سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارقه قلم
همگام با هر روز
 
 

« بلندی‌های درد»

         بچه‌ها به خاطر سرما سر کلاس رفته‌بودند. و من تازه از گرد راه رسیدم و  برای رهایی از سرما خودم را مچاله کردم و به سرعت حیاط را پشت سر گذاشتم تا به گرمای دفتر خودم را برسانم.

          دفتر ما و مدیر و معاون یکی‌ بود. همه سبیل به سبیل در کنار هم بودیم. برای همین گاهی بعضی مجال‌ها از ما گرفته‌می‌شد. در را باز کردم و با نشاط همیشه بلند سلام کردم.

        همان اول هوای سرد دفتر مرا لرزاند. یکی به زور و با صدای گرفته جواب سلامم را داد.

       دبیر ریاضی با پشت دست اشک‌‌هایش را پاک کرد و معلم زبان سرش از ناراحتی بلند نمی‌شد! مدیرمان چادرش را محکم به دورش پیچیده‌بود و در دنیایی از سکوت به کف دفتر خیره‌ شده‌بود! چشمان قرمز ناظممان، از غصه‌ای سخت حرف می‌زد!

      دبیر علوم آهی بلند کشید و به فکر فرو رفت! در و دیوار دفتر داشتند مرا می‌جویدند انگار سقف مدرسه روی سرم پایین آمده‌بود! آخه چی‌ شده که همه در اندوه غرق شده‌اند؟ کدام حادثه تلخ یا ماجرای سخت همه را غصه‌دار ساخته؟ چی شده؟1

       با ترس و لرز پرسیدم چی شده؟ چرا همه ناراحتید؟ بگید تو را به خدا قلبم درد گرفته!

          ناظممان دوباره اشک‌هایش سرازیر شد و بریده بریده گفت: « فهیمه فوت شده»

        اصلا نفهمیدم چی‌ شد؟ دیگه کی چی گفت؟ نمی‌شنیدم! سرم انگار خالی شده بود هیچ صدایی، هیچ تصویری به مغزم نمی‌رسید!

          سست شدم انگار سر نخ تمام رگ‌های بدنم را کشیده‌باشند از هم وارفتم! سلانه سلانه و شل خودم را به نزدیک‌ترین صندلی رساندم و بی وزن و تهی بر آن نشستم! انگار آوار بر سرم فرود آمده‌بود! قلبم نمی‌زد! نفسم صدا نداشت و هر از چند گاهی آهی بلند می‌کشیدم ! تمام بدنم یخ کرده‌بود اصلا گرم نمی‌شدم! انگار خون در رگ‌هایم یخ زده‌بود فقط پلک می‌زدم!

          چنان مات و مبهوت شده‌بودم که اشکم نیز خشک شده بود! اصلا نمی‌توانستم گریه کنم! نمی‌توانستم کلامی به زبان بیاورم! توانایی بلند شدن از جایم را نداشتم انگار فلج شده بودم حتی انگشتانم را نمی‌توانستم تکان دهم! به زمین خیره شده‌بودم و نگاهم از زمین کنده نمی‌شد حتی نای برداشتن نگاهم را نیز نداشتم! نای دم و بازدمی نداشتم!

       همه حرف‌ها و سوال‌ها در ذهنم می‌آمد و می‌رفت اما دهانم باز نمی‌شد! فکم قفل کرده‌بود! و عقلم دستوری نمی‌داد! در ذهنم تصویر فهیمه نزدیک می‌شد، دور می‌شد صدایم می‌کرد. دستش به پاسخ کلاس بالا می‌رفت و درس جواب می‌داد. برمی‌گشت با اکرم حرف می‌زد و مقنعه‌اش را بیشتر جلو می‌کشید و اندام نحیف و لاغرش را روی میز این طرف و آن طرف می‌کشاند! اما نمی‌توانستم چیزی بگویم!

     می‌شنیدم صدایم می‌کنند اما قادر به پاسخ نبودم. فقط آب که روی صورتم پاشیدند نفسم بالا آمد و بغضم سخت شکست! بلند بلند می‌گریستم! اصلا نمی‌توانستم صدایم را  پایین بیاورم! هیچ کس هم تلاشی بر این کار نداشت همه داشتند گریه می‌کردند!

     آخه چرا؟! چرا؟ .....چرا؟!

      ما از قضیه بیماری فهیمه اصلا خبر نداشتیم از کی و چطور توده‌ای بدخیم در شکم این بچه ایجاد شده‌بود، هیچ خبر نداشتیم و چطور این همه زود از پایش انداخته‌بود، نفهمیدم چرا؟!

      سرما را اصلا حس نمی‌کردیم چون به دردی چنان داغ نشسته‌بودیم که هر یخی را ذوب می‌کرد!

     سر و صدای بچه‌ها از کلاس شنیده می‌شد. نمی‌شد کلاس را تعطیل کرد. اندکی که به حال خودم آمدم به سمت کلاس به راه افتادم. مدیر خواست بیشتر بشینم تا حالم سر جایش بیاید. اما هوای دفتر سنگین بود و نمی‌شد نفس بکشی . مطمئن بودم با دیدن بچه‌ها دردم اندکی تسکین خواهد یافت!

       بر خلاف همیشه که با خنده و روی باز به کلاس وارد می‌شدم ، این بار انگار بی‌حسی‌ سردی تمام وجودم را قبضه کرده بود و من چون آدم آهنی بی احساسی به کلاس پا گذاشتم!

       همه را فهیمه می‌دیدم، همه صداها را صدای فهیمه می‌شنیدم .

بچه‌ها انگار همه چیز را می‌دانستند. هیچ کس، هیچ حرفی نزد! هیچ کس نگفت : خانم چرا چشمانتان قرمز است؟ چرا صورتتان پف کرده؟ چرا مثل هر روز نمی‌گید و نمی‌خندید؟

      همه در سکوتی غمبار بر جاهایشان نشسته‌بودند. هیچ کس بازیگوشی نمی‌کرد. صدای حرف هیچ دانش آموزی بلند نمی‌شد. حتی سوال نداشتند. دم در کلاس تجمع نکرده‌بودند و مبصر کلاس نگفت کی غایبه کی حاضر!

     همه دست در دست هم داده‌بودند تا مرا بکشند . احساس می‌کردم له شدم ! چقدر خسته‌ام! چقدر تنم کوفته‌است! چقدر هیچ کس را نمی‌بینم و هیچ آرزویی ندارم!

      برای این که نگاهم به نگاه مظلوم و بی‌صدای بچه‌ها نیفتد رو به تخته ایستادم و نکته دستوری درس را برای تخته، آرام و خشک توضیح می‌دادم و همه در جاهایشان ساکت و بی‌حرکت گوش می‌دادند.

        به یاد لحظه‌ای افتادم که نمایش زیرک و مغفل را بازی می‌کردیم و فهیمه پشت درخت مقوایی پنهان شده‌بود و درخت را نگه‌داشته بود تا نیفتد و وقتی فاطمه که در نقش پدر زیرک بازی می‌کرد به پشت سر فهیمه پنهان شد تا در جواب قاضی پسرش را برهاند و کیسه پول بیشتری بگیرد، یادش رفت که در جواب قاضی چه باید می‌گفت؟ و از فهیمه می‌پرسید و او می‌گفت بگو امانم دهید......امانم دهید.........سوختم ........سوختم

     یادم افتاد سر کلاس آن روز زیر میز یواشکی نان می‌خورد و تا برگشتم لقمه از ترس در گلویش پرید و رنگ از رخسارش برگشت و قرمز شد و به سرفه افتاد. سریع فرستادمش برود آب بخورد وقتی برگشت به شوخی گفتم: فهیمه می‌دونی چرا لقمه تو گلوت گیر کرد؟ با خجالت سرش را انداخت پایین. گفتم برای آن که تنهایی خوردیش اگه یه تعارف به من می‌زدی این گونه نمی‌شد! هیچ موقع یکه خوری نکن!

   لبخندی روی لبش آمد و لااقل کمکی شد لقمه هه درست هضم شود.

     یادم آمد همیشه چانه مقنعه‌اش بالای سرش یا دم گوشش بود بارها و بارها برایش درست می‌کردم اما از بس وول می‌زد مقنعه رو سرش درست نمی‌ایستاد.

    لاغر بود و ضعیف! گرد فقر بر چهره‌اش به زردی نشسته‌بود و بلند خود را فریاد می‌زد!

   من بچه‌های زیادی داشتم که با فقر به سختی دست و پنجه نرم می‌کردند! بچه‌هایی که شاید در شبانه روز تقریبا هیچ چیز برای خوردن نمی‌یافتند یا آن چه می‌خوردند هیچ ارزش غذایی نداشت!

    دانش آموزی که سر صف ناگهان به پشت  بر زمین افتاد و ما فهمیدیم این طفلک دو سه روز است غذای کافی نخورده!

     بچه‌هایی که شب‌ها تا نیمه، پسته می‌شکستند و گردو مغز می‌کردند تا خرج خانواده‌شان را به درآورند و کاشکی همین بود دردهایی که بلندتر از اندیشه و فکر من و شماست! آدم شرم می‌کند بیانشان کند!

    یکسره فهیمه در ذهنم مرور می‌شد. دستور درس می‌دادم اما با فهیمه به سر می‌بردم! در همین حال و هوا ناگهان بی‌اراده فهیمه را صدا زدم.

     تا صدایش زدم انگار سطل آب یخی رویم ریختند و تازه به جا آمدم که فهیمه‌ای نیست! اشک‌هایم شر شر رو به تخته بی صدا می‌ریخت . سعی کردم اشک‌هایم را فرو برم اما نمی‌شد انگار آب بند را برداشته‌بودند و سیل جاری شده‌بود! شانه‌هایم می‌لرزید! و نفسم بریده بریده و منقطع بالا می‌آمد!

      یک آن متوجه شدم کلاس غرق هق‌هق است! تمام کلاس داشتند گریه می‌کردند انگار کمکشان کرده بودم تا خالی شوند!

     برگشتم . بچه‌ها زیر اشک‌هایشان گم شده‌بودند! در و دیوار کلاس هم عزادار بود انگار تمامی میزها و نیمکت‌ها، آجر به آجر کلاس سوگوار شده‌بودند!

     دلم برای بچه‌ها سوخت! از این که ناراحتشان کرده‌بودم احساس خوبی نداشتم! دلم می‌خواست از این حال درشان بیاورم اما خودم را کی بیرون می‌آورد!

      بچه‌ها ساکت نمی‌شدند. ناگهان جرقه‌ای به فریادم رسید.

       گفتم: بچه‌ها فهیمه دختر شاد و خندانی بود فکر نکنم اصلا دوست داشته باشد شماها را این گونه غمگین و ناراحت ببیند. بیایید خوشحالش کنیم و دوباره به کلاس بیاوریمش اگرچه خودش نیست اما می‌توانیم با یادش زنده‌ نگهش داریم.

     - یادتان هست چقدر نمایش مغفل و زیرک را دوست داشت و چقدر آن روز خندیدیم. بیایید دوباره آن نمایش را در کلاس اجرا کنیم.‌ این بار یکی از شما به جای فهیمه خود درخت باشید و ادای آن روز فهیمه را دربیاورید.

      طفلک بچه‌ها! زود گریه یادشان رفت. از خوشحالی نمایش، فضای لحظه‌های قبل را سریع برگرداندن و آماده اجرای نمایش شدند.

     به ته کلاس رفتم و میز آخر تنها نشستم. بچه‌ها نمایش را اجرا می‌کردند و غرق شادی بودند و من فقط به فهیمه فکر می‌کردم و دردی که باید بی‌او بر دل هموار سازم!

     من زنده‌ بودم و دانش آموزم در زیر خروارها خاک پنهان! من زنده بودم و عزیز دلم با تحمل دردی سخت، دنیا را با تمامی غصه‌هایش برای ما  گذاشته‌بود و رفت!

    کفر نمی‌گویم اما زود بود هنوز نوجوانی دوازده ساله بیش نبود! هر چند روزگار خیلی چیزها یادش داده‌بود و بر سرش آورده‌بود اما فکر نکنم هرگز به مرگ فکر کرده‌باشد!

     بچه‌های سال‌های اول تدریس من، بچه‌های روستایی محروم بودند که نه تنها فقر مادی گریبانگیرشان بود، فقر فرهنگی، فقر اجتماعی نیز دامنشان را رها نمی‌ساخت!

      بچه‌های کار، بچه‌های گرسنه، بچه‌های کتک خورده‌ای که خانه زندانشان بود و مدرسه ، تنها ساعت دلخوشی‌هایشان! و معلم ، تنها فرشته نجاتی که بر آن‌ها نازل شده‌بود!

      اگر فهیمه پول عملش را می‌داشت شاید الان زنده بود و می‌توانست فرزندانش را در آغوش کشد!

     مرگ، دست خداست. اما بعضی‌ها وسیله‌ی مرگ زود انجام می‌شوند و این خواست خدا نیست!

      نمی‌توانم نه خود و نه خیلی‌های دیگر را ببخشم که این گونه بی‌تفاوت از کنار زندگی یک کودک، یک نوجوان، یک مادر یا پدر، از کنار زندگی یک انسان، بگذریم!

     ذره ذره کمک‌‌های اندک ما شاید می‌توانست هنوز صدای خنده فهیمه‌ها را با خود داشته‌باشد و ما دریغ کردیم! نفهمیدیم! و فقط نشستیم به انتظار بالایی‌ها، پولدارها، ثروتمندان و سیاست ‌گذاران! و از دور دستی به آتش داشتیم و هی دود خوردیم و دود خوردیم و نالیدیم!

     دردهای آن بچه‌ها بیشتر از سر فقر بود و امروز درد بچه‌هایمان بزرگتر از فقر است. شاید هیچ کدام از دانش‌آموزان امروزم سر گرسنه بر زمین نگذارند اما می‌دانم خیلی‌هایشان سر خوش بر زمین نمی‌گذارند و در فقر دلی‌خوش، خانواده‌ای دلسوز و دوستانی شفیق، می‌سوزند و خاکستر می‌شوند...

      درد این بچه‌ها چه آن زمان و  چه حالا بلند بالا و هولناک است!

      بیایید منتظر دیگران نشویم. هر کاری که می‌توانیم ، حتی شده به لبخندی و دست نوازشی و همدردی با آن‌ها یاریشان کنیم.

     بیایید آن‌هایی را که فراموش شده‌اند و در سکوتی دردناک با زندگی می‌جنگند را دریابیم و دست مهر برسرشان کشیم قبل از آن که به قهر از ما دور گردند!

     ما بیش از آن‌ها به ایشان نیازمندیم . پس به خود کمک کنیم . منتی بر هیچ کمکی نداشته‌باشیم که خود را کمک نموده‌ایم!

  یا علی




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : شنبه 93 شهریور 15 :: 3:45 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

درباره وبلاگ
خدا را شکر می‌کنم که هر چه از او خواستم به من زیباترش را هدیه داد!
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 11
بازدید دیروز: 23
کل بازدیدها: 158903