سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارقه قلم
همگام با هر روز
 
 

« از صدای نقاره‌ها»

       از دور صدای نقاره‌ها، دست می‌اندازد و تو را با صد کوله‌ی خستگی، پا برهنه و شیدایی به صحن سرا می‌کشاند! انگار این تو نیستی که راهبر گام‌هایت هستی! بلکه جذبه‌ای ژرف تو را به عمق خویش می‌کشاند! عمقی که در غرقه‌گاه آن دست و پا نمی‌زنی و تسلیم صدای نقاره‌ها می‌گردی!

       

         پا در حرمش که می‌گذاری، پای بر خود می‌نهی! یادت می‌رود که این تویی که بر آستان ورودی‌اش، خم آوردی! یادت می‌رود به چه نیاز و رازی به حریم امنش، به سر آمدی!

        پا در حرم که می‌گذاری، نفست در سینه حبس می‌شود و در سکوتی بارانی به تماشای ستاره‌های حضورش می‌ایستی!

         

        پاهایت به زمین زنجیر می‌شوند و گویی سنگ شرم نمی‌گذارد گامی به جلو برداری! انگار خون در رگ‌های پایت خشک شده و روح از تنت پرواز گرفته‌است، در حیرتی معصوم‌وار چشم بر ضریح می‌بندی و مدت‌ها فقط نظاره‌گر می‌شوی! گویی زبانت را نیز به قفل و زنجیر کشیده‌اند!

         

       چشمت که به گنبد و بارگاه می‌افتد، بغض افسار می‌ستاند و اسب می‌تازاند و شانه به شانه‌ی سیل‌زده‌های حرمش، غرق می‌شوی! محو می‌شوی و نشانی از خود در این غسل نمی‌بینی! آب تو را می‌برد و به دریای پناهندگانش می‌سپارد!




        به دل تنگی در حرمش، پای نهادی و اکنون که دیده بر گنبدش دوختی تمام تار و پودت از هم گسیخته نمی‌دانی به کدام حاجت آمدی؟! فقط غرق دیدار می‌شوی و در آینه شکسته‌های حرمش صدها برابر می‌گردی و یکی نیستی!

    

دل‌تنگ آرامشی که در عصر تمدن و شهر نشینی، غبار گرفته و به دود نشسته‌است و تو برای نفسی تازه به پناه آمدی! از تمامی تاریکی‌ها گریختی تا در زیر چراغ امامت روشن شوی و راه یابی!

    

برای پیدا کردن آرامشی که در آغوش هیچ بشری به راستی پیدا نکردی و شانه‌‌ی گرمی که تو را پناه گریه باشد ، نیافتی، سر بر ضریح نورانی امام هشتم می‌گذاری و دل را به دیده‌ بارانی‌ات در جوارش، تازه می‌سازی، شکوفا می‌شوی و یادت می‌رود باد با تو چه کرد؟ توفان خانه‌ات را چگونه به تارج برد؟! و سنگ چگونه شیشه‌ دلت را شکست! اینجا درمانگاه شکسته‌ دلان رگبار روزگار است! آنانی که دستشان از بستن دست ظلم کوتاه است و رنج اربابان رویشان را کبود ساخته! و اینجا در پناه علی ابن موسی الرضا آرام می‌گیرند و دل به نرمی می‌سپارند!

   

      دلتنگی از فراقش که روزها و ساعت‌ها ، سال‌ها و ثانیه‌ها در آتشش، سوختی و گریستی و از دور، دست بر سینه گذاشتی و سلام دادی! هی دعا نمودی که ما را به پابوست بطلب! نذر کردی اگر به حرمش پای گذارم، سر سپارم و دل قربانی کنم و جان به ضریحش بندم!

        اینک یا امام رضا، یا غریب الغربا و یا انیس الضعفا،

    

    دستم را از تمامی بلندی کوتاه نموده‌ام تا به بلندای نگاه تو، آویزان گردم ! از گوشه‌ی نگاه مهرت بیرونم مکن که من سرای دیگری سراغ ندارم! مرا به در خانه‌‌ی بیگانگان مفرست که طاقت دوری‌ات را در هیچ کاخی ندارم!

       کبوتر دلم را به گنبد طلایی‌ات، پر می‌دهم، دانه‌اش را یادت نرود سال‌هاست در آرزوی گندم حرمت، لب به نان نزده‌است!

        جانم را به مشک و عنبر خوشبوی حرمت، معطر ساز تا از بیابان خار نچیند و بوی خار نگیرد! مشامم به عطر حرمت خو گرفته ، بی عطر و بو راهی‌ام مکن!

     

دیده‌ام بیمار دیدارت! اشکبار وصلت و آشیانه رویت است! شفایم ده تا دردمند دنیا باز نگردم! کوله‌بارم را از ضریحت پر کن تا دستم به گدایی، پیش کسان دراز نشود!

        زبانم سواد و معرفتی در بیان دیدارت ندارد! گویی سال‌هاست سخنی بر زبانم جاری نشده! و یا نه کلامی برای بیان عشق تو در دست ندارد! تهی است از هر چه زیبایی دیدارت را نقش می‌زند! گویی هیچ آبرنگی این نقاشی را توان رنگرزی نیست!

    

     دلم تنگ است از تمامی تنگناهایی که مرا تنگ به آغوش کشیده‌اند! ولی در سرای تو زنجیر از تمامی رگ و پیوندم برداشته‌ می‌شود و خون یخ‌زده در رگ‌هایم به جوش می‌آید و می‌توانم صدای قلبم را دوباره به آرامی بشنوم! تو آرامش تمامی قلب‌هایی هستی که از پشت پنجره‌ی فولادی فریادت می‌زنند!

    

     از هزاران کیلومتر دورتر، سر برهنه، پا برهنه و قلب عریان و دیده عیان به سویت می‌شتابم تا تو را بی مسافت و راه، باز ببینم و در آغوشت بگریم، نعره زنم و جان سپارم!

      من همسایه‌ات بودم و امروز به دور از خانه لطفت در حسرت دیدارت، دیده می‌پیمایم، آه می‌کشم و آرزو می‌کنم !



      آرزو می‌کنم یک شب تا صبح در حرمت با چشمانی باز بنشینم و قسم می‌خورم هیچ نگویم فقط نگاهت کنم! فقط ببینمت!

      آرزو می‌کنم کاش دوباره رو به روی ضریحت بایستم و از دور بی‌ آن که زایرت را آزار دهم دست بر ضریحت کشم!

      آرزو می‌کنم وقتی به حرمت آمدم ، هیچ کسی اشک نریزد و همه کاسه حاجت به دست، لبخند به لب برگردند!

   

      دلم به درد می‌آید وقتی می‌بینم فقط صدای ناله می‌شنوی و فریاد، غصه و سوز، آه و شیون! دلم می‌خواهد مردم به شادی به نزدت آیند و  صدا به شیون در سرایت بلند نشود!

      دلم می‌خواهد دوباره ببینمت! به خدا این بار چشم بر هم نخواهم زد و سربر نخواهم گرداند!

    

      مرا هر چند رو سیاه گناهانم به رو سپیدی مادرت زهرا ، ببخش و راهم ده! دلم داغدار دوری‌ات، چشمانم خاک پای دیدارت، مرا به زنگار گناه از خود مران که من دری دیگر بلد نیستم و می‌ترسم از این که به سرای دیگری در زنم!

  

مرا که در این شب تار و سرد ، در این رگبار پیاپی و در این غربت آشنا کُش به پناهت آمده‌ام از در مران که سگان، گرسنه بر در ایستاده‌اند! مرا به دست ددان مسپار که اگر زیر شمشیر دوست جان دهم بهتر از آن که بر سفره دشمن، از خوشی، مست گردم!

   

        این بیابان را سال‌هاست ابری نیست! سایه‌ات را از ما دریغ مکن که آتش امان ندهد!

       این درخت را سال‌هاست برگی نیست! نسیمم شو که باد خانه‌مان به خاک وام داده‌است!

      

       من کبوتر حرمت هستم، از بهر گندم تو سال‌هاست نان نو نکرده‌ام! بی‌گندمم مساز!

       خوان کرم تو بی‌انتهاست و ناتمام ! چه می‌شود اگر این گدا نیز بر سفره‌ات، چهار زانو زند!

یا علی ابن موسی الرضا

       

        دستانت مسیح را شفا! دست بیمارانمان و دامن تو! به گوشه‌ی عبایت، شفای دردمندان ده که دمت نفس عیسی است!

       از آستانت دست ندارم تا دوباره صدای نقاره‌ات مرا به خود آورد! گوشم را به نقاره خانه‌ات رخصتی ده تا صدایی دیگر، فریبش ندهد!

                      من مست دیدار توام یا علی ابن موسی الرضا




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : شنبه 93 شهریور 15 :: 12:39 صبح :: توسط : ب. اخلاقی

درباره وبلاگ
خدا را شکر می‌کنم که هر چه از او خواستم به من زیباترش را هدیه داد!
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 158842