سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارقه قلم
همگام با هر روز
 
 

 قسمت دوم جن زده


نصفه شبی، هولناک و تاریک، غمنامه مهرابه، تا آخر نواخته‌شد! بانگ رسای غم در خانه‌اش را محکم‌تر کوبید!

 سر و صدایی بلند شد! سر و صدایی عجیب و ترسناک از سمت طویله گاوها!

 

با ترس و هراس به سمت طویله آمدند. درها شکسته‌شده‌بود. گاوها نبودند! گاوها گریخته‌بودند! به کجا؟!!!! خدا می‌دانست!!

با مردم به کوچه آمد و با فانوس و بیل و کلنگ به دنبال گاوها!

 

گرگ‌ها، گاوها را از طویله بیرون کشیده‌بودند و دنبال آن‌ها کرده از آبادی دورشان کرده‌بودند.

مهرابه  با مردم به سر آبادی رسید. کسی جرأت نکرد پا جلوتر بگذارد و دنبال گرگ‌ها بکند. چون می‌دانست که برنخواهد گشت. به ناچار گاوها را رها کردند و به سمت خانه‌هایشان برگشتند.

 

مهرابه، در چاهی عمیق از غصه افتاد. غم دلش را یک دل سیر زده‌بود. بیمار بود بیمارتر شد! رنجور بود رنجورتر گردید و در وادی توهّم و غربت، گم شد!

این گاوها شیرآواران خانه بودند و زندگی مشقت‌بار مهرابه را به دوش می‌کشید و سختی رنجش را کمتر می‌کردند اما حالا..... گاوی هم نبود!

به خانه برگشتند و سر از ناراحتی بر زمین گذاشتند! سر برزمین نگذاشت که سر از تن برداشت! غصه‌، گریبانه مهرابه را سخت‌تر فشرد و او را محکم‌تر به دیوار اندوه، کوبید!

 

دم صبح ... صدای هولناک باز شدن در بلند شد!

مهرابه سراسیمه به سوی حیاط آمد. یکی ازگاوها خود را از دست گرگ‌ها نجات داده‌بود و به خانه برگشته‌بود.

به دیوار طویله چسبیده‌بود و عین بید می‌لرزید.


گاو مهرابه شیرش کم شد.  فاطمه ماند و یک عالمه رنج! رنج بی‌کسی! تنهایی! بیماری و افسون روح!!!

بارها مهرابه را پیش دعا نویس ده برده‌بودند. دعا نویس اعتقاد داشت که جن‌زده شده!

از مهرابه پرسید: چی دیدی؟


مهرابه گفت:« وقتی به آبیاری باغ‌ رفته‌بود یک زن مو بلند از توی آب استخر بلند شد و دستش را بر فرق سرم کشید و گفت:« سرت را بردم»!

دعا نویس گفت: مهرابه را جن‌زده کرده‌اند. و کلی دعا و ثنا نوشت و داد.

اما فایده‌ای نکرد که نکرد. روز به روز حال مهرابه بدتر شد.


مهرابه، خوش‌‌احوال نبود! هیچ‌چیز دلش را شاد نمی‌کرد. حتی عروسی پسرش!

ناراحت بود و غمزده که پسرم بی‌اذن من زن گرفته و من عروسم را دوست ندارم! و پسرش ناچار شد در خفای مادر دست همسرش را بگیرد و به شهر روانه شود تا زندگی‌اش را ادامه دهد.

 

دخترش را بر خلاف میلش ملایر به کسی داد که او نمی‌پسندید و این باعث شد تا دامادش نیز، پای مهربانو را از خانه مادر، دور کند!


پسر کوچکش نیز به سربازی رفت و مهرابه با یک دنیا بیماری و رنج و غم، تنها ماند!

 

دیوانگی‌ها می‌کرد و شوهرش طاقت این کارها را نداشت و گاهی که افسار عقل و صبر را از دست ملایر می‌گرفت، دست بر رویش بلند می‌کرد و روان آشفته مهرابه را، پریشان‌تر می‌ساخت!


آن روز صبح، وقتی همه از خواب بیدار شدند، مهرابه نبود، مهرابه گم شده‌بود . سرما سوز می‌زد و برف تا سر زانو بالا آمده‌بود. روستا در میان دو کوه برفی گم بود. برف و سرما شلاق تیز و برنده اش را برداشته‌بود و طاقت از مردمی که چراغ به دست به دنبال مهرابه می‌گشتند گرفته‌بود.

 

هم می‌ترسیدند هم از شدت سرما، به خود می‌لرزیدند. هر چه صدایش می‌زدند کمتر جوابی می‌شنیدند.

ساعت‌ها به دنبال مهرابه گشتند.بعد چند ساعت، یکی از اهالی فریاد زد بیایید اینجا، مهرابه، اینجاست زیر برف‌ّها!

 

مهرابه در برف‌ها خزیده‌بود. سر و صورتش یخ زده‌بود. انگشتان پاهایش از شدت برف و سرما لهیده بود و تاول زده‌بود. صدایش در نمی‌آمد! زل زده‌بود به مردم! مثل یک کودک بی‌گناه و معصوم!

بیرونش آوردند و به خانه بردند. یکی از زن‌ها سوال کرد آخه دیوونه وسط برف‌ها چه کار می‌کردی؟ چرا جواب نمی‌دادی؟!


مهرابه، دهان یخ‌زده‌اش را به زور باز کرد و گفت:« نمی‌ذاشتند بیام بیرون! می‌گفتند حق نداری حرف بزنی! دهانم را قفل زده‌بودند!»

مردم نمی‌فهمیدند چه می‌گوید!


فقط نچ نچ می‌کردند و آه می‌کشیدند و می‌گفتند: بیچاره بنده خدا!

می‌گفت: یکی بالای پشت بام شکل ملایر می‌آید! یکی صدایش می‌کند تا تمام کوچه را جارو کند و اگر به حرف نکند اذیتش می‌کنند!

مهرابه بدتر و بدتر می‌شد!


حاج موسی برادر هم‌شکل و کوچکتر از خودش او را به تهران آورد تا در تیمارستان بستری‌اش کند.

می‌خواستند او را به تیمارستان ببرند. نمی‌گذاشت. نعره می‌زد. فریاد می‌کشید و کمک می‌خواست.

دید حریفشان نمی‌شود، کلا برهنه شد! لباس از تن بکند تا کسی جرأت نزدیک شدن به او را نداشته‌باشد!

 

هیچ کس رویش نمی‌شد با آن وضعیت او را بگیرد. خجالت می‌کشیدند و شرمی آمیخته به اندوه و ناراحتی مانعشان می‌شد تا نزدیک شوند!

موهای بلندش روی تن لختش ریخته‌بود. سنی نداشت. چهل سال و اندی بیش نداشت. جوان و زیبا بود. جذاب و و خوش قامت .... ولی ...... افسار عقلش گسیخته‌بود.... !

بلاخره همین حاج موسی ناچار شد تا جلو برود واو را بگیرد. در چادری پیچیدنش و به زور چند نفری لباس تنش کردند.


از همان موقع از حاج موسی، بد برد . متنفر شد اصلا دوست نداشت او را ببیند!

حاج موسی، اشک می‌ریخت و می‌گفت : « مهرانه جان، منم خواهر، موسی!  یادته بچه بودم پیشت می‌اومدم به من توت خشکه می‌دادی! یادته!؟ جیبهامو پر از کشته زردآلو و آلبالو می‌کردی؟!»

و مهرابه فریاد می‌زد و بیقراری می‌کرد!

با هر مصیبتی بود مهرابه را در بیمارستان بستری کردند.


رنگش مثل گچ سفید شده‌بود. سرخی گونه‌هایش را بیماری، زرد کرده‌بود . چشم‌های درشتش در پس گریه‌ها و بیدارخوابی‌ها، پف کرده‌بود و ورم داشت. قامت زیبا و بلندش، تاه خورده‌‌بود!

این مهرابه، آن مهرابه نبود! یک روح سرگردان بود که در کالبد جسمی ناتوان و زخمی، بی‌تابی می‌کرد!

 

مهربانو  به دیدنش آمد. به مهربانو گفت: « مادر، منو از این ‌جا ببر. اینا منو می‌زنند! با چوب به سرم می‌زنند!»

چهره مادری جوان و رنجور آن هم در تیمارستان برای مهربانو سخت بود. اشک می‌ریخت و بر سر می‌زد!

وقتی دیدند بهبودی حاصل نشد و روز به روز حال مهرابه، بدتر می‌شود به ده برگرداندش.

 

فهمیده بود پسر بزرگش، پسری به نام رادان دارد. و دخترش، دختری شنگول و شیطان!

آن‌ها را در ده دیده‌بود اما آن‌ها خیلی کوچک بودند.

مهرابه هم‌چنان مریض بود و آشفته حال!

مردم حرف می‌زدند و سخن‌ها می‌گفتند.


سر به کوه می‌گذاشت و حالا بیا پیدایش کن! صبح می‌دیدی نیست، حالا بگرد تا بیابیش! می‌شست و می‌شست و می‌شست، ساعت‌ها در آب می‌ماند!

تابستان‌ها و عید، را دوست می‌داشت وخوشحال بود چون دختر و پسرش می‌آمدند و او با دیدن نوه‌ها سرحال می‌شد.

 

اما هربار با به پایان رسیدن تابستان و عید، خوشی مهرابه نیز پایان می‌گرفت و بچه‌هایش به تهران برمی‌گشتند و مهرابه، دوباره تنها می شد.

مهرابه می‌ماند و یک دنیا آوارگی خیال! آوارگی آرزوها! آوارگی خاطره‌هایش!


بچه‌ها رفتند و مهرابه در تنهایی خیال، دوباره گم‌شد و ناشناس!

 

نزدیکی‌های ظهر بود. روزی غم‌انگیز از روزهای خوب خدا!

مهرابه تنور را روشن کرد. دود تنور مهرابه بلند شده‌بود!

 

هر موقع مهرابه نان می‌پخت، تمام ده را بوی خوش نان و تنورش، پرمی‌کرد و مردم نشان تنور هنرمند او را به خوبی به یادداشتند!

صدای صفیه می‌آمد:«مهرابه، نون می‌پزی؟ کجایی همسایه؟»

 

در باز بود. همسایه وارد شد. مهرابه را صدا کرد. راه مطبخ را بلد بود. به سمت مطبخ به راه افتاد. و دوباره صدایش کرد: مهرابه....! مهرابه!!!!!!

صدای ناله مانندی از سمت تنور جوابش را داد!!.

به سوی تنور شتافت .......

کسی بر سر تنور نبود!

 

اما ... از داخل تنور صدای ناله می‌آمد!

تنور روشن بود و با بوی نفت می‌سوخت!

بر سر تنور آمد!

ناگهان فریاد زد ......!!!!! ای خدا...... یا فاطمه زهرا.... مردم !!!! کمک کنید!!! کمک کنید!!!!!!!

مهرابه ته تنور بود!

مهرابه داخل آتش جزغاله شده‌بود!......!


همسایه فریاد زد و همسایه‌ها را به کمک طلبید.....!

مهرابه را از میان آتش و دود بیرون کشیدند.......!

مهرابه پنجاه و دو سه سال هم نداشت و با همه درد و غصه بیماری‌اش، صورتش شکسته و زخمی‌نبود!

از تنور که بیرونش آوردند،هنوز تمام نکرده‌بود. ته زبانی داشت!

 

پیت نفت را برداشته‌بود و روی خودش ریخته‌بود !

یکی از همسایه‌ها با گریه و فریاد پرسید:مهرابه، چرا؟! .... چرا این کارو کردی؟!.....

 

با همان زبان سوخته و چشم‌های جزغاله شده گفت: رفتم کمک رادان پسرم! داشتند تو آتیش می‌سوزاندنش! رفتم رادان را نجات بدم!....

 

تن سرخ و سفیدش، سیاه سیاه شده‌بود! پوست کشیده و جوانش، مچاله شده‌بود و مثل قیر داغ می‌جوشید! چشمانش دیگر باز نمی‌‌شد!

کار از کار گذشته‌بود! یک آن ازش غفلت کرده‌بودند! مهرابه خود را سوزانده‌بود!

مهرابه، تمام شد و هیچ کس باور نکرد چرا سوخت؟!

 

همه حرف می‌زدند که خودش را سوزاند! اما خودش در آخرین لحظه گفت : که به کمک نوه‌اش شتافته‌بود!

مهرابه، تمام شد اما رنج‌ها و غصه‌هایش برای خیلی‌ها ماند! حتی آن‌هایی که ندیدنش! یا آن قدر کوچک بودند که به یاد ندارندش!

مهرابه، رفت و نتوانست یک روز قشنگ را بی‌غصه ببیند! آن‌قدر غصه‌ها به رویش خزیده‌بودند که روزنه‌ای برای روشنایی برایش نگذاشته‌بودند!

مهرابه، عجیب تنها و بی‌کس رفت! و هیچ کس نفهمید چرا؟!

می‌گفتند:« جن‌زده شده...!!!!»

 

برای تمامی مهرابه‌ها و زن‌هایی که این گونه اسیر غمند و در زنجیر غصه اسیرند، آرزو می‌کنم، شادی‌ها را احساس کنند و خانه‌هایشان لبریز از مهر باشد! روزگار دست بی‌رحمی دارد، اما زورش بیشتر از اندیشه‌ها نیست! اگر بر ساحت هر اندوه و غمی، سایه‌ شادی را بارور سازیم، رنج، کوله‌اش را برمی‌دارد و به سرزمین‌های دور در غارتنگ خود می‌رود و در تنهایی خودش، می‌میرد!

 

 

تمام روزهایتان پر نور، تمام لحظه‌هایتان سرشار از شادی، سرشار از ایمان!

یادمان نرود برای آمرزش مهرابه‌ها، دعا کنیم‍ !

ممنون از لطف و محبتتان











موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : یکشنبه 93 دی 7 :: 7:20 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

درباره وبلاگ
خدا را شکر می‌کنم که هر چه از او خواستم به من زیباترش را هدیه داد!
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 47
کل بازدیدها: 159188