سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارقه قلم
همگام با هر روز
 
 

                                       «گورستان باباطاهر»


      کلاس ناگهان ترکید. هر کسی از خنده به گوشه‌ای پرت شد. میزها از شدت خنده بچه‌ها به رقص درآمده‌بودند. دیوارها انگار به راه افتاده بودند و پاهایشان از زنجیر باز شده بود و به وسط کلاس آمده بودند. کلاس تنگ‌تر به نظر می آمد!

      بچه‌ها از خنده سرخ شده بودند. بعضی‌ها اشک می‌ریختند! اکرم لاغر سفید رویم از شدت خنده سرخ شده بود و ناگهان به زیر میز افتاد! لنگهاش هوا رفت! بقیه هم وضع بهتری نداشتند!

      این طرف ، خودم  نفسم از خنده بالا نمی‌آمد. اشکهام شر شر می‌ریخت. به بچه‌ها که نگاه می‌کردم و چهره معصوم و قشنگ و نوجوانشونو غرق خنده می‌دیدم ، تاب نمی‌آوردم ! لب که نداشتند همه دندان بود!

    فقط خوبیش این بود که کلاسم از دفتر دوربود و گرنه مدیر و ناظم با کفش و کلاه وارد می‌شدند!

   چند لحظه قبل از این اتفاق کلاس رو آماده شنیدن از بابا طاهر کردم. اندکی از زندگیش گفتم و این که چرا بهش عریان می‌گفتند و معمولا رو چه مضمونو محتوایی شعر می‌گفته.

       کلاس غرق سکوت بود . صدای نفس‌های بچه‌ها را میشد شنید.

  نگاهشان پر از شنیدن بود و جز صدای بالا و پایین من ، صدایی، سکوت را نمی‌شکست!

  در و دیوار و پنجره هم گوش واستاده‌بودند. میزها آرام لم داده‌بودند تا لالایی برایشان بخوانم! هیچ کس جنب نمی‌زد. مگس هم پر نمی‌زد! چشم‌هایشان توی چشمام نقش بسته بود که چی می‌خوام بخونم؟!

         چند بیتی از بابا طاهر حفظ بودم و همان‌ها را در ذهن هی دور می‌دادم تا به زیبایی تمام و در حسی رمانتیک برایشان بخوانم و در این جذب و ربایش به عمق شعر پی ببرند و چنگی بر مفهوم شعر زنند!....

         اما چه چنگی! ...چه ربایشی!......تا عمری بچه‌هام تا به یاد بابا طاهر بیفتند از خنده ریسه خواهند رفت و یقین دارم این دو بیت هرگز فراموششان نخواهد شد!

         دو بیتی:

« به گورستان گذر کردم صباحی        شنیدم ناله و افغان و آهی

 شنیدم کله‌ای با خاک می‌گفت   که این دنیا نمی‌ارزد به کاهی»

  بچه‌ها خمار شده بودند و تیز. و آماده شنیدن. تخته نیز ساکت ایستاده‌بود تا بخوانم . میله‌های پنجره نیز گشاد شده بود تا نزدیکتر بیاد و بشنوه!

    و چه شنیدنی!

    تا اومدم شروع کنم به کلمه دوم نرسیده کلاس رفت رو هوا!

 به کلمه گورستان گذر کردم که رسیدم  به جای «ر» «ذ گذر کردم» را تلفظ کردم و گورستان تبدیل به گو ...ستان شد....

     همین بس بود!د

دیگه به ادامه نکشید. انگار بمبی وسط کلاس ترکید. همه چیز را به هم زد! کتاب و دفترها روی زمین غش کردند! چند نفر زیر میزها ولو شدند و اشک‌ها ریختند و خرخرها کردند! آب توی گلوشون پریده بود و نفسشون بالا نمی‌اومد! نزدیک بود چند کشته بدیم!

    از همه بدتر خودم بودم که اصلا به حال نمی‌اومدم. دهانم بسته نمی‌شد ! و مثل ابر بهار اشک خنده می‌ریختم! به بچه‌ها که نگاه می‌کردم و خنده پنهان رو در صورتشان می‌دیدم، تاب  نمی‌آوردم و تا می‌خندیدم بچه‌ها غش می‌کردند!

 آن روزدرسمان را با کلی خنده و گریه درس دادیم.

 همیشه وقتی تو کلاسام اتفاق خنده‌داری بیفته با بچه‌ها کمی همراه می‌شم و این باعث میشه تا خنده‌هاشون زودتر جمع بشه و به کلاس برگردند، اما اونروز برگشتی نبود ! تا آخر کلاس به هم نگاه کردیم و خندیدیم. درس دادیم خندیدیم، تمرین حل کردیم، خندیدیم . اومدیم بیرون هنوز داشتیم می‌خندیدیم!

    احساس می‌کردم لب‌هام پاره شدند !

   خدا پدر باباطاهر را بیامرزد !آن روز کلاس ما را غرق شادی ساخت و خاطره‌ای شاد از کلاس ادبیات به جا گذاشت!

  هر بار آمدم این دو بیت را بخوانم ، آن هم پس از سال‌ها ، از کلمه گورستان ترسیدم و نخواندم !

                                        

                                    گل باشید، نرم و لطیف

                                           






موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 93 شهریور 11 :: 2:44 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

درباره وبلاگ
خدا را شکر می‌کنم که هر چه از او خواستم به من زیباترش را هدیه داد!
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 55
بازدید دیروز: 74
کل بازدیدها: 159607