« روستای شهری»
از شهر که به سمت روستا روانه میشدی، جاده خاکی بود. یک ساعتی از شهر تا روستا راه بود. مسیر این جاده ، خلوت و ساکت و قشنگ بود.
کوهها مسیر را در احاطه خود داشتند و گوییا سربازانی قدرتمندند که از چند روستا و مردمش محافظت میکردند. سر به فلک کشیده و قوی هیکل. تمیز و کوهیرنگ، غبار دودی بر آن نبود. و قلههایشان به روشنی دیده میشد. انگار از دشمن نمیترسیدند که هیچ، برای ترساندن دشمن سر نشان میدادند.
اگر شیشه مینیبوس ده را پایین میکشیدی زیر تلی از جاده خاکی، محو میشدی!
یادم هست بچه که بودم خیلی دوست داشتم عقب وانت یا موتور بنشینم و در فضایی آزاد و باز موتورسواری یا ماشین سواری کنم . و این آرزو به انجام رسید و عقب وانت نشستیم و از شهر تا روستا، پشت وانت، صفا کردیم، حالش را بردیم و بلندترین صداهایمان را به کوه و جاده و درختان هدیه کردیم.
اما چشمتان روز خاکی نبیند! ما که خودمان را عقب وانت نمیدیدیم . مادرم تا ما را دید با تعجب نگاه کرد و زد زیر خنده!
واه....چی شده؟!
از فرق سر تا نوک پا زیر گرد خاک بودیم . درست مثل یک مجسمهی خاکی! حتی روی مژهها و توی بینیهایمان نیز خاک نفوذ کردهبود! ولی خیلی خوش گذشت! یادش نیز تکرارش است!
به روستا که نزدیک میشدی باغها و مزرعهها به خوش آمدت جلوتر میآمدند. از پشت سرسبزی درختان و انبوهیشان به زور میتوانستی کوه و دره را ببینی!
چه منظره لذیذی! سرسبزی محض، درختان پر شاخ و برگی که دستهایشان را از پنجره مینیبوس به تو میآوردند و دست بوسی مینمودند.
همه جا سبز و زیبا بود و گندمزارها، زرد و ملیح در میان این سبزی، نان مردم را خوشه خوشه، بستهبندی میکرد.
در کنار جاده مردمی که به سمت مزرعههایشان در رفت و آمد بودند دیده میشدند. با همان لباس ساده و کهنه روستایی و کلاه نمدی کوچک قهوهای و خری که با دیدنش آن قدر ذوق میکردیم که الان با دیدن یک پرشیا آن قدر ذوق نمیکنیم.
گله گوسفندی از هر رنگ و صدای بع بعشان زیبایی را دو صد چندان میکرد و چوپانی که در پی گوسفندان صدای هی هی و های هایش دره و کوه را به کمک میطلبید و چند نفری گوسفندان را میچراندند و میراندند!
این مسیر خواب نداشت. هر کجا بودی و در هر کاری تا به اول مزرعهها و جاده روستا میرسیدی خواب از سرت پر می کشید و سرت از مینیبوس بیرون بود تا روستا به رویت بتازد!
زمینی خالی نبود. و مردمان همه در مزارعشان مشغول کار. این صحنه را خیلی دوست داشتم چون تمام آنهایی را که میشناختم بعد یکسال در راه روستا میدیدم
روستا مابین دو کوه بود. انگار روستا ته درهای بنا شده بود که بلندایش قله کوهها بود. به راحتی میتوانستی به قلههایشان برسی چون آن قدر ارتفاعی نداشتند و مسیر کوه نیز هموار و آدمرو بود.
میدانستی آخر مزرعه و اول روستا کجاست! برای همین با دیدن مدرسه ابتدایی و قبرستان، برق در چشمت میدرخشید که دیگر به روستا رسیدیم.
هنوز نرسیده صدای عرعر خرها از تو استقبالی صمیمی میکردند. از این صدا آن قدر خوشحال میشدم که در پوست نمیگنجیدم! صدایشان، صدای یک خر تنها نبود، صدای روستا بود و راحتی، نفس تازه و دویدنهای بیپایان، بازیهای باغ و مزرعه و خلاصی از چهار دیواری شهر!
بوی سرگین و تپاله گاو ، تر و تازه به مشامت میرسید. من کیف میکردم! نفسم را محکم بالا میکشیدم تا یک ذره از این بوی خالص طبیعت را از دست ندهم! زیر پایت احساسشان میکردی! همه جا پر بود از این نقش و نگار طبیعی طبیعت!
در همین ابتدای روستا، کمپرس میشدی و باید تا خانه پیاده میرفتی و ساک و اسبابهایت را با خود میکشیدی! ما چون بچه بودیم نصیب کمی ازین بار و بنه داشتیم. بنابراین سبکبار و پران به بالای ده میرفتیم.
من همیشه راه میانی را انتخاب میکردم. چون از وسط ده می گذشت و همه را میدیدی. همه هم با ذوق و شوق جلو میآمدند و بغلت میکردند و غرق بوسه احوالپرسی میکردند که بیشتر به فضولی شباهت داشت تا احوالپرسی!
آن قدر ذوق میکردم که مرا میبینند و با دست نشان میدهند که نگو و نپرس!
از ذوقم راه نمیرفتم، میپریدم و رقصان به بالای ده میرفتم. برای دیدن پدر بزرگ و مادر بزرگ چنان سراسیمه بودم که سنگها را زیر پایم احساس نمیکردم و یکسره سکندری میخوردم.
لهجه فارسی دری روستا را خیلی دوست داشتم. با شنیدن لهجه و صدایشان، احساس خوش نزدیکی میکردم درست مثل غریبی که از غربت به منزل برگشته و آشنایانش را بعد سالها دوری و فراق میبیند، به سر ذوق میآمدم.
صدای شرشر آب جو که از وسط روستا میگذشت ، دلم را تازه میکرد همان اول دست و پاهایم را در آب فرو میبردم و با این که بسیار سرد هم میبود اما دوستش میداشتم و خستگی شهر را از تن میتکاندم.
توی راه خرها با باری از خار یا گندم به جلوی تو میرسیدند و باید کناره میگرفتی تا خر را زمین نزنی، شایدم خودت زمین نخوری.
با خوشحالی و بلند به صاحب الاغ و بارش سلام میکردم. یعنی من آمدم!
درها و پنجرههای چوبی، خانههای کاه گلی، بوی خوش آب و خاک، صدای ماما گاوها و قوقولی قوقو مرغ و خروسها و صدای مردمی که با لهجه و بلند بلند با هم حرف میزدند و از هم میپرسیدند: از کجا اومدین؟ به کجا میرین؟ با کی اومدین؟ تا کی هستین؟ووو........مرا از خود بیخود میکرد. عاشق این سر و صداها بودم.
تک و توکی توی روستا ماشین شخصی داشتند. همه با اتوبوس می آمدند. صدای بوقی نبود و پارکینگ ماشین معنایی نداشت!
ما با لباس شهر میآمدیم و معمولا مشکی بود و پر از خاک میشد. باید حتما چادر رنگی و شلوار رنگی میپوشیدی تا گرد راه نگیری!
به خانه مادر بزرگ نرسیده، جوی آب بزرگی بود که باید مراقب میبودی در آن نیفتی. دخترها از بالا تا پایین جو کنار لبههایش مینشستند وظرف و لباس میشستند. صدای هر و کر و خندهشان همیشه به گوش میرسید. همیشه لب جو پر بود امکان نداشت به لب جو بیایی و کسی نباشد! برای همین تا حوصلهمان در خانه به سر میرفت به لب جو میآمدیم و به بهانه آب بردن یا ظرف و لباس شستن، لحظههایمان را کنار دخترها و صدای خوش آب که از فراوانی غلغل میکرد ، میگذراندیم.
اینجا کم خواب میشدم. آن موقعها نمیفهمیدم چرا؟! اما حالا خوب میدانم که بعد آن همه دود ودم شهر، این اکسیژن ناب با مشاعرم چه میکند؟
بیهراس از ترس دزد و ماشین و موتور و آدم بدها، یکسره در کوچه پس کوچههای روستا پهن بودیم و از بالا به پایین از پایین به بالا، سر استخر، به میان ده، بالای ده و همه جا را یکریز گشت میزدیم و میدویدیم و بازی میکردیم.
پنجشنبهها به روی قبرستان میآمدیم. بچههای روستا ، کیسهای به دست دور قبرها میگشتند و از صاحبان قبرها برای خود خیرات جمع میکردند.
من رویم نمیشد دست دراز کنم و چیزی بخواهم اما وقتی خودشان می دادند کلی ذوق میکردم. بعدا با دوستان و دختران فامیل، خیراتهایمان را نشان هم میدادیم و کیف میکردیم که من دو شکلات بیشتر و سه بیسکوییت کمتر و یک نقل اضافهتر دارم و تو نداری..
صبحها با صدای خروس بیدار میشدی و تا چشمت را باز میکردی، کوه و درختان را میدیدی و نوای خوش طبیعت!
شبها فانوس روشن میکردیم و از ترس شغال بیرون نمیآمدیم. شب که میشد صدای شغالها روستا را پر میکرد و روی پشتبامهای خانههایی که روی کوه بودند، راه میرفتند. صدای پایشان شنیدهمیشد.
اگه نصفه شب نیاز به دستشویی داشتیم حتما مامان یا بابا را بیدار میکردیم . میترسیدیم تنهایی توی حیاط برویم.
دم غروب و صبح زود، گاوها را میدوشیدند و من تماشای این صحنه را با فاصله از گاو دوست داشتم. از گاو میترسیدم از گوسفندشم هم، از خروسها و ادرکها هم میترسیدم همه شان را از دور دوست داشتم.
بوی خوش نان پختن زنها در خانهها بلند میشد و مردها برای روشن کردن تنور به کوه میرفتند تا خار بیاورند و این کارشان ایک روز ز صبح تا نزدیک غروب طول میکشید.
بوی این خارها هم خیلی خوشگوار بود! جانت تازه میشد!
بچههای روستا لباسهای خوبی نداشتند. بر و روی تمیز و شانه کردهای هم نداشتند. پسرهای کوچکشان همیشه دماغشان آویزان بود و صورتشان کثیف و سوخته ، اما خیلی دوست داشتنی بودند چون تمام صمیمیت را در چهره، خالص و ناب، به همراه داشتند!
صبحها صدای مردان و زنانی که بلند بلند صحبت میکردند و صبح زود بعد نماز به سمت مزرعهها و باغهایشان میرفتند به گوش میرسید. دایم پشت پنجره آنها را دید میزدم.
سالها گذشت. مادر بزرگ و پدر بزرگ مردند. ما تنها شدیم. ما بزرگ شدیم. دیگران هم بزرگ شدند. بچههای روستا هم بزرگ شدند، اما یک چیز دیگرهم شد........
مادربزرگ، پدر بزرگها که رفتند روستا را هم با خودشان بردند.
آب کم شد. خشکسالی شد. مزرعهها خشک شدند. سیل آمد باغها را ویران ساخت. مردم روستا به شهر آمدند. کارگر شدند. کارمند شدند. بچههای روستا زن شهری گرفتند. کشاورزان کم شدند کسی نبود از باغها و مزرعههای باقی مانده مراقبت کند، جز تک و توکی انگشتشمار!
جاده را آسفالت کردند. لولهکشی آب کردند. در خانههایشان حمام ساختند و دستشوییهایشان جدید شد. گاوها را فروختند و در شهر خانه خریدند. الاغها یا مردند یا فروختهشدند جایشان سمند و پراید و پیکان و ...خریدند.
خانههای روستا را کوبیدند و به جایش ساختمان شهری ساختند. آشپزخانه اپن، اتاق خواب و پذیرایی و به جای طویله و اسطبل، پارکینگ ماشین. تازه بعضیها دو طبقه ساختند. حالا آسمان روستا معلوم نبود.
همه جز بازماندگان پیر و درمانده روستا، شهری حرف میزدند. از تهرانیها تهرانیتر!
بوی ادکلنهایشان، نفس درختان را تنگ کرده و دود ماشینها و بوی سیگارهایشان، هوای روستا را تار و تیره نمودهاست.
صدای هچی گاو و خری، هیچ گوسفندی به گوش نمیرسد اگر هم باشد یکی یا دوتا. آن هم آن قدر این شهریها پیف پیف میکنند که خر و گاو خجالت میکشند اجابت مزاج کنند.
سر جوها، دختران جوان نیستند . جو خالی از دختران است و خالی از آب. یک باریکه مو آب ته جو میخزد!
همه چیز را باد برد، همه چیز را شهریها پامال کردند.
بچههای دماغو روستا که حالا بزرگ شدهاند، تهرانی غلیظ صحبت میکنند و عینک دودی به چشم میزنند. شلوار لی میپوشند و سیگار به لب کنار معبرها میایستند و از شهرشان حرف میزنند!
مردم بر در خانههایشان قفل میزنند نه از ترس گرگ و شغال که از ترس هم!
خوب شد بیبی جان نیستی ببینی و گرنه دق میکردی!
روی قبرستان همه با لباس اتو کشیده و شهری و با کفشهای پاشنه بلند و آرایشهای نو ، به سر خاکها میآیند. حتی حمد و سوره را نیز شهری میخوانند! کسی دستش را سر خاک دراز نمیکند تا خیرات طلب کند. جلو هر کی هم میگیری با دست کنار میزنند که نه خیلی ممنون!
این یکی برای آن یکی قیافه میآورد که من اونها رو نمیشناسم از دهند. نمیدونم کیاند؟
کسی به نا آشنایی سلام نمیدهد همه با هم غریبهاند! بعضیها هم خود را قایم میکنند تا آشنا به نظر نرسند. نگاهشان را از تو میدزدند تا داغ روستایی بودنشان معلوم نشود!
مدل در مدل ماشین و طبق طبق قیافه و ادا!
با هم مسابقه آپارتمان سازی در ده دارند.
هیچ کسی ساک حمام به دست به سوی حمام عمومی نمیرود! در حمام مدتهاست بستهاست!
مدرسهها خالی از بچههاست . دیگر کسی در روستا جز چند پیرزن و پیرمرد زندگی نمیکنند. همه بچههایشان را به غیر انتفاعیها سپردهاند!
اینجا صبحها، خروس هم خواب میماند . مردم با صدای موبایلشان بیدار میشوند. کسی در خانهاش نان نمیپزد، نانوایی زدهاند. مردم به صف میایستند تا نان بخرند هر چقدرش را هم دوست نداشتند بیرون میریزند . دیگر خر و گاوی نیست که نان خشک را برایشان تلیت کنند و آنها بخورند!
اگر همین دو تا کوه هم نبودم شک میکردم که این همان روستاست! اینجا روستایش، شهری شده! شهر زده شده! و مردمانش از ناف تهران آمدهاند!
برای همین هم شاید روستا قهر کرد و رفت، شهر مانده و شهریهایش!
روستا، روستایی زیباست هر چند امکانات حق همه است، اما نباید به اصل ساختار روستا دست ببریم. روستایمان برنمیگردد چون شهریهایمان روستا را فراموش کرده، شهری شدهاند!