سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارقه قلم
همگام با هر روز
 
 

« داستان خواب سنگین»

بر اساس خاطره‌ی یکی از دانش آموزانم

        

    تازه به سر کلاس رفته‌بودیم. همهمه و شلوغی و صدای بلند خندیدن بچه‌ها و داد و بیداد مبصر کلاس که از ما می‌خواست تا ساکت باشیم و سرجایمان بنشینیم، کلاس و راهرو بالا را پر کرده‌بود.

       بچه‌ها که دلشان از دیروز ظهر تا امروز صبح، پر از حرف و خاطره و داستان بود، دو به دو و رو به روی هم توی میزها، گل می‌گفتند و گل می‌شنفتند!

       که رحمتی مبصر کلاس یک دفعه به در کلاس زد و گفت:« بچه‌ها خانم احمدی اومد!»

       از ترس همه به سر جاهایشان برگشتند و ساکت و مرتب نشستند.

       اصلا این ساعت را دوست نداشتیم. کلاسی خشک و بی‌روح و پر از نگاه‌های خشم و نفرت!

         صدای نفس بچه‌ها، شنیده نمی‌شد.

       ملیحه بغل دستی‌ام، لپشو محکم کشید و به من گفت:« هر چی علوم خوندم یادم رفت!»

        حق داشت صدای پای خانم احمدی، یعنی ترس، اضطراب و دلهره! فراموشی!

      

  نگاهمان که می‌کرد زهره‌مان آب می‌شد. دست و پایمان شروع به لرزیدن می‌کرد و تا سوالی می‌پرسید، از ترس و نگرانی این که بعد از جواب یا وسط جواب، چه خواهدگفت و چه خواهیم شنید، هر چند خیلی خوب خوانده‌بودیم از یادمان می‌رفت.


       هیچ وقت خنده بر لبانش ندیدیم. هیچ وقت، هیچ حرفی جز درس و داد و بیداد نشنیدیم.

      بچه‌ها سر کلاسش جرأت نمی‌کردند آب گلویشان را قورت بدهند، اگر کوچکترین صدایی بلند می‌شد، کارمون تموم بود.

ادامه در قسمت دوم





موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : دوشنبه 93 آذر 3 :: 5:19 صبح :: توسط : ب. اخلاقی

درباره وبلاگ
خدا را شکر می‌کنم که هر چه از او خواستم به من زیباترش را هدیه داد!
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 11
بازدید دیروز: 21
کل بازدیدها: 159346