• وبلاگ : بارقه قلم
  • يادداشت : قسمت دوم و پاياني آرزوي نازنين
  • نظرات : 0 خصوصي ، 5 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام،احسنت و افرين به اين همه خستگي ناپذيري.واقعا متاسفيم براي خانواده هايي که در زندگي باعث بحران براي فرزندان دلبندشان مي شوند وخدا را فراموش کرده اند.موفق باشيد.
    پاسخ

    سلامممنون مامان مبينم که لطف مي کنيد و همراهيد مشکلات بچه ها بزرگتر از بزرگترهاست فقط صدايشان به جايي نمي رسد و زور گفتن ندارناميدوارم روزط شاهد جامعه اي سالم با خانواده هايي سالمتر باشيمممنون
    + نجمه 
    سلام
    عزيزم داستان قشنگي بود
    منتظر شعرهاي زيباتونم هستم
    پاسخ

    سلامممنون عزيزم
    + سمانه 
    سلام,خوب نوشته بودين ولي برام چند سوال پيش اومده,واقعا نقش پدرش اينقدر کمرنگ بوده ؟دوم اينکه اين مادر واقعا بيمار ي اعصاب داشته ولي نزديکانش هيچ کاري براش نکردن,
    پاسخ

    سلامممنونبله پدرش همين‌گونه بودهقبول نداشته که ناراحتي اعصاب داره و کي دل ميسوزونه
    + نسرين 
    متاسفم ؛واقعا مادري باداشتن ليسانس اينقدر امل وخودخواه ؛به نظرم شهرزاد بيملر بود يا دچار کمبود تو زندگيش يا شايد فکر کرده از اآسمان افتاده چون ليسانس داره.وهيچکس قبول نداشت واآخرش چوبشو خورد ونازنين هم محبت از کس ديگري گدايي کرد وهرکس جايي اون بود همين کار ميکرد وخودشو از اين همه وسرزنش وتحقير نجات داد والبته هيچ معلوم نيست که از چاله به چاه افتاده باشه. اميدوارم که اينطور نباشه ودر سلامت کامل باشه.
    پاسخ

    سلاممعمولا دختران فراري به جاي بهتري نمي‌روند
    + سميه يزدان 
    عسيسم خيلي متاسف شدم خيلي غمناک بود ان شااله که هر جا باشه سلامت باشه
    پاسخ

    اميدوارم