سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز

« بلندی‌های درد»

         بچه‌ها به خاطر سرما سر کلاس رفته‌بودند. و من تازه از گرد راه رسیدم و  برای رهایی از سرما خودم را مچاله کردم و به سرعت حیاط را پشت سر گذاشتم تا به گرمای دفتر خودم را برسانم.

          دفتر ما و مدیر و معاون یکی‌ بود. همه سبیل به سبیل در کنار هم بودیم. برای همین گاهی بعضی مجال‌ها از ما گرفته‌می‌شد. در را باز کردم و با نشاط همیشه بلند سلام کردم.

        همان اول هوای سرد دفتر مرا لرزاند. یکی به زور و با صدای گرفته جواب سلامم را داد.

       دبیر ریاضی با پشت دست اشک‌‌هایش را پاک کرد و معلم زبان سرش از ناراحتی بلند نمی‌شد! مدیرمان چادرش را محکم به دورش پیچیده‌بود و در دنیایی از سکوت به کف دفتر خیره‌ شده‌بود! چشمان قرمز ناظممان، از غصه‌ای سخت حرف می‌زد!

      دبیر علوم آهی بلند کشید و به فکر فرو رفت! در و دیوار دفتر داشتند مرا می‌جویدند انگار سقف مدرسه روی سرم پایین آمده‌بود! آخه چی‌ شده که همه در اندوه غرق شده‌اند؟ کدام حادثه تلخ یا ماجرای سخت همه را غصه‌دار ساخته؟ چی شده؟1

       با ترس و لرز پرسیدم چی شده؟ چرا همه ناراحتید؟ بگید تو را به خدا قلبم درد گرفته!

          ناظممان دوباره اشک‌هایش سرازیر شد و بریده بریده گفت: « فهیمه فوت شده»

        اصلا نفهمیدم چی‌ شد؟ دیگه کی چی گفت؟ نمی‌شنیدم! سرم انگار خالی شده بود هیچ صدایی، هیچ تصویری به مغزم نمی‌رسید!

          سست شدم انگار سر نخ تمام رگ‌های بدنم را کشیده‌باشند از هم وارفتم! سلانه سلانه و شل خودم را به نزدیک‌ترین صندلی رساندم و بی وزن و تهی بر آن نشستم! انگار آوار بر سرم فرود آمده‌بود! قلبم نمی‌زد! نفسم صدا نداشت و هر از چند گاهی آهی بلند می‌کشیدم ! تمام بدنم یخ کرده‌بود اصلا گرم نمی‌شدم! انگار خون در رگ‌هایم یخ زده‌بود فقط پلک می‌زدم!

          چنان مات و مبهوت شده‌بودم که اشکم نیز خشک شده بود! اصلا نمی‌توانستم گریه کنم! نمی‌توانستم کلامی به زبان بیاورم! توانایی بلند شدن از جایم را نداشتم انگار فلج شده بودم حتی انگشتانم را نمی‌توانستم تکان دهم! به زمین خیره شده‌بودم و نگاهم از زمین کنده نمی‌شد حتی نای برداشتن نگاهم را نیز نداشتم! نای دم و بازدمی نداشتم!

       همه حرف‌ها و سوال‌ها در ذهنم می‌آمد و می‌رفت اما دهانم باز نمی‌شد! فکم قفل کرده‌بود! و عقلم دستوری نمی‌داد! در ذهنم تصویر فهیمه نزدیک می‌شد، دور می‌شد صدایم می‌کرد. دستش به پاسخ کلاس بالا می‌رفت و درس جواب می‌داد. برمی‌گشت با اکرم حرف می‌زد و مقنعه‌اش را بیشتر جلو می‌کشید و اندام نحیف و لاغرش را روی میز این طرف و آن طرف می‌کشاند! اما نمی‌توانستم چیزی بگویم!

     می‌شنیدم صدایم می‌کنند اما قادر به پاسخ نبودم. فقط آب که روی صورتم پاشیدند نفسم بالا آمد و بغضم سخت شکست! بلند بلند می‌گریستم! اصلا نمی‌توانستم صدایم را  پایین بیاورم! هیچ کس هم تلاشی بر این کار نداشت همه داشتند گریه می‌کردند!

     آخه چرا؟! چرا؟ .....چرا؟!

      ما از قضیه بیماری فهیمه اصلا خبر نداشتیم از کی و چطور توده‌ای بدخیم در شکم این بچه ایجاد شده‌بود، هیچ خبر نداشتیم و چطور این همه زود از پایش انداخته‌بود، نفهمیدم چرا؟!

      سرما را اصلا حس نمی‌کردیم چون به دردی چنان داغ نشسته‌بودیم که هر یخی را ذوب می‌کرد!

     سر و صدای بچه‌ها از کلاس شنیده می‌شد. نمی‌شد کلاس را تعطیل کرد. اندکی که به حال خودم آمدم به سمت کلاس به راه افتادم. مدیر خواست بیشتر بشینم تا حالم سر جایش بیاید. اما هوای دفتر سنگین بود و نمی‌شد نفس بکشی . مطمئن بودم با دیدن بچه‌ها دردم اندکی تسکین خواهد یافت!

       بر خلاف همیشه که با خنده و روی باز به کلاس وارد می‌شدم ، این بار انگار بی‌حسی‌ سردی تمام وجودم را قبضه کرده بود و من چون آدم آهنی بی احساسی به کلاس پا گذاشتم!

       همه را فهیمه می‌دیدم، همه صداها را صدای فهیمه می‌شنیدم .

بچه‌ها انگار همه چیز را می‌دانستند. هیچ کس، هیچ حرفی نزد! هیچ کس نگفت : خانم چرا چشمانتان قرمز است؟ چرا صورتتان پف کرده؟ چرا مثل هر روز نمی‌گید و نمی‌خندید؟

      همه در سکوتی غمبار بر جاهایشان نشسته‌بودند. هیچ کس بازیگوشی نمی‌کرد. صدای حرف هیچ دانش آموزی بلند نمی‌شد. حتی سوال نداشتند. دم در کلاس تجمع نکرده‌بودند و مبصر کلاس نگفت کی غایبه کی حاضر!

     همه دست در دست هم داده‌بودند تا مرا بکشند . احساس می‌کردم له شدم ! چقدر خسته‌ام! چقدر تنم کوفته‌است! چقدر هیچ کس را نمی‌بینم و هیچ آرزویی ندارم!

      برای این که نگاهم به نگاه مظلوم و بی‌صدای بچه‌ها نیفتد رو به تخته ایستادم و نکته دستوری درس را برای تخته، آرام و خشک توضیح می‌دادم و همه در جاهایشان ساکت و بی‌حرکت گوش می‌دادند.

        به یاد لحظه‌ای افتادم که نمایش زیرک و مغفل را بازی می‌کردیم و فهیمه پشت درخت مقوایی پنهان شده‌بود و درخت را نگه‌داشته بود تا نیفتد و وقتی فاطمه که در نقش پدر زیرک بازی می‌کرد به پشت سر فهیمه پنهان شد تا در جواب قاضی پسرش را برهاند و کیسه پول بیشتری بگیرد، یادش رفت که در جواب قاضی چه باید می‌گفت؟ و از فهیمه می‌پرسید و او می‌گفت بگو امانم دهید......امانم دهید.........سوختم ........سوختم

     یادم افتاد سر کلاس آن روز زیر میز یواشکی نان می‌خورد و تا برگشتم لقمه از ترس در گلویش پرید و رنگ از رخسارش برگشت و قرمز شد و به سرفه افتاد. سریع فرستادمش برود آب بخورد وقتی برگشت به شوخی گفتم: فهیمه می‌دونی چرا لقمه تو گلوت گیر کرد؟ با خجالت سرش را انداخت پایین. گفتم برای آن که تنهایی خوردیش اگه یه تعارف به من می‌زدی این گونه نمی‌شد! هیچ موقع یکه خوری نکن!

   لبخندی روی لبش آمد و لااقل کمکی شد لقمه هه درست هضم شود.

     یادم آمد همیشه چانه مقنعه‌اش بالای سرش یا دم گوشش بود بارها و بارها برایش درست می‌کردم اما از بس وول می‌زد مقنعه رو سرش درست نمی‌ایستاد.

    لاغر بود و ضعیف! گرد فقر بر چهره‌اش به زردی نشسته‌بود و بلند خود را فریاد می‌زد!

   من بچه‌های زیادی داشتم که با فقر به سختی دست و پنجه نرم می‌کردند! بچه‌هایی که شاید در شبانه روز تقریبا هیچ چیز برای خوردن نمی‌یافتند یا آن چه می‌خوردند هیچ ارزش غذایی نداشت!

    دانش آموزی که سر صف ناگهان به پشت  بر زمین افتاد و ما فهمیدیم این طفلک دو سه روز است غذای کافی نخورده!

     بچه‌هایی که شب‌ها تا نیمه، پسته می‌شکستند و گردو مغز می‌کردند تا خرج خانواده‌شان را به درآورند و کاشکی همین بود دردهایی که بلندتر از اندیشه و فکر من و شماست! آدم شرم می‌کند بیانشان کند!

    یکسره فهیمه در ذهنم مرور می‌شد. دستور درس می‌دادم اما با فهیمه به سر می‌بردم! در همین حال و هوا ناگهان بی‌اراده فهیمه را صدا زدم.

     تا صدایش زدم انگار سطل آب یخی رویم ریختند و تازه به جا آمدم که فهیمه‌ای نیست! اشک‌هایم شر شر رو به تخته بی صدا می‌ریخت . سعی کردم اشک‌هایم را فرو برم اما نمی‌شد انگار آب بند را برداشته‌بودند و سیل جاری شده‌بود! شانه‌هایم می‌لرزید! و نفسم بریده بریده و منقطع بالا می‌آمد!

      یک آن متوجه شدم کلاس غرق هق‌هق است! تمام کلاس داشتند گریه می‌کردند انگار کمکشان کرده بودم تا خالی شوند!

     برگشتم . بچه‌ها زیر اشک‌هایشان گم شده‌بودند! در و دیوار کلاس هم عزادار بود انگار تمامی میزها و نیمکت‌ها، آجر به آجر کلاس سوگوار شده‌بودند!

     دلم برای بچه‌ها سوخت! از این که ناراحتشان کرده‌بودم احساس خوبی نداشتم! دلم می‌خواست از این حال درشان بیاورم اما خودم را کی بیرون می‌آورد!

      بچه‌ها ساکت نمی‌شدند. ناگهان جرقه‌ای به فریادم رسید.

       گفتم: بچه‌ها فهیمه دختر شاد و خندانی بود فکر نکنم اصلا دوست داشته باشد شماها را این گونه غمگین و ناراحت ببیند. بیایید خوشحالش کنیم و دوباره به کلاس بیاوریمش اگرچه خودش نیست اما می‌توانیم با یادش زنده‌ نگهش داریم.

     - یادتان هست چقدر نمایش مغفل و زیرک را دوست داشت و چقدر آن روز خندیدیم. بیایید دوباره آن نمایش را در کلاس اجرا کنیم.‌ این بار یکی از شما به جای فهیمه خود درخت باشید و ادای آن روز فهیمه را دربیاورید.

      طفلک بچه‌ها! زود گریه یادشان رفت. از خوشحالی نمایش، فضای لحظه‌های قبل را سریع برگرداندن و آماده اجرای نمایش شدند.

     به ته کلاس رفتم و میز آخر تنها نشستم. بچه‌ها نمایش را اجرا می‌کردند و غرق شادی بودند و من فقط به فهیمه فکر می‌کردم و دردی که باید بی‌او بر دل هموار سازم!

     من زنده‌ بودم و دانش آموزم در زیر خروارها خاک پنهان! من زنده بودم و عزیز دلم با تحمل دردی سخت، دنیا را با تمامی غصه‌هایش برای ما  گذاشته‌بود و رفت!

    کفر نمی‌گویم اما زود بود هنوز نوجوانی دوازده ساله بیش نبود! هر چند روزگار خیلی چیزها یادش داده‌بود و بر سرش آورده‌بود اما فکر نکنم هرگز به مرگ فکر کرده‌باشد!

     بچه‌های سال‌های اول تدریس من، بچه‌های روستایی محروم بودند که نه تنها فقر مادی گریبانگیرشان بود، فقر فرهنگی، فقر اجتماعی نیز دامنشان را رها نمی‌ساخت!

      بچه‌های کار، بچه‌های گرسنه، بچه‌های کتک خورده‌ای که خانه زندانشان بود و مدرسه ، تنها ساعت دلخوشی‌هایشان! و معلم ، تنها فرشته نجاتی که بر آن‌ها نازل شده‌بود!

      اگر فهیمه پول عملش را می‌داشت شاید الان زنده بود و می‌توانست فرزندانش را در آغوش کشد!

     مرگ، دست خداست. اما بعضی‌ها وسیله‌ی مرگ زود انجام می‌شوند و این خواست خدا نیست!

      نمی‌توانم نه خود و نه خیلی‌های دیگر را ببخشم که این گونه بی‌تفاوت از کنار زندگی یک کودک، یک نوجوان، یک مادر یا پدر، از کنار زندگی یک انسان، بگذریم!

     ذره ذره کمک‌‌های اندک ما شاید می‌توانست هنوز صدای خنده فهیمه‌ها را با خود داشته‌باشد و ما دریغ کردیم! نفهمیدیم! و فقط نشستیم به انتظار بالایی‌ها، پولدارها، ثروتمندان و سیاست ‌گذاران! و از دور دستی به آتش داشتیم و هی دود خوردیم و دود خوردیم و نالیدیم!

     دردهای آن بچه‌ها بیشتر از سر فقر بود و امروز درد بچه‌هایمان بزرگتر از فقر است. شاید هیچ کدام از دانش‌آموزان امروزم سر گرسنه بر زمین نگذارند اما می‌دانم خیلی‌هایشان سر خوش بر زمین نمی‌گذارند و در فقر دلی‌خوش، خانواده‌ای دلسوز و دوستانی شفیق، می‌سوزند و خاکستر می‌شوند...

      درد این بچه‌ها چه آن زمان و  چه حالا بلند بالا و هولناک است!

      بیایید منتظر دیگران نشویم. هر کاری که می‌توانیم ، حتی شده به لبخندی و دست نوازشی و همدردی با آن‌ها یاریشان کنیم.

     بیایید آن‌هایی را که فراموش شده‌اند و در سکوتی دردناک با زندگی می‌جنگند را دریابیم و دست مهر برسرشان کشیم قبل از آن که به قهر از ما دور گردند!

     ما بیش از آن‌ها به ایشان نیازمندیم . پس به خود کمک کنیم . منتی بر هیچ کمکی نداشته‌باشیم که خود را کمک نموده‌ایم!

  یا علی


« از صدای نقاره‌ها»

       از دور صدای نقاره‌ها، دست می‌اندازد و تو را با صد کوله‌ی خستگی، پا برهنه و شیدایی به صحن سرا می‌کشاند! انگار این تو نیستی که راهبر گام‌هایت هستی! بلکه جذبه‌ای ژرف تو را به عمق خویش می‌کشاند! عمقی که در غرقه‌گاه آن دست و پا نمی‌زنی و تسلیم صدای نقاره‌ها می‌گردی!

       

         پا در حرمش که می‌گذاری، پای بر خود می‌نهی! یادت می‌رود که این تویی که بر آستان ورودی‌اش، خم آوردی! یادت می‌رود به چه نیاز و رازی به حریم امنش، به سر آمدی!

        پا در حرم که می‌گذاری، نفست در سینه حبس می‌شود و در سکوتی بارانی به تماشای ستاره‌های حضورش می‌ایستی!

         

        پاهایت به زمین زنجیر می‌شوند و گویی سنگ شرم نمی‌گذارد گامی به جلو برداری! انگار خون در رگ‌های پایت خشک شده و روح از تنت پرواز گرفته‌است، در حیرتی معصوم‌وار چشم بر ضریح می‌بندی و مدت‌ها فقط نظاره‌گر می‌شوی! گویی زبانت را نیز به قفل و زنجیر کشیده‌اند!

         

       چشمت که به گنبد و بارگاه می‌افتد، بغض افسار می‌ستاند و اسب می‌تازاند و شانه به شانه‌ی سیل‌زده‌های حرمش، غرق می‌شوی! محو می‌شوی و نشانی از خود در این غسل نمی‌بینی! آب تو را می‌برد و به دریای پناهندگانش می‌سپارد!




        به دل تنگی در حرمش، پای نهادی و اکنون که دیده بر گنبدش دوختی تمام تار و پودت از هم گسیخته نمی‌دانی به کدام حاجت آمدی؟! فقط غرق دیدار می‌شوی و در آینه شکسته‌های حرمش صدها برابر می‌گردی و یکی نیستی!

    

دل‌تنگ آرامشی که در عصر تمدن و شهر نشینی، غبار گرفته و به دود نشسته‌است و تو برای نفسی تازه به پناه آمدی! از تمامی تاریکی‌ها گریختی تا در زیر چراغ امامت روشن شوی و راه یابی!

    

برای پیدا کردن آرامشی که در آغوش هیچ بشری به راستی پیدا نکردی و شانه‌‌ی گرمی که تو را پناه گریه باشد ، نیافتی، سر بر ضریح نورانی امام هشتم می‌گذاری و دل را به دیده‌ بارانی‌ات در جوارش، تازه می‌سازی، شکوفا می‌شوی و یادت می‌رود باد با تو چه کرد؟ توفان خانه‌ات را چگونه به تارج برد؟! و سنگ چگونه شیشه‌ دلت را شکست! اینجا درمانگاه شکسته‌ دلان رگبار روزگار است! آنانی که دستشان از بستن دست ظلم کوتاه است و رنج اربابان رویشان را کبود ساخته! و اینجا در پناه علی ابن موسی الرضا آرام می‌گیرند و دل به نرمی می‌سپارند!

   

      دلتنگی از فراقش که روزها و ساعت‌ها ، سال‌ها و ثانیه‌ها در آتشش، سوختی و گریستی و از دور، دست بر سینه گذاشتی و سلام دادی! هی دعا نمودی که ما را به پابوست بطلب! نذر کردی اگر به حرمش پای گذارم، سر سپارم و دل قربانی کنم و جان به ضریحش بندم!

        اینک یا امام رضا، یا غریب الغربا و یا انیس الضعفا،

    

    دستم را از تمامی بلندی کوتاه نموده‌ام تا به بلندای نگاه تو، آویزان گردم ! از گوشه‌ی نگاه مهرت بیرونم مکن که من سرای دیگری سراغ ندارم! مرا به در خانه‌‌ی بیگانگان مفرست که طاقت دوری‌ات را در هیچ کاخی ندارم!

       کبوتر دلم را به گنبد طلایی‌ات، پر می‌دهم، دانه‌اش را یادت نرود سال‌هاست در آرزوی گندم حرمت، لب به نان نزده‌است!

        جانم را به مشک و عنبر خوشبوی حرمت، معطر ساز تا از بیابان خار نچیند و بوی خار نگیرد! مشامم به عطر حرمت خو گرفته ، بی عطر و بو راهی‌ام مکن!

     

دیده‌ام بیمار دیدارت! اشکبار وصلت و آشیانه رویت است! شفایم ده تا دردمند دنیا باز نگردم! کوله‌بارم را از ضریحت پر کن تا دستم به گدایی، پیش کسان دراز نشود!

        زبانم سواد و معرفتی در بیان دیدارت ندارد! گویی سال‌هاست سخنی بر زبانم جاری نشده! و یا نه کلامی برای بیان عشق تو در دست ندارد! تهی است از هر چه زیبایی دیدارت را نقش می‌زند! گویی هیچ آبرنگی این نقاشی را توان رنگرزی نیست!

    

     دلم تنگ است از تمامی تنگناهایی که مرا تنگ به آغوش کشیده‌اند! ولی در سرای تو زنجیر از تمامی رگ و پیوندم برداشته‌ می‌شود و خون یخ‌زده در رگ‌هایم به جوش می‌آید و می‌توانم صدای قلبم را دوباره به آرامی بشنوم! تو آرامش تمامی قلب‌هایی هستی که از پشت پنجره‌ی فولادی فریادت می‌زنند!

    

     از هزاران کیلومتر دورتر، سر برهنه، پا برهنه و قلب عریان و دیده عیان به سویت می‌شتابم تا تو را بی مسافت و راه، باز ببینم و در آغوشت بگریم، نعره زنم و جان سپارم!

      من همسایه‌ات بودم و امروز به دور از خانه لطفت در حسرت دیدارت، دیده می‌پیمایم، آه می‌کشم و آرزو می‌کنم !



      آرزو می‌کنم یک شب تا صبح در حرمت با چشمانی باز بنشینم و قسم می‌خورم هیچ نگویم فقط نگاهت کنم! فقط ببینمت!

      آرزو می‌کنم کاش دوباره رو به روی ضریحت بایستم و از دور بی‌ آن که زایرت را آزار دهم دست بر ضریحت کشم!

      آرزو می‌کنم وقتی به حرمت آمدم ، هیچ کسی اشک نریزد و همه کاسه حاجت به دست، لبخند به لب برگردند!

   

      دلم به درد می‌آید وقتی می‌بینم فقط صدای ناله می‌شنوی و فریاد، غصه و سوز، آه و شیون! دلم می‌خواهد مردم به شادی به نزدت آیند و  صدا به شیون در سرایت بلند نشود!

      دلم می‌خواهد دوباره ببینمت! به خدا این بار چشم بر هم نخواهم زد و سربر نخواهم گرداند!

    

      مرا هر چند رو سیاه گناهانم به رو سپیدی مادرت زهرا ، ببخش و راهم ده! دلم داغدار دوری‌ات، چشمانم خاک پای دیدارت، مرا به زنگار گناه از خود مران که من دری دیگر بلد نیستم و می‌ترسم از این که به سرای دیگری در زنم!

  

مرا که در این شب تار و سرد ، در این رگبار پیاپی و در این غربت آشنا کُش به پناهت آمده‌ام از در مران که سگان، گرسنه بر در ایستاده‌اند! مرا به دست ددان مسپار که اگر زیر شمشیر دوست جان دهم بهتر از آن که بر سفره دشمن، از خوشی، مست گردم!

   

        این بیابان را سال‌هاست ابری نیست! سایه‌ات را از ما دریغ مکن که آتش امان ندهد!

       این درخت را سال‌هاست برگی نیست! نسیمم شو که باد خانه‌مان به خاک وام داده‌است!

      

       من کبوتر حرمت هستم، از بهر گندم تو سال‌هاست نان نو نکرده‌ام! بی‌گندمم مساز!

       خوان کرم تو بی‌انتهاست و ناتمام ! چه می‌شود اگر این گدا نیز بر سفره‌ات، چهار زانو زند!

یا علی ابن موسی الرضا

       

        دستانت مسیح را شفا! دست بیمارانمان و دامن تو! به گوشه‌ی عبایت، شفای دردمندان ده که دمت نفس عیسی است!

       از آستانت دست ندارم تا دوباره صدای نقاره‌ات مرا به خود آورد! گوشم را به نقاره خانه‌ات رخصتی ده تا صدایی دیگر، فریبش ندهد!

                      من مست دیدار توام یا علی ابن موسی الرضا


« وضو می‌گیرم»


وضومی‌گیرم وقتی می‌خواهم در شانه‌ی قبله، دلم، شانه زنم!

وضو می‌گیرم وقتی می‌خواهم

در حریم وحی، از نزول معجزه بر زبان رانم!

و به ترنم جان‌نوازش، جان سپارم!

وضو می‌گیرم وقتی می‌خواهم بنویسم

تا مصداق آیه‌ی « واحلل عقدة من لسانی، یفقهوا قولی» گردم!

 و کلامی را به ناحقی، پایمال

و قلبی را به ضربی، ناکار

و ذهنی را به اندیشه‌ای، مبهم نسازم!

وضو می‌گیرم

تا خو بگیرم به نمک خوردن، نمکدان نشکستن

و لبخند سرخی که شریک شادیم گشته،

 به گل نکشاندن

و دست یاری‌ای که به سویم قد برافراشته

کوتاه نسازم

و مِهری که به یادم سر تسلیم فرودآورده،

به سردی سر نبُرم!

و اشکی را که به دردم هق هق می‌زند

در آغوش گیرم، شانه‌اش گردم!

و به کبوترانی که

شادی نامه‌ی سر به مُهر آرند

دانه پاشم!

و به چشمی که دستش به سویم

بحری است بی‌کران

عرصه تنگ نسازم

گردابش نگردم!

وضو می‌گیرم

تا چوب دار تهمت برپا ندارم

و سر بی‌گناهی‌، بی‌دلیل

بر دار بالا نبرم

و به گذشت، بگذرم از گریبان گنهکاری!

وضو می‌گیرم تا خدا را شاهد بینم

و اسب نتازم در بیابان خشک و بی‌دار و درخت دوری‌اش

و در فراقش، شوره به شنزار نزایم

و سنگ به سنگسار نزنم!

وضو می‌گیرم

تا نعره را در نطفه خفه سازم

و حلقه چشم بر خشم

تنگ دارم و به لبخندی آب بر آتش ریزم!

وضو می‌گیرم

تا در مسجد به دیگران آه نزنم

فحش ندهم و

جز زندگی بر زندگان

و بخشش بر رفتگان

و هدایت بازماندگان

آرزو نکنم!

وضو می‌گیرم

تا در میان این همه دود و غبار

گم نشوم و دست غبار گرفته‌های مسموم را به دست گیرم

به منزل رسانم

وضو می‌گیرم

تا نگاه مادرم را پر مهر سازم

 و خاک پدرم را به دشت آمرزش


و بشنوم صدای آشنای دور

صدای گریه‌ی خنده‌ای در حضور

و صدای سرخی سیلی همسایه از حیا

و صدای درد جمعی تنها

و قریبی در غربت

و صدای آه ستمدیده‌ای در خلوت شب

وضو می‌گیرم

 تا گریه سر گیرم

بر تمامی بغض‌های ناشکفته

و گره‌های گیر در رگ‌ها


وضو می‌گیرم

تا بگویم از زخمی عمیق در سینه‌ها

که در پستوی هراس و ترس، انباری شده‌

پنهان گشته‌ و خاموش، به کنجی زیر خاکستر نشسته‌است!

وضو می‌گیرم

تا برخیزم

چادر به سر کنم و حق پایمال شده‌ای رنجور و مهجور باز ستانم

و خستگی رنج از تنش بتکانم

و گریبان جدال از دست‌ها رها سازم!

وضو می‌گیرم

تا دور شوم

از تمامی دوری‌ها، دودها، سیاهی‌ها

تبرها و نیزه‌ها

از بیدار باش هوس، کینه، بغض، خشم

از خودخواهی نفس و اسیری دل به بیگانه‌

وضو می‌گیرم

 تا در کلاس درس

یادم بماند

چهره‌هایی که بی‌گناه و معصوم

چشم در چشمم جاری دارند

بندگانند نه بردگانم!

که به لبخندی دوباره

خواب شیرین را بر بالشت تنها گذاشته

به کلاس پناه آورده‌اند

شاید این تنها نگاه بارانی‌ای باشد که بر آنها ابر گردیده

وضو می‌گیرم

تا خدا

یادش برود که از یادش برده‌ام

و یادآورم شود که یادش یاریگر هر فراز و فرودم است

و وضو می‌گیرم

و گناه می‌کنم

چرا که یقین دارم

راهش سنگسار خواهد‌شد!

وضو می‌گیرم

تا سجده شگر به جا آرم!


نظر

« چگونه سر گذارم»

برد به روی بالشم ، غصه سر داغش را!

چه تب نموده امشب! تشنج است در راه!

گرفت سرد نبضم

به غلغل‌اند رگ‌‌ها!

و  چشم زد به خنده!

به اشک بست مژگان!

چو سیل روانه گردید، جگر به روی دامان!

 

چگونه‌است این غم؟!

چرا چنین دمادم؟!

به گوشه‌ی خیابان جوانکی چمیده

به انتظار کاری که سر برد شبانگاه!

کنار هر خیابان، زنی به فقر بسته،

به چادرش کودکی، خمار و گیج و افتان!

 چگونه سر گذارم به بالش پر قو!؟

که بعد عمر تحصیل، برادرم بیکار!

چگونه چشم بندم به خواب نازنینی!؟

که نان خانه‌ها را به آجرست، پیمان!

صدای کودکان و فغان سرد مادر،

نگاه درد بابا به آرزوی فرزند!

چگونه سر دهم من، زخنده، هر و کر، چند؟!

لگد به کوچه خورده برادرم ز بیداد

به بستر مریضی فتاده مادرم، چند!

شنیده‌ام به دور از سرا و خانه‌ی ما

نه نان به سفره‌هایی، نه دلخوشی، یکی چند!

چو فقر سایه انداخت!

و درد لانه بگزید!

چو پهن کرد اندوه، سرای سفره بسیار!

و بانگ خانه صاحب، ز پشت در دگربار!

 تو کم خدا ببینی به غم‌سرای پر درد!

که سنگ، سنگ خانه

ز سنگ بی‌دلان، سنگ!

زنی به زیر مشت و لگد به شب رسانده

و کودکی به حبس و به گریه خواب برده!

شلنگ‌‌هاست خورده و نعره‌ها شنیده!

در این چنین هوایی!

چگونه سر گذارم؟!

 که سینه‌ام پر از تاب!

که سینه‌ام پر از درد‍!

خدا نکرده این را!

خدای مهربانی!

خدای لطف و مهر و

خدای رستگاری!

به خون چه غرق گشته! سر پنجه‌ی بزرگان!

 و غرق مستی هستند!

بی‌خبران دوران!

چگونه سر گذارم به روی بالشی نرم!؟

که غم دریده سینه،

که غم بریده پیوند!

 

چگونه سر گذارم؟!


نظر

 

« رها»

نگاهم را تو سم دادی

چپاندی پنبه در گوشم

 و باریدی به راهم ، سنگ

و قفلی سخت بر دستم

شکستی دور بازویم

به سنگی آهنین پیکر

سر دستم به سرپنجه،

به خاک و خون کشانیدی

به حلقم، حرف را کشتی!

شکستی کشتی نطقم

کشیدی از گلو بیرون

 زبانم را به دندانت

تو کر کردی دو گوشم را

به بانگ نامسلمانی!

 تو، ایمانم چه خواهی ‌کرد؟

به زلف پر بر ذهنم

 کدامین سنگ، خواهی زد؟

به زور و قدرت و شیحه

به زندان می‌بری جسمم!

روان تیز دانم را، کدامین حبس؟

کدامین قبض؟!

 تو گرگی، تیز، دندانت!

   منم چوپان اندیشه

به ساز خود نوا نالم

سگان از هم درند جانت!

تو شیری؟! قدرتت بسیار!

منم خرگوش مولانا

      به چاهی افکنم شرت

     حماقت را، جهالت را!

عقابی تو؟! ستم ،چنگال تو تیز است؟!

ولی تیز است ذهن من، ز چنگالت، گریزان است!

حسد، گرداب آزی تو!

قناعت، پیشه‌ام سازم!

به تهمت جایگاه تو، بلند بالا و آوازه

بسازم خانه‌ای از مهر

به خشت راستین عشق

کنم دیوار و در کوته

ببرّم میله‌اش با میل

هزاران آرزو کارم به جای قفل فولادین

و  گلدانی ز خوش رویی

به راه پنجره دارم

بگویم همرهان، همسایگان آیید

بیایید خانه‌ام گرم است!

بیایید محض مهمانی!

 رها باشیم از قید نگاه بی‌رگ و ریشه

 و دستانی غضب آلود

به قصد ذهن و اندیشه!

 رها باشیم در حبس و نمیرد ذهن در ریشه!

رها باشیم در آن سو که قصد حبسمان دارند!

رها باشیم در بیشه!

 

 


نظر

                                                   زمزمه تاریکی

             چادر سیاهش را بر سر آسمان و زمین کشید. همه را زیر خیمه تار و تاریکش جمع نمود. سکوتی حیرت‌انگیز بر همه جا چیره شد! گویی همه زبان به دهان نداشتند! شب، با شکوهی وصف ناشدنی بر سر کلاس آسمان و زمین آمد! ناظمی با هیبت که از شکوهش همه زبان در کام کشیدند و سر تسلیم فرود آوردند. شب با کوله‌باری از تاریکی از راه رسید و سوغاتی‌هایش را بین چشمان منتظرش تقسیم نمود!

              آسمان، نقاب سیاهش را بر چهره زد . چشمان درخشان ستارگان از زیر نقاب پیدا بود. هر چه تمامتر زیور و زینتش را به تماشاگاه آورد و ناز و عشوه بر زمین ریخت! دست بالا برد و بر پیشانی‌اش، ماه را جلوه‌گر ساخت!

              ابرها حاشیه طلایی و زرق و برقی آسمان را سیاه قلم زدند تا نمود ستارگان و ماه دو چندان شود! خورشید کم‌ آورد پشت کوه پنهان شد و از آن جا به تماشای زیبایی شب ، تا صبح نشست و دیده برهم نبست!

           زمین غرق تاریکی و شد و سکوت! خود را برای آرامشی ناز آماده ساخت! گل‌ها سر بر شانه‌ی ساقه‌ها نهادند و خارها، سر در زمین فرو بردند تا خواب گل را زخمی نکنند!

         برگ‌ها در آغوش سخت شاخه، خود را جمع کردند و شاخه نرم آن‌ها را در بغل گرفت تا تاراج شب بر بادشان ندهد!

         لانه‌ها پر بود از پرنده‌ها که جوجه ‌هایشان را به زیر بال پناه می‌دادند تا شبی خوش را در زیر نرمی مهربانی، نمایند!

         بوی خاک شب مشام دشت را خوشبو ساخته‌بود و سر مست! رد پای روز روی خاک محو شده بود! و سایه‌های شب، به درازا بر خاک گسترده‌بود!

           صدای مرغ حق سکوت را می‌شکست و ندای شب را یادآور می‌شد! زنگ خواب طبیعت به نوازش درآمده بود!

             درخت سرش را پایین انداخته به صبحی دلچسب می‌اندیشید. به میوه‌ای که فردا بر شاخه‌هایش متولد می‌شد، ذکر می‌گفت!

            کوه، با شکوه‌تر از روز قد برافراشته‌بود و سینه سپر کرده‌بود! می‌ترسیدی بر آن گام بگذاری انگار کوه تو را در خود می‌برد!

          صدای شغال و گرگ‌ها دشت را به لرزه‌ می‌انداخت. دزد شب از راه رسیده‌بود و با بوق و کرنا ، دل از دشت می‌ستاند! صدایشان در کوه می‌پیچید و دشت را در لاک خود فرو می‌برد همه به پناهگاه‌هایشان شتافتند!

       در شهرها چراغ‌ها را روشن کردند و روزی تصنعی برای خود ساختند! اما شب پیدا بود فقط ستاره‌ها دیده نمی‌شدند! تاریکی زورش بیشتر از چراغ‌ها بود!

       کم کم نور خانه‌ها به خاموشی رفت. درها بسته شد و زنجیرها انداخته، قفل‌‌ها به صدا درآمدند و حفاظ‌ها به نما!

       تنهایی، در سکوت شب، ترس را بغل زده‌بود و گوش‌ها را تیز نموده تا از لابه‌لای سکوت شب، صدایی برای خود بسازد و هیبتی را ترسیم نماید و در سایه این خیال، رنگ زرد کرده، ترس را صمیمی‌تر در آغوش کشد!

         غمگینی، زانوی اندوه را محکم چسبیده! تاریکی شب را با آه درونش می‌نوازد! هر لحظه قلب را تنگتر کرده تا غم گشادتر بتازد! ثانیه‌هایش لاک‌پشتی می گذرند و لحظه‌هایش حلزون‌وار! چنان اندوه با ساز شب به رقص درآمده که دایره بزم، گوشه نشین دیوار است!

       در گوشه‌ای از این تاریکی، بیماری، درد را وسیع‌تر به جان میزبان می‌شود و سفره جان و روانش را برایش گسترده‌تر می‌سازد! در این سکوت و تاریکی، صدای ناله‌های درد او، شب را ملول می‌سازد و رنج را دو صد چندان!

      مادری بر بالای سر کودک بیمارش، قلب می‌بازد و رنج می‌شتابد ، عرق می‌ریزد و خواب را به زیر پا خرد می‌کند! بر اندوه فرزندش، اشک ‌می‌بارد و خون می‌چکاند! نجوا می‌کند و درد کودکش را برای خود می‌طلبد! دل در سینه حبس کرده ضربانی‌ ندارد! مات و مبهوت بر بستر بیماری کودکش به خود می‌پیچد! و چشم در چشمش به امید صبحی شفا، خواب را پی می‌کند!

      دزدی از دیوار خانه‌ای بالا می‌رود تا به دست‌آویز تاریکی، کیسه‌اش را پر نماید! او نمی‌داند که در خانه مردمان جز غم و اندوه، انباری نیست! جز داد و فریاد، بانگی نیست، جز کیفی خالی، حکایتی نیست. او نمی‌داند که مردم از رویش شرمنده‌اند که خانه خالی است و دزد، دست تهی!

     عاشقی، کنج دیوار تکیه زده تا شب را در سایه تاریکی، شاعرانه سپری نماید و در ترانه‌هایش ، معشوقه را نقاشی کند، لمس کند و در آغوش گیرد! او شب را بیشتر از روز جدایی دوست دارد! شب، قلم سیاهی است تا بر نوشته‌های سپید روزش، تصویری زیبا از عشقش بکشد!

      و آن گوشه در خلوتی رویایی، دلشکسته‌ای بالایی، سر بر آستان پاکی‌ها فرود آورده، اشک روحانی‌ می‌فشاند! سکوت و تاریکی را بهانه کرده تا تنگتر در آغوش خدا خیزد! دست به دعا بالا برده و سر به تسلیم، فرود!

بر گناه خود، دریابار می‌گرید و بر دوری از خدا سیل‌آسا می‌بارد! چنگ بر سجاده زده تا از چنگ خویش رهایی یابد و در دامن آرامش خدایی بیارامد! خدا را به تمامی هستی‌اش سوگند می‌دهد که بی او به سر نکند! بی او به پا نشود! و بی او، تنها نگردد!

   در این میانه، در این سکوت پر هیاهو، بر بستری ، نه بر بسترهایی، چشم‌هایی در سوسوی تاریکی باز است و زخم بیداد‌های روز را نو می‌کند. به جان ، حس می‌کند و اشک مظلومیت می‌ریزد! دستان زور روز، گلویش را سخت ، فشرده‌اند، راهی بر تنفس شب نگذاشته‌اند! رد چنگ‌هایشان، می‌سوزد و داغ حرف‌هایشان به استخوان نفوذ کرده‌است! با این همه بیداد روز، شب را نمی‌توان دیده بر هم بست‌ چرا که دیده را نیز کور کرده‌اند!

   منتظری، چشم به راه، در را از جا کنده و مساحت خانه را ساعت‌ها طی نموده، قلبش در پی مسافرش از سینه کنده شده، و جانش از تن به درآمده است! او را هر ثانیه مرگی‌ است نو ! روز را به او نشان دهید تا چشمانش روشن شود!

   اما در این وسط، بیابان می‌آرامد! زیر ستاره‌ها، زیر نور ماه، آسمانی گسترده، سکوتی بزرگ، سرزمینی فراخ، و قلبی خالی از پر ، می‌آرامد! خنکای شب را در کام می‌کشد و جان سوخته‌ روزش را به سایه خنک شب می‌کشاند. پاهایش را راحت دراز می‌کند و ستاره‌ها را می‌شمارد!

   شب خسته نیز زیباست! او هرگز شب را نمی‌بیند چون روز بسیار تاخته و دیده است. اکنون چشمانش تابی جز خواب ندارند و دهانش جز صدای خواب، نوایی ندارد!

 ای شب، بستر بیابانت را برایمان بگستر تا فارغ از تازیانه‌های صبح و به دور از شیحه‌های روز، بر پشت بام آرامشت، بیارامیم! دوست دارم تو را تاریک و ساکت و آرام در بغل گیرم و زیر سایه ماهت، ستاره‌ها را بشمارم!

   دوستت دارم ای شب، چرا که در رویاهای خوابگاهت، آرزوها را می‌چشم و نادیده‌ها را دید می‌زنم!

   ای شب، غبار رنجت را به خانه زورگویان ببر، به سرای بی‌دردان بی حس ببر تا نوای خانه نشینان درد و فقر را بچشند!

   بردار کوله‌بار سیاهت را و تاریکی را خالی کن! من از سیاهی می‌ترسم! از حضور غم، رنج، درد، بی‌کسی، فقر و هرچه هیچ ندارد، می‌ترسم! مرا به وسعت آسمانی شبانگاهت بر تا از ستاره‌هایت برای ندارها، کیسه ام پر کنم! از شفایت دست‌هایم را سرشار سازم و به خانه آن کودک بیمار برم!

     مرا با خود به ماه ببر تا برای رنجیده‌ها و ستمدیده‌ها، خبر از رهایی ببرم!

   دلم را به بیکران تاریکت رهنمون شو تا خورشید را از پشت کوه‌ها بیرون کشم!

 

 

ای تار تو تار و دلت غرق سیاهی

 نوایت مژده‌ی خواب و صدایت لای لایی

به روی دیدگان غمکشیده

بیا آرام تا خوابش نمایی

 به روی پا بر آن مادر که شب را

 به رنج کودکش خوابی ندیده

دل آن عاشق شب‌کش به پا دار

که تا صبحش، دمی راحت ندیده

 بیار آن دزد را نان و نوایی

 که تا دیوار  را او در ندیده!

 به روی چشم‌های زخم خورده

 بیاور مرهم و آبی ز دیده

 ببار ای شب به روی دشت دل‌ها

 که اینجا غم، چه تنهایی خزیده!

گمانم روی بیداری ندیده!

بیا چشم و دلم را روشنی ده!

 

 

 

 


نظر

                                       «گورستان باباطاهر»


      کلاس ناگهان ترکید. هر کسی از خنده به گوشه‌ای پرت شد. میزها از شدت خنده بچه‌ها به رقص درآمده‌بودند. دیوارها انگار به راه افتاده بودند و پاهایشان از زنجیر باز شده بود و به وسط کلاس آمده بودند. کلاس تنگ‌تر به نظر می آمد!

      بچه‌ها از خنده سرخ شده بودند. بعضی‌ها اشک می‌ریختند! اکرم لاغر سفید رویم از شدت خنده سرخ شده بود و ناگهان به زیر میز افتاد! لنگهاش هوا رفت! بقیه هم وضع بهتری نداشتند!

      این طرف ، خودم  نفسم از خنده بالا نمی‌آمد. اشکهام شر شر می‌ریخت. به بچه‌ها که نگاه می‌کردم و چهره معصوم و قشنگ و نوجوانشونو غرق خنده می‌دیدم ، تاب نمی‌آوردم ! لب که نداشتند همه دندان بود!

    فقط خوبیش این بود که کلاسم از دفتر دوربود و گرنه مدیر و ناظم با کفش و کلاه وارد می‌شدند!

   چند لحظه قبل از این اتفاق کلاس رو آماده شنیدن از بابا طاهر کردم. اندکی از زندگیش گفتم و این که چرا بهش عریان می‌گفتند و معمولا رو چه مضمونو محتوایی شعر می‌گفته.

       کلاس غرق سکوت بود . صدای نفس‌های بچه‌ها را میشد شنید.

  نگاهشان پر از شنیدن بود و جز صدای بالا و پایین من ، صدایی، سکوت را نمی‌شکست!

  در و دیوار و پنجره هم گوش واستاده‌بودند. میزها آرام لم داده‌بودند تا لالایی برایشان بخوانم! هیچ کس جنب نمی‌زد. مگس هم پر نمی‌زد! چشم‌هایشان توی چشمام نقش بسته بود که چی می‌خوام بخونم؟!

         چند بیتی از بابا طاهر حفظ بودم و همان‌ها را در ذهن هی دور می‌دادم تا به زیبایی تمام و در حسی رمانتیک برایشان بخوانم و در این جذب و ربایش به عمق شعر پی ببرند و چنگی بر مفهوم شعر زنند!....

         اما چه چنگی! ...چه ربایشی!......تا عمری بچه‌هام تا به یاد بابا طاهر بیفتند از خنده ریسه خواهند رفت و یقین دارم این دو بیت هرگز فراموششان نخواهد شد!

         دو بیتی:

« به گورستان گذر کردم صباحی        شنیدم ناله و افغان و آهی

 شنیدم کله‌ای با خاک می‌گفت   که این دنیا نمی‌ارزد به کاهی»

  بچه‌ها خمار شده بودند و تیز. و آماده شنیدن. تخته نیز ساکت ایستاده‌بود تا بخوانم . میله‌های پنجره نیز گشاد شده بود تا نزدیکتر بیاد و بشنوه!

    و چه شنیدنی!

    تا اومدم شروع کنم به کلمه دوم نرسیده کلاس رفت رو هوا!

 به کلمه گورستان گذر کردم که رسیدم  به جای «ر» «ذ گذر کردم» را تلفظ کردم و گورستان تبدیل به گو ...ستان شد....

     همین بس بود!د

دیگه به ادامه نکشید. انگار بمبی وسط کلاس ترکید. همه چیز را به هم زد! کتاب و دفترها روی زمین غش کردند! چند نفر زیر میزها ولو شدند و اشک‌ها ریختند و خرخرها کردند! آب توی گلوشون پریده بود و نفسشون بالا نمی‌اومد! نزدیک بود چند کشته بدیم!

    از همه بدتر خودم بودم که اصلا به حال نمی‌اومدم. دهانم بسته نمی‌شد ! و مثل ابر بهار اشک خنده می‌ریختم! به بچه‌ها که نگاه می‌کردم و خنده پنهان رو در صورتشان می‌دیدم، تاب  نمی‌آوردم و تا می‌خندیدم بچه‌ها غش می‌کردند!

 آن روزدرسمان را با کلی خنده و گریه درس دادیم.

 همیشه وقتی تو کلاسام اتفاق خنده‌داری بیفته با بچه‌ها کمی همراه می‌شم و این باعث میشه تا خنده‌هاشون زودتر جمع بشه و به کلاس برگردند، اما اونروز برگشتی نبود ! تا آخر کلاس به هم نگاه کردیم و خندیدیم. درس دادیم خندیدیم، تمرین حل کردیم، خندیدیم . اومدیم بیرون هنوز داشتیم می‌خندیدیم!

    احساس می‌کردم لب‌هام پاره شدند !

   خدا پدر باباطاهر را بیامرزد !آن روز کلاس ما را غرق شادی ساخت و خاطره‌ای شاد از کلاس ادبیات به جا گذاشت!

  هر بار آمدم این دو بیت را بخوانم ، آن هم پس از سال‌ها ، از کلمه گورستان ترسیدم و نخواندم !

                                        

                                    گل باشید، نرم و لطیف

                                           




نظر

                                                         کبری

            وقتی فهمیدم عروسش کردند دنیا رو سرم خراب شد! دلم به درد اومد و انگار مهر خاموشی بر دهانم زده‌بودند. نفسم به تنگی افتاده بود. مگه چند سالش بود طفلک! چرا؟ این‌ها که خانواده نداری نبودند. دستشون به دهنشون می‌رسید پس چرا با بچه‌ای به این زرنگی این کارو کردند؟

              کبری دختر قشنگی بود با این که چهارده سال بیشتر نداشت اما از بچه‌های دیگه تو کلاس بزرگتر دیده می‌شد. سرخ و سفید بود و چشمانی درشت داشت. دستاشم معلوم بود خیلی زور داره و اهل کار و تلاشه! صداشم کلفت بود! انگار ریش تو گلو داشت. هر موقع می‌خواست با من حرف بزنه سینه‌اشو سپر می‌کرد و سرشو بالا می‌گرفت و با همون معصومیت روستایی‌اش با من بریده بریده حرف می‌زد.

            بچه زنگ و درس خونی بود . هنوز حرف از دهانم خارج نمی‌شد که گرفته‌بود و قورتش می‌داد. خیلی دوستش داشتم علاوه بر این که زرنگ و قشنگ بود دوست‌داشتنی هم بود. البته من همه شان را دوست داشتم اما این یکی خودشم بیشتر به من نزدیک می‌کرد و خیی هم با ادب بود.

            و حال یک دفعه خبر عروسیشو به من دادند. صورتش، حرکاتش ، حرف‌هاش، خنده‌هاش، درس جواب دادناش، همه و همه ناگهان جلو چشمم ظاهر شد.

             فهمیدم به زور پدر ازدواج کرده اونم به یک سرباز.

         ندیدمش تا این که یکسال گذشت. توی دفتر نشسته بودیم که مدیرمون گفت: راستی خبر داری کبرات بچه دار شده!؟

       آی خدا! دهانم باز موند! گفتم کبرا خودمون؟ گفت : آره دیگه همون دختر قشنگ کلاست!

     سرم درد گرفت. اون که شوهرش سربازه ! بعدشم همه‌اش پونزده سالش بیشتر نیست؟!

      حیاط مدرسه رو به زور راه می رفتم انگار یک سنگ پنجاه منی به پام بسته‌بودند! من، معلمش و بیست و دو سال سن هنوز تو عقد بودم و دانش آموزم ، کودکش در بغل.

     نه این که با خودم مقایسه کنم، اما بچه بود. قیافه‌اش به کودکی بیشتر شباهت داشت تا مادری!

    تصمیم گرفتم هر طوری شده برم ببینمش و همین کار رو کردم. جاده خاکی روستا رو زیر پا گذاشتم  تا به در مغازه‌شون رسیدم و آدرس خونشونو گرفتم و رفتم.

   از پله‌های خاکی خونه‌شون که بالا رفتم ، جلو چشمم ظاهر شد. تمام بغضمو قورت دادمو و بغلش کردم. مامان کوچولو!

      طفلک خجالت می‌کشید. خودشو به هم می‌کشید و قایم می‌کرد! روی یک تشک یه بچه ناز کوچیک بود بغلش کردو آورد کنار من و داد بغلم. با خنده و معصومانه گفت : خانم بلد نیستم عوضش کنم مامانم همه کارامو می‌کنه! نگاهش کردم خیلی گناه داشت ! دلم می‌خواست کنارش باشم و کمکش کنم. دستشو بگیرمو و از این معرکه نجاتش بدم اما ....

          کلی با علی کوچکش بازی کردم و سربه سرش گذاشتم.

         خیلی دلم می‌خواست بپرسم چرا کبرا قبول کردی؟ اما جواب خودمو می‌دونستم و نمی‌خواستم اذیتش کنم.

         بوسیدمشو با دنیایی از حسرت و  مهر نگاهش کردمو اومدم بیرون.

          من ازدواج کردمو و اومدم تهران. هر سال مشهد می‌رفتم اما فرصتی پیش نیومد تا به علی‌آباد برم و این رفت تا ده ساله بعد.

        بعد ده سال ، یکهو احساس کردم چقدر دلم برای خاک علی آباد تنگ شده! می‌دونستم نه مدیرمون دیگه تو اون مدرسه‌ است نه بچه‌هام اما خونه کبرا رو بلد بودم.

       با چه شور و شوقی به راه افتادم . سر از پا نمی‌شناختم. سوار اتوبوس که شدم یک نگاه آشنا دیدم . بزرگ شده بود اما هنوز همان چهره رو داشت. اونم محو من بود . یک دفعه‌ای گفت: شما خانم اخلاقی نیستید؟ گفتم: حسن زاده جان خودتی؟! آخ که چقد خوشحال شدم . بچه‌ام الان بیست و پنج سالش بود و ازدواج کرده بود. گفتم از کبرا خبر نداری؟ گفت نه ما اومدیم شهر . روستا هم که میرم ندیدمش.

     از دیدن دانش آموز ده سال پیشم خیلی خوشحال شدم. احساس می‌کردم چقدر جوان مانده‌ام که این‌ها به سن من رسیده‌اند!

       به علی آباد رسیدیم. روستا کمی فرق کرده بود. مدرسه را هم از نو در جایی دیگر ساخته بودند، بزرگ و قشنگ . برعکس مدرسه قبل که فقط چهار تا دیوار داشت.حتی بعضی کلاس‌ها پنجره هم نداشت و زمستان‌ها از دود بخاری نفتی مسموم بودیم.

    به در مغازه پدر کبرا رفتم. مادرش بود. سلام و احوالپرسی کردم. گفتم : کبرا هست برم ببینمش؟

     گفت: آره . تازه از بیمارستان آوردنش.

          ترسیدم . گفتم چرا بیمارستان؟

          گفت: زایمان کرده.

         خوشحال شدم دیگه چیزی نپرسیدمو راهی شدم.

           در چوبی خانه‌شان را زدم. دختری هفت هشت ساله درو باز کرد. گفتم : با کبرا جان کار داشتم اومد ببینمشون.

             دخترک به سمت حیاط و خانه دوید و داد زد مامان یه خانمه کارت داره.

           دختر جوان و قشنگ هفده هجده ساله‌ای سریع به پیشوازم اومد. سلام کردمو خودمو معرفی کردم گفت: من خواهرشم .

         یه پسره ده ساله سریع تو حیاط اومد . ساکت و آرام سلام کرد.

         گفت: این علی است. پسر بزرگ کبرا. و اشاره کرد به دختر بچه هشت ساله گفت اینم زهراشه.

         قبل از این که به توی اتاق برسیم دو تا بچه دیگه رو هم دیدم . جلو اومدند و سلام کردند. خیلی قیافه‌هاشون معصوم بود .

       وارد اتاق شدم. کبرا تو رختخواب دراز کشیده‌بود سعی کرد بلند شه ، نذاشتم. تازه یکی دو روزی بود زایمان کرده‌بود.

     صورتشو بوسیدم و از خوشحالی محکم فشارش دادم. خیلی خوشحال شدم.

           نوزاد کوچکی کنارش بود و چهار بچه دیگه هر کدام با دوسال تفاوت دو رو برش.

          فهمیدم همه اونها بچه‌هاشن و این بچه پنجمشه.

          خجالت می‌کشید . بچه‌هاشو یکی کی بغل کردم. دخترش عین خودش بود .

        دانش آموز من بیست و پنج سال بیشتر نداشت و پنج بچه داشت. علی ده ساله ، زهرا هشت ساله و همین طور دو سال به دوسال.

      مامانه به این جوانی!

           گفت: خانم می خوام درس بخونم .

            گفتم: تو زرنگ کلاسم بودی با همین علی ات بخون. می تونی!

        گفتیم و خندیدیم .

      پرسید خانم شما بچه ندارید؟

          گفتم: چرا یه پسر کاکل به سر دارم. کلاس اوله.

            شماره امو بهش دادم و یکی یکی از همه شون خداحافظی کردمو اومدم بیرون.

         اونجا کلی خندیدم. اما وقتی بیرون اومدم انگار کوهی رو پشتم سنگینی می‌کرد. غمی دلمو سخت چنگ می‌زد. درست یا غلط نمی‌دونم اما ازین قضیه خوشحال نبودم. کبرا گناه داشت.

          نباید بگیم خدا خواست . خیلی‌های دیگه هم این وسط خواسته یا ناخواسته هولش دادند...

         نمی دونم چی بگم ؟! به کی باید حرف زد؟ یقه کیو باید گرفت؟ یا نه همینه روال و من اشتباه می‌کنم!

       امیدوارم کبرا جان و کبرا جان‌های دیگر هر کجا هستید شاد و خوشحال باشید و غم جرات نکنه پاشو تو خونه‌تون دراز کنه! امیدوارم روزهای شاد نوجوانی و جوانی‌تان را در کنار بچه‌هایتان ، تجربه نمایید، حس کنید، لمس نمایید.

     از من معلم جز دعایی، چیزی بر نمیاد . منو ببخشید که هیچ کاری نتونستم براتون بکنم!

         مامان کوچولوها، قلبم از آن شماست!

 

 


نظر

                                دوستت دارم


           یکی از بچه‌ها دفترشو گرفت و بدو به سمت من اومد. بیچاره دو برداشت تا دفتر رو از دست مرضیه بگیره اما از بس تپول بود و میزها هم تنگ، حریف نشد. بنابراین تسلیم شد و سرجاش نشست.

             مرضیه دفتر و دووند پیش منو گفت: خانم ببینید پای هر ورقش چی نوشته!؟

            دوست ندارم چیزی رو که بچه‌ها دوست ندارند نشونم بدهند رو ببینم، اما تو همون نگاه اول و صفحه‌ای که باز بود دیدم پایین هر دو صفحه نوشته: خانم اخلاقی دوستت دارم.

          جا خوردم صفحه بعدو که ورق زدم پای هر دو صفحه بازم همینو نوشته ‌بود.

            زهرا بچه‌ نسبتا درشتی تو کلاس بود هم تپول بود هم قد و هیکلش بلندتر از بچه‌های دیگه . به همین خاطرهم ته کلاس می‌نشست. خیلی ساکت و آروم بود اصلا به قیافه‌اش نمیومد که یک ذره احساس داشته‌باشه. کم حرف می‌زد و خودشو از بچه‌ها خیلی دور می‌گرفت. از بچه‌های افغانی کلاسم بود. چشماش تنگ و صورتش پف کرده‌بود اما دوست داشتنی بود.

           سر کلاس چون کارم خیلی زیاد بود برای دیدن دفترها از بچه‌ها کمک گرفتم و چند تا نماینده گذاشتم تا تکلیف‌هاشونو ببینه و خودم فقط دفتر سرگروه‌ها رو می‌دیدم.

           دفترشو بستم از جام بلند شدمو به سمتش رفتم. سرشو پایین گرفته‌بود. دفترشو روی میز گذاشتم و با خودکارم زیر برگه‌هاش نوشتم منم تو رو دوست دارم عزیزم فقط به کسی نگی!

        این اتفاق باعث شد تا اولا از اون به بعد هر از گاهی دفتر بچه‌ها رو خودم ببینم نه برای این که پایینش درباره من نوشتند، خیلی چیزهای دیگر می‌نوشتند که کمک می‌کرد تا بهتر درکشون کنم و بهشون نزدیک‌تر بشم و دوم این که زبان بچه‌های ساکت رو هم بخونم .

            همیشه همه بچه‌ها رو دوست داشتم اونایی که ابراز می‌کردند مشکلی نبود اما بچه‌های خاموش کلاس ، به هر دلیلی، باید مورد توجه قرار بگیرند تا در این خلوت و سکوتشون، دور نمونندو محروم نشند.

         بچه‌های روستای علی آباد جاده سیمان مشهد، اولین خاطره‌های من تو تدریس و معلمی بودند. بچه‌هایی محروم و فقیر که نه تنها فقر بر سرشون سایه انداخته‌بود که زیر ستم‌ها و رنج‌های بسیاری بودند که هرگز من هضمشون نکردم! چقدر براشون غصه خوردم! چه شب‌هایی که از درد گرسنگی اونها دستم به سفره دراز نمی‌شد و از گلوم هیچی پایین نمی‌رفت و تا صبح در این فکر بودم که این بچه که نه مادر داره نه پدر ، نه خانه و کاشانه‌ای با یک برادر بیکار و بی‌اخلاق چه می‌کشه! و بیشتر این طفلک‌ها بچه‌های افغانی بودند که بسیار هم درس می‌خوندند.

      دلم برای همشون تنگه! دلم هنوز براشون غصه‌داره! چهره‌هاشون ریز به ریز جلو چشممه! چقدر دوستشون داشتم و  نتونستم هیچ وقت اون طور که دوستشون دارم ابراز کنم! 

 

          امیدوارم هر کجا که هستند سلامت باشند



نظر

                                                          «  تابلوی خوابگاه»


           در حالی که ظرف‌های شاممونو تو دستامون داشتیم از راه پله‌های سلف سرویس بالا اومدیم. تا به سر پاگرد رسیدیم با تجمع سی چهل نفری دانشجوها رو به رو شدیم. همه قلم و برگه به دست رو به روی تابلوی اعلانات خوابگاه ایستاده بودند و چیزی می‌نوشتند!

            با تعجب با دوستام بالا اومدیم . از یک پرسیدیم چی شده! گفت: یه مطلب زیبایی رو رو تابلو نوشتند داریم می‌نویسیم.

           ازدحام و شلوغی بچه‌ها ما رو واداشت جلوتر بریم ببینیم چی نوشتند!؟ متنی رو روی یک مقوای بزرگ نوشته بودند در حالی که حاشیه اطرافشو نقش و نگار زده بودند و عکس ضریح امام رضا را به آن چسابنده بودند.

         شروع کردم به خواندن متن. احساس کردم چقدر این متنو می‌شناسم و دیدمش! ناگهان یادم افتاد! بچه‌های هنر ساعتی پیش به اتاق ادبیات اومدند و خواستند تا یکی از ما متنی رو درباره بمب گذاری حرم امام رضا که دو سه روز پیش اتفاق افتاده بود  رو بنویسند. همه با دست منو نشون دادند و گفتند بده این بنویسه .

             منم چند خطی در این باره نوشتم و دادم بهشون. تا یادم افتاد زدم به پهلو اعظمو گفتم : این همون چند خطی که من برای بچه‌های هنر نوشتم.

          گفتن همانا و بلبشو همانا! اعظم سریع زیر بغلمو گرفت و برد تو خوابگاه. بعد سر و صدا کرد که یعنی چه؟ اینا چرا متنو از بتول گرفتند اما اصلا زیرش ازش نامی نبردند؟!

          گفتم ول کن اعظم اصلا مهم نیست مگه چیه! ولشون کن! بقیه هم باهاش همراهی کردند و گفتند : نه ، یعنی چه!؟ ما الان میریم خوابگاه هنری‌ها و پدرشونو درمیاریم! هرچی التماس کردمو گفتم به حرفم نکردند و زدند بیرون.

         رفتم سراع کتابامو رو تختم شروع کردم به نوشتن درس فردا، که ناگهان دیدم چند تا از بچه‌های هنر سراسیمه وارد اتاق شدند. تا منو دیدند گفتند ببخشید ما به خدا منظوری نداشتیم با عجله شد یادمون رفت! فهمیدم قضیه چیه. گفتم اصلا مهم نیست این بچه‌ها شلوغش کردند. مگه دفعه اولیه که من چیزی می‌نویسم ! بچه‌ها هم سر و صدا کردند که نه یعنی چه شما رشته‌تون هنر باید امانتداری کنید !

       هر چی چشم به هم آوردمو و لب گزیدم محلم ندادند. انگار دنبال دعوا باشند، اونجوری.

       به هر حال طفلکا رفته بودند پای نوشته اسممو نوشتند و این باعث شد هر کی تو خوابگاه شهید هاشمی نژاد مشهد می‌خواست چیزی بنویسه از تبریک گرفته تا تسلیت ، از نامه عاشقانه تا تنفر تا نامه اداری و غیره بیاد پیش من.

      حالا هر وقت یاد اون روز میفتم خندم می‌گیره که بچه‌ها چه کردند!

      دلم برای همشون تنگ شده یکی دو تایی رو هنوز اطلاع دارم اما خیلی‌ها رفتند و نفهمیدم چی شد!؟

        توی یک اتاق کوچک ده تا تخت دو طبقه‌ای بود که گروه ادبیات اونجا سکنی داشتند.چقدر خوش می‌گدشت! چه روزهای باحالی بود! از دور و اطراف مشهد بچه‌هایی با فرهنگ و زبان‌های خاص کنار هم درس می‌خواندند و چقدر همو دوست داشتیم! چقدر می‌خندیدیم! چقدر سر به سر هم می‌ذاشتیم و شوخی می‌کردیم!

     

               یادش به خیر