سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارقه قلم
همگام با هر روز
 
 

  « پسرها در نمازخانه»

         هر چیزی تجربه‌ایست و هر کار نو و تازه‌ای، چشم‌اندازی جدید و زیبا را می‌تواند ترسیم نماید.

         تا قبل از این که به مدرسه ابتدایی بیایم، از خیلی‌ها شنیده‌بودم کار در ابتدایی آسان‌تر از راهنمایی ( مقطع متوسطه) است. چرا که بچه‌ها کوچکترند و بیشتر می‌ترسند بنابراین بیشتر حرف شنوی دارند.

        اما تجربه به من ثابت کرد که اصلا این طور نیست و نه تنها کار در ابتدایی آسان‌تر نیست که بسیار هم دشوار و وقت‌گیر و درد سرساز است!به خصوص پسرانه و به ویژه پایه ششم!

       این پسرها چنان انرژی از آدم می‌گیرند که کل پتانسیل ذخیره و بالقوه و انرژی بالفعل را از تو سلب می‌کنند و مثل یک بادکنکی که سوزن به آن زده‌اند، خالی و تهی می‌شوی!

       هر چند خیلی دوستشان دارم و وقتی نگاهشان می‌کنم قلبم برایشان تالاپ و تلوپ می‌کند اما نفسم را بند آورده‌اند!

      به خودشان به شوخی گفتم:« بیست ساله با دخترا سر می‌کنم یک خم به ابرویم نیاوردند و یک ماهه با شماهام کمرمو شکستید»!

      روز شنبه که با دخترام هستم نمی‌فهمم کی زنگ خانه خورد و ساعت تمام شد و بقیه ایام هفته با پسرام نمی‌فهمم کی زنگ خورد و ساعت تمام شد از بس اذیت می‌کنند و از خود شیطنت به خرج می‌دهند!

      سر کلاس پسرا بیشتر مبصری تا معلم! من عادت به داد و بیداد و هوار هم ندارم و چون مجبورم از این حربه‌ها استفاده کنم، صدایم به کلی می‌گیرد و همیشه صدا خروسی حرف می‌زنم!

      احساس می‌کنم توی حنجره‌ام یک چغندر بزرگ تپانده‌اند و به راحتی نمی‌توانم از تارهای صوتی‌ام استفاده کنم!

      تازه با این همه داد و هوار و فریاد و جیغ و نعره، باز هم ساکت نمی‌شوند و دست از شیطنت‌هایشان برنمی‌دارند! منم که عادت به این شلوغی‌ها و بی‌نظمی‌ها ندارم هی حرص می‌خورم!

    دخترام نیاز به دعوا نداشتند! فقط یک نگاهم بسشان بود! اما این‌ها نگاه و صدا و نعره و فریاد سرشان نمی‌شود!

      واقعا عادت کرده‌اند به بد و بیراه و ناسزا و نعره و توپ و تشر!

       احساس خوبی نیست و خوشم نمیاد که پسرهامون این‌گونه با توهین و تحقیر آموزش ببینند و بر جا نشینند اما چاره‌ای نمی‌گذارند!

         تازه ادای منو که پسرم ، عزیزم می‌گویم را نیز درمی‌آورند!

           واقعا احساسشان را نمی‌فهمم! از هر لحظه‌ای برای شیطنت و بازیگوشی و اذیت استفاده می‌کنند! حتی وسط درس!

       من همه مدلش را دیده‌بودم اما این یکی را که وسط درس بچه‌ای جرأت کند حرف بزند یا کار دیگری انجام دهد ندیده‌بودم!

      می‌توانم با همان روش توهین و ناسزا و نعره، ساکتشان کنم، اما اصلا وجدانم اجازه همچین رفتاری را با این نوجوان‌ها به من نمی‌دهد. هر چند مجبورم صدایم را بلند کنم تا بشنوند ولی دوست ندارم و نمی‌خواهم به آنها توهین کنم و یک ذره حتی یک ذره کوچک به دلم راه بدهم که دوستشان ندارم!

      

        همین امروز از احساسم نسبت به آن‌ها گفتم و این که مثل مادرهایشان دوستشان دارم و این که مواظب باشیم این دوستی‌ها تبدیل به نفرت و دشمنی و بی‌اعتنایی نشود ولی ..... همان لحظه‌ای که حرف می‌زدم ساکت بودند دوباره روز از نو روزی از نو..!

          ساعت یازده دنبالشان آمدند تا به نمازخانه بروند و برایشان درباره بلوغ سخنرانی کنند.

        سخنران، خانمی بود که از اداره آمده‌بود.

       تمام ششم‌ها را به نماز خانه‌ بردند. صندلی توی نمازخانه چیده‌بودند تا پسرها بنشینند.

         قیامتی بود! آقا ناظم‌ها هم پایین تو حیاط گیر بودند و هیچ کس بالا نیامد و فقط من بودم و خانم بهداشت و سخنران بیچاره!

         من حریف پسرهای کلاس خودم نمی‌شوم حالا بچه‌های دو تا ششم دیگه که دیگه هیچی!

         صدا به صدا نمی‌رسید! هیاهو و خنده و شیطنت!

         روی صندلی‌ها نشسته‌بودند و صندلی‌شان را به عقب هول می‌دادند و روی پای دوست عقبی‌شان، تاب می‌خوردند!

          جلو می‌رفتم و بچه‌های جلو را ساکت می‌کردم، وسط و آخر نمازخانه، شلوغ! آخر می‌آمدم، جلو شلوغ! بچه‌های کلاس‌های دیگر هم که اصلا گوش نمی‌دادند که با کی‌ هستی!؟

       هر چی سخنرانه پای میکروفون داد می‌زد، کو گوش شنوا!؟

       من فقط پسرای خودم را که می‌شناختم هی صدا می‌کردم و با اشاره و اخم و ناراحتی به آن‌ها می‌فهماندم تا ساکت بنشینند!

         توی خودکار را خالی کرده‌بودند و با کاغذ به پشت گردن دوستانشان می‌زدند! صندلی جلویی را می‌گرفتند  و به سمت خود می‌کشیدند و لنگ جلویی را به هوا می‌کردند!

       تو سر هم می‌زدند و به پشت گوش هم تلنگر می‌نواختند!

       کاری نبود که پدر صلواتی‌ها نکردند!

       خانمه می‌گفت:« شما در سن بلوغ هستید اول دست و پایتان رشد می‌کند بعد قدتان»
 

‌‌‌‌‌‌‌‌‌       آی خدا! کاشکی می‌بودیدید و می‌دیدید! همه دست و پاهایشان را کش دادند و به جلو آوردند و جمع هم نمی‌کردند!

           گفت:« چند سالتونه؟»

            تا ده دقیقه یک ربع، انگشت‌ها رو هوا بود و هر کسی با داد و هوار عددی می‌گفت!

            سه نفری حریف این صد شیطون آتیش‌پاره نمی‌شدیم!

            هیچ کدام از ناظم‌ها هم نتوانست بالا به دادمان برسد!

          حنجره‌ام سوراخ شد از بس داد زدم! معلم‌های دو ششم دیگر هم نبودند!

           دوستم که پسر کوچکم را نگه می‌دارد ساعت یازده مدرسه دخترش جلسه داشتند و من قرار بود ساعت یازده به خانه بیایم و پسرم را ببرم ولی وقتی وضعیت را این گونه دیدم نتوانستم،پسرها را بگذارم! از این‌ها هر کاری بر می‌آید!

         برای همین پسر کوچکم را پسر دوستم نگه داشت و من در مدرسه ماندم!

          همین هیر و ویر بود که دوستم چون می‌دانست ساعت تفریح است زنگ زد.

          صدایی نمی‌شنیدم. مجبور شدم از نمازخانه بیرون بیایم تا تلفن را جواب بدهم.

        یک دقیقه هم نشد که برگشتم.

         خدایا! نمازخانه رو هوا بود! تمام صندلی‌ها را پرت کرده‌بودند و آن وسط با هم کشتی می‌گرفتند! گرد و خاکی به هوا کرده بودند!

         مربی بهداشت ناراحت و عصبانی پیش من آمد و گفت بروند کلاس! این‌ها گوش نمی‌دهند!

       معرکه‌ای بود وسط نمازخانه! تمام صندلی‌ها چپه و سخنران آن بالا سینه‌کنده!

         پسرهای خودم را یکی یکی پیدا کردم و با اخم و ناراحتی به کلاس بردم!

       نیم ساعت بیشتر در نمازخانه نبودند اما به اندازه بیست ساعت از ما نفس گرفتند!

         تا نشستند مجالشان ندادم. گفتم:« تمام کسانی که سر و صدا و شیطنت کردند را جریمه می‌کنم. تا از روی درس بنویسند»

         حرفم نزنید که خیلی از دستتان عصبانی هستم!

           هر یکی به اعتراض دیگری را نشان می‌داد و هنرهای هم را روی میز می‌ریختند!

        صدایم را بالا بردم گفتم:« دوباره کسی را لو بدهید خودتون می‌دونید! یعنی چی؟ من خودم فهمیدم کی اذیت کرد!»

        یکی یکی اسم بردم که این‌ها باید از روی درس چهار بنویسند.

       تا رسیدم به اسماعیل، تپول، زد روی میز و زد زیر گریه! و با همان صدای چاق و تپولش و با ناراحتی و سگرمه‌های درهم گفت:« خانم من نبودم تقصیر امیر حسین بود پس گوشم می‌زد»

           از لحن گریه‌ی اسماعیل، خنده‌ام گرفت.

        جریمه آن قدری نبود که نیاز به گریه داشته‌باشد اما این اسماعیل تپولم، با این که خیلی هم شیطنت می‌کند و حرف می‌زند اما بسیار هم حساس و زودرنج و معترض است!

      اگه وزیر شود از پس حرفهایش خوب برمی‌آید. خیلی هم ناز، قهر می‌کند.

           زنگ خورد و ریختند دور میزم که جریمه را حذف کنم و بیشتر از همه اسماعیل که به پهنای صورتش اشک می‌ریخت و خواهش می‌کرد جریمه را حذف کنم!

       بهش که نگاه می‌کردم خنده‌ام می‌گرفت. پسر به این بزرگی برای دو صفحه مشق داشت اشک می‌ریخت!

        ول کن معامله هم نبود! نمی‌گذاشت از توی میزم بیام بیرون!

       گفتم:« یک کلمه دیگه بگی سه دفعه‌اش می‌کنم!»

           به هر زور و ضربی بود خودم را از چنگال پسرها نجات دادم و بیرون آمدم!

        با این حجم زیاد کتاب‌ها به خصوص ریاضی و علوم و کمبود وقت، هیچ زمانی برای حرف‌زدن و راهنمایی و صحبت با بچه‌ها نیست. فقط باید درس بدهی و درس و آن‌ها هم نفهمند و نفهمند!

           من اعتراف می‌کنم که حریف شیطنت پسرها نمی‌شوم! نه صدای کلفت و بلندی دارم و نه دل با هیبت و ترسناکی!

       تشویق و جریمه‌ها هم، همه لوث شده‌اند! بچه‌ها آن قدر در خانه‌ها تأمینند که با یک خودکار و ماشین و برچسب نمی‌شود به راهشان آورد!

          کارت امتیازها هم بی‌مزه شده‌اند! چون در قبالشان همچین هدیه دلچسبی دریافت نمی‌کنند!

         یک ساعت و ربع بچه ابتدایی سر کلاس!

          پسرها ورای دخترها هستند! سر کلاس دخترهام تا گرهی به ابرویم می‌افتد یکدیگر را مؤاخذه می‌کنند که خانم ناراحت شد! اما اینجا گره که بماند، اگر آن وسط غش کنی و بیفتی فکر نکنم ککشان بگزد و به خودشان بگیرند!

          من حریف پسرها نیستم! صدایم گرفته و خسته‌ام! این‌ها انرژی زیادی از آدم می‌گیرند با کار گروهی هم نمی‌شود درستش کرد! کلاسی که سی و پنج، چهل نفر پسر یا دختر، فرقی نمی‌کند، نشسته‌باشند، نیاز به مبصر دارند نه معلم! حالا بیا گروهی هم بنشینند به بحث! کلاس کاملا به سقف می‌چسبد!

       کار گروهی مال کلاس‌هایی با فضای فیزیکی مناسب و تعداد گروه‌های کمتری است نه چهل نفر در یک کلاس آن‌ هم در ده گروه!

         ریاضی امتحان گرفتم فقط پنج نفر تو کل کلاس نمره خوبی گرفت بقیه همه متوسط و ضعیف! با آن‌همه توضیح و تمرین و کار در کلاس!

          هر شب که می‌خوابم تا ساعت‌ها سر جایم به این فکر می‌کنم که فقط چه ترفندی به کار ببرم ورای ناسزا و توهین و نعره و فریاد، که لااقل این‌ها درست سرجایشان بنشینند و درس گوش بدهند! نیازی به فکر کردن به روش‌های تدریس و گروه‌بندی ندارم چون تو همین خان اول معلق و سر در هوام!

          امیدوارم آن‌هایی که آن بالاها نشسته‌اند و این تصمیم‌ها را اخذ می‌کنند، حال این کلاس‌ها را دریابند و به داد بچه‌هایمان برسند!

         بچه‌های ما با سواد نمی‌شوند فقط به کلاس بالاتری می‌روند! همین!




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : دوشنبه 93 آبان 19 :: 4:2 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

درباره وبلاگ
خدا را شکر می‌کنم که هر چه از او خواستم به من زیباترش را هدیه داد!
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 10
بازدید دیروز: 29
کل بازدیدها: 159324