سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر

 « شوخی که جدی درآمد!»


              زنگ زدم. چند لحظه‌ای معطل شدم تا در را باز کند. دم در که آمد، چشم‌هایش قرمز و ور غلمیده‌بود مشخص بود حسابی گریه‌ کرده!

     پرسیدم: چی‌ شده مریم؟ چرا چشمهات قرمزه؟

       تنه‌ی لاغر و باریکش را جمع و جور کرد و گفت: پیاز رنده می‌کردم!

      همان دم در به صحبت کردن از مدرسه و درس و سوال و حساب و کتاب پرداختیم.

     دوست همکلاسی دبیرستانی‌ام بود. دختر بسیار محجوب و مظلوم و دوست داشتنی! وضع مالی خیلی خوبی نداشتند. پدرش کفاش بود و یک مغازه کوچک کفش فروشی سر خانه‌شان داشتند. آن قدر هم کفشی نداشت! پدرش بیشتر به تعمیر و دوخت کفش می‌پرداخت تا فروش آن.

     خیلی لاغر و کشیده بود و بسیار خندان و شاد. دایم تو کلاس و زنگ تفریح سر به سر هم می‌گذاشتیم. کاری نبود که نکرده بر زمین مدرسه رها کرده‌باشیم.

    از حرکات لاغر اندامی مریم همیشه خنده‌ام می‌گرفت. خیلی بانمک و بامزه هم صحبت می‌کرد! مقنعه‌اش هم همیشه سر و ته بود بارها بهش می‌گفتم اما با این که دختر بزرگی بود، مرتب نبود!

      میز جلو ، کنار میز معلم می‌نشستیم. یادمه یک دفعه وقتی آقای رضوی، معلم دلسوز و با ایمان و اخلاق ادبیاتمان سر کلاس بود پاکنش زیر میز افتاد. به جای این که زیر میز برود و پاک کن را بردارد از همان روی میز تاه خورد به جلو و رفت کف کلاس تا پاک کن را بردارد. صحنه‌ خنده‌داری شده‌بود اصلا نتوانستم خودم را کنترل کنم! آقای رضوی هم تا نگاهش به من افتاد خنده‌اش گرفت انگار منتظر بود یکی بخنده تا اون هم راحت بشه

      دوستش داشتم چون خیلی ساده و بی غل و غش بود! هیچ چیزی توی اون دل لاغرش نبود نه چربی، نه غصه، نه هیچ چیز بد دیگری! یک دنیا مهربانی بود و سادگی!

    و اما دم در داشتیم حرف می‌زدیم که ناگهان مادرش آمد. سلام و احوالپرسی کردم. با مهربانی همیشگی‌اش جوابم را داد. مثل همیشه که شوخی می‌کردم با شوخی گفتم: چرا این مریم بیچاره را زدید؟ مگه چی کار کرده‌؟ گناه داشت!

      مادرش با ناراحتی گفت: تقصیر خودشه! دختر به این بزرگی یک ذره عقل و شعور نداره! مثل یه بچه سه ساله رفتار می‌کنه! مجبور می‌کنه آدمو که بزنیش!

     وای خدا..! از خجالت داشتم می‌مردم! دلم می‌خواست زمین دهان باز کنه و منو قورت بده! می‌فهمیدم رنگ به رخسارم نیست! عرق شرم به پیشانی‌ام نشسته‌بود! اصلا رویم نمی‌شد که تو صورت مریم نگاه کنم! از خجالت چشمامو از زمین بلند نمی‌کردم!

      بیشتر از اون که ناراحت حرف خودم بشوم ناراحت خجالت مریم شدم! بیچاره اومد لاپوشونی بکنه، اما نشد!

      نفهمیدم چرا کتک خورده؟ اصلا دلم نمی‌خواست که بدونم! فقط مانده بودم چطوری این قضیه را جمع و جور کنم و چطوری از دل مریم درآورم!

     خداحافظی کردم و به سمت خانه به راه افتادم، با یک دنیا سوال و یک دنیا شرمندگی!


      مریم عزیزم هر کجا هستی لطفا منو ببخش!

      هنوز شرمنده آن روزم!



همه یادداشت‌های این  وبلاگ به بخش آرشیو منتقل شده است و طراحان محترم امکانی برای بازگرداندن آنها نگذاشته‌اند.

برای مطالعه مطالب آرشیو شده به منوی سمت راست و مطالب مربوطه به شهریور 1393 مراجعه کنید.

 

 


« کجاست منزل تو!»

به پشت پرده‌ها پنهان شدی چرا؟!

پاهایت ز پرده بیرون!

می‌خواهی در خفا ناشناخته باشی!

زبانت عریان،

چادرت انداخته!

حجابت باد برده!

چگونه خفا؟‍!

به خشم کمر بستی

و  تیز نموده‌ای شمشیر زبانت

چگونه در قلب‌ها سکنی گیری؟

دستت به پشت سر که دست نگیری ز  پا فتاده‌ای!

چگونه دستگیر شوی؟!

که دست بسته‌ای!

حواله‌ی دور دست‌ها کنی نگاه سرد

به پیش پا نبینی رنج دیده‌ای! آب برده‌ای!

تو منزلت نه به دل‌ها

به سنگ‌ها نوشته‌اند

تو سنگ دل چگونه شوی

بام خانه‌ای؟!

به عرش هم برندت ، تو فرش سیر کنی!

کجاست منزل تو؟!

به سردخانه‌ای!


         « دزد اومده...»

                دو نفر از دو طرف دستهامو می‌کشیدند! دو سه نفر هم از پاهایم آویزان شده‌بودند! درد بدی تو یک آن به من وارد شد! جیغ زدم، فریاد کشیدم و پدر و مادرم را به کمک طلبیدم!

              نه یا ده سال بیشتر نداشتم. خانه‌مان قدیمی بود. از در که وارد می‌شدی یک راهروی عمومی بود با موزاییک‌های بسیار قدیمی و سیاه و در دست چپ راهرو دو تا اتاق پانزده شانزده متری بود که ما در آن زندگی می‌کردیم. خانه جنوبی بود و حیاط بعد ساختمان بود. آشپزخانه‌ هم در قسمت سر پوشیده حیاط بود.

               دو ساختمان کناری خانه‌هایشان را بالا برده بودند و حیاط ، انگاری ته چاهی عمیق افتاده‌بود.سیمان سیاهم که به دیوارهاشون زده‌بودند و این تصویر رو چاهی‌تر می‌کرد!

               پله‌های حیاط آهنی بود. سرویس حمام و دستشویی نیز در یک زیرزمینی مخوف قرار داشت. آن موقع بچه  بودیم و برای بازی خیلی به زیر زمین می رفتیم اما تنهایی جرأت پا گذاشتن تو زیر زمینو نداشتیم و شب‌ها اگر نیاز به دستشویی پیدا می‌کردیم یا  بایدخود را تا صبح نگه می‌داشتیم  و به خود می‌پیچیدیم یا باید مامان یا بابا رو بیدار می‌کردیم.

            القصه، داد و فریاد من و آی دزد....آی دزد من که بلند شد همه به حیاط ریختند. حتی همسایه بالایی از صدای بلند و ترسیده من پله‌ها را دو تا یکی کرد و پایین آمد!

             پدرم ، خدا بیامرز دسته بیلی را که کنار حیاط بود برداشت و به دنبال دزد یک بار بالا می دوید یک بار پایین! اما دزده غیبش زده‌بود.

           من پرت شده بودم کف راهرو. موهام سیخ شده‌بود و از همه‌اش قشنگتر رنگ چشم‌هام بود که تو پنجره خاکستری دیده می‌شد! موهامو انگار تافت زده‌بودند به سمت بالا. خشک و سیخ ایستاده‌بود.

         قلبم مثل یک گنجشک در قفس تندتند می‌‌زد! از ترس و درد داشتم سکته می‌کردم! سریع برام یک لیوان آب قند آوردند!

         همه سفره افطار و افطاری رو رها کرده‌بودند و دور من جمع شده بودند.

           اما دزده پیدا نشد که نشد..!

          همسایه پرسید چی‌ شد؟ کی تو رو گرفت؟ دیدیشون؟

           گفتم : نه فقط دست و پاهامو می‌کشیدند دیگه هیچی نفهمیدم.

          مادرم گفت: اومد تو حیاط که کتری آب جوش و شیشه آبو بیاره تو همین ثانیه دزد گرفتش!؟

          و اما کاشی که به عمل آمد فهمیدیم چی شده؟! هم ترسیدند هم خندیدند. لبشان به دندانشان، خنده بر چشمهایشان!

          مانده بودند بخندند یا بترسند!

         سر سفره افطار مادرم ازمن خواست تا از روی گاز کتری و از یخچال شیشه آب را بیاورم. منم کتری را به دست راستم دادم و شیشه آب سرد را به دست چپم. دمپایی پلاستیکی پام بود و کتری را با یک دستگیره گرفته‌بودم.

         از پله‌های آهنی که آمدم بالا می‌خواستم کلید برق حیاط را خاموش کنم . اما دستی دیگه نداشتم بنابراین با لوله کتری به کلید برق فشار آوردم تا خاموش شود! خاموش کردن همانا! پای کلید آب جوش دادن همانا!

        بله......درست فهمیدید. برقم گرفته‌بود! دزدی در کار نبود! فقط چی شد نمردم! خدا کمک کرد و گرنه همه چیز بر علیه زندگی من رقم خورده‌بود! پله آهنی، دستمال خیس، کتری پر آب جوش استیل و شیشه آب .

         من کف راهرو بی حال بودم  و پدرم بیچاره که این همه بالا پایین شده‌بود، با نگاهی پر از محبت که انگار بچه‌اش را بعد سال‌ها پیدا کرده‌، مظلومانه و با ترحم به من می‌نگریست!

         از اون به بعد تا صدای جیغ و داد من بلند می‌شد و یا اندکی بلندتر داد و هوار راه می انداختم، به مسخره می‌گفتند: دوباره دزد اومده....!

        ولی اون رنگ خاکستری چشمامو یادم نمی‌ره، حتما یه روزی لنز خاکستری می‌خرمو می‌زنم!

         یادش به خیر بچگی، یادش به خیر خانه حیاط دار قدیمی! یادش به‌خیر بازی با خواهر و برادرها! یادش به خیر بابایم بود! عزیزم بود! پدرم بود! یادش به خیر چقدر خوب بودیم و خوش می‌گذراندیم!


نظر

زنگ‌ها برای تو به صدا در می‌آیند

      در اتاق باز نمی‌شد! هر چی دستگیره را به پایین فشار می‌دادم، کمتر نشانی از باز شدن می‌دیم. میز تحریر کوچکم دستم بود و کتاب و دفترهایم زیر بغلم. دست بردم تا برق را روشن کنم اما کلید را که زدم هیچ لامپی روشن نشد.

      چشمانم در تاریکی به اندازه یک پیاله ماست خوری بزرگ شده‌بود. قلبم ناگهان به تاپ تاپ افتاد. صدای قلبم را می‌شنیدم. قلبم توی حلقم بود. یاد فیلم زنگ‌ها افتادم که مرد آلمانی جنایتکار داخل اتاقش حبس شده، در باز نمی‌شد و تلفنش زنگ نمی‌خورد و عزراییل رو به رویش نشسته‌بود و نظاره‌اش می‌کرد!

        دست و پاهایم یخ کرده‌بود. می‌لرزیدم. سست شده‌بودم. نمی‌توانستم سنگینی میز تحریر به آن کوچکی را حتی تحمل کنم. از دستم رها شد و به روی انگشتان پاهایم افتاد. اصلا احساسش نمی‌کردم! نمی‌فهمیدم دردم آمده!

       تمام گناهانم یکی به یکی جلوی من می‌آمدند و می‌رفتند. خودشان را به من نشان می‌دادند و تمامی گناهان ریز و درشتی که به یاد نداشتم ناگهان به ذهنم آمد و جلویم رژه می‌رفتند!

      برادر کوچکم که الان برای خودش مردی شده و ازدواج کرده آن موقع دبستانی بود و من دبیرستانی. هشت سالی از او بزرگتر بودم، با دفتر و کتابش پیش من آمد و همان دم در ایستاد و گفت این سوال‌ها را بلد نیستم یادم می‌دی؟ با بداخلاقی گفتم: نه ! خودم درس دارم!

         طفلک تو نیامده برگشت وقتی رفت پشیمان شدم اما چنان غرق درس خواندن شدم که یادم رفت.

          درسم را خواندم و برخاستم تا پایین پیش بقیه خانواده بروم. و اکنون پشت در با چنین صحنه‌ای ترسناک و هول‌انگیز روبه رو شده‌بودم!

       از ترس نفسم بالا نمی‌آمد! صدایم بلند نمی‌شد! نمی‌توانستم حرف بزنم! تو دلم همه چیز می‌گفتم اما به زبان نمی‌توانستم بیاورم! انگار لال شده‌بودم!

        عزراییل را به  چشم می‌دیدم و احساس می‌کردم دارم قبض روح می‌شوم از پاهایم هم شروع شده‌بود! انگشتان ضرب خورده‌ام بی‌حس شده‌بود و دستانم سرد، تنم سست و فکرم زایل!

       نمی‌دانم آن همه گناه در کجای ذهنم پنهان شده‌بود! آن هم این قدر ت به ت! ذره‌ای از قلم نیفتاده‌بود!

       اشک‌هایم بی‌صدا بر روی صورتم جاری شده‌بود! سرد سرد بود! شوری اشک‌هایم را احساس می‌کردم! خشکم زده‌بود! پاهایم جلو نمی‌رفت! اتاق خاموش و تاریک، در بسته، شب بارانی، حضور دل ناپسند عزراییل و من تنها!

       بی‌صدا و در دل با خدای خودم حرف می‌زدم! بلند در دلم صدایش می‌کردم که خدایا، فقط بگذار یک ساعت دیگر بمیرم! بگذار از همه عذرخواهی کنم! بگذار از برادرم پوزش بطلبم ....خدایا.....خدایا....!

      لحظاتی سخت به همین حالت گذشت چند دقیقه‌ای بیشتر نبود اما انگار سال‌هاست آن‌جا به زمین میخ‌کوب شده‌ام و در رنجم!

       پاهایم را یک آن از زمین کندم و خود را به سوی پنجره پرت کردم. پنجره را باز کردم و بلند و با گریه مادرم را صدا زدم!

     همه سراسیمه به بالا دویدند. در را باز کردند  و کلید برق را زدند و مهتابی روشن شد!

      نمی‌توانستم توضیح بدهم چی شده؟ فقط گفتم در باز نشد ترسیدم!

      مادرم گفت: بچه جون این در که خیلی وقته خرابه و گیر می‌کنه !

         اما برق چی؟ چرا لامپ روشن نشد؟!

       دو تا کلید کنار در بغل هم بودند یکی مال مهتابی یکی مال لامپ ، که لامپ نداشت و من درست  کلید لامپ را زده‌بودم!

        همه یک جوری نگاهم می‌کردند!

         من نگفتم چی دیدم و شنیدم! می‌ترسیدم به من بخندند ولی هیچ وقت آن شب و آن ماجرا و لحظه را فراموش نکردم! شنیده‌بودم در جهنم هر گناهی آن گونه به ذهنت می‌آید که انگار همین لحظه انجامش دادی و من در آن لحظه تمای گناهانم را ریز به ریز دیدم! تازه اون موقع چه گناهی داشتم! الان اگر عزراییل به سراغم بیاید خودم باید تا جهنم بدوم!

        انگشت پاهایم تا مدت‌ها کبود بود! می‌ترسیدم تنها در اتاق بالا باشم!

        تا چند روزی دختر خیلی خوبی شده‌بودم! اما فقط چند روز بود! همه چیز دوباره فراموش شد و دوباره همان‌های قبل شروع شد!

       فقط می‌توانم دعا کنم که خدایا، ما را به حال خود وامگذار! ما را شرمنده خودت نساز! و نگذار داغ گناه بر پیشانی‌مان بخورد! ما را رسوای بهشتیان و جهنمیانت نکن! خودت دستمان را بگیر! و راه را نشانم بده! اینجا مسیرها بسیارند نگذار به بیراهه برویم!

                 آمین


نظر

« همه چیزهای خوب از آن تو»

سلام

روزت به خیر

پهنه‌ی دیدار خورشید، وسعت بخش نگاهت!

 آرامی آبی آسمان، رنگ خیالت!

صلابت کوه‌ها، پشت اراده‌ات!

سرسبزی دشت‌‌ها، دست رویشت!

بلندی قله‌ها، اوج نگاهت!

 و صدای شرشر آبشارها

 نغمه عاشقانه‌ات

هموار باش همچو دشت

که آهوان در تو پناه گیرند و

دامن سبزت را درنوردند

سخت باش همچو سنگ

که باد و باران بر تو بی‌نفس شوند!

دانه باش و پر زور،

دل سنگ را بشکاف و سبز شو

جوانه بزن

ریشه باش و پنهان

و زیر خاک، رو را درخت باش و شاخه

برگ باش و میوه

چمن شو، میزبان شادی‌ها

میزبان پاهای کوچک کودکی

 که بر تو به بازی می‌خرامد

شاخه باش و محکم

 تا بر تو طناب بندند و دل هوا کنند

موج باش و خیز بردار

از دل دریا خود را بکن

و بالاتر را دست انداز

سر تو شایستگی بلندی‌هاست

بگذار بر روی موج هایت

 قایق سواران بی‌باک بتازند

شادی‌های بلندی‌هایت را تقسیم کن

تقدیم کن

دریا باش و ژرف

توفان‌ها را در خود غرق کن

و آرام زیر نگاه آسمان،پهن شو

تو بزرگتر از توفانی

و بزرگتر از گرداب

و عمیق‌تر از چاهی

زود غلغل نزن

ستاره باش و بالا نشین

چشمک‌زن و روشن

خانه‌های تاریک را شمعدانی شو

ابر باش و مهربان

و بکش دست خیست را بر سر خار و گل

 و دلجویی کن از بیابان

از شن‌ها و تب‌دردها

خورشید باش و گرم

تک باش و طلایی

 تا چشم بینندگانت

کاسه‌‌ی گدایی روشنی‌ات شود

رود باش و جاری

تا ماهیان عشق در تو بلغزند و

دشت‌های بی‌دره برایت برقصند

تک درختی باش در بیابان

سایه مسافران گمشده باش

پاهایت را در خاک محکم کن

آب در عمق خاک ، تو را تشنه است!

آشیانه باش و پرنده را پناهگاه

تخم‌هایش را کلاغ‌ها نبرند

خنکا باش،

بر هر چه سردی و ستم است بتاز

دست داغ درد را به باد بسپار

باد باش و ابرها را با خود به خانه‌هاببر

آن جا دل‌شکسته‌ای تنها سایه دوستی می‌طلبد

تو همه چیزهای خوب باش

همه چیزهای خوب نیز از آن تو

خنده باش بر تمای لب‌هایی که به گل نشسته‌اند

و غم را زوزه می‌کشند

لبخندت را دو دستی تقدیم کن

شادیت، هدیه‌ایست از آسمان‌ها

پس آسمانی باش و

ببار تا همه آسمانی شوند!

روزت خوش

روزگارت زیباتر

 


نظر

« سحرم ، کجایی»

           آخرین بار که دیدمش، به پانزده شانزده سال قبل برمی‌گردد. مثل همیشه شیک و خوش‌پوش، تمیز و مرتب با چادر و مانتویی قشنگ و گران به خانه‌مان آمد. تپولتر شده‌بود و سفیدتر.

           شمالی بود. سفید و شیکان! از شکمشان می‌زدند ولی قیافه و تیپشان همیشه مرتب و شیک بود. خوش‌پوش و خوش‌مشرب. همیشه دوست داشتم یک چادر مثل چادر او داشته‌باشم!

           این آخرین باری بود که می‌دیمش. هنوز موبابایل نداشتیم و شماره ثابت هم نداشت. خانه‌شان دا‌‌یما در حال تغییر و جا به جایی بود. مادرش مستاجر بود و به همین دلیل شماره ثابتی نداشت. بعد از ازدواجم منم دیگه دور شدم و تا الان نه خبری، نه صدایی، نه زنگی و نه دیداری! فقط در خواب هی پی‌اش می‌گردم و پیدایش می‌کنم و لحظه‌های خوش را برایش در خواب نقشه می‌کشم!

            سال اول دبیرستان با او آشنا شدم. دو تایی خیلی شیطون و بازیگوش بودیم. فقط فرقمان این بود که من را تا دعوا می‌کردند زود زیر گریه می‌زدم و این باعث نجاتم می‌شد اما او خیلی محکم و قاطع می‌ایستاد و دریغ از ذره‌ای اشک که بر صورتش جاری شود.

              یادمه یک دفعه ما را دفتر مدرسه گرفت و ناظم دوست داشتنی‌مان شروع  کرد به دعوا که چرا سر و صدا کردید؟ الان پرونده‌هایتان را می‌دهم زیر بغلتان بروید خانه.

             از ترس مثل ابر بهار اشک می‌ریختم. از چهره ناظممان معلوم بود که حسابی دلش برایم سوخته. مرا بخشید و راهی کلاس کرد اما او را نگه داشت. ورپریده، پلک به هم نمی‌زد. زل زده‌بود تو چشم ناظم و می‌گفت مگه چی کار کردیم؟

           مقصر اصلی من بودم و او اسیر شده‌بود. وقتی به کلاس آمد زدیم زیر خنده. گفت: تا آخر تسلیم نشدم یعنی چی؟ چرا ما را گرفتند؟

         دوست صمیمی‌ام بود. کنار هم می‌نشستیم و با هم می‌آمدیم و می‌رفتیم و زنگ‌های کلاس و تفریح را با هم می‌گذراندیم. با هم می‌نشستیم و درد دل می‌کردیم.

          یک برادر داشت و چهار پنج‌ تا خواهر از خودش کوچکتر. خودش از همه بزرگتر بود. و به ترتیب بچه‌ها دو سال دوسال از هم کوچک‌تر بودند.

           زندگی قشنگی داشتند. مادرش معلم بود و یک مغازه کوچک خرازی هم داشتند. خانه‌شان چند کوچه‌ای با خانه ما فاصله داشت. به خانه هم می‌رفتیم. بارها در مغازه‌شان با هم به سر می‌بردیم.

            او می‌نشست و از زندگی زیبایشان و رابطه خوبی که با مادرش می‌داشت برایم تعریف می‌کرد. از این که با مادرش برای هم نامه می‌نویسند و هم را چقدر دوست دارند و من تعجب می‌کردم. چون هرگز با مادرم برای هم نامه ننوشتیم . اصلا مادرم آن موقع سواد نداشت.

           من دایم برایش گله می‌کردم که بین من و خواهر برادرم فرق می‌گذارند و او همیشه از مادرش و این که او را بسیار تحویل می‌گیرد، تعریف می‌کرد.

         فقط اسم برادرش، لقب ائمه بود و گرنه دخترها همه ستاره و شهین و شهناز و سحر و... بودند.

        سحر، دوست داشتنی بود و همیشه حسرت زندگی خوشش را داشتم. حسرت زندگی شیکشان و رابطه خوبش با مادر و پدرش.

           اما .....ناگهان............بمبی وسط خانه و زندگی‌شان ترکید. یکنفر کل زندگی‌شان را بیرون ریخت. باد آمد، توفان شد، رگبار گرفت، سرما لبریز شد، تگرگ ریخت و همه چیز زندگی‌شان نابود گردید.

         پدرش با این همه بچه و سن و سال، زن دیگری گرفت و همه این‌ها را ترک کرد و دست خالی گذاشت و رفت. من هرگز پدرش را ندیده‌بودم.

         مادرش به بن بستی بزرگ رسید که با این همه بچه و بی‌پولی چه کند؟ عصبی شده‌بود و بداخلاق!

           به خانه‌مان که می‌آمد زیر کوه غم، خم آورده‌بود و چهره شادش پر از ناراحتی و غصه بود!

        ماجرا از این هم بدتر شد. مادرش زن یک حاجی بازاری شد و اون آقا مخالف حضور سحر در خانه بود و از مادرش خواسته‌بود او را به پدرش بسپرد.

         پدرش هم او را نمی‌پذیرفت و زن باباش راضی نبود سحر پیششان باشد.

         دلم به درد می‌آمد وقتی تصور می‌کردم که در حریم امن خانه جایی نداشته‌باشی و مثل یک مزاحم و اضافی در خانه خودت به تو نگاه شود!

         خودم را که جایش می‌گذاشتم آتش می‌گرفتم. شب‌ها از ناراحتی سحر خوابم نمی‌برد.

         چی‌ شد؟! چرا به یکباره زندگی‌ زیبا و مهربانشان این گونه از هم پاشید؟!

         پدرش بی‌انصاف! مادرش چرا چنین کرد؟! او که دوست صمیمی دخترش بود!

          سحر‌، بیچاره آواره بود. حاجی که می‌آمد باید به خانه پدرش می‌رفت و مثل یک طفیلی بر سر سفره آن‌ها می‌نشست. هر چند در خانه مادری نیز وضع بهتری نداشت!

         مادرش هم تا می‌توانست آزارش می‌داد. بی‌اعتنایی، بداخلاقی و بد زبانی را پیش گرفته‌بود و اصلا دوست نداشت سحر را ببیند.

           سحر، آن سحر شاد و خندان نبود. هرچند هنوز شیک می‌گشت ولی زندگی از هم پاشیده و نامهربانی را در شانزده سالگی تجربه کرد!

        من معلم شدم و سحر در به در. من بزرگ شدم و سحر کوچک و رنج‌دیده. من می‌توانستم بخندم و شاد باشم ولی سحر رنگ شادی را دیگر ندید. هر لحظه اوضاع بدتر می‌شد.

        خواستگار برایش می‌آمد اما تا وضع زندگی و مادر پدرش را می‌دیدند، فرار می‌کردند.

         یکی از خواستگارهایش را خیلی دوست داشت اما او هم نفهمیدیم چرا رفت و نیامد؟! با او صحبت کرده‌بود و ماجرای زندگی‌اش را سیر تا پیاز برایش تعریف کرده‌بود و او هم خیلی با سحر همدردی کرده‌بود. حتی می‌گفت گریه‌اش گرفت و گفت من تو را نجات می‌دهم. اما رفت و نیامد!

         روزگار سرد و یخی سحر به سختی می‌گذشت. از وقتی خانه‌شان عوض شده‌بود خیلی کم می‌دیدمش. هیچ آدرسی نداشتم فقط اگر خودش سراغم می‌آمد و گرنه نمی‌دانستم از کجا پیدایش کنم؟!

        بعد مدت‌ها به خانه ما آمد. من تازه عقد کرده‌بودم. نشست و از زندگی‌اش گفت و این که با برادرش است . گویی برای کمک گرفتن آمده‌بود . می‌گفت: ماشین برادرش خراب شده و هفتاد هزار تومن لازم دارد.

         آن موقع هفتاد تومن خیلی بود. من آن قدر نداشتم. تازه حقوقمان سیزده هزار تومن شده‌بود. اما یک تو گردنی داشتم که می‌توانست مشکل سحر را رفع کند. تا بود هی دل دل کردم و به فکر فرو رفتم و دستم پیش نرفت تا تو گردنی سر عقدم را بدهم. وقتی رفت شب از فکر و خیال خوابم نبرد. شب‌های بسیاری خوابم نبرد! وجدانم مثل سگ گازم می‌گرفت . به خودم فحش می‌دادم که چرا این کمک کوچک را از بهترین دوستم دریغ کردم!

        این فکرمثل خوره مرا می‌خورد اما هیچ آدرس و تلفنی ازش نداشتم.

        و این گذشت تا دو سال بعد. من تازه عروسی کرده‌بودم و هنوز مشهد بودم.

         یک روز زنگ خانه‌مان به صدا درآمد و سحر پشت در ایستاد. آن قدر خوشحال شدم که می‌دیدمش که اشک می‌ریختم.

        هنوز همان طور شیک و پیک بود با آن چادر قشنگ و گرانش!

        با هم کلی حرف زدیم و درد دل کردیم ولی این بار دردش بزرگتر بود!

       با اصرار مادرش و برای این که از شرش راحت شوند به یک همشهری خودشان داده بودندش. شوهر نکرده‌بود بلکه همسر مردی هوس‌باز شده بود که جلوی چشم خودش به جایی دیگر می‌رفت. شب بستر او را رها می‌کرد و خود را در آغوش دیگری می‌انداخت!

         وقتی تعریف می‌کرد، گریه نمی‌کرد اما چنان دردی در حرف‌ها و کلماتش بود که استخوان آدم می‌شکست! قلبم سوراخ سوراخ شده‌بود! از کجا به این جا رسید!

        چه کار می‌توانستم برایش بکنم! نه جایی داشتم پناهش دهم و نه همچین مال و منالی که کمکش کنم! و نه دستم می‌رسید و زوری داشتم که تمامی آزاردهندگانش را بزنم بکشم! این آخرین دیدار ما بود. من به تهران آمدم و دیگر هرگز ندیدمش. فکر نکنم هرگز به در خانه‌مان رفته‌بود و گرنه مادرم می‌گفت ولی هیچ وقت از یادش نبردم . چه شب‌های بسیاری که توی خواب می‌بینمش و حالش را می‌پرسم و از جان و دل به یاریش می‌شتابم! لا اقل همدردی می‌کنم!

      سحر سوخت! سحر را نابود کردند همه چیز زندگی بر علیه‌اش شتافت! همه تو سرش زدند! خانه‌شان، زندانش شده‌بود و بعد ازدواج نیز روزگارش بدتر شد که بهتر نشد! من هرگز نمی‌توانستم خود را جای او بگذارم! اصلا دوست نداشتم بهش فکر کنم چه رسد به این که خود را به جایش بگذارم!

        مهربانترین نزدیکانش بر او ستمکار شده‌بودند و نامهربان . نه پناهی و نه پناهگاهی و نه هیچ دست آویزی که از اینها فرار کنی!

        سال‌هاست از او بی‌خبرم اما از ته قلبم برایش دعا می‌کنم که خدا خودش او را نجات دهد و دستش را بگیرد و آرامش را به خانه دلش برگرداند و طعم خوش مهربانی و دوست داشتن را دوباره حس کند و زیباترین روزها برایش رقم بخورند و هرگز یادش نماند که چه بر سرش آمده‌بود!

         دوست درد کشیده بی‌پناهم، خدا تو را نجات دهد! و در سایه مهرش، تو مهربان باشی و بد اخلاقی دیگران را فراموش کن.

         بدان توی دنیا من تو را خیلی دوست دارم و خانه دلم، از آن توست. هرگز بیرونت نمی‌کنم و هرگز برای دل من اضافی نیستی! بدان از سرم هم بیشتری و بر روی چشمانم جای داری! دردت به کوه و بیابان بخورد و دلت همیشه گرم و  آسمانی باشد!

        آرزو می‌کنم خدا فرزندانی مهربان و دوست‌داشتنی به تو عطا کند تا تمام خلأیی که سال‌ها در آن تنها بودی را برایت هر چه زیباتر پر کنند و تمامی غصه‌هایت را فراموش کنی!

       امیدوارم با مادرت دوباره دوست شوی و هم را مهربان در آغوش گیرید!

         امیدوارم بهترین همسر دنیا نصیبت شود و جای خالی تمامی مهر و محبت‌هایی که از تو دریغ شد را برایت پر سازد!

        و امیدوارم ببینمت!...خوشحال و خندان! ...همان‌طور شیک و خوش پوش! و بنشینی از خوشی‌هایت برایم بگویی و به گذشته‌ات بخندی!

                لطفا کمکم کنید پیدایش کنم !

 


نظر

« روستای شهری»

                 از شهر که به سمت روستا روانه می‌شدی، جاده خاکی بود. یک ساعتی از شهر تا روستا راه بود. مسیر این جاده ، خلوت و ساکت و قشنگ بود.

                 کوه‌ها مسیر را در احاطه خود داشتند و گوییا سربازانی قدرتمندند که از چند روستا و مردمش محافظت می‌کردند. سر به فلک کشیده و قوی هیکل. تمیز و کوهی‌رنگ، غبار دودی بر آن نبود. و قله‌هایشان به روشنی دیده می‌شد. انگار از دشمن نمی‌ترسیدند که هیچ، برای ترساندن دشمن سر نشان می‌دادند.

                    اگر شیشه مینی‌بوس ده را پایین می‌کشیدی زیر تلی از جاده خاکی، محو می‌شدی!

                 یادم هست بچه که بودم خیلی دوست داشتم عقب وانت یا موتور بنشینم و در فضایی آزاد و باز موتورسواری یا ماشین سواری کنم . و این آرزو به انجام رسید و عقب وانت نشستیم و از شهر تا روستا، پشت وانت، صفا کردیم، حالش را بردیم و  بلندترین صداهایمان را به کوه و جاده و درختان هدیه کردیم.

               اما چشمتان روز خاکی نبیند! ما که خودمان را عقب وانت نمی‌دیدیم . مادرم تا ما را دید با تعجب نگاه کرد و زد زیر خنده!

                  واه....چی شده؟!

              از فرق سر تا نوک پا زیر گرد خاک بودیم . درست مثل یک مجسمه‌ی خاکی! حتی روی مژه‌ها و توی بینی‌هایمان نیز خاک نفوذ کرده‌بود! ولی خیلی خوش گذشت! یادش نیز تکرارش است!

            به روستا که نزدیک می‌شدی باغ‌ها و مزرعه‌ها به خوش آمدت جلوتر می‌آمدند. از پشت سرسبزی درختان و انبوهی‌شان به زور می‌توانستی کوه و دره را ببینی!

          چه منظره لذیذی! سرسبزی محض، درختان پر شاخ و برگی که دست‌هایشان را از پنجره مینی‌بوس به تو می‌آوردند و  دست بوسی می‌نمودند.

             همه جا سبز و زیبا بود و گندم‌زارها، زرد و ملیح در میان این سبزی، نان مردم را خوشه‌ خوشه، بسته‌بندی می‌کرد.

               در کنار جاده مردمی که به سمت مزرعه‌هایشان در رفت و آمد بودند دیده می‌شدند. با همان لباس ساده و کهنه روستایی و کلاه نمدی کوچک قهوه‌ای و خری که با دیدنش آن قدر ذوق می‌کردیم که الان با دیدن یک پرشیا آن قدر ذوق نمی‌کنیم.

                گله گوسفندی از هر رنگ و صدای بع بعشان زیبایی را دو صد چندان می‌کرد و چوپانی که در پی گوسفندان صدای هی هی و های هایش دره و کوه را به کمک می‌طلبید و چند نفری گوسفندان را می‌چراندند و می‌راندند!

             این مسیر خواب نداشت. هر کجا بودی و در هر کاری تا به اول مزرعه‌ها و جاده روستا می‌رسیدی خواب از سرت پر می کشید و سرت از مینی‌بوس بیرون بود تا روستا به رویت بتازد!

             زمینی خالی نبود. و مردمان همه در مزارعشان مشغول کار. این صحنه را خیلی دوست داشتم چون تمام آن‌هایی را که می‌شناختم بعد یکسال در راه روستا می‌دیدم

               روستا مابین دو کوه بود. انگار روستا ته دره‌ای بنا شده بود که بلندایش قله کوه‌ها بود. به راحتی می‌توانستی به قله‌هایشان برسی چون آن قدر ارتفاعی نداشتند و مسیر کوه نیز هموار و آدم‌رو بود.

              می‌دانستی آخر مزرعه و اول روستا کجاست! برای همین با دیدن مدرسه ابتدایی و قبرستان، برق در چشمت می‌درخشید که دیگر به روستا رسیدیم.

               هنوز نرسیده صدای عرعر خرها از تو استقبالی صمیمی می‌کردند. از این صدا آن قدر خوشحال می‌شدم که در پوست نمی‌گنجیدم! صدایشان، صدای یک خر تنها نبود، صدای روستا بود و راحتی، نفس تازه و دویدن‌های بی‌پایان، بازی‌های باغ و مزرعه و خلاصی از چهار دیواری شهر!

             بوی سرگین و تپاله گاو ، تر و تازه به مشامت می‌رسید. من کیف می‌کردم! نفسم را محکم بالا می‌کشیدم تا یک ذره از این بوی خالص طبیعت را از دست ندهم! زیر پایت احساسشان می‌کردی! همه جا پر بود از این نقش و نگار طبیعی طبیعت!

           در همین ابتدای روستا، کمپرس می‌شدی و باید تا خانه پیاده می‌رفتی و ساک و اسباب‌هایت را با خود می‌کشیدی! ما چون بچه بودیم نصیب کمی ازین بار و بنه داشتیم. بنابراین سبکبار و پران به بالای ده می‌رفتیم.

            من همیشه راه میانی را انتخاب می‌کردم. چون از وسط ده می گذشت و همه را می‌دیدی. همه هم با ذوق و شوق جلو می‌آمدند و بغلت می‌کردند و غرق بوسه احوالپرسی می‌کردند که بیشتر به فضولی شباهت داشت تا احوالپرسی!

             آن قدر ذوق می‌کردم که مرا می‌بینند و با دست نشان می‌دهند که نگو و نپرس!

           از ذوقم راه نمی‌رفتم، می‌پریدم و رقصان به بالای ده می‌رفتم. برای دیدن پدر بزرگ و مادر بزرگ چنان سراسیمه بودم که سنگ‌ها را زیر پایم احساس نمی‌کردم و یکسره سکندری می‌خوردم.

          لهجه فارسی دری روستا را خیلی دوست داشتم. با شنیدن لهجه و صدایشان، احساس خوش نزدیکی می‌کردم درست مثل غریبی که از غربت به منزل برگشته و آشنایانش را بعد سال‌ها دوری و فراق می‌بیند، به سر ذوق می‌آمدم.

         صدای شرشر آب جو که از وسط روستا می‌گذشت ، دلم را تازه می‌کرد همان اول دست و پاهایم را در آب فرو می‌بردم و با این که بسیار سرد هم می‌بود اما دوستش می‌داشتم و خستگی شهر را از تن می‌تکاندم.

        توی راه خرها با باری از خار یا گندم به جلوی تو می‌رسیدند و باید کناره می‌گرفتی تا خر را زمین نزنی، شایدم خودت زمین نخوری.

        با خوشحالی و بلند به صاحب الاغ و بارش سلام می‌کردم. یعنی من آمدم!

        درها و پنجره‌های چوبی، خانه‌های کاه گلی، بوی خوش آب و خاک، صدای ماما گاوها و قوقولی قوقو مرغ و خروس‌‌ها و صدای مردمی که با لهجه  و بلند بلند با هم حرف می‌زدند و از هم می‌پرسیدند: از کجا اومدین؟ به کجا میرین؟ با کی اومدین؟ تا کی هستین؟ووو........مرا از خود بیخود می‌کرد. عاشق این سر و صداها بودم.

        تک و توکی توی روستا ماشین شخصی داشتند. همه با اتوبوس می آمدند. صدای بوقی نبود و پارکینگ ماشین معنایی نداشت!

         ما با لباس شهر می‌آمدیم و معمولا مشکی بود و پر از خاک می‌شد. باید حتما چادر رنگی و شلوار رنگی می‌پوشیدی تا گرد راه نگیری!

         به خانه مادر بزرگ نرسیده، جوی آب بزرگی بود که باید مراقب می‌بودی در آن نیفتی. دخترها از بالا تا پایین جو کنار لبه‌هایش می‌نشستند وظرف و لباس می‌شستند. صدای هر و کر و خنده‌شان همیشه به گوش می‌رسید. همیشه لب جو پر بود امکان نداشت به لب جو بیایی و کسی نباشد! برای همین تا حوصله‌مان در خانه به سر می‌رفت به لب جو می‌آمدیم و به بهانه آب بردن یا ظرف و لباس شستن، لحظه‌هایمان را کنار دخترها و صدای خوش آب که از فراوانی غلغل می‌کرد ، می‌گذراندیم.

       اینجا کم خواب می‌شدم. آن موقع‌ها نمی‌فهمیدم چرا؟! اما حالا خوب می‌دانم که بعد آن همه دود ودم شهر، این اکسیژن ناب با مشاعرم چه می‌کند؟

        بی‌هراس از ترس دزد و ماشین و موتور و آدم بدها، یکسره در کوچه پس کوچه‌‌های روستا پهن بودیم و از بالا به پایین از پایین به بالا، سر استخر، به میان ده، بالای ده و همه جا را یکریز گشت می‌زدیم و می‌دویدیم و بازی می‌کردیم.

      پنج‌شنبه‌ها به روی قبرستان می‌آمدیم. بچه‌های روستا ، کیسه‌ای به دست دور قبرها می‌گشتند و از صاحبان قبرها برای خود خیرات جمع می‌کردند.

       من رویم نمی‌شد دست دراز کنم و چیزی بخواهم اما وقتی خودشان می دادند کلی ذوق می‌کردم. بعدا با دوستان و دختران فامیل، خیرات‌هایمان را نشان هم می‌دادیم و کیف می‌کردیم که من دو شکلات بیشتر و سه بیسکوییت کمتر و یک نقل اضافه‌تر دارم و تو نداری..

       صبح‌ها با صدای خروس بیدار می‌شدی و تا چشمت را باز می‌کردی، کوه و درختان را می‌دیدی و نوای خوش طبیعت!

         شب‌ها فانوس روشن می‌کردیم و از ترس شغال بیرون نمی‌آمدیم. شب که می‌شد صدای شغال‌ها روستا را پر می‌کرد و روی پشت‌بام‌های خانه‌هایی که روی کوه بودند، راه می‌رفتند. صدای پایشان شنیده‌می‌شد.

          اگه نصفه شب نیاز به دستشویی داشتیم حتما مامان یا بابا را بیدار می‌کردیم . می‌ترسیدیم تنهایی توی حیاط برویم.

       دم غروب و صبح زود، گاوها  را می‌دوشیدند و من تماشای این صحنه را با فاصله از گاو دوست داشتم. از گاو می‌ترسیدم از گوسفندشم هم، از خروس‌ها و ادرک‌ها هم می‌ترسیدم همه شان را از دور دوست داشتم.

     بوی خوش نان پختن زن‌ها در خانه‌ها بلند می‌شد و مردها برای روشن کردن تنور به کوه می‌رفتند تا خار بیاورند و این کارشان ایک روز ز صبح تا نزدیک غروب طول می‌کشید.

      بوی این خارها هم خیلی خوش‌گوار بود! جانت تازه می‌شد!

        بچه‌‌های روستا لباس‌های خوبی نداشتند. بر و روی تمیز و شانه کرده‌ای هم نداشتند. پسرهای کوچکشان همیشه دماغشان آویزان بود و صورتشان کثیف و سوخته ، اما خیلی دوست داشتنی بودند چون تمام صمیمیت را در چهره، خالص و ناب، به همراه داشتند!

      صبح‌ها صدای مردان و زنانی که بلند بلند صحبت می‌کردند و صبح زود بعد نماز به سمت مزرعه‌ها و باغ‌هایشان می‌رفتند به گوش می‌رسید. دایم پشت پنجره آن‌ها را دید می‌زدم.

       سال‌ها گذشت. مادر بزرگ و پدر بزرگ مردند. ما تنها شدیم. ما بزرگ شدیم. دیگران هم بزرگ شدند. بچه‌های روستا هم بزرگ شدند، اما یک چیز دیگرهم شد........

     مادربزرگ، پدر بزرگ‌ها که رفتند روستا را هم با خودشان بردند.

      آب کم شد. خشکسالی شد. مزرعه‌ها خشک شدند. سیل آمد باغ‌ها را ویران ساخت. مردم روستا به شهر آمدند. کارگر شدند. کارمند شدند. بچه‌های روستا زن شهری گرفتند. کشاورزان کم شدند کسی نبود از باغ‌ها و مزرعه‌های باقی مانده مراقبت کند، جز تک و توکی انگشت‌شمار!

       جاده را آسفالت کردند. لوله‌کشی آب کردند. در خانه‌هایشان حمام ساختند و دستشویی‌هایشان جدید شد. گاوها را فروختند و در شهر خانه خریدند. الاغ‌ها یا مردند یا فروخته‌شدند جایشان سمند و پراید و پیکان و ...خریدند.

       خانه‌های روستا را کوبیدند و به جایش ساختمان شهری ساختند. آشپزخانه اپن، اتاق خواب و پذیرایی و به جای طویله و اسطبل، پارکینگ ماشین. تازه بعضی‌ها دو طبقه ساختند. حالا آسمان روستا معلوم نبود.

      همه جز بازماندگان پیر و درمانده روستا، شهری حرف می‌زدند. از تهرانی‌ها تهرانی‌تر!

     بوی ادکلن‌هایشان، نفس درختان را تنگ کرده و دود ماشین‌ها و بوی سیگارهایشان، هوای روستا را تار و تیره نموده‌است.

      صدای هچی گاو و خری، هیچ گوسفندی به گوش نمی‌رسد اگر هم باشد یکی یا دوتا. آن هم آن قدر این شهری‌ها پیف پیف می‌کنند که خر و گاو خجالت می‌کشند اجابت مزاج کنند.

      سر جوها، دختران جوان نیستند . جو خالی از دختران است و خالی از آب. یک باریکه مو آب ته جو می‌خزد!

      همه چیز را باد برد، همه چیز را شهری‌ها پامال کردند.

      بچه‌های دماغو روستا که حالا بزرگ شده‌اند، تهرانی غلیظ صحبت می‌کنند و عینک دودی به چشم می‌زنند. شلوار لی می‌پوشند و سیگار به لب کنار معبرها می‌ایستند و از شهرشان حرف می‌زنند!

      مردم بر در خانه‌هایشان قفل می‌زنند نه از ترس گرگ و شغال که از ترس هم!

       خوب شد بی‌بی جان نیستی ببینی و گرنه دق می‌کردی!

     روی قبرستان همه با لباس اتو کشیده و شهری و با کفش‌های پاشنه بلند و آرایش‌های نو ، به سر خاک‌ها می‌آیند. حتی حمد و سوره را نیز شهری می‌خوانند! کسی دستش را سر خاک دراز نمی‌کند تا خیرات طلب کند. جلو هر کی هم می‌گیری با دست کنار می‌زنند که نه خیلی ممنون!

     این یکی برای آن یکی قیافه می‌آورد که من اونها رو نمی‌شناسم از دهند. نمی‌دونم کی‌اند؟

      کسی به نا آشنایی سلام نمی‌دهد همه با هم غریبه‌اند! بعضی‌ها هم خود را قایم می‌کنند تا آشنا به نظر نرسند. نگاهشان را از تو می‌دزدند تا داغ روستایی بودنشان معلوم نشود!

         مدل در مدل ماشین و طبق طبق قیافه و ادا!

            با هم مسابقه آپارتمان سازی در ده دارند.

        هیچ کسی ساک حمام به دست به سوی حمام عمومی نمی‌رود! در حمام مدت‌هاست بسته‌است!

         مدرسه‌ها خالی از بچه‌هاست . دیگر کسی در روستا جز چند پیرزن و پیرمرد زندگی نمی‌کنند. همه بچه‌هایشان را به غیر انتفاعی‌ها سپرده‌اند!

         اینجا صبح‌ها، خروس هم خواب می‌ماند . مردم با صدای موبایلشان بیدار می‌شوند. کسی در خانه‌اش نان نمی‌پزد، نانوایی زده‌اند. مردم به صف می‌ایستند تا نان بخرند هر چقدرش را هم دوست نداشتند بیرون می‌ریزند . دیگر خر و گاوی نیست که نان خشک را برایشان تلیت کنند و آنها بخورند!

         اگر همین دو تا کوه هم نبودم شک می‌کردم که این همان روستاست! اینجا روستایش، شهری شده! شهر زده شده! و مردمانش از ناف تهران آمده‌اند!

        برای همین هم شاید روستا قهر کرد و رفت، شهر مانده و شهری‌هایش!

        روستا، روستایی زیباست هر چند امکانات حق همه است، اما نباید به اصل ساختار روستا دست ببریم. روستایمان برنمی‌گردد چون شهری‌هایمان روستا را فراموش کرده، شهری شده‌اند!



نظر

نماز خانه کوچک

           زنگ نماز که می‌خورد، بچه‌ها برای گرفتن وضو به شیرهای آب حمله می‌کردند. جوراب‌هایشان را یواشکی سر کلاس درمی‌آوردند تا معطل جوراب درآوردن نشوند و سریع به نمازخانه بیایند و جا بگیرند.

         بارها به بچه‌ها تذکر دادم زنگ تفریح دوم وضو بگیرید تا چنین بوپالری در کلاس بلند نکنند. اما همیشه یه چند نفری پیدا می‌شدند که گوش نمی‌دادند یا یادشان می‌رفت.

          نماز خانه رو به روی دفتر مدیر و معاون بود. خیلی هم کوچک بود. آن زمان بچه‌ها بدون کارت امتیاز و وعده اردو و نمره ، خودکار به نماز می‌آمدند. فقط جایمان تنگ و کوچک بود. تا دم در پر می‌شد. و می‌سپردیم دیگه کسی وارد نماز خانه نشود، اصلا در باز نمی‌شد!

           پیش نماز نداشتیم برای همین یکی از معلم‌ها جلو می‌ایستاد و  با بچه‌ها به وحدت نماز می‌خواند.

            آن‌روز قرعه به نام من افتاد. بچه‌ها همو هول می‌دادند که کنار من بایستند. سر هم داد و بیداد می‌کردند که من اول رسیدم کنار خانم!

           حالا هی نصیحتشان کن، فایده داشت مگر؟!

         نماز خانه به کله، پر شده‌بود. جای سوزن انداختن نبود.

       قامت بستیم و نماز را شروع کردیم.

      رکعت دوم، وسط سوره حمد، سر و صدایی تو نماز خونه بلند شد!

        آخ  ....آخ....وای....وای.............آی.............آی

       نفهمیدم چی می‌خونم؟!

           که ناگهان به روی زمین پرت شدم و بچه‌ها هم روی من!

            خدایا، چی کار می‌کنید؟ چی شده بچه‌ها؟!

           یکی یکی از روی همدیگه و زمین پاشدند!

         از خنده ترکیده‌بودند! بعضی‌ها هم که دردشان آمده‌بود داد و بیداد می‌کردند. و من ناراحت و عصبانی به دنبال این بودم که چی‌ شده! چه اتفاقی افتاده؟!

           و اما

         یکی از بچه‌های سوم ، رکعت دوم به نماز خانه می‌رسد. با عجله وارد می‌شود. با عجله وارد شدن همانا، پاش به موکت نمازخانه گیر می‌کنه، و میاد زمین نخوره و رو بچه‌ها نیفته، دست‌آویز بچه‌ها می‌شه و اونها هم که شل تو نماز ایستاده بودند به زمین و روی نفر جلویی یا بغلیشان می‌افتند و این روال در عرض چند ثانیه به همه ردیف وسط منتقل می‌شود و هر کسی برای نجات خودش دیگری رو پایین می‌کشه !

         و این شد که آن شد!

          اصلا نمی‌شد دعوا کنی چون یه اتفاق بود! خودش چنان ترسیده بود که زبانش به لکنت افتاده‌بود! بلند بلندگریه می‌کرد که خانم به خدا نفهمیدم چی‌ شد؟

           از صدای همهمه و شلوغی ما مدیر و ناظم هم به نمازخانه کشانده‌شدند. و .....چه پدری از آن بچه‌ها درآمد ....خدا می‌داند و من و اون بچه‌ها!

            هر چی آمدیم میانجی شویم نشد. نزدیک بود یه مشتم من اون وسط بخورم.

             با همه‌ی این احوال و دعوا و سر و صدا بعدش وقتی یادم می‌افتاد چی شد! خنده‌ام می‌گرفت. قیافه بچه‌ها که روی من و بچه‌های دیگه افتاده‌بودند جلو چشمم می‌آمد، طفلکا مونده بودند بخندند یا دعوا کنند!

         با این حال خاطره خوشی شد و در ذهنمان یادگار! از آن به بعد تصمیم گرفتیم روزهایی که هوا خوب است  و سرد نیست در حیاط موکت پهن کنیم و نماز بخوانیم تا دیگه این حادثه رخ ندهد!

         راستی! گناه بچه‌ها چی بود؟!

 


نظر

« خیرات شادی»

شاباش کن شادی به سیاه‌پوش اندوه

 که این جامه ‌شب، تور شادی به سر نکرده

این زنده‌دار غم، سال‌هاست شرمنده سفره لبخند،

به حزن میهمان است!

بشکن بزن شادی،

در سرایی که دیوارهایش

از جنس اشک‌اند و آه

و

زنگار خستگی، فرسوده تیرآهن تحملش!

بر سر بیار سینی دلخوشی

به سرایی که رنگش، خاکستر رنج

و درش بر پاشنه درد، استوار!

زخم شب‌دردها تاول بسته‌!

و تاول‌ها ز بسیاری سر باز کرده‌!

بیا این بسیارها را به کم  و

کم‌های شادی را به بسیاری،

انبوه اندوه‌ها را به منها، کم  و

ذره‌ شادی‌ها را با ضرب به توان ، نزدیک کنیم!

و بیا

 پاک کنیم از صفحه‌ی دل

رنج‌ها، اندوه‌ها، تاریکی‌ها

و خیرات کنیم شادی، بغل بغل

لبخندت از آن تو نیست

بر چهره خاکش مکن!

بگیر دست شادی و میزبانش کن

بر سر هر سفره‌ای، سینی‌اش را دور بده

تا ازین حلوا همه قاشقی بردارند!

هر چه سین و شین بر طبق کن

سرور و سرود و سما و سادگی

شمیم و شعف، شادی و شایستگی

و

به رقص درآر هر که دستش دراز!

هرکه مشتش است، دست!

گره باز کن ، دست آغاز شد

بیا غصه پایان خود خواند و رفت

بیا قلقلک ده، دل غصه را

ببند چشم اندوه و لب ناله را

بیا فرش شادی نداری!

گلیم

گلیمش نداری؟! به شالی رضایت بده

بیا و مکش قالی زیر پای لبی

که خنده‌ است نُقلش

و قندان بسی

بیا قند شادی به گاری بریم

که غرقند مردم به غم‌بحر شور

ندارد تهی چاه غصه!

مرو

طنابش بریده،

دلوَش دریده

مرو

چو رفتی به سر ،به سختی، رها

تو می‌مانی و رنج این غصه‌ها!

بیا و مرو

ببند دست رنج و به شادی برو

به شادی برو