سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارقه قلم
همگام با هر روز
 
 

                                                          «  تابلوی خوابگاه»


           در حالی که ظرف‌های شاممونو تو دستامون داشتیم از راه پله‌های سلف سرویس بالا اومدیم. تا به سر پاگرد رسیدیم با تجمع سی چهل نفری دانشجوها رو به رو شدیم. همه قلم و برگه به دست رو به روی تابلوی اعلانات خوابگاه ایستاده بودند و چیزی می‌نوشتند!

            با تعجب با دوستام بالا اومدیم . از یک پرسیدیم چی شده! گفت: یه مطلب زیبایی رو رو تابلو نوشتند داریم می‌نویسیم.

           ازدحام و شلوغی بچه‌ها ما رو واداشت جلوتر بریم ببینیم چی نوشتند!؟ متنی رو روی یک مقوای بزرگ نوشته بودند در حالی که حاشیه اطرافشو نقش و نگار زده بودند و عکس ضریح امام رضا را به آن چسابنده بودند.

         شروع کردم به خواندن متن. احساس کردم چقدر این متنو می‌شناسم و دیدمش! ناگهان یادم افتاد! بچه‌های هنر ساعتی پیش به اتاق ادبیات اومدند و خواستند تا یکی از ما متنی رو درباره بمب گذاری حرم امام رضا که دو سه روز پیش اتفاق افتاده بود  رو بنویسند. همه با دست منو نشون دادند و گفتند بده این بنویسه .

             منم چند خطی در این باره نوشتم و دادم بهشون. تا یادم افتاد زدم به پهلو اعظمو گفتم : این همون چند خطی که من برای بچه‌های هنر نوشتم.

          گفتن همانا و بلبشو همانا! اعظم سریع زیر بغلمو گرفت و برد تو خوابگاه. بعد سر و صدا کرد که یعنی چه؟ اینا چرا متنو از بتول گرفتند اما اصلا زیرش ازش نامی نبردند؟!

          گفتم ول کن اعظم اصلا مهم نیست مگه چیه! ولشون کن! بقیه هم باهاش همراهی کردند و گفتند : نه ، یعنی چه!؟ ما الان میریم خوابگاه هنری‌ها و پدرشونو درمیاریم! هرچی التماس کردمو گفتم به حرفم نکردند و زدند بیرون.

         رفتم سراع کتابامو رو تختم شروع کردم به نوشتن درس فردا، که ناگهان دیدم چند تا از بچه‌های هنر سراسیمه وارد اتاق شدند. تا منو دیدند گفتند ببخشید ما به خدا منظوری نداشتیم با عجله شد یادمون رفت! فهمیدم قضیه چیه. گفتم اصلا مهم نیست این بچه‌ها شلوغش کردند. مگه دفعه اولیه که من چیزی می‌نویسم ! بچه‌ها هم سر و صدا کردند که نه یعنی چه شما رشته‌تون هنر باید امانتداری کنید !

       هر چی چشم به هم آوردمو و لب گزیدم محلم ندادند. انگار دنبال دعوا باشند، اونجوری.

       به هر حال طفلکا رفته بودند پای نوشته اسممو نوشتند و این باعث شد هر کی تو خوابگاه شهید هاشمی نژاد مشهد می‌خواست چیزی بنویسه از تبریک گرفته تا تسلیت ، از نامه عاشقانه تا تنفر تا نامه اداری و غیره بیاد پیش من.

      حالا هر وقت یاد اون روز میفتم خندم می‌گیره که بچه‌ها چه کردند!

      دلم برای همشون تنگ شده یکی دو تایی رو هنوز اطلاع دارم اما خیلی‌ها رفتند و نفهمیدم چی شد!؟

        توی یک اتاق کوچک ده تا تخت دو طبقه‌ای بود که گروه ادبیات اونجا سکنی داشتند.چقدر خوش می‌گدشت! چه روزهای باحالی بود! از دور و اطراف مشهد بچه‌هایی با فرهنگ و زبان‌های خاص کنار هم درس می‌خواندند و چقدر همو دوست داشتیم! چقدر می‌خندیدیم! چقدر سر به سر هم می‌ذاشتیم و شوخی می‌کردیم!

     

               یادش به خیر




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : دوشنبه 93 شهریور 10 :: 9:34 صبح :: توسط : ب. اخلاقی

درباره وبلاگ
خدا را شکر می‌کنم که هر چه از او خواستم به من زیباترش را هدیه داد!
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 39
بازدید دیروز: 74
کل بازدیدها: 159591