سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارقه قلم
همگام با هر روز
 
 

« صندلی شکسته »

         دبیر دینی دبیرستانمون مرد بود. مردی بلند بالا و لاغر. عینک می‌زد و چشم‌های درشتش پشت عینک کوچک‌تر به نظر می‌رسید اما گهگاهی که خسته‌ می‌شد و عینکش را برمی‌داشت، چشم‌هایش خودش را در فرورفتگی عینک نشان می‌داد. لاغر بود و تکیده فکر نکنم دور کمرش به اندازه دور بازوهای من می‌رسید. کله پر پشت و پر مویی داشت ولی موهایش صاف بود. روی گردنش هم برآمده بود انگار دو سه تا گردو را با پوست قورت داده بود.

       دبیر مظلوم و ساکتی بود که در چنگال شیطنت دخترها به گیر افتاده‌بود. جوان بود و تازه‌کار. هیچ وقت کت نمی‌پوشید یک پیراهن سفید بلند گشاد تنش می‌کرد که فکر کنم پیراهن خانواده بود تا شخصی!

       یادم نمیاد ازش چیزی یاد گرفته‌باشم. سر کلاس درس را روخوانی می‌کردیم و بعد یکی یکی کنفرانس می‌دادیم.

       من میز آخر می‌نشستم . کنار معصومه که خیلی ساکت و آرام بود و بسیار هم تلاش داشت درس‌خوان باشد، اما نمی‌شد!

       و اما چشمتان روز بد نبیند آقای... وارد کلاس شد. به احترامش بلند شدیم و با تشکرش نشستیم. وسط کلاس ایستاد و سلام داد. نگاهی به دور تا دور کلاس کرد و رفت تو فکر! حالا چی؟ خدا می‌دانست؟! ولی خنده‌دار بود هنوز وارد نشده رفت تو حس!

        به سمت میزش رفت و کیف بزرگش را روی میز گذاشت. آمد که بنشیند، هنوز ننشسته‌بود کفی صندلی از جایش در رفت و معلم بنده خدا افتاد تو صندلی!

        لاغرم که بود به راحتی داخل صندلی تاه خورد! پاهایش رفت هوا و دو لا تو صندلی گیر افتاد.

          چشمتان روز بد نبیند ...! کلاس منفجر شد! خیلی‌ها سعی کردند چیزی به رویشان نیاورند اما همه زیر سبیلی می‌خندیدند!

           چند تا از بچه‌ها خیز برداشتند تا کمکش کنند اما خودش فرزتر بود سریع خود را از میان صندلی کشید بیرون و سر و پایش را تکاند . سرجایش اندکی ایستاد و به صندلی خیره شد. هر چی فکر و خیال تو ذهنش بود پرید و رفت!

           آخر کلاس، من از خنده به خودم می‌پیچیدم . نمی‌توانستم خودم را صاف و صوف بگیرم.

            یکی از بچه‌ها دوید و رفت یک صندلی دیگر برای آقایمان آورد. بیچاره هیچی نگفت نه خندید نه ناراحت شد فقط زبانش بند آمده‌بود. فکر کنم اسمش یادش رفت!

          فهمید بچه‌ها غرضی نداشتند. یکی از بچه‌ها گفت آقا سر کلاس خانم بابایی هم همین طور شد اما ایشون تپولند اون تو نیفتادند!

          تا اینو گفت، کلاس دوباره رفت رو هوا! این بار آقای ... نیز خنده‌اش گرفت! سرش را پایین انداخته‌بود اما شانه‌هایش از فشار خنده می‌لرزید!

           کلاس به حالت طبیعی‌اش برگشت ولی من نه! تا به آقامون نگاه می‌کردم و اون قیافه داخل صندلی‌اش یادم می‌افتاد که چطور یک هو چشمهای درشتش اندازه پیاله شده‌بود و دست و پا می‌زد ، نمی‌توانستم خودم رو کنترل کنم. از خنده زیر میز افتادم و توان بلند شدن نداشتم این سر و صدای من باعث شد تا بچه‌ها برگردند ببینند چه خبر شده؟ و تا منو زیر میز ولو دیدند دوباره خنده‌شان گرفت!

          دبیر دینی‌مان آن روز خیلی صبر به خرج داد! هیچی نگفت به معصومه اشاره کرد که کمکش کن بیاد بالا !

         به من گفته‌بودند اگر خنده‌ات گرفت به شصتت نگاه کن خنده‌ات بند می‌آید! من به شصتم که نگاه می‌کردم بیشتر خنده‌ام می‌ گرفت چون مثل کله مار بزرگ و گنده‌ بود! تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که اصلا به آقامون نگاه نکنم و سرم توی کتاب باشه.

        با این که سال‌ها از آن موضوع می‌گذرد اما هنوز قیافه آن روز معلممان را از یاد نبرده‌ام و هر وقت یادم می‌افتد لبم به خنده می‌نشیند.

         این اتفاق برای خودم هم سر کلاس‌هایم افتاد ولی تو صندلی نیفتادم! چاقی به درد همین روزها می‌خورد!

        همیشه شاد باشید و خندان نه به غصه دیگران اما می‌شود غصه را به خنده گرفت!




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 93 شهریور 25 :: 2:19 صبح :: توسط : ب. اخلاقی

درباره وبلاگ
خدا را شکر می‌کنم که هر چه از او خواستم به من زیباترش را هدیه داد!
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 63
بازدید دیروز: 74
کل بازدیدها: 159615