگیرد!»


دست‌هامو گرفت و با التماس خواست تا آهسته صحبت کنم و گفت:« مهرانه، تو پدر منو نشناختی! اون تو رو مثل یک آدم نمی‌بینی، اگه احساس کنه که تو مزاحم کارهاشی، سریع ...


ساکت شد و اخم‌هاش رفت توی هم ... از ادامه جمله‌اش انگار ترسید!


کمی آرام شدم و گفتم:« ببین عزیزم! پدرت برای این، این همه زور پیدا کرده، چون دستی بالاتر ندیده، صدایی بلندتر نشنیده! تا وقتی این همه کوتاه بیاین و کاری نکنید، اون نمی‌ذاره که ما زندگیمونو بکنیم و دایم باید با ترس از اون زندگی کنیم در حالی که اگر یک‌بار فقط متوجه کارشش بکنیم، و بفهمه از اون زورمندتر هم هست، مجبوره عقب بکشه و سر جاش بشینه!»


کامران گفت:« کمی صبر کن، اگر عجله کنی، فقط زیر دست و پاهاش، له میشی! واستا تا خودم بهت بگم...! .... کمی دندان به جگر بگیر تا سر موقعش!»


ناراحتی و غمی بزرگ را در حرف‌ها و نگاه کامران می‌دیدم و دلم نمی‌خواست ازین بیشتر ناراحتش کنم! پس ساکت شدم تا وقتش برسه.......


ادامه دارد...





موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 93 دی 2 :: 9:29 عصر :: توسط : ب. اخلاقی


«مهرانه قسمت ششم»


کامران که نگه داشت تا پیاده بشوم، پاهایم سنگین شده‌بود. توان بلند کردن پاهایم و راه‌رفتن نداشتم. انگار کوهی سنگین بر روی پاهایم، فرود آمده‌بود!


سرم خالی شده‌بود انگار هیچ چیزی، در درونش نبود. صدای بوق ماشین‌ها و مردم،‌ آزارم می‌داد.! باورم نمی‌شد که بعضی‌ها در چنین جهنمی به سر ببرند.

همه چیز برا ی من مهیا بود و زندگی‌ام سرشار از خنده‌ها و شادی‌هایی بود که فکرمی‌کردم، در همة خانه‌ها، دایره‌اش به پاست و نقلش روا!


به سختی از ماشینش پیاده شدم. تمام راه به سکوتی دردناک و رنج‌آور گذشت. هیچ حرفی نداشتم که برای آرامش کامران یا نصیحتش، به‌کار ببرم. یکی باید پیدا می‌شد و خودم را نصیحت می‌کرد! مرا آرامش می‌داد!


پیاده که شدم برگشتم و با چشمانی پر از اندوه و غصه نگاهش کردم! سرش را پایین انداخت! احساس می‌کردم آن‌قدر اندوه و غصه بر چشمانش، سنگینی می‌کند که نمی‌تواند، سر بالا بگیرد.


بدون خداحافظی، جدا شدم.


سوار ماشینم که شدم، دست‌هایم، سوییچ را نمی‌چرخاند تا ماشین روشن شود. قلبم از سینه‌ام، بیرون زده‌بود و بغضی سخت، گلوی نازکم را می‌فشرد!


سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم!!


خدایا.... چرا من ؟ چرا من؟؟ من عشق نمی‌دانستم! من جز در کوچه‌های خوشی، در کوچه دیگری قدم نزده‌بودم و هر کسی کوچکترین اشارة رنجی به من می‌داد، بی‌هیچ وابستگی، رهایش می‌کردم و پشت به او می‌نمودم! اما حالا.... با همة این رنج‌ها و اشک‌ها، حاضر نبودم دل از کامران ببرم!


احساس می‌کردم خدا مرا انتخاب کرده، تا روزهای پر اندوه و رنج و آزارش را به روشنایی و شادی و آرامش، تبدیل سازم!


اگر خدا نمی‌خواست چرا همچین عشق دوری را در دل نازک و رنج‌ندیدة من انداخت تا این‌گونه در این برزخ نمی‌دانم .... نمی‌دانم بیفتم!


یکی به شیشه ماشین زد. سرم را بلند کردم تا ببینم کیست؟

خانمی بود که با نگرانی از پشت شیشه از من می‌پرسید: چیزی شده؟

سری به نشانة « نه» بالا انداختم و ماشین را روشن کردم و دور شدم!


نمی‌دانم چند ساعت دور خیابان‌ها و اتوبان‌ها، چرخیده‌بودم؟! فقط غروب شده‌بود و هوا به تاریکی نشسته‌بود!

بی‌هدف و بی‌مقصد، فقط می‌راندم! دق دلی‌ام را سر ماشین خالی می‌کردم. همیشه سرعت و شتاب، به من هیجان خاصی می‌داد و الان سرعت به من تخلیة روح و جان می‌داد!


به خانه که رسیدم پدرم نیامده‌بود.

به اتاقم رفتم و خودم را زیر پتویم پنهان کردم. دلم نمی‌خواست هیچ کس با من حرف بزند! دلم می‌خواست در درون خودم تنها باشم و حتی خودم با خودم حرف نزنم!


می‌خواستم در سکوتی ژرف و گود، با خود تنها بنشینم و همه‌چیز را از نو مرور کنم! کجا بودم؟ به کجا رسیدم؟


صدای در را شنیدم. پدرم وارد شد.

خود را به خواب زدم. گویی ساعتی است خوابیده‌ام و در عمق یک خواب خسته دست و پا می‌زنم!


پدرم در اتاقم را بازکرد و آرام دوباره بست و من که با رفتنش، خیالم راحت شده‌بود، تا صبح، بیدار نشستم . تنها و ساکت! نمی‌دانم چند ثانیه یا چند ساعت به گوشة اتاق خیره شده‌بودم اما به خودم که آمدم، روشنی صبح، پشت پنجره‌ام، پهن شده‌بود و اجازة ورود می‌خواست!


سنگین شده‌بودم! آن‌قدر که نمی‌توانستم برخیزم.


پدرم صدا زد: « مهرانه جان، دخترم نمی‌خوای بیدار بشی؟ من دارم میرم. »

گفتم:« نه بابایی شما برید من امروز با بچه‌ّها قرار دارم تا جایی برویم»


آن‌روز شرکت نرفتم. تمام روز در اتاقم پشت پنجره نشستم و به دوردست‌های ندیده و نشنیده، چشم دوختم! من فقط یک سیاه‌چال می‌دیدم و یک بچه که یک نفر با شلاق و چوب می‌زدش و صدای جیغ و فریاد آن بچه را می‌شنیدم که کمک می‌طلبد!


من فقط سایة سیاهی و رنج را می‌دیدم که نقاب سیاهی نیز بر چشمانش زده‌بود و ترسناک و هول برانگیز نزدیک می‌آمد!


تنم از ترس این رؤیا، می‌لرزید و دندان‌هایم به هم می‌خورد. سردم شده‌بود و لرز تمام بدنم را گرفته‌بود!


حالت تهوع شدیدی گرفته‌بودم و هر چند لحظه یک‌بار به سرویس بهداشتی می‌دویدم و مثل زنان حامله اوغ می‌زدم!


با شنیدن صدایم، سودابه سریع به سمت بالا دوید و خود را به من رسانید.


تا مرا در آن حال دید، به صورتش زد و گفت:« خانم جان، چی شده؟ چرا این‌طوری می‌کنید؟»

با دست اشاره کردم که تو نیا و بیرون باش و چیزی نشده!


بیرون که آمدم گفتم:« چیزی نیست سودابه! با بچه‌ها ساندویچ خوردیم فکر کنم مسموم شدم


تا این را گفتم به سرعت به سمت پایین دوید.

صدایش کردم و گفتم:« چیزیم نیست خوب شدم همه‌اش را برگرداندم. مبادا به پدرم چیزی بگی»


دوباره مثل دیشب خودم را به خواب زدم تا پدرم سؤال جوابم نکند.


به خواب زدن همان و به خواب رفتم! تمام مدت توی آن زیرزمین مخوف بودم و از تاریکی نمی‌توانستم، جلوی پایم را ببینم و صدای بلند فریاد پسری کوچک به گوش می‌رسید و صدای بلند شلاق‌هایی که فرومی‌آمدند و صدای نعره‌های وحشتناک مردی که کودک را به خفه شدن، دستور می‌داد!


این کابوس همچنان ادامه داشت و تمامی نداشت...


پدرم شانه‌هایم را تکان داد، مهرانه جان بابا! بیدار شو  ... بیدار شو.... داری خواب می‌بینی.... چشماتو بازکن عزیزم..... منو ببین...... من کنارتم .... نترس... خواب دیدی عزیزم!


خودم را در آغوش پدرم انداختم و بلندبلند گریه کردم.........


پدرم گفت:« نترس عزیزم تموم شد.... خواب دیدی......


با شنیدن این حرف تازه بیدار شدم و نفهمیده‌بودم که کی به آغوش پدرم پناه برده‌ام!


پدرم گفت:« می‌خوای زنگ بزنم دکتر مشاهیری بیاد؟»

گفتم:« نه بابا جون .. نه .... کابوس بوده اصلا هم یادم نمیاد چی خواب می‌دیدم!»


پدرم گفت:« مهرانه بابا می‌خوای مثل بچگی‌هات برات یه قصه بگم؟»

دلم نیامد به نگرانی‌اش، نه اضافه کنم. گفتم :« چرا پدر لطفا همان قصة دختر شاه پرویون رو دوباره برام بگید»


و پدرم شروع کرد:« یکی بود یکی نبود. یه پادشاهی بود.........

وقتی چشم‌هایم را بازکردم، ساعت نه صبح بود و پدرم کنار تختم خوابش برده‌بود.


خیلی دلم برای پدرم سوخت. او نباید از درد من خبردار می‌شد و گرنه بیشتر از این‌ها، ناراحت می‌شد و رنج می‌کشید.


آرام به سر شانه‌هایش زدم و گفتم:« بابا جون بیا رو تخت من بخواب. پاهات درد گرفتن!»


پدرم یک‌هو از جا پرید و گفت:« خوبی عزیزم؟ بهتر شدی؟»


دستش را بوسیدم و گفتم:« بله ممنونم.... خوب خوبم نگران نباشید یک کابوس تاریک بود و رفع شد»


آن‌روز هم به شرکت نرفتم با خودم تصمیم گرفتم تا دیگر به شرکت نروم و از کامران دور شوم و بروم دنبال سرنوشتی که باید باشم. چمدانم را ببندم و با یک پرواز خودم را به کانادا برسانم و روزهای خوش باقی‌ماند‌ه‌ام را دوباره به دست‌آورم.

هر زمان که چهره کامران و نگاه و کلامش، جلوی ذهنم می‌آمد بلند می‌شدم و طناب می‌زدم و بلند بلند شعر می‌خواندم و آهنگ می‌گذاشتم.


باید با خودم می‌جنگیدم تا بر این احساسم، غالب شوم و باید کمر جنگ می‌بستم!


بلند بلند شعر می‌خواندم و بلند بلند تصویر کامران جلوی ذهنم می‌آمد! .... گوشی در گوشم می‌رقصیدم و دور می‌زدم ولی تمام کامران جلوی رقصم ایستاده‌بود و غمگین به من می‌نگریست!


خدایا....! چرا کمکم نمی‌کنی؟ چرا نمی‌گذاری تا از او دور شوم؟ چرا از این مخمصه نجاتم نمی‌دهی؟ خدایا.. خدایا!!


آن‌قدر که در این مدت من خدا را صدا زدم، فکر نکنم هیچ عابد و زاهد گوشه‌نشینی، خدا را فریاد زده‌باشد!

حالا که خودم می‌خواهم، فراموشش کنم، خودش، به پای خودش، به ذهنم ، به قلبم، یورش می‌آورد و معصومانه و ملتمسانه کنارم می‌ایستد و به من می‌نگرد!


من چطوری می‌توانم در کنار مردی باشم که هیچ محبتی در زندگی ندیده و جز چوب و شلاق و آزار، کسی را نمی‌شناسد؟

من چگونه می‌توانم او را خوشبخت کنم در حالی که او حتی خندیدن را بلد نیست! و کوچة آرامش و شادی را آدرس ندارد؟

من چگونه می‌توانم بر قلبی که همه‌اش، سنگ خورده، مرهم دردی باشم در حالی که به بستر لاعلاجی، خوابیده‌است؟

از غصه دلم داشت می‌ترکید! هرکار می‌کردم، خیالش، رهایم نمی‌ساخت و دست از سر قلبم برنمی‌داشت!

در این مدتی که من با او آشنا شده‌بودم، رنگ شادی و خوشحالی را به خود ندیده‌بودم و هر لحظه، اشکی بر گونه‌ام نشسته‌بود و آهی بر نفسم! .... ولی

ولی این رنج و آه و اشک را به تمام خنده‌های بی‌معنایم، ترجیح می‌دادم و می‌پسندیدم! آن‌قدر که از رنج با او، لذت می‌بردم، از خنده‌ها و شادی‌های بی‌او، لذت نمی‌بردم!


مانده‌بودم که چه کنم؟ چگونه از خیالش خود را برهانم....!


توی کمدم دنبال آلبوم عکس‌های کودکی‌ام می‌گشتم. دلم می‌خواست با مرور کودکی‌هایم و با مرور مادرم، برای لحظه‌هایی هر چند کم، آبی بر آتشم، بپاشم! که تلفنم زنگ‌خورد...


با دل‌سردی و ناچاری برخاستم. شماره شرکت بود. دفتر سهیلی، حسابدار شرکت.

دلم نمی‌خواست جواب بدهم. با من سهیلی چه کار دارد؟

تلفن قطع نمی‌شد و پشت سرهم زنگ می‌خورد.


با ناراحتی و عصبانیت برداشتم. تا گفتم:« بله ؟»

صدایی گفت:« مهرانه جان! منم کامران»


قلبم کف زمین پهن شد. گوشی از دستم افتاد. به سرعت خم شدم و گوشی را با لرز برداشتم. آن‌قدر از شنیدن صدایش خوشحال بودم که دلم می‌خواست به آسمان‌ها بپرم! جیغ بکشم و فریاد بزنم!

گفتم:« کامران تویی؟»

گفت:« آره! حالت چطوره؟ از پدرت شنیدم مریض شدی؟ چی شده؟ نکنه من باعث این همه رنجش تو باشم؟ و پشت تلفن صدای هق هق گریه‌اش بلند شد»


او آن طرف از گریه نمی‌توانست حرف بزند من این طرف!


گفتم:« کامران دلم برایت تنگ شده! دست خودم نیست هر کار می‌کنم تا فراموشت کنم نمی‌توانم! تو رو خدا دست از سر دل من بردار! به من فکر نکن! فکر تو مثل یک اشعه به قلب و ذهن من می‌رسد و مرا اینجا، از پا می‌اندازد!»


گفت:« مهرانه من نمی‌تونم اینجا زیاد بمونم، پدرم الان سر و کله‌اش پیدا می‌شود! فقط بدان هر جوابی بدهی من برایت تعظیم خواهم‌کرد و تسلیمت خواهم‌بود فقط نمی‌توانم از تو مراقبت کنم! دست و پایم، بسته‌است و در غل و زنجیرم! من نمی‌توانم پشتوانة خوبی برای تو باشم، چرا که دلم به هیچ ستونی و چوبه‌ای، استوار نیست!

فقط زنگ زدم بگم ......

صدایش برای یک لحظه قطع شد و بعد بریده بریده و لرزان گفت:« دوستت داااارم......... دوستت دااااااااااارم» چه با من باشی چه نباشی!


این همه خدا خدا کرده‌بودم تا از خیالش مرا نجات دهد و حالا این تلفن .......!


تلفن را قطع کرد و رگ‌های قلب مرا نیز به همراهش، بردید و قطع کرد! نفسم بالا نمی‌آمد! نمی‌دانستم خوشحال باشم یا ناراحت! اما می‌فهمیدم که یک حس بیدار و جوشان در درونم دوباره روشن شد و خوشحالی همراه با اشک مرا در خود کشید!


با خودم فکر می‌کردم که منو کامران با هم ازدواج می‌کنیم و مثل خیلی از عروس‌ها در برابر نادرستی‌های پدرش محکم می‌ایستم و حتی او را نیز به سر عقل می‌آورم!


پدر او اگر اجازة این رفتارها را به خود دیده، چون حریفش را کودکی دیده‌بود که هیچ توانی برای مقابله با او نداشته و او با تمام زورش بر کودکی کوچک و ترسیده، حمله می‌کرده! ولی من این‌گونه نیستم! من بیدی نیستم که با این بادها از خود بلرزم و در برابر نگاه تند و خشمناک یک مرد، و دست پر زورش، به زمین بیفتم و تسلیم شوم!


او را وادار می‌کنم تا در برابر پسرش زانو بزند و اشک بریزد و برای رفتار نادرستی که با او داشته، عذرخواهی کند!  وادارش می‌کنم تا حرف‌های پسرش را بشنود و ناچار شود تا به خواستة ما، احترام بگذارد!


من او را از تخت قدرت و زورگویی‌اش به زیر خواهم‌کشاند و مصمم و جدی، بدون ذره‌ای ترس و عقب‌کشیدن، وادارش خواهم‌کرد، تا مثل یک انسان رفتار کند!


به او جنایتی را که کرده، نشان خواهم‌داد و اگر نپذیرفت از راه قانون، وارد خواهم‌شد!

من مثل کامران، دست‌هایم را حفاظ سرم نخواهم کرد تا او محکم‌تر با چوب بر آن زند! من محکم خواهم ایستاد و ضربه‌هایش را با ضربی محکم‌تر، پاسخ خواهم داد تا بداند که دست بالای دست بسیار است!

من فریاد و فغان برنخواهم‌آورد و ساکت و آرام، ریشة اندیشة زشت و تاریک و غیر انسانی‌اش را خواهم‌سوزاند!


او بر بالای شلاقش، شلاقی ندیده که این طور اسب می‌تازاند!

اگر به نرمی و درستی پذیرفت، که هیچ! در آشیانة عاشقانة ما، راهش خواهیم داد و گرنه، به دست قانون و عدالت می‌سپارمش تا در همان زندانی که کامران را حبس می‌کرده، باقی عمر بی‌ثمرش را بگذراند!


یک جلاد! یک‌ جنایتکار وحشی،‌ که عقل و قلبش، اسیر تاریکی‌هاست! جایش فقط کنج سیاه‌چالی است که عزیزش را، پاره‌جگرش را در آن، زخمی کرده‌است! او وقتی خواهدفهمید که چه کرده، که همان که کرده، به سرش بیاید و گرنه تا همیشه حق را به خود خواهدداد!


وقتی این حرف‌ها را برای خودم تکرار می‌کردم، پشتم، صاف می‌شد و راست می‌ایستادم! شانه‌هایم، عقب می‌رفت و سینه‌ام، جلو می‌آمد! و نگاهم پر می‌شد از صلابت و استواری! پر از جذبه و هیبت! پر از انسانی که می‌توانست کوه را به زانو بنشاند، او که خاری در این بیابان، بیش نبود!


نجواهایم به من اعتماد به نفس می‌داد و دلم را قرص‌ می‌کرد! احساس می‌کردم، صد برابر توان گرفته‌ام و می‌خواهم به میدان جنگی نابرابر و غیر انسانی بروم و از آن میان، کامران را سوار بر اسب دلیرم نمایم و از میان آتش و شمشیر و خنجر، نجاتش دهم!


گاهی به این خیال‌های قصه‌ مانند، خنده‌ام می‌گرفت و گاهی واقعا بر رخش خیالم می‌نشستم و اژدهای پیر خشمگین پیل‌تن را می‌کشتم!

از بس شاهنامه می‌خواندم دایم خیالم، در هفت خان رستم سیر می‌کرد و رستم دستانش، من بودم! شیر زنی از قصر آرزوها!!!!!


تصمیمم را جدی کردم تا جواب مثبت به کامران بدهم و با این آری خود، او را از رنج و غم، برهانم و به دنیای پر از شادی  و خندة خویش، بیاورم!!


می‌دانستم که رسیدن به این هدف، کار آسان و یک‌شبه‌ای نیست و زمان می‌طلبد تا بتوانم، هفت‌خان مهرانه را به پایان رسانم!


آمادگی کافی را در بازوان و کلام و نگاه و اندیشه‌ام، دور هم آوردم، پاهایم را محکم بر زمین گذاشتم و سرم را بالا گرفتم تا به جنگ دیو ستمگر بشتابم.....!


آن روز تلفن کامران، چنان قوتی در من ایجاد کرد که تا این ساعت و لحظة عمرم، هیچ سخن و کلامی، نتوانسته‌بود این شور و شوق و توان را در من بیافریند!


وقتی جملة دوستت دارم او را هی برای خودم در ذهن، می‌نوشتم و بر دیوار حک می‌کردم، توانم دو صد چندان می‌شد و زورم صد برابر!


امشب باید به پدرم جواب را بگویم و دلم را یک‌طرفه کنم و هم خودم و هم کامران را از این برزخ جهنمی نجات دهم!!!


ادامه دارد لطفا صبر به خرج دهید.

      ممنون





موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : شنبه 93 آذر 29 :: 9:52 عصر :: توسط : ب. اخلاقی


مهرانه قسمت پنجم


کامران رفت و من با دنیایی از تشویش و ناراحتی تنها ماندم. تنها چاره‌ای که داشتم، هق‌هق گریه‌هایی بود که انیس و مونس لحظه‌ها و ثانیه‌هایم شده‌بود!

پدرم آخر شب، پیشم آمد و به چهره درهم‌ریخته‌ام نگاه‌کرد. احساس می‌کردم با این که هیچی نگفت:« اما خیلی چیزها را فهمیده‌بود و در عمق نگاهم، اندوه سررفته‌ام را می‌دید!

 

بدون این که سؤالی بپرسد و دنبال چیزی باشد، گفت:« مهرانه جان! عزیزم! تو مجبور نیستی به چیزی که دوست نداری تن بدهی! مجبور نیستی به خاطر اندیشه‌ای سربسته و مبهم، خود را در رنج بیندای! مجبور نیستی هیچ رنجی را در زندگی‌ات متحمل شوی و روزگار را به آزردگی و افسوس از دست بدهی!

 

عزیزم، دنیا مال توست ولی تو از آن دنیا نیستی نذار اندوه و رنج‌هایش، زانوهایت را خم‌کند و خم شوی و زیر بار غم دنیا بروی! تو فرصت زیادی داری و می‌توانی بهترین‌ها را داشته‌باشی مگر آن که دست تقدیر به زور آن‌ها را از دستتانت بگیرد و گرنه همه‌چیز از آن توست به شرط آن که در دستانت نگهشان داری!»

 

درم رنجم را فهمیده‌بود اما نمی‌خواست بدون خواسته‌ی خودم به دنیای سربه مُهر من پا گذارد و رازی را که در سینه داشتم را به زور از سینه‌ام بیرون بکشد!

همیشه حرف‌های پدرم، آرامش روح و جانم بود اما آن شب، خیال کامران و نگاهش، بر همه‌چیز و همه‌کس، غالب بود و با آن که سعی داشت تا مرا منصرف کند اما انگار شعله‌های آتش درونم، تمام هیزم جانم را درگیر کرده‌بود و من به تمام، سوخته‌ی او بودم!

 

خیلی دوست داشتم بدانم که کامران از چه گذشته‌ای حرف می‌زند و چه می‌گوید؟ مگر بر سر او چه گذشته‌بود که می‌ترسید با من به خطر بزرگتری بیفتد؟ و در رنج بیشتری قرار بگیرد؟

برای من گذشته‌ها، گذشته بود و آن‌چه مهم بود، حال بود و اکنون. من هم در گذشته‌ای نه چندان دور مادرم را از دست داده‌بودم ولی هرگز خودم را نباختم و زندگی‌ام را بدون مادرم ادامه دادم سعی کردم بعد مادرم از پدرم برای خودم هم مادر بسازم و هم پدر و جای خالی‌اش را با تمام چیزهایی که دوست داشتم، پرکنم و با یاد خوبی‌هایش، زندگی‌ام را ادامه دهم.

 

آن‌شب نه در عشق که در تب سخنان کامران و نگاه پر التماسی که از من خواهش‌می‌کرد تا نه بگویم، تا صبح سوختم!

آن روز به شرکت نرفتم با خودم گفتم شاید کامران با ندیدنم از این حرفش برگردد و از من همچین خواهشی نکند.

 

با همه‌ی اتفاقات دیشب، در دلم سورو سازی نو به پا بود و از این که فهمیده‌بودم، کامران نیز مرا دوست داشته و دارد، خوشحال بودم!

یعنی تمام آن مدتی که من فکرمی‌کردم او نسبت به من سرد و بی‌اعتناست او نیز درگیر من بوده و تمام فکر و ذهنش مشغول من بوده‌است!

 

این حس زیبایی بود که می‌فهمیدم عشقم، یک سویه و یک طرفه نیست و همان‌طور که من بال‌بال می‌زدم او نیز پرپر می‌زده و در تاب و تب بوده!

به ظهر نرسیده نتوانستم، دوری کامران را تحمل کنم و روزم را بدون دیدن او بگذرانم هر چه این پا آن‌پا کردم نتوانستم خودم را در خانه نگهدارم و یک‌روز، او را جریمه کنم تا بی‌من ‌ به سرکند! احساس می‌کردم خودم را جریمه ‌کرده‌ام و اونی که این وسط دارد شکنجه می‌شود منم نه او!

 

به شرکت رفتم. همان بدو ورود کامران دم در با مهندس بالایی در حال صحبت کردن بود و نشانی از پدرش نبود.

به سرعت خودم را به او رساندم. تا صدایش کردم و سلام کردم، انگار حسابی جا خورده‌باشد، از خود لرزید و با تعجب متوجه من شد!

 

انگار نه انگار دیشب به من چه گفته‌بود. گفتم من جوابم به شما نه نیست یعنی نمی‌توانم نه بگویم اگر به تو نه بگویم، به خودم نه گفته‌ام!

سریع مرا به خلوتی کشاند و گفت:« مهرانه تو رو خدا داخل زندگی مشقت‌بار من نشو! تو لیاقتت بهتر از این‌هاست و من اونی نیستم که تو فکر می‌کنی! بین من و تو کهکشان‌ها، فاصله‌ است! نخواه شب‌تار زندگی تو باشم! نذار!

 

اگر دست من بود حتما ازاین شرکت می‌رفتم تا خیالت رو از خودم پاک کنم و دیگه زیر نگاه‌های تو این‌طور شلاق نخورم! نذار زندانبان کسی باشم که برایم آسمان آرزوها و رؤیاهاست! نذار .... نذار...

روزهای خوش زندگی من با وجود کامران، رنگ و بوی تازه‌ای گرفته‌بود. هرچند این رنگ و بو، غبار درد و رنج را نیز به همراه داشت، اما خوش‌ترین لحظه‌هایی بود که هیچ درد و رنجی باعث نمی‌شد که از این لحظه‌ها درگذرم و آرزوی نبودنش را بکنم!

 

به کامران گفتم:« من نمی‌فهمم تو چی می‌گی؟ از چی حرف می‌زنی و چه گذشته‌ای داری؟ اما الان اینجا روبه روی من ایستادی و هیچ مشکلی نداری! گذشته‌ها را رها کن و بیا امروز و فرداهامونو با هم زیبا کنیم و بسازیم! چرا باید به کسی نه بگویم که تمام آینده‌ام را با او به خواب دیده‌ام! و تمام رؤیاهایم را با تصویر او نقاشی کرده‌ام!

 

درسته که من در زندگی هیچ سختی و زحمتی ندیده‌ام، اما توان هر سختی و مشکلی را دارم و از زیر بار هیچ سختی برای رسیدن به آرزوهام شونه خالی نمی‌کنم!

درسته که من هرچیزی که در زندگی آرزوشو داشتم، در کنارم بوده ولی از نداشتن خیلی از چیزها در راه رسیدن به آرزویم، ناراحت نمی‌شوم و داد و بیداد راه نمی‌اندازم!

به قیافه‌ی سختی نکشیده‌ام نگاه نکن که برای من دوری تو از همه چیز سخت‌تره!

خواهش می‌کنم تو به من نه نگو.....

 

مهندس بالایی از همان دور به کامران اشاره‌ای داد و صدایش کرد. کامران گفت:« باید سر یک فرصت مناسب و خوب با تو صحبت کنم باید شرایط مرا به چشمت ببینی تا بفهمی چرا می‌گویم نه! تو اصلا به خواب شبت نمی‌توانی متصور شوی که با چه کسی می‌خواهی، همسفر روزهای  عاشقانه‌ات شوی؟ من تارتر از هر تاریکی هستم که تو به شب‌های بی‌چراغ دیده‌ای؟

 

لطفا بذار در یک موقعیت درست به تو توضیح دهم و به سمت مهندس بالایی رفت!

 

خدایا! کامران چه می‌خواهد به من بگوید؟ حتی اگر بگوید که قبلا همسر دیگری داشته و از او جدا شده، باز هم برای من مهم نیست چون دلم در گرو اوست و اگر پا به هر زندگی دیگری بگذارم، به یاد او سر بر بالشت خواهم گذاشت و آن موقع من متهم به خیانت خواهم‌بود!؟

 

اگر بیماری  و رنجی دارد، من همدم و پرستار شب‌های سختش خواهم‌بود و از هیچ کاری برایش، دریغ نخواهم‌کرد!

 

هزاران فکر جور واجور از سرم می‌گذشت و به نقطه‌ای که بتوانم در آن بایستم و بگویم تو راست می‌گویی باید نه بگویم، نمی‌رسیدم!

شماره کامران را از دفتر شرکت بیرون آوردم و با خودم تصمیم گرفتم تا زیر رگبار تلفن بگیرمش تا خودش کوتاه بیاید!

 

حتی دلش اگر از سنگ هم باشد، بلاخره یک جا مجبور است بایستد و اجازه دهد تا بر روی سنگ‌فرش قلبش، پا گذارم و میهمانش شوم!

شب بعد ساعت شرکت و موقع خواب زنگ‌زدم. خوشحال بودم که می‌توانم تا صبح بدون هیچ ایست بازرسی و ورود هیچ مزاحمی با کامران صحبت کنم.

 

تلفنش خاموش بود. چنان تو ذوقم خورد که بیا و نبین!

دلم می‌خواست گوشی تلفنم را از پنجره پرت کنم بیرون! یعنی چه چرا تلفنش خاموشه؟

 

روز بعد به محض این که تو شرکت دیدمش گفتم:« چرا تلفنت خاموشه؟ دیشب کلی بهت زنگ‌زدم!»

کامران گفت:« من خودم بهت زنگ می‌زنم. لطفا به من زنگ نزن! باشه!»

 

نمی‌فهمیدم یعنی چه؟ مگه عهد قجر است که دختر و پسر را در شیشه نگه‌دارند و نگذارند با هم برخوردی داشته‌باشند؟ آن هم ما که قصد ازدواج داشتیم!

مجبور بودم هرچه او می‌گوید، فعلا بپذیرم و سر تسلیم فرود آورم.

 

توی اتاقم بودم که موبایم زنگ‌ خورد. شماره ناآشنا بود. تلفن را برداشتم. کامران بود. از خوشحالی در پوستم نمی‌گنجیدم. بلاخره یک حرکتی از کامران ظاهر شد.

آدرسی به من داد که ساعت دو آن‌جا باشم.

 

سر از پا نمی‌شناختم. کامران با من چه کار داشت، برایم علامت سؤال بود؟

یک ربع زودتر از آن چه گفته‌بود سر قرار بودم. رأس دو کامران رسید.

 

ماشینم را پارک کردم و سوار ماشین کامران شدم.

این اولین باری بود که من و او می‌توانستیم تنها و بی‌خبر از دیگران یکدیگر را ببینیم.

 

با شوق و ذوق بسیاری سوار ماشینش شدم. درست مثل دخترهایی بودم که به گدایی محبت، حاضر بودند هر کاری بکنند! من در زندگی هرگز کمبود محبت نداشتم و همیشه پدر و مادر و اطرافیانم، نگذاشتند که کمترین بی‌مهری و بی‌محبتی به من رو کند و دلم را بیازارد، اما حالا، چنان تشنه‌ی محبت و نگاه کامران بودم که گویی از گودال‌های سیاه شکنجه‌خانه‌ها سردرآوردم و محتاج ذره‌ای محبتم!

 

تا نشستم کامران گفت:« من به قصد مأموریت از اداره بیرون آمدم و پدرم خبر ندارد که اینجا و با تو هستم لطفا دیدار امروزمان را مخفی نگه‌دار و آن‌چه را که به تو  می‌گویم، در سینه حبس کن!

مهرانه، دلم نمی‌خواد به تو چیزهایی را بگویم که باعث رنجش روح و روانت شوم. اما باید بدانی که من دوست ندارم، به خاطر من اذیت و آزار شوی.

ماشین را روشن کرد و به راه افتادیم.

 

دوست داشتم تمام راه را عاشقانه با هم سیر کنیم و حرف‌های زیبا و قشنگ بزنیم، اما انگار کامران نگران چیزی بود و از چیزی می‌ترسید و نمی‌توانست راحت باشد.

به خانه‌ای وارد شدیم.

 

خانه‌ی خودشان بود. بزرگ و وسیع . درست مثل قصرها! انتهایش را نمی‌دیدم. کوچه باغی بزرگ در بدو ورود بود. بسیار زیبا و دلنواز.

تمام مسیر داخل خانه را کامران با ماشین آمد. من که محو تماشای تصویر زیبای باغشان شده‌بودم، گفتم:« کاش این مسیر را پیاده می‌رفتیم. منظره قشنگی است!»

 

کامران گفت:« برای من تمام این مسیر یادآور روزهای رنج و سختی است که گذراندم!»

گفتم:« چه سختی؟ در همچین حیاط بزرگ و قشنگی، رنج چه معنایی دارد؟»

 

کامران نگاهی پر از اندوه به من کرد و گفت:« من در این باغ فقط شلاق خوردم و کتک!»

قلبم یک‌هو افتاد پایین! چشم‌هایم چهار تا شده‌بودند! گفتم:« چرا کتک؟ چرا شلاق؟»

 

کامران جلوی یک محوطه دور از ساختمان اصلی خانه‌شان ایستاد.

دست مرا گرفت و گفت :« زود باش با من بیا باید زودتر برگردیم و گرنه....

با ترس گفتم:« و گرنه .... چی؟»

 

از پله‌های پیچ در پیچ و ترسناک پایین رفتیم. با این که لامپ‌ها را روشن کرده‌بود اما مسیر تاریک و هولناک بود. یاد خانه‌های قدیمی در قصه‌های قدیمی افتادم.

پله‌های زیادی را پایین رفتیم.

به پایین پله‌ها که رسیدیم، کامران دستم را رها کرد و گفت:« پله‌ها را توانستی بشماری؟»

 

گفتم:« نه راستش من بیشتر می‌ترسیدم نخورم زمین و از پله‌ها نیفتم!»

رویش را به سمت من برگرداند و گفت:« مهرانه من این پله‌ها را با لگد پایین آمده‌ام و تنم هنوز کبودی ضرب‌های پله‌ها را به خود دارد!»

خدایا!..... چه می‌شنیدم؟

 

گفتم:« کی همچین کاری با تو می‌کرده و چرا؟»

تمام تنش می‌لرزید و اشک‌هایش صورتش را پوشانده‌بود!

 

شانه‌هایش از شدت گریه می‌لرزید و نمی‌توانست حرف بزند!

از دیدن چهره ناراحت و اشکبارش، من نیز به گریه افتادم!

 

گفت:« من تمام کودکی‌ام را در این حفره گذراندم و با تاریکی‌هایش، دوست و رفیقم! این‌جا خانه‌ی من بود و شکنجه‌گاهم!

دوباره پرسیدم کی این کار رو با تو می‌کرده؟ چرا ....

 

گفت:« پدرم مهرانه! پدرم!

خشکم زده‌بود. باورم نمی‌شد! اگر هر کس دیگری جز کامران این حرف‌ها را به من می‌زد، هرگز باور نمی‌کردم! مگر میشد پدری به این وجه، پاره‌ی تن و فرزندش را آزار دهد؟ مگر می‌شد پدری با این سواد و ثروت، دست به روی تنها فرزندش بلند کند و او را به بدترین شکل، مورد آزار و اذیت قراردهد؟

اصلا چرا؟؟؟

 

از شدت تعجب و ناراحتی، دهانم قفل شده‌بود و نمی‌توانستم کلمه‌ای به زبان بیاورم.

 

کامران گفت:« من خیلی کوچیک بودم که مادرم گذاشته‌بود و رفته‌بود و پدرم بعد رفتن او افسردگی شدید می‌گیرد. به حدی که گاهی مجبور می‌شدند او را به تخت ببندند تا آسیبی به خودش نرساند. بعد از یکسال و اندی که حال و روزش به ظاهر خوب می‌شود به روال عادی زندگی برمی‌گردد ولی من تنها کسی بودم که می‌دانستم، پدرم هرگز به زندگی عادی خود برنگشت و روز به روز بدتر شد و تمام این بدتری‌ها را من چشیدم!

 

کم و اندکی از این و آن، آن‌هم خیلی سرپوشیده و مبهم شنیده‌بودم که پدرش جز مالکین بزرگ بوده  ومال و اموال و خدم و حشم بسیاری داشته و بسیار مرد سخت‌گیر و غضبناکی در کارهای بوده. کارگرهایش را در صورت کوتاهی بسیار تنبیه می‌کرده و این کار را در جلوی پدرم انجام می‌داده. حتی شلاق یا چوب را به دست پدرم، که کم‌سن و سال بوده می‌داده و می‌خواسته تا کارگرها و رعایا را بزند و هر وقت پدرم نیز خطایی می‌کرده به شدت مجازاتش می‌کرده‌است.

و پدرم تمام این آموزش‌ها را بر روی من کامل کرد!

 

هرگز نگذاشت از مادرم چیزی بفهمم و بدانم. تمام کسانی را که به نحوی با گذشته مادرم در ارتباط بودند را از من دور کرد و خانه‌مان را جابه‌جا نمود تا هیچ کس، هیچ چیزی از مادرم را نه به یاد او آورد و نه برای من بازگو کند.

 

ولی فکر می‌کنم مادرم زن مهربان و خوبی بوده و پدرم، طردش کرده! یا حتی احساس می‌کنم ............

مکثی کوتاه کرد و گرفته‌تر گفت:« شایدم کشته‌باشدش!»

 

رو کرد به من و ادامه داد:« مهرانه تو تنها کسی هستی که در این دنیا با محبت و لطف به من نگاه کردی و من صدای تپش‌های قلبت را خیلی نزدیک می‌شنیدم!

من ذره‌ای محبت ندیدم و نمی‌دانم محبت یعنی چه؟ من جز خشونت و بی‌رحمی، چیزی را لمس نکرده‌ام و اصلا نمی‌دونم محبت چه رنگیه؟ چه شکلیه؟ و واقعا وجود داره؟

 

ولی از روزی که تو رو دیدم فهمیدم در دنیا جز خشونت و ظلم، چیز قشنگ‌تری به اسم دوستی و عشق هم وجود داره و میشه به بعضی‌ها اعتماد کرد و قلبتو بهشون اجاره بدی!

سعی می‌کردم، اشک‌هامو فرو بدهم و خیلی منطقی و مهربانانه با او صحبت کنم.

 

گفتم:« یعنی تو قصد داری چون گذشته به این دردناکی داری، در آینده رو هم به روی خودت ببندی و خودتو از همه‌چیزهای خوب چون در گذشته نداشتی در آینده هم محروم کنی؟

نگاهی مظلومانه به من کرد و گفت:« مهرانه، عزیزم! گذشته‌‌های من تمام نشده‌اند و تا زمانی که پدرم زنده است من درگیر همان گذشته‌ی تیره و تارم. می‌ترسم.... از این که مبادا پدرم بلایی سرت بیاورد و من طاقت رنج تو را ندارم!

 

تو اصلا نمی‌تونی تصور کنی که پدر من چه موجودی است! یک بیمار روانی که از آزار و اذیت دیگران لذت می‌برد و تمام تلاشش را می‌کند تا دیگران را به نفع خودش به خاک سیاه بنشاند!»

گفتم:« با هم از ایران می‌رویم. یک جای دور. خیلی دور. که پدرت حتی فکرش به آن‌جا نکشد!»

 

آه عمیقی کشید و گفت:« هر جا برویم پدرم مثل سایه دنبالمان است. الان هم فکر نکنی که به خاطر من از تو خواستگاری کرده، مطمئنم برای ثروت پدرت نقشه‌ها کشیده و من از این نقشه‌های شوم او می‌ترسم!

 

مهرانه، جان خودت و پدرت را نجات بده! فقط کافی است نه بگویی و سلامت خودت و پدرت را تضمین کنی!»

سرم را پایین انداختم و گفتم:« گیرم من نه بگویم، دیگری چه؟»

 

به گوشه تاریک‌خانه زیرزمین خیره شد و گفت:« من همه‌ تلاشم را می‌کنم که تمام طعمه‌های این راه پدرم را پَردهم اما تو برای من یک چیز دیگری... دوست ندارم پدرم روزگار قشنگ و طلایی تو را به این سیاه چال بکشاند و من را بر سر چاهش، نگهبان سازد!!!

مهرانه، قلب من خنجرهای زیادی خورده و روح و روانم شرحه شرحه‌ی آزارهایی است که شاید مانند من هم کم نباشند! اما من در قصر طلایی پدرم، زندانی بودم و به جرم گناه ناکرده، شکنجه می‌شدم!

هنوز صدای ناله‌هایم در گوشم است! و هنوز هم این ناله‌ها ادامه دارد!

 

من زندگی سوخته‌ای دارم اما راضی نیستم کس دیگری در آتش من بسوزد و خاکستر شود!

پدر من فقط قیافه انسان‌ها را دارد ولی از انسانیت بویی نبرده و روان‌پریشتر از آن چیزی است که بتوانی تصور کنی!

نمی‌خوام که تو تک‌دانه‌ی زیبایی‌ها، در خرمن آتش‌گرفته‌ی تقدیر من، دامنت شعله بگیره و صدای شکستن بال‌هاتو بشنوم!

 

تو آزادی تا از این دام پرواز کنی و بپری و بری!.. برو و پشت سرت را نگاه نکن. سی سال عمر من در این گودال تاریک و نمور گذشته، برام بقیه‌اش سخت نیست اما نمی‌تونم برای تو در این دخمه تاریک و نمناک، آشیانه عشق و مهر رو درست کنم!

 

هر دو ساکت شده‌بودیم....! فکر می‌کردم آن‌چه را شنیدم یک قصه بوده، یک کابوس ناخوشایند! یک قصه از یک درد هولناک در دورترین نقطه زمین! یک جهنم، روی کره خاکی!

 

برای من که در پر قو بزرگ شده‌بودم باور این ماجرا سخت و عجیب بود. همیشه فکر می‌کردم این قصه‌ها مال آدم‌های فقیر و بی‌چیز است که به داغ نداری، به جان یکدیگر می‌افتند اما حالا حادثه، در خانه‌ طلایی و رؤیایی اتفاق افتاده‌بود که آرزوی دیدن آجرهایش، خواب شیرین شبانگاهی افراد بسیاری بود!

 

سکوتی سخت و دردناک بر هر دوی ما حکفمرا شده‌بود. سکوتی که خونم را می‌مکید و جانم را می‌جوید.

 

وقتی خواستم پیاده شوم برگشتم و دوباره به صورت کامران نگاه کردم. چهره‌ای که روزگار، تنها شلاق‌هایش را به او نشان داده‌بود و او همچنان، مهربان، ایستاده‌بود و معصومانه می‌نگریست! درست مثل کودکی بی‌گناه و آرام، که هیچ آغوشی برای گریه‌هایش نیست!

 

من می‌توانستم مثل یک رهگذر از کنارش بگذرم و او را به پشت دیوار فراموشی جا بگذارم، یا بایستم و برگردم و دستم را به سویش دراز کنم ....

در برزخی میان عقل و عشق قرار گرفته‌بودم و نمی‌توانستم خودم را از این میان بیرون بکشم....

 

 

ادامه دارد لطفا همراه باشید









موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : جمعه 93 آذر 28 :: 8:10 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

 

«مهرانه قسمت چهارم»


نفهمیدم کی خوابم برد؟! ولی دیر بیدار شدم.

دلم نمی‌خواست مثل آن روز خیلی ذوق بکنم و همه‌چیز برعکس شود. سعی کردم به خودم مسلط باشم و خودم را نبازم.


ولی دست خودم نبود که!  دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید و مثل اسپند روی آتش شده‌بودم.

به خودم که برمی‌گشتم و نگاه‌می‌کردم شگفت‌زده می‌شدم که این چه حادثه‌ای بود که در من رخ داد؟! من .... داشتم خوش و خرم زندگی می‌کردم و حالا، اینجام! اسیر یک دل که با پای خودم به دامش افتاده‌بودم و قصد رهایی از آن را نداشتم!


عجب وادی است وادی عشق! بیابانی که فقط تویی و آفتاب خشمگین و داغ! باید بسوزی و لَه لَه زنی و دم نزنی! نه راه فراری و نه آرام و قراری!

 منی که آن همه برو و بیا داشتم، حالا گوشه خانه تنها و آشفته، افتاده‌‌ام و حاضر به ترک این وضعیت هم نیستم!


این آتش، چگونه در دلم روشن شد؟ من خودم آتشفشان بودم و همه را می‌سوزاندم و حالا، با یک جرقه کوچک، این همه بالا و پایین می‌پرم و می‌سوزم؟!

 بارها و بارها این جمله‌ها را برای خودم تکرار می‌کردم تا شاید از این خیال دست بردارم یا منطقی‌ با آن رفتار کنم، اما هربار بیشتر به تب و تا می‌افتادم و حریص‌تر می‌شدم! دلم می‌خواست یک نفر، غیر از خودم دست دراز کند  و مرا از این ورطه نجات دهد! ولی آن یک نفر خودم نباشم!

 

 به شرکت رسیدم. بعد چند روز می‌توانستم کامران را ببینم. درست مثل تشنه‌ای بودم که سر در بیابان گذاشته و به طلب آب، در هر سو سراب می‌بیند!

تا رسیدن به اتاقم، هر کسی که صدای پایش می‌آمد، فکرمی‌کردم، کامران است و ... نبود.

نتوانستم بنشینم و منتظر شوم.


گزارش یک قرارداد را برداشتم و به سمت اتاقش رفتم. دل در سینه نداشتم. قلبم توی دهانم بود! یک سنگینی خواستنی، پاهایم را به دست می‌گرفت و نمی‌گذاشت تندتر بروم..........

پشت در اتاقش، لحظه‌ای ایستادم و قامتم را صاف کردم. سعی کردم آن غرور همیشگی را در چهره داشته‌باشم و مثل گداها، ظاهر نشوم.


در زدم. جواب‌ داد بفرمایید..

داخل که شدم با پدرم و پدرش نشسته‌بودند.


نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم با خوشحالی گفتم:« خوش گذشت؟! چه طولانی رفتید؟ مطمئنم سوغاتی یادتان نرفته!»

پدرش با لبخندی کوتاه و بسته گفت:« برای خوش‌گذرانی نرفته‌بودیم. سوغات شما هم محفوظه!»


از این که این‌قدر سرد جواب می‌شنیدم ناراحت شدم. دلم می‌خواست یک کشیده آبدار به این مرد عبوس و عصبانی بزنم.

کامران از جایش بلند شد و کیف سامسونتی را پیش من آورد و روی میز گذاشت.

به من که نزدیک می‌شد، دلم از جا کنده‌می‌شد. دلم می‌خواست زل بزنم تو صورتش و خوب نگاهش کنم! دلم می‌خواست فریاد بزنم و بگویم چه از دستش کشیدم!؟

 

در سامسونت را بازکرد. یک عالمه سنگ بود. سنگ‌های قشنگ و قیمتی. با نگاهی بریده بریده به من گفت:«سوغات شهری که ما رفتیم این بود!»

به سنگ‌ها خیره شدم. خیلی قشنگ بود! سنگ‌ها را با دست‌هایم، حس‌کردم! چقدر سرد و بی‌روح بودند درست مثل نگاه کامران!


گفتم :« خیلی قشنگند باید قیمتی باشند؟»

کامران گفت:« بله این‌ها ارزش زیادی دارند!  اما فروشی نیستند!»


گفتم:« ارزش زیادی دارند و فروشی نیستند؟ چرا؟»

گفت:« این‌ها یادگار چند نسله ما فقط در معرض دید می‌گذاریمش»

 

تو دلم گفتم:« درست مثل قلب سنگی خودت که فقط در معرض دیده! کاشکی می‌ذاشتی کسی اون رو بخره و در دست دیگری ، نرم می‌شد و از سنگی بیرون می‌آمدی!»

 پدرم از جایش بلند شد و گفت:« امروز چند نفر برای تمدید قرارداد NHK     به شرکت می‌آیند. لطفا ساعت چهار تو دفتر من باشید.


مجبور بودم با پدرم از اتاق خارج شوم.


برگشتم و نگاهی به کامران انداختم. سرش پایین بود. انگار متوجه نگاه من شد. آهسته چشمانش را به سمت من دوخت و لحظه‌ای نگاهش به نگاهم، دوخته‌شد و مکثی کوتاه کرد و زود چشمانش را دزدید!

 

اما برای من همان یک‌نگاه، هزاران معنی داشت! یعنی فهمیده که من چه در دل دارم! یعنی از نگاهم، حرفم را شنید! یعنی می‌تواند مرا ببیند و احساس نماید‌ و هزاران یعنی دیگر.....!


دلم می‌خواست این نگاهش را قاب کنم و روی دیوار اتاقم بزنم و ساعت‌ها به آن خیره شوم. محو گردم و بر روی نگاهش، دست بکشم و معنی آن را بنویسم..!

از خوشحالی در پوستم نمی‌گنجیدم. این لحظه را در این یک‌سال‌و‌اندی ندیده‌بود و لحظه‌ّهای بسیاری برای آن، انتظار کشیده‌بودم!

 

آن‌روز و آن نگاه برای من، دوست‌داشتنی‌ترین لحظه‌ و ثانیه‌ها را آفرید. دوست نداشتم این تصویر، از جلوی ذهنم‌ ، محو شود و دوباره در تاریکی آرزو ، کورمال کورمال ، دنبال گردم!

 

آن شب را با ستاره‌ها به سربردم و بر روی ابرهای آرزویم، به خوابی شیرین فرورفتم.

 

صبح دوباره فکرم را مرور کردم که چگونه با کامران صحبت کنم و تمام صحنه‌ها را برای خودم مجسم می‌کردم!

 

آن‌روز دو جلسه مشورتی با دو شرکت دیگر داشتیم و تمام ساعت مشغول تهیه نمودن مدارک و شرح و بسط دیدارها بودیم. هر چه به لحظه‌ها، آویزان شدم تا در آن فرصتی برای صحبت با کامران پیدا کنم، نشد.

همه‌ی روز مشغول بودند و پدرش او را برای لحظه‌ای بیکار و تنها نمی‌گذاشت. مثل پت و مت دنبال هم بودند و من در جستجویشان از این طرف به آن طرف از بالا به پایین از پایین به بالا! خسته‌ شده‌بودم و در عین حال عصبانی و ناراحت.


زودتر از پدرم برگشتم. با نگار و آرزو و غزل تو یک کافی شاپ قرارگذاشتیم و ساعتی را با هم به خنده و مرور خاطرات گذراندیم.

نگار گفت:« راستی یک خبر!»

با کنجکاوی پرسیدیم بگو دیگه...


نگار رقصی نیمه با شانه‌هایش رفت و با ناز و ادا گفت:« منو سیامک به زودی با هم ازدواج می‌کنیم»

صدای شادی همه‌ی ما بلند و هر کدام مشتی حواله‌اش کردیم.

 

گفتم:« دوستش داری؟»

تا این حرفو گفتم، غزل و آرزو زدند زیر خنده! نگار هم از خنده آن‌ها، خنده‌اش گرفت و گفت:« آره چرا که نه؟»

به غزل و آرزو نگاه کردم و گفتم:« عاشقشی؟»


این بار غزل و آرزو روی میز ولو شدند!

غزل گفت:« نگار و عاشقی؟! یه چی بگو بگنجه! و با آهنگ خوند: این فقط عاشق پوله......... این فقط عاشق پوله.......

 

نگار گفت:« عاشقی مال بی‌پولاست! هیچی ندارن سر به سر عشق می‌ذارن! با پول همه چی رو میشه خرید... . عشق که سهله!»

 

ولی من بی‌پول نبودم و عاشق بودم!

بچه‌ها کلی سربه سرم گذاشتند . آرزو گفت:« نکنه عاشق شدی مهرانه؟! دوری می‌کنی که! کم پیدا هم که شدی! سوال‌های عجیب غریب هم که می‌پرسی! نکنه دل دختر یخیمون، بازشده و آفتاب بهش خورده!؟»

 

فهمیدم دارم لو می‌دهم. برای همین سوال آرزو را به خنده گرفتم و با شوخی و خنده از ماجرا، بیرونش بردم.

 

با بچه‌ها خداحافظی کردم و به خانه رفتم. دیر وقت بود. حسابی خوابم می‌آمد.

تا رسیدم بی‌صدا و برق خاموش به اتاقم رفتم.


تا کلید اتاقم را زدم، پدرم که متوجه آمدنم شده‌بود صدایم زد که: مهرانه جان اومدی عزیزم؟!

گفتم:« بله باباجون الان رسیدم»

پدرم به اتاقم آمد.

پرسید چه خبر؟ خوش گذشت؟


گفتم:« بله خیلی خوب بود. نگار هم داره ازدواج می‌کنه»

پدرم خوشحال شد و گفت:« چه عجب خانم دم به تله داد!»


با خنده گفتم:« دم به تله نداده، تله گذاشته»

پدرم خندید و گفت :« امان از این نگار! »

پرسیدم شما کی اومدید؟

پدرم گفت:« یک ساعتی میشه. کارمون خیلی طول کشید....»

 

من لباس‌هامو توی کمد می‌ذاشتم و دور و بر اتاقم را جمع‌می‌کردم.

پدرم گفت:« مهرانه‌جان بابا بشین عزیزم می‌خوام درباره یک مسئله با تو صحبت کنم»

 

نگران شدم.  با تعجب نشستم و منتظر شدم تا ببینم پدرم درباره چه چیزی می‌خواهد با من صحبت کند!؟

پدرم دست‌هایم را گرفت و مهربان توی چشم‌هام خیره شد و آرام و نرم گفت:« مهرانه‌جان، عزیزم! تو تنها گنج من توی زندگیم هستی به خصوص از بعد رفتن مادرت، تو تنها خورشیدی بودی که در این خانه به من امید می‌دادی و زنده‌ نگهم داشتی»

 

توی دلم یک‌هو شور افتاد که چه شده و پدرم درباره چه می‌خواهد با من صحبت کند؟

-برای هر پدری خوشبختی فرزندانش آرزویی بزرگه و همه کار حاضر بکنه تا بچه‌هاش خوش‌بخت بشن! و تو برای من همه‌ی فرزندان و همه‌چیزم هستی! نمی‌خوام تنها بمونی و بعد از من سختی بکشی و یا در رنج بیفتی»


گفتم:« بابا منظورتونو نمی‌فهمم! چیزی شده؟

محکمتر دستم را فشار داد و گفت:« عزیزم آقای مهندس نخعی برای پسرش از تو خواستگاری کرد و اجازه خواست تا برای خواستگاری به خانه بیایند»

 

خدایا.... خدایا.... چی می‌شنیدم؟ از خوشحالی دلم می‌خواست، پرواز کنم! دلم می‌خواست محکم پدرم را توی بغلم بگیرم و بلند بلند، فریاد شادی سردهم!

حالا که خودش پا پیش گذاشته، نباید حال خود را روکنم!


باورم نمی‌شد که کامران این احساس را نسبت به من داشته‌باشد و در آرزوی رسیدن به من بوده! اما حالا این طور شده‌بود و من بعد مدت‌ها رنج و ناراحتی، به آرزویم می‌رسیدم.

از بعد این حرف پدرم دیگر نمی‌شنیدم چی می‌گفت. فقط دوست داشتم تا تنها شوم و شادی‌ام را به رقص درآورم!

 

پدرم پرسید برای کی باهاشون قرار بذارم؟

گفتم:« هر جور خودتان می‌دانید»

گفت:« هفته دیگه سه شنبه خوبه؟ این هفته خیلی تو شرکت کارداریم می‌ترسم به شب کارمون بکشه و نشه!»

 

ای وای!.... تا هفته دیگر! ...چه همه! ......مگر می‌خواهیم چه کارکنیم؟ بگذارید همین فردا شب بیایند. «این‌ها را توی دلم می گفتم ولی جرأت نکردم به زبان بیاورم.»


پدرم گفت:« مهرانه‌جان، آقای مهندس نخعی، مرد مُهر و مومی است تو این یک سال من جز کارهای شرکتی هیچ، مشخصه‌ی دیگری از او به دست نیاوردم. چیز بدی هم ندیدم ولی چیز خوشایندی هم ندیدم! فقط تا جایی که فهمیدم و حس کردم، بسیار ثروتمند است و فکرکنم این ثروت بیشتر موروثی است و گرنه با این شرکت و شرکت خودش، آن همه ثروت را نمی‌تواند دور هم جمع کند.

 

من آقای مهندس نخعی را نمی‌دیدم و فقط و فقط، نگاه و فکرم به مهران بود! احساس می‌کردم، جادو شده‌ام و یکی مرا با قفل و زنجیری ناگسستنی به پاهای کامران بسته‌بود و من ، بیچاره و بینوا به دنبالش کشانده‌می‌شدم!

 

به پدرم گفتم:« بگذارید این‌ها را هم مثل بقیه ببینیم. فکر نکنم سخت باشند!»

آن هفته تمام مدت، کامران توی شرکت خودش را از من پنهان می‌نمود. هرچه تلاش می‌کردم تا جایی گیرش بیندازم و با او صحبت کنم، مدام مثل صابون کف دست، درمی‌رفت و سُر می‌خورد و ناپدید می‌شد!

یعنی چه؟ آخه دیوانه تو که خودت به خواستگاری آمدی چرا پنهان می‌شی؟

 

نباید این همه خجالتی می‌بود چون ارتباطات بسیاری داشت و مجبور بود مدام با دیگران و رییس، رؤسای شرکت‌های دیگر در ارتباط باشد و باید سطح ارتباطی بالایی می‌داشت و گرنه پیشرفتی نمی‌کرد.

اما چرا خودش را از من پنهان می‌کرد و درمی‌رفت، سؤالی بود که ذهنم را به خود مشغول ساخته‌بود و هرگز حاضر نبودم برایش جواب‌های منفی و ناراحت‌کننده، تصور کنم!

یا مدام بیرون شرکت کار داشت یا داخل شرکت مثل جن‌بوداده، غیب بود و از هرکسی سراغش را می‌گرفتم، می‌گفتند همین الان دیدنش، اما به چنگ من نمی‌آمد!

 

هرچه در هم می‌رفت بلاخره سه‌شنبه مجبور بود بیاید و این‌جا معرکه‌ای نبود که بتواند از دستم دربرود!

 

و بلاخره سه‌شنبه موعود من رسید. دل تو دلم نبود و آرام و قرار نداشتم. نمی‌توانستم یک‌جا آسوده و بی‌حرکت بنشینم. مدام راه می‌رفتم و بالا و پایین می‌شدم. فکر کنم صدبار بیشتر جلوی آینه رفتم و پنجاه دست لباس بیشتر عوض‌کردم. مدام آرایش می‌کردم و دوباره پاک می‌کردم تا طرحی نو دراندازم!

 

با صدای زنگ خانه، از خود لرزیدم. یک شادی وصف ناپذیری در من دور می‌زد و این گذر را خیلی دوست داشتم و از آن لذت می‌بردم.

 

خودش بود و پدرش و من بودم و پدرم.

تمام دوستان و آشنایان ما در کانادا و ایتالیا ساکن بودند و آن‌هایی هم که بودند دورتر از این بودند که بتوانیم دعوتشان کنیم.

 

با یک دسته‌گل بسیار زیبا و شیرین بسیار لذیذتر آمده‌بودند.

همان روز پدرش، زیرلفظی آره من، سرویس بسیار زیبا و گران‌قیمتی برایم آورد.

 

پدرش مرد جدی و دور از خنده و شوخی بود ولی سرویس را که به من داد گفت:« این هدیه چه بله بگویی چه نگویی از آن توست.»

 

کامران خیلی محجوب و مهجور نشسته‌بود. لام تا کام حرف نمی‌زد. نگاهش، پارکت‌ها را می‌شمرد و سرش را از زمین بلندنمی‌کرد.

دلم می‌خواست حرفی بگوید و نگاهی‌ بیندازد اما، مثل یک مجسمه‌ی غمگین نشسته‌بود و گه‌گاهی برای تأیید حرف پدرم ، سرش را بلندمی‌کرد و جوابی کوتاه و خلاصه به صحبت پدرم می‌داد.


فکر کنم پدرم به خوبی متوجه این قضیه شد.

روکرد به من و گفت:« مهرانه جان، کامران جان را به باغ راهنمایی کن و در خلوتی آسوده با هم صحبت کنید»

 

سپس مثل کسی که اجازه می‌گیرد رو به مهندس نخعی کرد و گفت:« این رسمه امروزی‌هاست و گرنه فکر نکنم من و شما ازین مراسم داشتیم»

 

پدرش در مقابل حرف پدرم نتوانست نه بگوید و مشخص بود از ناچاری پذیرفت.

 

به لحظه‌ی آرزویم می‌رسیدم و می‌توانستم با کامران بلاخره صحبت کنم! قفلی شده‌بود این دیدار ما!

باغ بزرگ و زیبایی توی حیاط داشتیم البته حبیب به خاطر بعضی گل‌ها، قسمتی را سرپوشیده کرده‌بود.

 

کامران را به قسمت سرپوشیده بردم. پر از گل‌های زیبا بود. گل‌هایی که تنهایی‌های مرا همدم بودند و لحظه‌های مدرسه و نوشتنم را در کنار آن‌ها بیشتر می‌گذراندم.

 

با خوشحالی به باغ گل‌ها، راهنمایی‌اش کردم.

نشستیم. می‌توانستم بدون حضور هیچ مزاحمی و راحت، او را نگاه‌کنم. با او حرف بزنم و حرف‌هایش را بشنوم.


لحظاتی به سکوت گذشت. تصمیم گرفتم سکوت را بشکنم و خودم شروع کنم ... اما تا آمدم دهانم را بازکنم، لب به سخن گشود و گفت:« خانم مهندس...

سریع گفتم:«مهرانه! راحت باشید»


سرش را از زمین و گل‌ها، گرفت و به چشم‌هایم خیره شد و گفت:« مهرانه جان، خواهش می‌کنم جواب پدرم را «نه» بگویید. خواهش می‌کنم!»

جا خوردم! چشم‌هایم از حدقه  بیرون زده‌بودند و قلبم از سینه‌ام...!

 

ادامه داد خواهش می‌کنم شما به من « نه » بگویید! خواهش می‌کنم..!

 

چشم‌هایم ناخواسته پر از اشک شدند. بغضم را در گلو خوردم . گفتم:« چرا؟ شما که خودتون به خواستگاری اومدید چرا همچین چیزی رو از من می‌خواهید؟!»

 

چشم‌هاشو از من نمی‌گرفت و با التماس نگاهش به من گفت:« پدرم دستور داده با شما ازدواج کنم و من نمی‌تونم به پدرم نه بگویم. این امر از جانب من اتفاق نیفتاده و پدرم از شما برای من خواستگاری کرده!»

 

گفتم:« چون پدرتون خواستگاری کرده شما می‌خواهید برخلاف نظرش عمل کنید؟»

انگار ازین حرفم خیلی ناراحت شد گفت:« نه ! قسم می‌خورم نه! ....... من نمی‌تونم با شما ازدواج کنم ....... نه با شما و نه با هیچ دختر دیگری»

 

خدایا چقدر موضوع داشت برایم سخت و ناهضم می‌شد! حالا که بعد این همه مدت و ناراحتی داشتم به آرزویم می‌رسیدم یک‌دفعه با این دیوار روبه‌رو می‌شوم!

 

دلم نمی‌خواست چیزی از او بپرسم که ناچار شود جوابم را بگوید. دلم نمی‌خواست مثل فضول‌ها و خاله‌زنک‌ها رفتار کنم برای همین گفتم:« آخه چرا !!!؟

 

اشک توی چشمانش جمع شد و به سختی تلاش می‌کرد تا اشک‌هایش را قورت بدهد!

از این که ناراحت شد و به اشک نشست، خیلی ناراحت شدم و قلبم درد گرفت! من طاقت اشک هیچ کسی را نداشتم. درست مثل مادرم! هرکسی جلویم اشک می‌ریخت، سریع تسلیم می‌شدم و دست‌هایم را بالا می‌بردم و حالا عزیزترین کسی که دوستش دارم این‌گونه ناراحت و اندوهگین شده‌بود و من باعث گریه‌ی او گردیدم.

 

گفتم:« متأسفم فکرنمی‌کردم این سؤالم شما را این همه ناراحت کنه! خواهش می‌کنم منو ببخشید!

 

دلم می‌خواست دست‌هاشو می‌گرفتم و از این که ناراحتش کردم، عذرخواهی می‌کردم....

 

خودش را جمع و جوری کرد و گفت:« من آدم بی احساسی نیستم اما گذشته بسیار سختی دارم! گذشته‌ای که نمی‌توانم فراموشش کنم و مطمئنم نخواهدگذاشت به راحتی زندگی کنم! من نه شما و نه هیچ دختر دیگری رو نمی‌تونم خوشبخت کنم! لطفا بپذیرید و حرفم را درک‌کنید»

من در دنیایی از تعجب ،ناراحتی و سؤال گیر کرده‌بودم! دلم می‌خواست بپرسم چه گذشته‌ای؟ مگر چه شده؟ و بگویم گذشته‌ها، گذشته! اما دلم نمی‌خواست دوباره ناراحتش کنم و اشک‌هایش را دوباره ببینم!

 

از روی صندلی‌اش بلند شد و روی زمین جلوی پای من دو زانو نشست. دامنم را توی دستش گرفت و به چشم‌هایم زل زد و گفت:« مهرانه جان، من نمی‌خوام تو ذره‌ای اذیت بشی! دوست ندارم به خاطر من به رنج و آزار بیفتی! دوست ندارم، کوچکترین‌، گرهی به ابروان زیبایت بیاید و از روی لب‌هایت، خنده، برچیده‌شود! دوست ندارم دختر رؤیاهایم را در سختی و ناراحتی ببینم!

خواهش‌می‌کنم به پدرم نه بگو! نه تنها به خاطر خودت، به خاطر من! من سختی زیادی کشیدم! اما حاضر نیستم سختی و رنج تو را ببینم!

 

اشک‌هایم همین طور شُرشُر می‌ریخت! توی چشم‌هایش حقیقتی را احساس می‌کردم که نمی‌توانستم به دروغ و فریب ، متهمش کنم!

تمام تنش می‌لرزید و هم‌پای اشک‌هایم، اشک می‌ریخت!

گفتم:« من حاضرم هر سختی را به خاطر تو بپذیرم! لطفا از من نخواه که « نه» بگویم! خواهش می‌کنم! من هم در این مدت رنج زیادی کشیدم اما سخت‌تر از آن این است که تو را نداشته‌باشم و بدون تو این زندگی را بگذرانم!

 

دست‌هامو گرفت و گفت:« خواهش می‌کنم! تو نمی‌تونی بفهمی من چی می‌گم؟ و چه شرایطی دارم؟ لطفا نذار بیشتر ازین بسوزم! از روز اولی که تو رو دیدم، سوختم... آتیش گرفتم و لب به سخن نزدم ... چیزی نگفتم تا شرایط برای تو بد نشود ! خواهش می‌کنم مهرانه، به همه‌ی نگاه‌هایی که در آرزوی دیدنت، از تو دریغ کردم، قسمت می‌دهم، نذار بیشتر ازین اذیت بشم و رنج بکشم!

جواب پدرم را نه بگو! بذار تنها باشم اما شاهد رنج‌کشیدن تو نشوم! من دلم نمی‌خواد به اندازه سر سوزنی، ناراحتی تو را ببینم و حسرتت را بشنوم! لطفا نذار اندوه و رنجم، دو برابر شود! من دیگه طاقت سختی‌ها  و آزارها رو ندارم! لطفا ........... خواهش می‌کنم.....

 

برخاست و با دنیایی از غصه و اندوه و حسرت مرا تنها گذاشت و رفت! با دنیایی پر از چراها؟! پر از اشک و آه‌ها!

دامنم، خیس اشک بود و سیل اشک، غرقم کرده‌بود!

فریاد زدم، خدایا، ..... چرا؟!!!

چرا؟!!!!

چرا؟!!!!

 

لطفاهمراه باشید ادامه دارد

 

 

 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 93 آذر 27 :: 3:20 عصر :: توسط : ب. اخلاقی


«مهرانه قسمت سوم»


کلی با خودم برنامه‌‌‌‌‌ریزی کردم که فردا چه‌کنم و چگونه حرفم را بزنم و از او خواستگاری‌نمایم؟

تمام شب در حال نقشه کشیدن و فکر و خیال‌کردن بودم.

 

صدبار صحنه برخورد و صحبت‌ها را در خیالم گذراندم و هزار بار در اتاقم نقش، بازی کردم.


نفهمیدم کی خوابم‌ برده و کجا خوابیدم! فقط متوجه شدم پایین تختم روی زمین خوابم برده و کتف و کولم از خشکی سنگ ها درد می کند. استخوان‌هایم یخ زده بود و من تا لحظه بیدار شدن، متوجه نشده بودم!


با خوشحالی شیطنت آمیزی از جایم بلند شدم و با شادی و شور و شعف بسیاری قبل از آن که سودابه صدایم کند به آشپزخانه رفتم و تند تند صبحانه‌ام را خوردم و همراه پدرم به شرکت رفتم.


در راه و توی ماشین، اصلا نمی شنیدم پدرم چه می گوید ؟ گه گاهی بله یا نه ای می گفتم.

پدرم که متوجه عدم حضور من در ماشین شده بود پرسید حواست کجاست مهرانه جان، بابایی؟

 

خندیدم و گفتم تو فکر نقشه‌هایی هستم که برای شرکت کشیدم !

پدرم خندید و نگاهی به من انداخت و گفت:« عجب! می بینم علاقه‌مند مسائل شرکت شدی؟»


از کاری که می خواستم بکنم هم خوشحال بودم و هم در عین حال وحشت داشتم ولی شوقم برای انجام این کار بیشتر از ترس عواقب این کار بود! البته عاقبت که نه ! از این که غرورم را باید زیر پا می گذاشتم، ناراحت بودم. ولی این ناراحتی،  حریف غلغلی که به جانم افتاده بود، نبود!


تا رسیدم به اتاقم رفتم. کارهایم را سعی کردم، سریع انجام دهم واز شرشان راحت شوم.


جلوی آینه رفتم و خودم را انداز برانداز کردم. از همیشه زیباتر به نظر می رسیدم. از هر طرف خودم را نگاه کردم، خوب بودم و احساس می کردم، خیلی کم تر از سنی که دارم، دیده می شوم!


پشت میزم نشستم و سینه ام را صاف کردم و چندبار نفس عمیق کشیدم. عزمم را جزم کردم تا بلاخره زنگ بزنم.

چندبار دستم تا تلفن رفت و برگشت ولی چنان قلبم به تالاپ و تلوپی افتاد که دستم لرزید و عقب‌ نشست!

 

آب گلویم را به سختی قورت دادم و تلفن را محکم به دست گرفتم و نفسم را در سینه حبس کردم و شماره را گرفتم

منشی اش، گوشی را برداشت . گفتم وصل‌کنید اتاق آقای مهندس نخعی!

می ترسیدم صدای تپش‌های قلبم و نفس نفس‌زدن‌هایم از توی گوشی شنیده شود برای همین گوشی را با فاصله از خودم گرفتم.


منشی چیزی گفت. نشنیدم و مجبور شدم دوباره حرفم را تکرار کنم.!

منشی گفت: خانم مهندس! آقای نخعی مأموریت تشریف دارند و تا سه روز دیگر نمی آیند.


انگار یک سطل آب سرد روی من ریخته بودند! انگار از قله ی کوهی به پایین پرت شده بودم!

حسابی ناراحت و عصبانی شدم. به صندلی تکیه عمیقی زدم و خودم را به عقب هول دادم و سرم را به سقف دوختم. اشک‌هایم، شرشر می ریخت و غرق اشک شدم. ناخن‌هایم را یکی یکی می جویدم و صندلی را یکسره تکان می دادم !


دلم می خواست سرم را به دیوار بکوبم! روی زمین دراز بکشم و مثل بچگی‌هایم دمر شوم و پاهایم را محکم به زمین بکوبم! فریاد بزنم و غوغا راه بیندازم!


ولی حیف ! نمی شد این بار نه هربار! باید صبورانه و بردبارانه، دندان به جگر می گرفتم و نفس نمی کشیدم.

آخه چرا؟! خدایا چرا؟ .... خدایا چرا؟!.......... چرا؟؟؟؟!!


در اتاقم زده شد و منشی ام در را بازکرد. هنوز پایش را گذاشت تا به داخل بیاید که فریادزدم بیرون!.... بیرون..... نمی خوام کسی رو ببینم!


خودم را جمع و جور کردم. باید خودم به خودم آرامش می دادم! و نباید فعلا کسی از این ماجرا بویی می برد.

صورتم را شستم و آرایشم را نو کردم . چشمانم، با آرایش پوشیده نمی شد و بیشتر قرمز دیده می‌شد!

 

روی صندلی نشستم و دو دور با صندلی دور خودم چرخیدم. این کار را از بچگی دوست داشتم و آرامش خاصی به من می داد.


با خودم گفتم :« نرفته که نیاد به زودی می آید و من به آرزویم می رسم و فرصت خوبی است تا در نبودنش بهتر فکر کنم و تصمیم بگیرم!»


تحمل شرکت بدون وجود کامران برایم بسیار سخت بود انگار توی یک قفس طلایی گیرافتاده بودم و یک نفر، دستانش را به دور گلویم، حلقه کرده بود و نفس کشیدن را برایم سخت ساخته بود!

به بهانه سردرد، شرکت را ترک کردم و به خانه رفتم.


من هر روز کامران را می دیدم، دیوانه بودم! امروز که ندیدمش چه به سرم خواهدآمد؟

فرمان ماشین توی دستم، اشک هایم گوله گوله می ریخت و خودم نمی دانستم چرا؟!


خدایا من چم شده ؟ چرا این قدر بی طاقت و کم صبر شدم؟ من که مغرورتر و بلندتر از این حرف ها بودم! چرا به این روز افتادم؟ چرا باید در چنین خیالی این همه دست و پا بزنم و بر سر بکوبم؟ چرا باید این همه ناتوان و محتاج یک نفر شوم و چنین در خیالش، تمام زندگی ام، به سوی او و برای او شود؟

خدایا! ... خدایا!....


تا خانه با خدا حرف زدم و اشک ریختم. درست مثل بچگی‌هایم که مادرم برای یکی دو ساعت مرا تنها می گذاشت و می رفت و من در تنهایی و خلوت، می گریستم و اشک می ریختم و از خدا می‌خواستم تا مادرم هرگز مرا تنها نگذارد!


به پروانه و آرزو و یاسی زنگ زدم و با هم به دربند رفتیم.

کوه با آن همه زیبایی و قشنگی، مثل فسیل سنگ شده‌ای بود که فقط بلندی داشت و زیبایی‌اش را از یادبرده بود!


اشتباه کردم به بچه‌ها زنگ زدم. به هیچ وجه حوصله‌ی هیچ‌کدامشان را نداشتم و از صدای صحبت و خنده‌هایشان، آزرده می‌شدم!


دوست داشتم در سکوت و تنهایی، بی هدف و بی نقشه، جلو بروم و هیچ صدایی، جز صدای خیال و رؤیایم را نشنوم!

به خواست من زود برگشتیم.


نمی‌دانم چه کارم شده بود؟ با این که می‌دانستم به مأموریت و برای بستن قرارداد جدید رفته اما دل تو دلم نبود و آرامش نداشتم!

انگار چیزی فراتر از عشق بود! ..... یک مهر دل نگران! یک عشق آشفته! یک خواهش حیران و سرگشته! یک نیاز سرگردان و گدا!

انگار یک چیزی به دلم سخت آمده‌بود! می ترسیدم.......... نکند دیگر نبینمش! نکند آرزو به دل بمانم! نکند .........


هر چه سعی می‌کردم، کمتر نتیجه می دیدم، قلبم، ساکت نمی‌شد و ذهنم، بی خیال نمی‌گردید!

مثل دیوانه‌ها شده‌بودم! احساس می‌کردم چقدر گم و آشفته حالم !


چندبار تصمیم گرفتم تا با غزل دوست صمیمی ام، ماجرا را در میان بگذارم اما هر بار که تصمیم گرفتم تا بگویم و درد دل کنم، دهانم قفل می شد و زبانم، لال!


انگار این عشق، موهبتی بود که فقط دوست داشتم، خودم و خدا از آن خبرداشته باشد و صمیمی‌ترین عزیزانم نیز ندانند! یک موهبت خاص و خواستنی که هیچ کس نباید به آن راه می‌یافت!

آدم تودار و رازداری بودم اما نه تا این حد! چنین صبری از خود سراغ نداشتم!


در عین حال که در این احوال می‌سوختم ، راضی نبودم از این حال درآیم و ترکش‌کنم ، لذت دردآوری می‌کشیدم!

تغییر حالت مرا همه فهمیده‌بودند و بیشتر از همه برای پدرم، جای سوال شده‌بود و هربار به بهانه‌ای، جوابی سربالا می دادم و به شاخی دیگر می‌پریدم.


بارها سعی کردم به پدرم بگویم و سنگینی این خیال را با او شریک شوم، ... نشد که نشد! نتوانستم . ترسیدم به عقلم بخندد و از این تصمیمم، تعجب کند! برای همین به تنهایی ، بار به این سنگینی را به دل می‌کشیدم و ذره ذره، آب می‌شدم!

 

آن شب به اندازه هزار شب بر من گذشت. برای یک ثانیه پلک‌هایم، بسته نشد و خواب به چشمانم نیامد!

نمی دانم چرا این فکر، ذهنم را خط خطی می کرد که دیگر نمی بینمش!

 

راستی اگر دیگر نبینمش چه؟.... آن موقع خیلی حسرت خواهم خورد که چرا به او هیچ چیز نگفتم؟ چرا او را در جریان این علاقه ام نگذاشتم؟ چرا .... چرا ........... و هزاران چرای دیگر

 

صبح که بیدار شدم، هر چشمم اندازه یک پیاله، باد کرده بود و مثل شراب خورده ها، به سرخی نشسته بود! منگ منگ بودم و بی حوصله! ترجیح دادم، توی تختم بمانم و بخوابم و روزم را زیر پتویم به خواب بگذرانم.

 

پدرم از نبودم سر میز صبحانه ، تعجب کرده بود و به اتاقم آمد. کنارم نشست و حالم را پرسید؟

احساس می‌کردم چشمانم باز نمی‌شود!

گفتم:« خوبم »

 

برای خودم توی آسمان‌ها سیر می‌کردم.

گفتم:« پدر! پرنده ها رو توی آسمون دیدی؟»

 

پدرم زل زد به صورتم و با تعجب نگاهم کرد و گفت:« آره عزیزم! چطور؟»

گفتم:« اگه یکی با تیرکمان بزنتشون شما چی کار می کنید؟»

پدرم با خنده و تعجب گفت:« مانعش میشم»

 

گفتم:« اگه اون پرنده من باشم و سنگ به قلبش خورده باشه چی؟»

پدرم دستم را گرفت و یک هو ... سودابه را صدازد....!

 

با ناراحتی و دستپاچگی بلند سودابه را صدا زد که...

سودابه..... مهرانه تب داره..... تبش بالاست....... مثل کوره داره میسوزه ........هذیان هم می گه

وقتی چشمم را برای دوباره بازکردم، دکتر بالای سرم بود و سرمی به دستم.

تعجب کرده بودم که چی شده؟


پدرم تا دید چشمانم را بازکردم خوشحال شد و دستم را گرفت و گفت:« چیزی نیست عزیزم! یه کم تب کردی! ناراحت نباش....

دوست داشتم به پدرم بگویم که در چه تبی می سوزم و اصلا هذیان نگفتم !


دلم می خواست مادرم الان کنارم می‌بود و برایش همه چیز را می‌گفتم! ... اما ... نبود... نبود.....!

پدرم مرا به ویلای شمالش برد تا حال و هوایم عوض شود.

 

کنار دریا و روی ساحل شنی، احساس خوبی داشتم. انگار دردم، کمتر می شد و قلبم آرامتر!

با این که از فکرش خلاص نشده‌بودم اما هوای شمال و دریا و صدای خوش موج‌ها، مرا آرام می‌ساخت و در خود فرومی برد و برای لحظاتی کوتاه، از خیالش بیرون می آمدم.

 

باید هر طوری شده پدرم را قانع می کردم که زودتر به تهران برگردیم. دلم می خواست دوباره ببینمش . 

برای این که بفهمم کی می آیند ؟ به پدرم یک دستی زدم و پرسیدم نگران شرکتم الانم که آقای نخعی و پسرش نیستند بشتر دلم شور می زند!

 

پدرم گفت :« الان مهم ترین چیز سلامت توئه. بهتر به هیچی دیگه فکر نکنی. تا رسیدن آقای نخعی، مهندس مرادی مراقب همه چیز هست!»

آمدم یک دستی بزنم ، دو دستی خوردم. جوابم را نشنیدم.

دوباره پرسیدم شاید خوب دیرتر بیایند آن موقع چی؟

 

پدرم گفت:« میشه تو از فکر شرکت دربیای اونا تا فردا ظهر می رسند و ما هم روز بعدش میریم»

تا پدرم گفت:« فردا می آیند ، قلبم شروع کرد به تاختن! به نفس نفس افتادم

 

«پدرم گفت:« پاشو بریم تو، حالت خوبه؟»

گفتم:« آره خوبم»

 

به پدرم گفتم :« احساس می کنم هوای شمال اذیتم می کنه بهتره زودتر برگردیم»

همان روز بعدازظهر برگشتیم.

 

چقدر آن شب، شب طولانی بود! صبح نمی شد ! انگار خورشید قرارنداشت بیرون بیاید و ماه، جاخوش کرده‌بود و نمی خواست زحمتش را از سر آسمان کم کند!


ادامه دارد











موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : چهارشنبه 93 آذر 26 :: 10:22 عصر :: توسط : ب. اخلاقی
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >   
درباره وبلاگ
خدا را شکر می‌کنم که هر چه از او خواستم به من زیباترش را هدیه داد!
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 38
کل بازدیدها: 158930