سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارقه قلم
همگام با هر روز
 
 


به نام خدا


«دخترم آیدا»


     باریک و خوش اندام بود. سفید و زیبارو. چشمانش درخشش خاصی داشت و مژه‌های بلندش، زیبایی این درخشش را دو چندان می‌کرد. بینی‌اش را انگار خط‌کش گذاشته‌بودند و کشیده‌بودند! و اتویی صاف و براق نیز بر‌آن زده‌بودند!

      چنان پوستش نازک بود که روی بینی‌اش، رگ‌ها، بیرون زده‌بود و آبی می‌زد!

     

وقتی می‌خندید، دندان‌هایش معلوم بود. لب و دهان زیبایی داشت. دندان‌هایی که به صف، مرتب و تمیز کنار هم نشسته‌بودند و بزرگتر از معمول به نظر می‌رسیدند و زیبایی خندیدنش را، دو چندان می‌نمود!

     روی هم پنجاه کیلو، پوست و گوشت و استخوان نداشت.

   

     قدش بلند نبود و چون ریزه میزه می‌زد، جوانتر و کم‌سن و سال‌تر نشان می‌داد.

     کسی باورش نمی‌شد که او بیست و پنج سال دارد! به هجده ساله‌ها می‌خورد!

    تازه ازدواج کرده‌بود ولی اصلا معلوم نبود. ابروهای خودش آن قدر باریک و کشیده‌بود که نشانی از خط آرایشگر نداشت و همه فکر می‌کردند، شوخی می‌کند!

    مهربان بود و ساده! کم صحبت و شیرین‌خنده!

   

      فرزند شهید بود و از خانواده‌ای مذهبی و باایمان.

    توی دفتر بیشتر با معلم زبان و هم‌رشته‌ی خودش، هم صحبت و هم‌کلام بود. آن همه چه می‌گفتند؟ خدا می‌دانست!

   خانم ریحانی و آزاده که به هم می‌رسیدند، دنیا دنیا سخن در سینه برای هم تلمبار داشتند.

  جمع، جمع خوشکل‌ها بود. با این تفاوت که «شهره» ریزنقش و ریزنگار بود و خانم ریحانی بلند بالا و سبزه‌رو و قشنگ.


     آن زمان‌ها دخترها را از روی سبیل‌های بلندشان می‌شناختند و پسرها را از روی ابروان پهنشان! ولی شهره به جز مژه‌های بلندش و ابروان باریکش، مویی بر صورت نداشت و اگر کسی نمی‌دانست باورش نمی‌شد که ازدواج کرده‌است!

    شوهرش هم مثل خودش باریک و لاغراندام بود.

    وقتی از او می‌پرسیدند که چطور شد با هم آشنا شدید؟

 می‌گفت:« از طریق دوست دانشگاهی‌ام. فامیل همسایه‌شان بوده»


میان شهره و شوهرش، تفاوت زیادی وجود داشت و باعث تعجب بود که چطور شهره به این ازدواج تن داده؟!

خانواده شوهرش، از آن دار و دسته‌ی آزاد و راحتی بودند که حجاب و نماز و روزه، برایشان مهم نبود و تازه شهره را مسخره هم می‌کردند.

شهره خیلی تلاش کرد تا در دلشان جایی بازکند و محبتشان را نسبت به خود، متوجه سازد اما سخت‌تر از این چیزها بودند که بتوان چنگی به دلشان زد!

هر چه کار می‌کرد را صمیمانه و دوستانه، در زندگی مشترکشان خرج می‌نمود و هر از گاهی با بهانه‌های مختلف، چیزی برای مادرشوهر می‌خرید، تا دلشادش کند.


    روز مادر برای مادرشوهرش کادویی خرید که تا چند ماه ناچار شد، قسط این هدیه را بپردازد و خود در سختی باشد.

شهره هر روز رنگ و رو باخته‌تر بود. خوشحالی آن زمانی که مجرد بود و برای خودش یورتمه می‌رفت، در او دیده‌نمی‌شد!


به هرحال دنیای تأهل با دنیای مجردی خیلی فاصله داشت و برای شهره کیلومترها و فرسنگ‌ها!

چهره‌اش اما در پس ناملایماتی که می‌کشید هر روز جوان‌تر و ملوس‌تر دیده‌می‌شد و اگر حرفی نمی‌زد باورت نمی‌شد که رنجی، سینه‌اش را به دیوار می‌کوبد و شلاق می‌زند.


هنوز یکسالی از ازدواجشان نگذشت که دختر کوچک و زیبارویش،پا به دنیا گذاشت.

برای شهره، آیدا، نهایت آرزو و امید بود. می‌توانست در آغوش کودکش تمامی چیزهای نداشته‌ای که در این زندگی نصیبش شده‌بود را به دست آورد و سرش را روی پاهای کوچک کودکش بگذارد و برای او اشک بریزد.


صدایش آهسته‌تر و متین‌تر از آنی بود که بتواند بر سر شوهر بلند کند و یا فریاد زدند و پاهایش ناتوان‌تر و ضعیف‌تر از آنی بود که بتواند از این قفس سرد، بگریزد! به ویژه آن که رسم گریزی در خانواده آن‌ها نبود و شکیبایی، درسی بزرگ بود که مادرش به او آموخته‌بود!


همه‌چیز را در سینه می‌شکست و خرد می‌کرد، اما بی‌صدا و به زیر بغض‌های ناشکسته، مخفی می‌نمود تا کسی از این همه سردی و بی‌مهری در زندگی‌اش، خبردار نشود.


دستی به رویش بلند نشده‌بود و دری به رویش بسته نگردیده‌بود و زنی دیگر در زندگی‌اش، پا نگذاشته‌بود اما بی‌مهری و بی‌محبتی، چنان بر سرسرای دلش، چادر زده‌بود که هیچ گرمایی را اجازه داخل شدن نمی‌داد.


و چون نمی‌زد و چون معتاد نبود و چون زن‌باره نبود، پس مشکل چه بود!؟ چگونه می‌توانست سرما و خشونت تازیانه‌های نگاه‌های سرد و بی‌روح و تحقیرآمیز را برای دیگران شرح بدهد؟! چگونه می‌توانست به چشم‌های «خوش‌به حالت » دیگران نگاه کند و بگوید ، هیچ محبتی بین من و همسرم وجود ندارد و تنها ..... شب‌هایش را تا صبح پر می‌نمایم...!


آیدا، آواز گرم و مهربانی بود که دستان سرد مادر را به روی سینه کشید و او را از یخ‌زدن، نجات داد!

برای شهره با وجود آیدا، هیچ چیز دیگری نمی‌توانست او را به زنجیر کشد و در کنج خلوت و تنهایی و تاریکی شب، زانوی اشک را، آغوشش سازد!


آیدا، درست شبیه مادرش بود! ریزنقش و زیبا! دقیق روی بینی‌اش، رگ‌ها از نازکی پوست بیرون زده‌بود و لاجوردی لاجوردی نشان می‌داد!

گاهی فکر می‌کردی این مادر و دختر پشت چشم‌ّهایشان را سایه‌ای آبی کشیده‌اند که با هیچ آبی، پاک نمی‌شود!


آیدا، چهار ساله شد و چهار سال بود که شهره را از سرزمین یخ‌زده‌ی بی‌تفاوتی و بی‌مهری، رهانده‌بود و زیباترین لحظه‌ها را برای مادر، رقم زده‌بود.

آیدا برای شهره، پدر بود، مادر بود، شوهر بود........ همه چیز بود! همه کس بود!


شهره برای جابه‌جایی خانه‌اش ناچار شد تا وامی تهیه کند. بعد چقدر این در و آن در زدن و ضامن جور کردن روز گرفتن وام رسید.

به همراه همسرش به بانک رفت تا وام را بگیرد. همسر و دخترش آن‌سوی خیابان بانک منتظر شدند تا شهره وام را بگیرد و بیاید.


وام را که از متصدی بانک گرفت، دلش آرام شد که لااقل تا یک سال می‌تواند راحت باشد و فکر خانه نباشد.

با خوشحالی از بانک بیرون زد. برای دخترش که آن سوی خیابان به انتظار مادر توی ماشین نشسته‌بود و دست تکان می‌داد، دست تکان داد و کیفش را به نشانه‌ خوشحالی نشان شوهرش داد که یعنی وام را گرفتم.


هنوز در شادی و خنده‌ی این لحظه بود که یک موتوری با دو سرنشین از کنارش به سرعت رد شد و کیف و پول و تمامی مدارکش را زد!

شهره به دنبال موتوری توی خیابان دوید و داد و فریاد راه انداخت و همسرش از آن سو بچه به بغل، دو برداشت. اما فایده نداشت، سرعت موتوری و وسعت خیابان بیشتر از آن بود که بتوانند به موتوری برسند.


روزگار شهره از آن روز به بعد سیاه‌تر شد. همین ماجرا بهانه‌ای شد تا مهران بی‌جهت و باجهت، بی‌دلیل و با دلیل، سر دعوا بگذارد و سرصدا کند و قصه‌ی گذشته و آینده را پیش بکشد و به کس و ناکس شهره، ناسزا بدهد.

مجبور شدند جایی کوچکتر از جای قبلی بگیرند و با فشار و سختی بیشتری زندگی کنند.


مهران هر روز بدتر از روز قبل رفتار می‌کرد و سردتر و خشن‌تر در خانه نفس می‌کشید.


شش ماهی از این ماجرا گذشت. شهره احساس می‌کرد پای زن دیگری در میان است که این همه سردی و بی‌مهری می‌کشد، اما هر چه دنبال نشانه‌ای گشت تا برایش این حدث ثابت شود، چیزی پیدا نکرد.


از اول عروسی‌شان مدام حرف دختر عمه‌ی کانادا رفته‌ای بود که یک دل نه صد دل عاشق مهران بوده و مدام هم به مهران پیام می‌دهد تا کوله‌بارش را جمع کند و به کانادا برود ولی ... نتوانست این گمان را هم برای خودش به اثبات برساند.

رفتار مهران غیر قابل تحمل شده‌بود و تاب شهره، کم!


مسیر خانه تا مدرسه شهره بسیار طولانی بود از آن سر شهر باید می‌کوبید و به این سر شهر می‌آمد درست در دو نقطه مقابل هم بودند.

روزی دو الی سه ساعت شهره در میان ماشین‌ها و خیابان‌ها، در شلوغی و ترافیک، از این سو به آن سو می‌دوید تا به خانه یا به مدرسه برسد.

هنوز درگیر وام دزدیده‌شده و دردسرهایش بود که مهران تصادف بدی کرد و لگنش شکست.


دردسرهای شهره دو صد چندان شد. مردی که لگنش شکسته و کنار خانه نشسته و وام دزدیده‌شده و مشغله کاری و بچه!

خسته‌شده‌بود! از این همه مسؤولیت، از این همه کار و فشار، خسته‌شده‌بود از این که برای لحظه‌ای نمی‌توانست آسوده بر زمین بنشیند، خسته‌شده‌بود! از دست شوهر غرغرو و عوضی، خسته‌شده‌بود!


اگر مادرش نزدیکش می‌بود نمی‌خواست این همه فشار را تحمل کند به همین خاطر فکری به ذهنش رسید و از مهران خواست تا خانه‌شان را به نزدیک خانه مادرش ببرند تا شهره به کمک مادرش بتواند از پس این زندگی برآید.


اما هر چه شهره بیشتر اصرار می‌کرد، مهران بیشتر لجبازی می‌کرد و قبول نمی‌کرد. حاضر نبود به کنار خانه مادرزن بیاید و شهره دقایقی را با آن‌ها بگذراند و یا آن‌ها برای دقایقی به پیش شهره بیایند.

از شهره خواهش و از مهران، نپذیرفتن و سر و صدا کردن.


از ساعت پنج صبح باید بیدار می‌شد تا آماده مدرسه و مهد دخترش شود و صبحانه‌ی آقا را بیاورد و ساعت سه ظهر خسته به خانه می‌رسید و هنوز کفش‌هایش را درنمی‌آورد باید در رکاب آقا و خانه تا الاه شب بدون ثانیه‌ای استراحت، می‌دوید.


توانی نداشت! دلش برای یک ساعت خواب راحت، تنگ بود! دوست داشت یک شب ساعت ده سرش را روی بالشت بگذارد و تا صبح ساعت شش بیدار نشود! اما....

دعوایشان شد ! شهره دیگه طاقت نداشت نمی‌توانست از پس این همه مسؤولیت و کار بیرون بیاید آن همه با این همه نیش و کنایه و طعنه و طلبکاری!


احساس می‌کرد به بردگی گرفتنش! به بردگی که هیچ اجر و مزدی که ندارد بماند، هنوز دوقورت و نیمشان باقی است!

از طرفی نمی‌فهمید چرا این همه با رفتن به نزدیک خانه مادرش، مخالف است!


یک ماه گذشت.


شهره که دید مهران به حرفش نمی‌کند این بار بنای قهر گذاشت و به خانه مادرش رفت تا شاید فشار و سختی نبودنش باعث شود، مهران به حرفش بکند.

اما گذاشتن و بیرون آمدن همان و بنای طلاق و جدایی مهران همان!


مادرمهران او را به خانه خودش برد و از این مرکز فرماندهی، شیپور طلاق را نواختند.

چند ماهی درگیر و دار بحث و دعوا بودند و هیچ اقدامی از طرف خانواده همسرش برای برگرداندن شهره، اتفاق نیفتاد که نیفتاد!


شهره هم ... خسته بود هم ناراحت و دل‌آزده! این همه برای این‌ها خدمت کرده‌بود و از خود مایه گذاشته‌بود و این همه سکوت به خرج داده‌بود و زبان به دندان گرفته‌بود و حالا با یک اتفاق کوچک و یک خواهش دلسوزانه، باید سر از جدایی درمی‌آورد.


با خودش فکر کرد که تا کی می‌تواند این‌ها را تحمل کند و زیر بار این زندگی نامشترک به سر ببرد؟!

می‌نشست و به گوشه‌ای خیره می‌شد و در آینده غرق می‌گردید! اما هر چه نگاه می‌کرد خودش را نمی‌دید! زندگی نمی‌دید! همه‌اش جنگ، همه‌اش نامهربانی، همه‌اش سردی و بی‌مهری!

چه فایده داشت! از همه مهمتر آیدا بود که این وسط دست و پامال این اختلاف‌ها و دعواها بود و شهره حاضر نبود کوچکترین آسیبی به آیدا برسد!


به همین خاطر بعد از چند ماه درگیری و تلفن و تلفن‌بازی و سر و صدا، راضی به طلاق توافقی شد!

به همین راحتی! به همین سادگی، زندگی نامشترک و نامهربان شهره پایان پذیرفت.


چون طلاق توافقی بود هیچ چیزی نصیب شهره نشد! هیچ چیز!

از بس ناراحت و دلمرده بود، حتی جهازش را برایشان گذاشت و آمد.

برای خودش در ذهنش به همراه دخترش، دنیایی دیگر را رقم می‌زد. دنیایی به دور از همه سختی‌ها و سردی‌هایی که  شش هفت سال ناقابل تحمل کرده‌بود!

اما..... روزگار آن چیزی نشد که رؤیای شهره بود!

تلخی‌اش غالب‌تر از رؤیای شیرین شهره بود!

همسرش بچه را به شهره نداد و حتی از ملاقات آن‌ها جلوگیری می‌کرد. به هر بهانه‌ای مانع دیدار مادر و دختر می‌شد و بیشتر از همه مادرشوهرش بود که مثل دیواری مابین شهره و آیدا ایستاده‌بود!


پله‌های دادگاه و کلانتری، پاهای شهره را خوب به یاد دارد و هنوز رد پای شهره بر آن باقی است.

هر چه این در و آن در زد تا حضانت بچه را بگیرد نتوانست و از آن سخت‌تر این که حتی نمی‌توانست ببیندش!

چشمان زیبای شهره هم‌آواز اشک بود و گریه! ساعت‌ها سرش را زیر پتو می‌کرد و گریه سرمی‌داد!

آیدا تنها ستاره شب‌های تاریک شهره بود و حالا آسمان او بی‌ستاره بود و او در تاریکی محض، گم! در تاریکی محض، محو!

چند باری که موفق به دیدن آیدا شد، احساس می‌کرد بچه را ترسانده‌اند که حرفی نزند وچیزی نگوید و این باعث رنجش آیدا و ترس از دیدار با مادرش می‌شد!

وقتی می‌خواست از آیدا جدا شود، گریه سرمی‌داد و نمی‌خواست برود و برای همین مادرشوهرش، تجویز کرد هم را نبیینند چون بچه اذیت می‌شود و همین کار را هم کرد!

هر بار به بهانه‌ای نمی‌گذاشت شهره،آیدا را ببیند.

آیدا رفته مسافرت. آیدا خوابه! آیدا مریضه!

حتی یک بار به شهره گفتند بیمارستان بستری است و بیماری تنفسی کودکی‌اش برگشته و شهره بیچاره تمام بیمارستان را بالا و پایین کرد و گشت تا شاید آیدا را پیدا کند و بعدا فهمید همه دروغ بوده تا او آیدا را نبیند!


شهره مریض شد! افسردگی گرفت و کنار خانه روی تخت افتاد.

به حدی این افسردگی بر او شدت گرفت که یکسال تمام مدرسه نرفت و مرخصی گرفت.

حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشت! حتی حوصله خودش را نداشت! سردرد می‌گرفت و مثل ابر بهار اشک می‌ریخت!


بعد از پانزده سال کار کردن و شش سال زندگی نامشترک، هیچ چیزی از مال دنیا هم نداشت تا لااقل به کمک آن خودش را نجات دهد.

از این دکتر به آن دکتر از این مشاور به آن مشاور! و آخر سر مشاورها هم به او سفارش کرده‌بودند تا آیدا را نبیند و بگذارد دخترش به سن قانونی برسد و بعد او را به نزد خود بیاورد.


ناچار بود! چاره‌ای نداشت حتی اگر می‌خواست آیدا را ببیند هم نمی‌گذاشتند.

از شوهر سابقش هم هیچ خبری نداشت فقط یک بار از طریق یکی از دوستان خود مهران فهمید که معتاد شده و این برمی‌گشت به همان شش ماهی که مهران خیلی بداخلاق و بد دهن شده‌بود و شهره نمی‌دانست.


مادر شوهرش او را مسبب این فلاکت پسرش می‌دانست و تمام تقصیر اعتیاد مهران را به گردن شهره می‌انداخت.

شهره حتی اگر می‌خواست آیدا را پیش خودش بیاورد امکانش نبود چون هیچ جا و مکانی نداشت و هیچ چیزی از خودش نبود. خودش نیز مهمان مادر بود که با رفتن او نیز تنهاتر شد و دست و بالش بسته‌تر!


ولی ناامید نبود و پس از یک‌سال بیماری و رنج، حالا که کمی به خودش آمده‌بود تمام تلاشش را به کارگرفت تا بتواند به کمک ارثیه و وامی که دارد آپارتمانی کوچک اجاره کند و دست آیدایش را بگیرد و با هم روزهای خوش را از نو بنویسند!





موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : جمعه 93 آذر 7 :: 10:37 صبح :: توسط : ب. اخلاقی

درباره وبلاگ
خدا را شکر می‌کنم که هر چه از او خواستم به من زیباترش را هدیه داد!
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 21
کل بازدیدها: 159335