سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر


قسمت پنجم آهوی آهو


درد کمر ملوک افتاده‌بود اما نمی‌توانست پاهایش را تکان بدهد و از کمر به پایین هیچ حسی نداشت. هیچ حسی را در پاهایش احساس نمی‌کرد و تا کسی حرفی می‌زد، اشکش سرازیر می‌شد.

آهوی کوچک مدام دور و برش می‌پلکید و تا اشک می‌ریخت، با دست‌ّهای کوچکش صورت ملوک را پاک می‌کرد و رویش را می‌بوسید.

همدم و هم‌نوای ملوک در آن خانه آهو شده‌بود. ملوک با این که از ضربه ایران به این روز درآمده‌بود اما گناهی به طفل خردسال ایران نمی‌دید و آهو را بسیار دوست می‌داشت به خصوص این که تنها کسی بود که در این موقعیت در کنار او بود و با حرکات شیرین بچگانه‌اش، سر ملوک را گرم می‌کرد و برای دقایقی او را از یاد پایش می‌برد.


سلیمون و طاها، برادران ملوک به دیدنش آمدند. سالار هم در خانه بود. سلیمون که وضعیت خواهرش را این‌گونه دید با ناراحتی رو به سالار کرد و گفت:« از ایران شکایت می‌کنم نمی‌ذارم به این راحتی، قصر در بره! حقشو کف دستش می‌ذارم»

سالار که به اندازه کافی تو بدبختی و مشکل افتاده‌بود با ناراحتی و عصبانیت از جاش بلند شد و گفت:« پات اگه به پاسگاه برسه و حرفی از ده بیرون ببری، اون موقع باید خودت خواهر افلیجتو نگه‌داری! فهمیدی؟»


سلیمون که دید دیگه جای نشستن نیست، از جایش بلند شد و گفت:« اون زن یک دیوونه زنجیریه! می‌خوای چندتای دیگه رو ناکار کنه تا تو عقلت سرجاش بیاد؟ این زنو با این وضعش نمی‌بینی؟ خواهر من افلیج به خونه تو نیومد، الانم باید نگهش داری و ایران هم باید به جزای عملش برسه!»


سالار وسط حرفش دوید و یک قدمی به سمت سلیمون جلوتر آمد و گفت:« ببین سلیمون، پات به پاسگاه برسه، خواهرتو پشت درت می‌ذارم و میرم! اون موقع باید یک عمر ازش مراقبت کنی»


سلیمون با خشم و عصبانیت گفت:« از تو هر چی بگی برمیاد! دفعه اولی نیست که زنی رو بی‌پناه از خونت بیرون می‌کنی این بار هم مثل اون بارت!»

سالار با عصبانیت فریاد کشید:« برو از خونه من بیرون، برو هر غلطی دلت می‌خواد بکن ولی بدون که منم نمی‌شینم تا تو هر غلطی دلت بخواد بکنی» و از اتاق بیرون رفت.


سلیمون و طاها با ناراحتی به سمت در حرکت کردند. سلیمون برگشت و به ملوک گفت:« نگران نباش خواهر، نمی‌ذارم آب خوش از گلوشون پایین بره»

ملوک که چشمهایش پر اشک بود گفت:« سلیمون، برادر! ولش کن تو سالار رو نشناختی اگه میگه منو پشت در خونت می‌ذاره، می‌ذاره، مطمئن باش اگه الانم می‌گه نری شکایت کنی به خاطر بچه‌هاشه‌ و گرنه فکر نکنم هیچ کس و هیچ چیزی تو دل سالار جا داشته‌باشه! صبر داشته‌باش برای شکایت هیچ وقت دیر نیست نمی‌خوام با عجله و ناراحتی کاری بکنی! فعلا منو با این دردم بذارید و بیشتر از این رنجم ندید!»


سلیمون گفت:« ملوک می‌خوای ببرمت خونه خودم؟»

ملوک گفت:« نه داداش. این بچه‌ها هم اینجا تنهان اگه من بیام واقعا بی‌کس و کار میشن فکرم نکنم سالار بذاره بیام نمی‌خوام بیشتر از این عصبانی بشه»

سلیمون و طاها رفتند. ملوک خوب می‌دانست که حرف برادرش یک تعارف بیشتر نیست و برای یک ساعت هم با این وضعش نمی‌تواند او را به خانه خود ببرد.


سلیمون از ناراحتی کاردش می‌زدی خونش درنمی‌آمد، دم در به طاها گفت:« این طوری نمیشه. یه دیوونه توی ده راحت بگرده و به هرکی می‌رسه یه بیل بزنه و ناکارشون کنه بعد با خیال راحت تو خونه خودش بنشینه و خوشحال رفتارش باشه! من میرم در خونه اسما، باید لااقل یه چند تا مشت و لگد نثار این زن بکنم و گرنه اسمم مرد نیست»


در خانه اسما با لگد سلیمون، نواخته‌شد. بلند بلند پشت در ایران را صدا می‌زد و بد و بیراه می‌گفت.

اسما، هراسان به ایران نگاهی کرد و با دست اشاره کرد که ساکت باش. هر دو خواهر گوشه حیاط نشسته‌بودند و از ترس می‌لرزیدند.

سلیمون ول کن معامله نبود. مدام ایران و اسما را صدا می‌کرد و ناسزا می‌داد.

چند نفری دور سلیمون جمع شدند. سلیمون با فریاد گفت:« اگه راست می‌گی الان با بیل بیا بیرون دیوونه تا جوابتو بدم! فکر نکن روزگار خوشی منتظرته، خواب شبتو برات کابوس می‌کنم، می‌ندازمت زندان تا حالت جا بیاد! زنیکه دیوونه»


همسایه‌ها به زور و ضرب سلیمونو از در خانه اسما، دور کردند اما ترس بدی به جان ایران و اسما افتاد.

اسما با اشاره گفت:« اگه واقعا فلج شده‌باشه معلوم نیست چی به سرمون بیاد؟ من شنیدم همسایه‌ها گفتند نمی‌تونه حرکت کنه اما فکر نمی‌کردم که فلج شده‌باشه»


ایران در خودش فرورفته‌بود و اصلا جوابی به حرف اسما نداد و به مطبخ رفت و هیزم‌ها را جا به جا کرد.


توی ده تمام حرف ایران بود و ملوک و سالار و سلیمون. از ترس حرف مردم، جرأت نمی‌کردند بیرون بیایند. از طرفی سالار اجازه نمی‌داد تا بچه‌ها نزد مادرشان برود و تأکید کرده‌بود که هیچ کس پا به خانه اسما نگذارد و گرنه جایشان در خانه خر است و بچه‌ها هم از ترس پا در خانه اسما نمی‌گذاشتند و اگر خاله را در کوچه می‌دیدند بدو به خانه برمی‌گشتند. فقط این وسط همایون در خفای پدر به نزد مادر می‌رفت و خبرها را می‌رساند.


ایران به همایون گفت:« مادر به پا هر وقت پدرت نیست آهو رو بیار ببینمش. دلم براش تنگ شده!»

همایون هم برای خوشحال کردن مادر، جسته گریخته آهو را دور از چشم پدر به نزد ایران می‌برد و دل مادر را شاد می‌کرد.


ملوک، چند روز اول سرجایش نشست اما کم‌کم خود را روی زمین می‌کشید و کارهایش را انجام می‌داد. نمی‌توانست کنار اتاق روی تشک بخوابد! سالار مثل یک نان‌خور اضافی برخورد می‌کرد و این برای ملوک سخت تمام می‌شد به همین دلیل از تمام توان و نایش استفاده‌می‌کرد و نمی‌گذاشت کارها بر سر سالار خراب شوند و سالار بر سر او!


بعد از یک ماه، ملوک چنان خبره و فرز بر روی زمین خود را می‌کشید که دیگران با قدم و گام به او نمی‌رسیدند.

سالار درمانده این وضعیت نا به سامانش شده‌بود به خصوص این که با وجود فصل برداشت محصول، کارها نیز بر سرش تلمبار شده‌بود و حضور بچه‌ها و زن مریض، بیشتر احساس درماندگی و خستگی می‌کرد و این خستگی را بر سر زن و بچه‌ّها نیز خالی می‌کرد با این که همه جز آهوی کوچک در میدان کار و زحمت بودند اما مثل ایران به پای کارها نمی‌رسیدند و کار سالار دو برابر شده‌بود.


با همه کله شقی و مغرور بودنش خودش را راضی کرد و به در خانه اسما رفت. از همان پشت در ایران را صدا کرد و گفت:« یا برمی‌گردی سر زندگیت یا طلاقتو می‌دم زیر بغلت تا برای همیشه ور دل خواهرت باشی»


ایران با این که دل خوشی از سالار نداشت اما از این که می‌توانست کنار بچه‌هایش باشد خوشحال شد. چاره‌ای هم نداشت نمی‌توانست سربار اسما باشد. اسما به سختی لقمه نان خودش را به دست می‌آورد و زندگی خودش را از لای دو سنگ جور می‌کرد در همین چند ماهه نیز فقط آن قدر داشتند که بخورند و نمیرند و زندگی را به سختی و مشقت گذرانده‌بودند.

فقط این وسط می‌ماند دو هوو که باید با هم در یک خانه باشند  به اسما گفت:« من که نمی‌تونم با ملوک زیر یک سقف باشم»

اسما گفت:« نمی‌خواد زیر یک سقف باشید تو تو خونه خودت باش اونم تو خونه خودت. همین که می‌تونی بالای سر بچه‌هات باشی خودش خیلیه»


ایران در نبود سالار به خانه‌اش برگشت. از حرفهای اسما هم فهمید که دیگر نمی‌تواند او را نگه‌دارد و جای ماندن نیست.

سر به خانه که گذاشت، دلش به درد آمد. خاطرات تمام سال‌های زندگی‌اش برایش مرور شد. همان جا دم در روی پله‌ها نشست و از غصه نمی‌توانست بالا برود. اگر به خاطر بچه‌ها نبود هرگز برنمی‌گشت اما کودکانش گناه داشتند و بر دل ایران هموار نمی‌شد که آن‌ها را اینگونه تنها بگذارد  و بگذارد تا زیر سایه نامادری بزرگ شوند.


خانه سالار سه اتاق و یک مطبخ و یک هیزم‌دانی در بالا داشت و طویله و کاهدانی و دستشویی در پایین بود. یکی از اتاق‌ها را هم که سالار پر محصول و خشکبار و خرت و پرت کرده‌بود. در یک اتاق هم ملوک نشسته‌بود و تنها یک اتاق دیگر داشت که بچه‌های ایران شب‌ و روزشان را در آن می‌گذراندند.


سامیار در را برای مادر بازکرده‌بود. آهوی کوچک بالای پله‌ها به انتظار مادر سر از پا نمی‌شناخت. تا چشم ایران به دختر کوچکش افتاد، غصه‌هایش را از یاد برد سریع خودش را به دختر کوچکش رساند و کودکش را در آغوش گرفت و از پله‌ها بالا رفت.


ملوک که متوجه آمدن ایران شده‌بود سریع به اتاق رفت و بیرون نیامد.

ایران هم ازکنار اتاق گذشت و سر در اتاق نکرد و به خانه خود خزید، اما خوب می‌دانست که تا همیشه نمی‌تواند از چشم ملوک خودش را پنهان کند و به شب نکشیده، رو در روی هم شدند.

ایران از روز حادثه تا آن موقع ملوک را ندیده‌بود. وقتی دید که ملوک آن‌گونه بر روی زمین خودش را می‌کشد و به این طرف و آن طرف می‌رود، وجدانش به درد آمد. هرچند احساس می‌کرد جای او در این خانه نیست ولی از این که همچین بلایی برسر این زن آورده‌بود، احساس ناراحتی و درد می‌کرد.


ملوک تا چشمش به ایران افتاد گفت:« کار خوبی کردی ایران به سر زندگیت برگشتی این بچه‌ها، مادر می‌خوان منم که نمی‌تونم براشون کاری بکنم اگر می‌دونستم که سرپا میشی وحالت خوب میشه به سر این زندگی نمی‌اومدم اما روزگار نابه‌کاره و دستشو رو نمی‌کنه!»

ایران، نه می‌توانست با رحم به ملوک بنگره و نه می‌توانست به خشم و نفرت نگاه کنه! اما صداقتی در حرف های ملوک می‌دید که زبانش را کوتاه می‌کرد و دلش را نرم می‌ساخت.

گفت:« من نمی‌خواستم این اتفاق برات بیفته، یک حادثه بود! هیچ قصدی نداشتم که تو رو به این روز بندازم ولی چه کنم که هر چی در بدشانسی و بدبختی، رو به منه»


ملوک آهی کشید و گفت:« اینم از تقدیر و سرنوشت منه و گرنه اون بیلو باید سالار می‌خورد»

دو هوو به ظاهر در یک رکاب بودند اما هیچ کدام دوست نداشت که دیگری حضوری داشته‌باشد فقط از سر ناچاری و بد حادثه در کنار هم بودند.


سالار متوجه آمدن ایران شد اما به روی خودش نیاورد و دمی برنیاورد. هر دو هم را می‌دیدند و از کنار هم می‌گذشتند بدون این‌که کلامی بینشان، رد و بدل شود.

سالار هرکاری که با ایران داشت به همایون می‌گفت و ایران هم اصلا با سالار کاری نداشت که به همایون بگوید.

سالار به خواست ملوک، اتاقی پشت خانه برای ملوک ساخت تا ایران و ملوک از تیررس نگاه هم به دور باشند. بیشتر ملوک بود که دوست نداشت با آن وضعیتش در دست و پای ایران باشد.

در هر خانه از سویی دیگر باز می‌شد و اگر هر کدام نمی‌خواست اصلا دیگری را نمی‌دید.


ایران که این همه آرامش و صداقت ملوک را می‌دید، دلش تاب نمی‌آورد و هر چه می‌پخت و می‌آورد برای ملوک هم کاسه‌ای می‌فرستاد و هر گاه که سالار نبود به نزد ملوک می‌رفت و با هم می‌نشستند و درد دل می‌کردند.

حالا ایران جز اسما، خواهر دیگری هم داشت که ملوک نام داشت و برایش کم از اسما نداشت به خصوص این که خود را مسبب وضعیت دلخراش ملوک می‌دانست.


روی خوشی ایران به سالار نشان نمی‌داد و فقط آمده‌بود تا برایش مادری بچه‌هایش را بکند.

پنج سال از این ماجرا گذشت و دو هوو در یک خانه با دو در با یکدیگر زندگی کردند و سالار با وجود دو زن، بی‌زن می‌گردید و نتوانسته‌بود دل هیچ یک را با خود نگه دارد. با این جهت همه از سالار حساب می‌بردند و کسی جرأت نمی‌کرد روی حرفش، حرفی بزند.

ایران به خاطر ملوک از در صفا با سالار درنمی‌آمد و ملوک به خاطر ایران به سالار نزدیک نمی‌شد. می‌ترسید که ایران ناراحت شود و جدای از این با پای فلج، سالار کمتر دل به ملوک می‌داد و بیشتر در آرزوی برگشت ایران به زندگی‌اش بود ولی ایران دل‌شکسته‌تر و غمگین‌تر از آنی بود که سالار بتواند او را به خود برگرداند.


آهو روز به روز زیباتر می‌شد و به چهره پدر نزدیک‌تر و نزدیک‌تر.

سالار به اتفاق پسرها و آهو به باغ رفتند تا زردآلو‌ها و سیب‌ها را جمع کنند و به ده بیاورند.

ایران در خانه ماند تا غذایی برایشان بپزد و سوار بر الاغ برایشان ببرد.

خر را پالان کرد و غذاها را بر چهارپا نهاد و به راه افتاد.

وسط‌های راه بود که سامیار بدو بدو از بالای باغ پایین آمد و تا مادر را دید، سر و صدا راه انداخت که:« ننه بدو باباسالار حالش بد شده!»


ایران، با نگرانی پرسید چی شده بچه؟ بگو مادر؟»


سامیارگفت:« بابا روی زمین افتاده و تکون نمی‌خوره ما هم زورمون نرسید بیاریمش.

ایران چهارپا را تندتر هی کرد و به باغ رسید.

سالار بی‌جان و رمق روی زمین دراز‌کش‌ شده‌بود. ایران، بر سرش زد و به همایون گفت:« بیا مادر کمک کن تا سوار حیوانش بکنیم»


سالار را سوار بر الاغ به ده آوردند.

سریع او را به خانه بردند و آبی به سر و رویش زدند و طبیب را خبر کردند.

سالار به سختی نفس می‌کشید و رنگ به رو نداشت! انگار زردچوبه به صورتش پاشیده‌بودند ! عرق سردی بر تنش نشسته‌بود و لرز داشت.

او را زیر لحافتی کردند و رویش را پوشاندند.

یکی دو ساعتی خوابید. تا چشم بازکرد، ملوک و ایران بالای سرش بودند.

ایران با تعجب سالار را نگاهی کرد و محکم روی پایش زد و بلند گفت:« ای خدا!!! ای خدا! این چه بلایی که سرمون آوردی» و زد زیر گریه!



ممنونم که مهربانید

لطفا هنوز همراه باشید




«قسمت چهارم آهوی آهو»


تا ایران این حرف را زد، اسما همان‌طور که دستش درون تشت کشک بود، صاف سرجایش ایستاد و به ایران چشم دوخت!

ایران به بچه‌هایش نگاهی کرد و رو به اسما کرد و گفت:« اسما، خواهر! کو کاوه‌ام؟»


اسما که فهمید که حافظه ایران برگشته! مانده‌بود بگرید یا بخندد؟

ایران به سمت آهو رفت و دخترک کوچکش را بغل گرفت و پسرهایش متعجب و حیران، به دورش آمدند!

آهو را بغل گرفت و سرش را روی شانه دختر کوچکش گذاشت و زار‌، زار گریست!

اسما دست‌های پر کشکش را با لباسش پاک کرد و به سمت ایران آمد و سر خواهرش را در بغل گرفت و هم‌پای ایران گریست!


پسرهایش را یکی‌یکی در بغل گرفت و سر و رویشان را بوسید و تنشان را بویید و در آغوش هر یک بنای گریه گذاشت و کودکانش نیز با مادر همراهی کردند!


اسما بدو لیوان آبی برداشت و به ایران داد و با اشاره گفت:« گریه نکن خواهرکم! گریه نکن! دنیا تا بوده همین بوده و هست! از اشک‌های تو نه کاوه‌ای زنده میشه و نه سالاری برمی‌گرده! حواست به خودت و بچه‌هات باشه که بیشتر از این درد بی‌مادری و تنهایی نکشن! ببین چه بال‌بالی دور و برت می‌زنند، مبادا دیگه تنهاشون بذاری و سر در گریبان خودت فرو ببری! یه کم خوددار باش و شکیبایی کن!»


ایران سر در پیش افکنده‌بود و مثل ابر بهار اشک می‌ریخت! مانده‌بود به کدام دردش بگرید!؟ به کودکی که یکسال می‌شد از دستش داده‌بود؟ به شوهری که زنی دیگر را به خانه آورده‌بود؟ به تقدیر خودش که چنین آواره شده‌بود و نام دیوانه بر رویش مانده‌بود؟ به این که چه به سرش خواهدآمد؟ یا به این که چه باید بکند و به چه راهی برود؟

هر چه اسما با او سخن می‌گفت، انگار نمی‌شنید! چشمانش فقط خون می‌دید و خون! این‌بار نه هربار! دیگر نمی‌توانست سالار را ببخشد و تحمل کند، آن قدر دندان‌هایش را محکم به هم می‌کشید که صدایش را اسما شنید و بر سر شانه‌اش زد که خواهر باز داری با خودت چه می‌کنی؟


ایران سرش را بلند کرد و با چشمانی که به خون اشک نشسته‌بودند، به اسما نگریست و گفت:« نمی‌گذارم از گلوی سالار و زنش،‌ آب خوش پایین برود! روز روشن را برایشان به شب تار بدل می‌کنم! واستا و ببین! مادرشو به عزاش می‌نشونم! اول مادرشو ته قبر می‌اندازم و بعدش خودش و عروس تازه‌شو! نمی‌ذارم نفس راحتی بکشن!»


اسما هنوز آمد چیزی بگوید که ایران با خشم و ناراحتی ولی محکم و قدرتمند از جایش برخاست و بیل را برداشت و خود را از دست اسما بیرون کند و به سمت خانه سالار دوید.

اسما دنبالش دوید تا مانعش شود، که ایران برگشت و با گریه گفت:« بذار خواهرکم یه بار تو زندگیم مثل یه آدم زندگی کنم! بذار یه بارم که شده‌، تو دهن نامردیش بزنم! مانعم نشو، بچه‌هامو داشته‌باش تا برگردم! نترس، فقط می‌کشمش! تا خونشو روی زمین نریختم برنمی‌گردم، قول می‌دم!»


اسما، آهو را به همایون سپرد و پشت سر خواهرش از خانه بیرون زد.

همایون هم آهوی کوچک را به دو برادر کوچکتر سپرد و تهدیدشان کرد که بیرون نیایند و به دنبال مادر و خاله بیرون زد و در را به روی خواهر و برادرها از پشت بست.

دم غروب بود و هوا به تاریکی نشسته‌بود. مردم همه در خانه‌هایشان خزیده‌بودند و خستگی یک روز پر از کار را از تن به درمی‌کردند که ناگهان با صدای فریاد ایران به کوچه ریختند.

ایران در خانه سالار را نه با دست نه با لگد، که با بیل کوبیده‌بود!


ملوک، ترسان و وحشت‌زده به دم در آمده‌بود که ایران با بیل در پی‌اش افتاد و ضربه‌ای به پشتش زد و او را کف زمین ولو کرد.

سالار که تازه چکمه‌هایش را از پا درآورده‌بود، با فریاد ملوک سریع به پایین دوید و ایران را بیل به دست و بر بالای سر ملوک دید.

سریع شتافت و بیل را از دست ایران گرفت.


ایران تا چشمش به سالار افتاد گفت:« نامرد بیشرف! از روی بچه‌هات خجالت نکشیدی! از خاک پسرت که هنوز خشک نشده، خجالت نکشیدی! به تومی‌گن مرد؟ خاک برسرت! خاک عالم بر سرت! تو از مردی بویی نبردی! همه سختی‌ها و بداخلاقی‌هاتو تحمل کردم، همه نداری‌ها و بدبختی‌هاتو تحمل کردم، داغ سه بچه‌تو به سینه کشیدم از دست تو تو مریضی و درد نشستم و تو نامرد فقط پی دلت رفتی و هوا و هوستو دنبال کردی!


هنوز آمد تا بگوید که سالار با لگدی، دهان و دندان ایران را غرق خون کرد! دستش را گرفت و پرتش کرد به سمت در و گفت:« زنیکه دیوانه، تا دیروز سکوت دیوونگی رو پیشه داشتی و امروز با لگد و مشت و بیل دیوونگی به خونه من اومدی؟ برای بچه‌هات دایه آوردم تا مراقبشون باشه! این تو بودی که تو عالم دیوونگی برای خودت خوش بودی! حالا هم قبل از این که بکشمت برو و از این‌جا گمشو! و دستش را گرفت و به پشت در پرتش کرد!»


اسما، بیچاره که فقط توی سرش می‌زد، زیر بغل خواهرش را که غرق خون بود و دندان جلوی دهانش با لگد سالار شکسته‌بود را گرفت و با همایون به سمت خانه برد.

یکی از همسایه‌ها، سالار را صدا کرد وگفت:« عجب مردانگی به خرج دادی! حاشا به غیرتت!»

سالار سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت:« نکنه غیرت تو تکون خورده؟ زن دیوونه‌اش مال منه، غیرتش مال شماها! با بیل بیان تو خونه‌ات، زنتو بزنن اون موقع شماها کاسه داغ‌تر از آش میشین و چرند می‌گید!» و پنجره را محکم بست و به داخل رفت.

یکی دو زنی با اسما و ایران همراه شدند و به خانه اسما رفتند.

رعنا آبی آورد و صورت پر خون ایران را شست و گفت:« ببین همسایه این قد خودتو اذیت نکن! تو که نمی‌تونی تنها زندگی کنی و چرخ زندگیتو بچرخونی، کج‌دار و مریض باهاش رفتار کن و بذار سایه‌ات بالای سر بچه‌هات باشه! خدا رو شکر کن که به هوش و حواس اومدی و می‌تونی مراقب بچه‌هات باشی!» و اشاره کرد به بچه‌های ایران و گفت:« نگاه کن چطوری نگات می‌کنند! گناه این طفلک‌ها چیه؟ بعدشم سالار که تو رو طلاق نداده فقط در دهن مادرشو بست!»


ایران که لب و دهانش پاره شده‌بود و خون از لب و دندانش می‌چکید، فقط سرمی‌جنباند و غرق فکر خودش بود!

بی‌بی‌گل گفت:« ببین مادر، کار درستی نکردی، یه کم فکر می‌کردی و عاقلانه وارد می‌شدی! این‌‌طوری فقط سالار رو به دنده لج انداختی و بس! می‌خوای چی کار کنی؟ مرد تو هم این شکلیه! نمیشه که کشتش! جلو بچه‌هات خوب نیست باباشونو این‌همه بدنام کنی!» و از جایش بلند شد و گفت:« مبادا دوباره همچین کاری بکنی، اگه طلاقت بده، خودتو و بچه‌هاتو، بدبخت و بیچاره کردی! تو مادر چهار بچه‌ای، تنها نیستی! خشمتو توی دلت نگه دار و بذار سر موقعش خالیش کن! الان هرچی حمله کنی بیشتر ضربه می‌خوری بعدشم می‌تونن ازت شکایت کنن که تو حمله کردی و اول تو زدی! بشین مادر و مادریتو بکن تو از اولشم سالاری نداشتی حالاشم نداشته‌باش ولی بالای سر بچه‌هات باش»


بی‌بی‌گل که بیرون رفت، غصه سر به جان ایران گذاشت. مثل شیری تیز دندان رفت و مثل شیری که دندانش کشیده‌اند، برگشت! باورش نمی‌شد که سالار آن گونه با لگد بزندش! چهره سالار را که به یاد می‌آورد، یک کوه نفرت می‌شد و بیزاری! دلش می‌خواست با بیل آن‌قدر بر سر سالار می‌زد که شیری که از مادر خورده را بالا می‌آورد ولی .... حیف که فقط زورش نمی‌رسید! حیف که دست توانش، ضعیف بود و نمی‌توانست، سالار را محکم بالای سر ببرد و بر زمین بزند! حیف که خدا قوتی در بازوانش نگذاشته‌بود و گرنه خون سالار را حلال می‌کرد و بر خاک می‌ریخت!


صدای در بلند شد. حاج‌حسن بود که یاالله می‌گفت و اجازه ورود می‌خواست.

اسما در را بازکرد و بفرما داد.

حاج حسن وارد شد و سلام داد. لب حوض نشست با ناراحتی نگاهی به ایران انداخت و گفت:« دخترم، می‌دونم خیلی ناراحتی! حقم داری اما متأسفانه فعلا حق با سالاره و اونی که اشتباه کرده تویی! مثل این که محکم با بیل تو کمر ملوک زدی، فعلا که افتاده و نمی‌تونه پاشه»

ایران در حالی که اشک‌هایش را بالا می‌کشید، گفت:« حقشه! سالار، احمق! سالار، نامرد! اون چرا سر زندگی من اومد؟ چرا با این که منو می‌دید پاشو تو زندگی من گذاشت؟ چرا منو این‌طوری بی‌خونه و کاشونه کرد؟»

حاج حسن گفت:« دخترم تو امروز حالت خوب شده، یکساله بیماری و این برای سالار سخت بوده به خصوص این که بچه‌هاش ویلون و سیلون بودند و معلوم هم نبود که خوب میشی یا نه؟ تمام این یک سال هم سالار ازت مراقبت کرد و از خونه ننداختت بیرون و گذاشت کنار بچه‌هات باشی اما رفتار امروزت حسابی از کوره به درش برده! الانم منو فرستاد تا بچه‌ّهاشو به خونش ببرم»


تا این را حاج حسن گفت، قلب ایران از سینه‌اش بیرون زد! حیران و مات یک بار به بچه‌هایش می‌نگریست و یک‌بار به حاج حسن و اسما! چشمانش غرق اشک شد و گفت:« یعنی چه؟ برای چی می‌خواد بچه‌ها رو ببره؟ من تازه بعد یه سال دیدمشون»

حاج حسن گفت:« به حرفش کن دخترم! فعلا عصبانیه و نباید بیشتر از این، این مار زخمی رو تحریک کنی. بچه‌هاتو بفرست خونه سالار و واستا تا ببینیم چی میشه؟ ما باهاش صحبت می‌کنیم و نمی‌ذاریم وضع به این حال بمونه. خاطرت جمع»

ایران، سریع آهوی کوچکش را بغل گرفت و بچه‌های دیگرش را به کنارش آورد و با همان لب و دندان ورم کرده گفت:« نمی‌ذارم حاج‌آقا! نمی‌ذارم . اگه بچه‌ها رو ببرید دیگه نمی‌ذاره ببینمشون من این مرد رو می‌شناسم»

حاج حسن گفت:« باباجان! این‌جا ده به این کوچکی می‌خواد بچه‌ها رو کجا ببره ؟ نترس و نذار وضع از اینی که هست بدتر بشه!»


ایران گفت:« لااقل بذار آهوم کنارم باشه!»

حاج حسن سرش را از شرمندگی پایین انداخت و گفت:« سالار تأکید کرد که همه بچه‌هاشو ببرم و گرنه خودش میاد و با ناراحتی می‌بردشون، بهتره یه امشب دخترم رضایت بدی بچه‌ها برن پیش پدرشون»


ایران با بغض و درد گفت:« آخه اون می‌خواد بالای سر اون عفریته باشه یا مواظب بچه‌های من؟»

حاج حسن گفت:« دخترم! روز اولی نیست که سالار مراقب بچه‌هاشه! اون از دست تو عصبانیه ، کاری با بچه‌هاش نداره اینو که تو بهتر از من می‌دونی چرا این همه ناراحتی ایجاد می‌کنی باباجان؟ بذار یه امشب برن تا فردا چی پیش بیاد؟»

ایران در حالی که محکم آهوشو بغل گرفته‌بود گفت:« حاج‌آقا، کدوم سالار تمام این مدت اسما مراقب بچه‌هام بوده، سالار که یک سر داره و هزار سودا! نذار امشب با این حالم تنها بمونم»


حاج حسن که از صحبت و اشک و گریه ایران، حسابی ناراحت و غمگین شده‌بود گفت:« دخترم، باباجان! تو که اخلاق سالار دستته، یه امشبم با اسما بیا خونه ما و با عیال و بچه‌های من باش این‌طوری کمتر فکر و خیال می‌کنیو و یه چاره درست براش پیدا می‌کنیم. پاشو باباجان!»


و بعد به سمت آهو رفت و از آغوش ایران، دختر کوچکش را گرفت و گفت:« ببخشید باباجان! من نمی‌خوام دعوای دیگری راه بیفته دخترم! وگرنه من حق رو به تو میدم نباید الان این تصمیمو سالار می‌گرفت . تو هم می‌دونی که فعلا آتیشیه و تا یکی دو روز دیگه خودش از خر شیطون پایین میاد فقط یه کم صبور باش و دندون به جیگر بگیر! خدا بزرگه دخترم! توکلت به خدا باشه و بی‌عقلی نکن»


همایون، آهو را از بغل حاج حسن گرفت و رو به ایران کرد و گفت:« نگران نباش ننه !من خودم مراقبشونم. تو ناراحت نباش نمی‌ذارم جات کسی دیگه تو خونه بشینه!»

حاج حسن سری از روی ناراحتی تکان داد و گفت:« بیا باباجان، تحویل بگیر، می‌بینی پسرت چی می‌گه؟» و رو کرد به همایون و گفت:« ببین باباجان، کار رو ازاینی که هست بدتر نکنی بابای تو مرد کله‌شق و لجبازیه اگه به اون در بزنه، فیل هم حریف‌دارش نیست! پسر خوبی باش تا سر موقعش. اون روز میرسه فقط عجله نکنید و آروم باشید»


ایران، همایونو خوب می‌شناخت درست لنگه سالار بود، رو کرد به همایونو گفت:« مادر، کاری نکنی من بیشتر از این غصه بخورم خوب! قول بده پسرم»

همایون، نگاهی پر درد به مادرش انداخت و گفت:« خاطرت جمع ننه!» و از در بیرون رفتند.


اسما روی پله نشست و سرش را میان دستش گرفت و غرق غم شد.

ایران که دید اسما خیلی ناراحت و درهم رفته، کنارش نشست و گفت:« اصلا ناراحت نیستم، لااقل حرفایی رو که سال‌هاست تو دلم دارم به سالار گفتم، نذاشت بقیه‌اشو بگم و گرنه می‌خواستم تا صبح از دستش بنالم و داد بزنم»

اسما نگاهی به ایران انداخت و صورت کبود و لب و دندان پاره خواهر را دستی کشید و گفت:« پاش بشکنه که همچین لگدی بهت زد!»


ایران برای این که اسما را از ناراحتی دربیاورد گفت:« عیبی نداره بذار چنان لگدی توی دهنش بزنم که اسمشو از یادش ببره»

از این طرف در خانه سالار، ملوک افتاده‌بود و از جایش نمی‌توانست بلند شود. از درد به خودش می‌پیچید و آه و ناله می‌کشید. سالار هم آن وسط دست و پایش را گم‌کرده‌بود و نمی‌دانست چه بکند که سر و کله بچه‌ها نیز پیدا شد.


رو کرد به همایونو گفت:« برو دنبال عزت شکسته‌بند و برش دار بیار، زود باش بچه»

همایون هم در حالی که لب و اخمش زمین را جارو می‌کرد گفت:« من باید مراقب آهو باشم» و بدون این که به سالار توجهی بکند به اتاق کناری رفت.

سالار با عصبانیت گفت:« بچه رو بده به منو برو دنبال عزت بهت می‌گم»


همایون نگاهی نیم برآمده به سالار کرد و آهو را زمین گذاشت و بیرون رفت.

بعد نیم‌ساعتی عزت و همایون با هم وارد شدند. تا رسید بالای سر ملوک گفت:« چی شده؟ چرا تکون نمی‌خوری؟»

سالار گفت:« هیچی بیل خورده وسط کمرش»


عزت با تعجب نگاهی به سالار انداخت و گفت:« می‌ذاشتی پاش برسه تو خونت بعد بیل می‌زدی و زد زیر خنده»

سالار که خون توی چشماش جمع شده‌بود گفت:« بیلو اون زنیکه دیونه وسط کمرش زده»


عزت به سالار گفت:« بیا کمک کن به پهلوش کنیم ببینم»

ملوک را با آن همه داد و بیداد و درد به پهلو غلتاندند و کمرش را نگاه و معاینه‌ای کرد و گفت:« فعلا خیلی تکونش ندید، محکم ضرب خورده، این مرهمی که می‌گم درست کن و روی کمرش بذار. نذاری بلند بشه تا فردا»

همایون بچه‌ها را به اتاق کناری برد و سفره را پهن کرد و شیر و ماست و کره‌ای آورد و خواهر و برادرهایش را سیر کرد و خواباند. آهو مدام سراغ مادر و خاله را می‌گرفت و همایون و افراز و سامیار برایش آهسته و بی‌صدا، شکلک درمی‌آوردند تا خواهر کوچک به خواب برود و بلاخره چشمانش را بست و فارغ از غم دنیا، خوابید.


تا صبح از صدای ناله ملوک، خواب به چشم سالار و همایون نرفت. تمام شب سالار مجبور بود بیدار شود و به آرامی، ملوک را از این پهلو به آن پهلو کند تا شاید دردش کمتر شود و آرام بگیرد و بخوابد، اما هر بار که کمی تکانش می‌داد، ملوک فریادی می‌کشید و آه و ناله سرمی‌داد!

ملوک قادر به تکان دادن انگشتان دست و پایش نبود و از درد به خود می‌پیچید و هر بار که سالار را بیدار میکرد، سالار نفرینی به جان ایران می‌زد و فریادی به سر ملوک و به دیوار تکیه داده، نیم‌چرت، نیم‌چرتکی می‌زد و دوباره با آه و درد ملوک برمی‌خاست!


 

لطفا با آهو همراه باشید و برایش مادری کنید

ممنون



قسمت سوم آهوی آهو


بی‌بی افرا که رفت، سالار نگاهی به ایران انداخت. با خودش فکر کرد که اگر ایران همین‌طور بماند چه باید بکند؟ الانم که باعث شده‌بود تا اسما هم برود و دست تنهای دست تنها شده‌بود. از همه چیز خسته شده‌بود، از این همه کار و زحمت شبانه روزی و یک زن مریض و دیوانه، خسته شده‌بود! از داغی که دلش را به درد آورده‌بود و رهایش نمی‌کرد هم خسته‌ شده‌بود! اگر اسما نبود الان دختر کوچکش نیز سربار تمام این مشکلات بود!


اسما می‌پایید که چه موقع‌ها سالار در خانه نیست و به فریاد ایران و بچه‌ها می‌رسید. گاهی دست ایران را می‌گرفت و در خفای چشم مردم او را برای ساعتی به خانه‌اش می‌برد. آهو را نشانش می‌داد و سعی می‌کرد با مرور گذشته‌ها، ایران را به هوش و حواس بیاورد اما هر چه بیشتر تلاش می‌کرد کمتر نتیجه می‌دید! ایران چنان مشاعرش را در این داغ باخته‌بود که به این راحتی‌ها برنمی‌گشت!


بی‌بی افرا هم که کلا رهایشان کرده‌بود و محلشان نمی‌گذاشت هر از گاهی گذری رد می‌شد و فقط نمک به زخمشان می‌پاشید و می‌رفت. آن‌قدر هم کار داشت که نمی‌رسید بیاید و بماند.

حالا آهو سه ماهه  بود. شکلک‌ها و صداها را به خوبی می‌فهمید و جواب می‌داد. هر روز که می‌گذشت به سالار شبیه‌تر می‌شد. موهای مشکی‌اش، هر روز روشن‌تر می‌شد و به طلایی نزدیک می‌شد و مژه‌هایش از بلندی در هم می‌رفت و فر می‌خورد! زیبا می‌خندید. ایران با آن که هوش و حواس درستی نداشت و نمی‌فهمید که این بچه خودش است اما مدام بالای سر آهو بود و برایش ادا درمی‌آورد تا صدای خنده او را بشنود. آهو هم به مادر عادت داشت و هر وقت ایران نبود خانه را به سر و صدا می‌بست.


اسما یکی دو دفعه سالار را توی کوچه‌های ده دیده‌بود. باید کاری می‌کرد و این قهر را می‌شکست و گرنه ناچار بود مدام دزدکی به خانه ایران برود و از ترس ، به سرعت فرار کند برای همین با این که سالار مقصر بود، پا پیش گذاشت و با سالار حرف زد.

سالار هم از خدایش بود که اسما دوباره راحت به خانه‌اش بیاید و در کارها به او کمک کند.

اسما آهو را در بغل داشت و به خانه میرزا اسماعیل می‌رفت که ناگهان سالار به جلوی او رسید.

آهو در آغوش اسما، آرام نبود تا چشمش به سالار افتاد، شروع کرد به دست و پا زدن که به آغوش سالار برود.


اسما تلاش داشت تا روی آهو را برگرداند و دور شود اما آهو می‌خواست تا خودش را از آغوش اسما بکند و به بغل پدری که تا الان ندیده بودش، برود.

اسما، قدم برداشت تا دور شود که سالار صدایش کرد و گفت:« بدهش به من این قد دوست داره بیاد بغلم!»


 اسما گل از گلش شکفت و سریع آهو را به بغل سالار داد.

قیافه پدر و دختر بسیار خنده‌دار بود! مثل سیبی بودند که از وسط به دو نیم کرده‌اند فقط نیم سمت سالار کرم‌خورده بود!


آهو سر و صورت سالار را با دستان کوچکش چنگ می‌زد و دماغ پدر را با دست می‌کشید!

سالار نگاهی به دخترکش انداخت و احساس کرد چقدر این قیافه برایش آشناست و چقدر او را دیده! شروع کرد سر به سر آهو گذاشتن و بیل از دستش افتاد!

اسما خوش‌حال بود که آن لحظه‌ای که دوست داشت بلاخره اتفاق افتاد و خدا مهر آهو را در دل سنگی پدر انداخت!

سالار یک آن متوجه شد که اسما دارد طور دیگری نگاهش می‌کند.

سریع آهو را به اسما داد و گفت:« رفتی خونمون به همایون و سامیار بگو بیان باغ بالا باید گردوها و بادوم‌ها رو جمع کنیم» و سریع رو گرداند و رفت.

آهو همچنان دست و پا می‌زد که به بغل سالار برود و سالار که دور می‌شد، سر و صدا و گریه آهو بلند شد.


سالار برنگشت ولی تمام صورتش پر اشک بود. با پشت دست زمخت و ضخیم کار روستایی‌اش، صورتش را پاک کرد و به سمت باغ رفت.

اسما بدو بدو به سمت خانه رفت.

ایران روی پله‌ها نشسته بود و افراز کنارش سنگ‌ها را روی هم بالا می‌برد.

تا رسید به ایران با اشاره ماجرای سالار و آهو را گفت. ایران گفت:« سالار کیه؟»


اسما آهی عمیق کشید و آهو را به بغل ایران داد و همایون و سامیار را صدا زد تا به نزد سالار بروند.

اسما سیب‌هایی که سالار از باغ آورده‌بود و خیلی خوردنی نبود برای گوسفندان ریز کرد و در آخورشان ریخت.

مقداری کاه برداشت و جلوی الاغ بی‌ریخت و لاغر مردنی سالار ریخت.

سالار گاو را که فروخت، گاو دیگری خرید اما اسما مارگزیده شده‌بود، از این گاو هم می‌ترسید! به ایران با اشاره گفت:« پاشو یه کم یونجه جلوی گاو بریز من میترسم»


ایران پا شد و جلوی گاو یونجه ریخت.

اسما گفت:« خودتم باید بدوشیش من می‌ترسم!»


اسما از ترسش آهو را بغل گرفت و رفت توی اتاق نشست تا ایران گاو را بدوشد.

سامیار وسط کاه‌ها با چوبش بازی می‌کرد و کاه‌ها را به هوا می‌انداخت و ادای پدرش در سر زمین گندم موقع کاه هواکشیدن را درمی‌آورد.


اسما، آهو را روی پایش گذاشته‌بود و برایش ادا درمی‌آورد تا او را بخواباند. چشمان زیبا و قشنگ آهو به خواب رفت و اسما، یواش و آهسته پایش را از زیر او کشید که ناگهان صدای فریاد وحشتناک سامیار بلند شد!


اسما بدو بیرون دوید و سامیار را وسط کاه‌ها دید که به پایش چسبیده و فریاد می‌زند!

ایران هم آشفته و حیران بالای سر سامیار ایستاده‌بود و فریاد می‌کشید!

اسما، سریع از پله‌ها پایین دوید و خود را به بالای سر سامیار رساند. سامیار با گریه و ناله گفت:« خاله مار ... مار...!»


اسما سریع پاچه شلوار سامیار را بالا کشید و محل نیش‌ مار را دید. تند و سریع، شالش را از سر درآورد و از وسط پاره کرد و بالای نیش بست.

از پله‌ها بدو بالا دوید و چاقویی برداشت و روی چراغ گرفت و بدو به سمت سامیار آمد، جای نیش را با چاقو برید و دهان برد و پای سامیار را هی مکید و خون را بیرون می‌ریخت!


ایران دور حیاط می‌دوید و توی سرش می‌زد!

اسما، بلند شد و سامیار را که از گریه و درد به خودش می‌پیچید، بغل گرفت و رو به ایران کرد و با اشاره گفت:« آروم باش، به خیر گذشت! و دست ایران را گرفت و بالا برد»


سامیار را روی زمین خواباند و به ایران گفت:« مراقب بچه باش بلند نشود» و به سمت کاهدانی آمد.


مار در کاهدانی بود اما چطور باید بیرونش می‌کشید و می‌گرفتش نمی‌دانست.

بالا آمد و پارچه‌ای برداشت و به ایران گفت:« من میرم دنبال ابرام، پشت در را با این پارچه محکم می‌کنم تا اگر مار بیرون آمد نتواند وارد اتاق شود، در را باز نکنید و بیرون نیایید تا بیایم»


به در خانه ابرام رفت ولی همه به مزرعه رفته‌بودند و کسی در خانه نبود.

می‌ترسید که مبادا ایران دیوانگی کند و از اتاق بیرون بیاید برای همین سریع به خانه برگشت و دنبال کس دیگری نرفت.


بالا که آمد، ایران و سامیار و آهو، خواب بودند. اسما نفس راحتی کشید و در را محکم بست و بالای سرشان نشست.

نگاهی به ایران و بچه‌هایش کرد، خودش نفهمید چرا یک دفعه‌ای، شرشر اشک ریخت! سرش را روی زانوهایش گذاشت و به حال خواهر و بچه‌هایش، گریه کرد!


نزدیک غروب بود که صدای همایون و افراز و سالار بلند شد.

اسما سریع بیرون دوید و تا سالار را دید، به کاهدانی اشاره کرد و گفت:« که مار لای کاه‌ها هست»


سالار که خسته و کوفته بود گفت:« تو هم مثل این که مثل خواهرت دیوانه شدی؟ کدوم مار؟»

اسما، سریع از پله‌ها پایین دوید و جلوی سالار ایستاد و گفت:« مار سامیار را نیش زده و خدا رحم کرد که او آن‌جا بود و بچه را نجات داد»


سالار تا اسم سامیار را شنید، برآشفت و از پله‌ها بالا دوید و به بالای سر سامیار رفت.

سامیار تا سالار را دید، زد زیر گریه و گفت:« بابا مارش اندازه چوبم بود، داشتم بازی می‌کردم که نیشم زد»


سالار به سمت کاهدانی دوید.

چوبی از کنار طویله برداشت و یک مشت پارچه برداشت و دور چوب پیچید و آتش زد. پارچه‌ها که خوب آتش گرفتند و به دود نشست و رو به خاموشی رفت، داخل کاهدانی کرد.

به همایون گفت:« بیل را بیار دم دستم»

همایون تیز، بیل را آورد.

سالار که دود در کاهدان انداخت، سر و کله مار پیدا شد و از لای کاه‌ها، خود را بیرون کشید.

سالار فریاد زد، همه‌تون برید تو خونه  و در رو ببندید.

اسما، سریع همایون و افراز را به بالا برد و در را به رویشان بست و خود دوباره پایین دوید.


مار که سرش را از کاهدانی بیرون آورد، سالار سریع با بیل زد توی سرش و مغزش را کف زمین، پهن نمود!

با این که با همان ضربه اول بیل مار را ناکار کرده‌بود اما مثل این که دل سالار پرتر از این حرف‌ها بود و می‌ترسید که مبادا فرزند دیگری از دست بدهد و محکم و چند باره توی سر مار زد!


اسما که متوجه حال سالار شد، جلو آمد و بیل را از دست سالار گرفت و گفت:« کشتیش دیگه ولش کن»


سالار جسد مار را جمع کرد و زیر خاک کرد.

سرش را که بلند کرد، اسما هنوز بالای سرش بود.

گفت:« من و این بچه‌ها، مدیون توییم اسما، اما هیچ چیزی ندارم که تلافی این همه زحمتتو بکنم!»


از سالار این همه حرف و قدردانی، عجیب بود! اسما، شگفت‌زده شده‌بود! بعد این همه سال سالار یک حرف از سپاس و تشکر می‌زد و روده‌های اسما، تعجب کرده‌بودند که چطور شد سالار همچین حرفی زد!


وقتی اسما نبود، سالار به بالای سر دختر کوچکش می‌خزید و یک دل سیر با آهویش بازی می‌کرد! به رویش نمی‌آورد ولی از هر فرصت کوتاه و کوچکی برای بازی با آهو استفاده می‌کرد و بعد عمری خنده بر لب سالار می‌نشست!


آهو هشت ماهه بود و از هر چه می‌خوردند در دهان او هم می‌گذاشتند. یکی دو دندانی هم در‌آورده بود و آب دهانش یکسره می‌رفت.

اسما برای آهو، آش دندانکی پخت و به خانه‌های بچه‌دار هر کدام کاسه‌ای کوچک داد تا دندان‌های آهو با دعای آن بچه‌ها، راحت و سبک درآید.


ایران همان‌طور آشفته حال و پریشان بود و سالار پر غصه و اندوه از رنج ایران!


بی‌بی افرا هر از گاهی از گذر باغی و کاری به خانه سالار می‌آمد.

آن روز بی‌بی افرا، خوش‌حال و خندان به خانه سالار آمد. اسما نبود و سالار  بچه‌هایش نشسته‌بودند و گردو‌ها را از پوست درمی‌آوردند.


بی‌بی‌افرا هم نشست تا کمکشان کند. سر حرف را بازکرد و گفت:« تو تا کی می‌تونی این طوری زندگی کنی؟ این زن برای تو دیگه زن نمیشه! باید به فکر خودتو و بچه‌هات باشی، فکر می‌کنی اسما چقدر طاقت بیاره شماها رو بالا پایین کنه؟»


سالار گفت:« می‌گی چی کار کنم ننه؟ چی کار؟»

بی‌بی‌ گفت:« زن بگیر خوب! الان هشت ماهه این زن همین‌طوریه! بسپارش به خواهرش و یک زن بیار سر این خونه»


سالار با ناراحتی گفت:« کی حاضر میشه سر این خونه و زندگی بیاد؟»

بی‌بی گفت:« کسش با من! تو راضی شو دوباره داماد بشی من خودم زنشو برات میارم»

همایون با ناراحتی از سر گردوها بلند شد و به کوچه رفت.

سریع به خانه خاله اسما رفت و به خاله گفت که بی‌بی چی گفته.

اسما از ناراحتی خون خونش را می‌خورد! اما نمی‌توانست جلوی افرا را بگیرد اگر دوباره می‌خواست جلویشان بایستد، منع خانه ایران می‌شد و کار بدتر می‌شد برای همین به همایون گفت:« خاله هوای خانه‌تان را داشته‌باش و به من خبر بده»


دو روز بعد بی‌بی پیش سالار آمد و گفت:« سلیمون یه خواهر تو ده بالا داره، شوهرش تو چاه بوده که چاه رو سرش، آوار میشه و جون میده! زن خوبیه، بچه‌ای هم نداره. من میرم باهاشون صحبت کنم»

سالار گفت:« ول کن ننه بذار ببینم چی میشه؟»


بی‌بی گفت:« می‌خوای وایستی موهات به رنگ دندونات درآد بعد به فکر بشی؟ راستش من یه اشاره‌ای دادم، بدشون نیومد»


سالار همین‌طور که طویله را بیرون می‌ریخت گفت:« اون وقت می‌گی با این زن چه کنم؟»

بی‌بی گفت:« هم اسما هست هم برادرش تو شهره بیاد ببرتش. یه وقت دیدی ملوک باهاش کنار اومد و نگهش داشت»


سالار گفت:« ملوک کیه؟»

بی‌بی گفت:« خواهر سلیمون همون که قراره برات بگیرم»


سالار گفت:« صبر کن ننه شاید این زن خوب شد!»

بی‌بی گفت:« اون اگه می‌خواست خوب بشه تا حالا خوب شده‌بود! زنت دیونه شده! دیوونه ! بفهم سالار خدا عقلو برای چی داده؟ تو هنوز جوونی و بر و رویی داری، تا دیر نشده بجنب این موقعیت خوبیه! برای یک بار تو عمرتم که شده به حرف من بکن!»


بی‌بی ول کن ماجرا نبود. بلاخره سالار را به خانه سلیمان برد.

سالار هم که نزدیک یک سال می‌شد که بی‌زن بود، از این ماجرا بدش نیامده‌بود و بی‌میل نبود.


اسما نتوانست جلوی خودش را بگیرد و چیزی نگوید. پایید که کی بی‌بی به خانه سالار می‌آید با ناراحتی و عصبانیت به خانه سالار آمد و با توپ و تشر وارد شد!

افرا زن بخوری نبود! تا اسما با ناراحتی و سر و صدا وارد شد گفت:« چیه از چی ناراحتی؟ نکنه می‌خواستی سالار توی بی‌زبونو بگیره؟ ها؟ کم از دست خواهرت نکشیده که حالا باز به دام تو بیفته!»


اسما از این حرف افرا خیلی عصبانی شد، صورتش مثل آتش برافروخت و به سمت افرا حمله برد. مشتش را بلند کرد تا توی سر افرا پایین بیاره که سالار دستشو گرفت و با عصبانیت اسما را به عقب هل داد و پرتش کرد و گفت:« نبینم لالی دست روی مادرم بلند کنی؟ نکنه واقعا همچین منظوری داشتی و این همه حالا ناراحت شدی؟»


جگر اسما، سوراخ سوراخ شده‌بود! اشک بی‌امان و بی‌اجازه بر روی صورتش جاری شد! کنار اتاق نشست و صورتش را با ناخن‌هایش، درید!

بلند شد و نگاهی به خواهر بیمارش انداخت و با اشاره گفت:« خدا از شماها نگذره! من اگر کاری هم کردم برای خواهرم و بچه‌هایش بوده نه برای تو سالار! خدا لعنتت کنه سالار که این همه بی‌انصافی! به خدا واگذارتون می‌کنم!»


بی‌بی افرا گفت:« یعنی چی؟ تو شرع خدا و پیغمبرشو زیر پا می‌ذاری؟ این قانون خداست! این مرد که نمی‌تونه تا همیشه بشینه و خواهر دیونه تو رو نگه داره! بعدشم خدا رو خوش نمیاد که این مرد عذب بمونه! اگه هم خیالی بستی، بی‌خیال شو که سرنوشت تو و سالار با هم رقم نخورده!»


اسما، بلند شد. دلش می‌خواست دست ایران را بگیرد و با خود ببرد، اما همان حضور دیوانه‌وارش برای بچه‌هایش، دل‌خوشی بود و نمی‌خواست این تنها دلخوشی را از آهو و پسرها بگیرد! برای همین با گریه و اشک و به تنهایی از خانه سالار بیرون زد.


توی ده پیچیده‌بود که قشنگ می‌خواهد خواهر سلیمان را بگیرد و قبل از آن که ملوک به خانه سالار بیاید، مردم آواز و دهلش را زدند!


بلاخره بی‌بی افرا، کارش را کرد و ملوک را به خانه سالار آورد.

اسما، دست خواهر را گرفت و به همراه آهو به خانه خودش برد.


برف زیادی باریده‌بود و تا زانو در برف فرو می‌رفتی و سالار در چنین برفی و سپیدی‌ای، زن دومش را به خانه آورد.

در این میان، همایون، از همه بیشتر ناراحت بود و کمتر در خانه دیده‌می‌شد! تمام روزسرش را به کار گرم می‌کرد و شب‌ها هم به خانه خاله، پناه می‌برد و می‌خوابید.


ملوک زن رنج‌کشیده‌ای بود! نه تنها شوهرش را بر سر حادثه‌ای از دست داده‌بود که خود نیز از بچگی بدون مادر و پدر و در سایه این و آن، بزرگ شده‌بود و درد این بچه‌ها را خوب می‌فهمید برای همین سامیار و افراز را که هنوز کوچک و کم سن و سال بودند، زیر پر و بال خودش گرفت و از مادری چیزی برایشان کم نمی‌گذاشت!


سالار جوان‌تر به نظر می‌رسید و سرحال‌تر و شادتر از قبل دیده‌می‌شد!

ملوک، کمک بسیار خوبی برای سالار بود و از پس بداخلاقی‌های سالار به خوبی برمی‌آمد! چند باری تلاش کرده‌بود تا به دیدن ایران برود اما اسما، مانعش شد و اجازه نداد پای ملوک به خانه‌اش باز شود!


خانه سالار خانه بزرگی نبود که بتوان دو زن را در آن نگه داشت. برای همین اصراری هم به آوردن ایران نداشت و دوست داشت تا روز و شب‌های تازه دامادی‌اش را با زن جدیدش، به تنهایی سپری کند! هرچند آن‌قدر کار داشتند که مجالی به خوشی و عیش نبود!


اسما به سختی روزگار خود را می‌گذراند و حالا باید خواهر و آهو را نیز سیر می‌کرد و گاهی روزی را به یک تکه نان هم سپری نمی‌کردند. برای همین به در خانه سالار رفت و تازه داماد را به دعوا و سر و صدا کشاند که چرا برای زن و کودکش خرجی نمی‌دهد و چیزی نمی‌فرستد.


ملوک، سریع سر و صدای اسما را خواباند و در پنهان سالار برای ایران و آهو، نان و شیر و ماستی، مقداری گوشت و گندم می‌برد.

اسما، ملوک را دوست داشت، اما برای ایران خیلی ناراحت بود که این‌گونه مثل یک تفاله بیرون انداخته‌شده‌بود و هیچ کس ککش نمی‌گزید که چرا؟


آهو یکساله بود و برای خود چند قدمی راه می‌رفت. هر از گاهی ملوک می‌آمد و او را به خانه می‌برد تا سالار دخترش را ببیند.

برف‌ها کم‌کمک آب شدند و شکوفه‌ها، از لای شاخه‌ها، سردرآوردند! منظره زیبا و دیدنی بود! همه جا غرق شکوفه‌های رنگی! پر از سفیدی و پر از بنفشی!

بهار از راه رسیده‌بود و مردم خود را برای استقبال از بهار آماده می‌کردند.

آهو مثل یک آهو از این طرف حیاط اسما به آن طرف می‌دوید و با برادرانش بازی می‌کرد.


ایران لب سکوی حیاط اسما نشسته‌بود. پسرها با خواهر کوچکشان بازی می‌کردند و قایم می‌شدند تا او آن‌ها را بیابد.

آهوی قشنگ هم از این طرف به آن طرف می‌دوید و یکی‌یکی برادران را پیدا می‌کرد و به مادر نشان می‌داد که من پیدایشان کردم.

اسما داشت کشک درست می‌کرد و دست پر کشکش را می‌داد تا آهو، بلیسد که یکباره ایران از جایش بلند و شد و پرسید:« اسما، خواهرکم، کاوه‌ کجاست؟ چرا کاوه نیست؟»


اسما سرش را از روی کشک‌ها بلند کرد و ...


ممنون که صبورانه همراهید


نظر


 قسمت دوم آهوی آهو


کاوه کوچک که از بالای پله شاهد حمله گاو به سمت آهو بود، سریع خود را از پله پایین کشید تا خواهر کوچکش را نجات دهد که یک آن روی شاخ گاو بلند شد و به در کاهدانی کوبیده‌شد!


ایران‌، بلند فریادی کشید و چوب کنار طویله را برداشت  و به سمت گاو حمله کرد و با چوب زدش. اسما به سرعت به سوی کاوه دوید و کاوه کوچک را که در خاک و خون غلتیده‌بود، برداشت.


صدای شیون اسما و ایران به آسمان بلند شد.

هنوز هوا تاریک بود و خورشید نتوانسته‌بود، هیکل بزرگ و طلایی رنگش را از پشت کوه بیرون کشد! دمدهای صبح بود که تاریکی عمیقی بر خانه سالار نشست.

صدای شیون و فریاد ایران و اسما، مردم را به خانه کشاند.

جسد کوچک و خونی کاوه در آغوش اسما بود و ایران به گوشه‌ای ناتوان افتاده‌بود و گیسوانش را به دست گرفته‌بود و صورت می‌خراشید.


پهلوی کاوه کوچک دریده‌شده‌بود و بی‌نفس و ساکت، طفل معصوم بر روی دست‌های خاله، جان داده‌بود!

از خانه سالار صدای شیون و ناله همه بلند بود! صدای آهو این وسط از همه بلندتر و دردناک‌تر بود!


اگر کاوه کوچک خودش را جلو نینداخته‌بود، الان این آهو بود که جان بی‌رمقش بر روی دست‌ها بود!

ایران از درد زایمانش، فراموش کرده‌بود و مردم دست و پایش را گرفته‌بودند تا بلایی به سر خودش نیاورد.

سه پسر دیگر ایران، به دیوار تکیه زده‌بودند و بلند بلند می‌گریستند. از همه بیشتر همایون بود که طاقت همان جثه لاغر و باریکش را نداشت و بر روی زمین ولو شده‌بود و نعره می‌کشید!

هیچ‌کس باور نمی‌کرد که چنین اتفاق خشمناکی افتاده! هیچ کس باور نمی‌کرد که در بدو تولد یک فرزند در خانه سالار، پارچه سیاه داغ فرزندی دیگر، بالا رود!


مردم خون گریه می‌کردند! کاوه بچه شیرین و با نمکی بود، همه دوستش داشتند! کوچه‌های ده، صدای شادی و خنده‌های کاوه را خوب به یاد داشت و مردم بالا و پایین ده، قیافه بانمک و سبزه‌اش را با آن همه شیرین زبانی و بلبل‌زبانی‌اش، در ذهن منقش داشت!


ایران اصلا در حال خود نبود! همسایه‌ها، کودکانش را نگه می‌داشتند و زن میرزا اسماعیل که بچه شیرخواره داشت،‌ به آهو شیر می‌داد!

ایران هیچ کس و هیچ چیز را نمی‌دید! صدای هیچ کس را نمی‌شنید! جسد کوچک پسرک فداکارش را بغل گرفته‌بود و هر چه مردم اصرار و پافشاری می‌کردند تا کودک را از بغلش بگیرند، نمی‌داد!

مردم، پسرهایش را واسطه کردند تا با زبان کودکانه و مهربانشان، جسد برادر را از دست مادر بگیرند، اما ایران کودک را محکم در بغل گرفته‌بود و هرکسی نزدیک می‌شد تا حرفی بزند یا بچه را بگیرد، سر و صدا و جیغ و داد راه می‌انداخت و با لگد و مشت، مردم را می‌راند!

پسرهایش هم جرأت نمی‌کردند که به او نزدیک شوند و هر چه صدایش می‌کردند فایده‌ نداشت.


حبیب را پی سالار فرستادند. تا زمستونی، یک شبانه‌روز راه بود.


همه می‌ترسیدند که این خبر را به سالار بدهند. حبیب که دید حال ایران این گونه است و کسی، از ترس جرأت نمی‌کند پا پیش گذارد، راهی شد تا سالار را به ده بیاورد.

تنها کسی بود که در ده اسبی داشت.

تمام آن شب، کاوه در بغل مادر بود و ایران، یک لحظه، چشم به خواب نداد و مثل گرگی بیدار، چشم از درد و رنج، نبست و تمام شب را بیدار بر بالین مرگ فرزند نشست.


انگار خواب از سرش پریده‌بود و هرگز به عمرش نخوابیده‌بود! چشمانش باز باز بود و تا کسی نزدیک می‌شد، با سر و صدا یا با لگد و مشت، دورشان می‌کرد.


حال اسما هم بهتر از ایران نبود.

همسایه‌ها، رهایشان نمی‌کردند و یکی یکی مراقب ایران و فرزندانش بودند.

از آن طرف، حبیب به زمستانی خودش را رساند و سالار را مشغول کولیدن زمین دید.

نزدیک شد و از اسب پایین آمد و سالار را صدا زد.

سالار بیل را در زمین فروکرد و گفت:« سلام، تو اینجا چه می‌کنی؟»

حبیب گفت:« اومدم پی‌ات مرد، بیا و با من به ده برگرد زنت حالش خوش نیست!»


سالار گفت:« این همه راه اومدی که همینو بگی؟ خوب میشه! خواهرش پیششه»

حبیب جلوتر رفت و گفت:« از چی ناراحتی؟ از این که خدا بهت دختری داده؟ ناشکری نکن که چوب خدا صدا نداره! بیا و با من برگرد، مردم حرف می‌زنن و خوب نیست!»


سالار گفت:« حرف بزنند! این‌ها اگه حرف نزنن باید تعجب کنی! من کار دارم و تا تموش نکنم نمیام»

حبیب که از حرفای سالار ناراحت شده‌بود با خشم و عصبانیت جلو رفت و یقه سالار را گرفت و محکم به درخت کوبیدش و گفت:« مرتیکه احمق، بچه‌ات مریضه و زنت هم حالش بده، زود سوار شو برگردیم و گرنه هیچ کدومشونو نمی‌بینی!»


سالار که از حرکت حبیب، جا خورده‌بود، یقه‌اش را از دست حبیب به درکشید و بی‌آن که حرفی دیگر بزند سوار بر اسب شد و با حبیب راهی شد.


حبیب مانده‌بود که چطور ماجرا را بگوید و سالار را آماده کند. از طرفی راه هم زیاد بود و می‌ترسید اگر زود بگوید نتواند سالار را به ده برساند.

برای همین تصمیم گرفت تا در نزدیکی ده، خبر را به سالار بدهد.


نزدیکی‌های ده بودند. حبیب تمام راه سعی کرده‌بود تا چیزی نگوید و حرفی پیش نیاورد تا سالار به این سرعت از ماجرا خبردار نشود.

نزدیکی‌های ظهر بود که به حوالی ده رسیدند.

حبیب اسب را نگه داشت و از سالار خواست تا پیاده شود.

سالار که پیاده شد رو به سالار کرد و گفت:« خبر بدی برات دارم اما تو مرد قوی و سخت‌جانی هستی امیدوارم صبرتو از دست ندی و مثل یک مرد رفتار کنی!»


سالار که از همان لحظه به درخت کوبیده‌شدن، احساس می‌کرد، چیزی شده، آب گلویش را به زور قورت داد و چشمان درشتش را درشت‌تر کرد وگفت:« از همان اول فهمیدم برای خبر بدی آمدی و چیزی بر دل داری و نمی‌گی، بگو و دردم را یک‌سویه کن!»


حبیب سرش را پایین انداخت و گفت:« شرمنده همسایه، نمی‌خواستم برنجانمت! اما تو لجبازتر از این حرفا بودی که بشه باهات حرف زد»


سالار صداشو بلند کرد و گفت:« بگو پدر آمرزیده چی شده؟ خون به جگرم کردی؟»

حبیب به چشمهای سالار چشم دوخت و گفت:« گاوت ... »

سالار وسط حرفش دوید و گفت:« گاوم چه؟ برای گاوم اتفاقی افتاده؟»


حبیب با لکنت و زبان شکسته گفت:« نه ... نه ... برای گاوت اتفاقی نیفتاده!»

سالار گفت:« پس چی؟ »

و منتظر جواب حبیب نشد و به سمت ده دوید.


هرچه حبیب فریاد کشید و دنبالش دوید، به پایش نرسید و صدایش به گوش سالار نرسید!

در خانه سالار باز بود و مردم جمع بودند.


سالار تا این صحنه را دید، بند دلش پاره شد و با سرعت بیشتری به سوی خانه شتافت.

به جلوی در نرسیده‌بود که حاج حسن جلویش را گرفت و او را در بغل کشید و گفت:« تسلیت میگم سالار! تسلیت! خدا صبرت بده»


سالار در حالی که نفسش بالا نمی‌آمد تا چیزی بگوید و قلبش داشت از کار می‌افتاد، خود را از بغل حاج حسن بیرون کند و به درون خانه انداخت.


ایران در حالی که محکم کاوه را بغل داشت و موهایش، آشفته و پریشان به دورش ریخته‌بود و تن و لباسش پر خون بود، کنج اتاق نشسته‌بود.

سالار تا کاوه را بی‌جان در آغوش ایران دید، به سمت ایران حرکت کرد که با داد و هوار ایران رو به رو شد.

سالار تا به حال ایران را این‌گونه ندیده‌بود! این صحنه و این صدا و آشفتگی از ایران برایش تعجب‌آور بود با این جهت محل نداد و نزدیک‌تر شد که ایران با لگدی به سمت او، او را به عقب انداخت.

ابرام، شوهر مه‌لقا، سریع جلو دوید و سالار را گرفت و گفت:« از دیروز همین طور می‌کنه! جلو نرو، حالش بدتر میشه!»


سالار دو زانو روی زمین نشست و محکم توی سرش زد! توی سرش زد! توی سرش زد! هر بار محکمتر می‌زد! و بلند بلند می‌گریست!»

ابرام سریع دستان سالار را گرفت و گفت:« نکن برادر! نکن!  صبر پیشه کنید! چرا شما زن و مرد این‌گونه می‌کنید؟ این سرنوشت و تقدیر بوده! کمی به خودتون مسلط باشید! شما که بچه اولتون نیست که این بلا سرش دراومده! مرگ که دست من و شما نیست!»


سالار گفت:« چرا کاوه‌ام پر خونه! چی شده؟»

ابرام گفت:« گاوت اونو به سر شاخ گرفته و پرت کرده! اومده بچه، خواهر کوچیکشو از شاخ گاو نجات بده، خودش به این روز افتاد»


سالار تا اینو شنید، ناگهان به روی زمین افتاد! تمام تنش به لرزه افتاده‌بود و صورتش کبود شده‌بود!»

ابرام و حاج حسن و حبیب به زور نگهش داشتند و زنی دوید و ظرف آب سردی آورد و بر رویش ریختند!


یک ساعتی طول کشید تا سالار به هوش آمد. تا به هوش هم آمد، دوباره شروع کرد بر سر کوبیدن!


کبودار، چوپان ده، محکم دست‌های سالار را گرفت و گفت:« تو سرتو از وسطم که بشکافی، بچه‌ات زنده نمیشه! این خواست خدا بوده، سخته اما باید شکیبا باشی! تو الان باید به داد زن زائویت برسی که داره از دست میره! و اگر اون طوریش بشه تو و دو پسر و دخترت، یتیم میشید! بلند شو و مثل یک مرد زیر این کوه درد و غم، بایست! تو پلنگ رو از پا درآوردی، نمی‌تونی بر یک درد و غصه ، هرچند سخت و دردناک، غالب بشی! به زن و بچه‌هات، تسلیت بده! آرومشون کن! این رفتار تو حال اون‌ها رو هم بدتر می‌کنه! پاشو»

حرف‌های کبودار که تمام شد، سالار به دیوار تکیه زد و دردوار و جگرسوز، گریست! .... از نای جان گریست!


همه آن‌هایی که آن‌جا ایستاده‌بودند، سر در پیش انداخته‌بودند و به همراه سالار می‌گریستند.

کبودار زیر بغل سالار را گرفت و گفت:« بلند شو مرد، خوب نیست جسد پسرت روی زمین بمونه! بلند شو و زنت رو راضی کن، بچه رو بده! بلند شو»


سالار دم در اتاق ایران نشست. دو زانو جلوی در روی زمین نشست و گفت:« تو که کاوه رو از همه پسرات بیشتر دوست داشتی! یادته؟ هر چی میوه نوبر می‌آوردم اول به کاوه می‌دادی! همیشه کاوه بود که توی بغلت بود! شبا تا کنارش نمی‌رفتی‌، خوابت نمی‌برد! یادته چقدر بین کاوه و بقیه پسرات فرق می‌ذاشتی و من بهت می‌گفتم، ایران حسادت بقیه پسرها رو بلند نکن! تو که دوست نداشتی یه مو از سر کاوه کم بشه!

الان تمام تنش پر خونه، نمی‌تونه تو بغل تو نفس بکشه! اگه همین‌طور نگهش داری، می‌میره! بده نشون یدالله بدهمش! اون نمی‌ذاره کاوه این همه درد بکشه!»


و چهار دست و پا یکی دو قدمی به ایران نزدیک شد.

ایران مثل گربه‌ای که گوشه اتاق بگیر دشمن افتاده و تنها راهش، دفاع از خودشه، خودش را محکم‌تر به دیوار کشاند و با همان چشمان ریزش، به سالار خیره شد!


سالار که ترس ایران را دید، گفت:« برای کاوه از زمستونی، سنگ‌هایی رو که دوست داشت آوردم بده برم نشونش بدم. یادته چقدر از اون سنگ‌های توی چشمه زمستونی دوست داشت و همیشه برای خودش جمع می‌کرد!»


ایران کمی آرامتر نشست و گفت:« برو سنگ‌ها رو بیار نشونم بده ببینم راست می‌گی؟»

سالار جرأتی کرد و خیزی دیگر به سمت ایران برداشت و گفت:« بذار خودشو ببرم ببینه، می‌خوام ببرمش سر توبره تا خودش سنگهاشو برداره»


ایران گفت:« منم میام»

سالار گفت:« بازم داری فرق می‌ذاری‌ها! افراز و سامیار دم درند اگه ببینند با هم رفتیم، ناراحت می‌شن، بدهش به من»


ایران یک هو بلند زد زیر خنده!

سالار با ناراحتی نگاهی به زنش انداخت که اکنون در دنیایی ورای دنیای حقیقت، زندگی می‌کرد و معلوم نبود چه به سرش خواهدآمد؟

پرسید:« چی شد؟ چرا می‌خندی ایران؟»


ایران دوباره خندید و گفت:« تو به من گفتی ایران؟ جالبه تا حالا منو این همه قشنگ صدا نکرده‌بودی، قشنگ!»


مردم ده به سالار لقب قشنگ داده‌بودند. برای این که با این که یک مرد بود، اما قشنگ و زیبا بود! چهره‌اش بیشتر به زنان زیبارو شباهت داشت تا یک مرد با ابهت و هیبت! قد بلندی داشت و چشمان درشت و مژه‌های بلند، ابروانش به هم آمیخته‌بود و دندان‌های مرتب و سفیدی داشت، موهایش خرمایی بود و فری کوتاه بر سر موهایش بود!

با این جهت‌، عاشق ایران شده‌بود و دنیا را با آن‌همه زیبایی و زنان زیبارو، به چشمان تنگ و کوچک ایران فروخته‌بود و سیاهی چهره ایران را به تمام سپیدهای دنیا، برگزیده‌بود!


شاید هر کس دیگری جز ایران بود، هرگز راضی نمی‌شد که با این اخلاق تند و خشن و سالار کنار بیاید! اما ایران، سالار خشمگین و بداخلاق را به جان دوست داشت و هرگز حاضر نشد او را اندکی آزرده سازد!


سالار خودش را مسبب تمام این اتفاق‌ها می‌دانست، اگر او نمی‌گذاشت و نمی‌رفت، شاید الان پسر کوچکش زنده بود و مثل همیشه به محض رسیدنش به سر توبره‌اش می‌آمد تا چیزی برای خود بردارد! شاید ایران اینگونه نمی‌شد و به دیوانگی کشیده نمی‌شد و هزاران شاید دیگر!!!

سالار جلوتر رفت و کنار ایران نشست. آرام دستش را جلو آورد و گفت:« تو خیلی خسته شدی! بدهش من یه کم نگهش دارم! چشمات از خواب، پرند!»


و کاوه را از بغل ایران، آهسته و کم کم گرفت.

کاوه را که از آغوش ایران گرفت، ایران، بی‌حس و ناتوان بر روی زمین دراز کشید. اسما دوید و زیر سرش بالشتی گذاشت و رویش پتویی کشید و سرش را پوشاند.


قبر کوچکی برای کاوه کوچک کندند و زیر بغل ایران را گرفتند و به سر خاک آوردند. ایران می‌دید که پسرش را در خاک می‌گذارند اما فقط می‌دید، قطره اشکی بر چشمش جاری نبود و صدایی از او برنمی‌خاست! مثل کسی که یخ‌زده و ماتش برده، فقط نگاه می‌کرد، به چه هم کسی نمی‌فهمید!


تمام این بیچارگی‌ها و بدبختی‌ها برای اسما لال‌زبان بود که از یک طرف باید مراقب ایران می‌بود و از طرفی دیگر باید بچه‌های خواهر به خصوص آهو را مراقبت می‌کرد.

برای این که سالار چشمش به آهو نیفتد آهو را نزد سلما زن میرزا اسماعیل می‌گذشت و به نزد ایران می‌آمد و شب‌ها آهو را به خانه می‌برد و مراقبش بود.


سالار حتی به زبانش نیامد که بپرسد‌، بچه کجاست؟!


سالار می‌خواست گاو را بکشد، اما غفور شوهر خواهرش مانعش شد و گاو را به ده پایین برد و فروخت.

یکی دو هفته‌ای از مرگ کاوه می‌گذشت و ایران هنوز همان‌طور در هپروت سیر می‌کرد.

سما پیش سالار آمد و با همان زبان شکسته و گنگش به سالار گفت:« مثل این که یادت رفته، دختری هم داری؟»


سالار تا این حرف اسما را شنید برافروخته شد و گفت:« مثل این که خدا فقط زبونتو ازت نگرفته، چشماتم ازت گرفته! این همه بدبختی و فلاکتی که من دارم می‌کشم از قدم شوم اون بچه‌ است! به این طور آدم‌ها می‌گن، سرخور! تو که سنت از من بیشتره و باید این‌ها رو بهتر بدونی؟ اون بچه من نیست! اگه از خدا نمی‌ترسیدم زنده به گورش می‌کردم!»


اسما یکی به سینه سالار کوبید و یقه‌اش را کشید تا سالار به او نگاه کند و با اشاره گفت:« تو هنوز آدم نشدی؟ عبرت نگرفتی؟ چقدر دیگه می‌خوای همه رو تو رنج و درد بندازی که تو سر عقل بیای؟ همه این مصیبت‌ّها از دست تو و فکر خداناپسندانه توئه! اگه تو ناشکری نمی‌کردی، اگه تو نمی‌ذاشتی و نمی‌رفتی این بلا به سر این خونه در نمی‌اومد!»


سالار یقه‌اش را از دست اسما بیرون کشید و اسما را به عقب هل داد و گفت:« ببین بی‌زبون فکر نکن چون زنی نمی‌تونم بزنمت! از خونه من برو بیرون و دیگه اینجا نبینمت! نه من نه این بچه‌ها و ایران به تو نیازی نداریم! هری .. . زود باش برو بیرون »

و چادر اسما را گرفت و به سمت در هلش داد!


اسما، در حالی که گریه می‌کرد، برگشت و با همان اشاره سالار را نفرین کرد و بیرون رفت.

ایران مثل یک مجسمه کنار اتاق نشسته‌بود و نگاه می‌کرد، گوشه چادرش را می‌جوید و سرش را زیر روسری‌اش، پنهان می‌کرد!

همایون که از همه پسرها بزرگتر بود رو به سالار کرد و گفت:« کار خوبی نکردی بابا! خاله اسما همه زندگیشو وقف ما کرده، چرا این طوری بیرونش کردی؟!»


سالار خیزی عصبانی به سمت همایون برداشت و گفت:« تو هم اگه زیادی حرف بزنی و فضولی کنی از خونه بیرونت می‌کنم تا بری با همون خاله اسمات، سنگ، دندان بزنید»


همایون که ترسیده‌بود، ساکت شد و به سمت ایران رفت و گوشه چادر را از دهانش بیرون آورد و گفت:« می‌برمت خونه خاله اسما نمی‌ذارم این‌جا بپوسی!»


سالار که بیشتر عصبانی شده‌بود به سمت همایون شتافت و لگدی نثار همایون کرد و گفت:« مثل این‌که تنت می‌خواره و سرت به تنت زیادی کرده! کاری نکنی تو همون طویله زندونیت کنم!»


همایون خودشو جمع و جور کرد و هنوز آمد چیزی بگوید که صدای بی‌بی افرا، مادر سالار بلند شد.

سالار دست از سر همایون برداشت و به سمت بیرون اتاق اومد.


بی‌بی افرا، پیر و فرتوت بود. اما تیز و تند. از پله‌ها بالا آمد و پرسید:« ایران چطوره؟ بهتر شده؟»

سالار گفت:« نه ننه همون طوره»


بی‌بی سرش را توی اتاق کرد و به ایران نگاهی انداخت و گفت:« دیوونه شده! خوب بشو هم نیست مادر!»

سالار که هر حرفی ناراحتش می‌کرد و از کوره به درش می‌برد گفت:« میگید چی کار کنم؟ بندازمش تو کوچه؟»


بی‌بی افرا که از عصبانیت سالار جا خورده‌بود گفت:« من نمی‌گم بندازش تو کوچه اما مثل این که تو به این راه فکر کردی!»

و پرسید دختر سرخورت کجاست؟


سالار گفت:« پیش اسما»

افرا گفت:« تو هر دختری که آوردی یه مصیبت با خودش آورد این یکی هم که دیگه سنگ تموم گذاشت!»


سالار گفت:« بیا ننه بشین یه چای برات بریزم.»

بی‌بی گفت:« من از اولشم گفتم ایران برای تو زن نمیشه، به حرف من نکردی حالا هم باید چوبشو بخوری! اون دختر عمه‌ات چه عیبی داشت که تو اون طوری بی‌آبروش کردی و بعد سالها که اسمت روش بود، نگرفتیش و این عجوزه رو جمع کردی!»


سالار که به اندازه کافی خودش داشت، گفت:« ببین ننه الان ایران زنمه و این چهار بچه از منند! می‌گی همه‌شونو سر ببرم ها؟»

افرا بلند شد و گفت:« نه مثل این که تو بیشتر قصد داری سر منو بزنی!» و با ناراحتی از خانه بیرون رفت و در را محکم به هم کوبید!




نظر


«آهوی آهو» قسمت اول،

«برگرفته از یک واقعیت»



بعد از چهار پسر و بعد از سیزده‌ سال، خانه کوچک و گلی روستاییشان را صدای گریه دختری پر سر و صدا، گرم و روشن کرد!


ایران دوست داشت که این فرزندش نیز پسر می‌بود. از چهره سالار هم معلوم بود که انتظار پسر پنجمش را می‌کشید. تا فهمید دختر است، بلند شد و بیلش را برداشت و بدون این که چیزی بگوید راهی کوه و کمر شد!

ثنا خانم، قابله روستا، در حالی که درون تشتی دستش را می‌شست، نگاه تندی به ایران کرد و گفت:« خدا دو دخترتو ازت گرفت، این قدر تو و این سالار احمق ناشکری کنید که این یکی رو هم ازتون بگیره! »


ایران زد زیر گریه و گفت:« مگه ندیدی چطور از هم به در شد؟ حالا تا دو سه روز که خونه نمیاد، بعدشم که بیاد همه‌اش باید اخم و تخماشو نگاه کنم و بد و بیراهاشو بشنوم!»

ثنا، وسط حرف ایران دوید و گفت:« خود خرش که یک دونه پسرم بود! چه غلطی برای پدر مادرش کرد که حالا از این چهار تا نره خر انتظار داره! و توقع داره هر روز بیشتر بشن! دختر همدم مادره! تو که می‌بینی این چهارتا چه خونی به دلت کردن! چرا بازم به حرف سالار می‌کنی؟»


صدای گریه نوزاد کوچک بلند بود! ثنا گفت:« مثل این که گوشهاتم کر شده! بچه رو بردار شیر بده، گناه این طفل معصوم چیه که تو و شوهرت یه جو عقل ندارین؟»


ایران، که تازه از درد زایمان خلاص شده‌بود، نیم‌خیزی برداشت و به بالشت تکیه زد و بچه را بغل گرفت.

اسما، خواهرش به ایران کمک کرد تا راحت‌تر بشینه.  لال بود اما با اشاره به ایران فهماند که گناه داره این کارت! این فکرت! خدا رو خوش نمیاد!


ثنا بیرون رفت و در را هنوز نبسته، دوباره برگشت و گفت:« شماها خودتونو از خدا هم بالاتر می‌دونید! برای خدا هم تصمیم می‌گیرید! به جای این که خدا رو شکر کنی بچه سالم و سلامت به دنیا اومده روی جنسیتش، ناراحتید و بحث می‌کنید! الان که تو باغ‌ها، دخترها بیش از پسرها کار می‌کنند! » و در را بست و بیرون رفت.


ایران یک هو یادش آمد که بقچه را به ثنا نداده، سریع به اسما اشاره کرد که برو اینو بهش بده.

اسما بدو بدو از خانه بیرون رفت تا بقچه تعارفی را به ثنا بدهد.

ایران، به صورت کوچک و معصوم دخترش نگاهی کرد! ثنا راست می‌گفت، این طفل معصوم چه گناهی داره!؟

قیافه دخترش با پسرهای شیطون و بازیگوشش، زمین تا آسمان فرق داشت! پسرها همه سیاه سوخته و چشم تنگ بودند ولی این نوزاد کوچک، رویش مثل برف سفید و چشمانش با تمام این که یک روزه بود مثل چشم آهو بود! سرش پر مو بود و ابروهایش معلوم بود که پیوندی است! انگشتان پا و دستش کشیده بود و روی لپ‌هایش، گلی قرمز نشسته‌بود!


ایران انگشتان کوچک و باریک دخترش را لای انگشتان دستش گرفت و ناز و نوازش کرد!

صدای در بلند شد. اسما بود. خودش را به بالای سر ایران رساند و با اشاره گفت که بقچه را داده.

ایران گفت:« خدا کنه ثنا بدش نیاد! چیز زیادی نداشتم بهش بدم. یه پارچه چادری بود که ننه بهم داده‌بود و یه کله قند.»


اسما با اشاره گفت:« نه برای چی ناراحت بشه؟ خوب هم دادی! بعضیا همینم ندارن بهش بدن.»

اسما با اشاره پرسید:« اسمشو می‌خوای چی بذاری؟»


ایران نگاهی به دختر کوچکش انداخت و گفت:« نمی‌دونم بذار سالار بیاد ببینم چی می‌گه!»

اسما دوباره گفت:« خوب شاید مثل اون دفعه تا یکی دو هفته سالار نیاد اون موقع این طفل معصوم بی‌اسم باشه؟»


ایران گفت:« چاره‌ای نداریم. می‌ترسم یه اسم بذارم سر و صدا راه بندازه و دوباره کاسه رو به کوزه بزنه!»

اسما لباس ایران را کشید و گفت:« بیا تا نیومده خودمون به یه اسمی صداش بکنیم. وقتی اومد نمی‌گیم اسم روش گذاشتیم! نمیشه که با های و هوی صداش کنیم»


ایران نگاه پر تبسمی به اسما کرد و گفت:« راست می‌گی‌ها! اما اسمشو چی بذاریم؟»

بعد دوباره به صورت نوزادش خیره شد و گفت:« سپیدانه خوبه؟»


اسما ابروهایش را به نشانه نه بالا انداخت.

ایران به چهره اسما،‌چشم دوخت و گفت:« ببین مثل برف روش سپیده! ابروهاشم که کمنده و لب‌هاشم مثل لاله، سرخه! چی بذارم؟»

 اسما با اشاره شکل آهو را درآورد.


ایران گفت:« آهو؟ می‌گی آهو بذارم؟»

اسما خندید و با سر گفت:« آره»


ایران نگاهی به نوزادش انداخت و گفت:« راست می‌گی آهو! خیلی قشنگه ! خداییشم شکل آهوئه! نگاش کن اسما!»

اسما، آهو را بغل گرفت و موهای سیاهش را نوازش کرد و بوسه‌ای بر دستان نوزاد یک روزه زد.


نزدیک غروب بود. ایران، از جایش بلند شد تا به سراغ گاو برود و او را بدوشد.

اسما، سریع‌تر پاشد و گفت:« تو با آهو روی پله‌های طویله بشین که  هم تنها نباشی هم این حیوان نفهم، مرا با لگد نزند، نمی‌خواد با این حالت گاو بدوشی»


ایران و آهو روی پله‌ها نشستند و دوشیدن اسما را نگاه می‌کردند.

اسما ده سالی از ایران بزرگتر بود. بچه که بود مریضی بدی گرفت. ناگهان تب شدیدی کرد و یک هفته کامل، مُرد. همه از او دست شسته‌بودند ولی چون نفس داشت و قلبش می‌تپید، نمی‌توانستند دفنش کنند برای همین فقط یک گوشه خوابانده‌بودنش و به شماره‌های نفسش می‌نگریستند.

اسمش هم ملیحه بود. بعد از این که به هوش آمد و دیدند نمرده و زنده است، نامش را اسما گذاشتند تا بلا از او دور بماند، اما وقتی به هوش آمد، زبان نداشت و نمی‌توانست حرف بزند، انگار کابوس‌های تب و شدت مریضی سختش، زبانش را بلعیده‌بود!


بزرگتر که شد به خاطر همین مشکلش، کمتر جوانی از ده یادش می‌کرد و آخر سر هم پدرش او را به مش خداداد  که زنش تازه مرده بود داد.

خداداد هم عمری چند به روی خاک، بیش نداشت و پنج سالی بیشتر با اسما نبود.  از بار الاغ افتاد و سرش به تیزی سنگی خورد و درجا، جان داد و اسما، تنهای تنها شد.

تنها امیدش همین خواهر و پسرهایش بود! قالیچه می‌بافت و از محصولی که از زمین به دست می‌آورد و تنها بزی که داشت، روزگار به سرمی‌برد.

 

با صدای در هر دو  از جا پریدند!

رعنا بود. دختر کل‌باقر که به دیدن زائو آمده‌بود.

سرش را تو آورد و سلام کرد.

ایران گفت:« بیا تو همسایه. بیا تو»

رعنا چادرش را دولا روی سرش انداخته‌بود و مثل همیشه پشت سرش هم گره داده‌بود. تا چشمش به ایران افتاد که سر پله‌های طویله با قنداقه نوزادش نشسته گفت:« مبارک باشه ! چشمت روشن خواهر!» و جلو آمد تا نوزاد را ببیند.

ایران گفت:« دلت روشن! روشنایی‌ات کم نشه همسایه! ببینش چقدر کوچیک و سفیده!»


رعنا قنداقه را بغل گرفت و نگاهی به نوزاد انداخت و گفت:« ماشاالله، شکل سالاره! این یکی دیگه به خودت نرفته ایران! بسه هر چی سیاه زاییدی!» و زد زیر خنده!


ایران گفت:« من از رنج زندگی سیاه شدم و گرنه دستم رو ببین! از بس آفتاب خوردم و توی آفتاب نشستم و کارکردم این شکلی شدم!»


رعنا گفت:« به هر حال این پسرت شکل خودت نیست!»

ایران گفت:« دختره، پسر نیست»


رعنا نگاهی با تعجب به ایران انداخت و گفت:« دختره؟ واقعا؟ سالار می‌دونه؟»

ایران گفت:« آره بابا صبح خونه بود که بچه به‌ دنیا اومد. از صبحم دوباره غیبش زده!»


رعنا گفت:« جایی نمی‌ره که. رفته زمستونی. جاش خوبه .بذار کله‌اش یه بادی بخوره! »

بعد هم بچه را داد به ایران و گفت:« ببخش من نمی‌بوسمش، من تا بچه رو حموم ده نبرند دلم نمیاد بوسش کنم»

 

تا رفت، صدای همایون و افراز و سامیار و کاوه، شنیده‌شد. مثل همیشه کاوه کوچک سر و صدایش از همه بیشتر بود و در پی برادران بزرگتر تلاش می‌کرد تا با دویدن خود را به آن‌ها برساند.


ایران گفت:« پاشو اسما،‌پاشو خواهر. اینا اومدن.»

بچه‌ها را پسر بی‌بی‌گل از صبح با خودش به باغ برده‌بود تا ثنا کارش را به راحتی انجام دهد.

ایران به داخل اتاق رفت و اسما، گاو را در طویله برد.


کاوه تا اسما را دید، سریع به سمتش دوید و خودش را در آغوش خاله انداخت و گفت:« نبودی خاله‌جان، این‌قدر از توی باغ بی‌بی‌گل، خار و علف جمع کردیم که دستام، بریده!»


اسما، دست کوچک کاوه را به دست گرفت و مشتش را بازکرد و زخم و بریدگی‌های خار و علف‌ها را دید. سریع دست کاوه را بوسید و جلوی او روی زمین نشست و محکم بغلش کرد و با ابرو و چشم به او فهماند که چقدر دلش برای دست‌های او سوخته!


همایون و افراز و سامیار سلام کردند.

صدای گریه آهو بلند شد. پسرها، تیز و تند از پله‌ها بالا دویدند و مثل همیشه کاوه کوچک عقب ماند و داد و فریاد راه انداخت که بذارید من اول برم!


همه به دور آهو حلقه زده‌بودند. کاوه حواسش به آهو نبود. نگاهش به ایران بود که با آهو چه می‌کند؟

ایران متوجه کاوه شد. صدایش کرد و گفت:« بیا مادر ببین چقدر کوچک و زشته! چقدرم سر و صدا می‌کنه! بیا پسرم بغلم! بیا جان مادر!»


کاوه تا این را شنید با خوشحالی خودش را در بغل ایران انداخت.

اسما با همان صدای لال‌وارش، فریاد زد که کاوه از روی پای ایران برخیزد!

ایران اشاره‌ای کرد که عیبی نداره، ولش کن!


ایران دست‌های کاوه پنج‌ساله را گرفت و آرام بر صورت آهو کشید و گفت:« ببین پسرم این خواهرته، خیلی باید مواظبش باشی! باشه ننه جان!»

کاوه با همان زبان کودکی‌اش گفت:« مادر این چرا چشماش بسته‌است؟»

همایون زد توی سرش و گفت:« می‌خواد تو رو نبینه!»


ایران، نگاه تندی به همایون انداخت و گفت:« همایون؟ میشه یه بارم شده درست حرف بزنی؟»

همایون گفت:« آخه این‌قدر خنگه که هیچی نمی‌دونه!»

سامیار گفت:« ننه این چه سفید و مو مشکی!»

ایران گفت:« آره ننه جان، سفیده»

افراز روی زمین دراز کشید و چشمهایش را به زور باز نگه می‌داشت.


ایران گفت:« نخوابی پسرم. واستا تا یه لقمه بیارم بخورید»

سامیار گفت:« ما سیریم. بهمن نون و ماست و پنیر آورده‌بود با انگور و سیب خوردیم»


کاوه گفت:« اسمش چیه ننه؟»

ایران گفت:« اگه قول بدی به بابات اسمشو نگی بهت می‌گم»

کاوه گفت:« قول میدم، بگو دیگه»


ایران گفت:« آهو»

همایون گفت:« اگه اون آهوئه، این کاوه هم گاوه است!»


ایران گفت:« مثل این که امشب تنت می‌خواره همایون‌ها! پاشو تا نخوردی، بخواب.

کاوه، کنار آهو دراز کشید و با انگشتان آهو بازی می‌کرد و چشم از آهوی کوچک برنمی‌داشت.


مهتاب از هر شب روشن‌تر می‌تابید. نورش مستقیم توی اتاق بود.

اسما بلند شد و پرده را کشید. رو به ایران کرد و گفت:« عجب مهتابی! خوب نیست رو بچه بیفته!»


اوایل پاییز بود و هنوز در باغ‌ها می‌شد، انگور و سیبی، پیدا کرد.

آن شب آهو تا صبح مثل یک بچه خوب خوابید و ایران، استراحتی خوب کرد.

صبح با صدای خروس، اسما و ایران بیدار شدند.


ایران پایین آمد تا کنار اسما بایستد و گاو را ناز کند تا اسما او را بدوشد.

صدای گریه آهو بلند شد. اسما به ایران اشاره کرد که برو بالا.

ایران هنوز می‌خواست بگوید باشه که یک دفعه، کاوه را روی پله‌، در حالی که آهو را بغل زده‌بود، دید.


ایران تا نگاهش به کاوه و قنداقه آهو افتاد، به سرعت به سمت پله‌ها دوید تا آهو را از بغل کاوه بگیرد.

گاو بیشعور هم تا دید ایران به سمت پله‌ها دوید، لگدی به سطل شیر زد و رو به اسما آورد!

اسما، فریادی بلند و لال‌گونه کشید! و به سمت در دوید و گاو دنبالش!


ایران، که آهو را از بغل کاوه گرفته‌بود، رو پله گذاشت و به سمت گاو و اسما دوید.

گاو تا دید صاحبش به سمت او می‌آید سرش را از اسما برگرداند و به سمت پله حمله‌ور شد!


ادامه دارد

لطفا صبورانه و مهربان همراه باشید


نظر


«آهوی آهو» قسمت اول، برگرفته از یک واقعیت


بعد از چهار پسر و بعد از سیزده‌ سال، خانه کوچک و گلی روستاییشان را صدای گریه دختری پر سر و صدا، گرم و روشن کرد!


ایران دوست داشت که این فرزندش نیز پسر می‌بود. از چهره سالار هم معلوم بود که انتظار پسر پنجمش را می‌کشید. تا فهمید دختر است، بلند شد و بیلش را برداشت و بدون این که چیزی بگوید راهی کوه و کمر شد!

ثنا خانم، قابله روستا، در حالی که درون تشتی دستش را می‌شست، نگاه تندی به ایران کرد و گفت:« خدا دو دخترتو ازت گرفت، این قدر تو و این سالار احمق ناشکری کنید که این یکی رو هم ازتون بگیره! »


ایران زد زیر گریه و گفت:« مگه ندیدی چطور از هم به در شد؟ حالا تا دو سه روز که خونه نمیاد، بعدشم که بیاد همه‌اش باید اخم و تخماشو نگاه کنم و بد و بیراهاشو بشنوم!»

ثنا، وسط حرف ایران دوید و گفت:« خود خرش که یک دونه پسرم بود! چه غلطی برای پدر مادرش کرد که حالا از این چهار تا نره خر انتظار داره! و توقع داره هر روز بیشتر بشن! دختر همدم مادره! تو که می‌بینی این چهارتا چه خونی به دلت کردن! چرا بازم به حرف سالار می‌کنی؟»


صدای گریه نوزاد کوچک بلند بود! ثنا گفت:« مثل این که گوشهاتم کر شده! بچه رو بردار شیر بده، گناه این طفل معصوم چیه که تو و شوهرت یه جو عقل ندارین؟»


ایران، که تازه از درد زایمان خلاص شده‌بود، نیم‌خیزی برداشت و به بالشت تکیه زد و بچه را بغل گرفت.

اسما، خواهرش به ایران کمک کرد تا راحت‌تر بشینه. کر و لال بود اما با اشاره به ایران فهماند که گناه داره این کارت! این فکرت! خدا رو خوش نمیاد!


ثنا بیرون رفت و در را هنوز نبسته، دوباره برگشت و گفت:« شماها خودتونو از خدا هم بالاتر می‌دونید! برای خدا هم تصمیم می‌گیرید! به جای این که خدا رو شکر کنی بچه سالم و سلامت به دنیا اومده روی جنسیتش، ناراحتید و بحث می‌کنید! الان که تو باغ‌ها، دخترها بیش از پسرها کار می‌کنند! » و در را بست و بیرون رفت.


ایران یک هو یادش آمد که بقچه را به ثنا نداده، سریع به اسما اشاره کرد که برو اینو بهش بده.

اسما بدو بدو از خانه بیرون رفت تا بقچه تعارفی را به ثنا بدهد.

ایران، به صورت کوچک و معصوم دخترش نگاهی کرد! ثنا راست می‌گفت، این طفل معصوم چه گناهی داره!؟

قیافه دخترش را پسرهای شیطون و بازیگوشش، زمین تا آسمان فرق داشت! پسرها همه سیاه سوخته و چشم تنگ بودند ولی این نوزاد کوچک، رویش مثل برف سفید و چشمانش با تمام این که یک روزه بود مثل چشم آهو بود! سرش پر مو بود و ابروهایش معلوم بود که پیوندی است! انگشتان پا و دستش کشیده بود و روی لپ‌هایش، گلی قرمز نشسته‌بود!


ایران انگشتان کوچک و باریک دخترش را لای انگشتان دستش گرفت و ناز و نوازش کرد!

صدای در بلند شد. اسما بود. خودش را به بالای سر ایران رساند و با اشاره گفت که بقچه را داده.

ایران گفت:« خدا کنه ثنا بدش نیاد! چیز زیادی نداشتم بهش بدم. یه پارچه چادری بود که ننه بهم داده‌بود و یه کله قند.»


اسما با اشاره گفت:« نه برای چی ناراحت بشه؟ خوب هم دادی! بعضیا همینم ندارن بهش بدن.»

اسما با اشاره پرسید:« اسمشو می‌خوای چی بذاری؟»


ایران نگاهی به دختر کوچکش انداخت و گفت:« نمی‌دونم بذار سالار بیاد ببینم چی می‌گه!»

اسما دوباره گفت:« خوب شاید مثل اون دفعه تا یکی دو هفته سالار نیاد اون موقع این طفل معصوم بی‌اسم باشه؟»


ایران گفت:« چاره‌ای نداریم. می‌ترسم یه اسم بذارم سر و صدا راه بندازه و دوباره کاسه رو به کوزه بزنه!»

اسما لباس ایران را کشید و گفت:« بیا تا نیومده خودمون به یه اسمی صداش بکنیم. وقتی اومد نمی‌گیم اسم روش گذاشتیم! نمیشه که با های و هوی صداش کنیم»


ایران نگاه پر تبسمی به اسما کرد و گفت:« راست می‌گی‌ها! اما اسمشو چی بذاریم؟»

بعد دوباره به صورت نوزادش خیره شد و گفت:« سپیدانه خوبه؟»


اسما ابروهایش را به نشانه نه بالا انداخت.

ایران به چهره اسما،‌چشم دوخت و گفت:« ببین مثل برف روش سپیده! ابروهاشم که کمنده و لب‌هاشم مثل لاله، سرخه! چی بذارم؟»

 اسما با اشاره شکل آهو را درآورد.


ایران گفت:« آهو؟ می‌گی آهو بذارم؟»

اسما خندید و با سر گفت:« آره»


ایران نگاهی به نوزادش انداخت و گفت:« راست می‌گی آهو! خیلی قشنگه ! خداییشم شکل آهوئه! نگاش کن اسما!»

اسما، آهو را بغل گرفت و موهای سیاهش را نوازش کرد و بوسه‌ای بر دستان نوزاد یک روزه زد.


نزدیک غروب بود. ایران، از جایش بلند شد تا به سراغ گاو برود و او را بدوشد.

اسما، سریع‌تر پاشد و گفت:« تو با آهو روی پله‌های طویله بشین که  هم تنها نباشی هم این حیوان نفهم، مرا با لگد نزند، نمی‌خواد با این حالت گاو بدوشی»


ایران و آهو روی پله‌ها نشستند و دوشیدن اسما را نگاه می‌کردند.

اسما ده سالی از ایران بزرگتر بود. بچه که بود مریض شد. ناگهان تب شدیدی کرد و یک هفته کامل، مرد. همه از او دست شسته‌بودند ولی چون نفس داشت و قلبش می‌تپید، نمی‌توانستند دفنش کنند برای همین فقط یک گوشه خوابانده‌بودنش و به شماره‌های نفسش می‌نگریستند.

اسمش هم ملیحه بود. بعد از این که به هوش آمد و دیدند نمرده و زنده است، نامش را اسما گذاشتند تا بلا از او دور بماند، اما وقتی به هوش آمد، زبان نداشت و نمی‌توانست حرف بزند.


بزرگتر که شد به خاطر همین مشکلش، کمتر جوانی از ده یادش می‌کرد و آخر سر هم پدرش او را به مش خدادار  که زنش تازه مرده بود داد.

خداداد هم عمری چند به روی خاک نداشت و پنج سالی بیشتر با اسما نبود و از بار الاغ افتاد و سرش به تیزی سنگی خورد و درجا، جان داد و اسما، تنهای تنها شد.

تنها امیدش همین خواهر و پسرهایش بود! قالیچه می‌بافت و از محصولی که از زمین به دست می‌آورد و تنها بزی که داشت، روزگار به سرمی‌برد.

صدای در هر دو را از جا پراند. گاو را بیشتر.

رعنا بود. دختر کل‌باقر که به دیدن زائو آمده‌بود.

سرش را تو آورد و سلام کرد.

ایران گفت:« بیا تو همسایه. بیا تو»

رعنا چادرش را دولا روی سرش انداخته‌بود و مثل همیشه پشت سرش هم گره داده‌بود. تا چشمش به ایران افتاد که سر پله‌های طویله با قنداقه نوزادش نشسته گفت:« مبارک باشه ! چشمت روشن خواهر!» و جلو آمد تا نوزاد را ببیند.

ایران گفت:« دلت روشن! روشنایی‌ات کم نشه همسایه! ببینش چقدر کوچیک و سفیده!»


رعنا قنداقه را بغل گرفت و نگاهی به نوزاد انداخت و گفت:« ماشاالله، شکل سالاره! این یکی دیگه به خودت نرفته ایران! بسه هر چی سیاه زاییدی!» و زد زیر خنده!


ایران گفت:« من از رنج زندگی سیاه شدم و گرنه دستم رو ببین! از بس آفتاب خوردم و توی آفتاب نشستم و کارکردم این شکلی شدم!»


رعنا گفت:« به هر حال این پسرت شکل خودت نیست!»

ایران گفت:« دختره، پسر نیست»


رعنا نگاهی با تعجب به ایران انداخت و گفت:« دختره؟ واقعا؟ سالار می‌دونه؟»

ایران گفت:« آره بابا صبح خونه بود که بچه به‌ دنیا اومد. از صبحم دوباره غیبش زده!»


رعنا گفت:« جایی نمی‌ره که. رفته زمستونی. جاش خوبه .بذار کله‌اش یه بادی بخوره! »

بعد هم بچه را داد به ایران و گفت:« ببخش من نمی‌بوسمش، من تا بچه رو حموم ده نبرند دلم نمیاد بوسش کنم»

تا رفت، صدای همایون و افراز و سامیار و کاوه، شنیده‌شد. مثل همیشه کاوه کوچک سر و صدایش از همه بیشتر بود و در پی برادران بزرگتر تلاش می‌کرد تا با دویدن خود را به آن‌ها برساند.


ایران گفت:« پاشو اسما،‌پاشو خواهر. اینا اومدن.»

بچه‌ها را پسر بی‌بی‌گل از صبح با خودش به باغ برده‌بود تا ثنا کارش را به راحتی انجام دهد.

ایران به داخل اتاق رفت و اسما، گاو را در طویله برد.


کاوه تا اسما را دید، سریع به سمتش دوید و خودش را در آغوش خاله انداخت و گفت:« نبودی خاله‌جان، این‌قدر از توی باغ بی‌بی‌گل، خار و علف جمع کردیم که دستام، بریده!»


اسما، دست کوچک کاوه را به دست گرفت و مشتش را بازکرد و زخم و بریدگی‌های خار و علف‌ها را دید. سریع دست کاوه را بوسید و جلوی او روی زمین نشست و محکم بغلش کرد و با ابرو و چشم به او فهماند که چقدر دلش برای دست‌های او سوخته!


همایون و افراز و سامیار سلام کردند.

صدای گریه آهو بلند شد. پسرها، تیز و تند از پله‌ها بالا دویدند و مثل همیشه کاوه کوچک عقب ماند و داد و فریاد راه انداخت که بذارید من اول برم!


همه به دور آهو حلقه زده‌بودند. کاوه حواسش به آهو نبود. نگاهش به ایران بود که با آهو چه می‌کند؟

ایران متوجه کاوه شد. صدایش کرد و گفت:« بیا مادر ببین چقدر کوچک و زشته! چقدرم سر و صدا می‌کنه! بیا پسرم بغلم! بیا جان مادر!»


کاوه تا این را شنید با خوشحالی خودش را در بغل ایران انداخت.

اسما با همان صدای لال‌وارش، فریاد زد که کاوه از روی پای ایران برخیزد!

ایران اشاره‌ای کرد که عیبی نداره، ولش کن!


ایران دست‌های کاوه پنج‌ساله را گرفت و آرام بر صورت آهو کشید و گفت:« ببین پسرم این خواهرته، خیلی باید مواظبش باشی! باشه ننه جان!»

کاوه با همان زبان کودکی‌اش گفت:« مادر این چرا چشماش بسته‌است؟»

همایون زد توی سرش و گفت:« می‌خواد تو رو نبینه!»


ایران، نگاه تندی به همایون انداخت و گفت:« همایون؟ میشه یه بارم شده درست حرف بزنی؟»

همایون گفت:« آخه این‌قدر خنگه که هیچی نمی‌دونه!»

سامیار گفت:« ننه این چه سفید و مو مشکی!»

ایران گفت:« آره ننه جان، سفیده»

افراز روی زمین دراز کشید و چشمهایش را به زور باز نگه می‌داشت.


ایران گفت:« نخوابی پسرم. واستا تا یه لقمه بیارم بخورید»

سامیار گفت:« ما سیریم. بهمن نون و ماست و پنیر آورده‌بود با انگور و سیب خوردیم»


کاوه گفت:« اسمش چیه ننه؟»

ایران گفت:« اگه قول بدی به بابات اسمشو نگی بهت می‌گم»

کاوه گفت:« قول میدم، بگو دیگه»


ایران گفت:« آهو»

همایون گفت:« اگه اون آهوئه، این کاوه هم گاوه است!»


ایران گفت:« مثل این که امشب تنت می‌خواره همایون‌ها! پاشو تا نخوردی، بخواب.

کاوه، کنار آهو دراز کشید و با انگشتان آهو بازی می‌کرد و چشم از آهوی کوچک برنمی‌داشت.


مهتاب از هر شب روشن‌تر می‌تابید. نورش مستقیم توی اتاق بود.

اسما بلند شد و پرده را کشید. رو به ایران کرد و گفت:« عجب مهتابی! خوب نیست رو بچه بیفته!»


اوایل پاییز بود و هنوز در باغ‌ها می‌شد، انگور و سیبی، پیدا کرد.

آن شب آهو تا صبح مثل یک بچه خوب خوابید و ایران، استراحتی خوب کرد.

صبح با صدای خروس، اسما و ایران بیدار شدند.


ایران پایین آمد تا کنار اسما بایستد و گاو را ناز کند تا اسما او را بدوشد.

صدای گریه آهو بلند شد. اسما به ایران اشاره کرد که برو بالا.

ایران هنوز می‌خواست بگوید باشه که یک دفعه، کاوه را روی پله‌، در حالی که آهو را بغل زده‌بود، دید.


ایران تا نگاهش به کاوه و قنداقه آهو افتاد، به سرعت به سمت پله‌ها دوید تا آهو را از بغل کاوه بگیرد.

گاو بیشعور هم تا دید ایران به سمت پله‌ها دوید، لگدی به سطل شیر زد و رو به اسما آورد!

اسما، فریادی بلند و لال‌گونه کشید! و به سمت در دوید و گاو دنبالش!


ایران، که آهو را از بغل کاوه گرفته‌بود، رو پله گذاشت و به سمت گاو و اسما دوید.

گاو تا دید صاحبش به سمت او می‌آید سرش را از اسما برگرداند و به سمت پله حمله‌ور شد!





«ملق خواستگاری»

برگرفته از یک واقعیت

 


خانه‌شان شصت متر بیشتر نبود. با این جهت دو طبقه بود. یک اتاق و آشپزخانه در طبقه اول و حمام و دستشویی در کنار حیاط کوچکشان و طبقه بالا یا دوم که دو اتاق تو در تو داشت که با یک در چوبی قدیمی که به پنجره‌های شش‌ ضلعی رنگی، مزین بود، از وسط به دو قسمت می‌شد. یک اتاق تقریبا هجده متری و یک اتاق نه متری که اتاق نه متری معمولا محلی برای مخفی شدن و خوابیدن شبانه دخترها بود.


خانه کوچک بود اما از تمام در و دیوارش، صدای شادی و خنده بلند بود و نجوای شکر و ایمان و قناعتشان، بلند آوازتر!

تک‌تک آجرهای خانه با عرق جبین و زور بازو بالا رفته‌بود و برای خریدن همین خانه کوچک، چه نذرها که نکردند و آرزوها که نداشتند! و حالا چند سالی می‌شد که با خوشحالی از این که نمی‌خواهند سر هر سال، اثاث به کول بگیرند و از این خانه به آن خانه بروند، راحت و آسوده در خانه خود نشسته‌بودند و می‌توانستند به راحتی برای زندگی و خانه‌شان، تصمیم بگیرند.


ساناز دانشجوی سال دوم تربیت بدنی بود و مهتاب کلاس اول دبیرستان و مانی، کلاس پنجم دبستان بود.

فاصله سنی خواهرها و مانی با هم چهار پنج‌سال بود. شیطون این جمع مهربان و دوست‌داشتنی، مانی بود که دو سنگ را روی هم نمی‌گذاشت! کلکی نبود که نمی‌زد و آتشی نبود که به پا نمی‌کرد!

همه مانی را با همه شیطنت و شلوغ‌کاری‌اش، دوست داشتند. هر چند خیلی سر به سر خواهرها می‌گذاشت و مدام سر و صدایشان را بلند می‌کرد، اما همیشه نتیجه به نفع مانی تمام می‌شد و خواهرها به خاطر این که او از همه کوچکتر بود کوتاه می‌آمدند و بازی او را به خنده و شوخی تمام می‌کردند.


برای ساناز یکی در میان خواستگار می‌آمد ولی کسی تا آن موقع نتوانسته‌بود در دل ساناز بنشیند و قلبش را از آن خودش بکند. از طرفی هم خود ساناز دوست داشت که درسش تمام شود بعد فکرش را مشغول این حرف‌ها بکند ولی مجالی به او نمی‌دادند.

در فامیل پسر جوان داشتند و در دوست و همسایه نیز، آشنا زیاد داشتند.

مادر ساناز زن خوش‌مشرب و خوش‌اخلاقی بود. کمکش را از کسی دریغ نمی‌کرد و خیلی مراقب دوروبری‌ها و فک و فامیل بود و نمی‌گذاشت کسی ناراحت و دل‌آزرده از کنارش، بیرون برود. برای همین همه دوستشان داشتند و همان خیال و نظری که به مادر ساناز داشتند، در دخترانش نیز همان را می‌دیدند و واقعیت هم داشت.

ساناز و مهتاب لنگه مادرشان، مهربان و خوش‌مرام بودند و سعی می‌کردند کارهای خوب مادرشان را تقلید کنند.

برای همین با این که از مال دنیا جز همین خانه فسقلی و یک موتور پر سر و صدا چیزی نداشتند اما از سرزمین دل‌ها، فت و فراوان قلب و محبت داشتند و سینه‌های بسیاری برایشان می‌تپید.

محبوبه خانم برای پسر خواهرش اجازه گرفته‌بود تا به خواستگاری ساناز بیاید.

با این که ساناز دوست نداشت فکرش مشغول شود ولی مادر گفت:« گناه دارند، بذار بیان. اگه نپسندیدی به یه بهونه‌ای ردشون می‌کنیم اما این‌قد دیگه محبوبه خانم اصرار کرده خجالت می‌کشم نه بگم!»

با اصرار مادر محبوبه خانم به همراه خواهر و پسر خواهر و دختر خواهرش به خانه ساناز آمدند.

مانی شیطون از همان بدو ورود، با خواستگارها وارد پذیرایی شد و یک گوشه نشست و یک بار چشم به داماد می‌دوخت و یک بار یکی یکی بقیه را می‌پایید.


ساناز به دستور مادر سینی چایی ریخت و وارد اتاق شد و بعد از این که چای را پخش کرد، سریع بیرون رفت و نه او داماد را درست دید و نه دادماد او را!

پشت در وسط دو اتاق لحاف و تشک‌ها را روی هم چیده‌بودند تا در را کسی نتواند باز کند و دخترها، شب‌ها راحت بخوابند.

تا چایی را داد سریع به اتاق بغل رفت.

مهتاب به زور خود را روی لحاف‌ها بالا می‌برد تا خواستگارها را ببیند.

ساناز گفت:« بیا پایین نبیننت!»

مهتاب گفت:« نه ! کسی منو نمی‌بینه! دیده‌ نمیشم از لای این شیشه‌ای که مانی با توپ شکسته‌، می‌شه داماد رو دید»

ساناز سریع به ست لحاف‌ها آمد و گفت:« برو کنار ببینم»

دو تایی روی لحاف و تشک‌ها خیز برداشته‌بودند تا داماد و مادرش را ببینند.


مهتاب گفت:« ساناز، پسر خوش تیپی‌ها!»

ساناز کمی مهتاب را هل داد به کنار و گفت:« بلند حرف نزن می‌شنون، بد میشه!»


مانی در همین موقع از اتاق پذیرایی خارج شده‌بود و به دنبال خواهرها به اتاق بغل آمد.

از ریخت و قیافه خواهرها روی تشک‌ها، خنده‌اش گرفت!

ساناز سریع برگشت و اخم‌هایش را توی هم کرد که هیسسسس!

مانی گفت:« منم میخام بیام»


مهتاب با عصبانیت برگشت و گفت:« تو که الان تو اتاق بودی، برو همون‌جا بشین!»

مانی گفت:« منم میخام بیام بالای لحافا»


ساناز و مهتاب همان‌‌طور که تلاش داشتند تا از لای شیشه شکسته داخل پذیرایی را دید بزنند با هم گفتند:« هیسسس»


مانی که دید هیچ کدام به حرفش نمی‌کنند، خیزی به عقب برداشت و با پرشی به روی لحافا و خواهرها پرید!

پریدن همان و در با فشار سه نفری آن‌ها به سمت پذیرایی باز شد و ساناز و مهتاب و مانی به همراه لحاف‌ها و تشک‌ها وسط پذیرایی ولو شدند!

ساناز مستقیم یک ملق زد و جلوی داماد فرود آمد و دو زانو نشست!

مهتاب نیم غلط بازی زد و با تشک روی خواهر داماد فرود آمد!

مانی هم تا دید وسط اتاق ولو شده‌، سریع از جایش بلند شد و به سمت کوچه فرار کرد.


محبوبه خانم نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر خنده!


مادر داماد هم سرش را زیر چادر برد و از شدت خنده، شانه‌هایش می‌لرزید.

مهتاب سریع خودش را جمع و جور کرد و با خجالت و شرمندگی گفت:« ببخشید تو رو خدا و از در اتاق خارج شد»


ساناز که درست جلوی داماد فرود آمده‌بود، با صدای خنده محبوبه خانم و یواشکی خندیدن مادر داماد زیر چادر، زد زیرگریه!

فش‌فش گریه ساناز که بلند شد، همه ساکت شدند!

ساناز از جایش بلند هم نمی‌شد! همان‌جا، جلوی داماد نشسته‌بود و سر در پیش، می‌گریست!


مادر که متوجه خجالت بیش از حد ساناز شد، سریع از جایش بلند شد و به سمت ساناز آمد و دستش را گرفت و بلندش کرد و گفت:« چرا گریه می‌کنی مادر؟ چیزی نشد که! یه اتفاقه! ممکنه برای هر کسی پیش بیاد!»

و ساناز را به بیرون برد

تا ساناز و مادرش بیرون رفتند، داماد به خاله و مادر با ناراحتی نگاه‌کرد و یواش و سریع گفت:« چرا خندیدید؟»

تا پرسید چرا خندیدید؟ محبوبه خانم بیشتر خنده‌اش گرفت و چون سعی در مخفی کردنش داشت به سرفه کشید.


مادر وارد شد و برای این که مهمان‌ها خجالت نکشند، خود را به خنده زد که یعنی چی: شما حق داشتید بخندید!

با خنده مادر، همه آرام‌تر شدند و به خنده‌شان ادامه دادند و کمک کردند تا لحاف‌ها را به اتاق بغل بردند و در را بستند.


بلاخره خواستگارهای محترم رفتند.

مهتاب و مادر از خنده صاف نمی‌شدند و ساناز که حالش بهتر شده‌بود، یک چشمش اشک بود و یک چشمش خنده!

به ماجرا که برمی‌گشت، از خجالت و شرمندگی، دلش می‌خواست فریاد بزند و به مادر و مهتاب که نگاه می‌کرد، خنده‌اش می‌گرفت!


مانی هم کلا ناپدید شده بود!

مادر به ساناز گفت:« من میرم دنبالش، آوردمش دعواش نکنید! بچگی کرده! بعدشم تقصیر شماها هم بوده! اون‌جا جایی بود کمین کرده‌بودید!»


مادر مانی را از کوچه پیدا کرد و به خانه آورد.

تا وارد شد، ساناز گفت:« یه بلایی شب خواستگاریت سرت دربیارم که کیف کنی! شیطون ....»

مانی بدو رفت تو اتاق و تلویزیون را روشن کرد و مثلا سرش را به تلویزیون گرم کرد تا نگاهش به خواهرها نیفتد.


ساناز گفت:« خیلی بد شد مامان! آبرومون رفت! دیدی به چه زشتی جلوی پسره پایین اومدم! از همه بدتر این بود که نمی‌تونستم پاشم!»

تا این‌را گفت، مادر و مهتاب دوباره زدند زیر خنده! حالا نخند کی بخند!

مهتاب گفت:« این قد گفتی نیان نیان‌ که این‌طوری نه بهشون خورد! البته نه به ما خورد! حالا از کجا برات خواستگار پیدا کنیم؟!!»

تا آخر شب خواستگاری آن روز، لطیفه‌ای بود که هی یادشان می‌آمد و می‌زدند زیر خنده!


پدر به شوخی گفت:« چنان فراری‌شون دادید که پشت سرشون رو هم نگاه نکنن!»


ساناز آن شب خواب خوشی نداشت، تا یادش می‌افتاد بی‌اختیار لیش را می‌گزید و درهم می‌شد! مادر متوجه ناراحتی ساناز شد. کنارش نشست و گفت:« عزیزم! چقدر الکی غصه می‌خوری! فامیل که نبودند بعدا چشم تو چشم بشیم! غریبه‌ بودند و تازه خواهر همسایه‌مون! بعدشم اونا که خندیدند و اصلا ناراحت نشدن! دیدی قیافه محبوبه خانم رو که ! تا دم در می‌خندید!»


با حرف‌های مادر، ساناز، آرامتر شد با خودش گفت:« خوب بهتر رفتند که رفتند!»


روز بعد نزدیکی‌های غروب، تلفن به صدا درآمد.

مانی مثل همیشه تلفن را سریع برداشت و بعد سلام و بله گفت:« مامان! خاله محبوبه است!»

تا گفت خاله محبوبه است، مهتاب و ساناز جا خوردند! چهره ساناز درهم کشیده‌شد! یعنی چی می‌خواست بگوید؟!


مادر دست‌هایش را آب کشید و تلفن را از مانی گرفت.

مهتاب و ساناز فال‌گوش بودند تا ببینند محبوبه خانم چی می‌گه؟


مادر فقط می‌گفت:« چشم ، بله ! شما راست می‌گید! نه بابا چرا ناراحت بشه! اتفاقه دیگه! بله بله ! قدمتون رو چشم! بذارید باهاش صحبت کنم بهتون خبر میدم!»


مادر که تلفن را قطع کرد، ساناز و مهتاب دم در اتاق گوش به زنگ ایستاده‌بودند.

مادر گفت:« نمیری ساناز! داماد ازت خوشش اومده دوباره می‌خوان با پدرش و برادر بزرگش بیان! اجازه می‌خواست که برای دیدار و خواستگاری بعدی قرار بذارن! کلی هم عذرخواهی کرد که باعث ناراحتیت شدن!»


مهتاب که تا الان نگران بود، لبش به خنده نشست و ساناز، چشم‌هایش گشاد شده‌بود! باور نمی‌کرد با حادثه دیروز آن‌ها بخواهند دوباره بیایند.


به هر حال خانواده داماد دوباره آمدند و برای دفعه بعد ساناز و خانواده‌اش را دعوت کردند.

محبوبه خانم به خنده خنده می‌گفت:« شنیده‌بودم رشته‌ات تربیت بدنیه اما فکر نمی‌کردم این قدر خوب اجراش کنی!»


ساناز و پرهام با هم ازدواج کردند و این ماجرا جکی بود که تا ساناز می‌خواست غری بزند، سریع پرهام می‌گفت:« یادته با چه عجله‌ای و ملقی اومدی جلوم نشستی و با گریه ازم خواستی تا بگیرمت!»

 تا این را می‌گفت، ساناز خنده‌اش می‌گرفت و ناراحتی‌شان به خنده، بدل می‌شد!

 








نظر

 قسمت دوم و پایانی آرزوی نازنین


همه منتظر یک معجزه بودند تا شهرزاد را از خواب غفلت بیدار کند! اما ... هیچ معجزه‌ای، اتفاق نمی‌افتاد و هیچ وحی‌ای از آسمان بر دل شهرزاد، نازل نمی‌شد!


مدرسه‌ها که شروع شد، آغاز دورانی جدید بر شکنجه‌های نازنین بود! این‌بار نه نازنین که بسیاری از دوستانش در زیر شلاق‌های درس و مدرسه و نمره، به گوشه دیوار کتک و سرزنش، محکوم بودند و نازنین با داشتن این همه همدرد، راحت‌تر سرکوب‌ها و کتک‌های درس‌خواندن را تحمل می‌کرد.


ترسی که از شهرزاد داشت مانع این بود که نازنین، روی درس و کتاب متمرکز شود و مطلبی را به خوبی یادبگیرد و چون یاد نمی‌گرفت باید کتک می‌خورد! فریاد می‌شنید! و از دیدن یک برنامه کودک ده دقیقه‌ای هم محروم می‌شد!

دلش می‌خواست تمام کتاب‌ها را آتش بکشد! دلش می‌خواست زلزله می‌شد و مدرسه‌اش به اعماق زمین فرومی‌رفت! دلش می‌خواست معلمش، زبانش لال می‌شد و نمی‌توانست به شهرزاد، شکایت درس‌نخواندن و نفهیمدنش را بکند! دلش می‌خواست یک روز صبح بیدار می‌شد و به خوبی حرف می‌زد و هر درسی را فقط با نگاه کردن یاد می‌گرفت!!


دلش می‌خواست، مادرش مثل مامان‌بزرگ، بی‌سواد بود و نمره‌های او را نمی‌فهمید!

دلش می‌خواست کنار خیابان مثل دختری که دیده بود می‌نشست و یک ترازو جلویش می‌گذاشت و به خانه نمی‌آمد و به مدرسه نمی‌رفت!

دایم پشت در دفتر ناظم بود که درس نخوانده و ریاضی یاد نگرفته! علوم را حفظ نکرده و از روی درس فارسی به خوبی نمی‌خونه! و سریع به خانه‌شان زنگ می‌زدند و شهرزاد به مدرسه می‌آمد و آن‌گاه، روز و شب نازنین، سیاه بود!

دندان‌هایش را آن‌قدر به هم می‌کشید و می‌فشرد که دوست کناری و جلویی‌اش، مدام به خانم اعتراض می‌کردند! و باید میز آخر تنها می‌نشست و برای آن روز جریمه‌ می‌شد!

دستش، کندتر از آن بود که بتواند صفحه درس فارسی یا علوم را رونویسی نماید و ناتمام می‌ماند و دوباره روز بعد، بدتر از روز قبل.


کلاس سوم بود که برادر کوچکش به دنیا آمد ولی هرگز اجازه نداشت که به او دست بزند و در آغوشش بگیرد.

حالا مکافات نازنین باز هم بیشتر شد! هر گریه و فریادی که رایان می‌کشید، کتکش را نازنین می‌خورد و آرزو می‌کرد، کاش رایان نبود!

شهرزاد، گه‌گاهی رایان را برای نازنین می گذاشت و به دنبال خریدش تا بیرون می‌رفت و این فرصت خوبی بود تا نازنین رایان کوچک را نیش‌گونی بگیرد و بر صورتش، سیلی بنوازد و تلافی کتک‌هایی را که به خاطر او خورده‌بود، جبران نماید! هر چند گاهی دلش می‌سوخت و عقب می‌نشست اما اگر آن روز و آن لحظه به خاطر رایان، تنبیه شده‌بود، حتما تلافی می‌کرد!


نازنین، دختر کم‌ حرف و گوشه‌گیری بود. لکنتش هم بیشتر باعث می‌شد تا از دوستانش، فاصله بگیرد و در تنهایی به سر ببرد!

هیچ‌کس در مدرسه نفهمید، چه به سر نازنین می‌آید و چه روزگاری دارد!

خانم معلم آن‌قدر سرش شلوغ بود و کلاسش پر جمعیت، که وقت نمی‌کرد حتی تکلیف بچه‌ها را ببیند چه برسد که پای درد دل و حرف آن‌ها بنشیند! یک کلاس با چهل دانش‌آموز، که معلم، فقط مبصرشان بود تا مادر دومشان! تا معلمشان! تا دوستشان!!


حتی اگر معلمی می‌خواست تا ثانیه‌هایی را برای دانش‌آموزانش، وقف کند، لحظه‌ای وجود نداشت! همه درس و درس و درس!! کتاب و کتاب و کتاب!!!

پشت میزها، دانش‌آموزان، ننشسته‌بودند بلکه آدم‌های آهنی که باید صاف و مؤدب می‌نشستند و می‌خواندند و می‌نوشتند و خیلی سریع هم یاد می‌گرفتند و گرنه محکوم به سرزنش و جریمه بودند و در خانه، زیر مشت و لگد، درمانده!


نمره‌ها، به خودی خود در کارنامه نازنین می‌آمدند و او را به کلاس بالاتر می‌فرستادند.

حالا نازنین، کلاس دوم راهنمایی بود. با این‌جهت، برای شهرزاد، بزرگی و منشی نداشت! هنوز نازنین، کتک می‌خورد و سرزنش می‌شد و این بار، بار سرزنش‌ّها، بیشتر و سنگین‌تر بود!


راه خانه تا مدرسه را خودش به تنهایی می‌آمد و می‌رفت. رایان چهار ساله بود و شهرزاد، گرفتار رایان کوچک.. موقع امتحان‌های ترم اول بود و نازنین، نگران امتحان‌ّها!


آن روز امتحان زبان داشت. از دم در خانه‌، کتابش دستش بود و سر در کتاب، راه می‌رفت و می‌خواند. به سر خیابان نرسیده بود که موتوری جلوی او پیچید.

همان‌طور که سرش در کتاب بود ، از کنار موتوری کنار رفت.

موتوری دوباره جلویش پیچید و این‌بار گفت:« آهای خانم دکتر! سلام، کمرم درد می‌کنه!»

نازنین سرش را بلند کرد در مقابلش جوانی را دید که با مهربانی تمام و نگاهی متفاوت از همه، به او می‌نگریست.


تا جوان را دید، قلبش به تپش افتاد و از ترس، کتابش را بست و سرعتش را بیشتر کرد.

تا سر کوچه مدرسه، جوان دنبال نازنین آمد و چیزهایی می‌گفت! اما نازنین از ترس نمی‌شنید.


این کار هر روز جوانک بود. نازنین را از در خانه تا در مدرسه، همراهی می‌کرد.

نازنین جرأت نمی‌کرد به شهرزاد چیزی بگوید! اگر همچین حرفی را با مادر در میان می‌گذاشت، پوستش، پر کاه بود!ْ برای همین این راز را دلش نگه‌داشت و کلامی پیش مادر نگفت.... اما


پیام، آن‌روز برای نازنین کادوی کوچکی آورده‌بود. تا به دست نازنین نداد، رهایش نکرد.

نازنین، سر کلاس، یواشکی توی کیفش، کادو را بازکرد. یک کیف کوچک بود که قلبی سرخ و مخملی در آن بود.

قلب نازنین، طور دیگری می‌زد! این احساس را دوست داشت! احساس جدید و غریبی بود! احساسی که هرگز، حسش نکرده بود و در طی این سیزده‌سال عمرش، تجربه‌اش ننموده‌بود!

احساس دوست داشتن! احساس این که یک نفر دیگر، قلبش برایت می‌تپد و فکرش به تو راه می‌برد! احساس این که دوستت دارند و قابل دوست‌داشتنی! احساس نگاهی که بدون تنفر و کینه، بدون خشم و نفرت، با تمام عشق و محبت به تو می‌نگرد! و این احساس زیبا و شیرین را نازنین، حس می‌کرد!


دیگر از کتک و سرزنش شهرزاد، رنج نمی‌برد! از نمره‌های کم و لکنت زبانش خجالت نمی‌کشید! 

مهر و محبت پیام، چنان دلش را قبضه کرده‌بود که هیچ‌چیز برایش جز پیام مهم نبود!


شب‌های تلخ و تنهایش، به یاد پیام، به یاد نگاهش و حرف‌های پر از عشق و دوست‌داشتنش، زود به صبح می‌رسید و کلاس‌های درس خشک و بی‌روح مدرسه، زود به زنگ آخر می‌انجامید.

پیام او را با همه لکنتش و با همان لباس ساده و گشاد مدرسه، دوست داشت و این برای نازنینی که هرگز لباس دوست‌داشتنی‌اش را نمی‌توانست، انتخاب کند و بخرد، یک دنیا شادی و سرور بود! یک دنیا، آرزویی که تا به حال دستش به آن نرسیده‌بود و حالا سرشار و لبریز، این همه محبت و مهر را می‌دید!


راه مدرسه برای نازنین، راه بهشت بود! راهی که صبح‌ها دوست نداشت به مدرسه، تمام شود و بعد ازظهرها، به خانه!

باید طوری می‌آمد و می‌رفت که دوستانش او را نمی‌دیدند.


سه ماهی از دوستی نازنین و پیام می‌گذشت.

هیچ‌کس، متوجه این دوستی نشد. هیچ‌کس باز هم نفهمید در دل نازنین چه می‌گذرد! هیچ‌کس، هیچ‌چیزی نفهیمد و نخواست تا بفهمد!

آن‌روز صبح نازنین با شادی و شور از خانه بیرون زد.

کیفش،‌تپولتر از هر روز دیده‌می‌شد. رایان را با اشتها بوسید! یک دست لباس بیرونش را توی کیفش گذاشته‌بود.

با این که می‌دانست شهرزاد، جوابش را نخواهدداد، با همان لکنتی که تازگی‌ها، کمتر شده‌بود گفت:« مااا..مان، خدافظ»


شهرزاد، توی آشپزخانه بود و برای خودش چای می‌ریخت، بدون این که سرش را به سمت نازنین برگرداند، با غضب گفت:« برو دیگه»


نازنین از خانه بیرون آمد. برگشت، نگاهی به خانه کرد، مکثی کوتاه نمود و سپس به سرعت به سر خیابان دوید. سرخیابان پیام منتظرش بود.

با خوشحالی پشت سر پیام نشست و محکم کمر او را بغل گرفت و سرش را روی پشت او گذاشت! موتور، با بیشترین سرعت و ویراژ به راه افتاد!

نازنین احساس آزادی می‌کرد. مثل پرنده‌ای که از قفس آزاد شده، پر گرفت و رفت و ......... هرگز برنگشت!


هیچ‌کس نفهمید نازنین کجا رفت؟ چه شد؟ درست مثل همیشه عمر او! درست مثل تمامی لحظه‌ها و ثانیه‌های تنها و پر دردش! پر تنهایی‌اش!


نازنین به آرزویش رسید! ... دیگر شهرزاد نتوانست نازنین را بزند!! دیگر هیچ معلمی از او درسی نپرسید که بلد نباشد! و هیچ دوستی پیدا نشد که او را به خاطر لکنت و کم‌رویی‌اش، مسخره نماید!


شهرزاد، از غصه و درد نازنین، ناراحتی اعصاب گرفت و در گرداب ملامت نفس، افسرده شد. نصف سال را در بیمارستان که نه در تیمارستان می‌گذراند و نیمی دیگر را در گیجی و خماری داروهایی که می‌خورد به خواب و نشئگی!

شهربانو، رایان را به خانه خودش برد و بردا، روزگارش را به پرستاری از زن بیمارش و گریه و اشک بر نازنین گم‌شده، گذراند!


تا به اکنون هیچ نشانی از نازنین گم‌شده، به دست نیامده!

هیچ نشانی از نازنین‌های گم‌شده، به دست نیامده! آن‌ها هم که نشانی از آن‌ها به دست آمده، خود، خود را بی‌نشان کرده‌اند!


« بیایید قبل از این که عزیزانمان، گم شوند، پیدایشان کنیم!

قبل از این‌که از دستشان دهیم، به دستشان بیاوریم!»

ممنون از دل‌ّهای آسمانی‌تان












نظر


« آرزوی نازنین»

برگرفته از یک واقعیت


تازه لیسانس گرفته بود که در خانه‌شان را کوبیدند و شال عروسی بر سرش انداختند. دختر روستا بود و در میان دوستانش، به خاطر این که درس‌ خوانده بود و مدرکی در دست داشت، خوش می‌درخشید. خودش نیز این درخشش را خوب می‌فهمید و صدای این برتری را مدام برپا داشت! کمتر در جمع دوستان کم‌سوادش حاضر می‌شد و تا تقی به توقی می‌خورد، لیسانسم، لیسانسم‌ راه می‌انداخت.


از بس تندخو بود کسی جرأت نمی‌کرد که جواب این همه ادا و اتفارش را بدهد! از نیش زبان و سر و صدایش، واهمه داشتند برای همین هم سعی می‌کردند تا خود را از او دور بگیرند و او را با لیسانسش، تنها بگذارند!

برعکس خودش که صدای داد و فریادش، گوش آسمان را کرمی‌کرد، شوهرش، مردی بسیار مظلوم و بی‌سرزبان بود که صدای فریادش را باید گوش می‌سپاردی تا می‌شنیدی! آن قدر ترسو و بزدل که سرش را حتی به نشانه اعتراض جرأت نمی‌کرد، بلند کند و کلامی به زبان بیاورد.


بنابراین دنیا به کام شهرزاد بود و تا می‌توانست در این دنیای رام و بی‌نفس، اسب خودخواهی و غرورش را می‌تازاند و به هر کسی که سر راهش بود، تازیانه‌ای حواله می‌کرد.

بچه روستا بود و دست‌هایش به کار سخت و آب سرد و روزگار فقر، عادت داشت، اما حالا که بعد از عروسی، پایش به شهر باز شده‌بود، تمام گذشته را از یاد برده‌بود و در میان تنگنای زندگی شهری، روستا را از حافظه تند و بداخلاقش، پاک کرده‌بود.

شهرزاد، نه آن شهرزاد شهر قصه‌ها و داستان‌ها که شهرزاد یاغی و سرکشی که مهربانی را زیر پا گذاشته و خشم را فریاد می‌زد! خشمی که شاید ریشه در کوچکی‌های پر رنج خودش داشت اما اکنون او این رنج را به توان برده و زنگ در خانه تمام کسانی را که همسایه دوستی و فامیلی او بودند را به صدا درآورده‌بود!


توی شهر تنها لیسانس و تحصیل‌کرده‌نبود، اما او در شهر زندگی نمی‌کرد! او در میان هاله‌ای تو خاله‌ای از توهم و خیال‌هایی بود که بنیادش بر آب، بنا شده‌بود! خود را به وسط شهر نمی‌کشید تا از دست‌آورد شهر، زندگی جدیدی برای خود و نزدیکانش بسازد بلکه شهر را به خانه‌ای کوچک بسنده بود تا در آن خود را قاب کند و به رخ دیگران بکشد و چون کسی نگاهش به این قاب اخمالو تندخو نمی‌افتاد، صدای نعره‌اش را بر سر نزدیکترین اشیا و افرادی که بود، بلند می‌داشت.


وقتی نگاه افراد به «بردا» شوهر شهرزاد می‌افتاد، دل کسی برایش نمی‌سوخت! دلت می‌خواست یک دست مفصل این مرد را بگیری و بزنی تا یادش بیاید که مرد است و باید اگر زبان و نگاه مردانه ندارد، لااقل کمرش را راست نگه‌دارد و تا زانو در مقابل این همه توفان و صدا، فرود نیاید! اگر جرأت نشاندن شهرزاد را بر جایش ندارد، لااقل نگاهش را به زمین ندوزد و از ترس او گل‌های قالی را شمارش نزند! و نفسش به شماره نیفتد!


این همه ترس و تسلیم در یک مرد! و این همه جسارت و سربزرگی در یک زن!

شهرزاد، خدا را بنده نبود چه برسد که بندگانش را، بنده‌نوازی کند! از نگاهش عمق فاجعه درونش را می‌شد فهمید! تحمل کمترین توصیف و تعریفی از دیگری برایش سخت و دردآور بود و این را به راحتی از برافروختگی صورتش و تیر و کنایه زبانش می‌شد فهمید!

با آن که به قول خودش لیسانس بود، نمی‌توانست آتشفشان درونش را کامل بیرون نریزد و تا تمام آتش‌های مذاب حرص و ناراحتی‌اش را به رو نمی‌آورد، آرام نمی‌شد و چون به رو می‌آورد بازهم آرام نبود!

زندگی، بد درسی به او داده‌بود! صدایی بر بلندای صدایش برنخاسته بود تا یاد بگیرد که دست بالای دست بسیار است! یاد نگرفته‌بود که نرمی و مهربانی، شیرین‌تر از تندی و نامهربانی است!

خون خونش را می‌خورد که چرا دیگران برتری او را نمی‌فهمند و در برابر این بت بزرگ، سر به سجده نمی‌گذارند!


همه یادشان رفته‌بود که شهرزادی هست! که شهرزادی بود! همه خود را از نگاه و دید او دور می‌کردند تا در آماج گلوله‌های  تیر و طعنه   او نباشند! تنها این بردا بود و نزدیک‌ترین قوم و خویش شهرزاد، که ناچار بودند روزهای خوششان را به گام‌های شهرزاد، به تاریکی و رنج، بسپارند!

اما ... خدا یادش نرفت که شهرزادی هست! شهرزادی که از خاک پاک روستا برخاسته‌بود و در میان غبار قلب‌گیر شهر، گم شده‌بود!

شهرزادی که صدای خوش طبیعت ناب روستا را هرگز به خاطر نسپرده‌بود و پاکی و صداقت سبزهای بلند قامت، کوه و کمر را به فراموشی خاک سپرده‌بود!

خدا آغوش شهرزاد را به صدای زیبای کودکی، پر نمود تا شاید با این باران رحمت، دست از دیوارهای بی‌ستون خشم و غرور بردارد! و در کنار سیمای معصوم و بی‌گناه کودکی، لحظه‌های ناب فراموش شده‌اش را دوباره به یاد بیاورد.


صدای گریه نوزاد کوچک به صدای فریاد شهرزاد، پیوست می‌خورد!

نازنین کوچک، نیز نتوانست آرامش را به دل پر جوش و خروش مادر بازگرداند!

برای شهرزاد مراقبت از کودکی که صدایش بلندتر از فریاد او بود، سخت و طاقت‌فرسا بود! ولی در عین حال زورش از او بیشتر بود! و این زور و قدرت و صدا را برای نازنین کوچک، به نمایش می‌گذاشت و هر کسی به این رفتارهای خشونت‌آمیز و کم صبرانه شهرزاد اعتراض می‌کرد، هر چشمش را برایش به اندازه کاسه‌ای می‌کرد و اخم‌هایش را به زمین می‌رساند و می‌گفت:« من تحصیل کرده هستم و شما نباید در تربیت کودک من دخالت کنید!»


نازنین دیر به حرف آمد. چهارساله بود که تازه می‌توانست کلماتی را دست و پا شکسته ادا کند و چه کتک‌ها که سر دیر حرف‌آمدن خورد! به خصوص این که کسی به شهرزاد می‌رسید و از سر دلسوزی یا کنایه و طعنه، به او می‌گفت:« اِ ؟ هنوز حرف نمی‌زنه؟ چرا؟ یه دکتری چیزی ببرش!» یا « این بده بخوره که به حرف بیاد و آن بده بخوره که زبانش بازشود!»


آن موقع بود که نازنین باید توسری‌های مردم را توسری می‌خورد! و فقط با جیغ و داد پاسخ می‌داد و جایگاهش، انباری تاریک کنار خانه بود!

نهال، مادر شهرزاد، تمام تلاشش را می‌کرد تا نوه کوچک را از چنگال خشمگین و بی‌رحم مادر نجات دهد ولی با سینه سپر و فریاد شهرزاد رو به رو می‌شد که :« شماها سواد ندارید! چرا نمی‌ذارید بچه‌مو تربیت کنم؟! حق دخالت در زندگی منو ندارید و سرتون به کارتون باشه»


نازنین، چهارساله و نیمه بود که عمو مازیار، زن گرفت.

زن عمو مازیار، دریچه شادی و امیدی بود که به روی نازنین کوچک بازشده‌بود! به هر بهانه‌ای، نازنین کوچک را از چنگال مادر ناراحت، نجات می‌داد و لااقل برای ساعتی او را از رنج و سرزنش، رها می‌ساخت.

شهرزاد به سختی اجازه می داد تا شهربانو، نازنین را با خود بیرون ببرد. اعتقاد داشت که تو باعث می‌شوی تا دیگر به حرف من نکند و مدام دنبال تو باشد و من نمی‌توانم آن‌طور که می‌خواهم تربیتش کنم!»

شهربانو، کلک خوبی یادگرفته‌بود. بددلی مازیار را بهانه کرده بود و هر از گاهی، به بهانه تنهایی بیرون نرفتن، نازنین را از خانه سرد بی‌مهری و خشونت بیرون می‌کشید و او را به جایی دور از دسترس نگاه و دستان مادر می‌برد!


مازیار مثل بردا نبود. عموی مهربانی که پاهایش، نشیمن نازنین کوچک بود و با حضور عمو مازیار و شهربانو، نازنین، محبت دریغ شده‌اش را، در آغوش دیگران می‌یافت و برای لحظه‌هایی هر چند کوتاه و گذرا، خوشبختی و خنده را احساس می‌کرد.


نازنین شروع به حرف زدن کرد اما خیلی با لکنت و سختی! اول‌ها می‌گفتند:« خوب میشه! کم کم به حرف میاد! عجله نکنید همه بچه‌ها اولش لکنت دارند بعدش خوب میشن و مثل بلبل حرف می‌زنند»


اما نازنین خوب نشد. لکنت داشت. هر کلمه را چندین بار و بعضی حروف را با تکرار می‌گفت. برای همین شهرزاد اجازه همان کلمات پر لکنت و بریده بریده را به کودک شش ساله‌اش نمی‌داد.

نازنین فقط برای عمو و زن‌عمو و برای عمه جان حرف می‌زد و آن‌ها با یک دنیا غم و غصه، چشم به زبان شکسته کودک خردسال می‌انداختند و با لبخندی غمناک و پردرد تشویقش می‌کردند.


عمو مازیار تازه ماشین خریده‌بود. شهربانو به بهانه رفتن به امامزاده و شیرینی ماشینشان، نازنین را با خود همراه کرد.

توی امام‌زاده رسیدند.

نازنین تا حالا امامزاده ندیده‌بود. اگر زن‌عمو مازیار او را همین چند بار بیرون نیاورده‌بود، هیچ تصویری از بیرون و مغازه‌ها و سینماها و ورزشگاه‌ها نداشت.

با تعجب و شگفتی به دیوارهای آینه‌کاری امامزاده می‌نگریست.

شهربانو گفت:« نازنین جان به این‌جا می‌گویند امامزاده. این‌جا قبر آدم بزرگ و با ایمانی است که مردم به دعا پیشش می‌آیند و آرزوها و دعاهایشان را برایش می‌گویند»


نازنین با شهربانو به کنار ضریح امامزده آمد و به شهربانو نگاه می‌کرد که چه می‌کند تا او هم انجام دهد.

شهربانو دست‌ کوچک نازنین را گرفت و به ضریح نزدیک کرد و گفت:« ببین زن‌عمو جان این‌جا می‌تونی با این آقای مهربان حرف بزنی و دعا کنی و هر چی بخوای ازش بخوای»


دو زانو کنار نازنین نشست. دستش را به ضریح گرفت که ... ناگهان نگاهش به دست قرمز و دریده نازنین افتاد!

با ناراحتی دست نازنین را توی دستش گرفت و گفت:« دستت چی شده نازنین جان؟»

نازنین نگاهی با ترس به شهربانو کرد و با همان زبان شکسته و لکنت‌دارش گفت:« اگه بگم به مامانم نمی‌گید؟»


شهربانو گفت:« نه عزیزم مطمئن باش! من هر چی تو بگی مثل یک راز پیشم نگه می‌دارم»

نازنین با ترس و لکنت گفت:« مامانم ..... از دستم عصبانی شد گاز گرفت!»


شهربانو باور نمی‌کرد که مادری این قدر بی‌رحمانه دستان کوچک دختر بی‌زبانش را، این‌گونه بدرّد که گوشت دستش بیرون بزند!؟


اشک در چشمانش جمع شد و قلبش به تپش افتاد همان جا کنار نازنین کوچک روی زمین، جلوی امامزاده نشست و سرش را از درد و ناراحتی به ضریح گذاشت و محکم گریست! نه برای دردهای خودش که برای دردهای بزرگ این کودک خردسال بی‌گناه! برای نبودن دنیایی پر از شادی و بازی، پر از مهر و محبت برای دختری به این کوچکی!


سرش زیر چادر بود و سر به ضریح و چشمانش پر اشک که نازنین صدایش کرد.

«زن‌عمو! هر دعایی بکنیم برآورده می‌شه ؟»

شهربانو سرش را از زیر چادر بیرون آورد و به نازنین نگاهی کرد و گفت:« آره عزیزم هر دعایی بکنی!»

نازنین گفت:« یعنی اگه من آرزو کنم مادرم منو کمتر بزنه، خدا صدامو می‌شنوه؟»

شهربانو، نازنین کوچک را محکم در بغل گرفت و اشک‌هایش را از او پنهان کرد و گفت:« آره دخترم! آره عزیزم! خدا صداتومی‌شنوه فقط به خدا بگو»


شهربانو احساس می‌کرد، قلبش به سنگینی یک کوه، وزنش شده و نمی‌تواند این همه بار و سنگینی را بر سینه تحمل کند!

مردم به چه آرزوها و دعاهایی به امامزاده می‌آمدند و نازنین به چه آرزویی!

اگر می‌خواستند به شهرزاد بگویند وضع از این هم که بود بدتر می‌شد و همین چند ساعت و لحظه هم نمی‌توانستند نازنین کوچک را نجات دهند!


ادامه دارد لطفا همراه باشید


   ادامه شب تنهایی پرستوی کوچک

قسمت پایانی

سامان دور اتاق راه می‌رفت و به خود می‌پیچید، نمی‌توانست صدای گریه تک‌دانه فرزندش را بشنود!

پرستو به در اتاق می‌کوبید و پدر را صدامی‌کرد اما ندا پشت در ایستاده‌بود و اجازه نمی‌داد سامان به در نزدیک شود.


دست سامان را گرفت و به اتاق خواب خودشان برد و گفت:« اگه طاقت نداری، بالشت رو بذار روی گوشت، الان خودش ساکت میشه!»


سامان از ناراحتی، جواب ندا را نمی‌داد و فقط دندان‌هایش را به هم می‌فشرد!

یک ربعی پرستو، فریاد کشید و سامان، خودش را خورد! ندا هم حال بهتری از سامان نداشت ولی دوست نداشت برگردد سر جای اولش برای همین صدای آهنگ را بلند کرد تا صدای پرستو را نشنود.


بعد از یک ربعی دیگر صدای پرستو نیامد.

ندا با خوشحالی به سامان گفت:« دیدی خوابید؟ دید سر و صداش خریدار نداره، خوابید!»

سامان گفت:« برم ببینم خوابید؟»

ندا سریع جلویش را گرفت و گفت:« حالا که ساکت شده ولش کن! بذار خوابش محکم بشه! ممکن کلک زده تا تو بری تو اتاقش! یه امشبو خواهش می‌کنم دندان به جگر بگیر و تحمل کن!»

سامان رویش را برگرداند و سرش را زیر بالشت برد و خوابید.

هنوز روشنایی روز به طور کامل به زمین نرسیده‌بود و هوا هنوز گرگ و میش بود که ندا، بیدار شد.


طبق معمول هر روز، روی تخت خودش، دنبال پرستو گشت و یک‌هو متوجه شد که پرستو نیست!

جا خورد و سر جایش، صاف نشست. هنوز آماده شد تا بترسد که یادش آمد، پرستو تو اتاق خودش خوابیده!


با خوشحالی به سمت اتاق پرستو رفت و در را بازکرد.

پرستو روی زمین خوابش برده‌بود و روی تختش نبود.


خودش را به دختر کوچکش رساند و آرام در بغلش گرفت و روی تخت گذاشت.

صورتش را نزدیک کرد تا پرستو را ببوسد که ....


با صدای  فریاد ندا، سامان خودش را سراسیمه به اتاق پرستو رساند.


ندا کنار تخت پرستو بی‌حال و بی‌رمق، نشسته‌بود و فریاد می‌کشید!

سامان آشفته به کنار تخت پرستو آمد!


پرستو بیدار بود ولی ... دهانش باز بود و آب دهانش می‌رفت!

سامان لباس پوشید و دختر کوچکش را بغل کرد و به سمت ماشین دوید.

ندا هم سریع لباس پوشید و به دنبال سامان دوید.


سامان در حالی که اشک می‌ریخت برگشت و ندا را به عقب هل داد و گفت:« دنبال ما نیا !! بروگمشو!!»


صورت ندا خیس اشک بود و حالا با این حرف سامان شوکه شده‌بود!

چنان سامان با قاطعیت این حرف را زد که ندا جرأت نکرد دنبالشان برود!


سامان دختر کوچکش را به سرعت به اولین بیمارستان نزدیک رساند.

پرستوی کوچک روی تخت بیمارستان بود و سامان با چشمانی پر اشک کنار دختر کوچکش که حالا قادر نبود دهانش را ببندد و مثل سکته‌کرده‌ها، دهانش کج بود!


ندا به خواهر سامان، سوسن زنگ زده‌بود و تلفن سامان یکریز زنگ می‌زد! سامان تلفن هیچ کسی را پاسخ نمی‌داد.


دکتر بالای سر پرستوی کوچک آمد.

سامان با اشک و ناله پرسید:« آقای دکتر دخترم، سکته کرده؟؟»


دکتر معاینه‌ای کرد و گفت:« نه ، فکر کنم فکش در رفته! باید عکس بگیرید»


نزدیکی‌های ظهر خواهر و برادر سامان و ندا و مادرش به بیمارستان آمدند.

سامان تا ندا را دید، به سمتش حمله کرد و گفت:« اینجا نیا...! خونتو به گردنم نکن!! و آن قدر داد و فریاد زد که همه ندا را بیرون کشیدند و خواستند تا آرام شدن سامان داخل نیاید!


مادر ندا که خیلی ناراحت شده‌بود و اشک می‌ریخت‌ با ناراحتی و گریه گفت:« صدبار گفتم این بچه را این‌قدر توی جمع نشان ندهید و نیارید! اما کو گوش شنوا! این قدر این کار رو کردید تا این بلا رو سرش آوردید!»

سامان که با این حرف مادر ندا بیشتر از کوره دررفت بلند فریاد زد و گفت:« این حرفا چیه خانم؟ این‌ها دستورها و اردهای دخترتونه که می‌خواست به زور و گریه، دخترک خیال‌باف و ترسوی منو توی اتاق تنها بخوابونو چون مشاور گفته! چون دوستاش گفتند! من ازش شکایت می‌کنم و نمی‌ذارم به این راحتی‌ها قصر دربره!»


سوسن، سریع دست مادر ندا را گرفت و بیرون کشید و گفت:« ببخشید تو رو خدا! الان سامان خیلی ناراحته لطفا فعلا چیزی نگید تا حال پرستو بهتر بشه!»


عکس فک پرستو را گرفتند.

آن روز پرستو با همان حال بود و هر کاری کردند فک بچه بسته نشد!

دکتر بالای سر پرستو آمد. جواب آزمایش‌ها را دید.

از سامان پرسید که چه اتفاقی افتاده؟ و سامان ماجرای آن شب را برای دکتر تعریف کرد.


دکتر نگاهی به پرستو کرد و گفت:« متأسفانه به عصب فکش فشار زیادی اومده! و ممکنه تا مدتی هم این حالت خوب نشه! فقط خدا رو شکر کنید که عصب فکش قطع نشده!»

سامان، با التماس به دکتر گفت:« خوب میشه؟ فکش بسته میشه؟»


دکتر با ناراحتی به سامان نگاهی کرد و گفت:« امیدوارم! ما تلاشمون رو می‌کنیم اما این بچه از ترس، عصب فکش، بریده و فکش درنرفته تا جا بیندازیم! باید صبر کنید تا ببینیم چه کاری می‌تونیم براش بکنیم!»


پرستو با همان دهان باز و زبان شکسته، دنبال مادرش می‌گشت.

سامان، بغلش گرفت و تلاش کرد  حواس پرستو را پرت کند تا دنبال مادرش نگردد، اما پرستو دست بردار نبود و این بار با دهانی که بسته نمی‌شد و بلندتر فریاد می‌زد، مادر را می‌خواست!

سامان ناچار شد که اجازه بدهد تا ندا بالای سر پرستو بیاید اما نه برای مدت طولانی!

ندا یک چشمه اشک بود! انگار در همین یک شب و یک روز، آب شده‌بود! رنگ به صورت نداشت و اشکش، خشک نمی‌شد!


وقتی از اتاق بیرون می‌رفت، سامان گفت:« اگه گذاشتم بیای به خاطر پرستو بود و گرنه جای تو پشت میله‌های زندانه!»


ندا آن‌قدر ناراحت بود که نای جواب دادن و دعوا نداشت! مثل کسی که هیچ‌چیز نشنیده از اتاق خارج شد و فقط اشک می‌ریخت!

سامان، پرستو را به کول گرفت و از این دکتر به آن دکتر بود. هر دوا درمانی که گفتند هر راهی که نشان دادند را رفت، اما دهان دختر کوچولوی ناز بابا بسته‌نشد که نشد!


سامان، ندا را به خواهش و التماس پرستو به خانه راه داد ولی این خانه دیگر آن‌خانه نبود! سرمای شدیدی بر آن حاکم شده بود و خانه پر خنده‌شان، پر سکوت و درد شده‌بود! فقط گاهی صدای گوش‌خراش داد و هوار پرستو بلند بود که نمی‌توانست درست حرف بزند و یا ناراحت بود که نمی‌تواند، دهانش را ببندد!


این حالت تقریبا یک یک ماهی همراه پرستو بود و شاهزاده کوچک نمی‌توانست دهانش را ببندد ولی کم کم آثار بهبودی ظاهر شد و دهان پرستوی کوچک بعد از مدتی به حالت طبیعی خودش برگشت.

سامان دختر کوچکش را بغل کرد و پرسید:« عزیزم آن شب چی شد؟ از چی ترسیدی عزیزم؟ چیزی که تو اتاق نبود!»

پرستوی کوچک بابا را محکم بغل گرفت و گفت:« من به مامان گفتم، غوله پشت کمدمه اما مامان باور نکرد. تا مامان رفت بیرون، غوله اومد بیرون. من جیغ زدم و کمک خواستم، اومد در دهنمو گرفت و محکم فشار داد !»

سامان، خوب می‌فهمید پرستوی کوچکش چه می‌گوید! خودش نیز در کوچکی همیشه خیال‌بافی ماهر و زبردست بود اما آن قدر دور و برش پر خواهر و برادر بود که هیچ لحظه‌ای را نه به تنهایی بازی کرده‌بود و نه به تنهایی خوابیده‌بود و هرگز غول‌های خیالش، جرأت نکرده‌بودند به او نزدیک شوند! چرا که هیچ وقت تنها نبود و خواهر و برادرش هم قصه‌های خیالی او را باور داشتند و در کشتن غول‌ها به او کمک می‌کردند! اما پرستوی کوچک او در اتاقی تاریک و تنها، با غولی خیالی، یک‌تنه درافتاده‌بود و حالا به این روز افتاده‌بود!


اکنون پرستوی کوچک کلاس دوم است ولی هنوز آثار آن شب شوم را به دنبال می‌کشد!

پرستوی کوچک نمی‌تواند از ته دلش بخندد، چون فکش از جا درمی‌رود و باید به دکتر مراجعه کند تا فکش را جا بیندازند! باید مواظب خمیازه‌هایش باشد، چون اگر بی‌هوا، خمیازه‌ای عمیق بکشد، فکش دوباره باز می‌ماند و باید دوباره راهی دکتر و درمان شود آن هم با دهان باز!


« کودکان را دریابیم. کودک آزاری فقط زدن نیست، ناسزا گفتن نیست، هر وجهه‌ای از آزار کودکان، کودک آزاری است»