سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارقه قلم
همگام با هر روز
 
 

   ادامه شب تنهایی پرستوی کوچک

قسمت پایانی

سامان دور اتاق راه می‌رفت و به خود می‌پیچید، نمی‌توانست صدای گریه تک‌دانه فرزندش را بشنود!

پرستو به در اتاق می‌کوبید و پدر را صدامی‌کرد اما ندا پشت در ایستاده‌بود و اجازه نمی‌داد سامان به در نزدیک شود.


دست سامان را گرفت و به اتاق خواب خودشان برد و گفت:« اگه طاقت نداری، بالشت رو بذار روی گوشت، الان خودش ساکت میشه!»


سامان از ناراحتی، جواب ندا را نمی‌داد و فقط دندان‌هایش را به هم می‌فشرد!

یک ربعی پرستو، فریاد کشید و سامان، خودش را خورد! ندا هم حال بهتری از سامان نداشت ولی دوست نداشت برگردد سر جای اولش برای همین صدای آهنگ را بلند کرد تا صدای پرستو را نشنود.


بعد از یک ربعی دیگر صدای پرستو نیامد.

ندا با خوشحالی به سامان گفت:« دیدی خوابید؟ دید سر و صداش خریدار نداره، خوابید!»

سامان گفت:« برم ببینم خوابید؟»

ندا سریع جلویش را گرفت و گفت:« حالا که ساکت شده ولش کن! بذار خوابش محکم بشه! ممکن کلک زده تا تو بری تو اتاقش! یه امشبو خواهش می‌کنم دندان به جگر بگیر و تحمل کن!»

سامان رویش را برگرداند و سرش را زیر بالشت برد و خوابید.

هنوز روشنایی روز به طور کامل به زمین نرسیده‌بود و هوا هنوز گرگ و میش بود که ندا، بیدار شد.


طبق معمول هر روز، روی تخت خودش، دنبال پرستو گشت و یک‌هو متوجه شد که پرستو نیست!

جا خورد و سر جایش، صاف نشست. هنوز آماده شد تا بترسد که یادش آمد، پرستو تو اتاق خودش خوابیده!


با خوشحالی به سمت اتاق پرستو رفت و در را بازکرد.

پرستو روی زمین خوابش برده‌بود و روی تختش نبود.


خودش را به دختر کوچکش رساند و آرام در بغلش گرفت و روی تخت گذاشت.

صورتش را نزدیک کرد تا پرستو را ببوسد که ....


با صدای  فریاد ندا، سامان خودش را سراسیمه به اتاق پرستو رساند.


ندا کنار تخت پرستو بی‌حال و بی‌رمق، نشسته‌بود و فریاد می‌کشید!

سامان آشفته به کنار تخت پرستو آمد!


پرستو بیدار بود ولی ... دهانش باز بود و آب دهانش می‌رفت!

سامان لباس پوشید و دختر کوچکش را بغل کرد و به سمت ماشین دوید.

ندا هم سریع لباس پوشید و به دنبال سامان دوید.


سامان در حالی که اشک می‌ریخت برگشت و ندا را به عقب هل داد و گفت:« دنبال ما نیا !! بروگمشو!!»


صورت ندا خیس اشک بود و حالا با این حرف سامان شوکه شده‌بود!

چنان سامان با قاطعیت این حرف را زد که ندا جرأت نکرد دنبالشان برود!


سامان دختر کوچکش را به سرعت به اولین بیمارستان نزدیک رساند.

پرستوی کوچک روی تخت بیمارستان بود و سامان با چشمانی پر اشک کنار دختر کوچکش که حالا قادر نبود دهانش را ببندد و مثل سکته‌کرده‌ها، دهانش کج بود!


ندا به خواهر سامان، سوسن زنگ زده‌بود و تلفن سامان یکریز زنگ می‌زد! سامان تلفن هیچ کسی را پاسخ نمی‌داد.


دکتر بالای سر پرستوی کوچک آمد.

سامان با اشک و ناله پرسید:« آقای دکتر دخترم، سکته کرده؟؟»


دکتر معاینه‌ای کرد و گفت:« نه ، فکر کنم فکش در رفته! باید عکس بگیرید»


نزدیکی‌های ظهر خواهر و برادر سامان و ندا و مادرش به بیمارستان آمدند.

سامان تا ندا را دید، به سمتش حمله کرد و گفت:« اینجا نیا...! خونتو به گردنم نکن!! و آن قدر داد و فریاد زد که همه ندا را بیرون کشیدند و خواستند تا آرام شدن سامان داخل نیاید!


مادر ندا که خیلی ناراحت شده‌بود و اشک می‌ریخت‌ با ناراحتی و گریه گفت:« صدبار گفتم این بچه را این‌قدر توی جمع نشان ندهید و نیارید! اما کو گوش شنوا! این قدر این کار رو کردید تا این بلا رو سرش آوردید!»

سامان که با این حرف مادر ندا بیشتر از کوره دررفت بلند فریاد زد و گفت:« این حرفا چیه خانم؟ این‌ها دستورها و اردهای دخترتونه که می‌خواست به زور و گریه، دخترک خیال‌باف و ترسوی منو توی اتاق تنها بخوابونو چون مشاور گفته! چون دوستاش گفتند! من ازش شکایت می‌کنم و نمی‌ذارم به این راحتی‌ها قصر دربره!»


سوسن، سریع دست مادر ندا را گرفت و بیرون کشید و گفت:« ببخشید تو رو خدا! الان سامان خیلی ناراحته لطفا فعلا چیزی نگید تا حال پرستو بهتر بشه!»


عکس فک پرستو را گرفتند.

آن روز پرستو با همان حال بود و هر کاری کردند فک بچه بسته نشد!

دکتر بالای سر پرستو آمد. جواب آزمایش‌ها را دید.

از سامان پرسید که چه اتفاقی افتاده؟ و سامان ماجرای آن شب را برای دکتر تعریف کرد.


دکتر نگاهی به پرستو کرد و گفت:« متأسفانه به عصب فکش فشار زیادی اومده! و ممکنه تا مدتی هم این حالت خوب نشه! فقط خدا رو شکر کنید که عصب فکش قطع نشده!»

سامان، با التماس به دکتر گفت:« خوب میشه؟ فکش بسته میشه؟»


دکتر با ناراحتی به سامان نگاهی کرد و گفت:« امیدوارم! ما تلاشمون رو می‌کنیم اما این بچه از ترس، عصب فکش، بریده و فکش درنرفته تا جا بیندازیم! باید صبر کنید تا ببینیم چه کاری می‌تونیم براش بکنیم!»


پرستو با همان دهان باز و زبان شکسته، دنبال مادرش می‌گشت.

سامان، بغلش گرفت و تلاش کرد  حواس پرستو را پرت کند تا دنبال مادرش نگردد، اما پرستو دست بردار نبود و این بار با دهانی که بسته نمی‌شد و بلندتر فریاد می‌زد، مادر را می‌خواست!

سامان ناچار شد که اجازه بدهد تا ندا بالای سر پرستو بیاید اما نه برای مدت طولانی!

ندا یک چشمه اشک بود! انگار در همین یک شب و یک روز، آب شده‌بود! رنگ به صورت نداشت و اشکش، خشک نمی‌شد!


وقتی از اتاق بیرون می‌رفت، سامان گفت:« اگه گذاشتم بیای به خاطر پرستو بود و گرنه جای تو پشت میله‌های زندانه!»


ندا آن‌قدر ناراحت بود که نای جواب دادن و دعوا نداشت! مثل کسی که هیچ‌چیز نشنیده از اتاق خارج شد و فقط اشک می‌ریخت!

سامان، پرستو را به کول گرفت و از این دکتر به آن دکتر بود. هر دوا درمانی که گفتند هر راهی که نشان دادند را رفت، اما دهان دختر کوچولوی ناز بابا بسته‌نشد که نشد!


سامان، ندا را به خواهش و التماس پرستو به خانه راه داد ولی این خانه دیگر آن‌خانه نبود! سرمای شدیدی بر آن حاکم شده بود و خانه پر خنده‌شان، پر سکوت و درد شده‌بود! فقط گاهی صدای گوش‌خراش داد و هوار پرستو بلند بود که نمی‌توانست درست حرف بزند و یا ناراحت بود که نمی‌تواند، دهانش را ببندد!


این حالت تقریبا یک یک ماهی همراه پرستو بود و شاهزاده کوچک نمی‌توانست دهانش را ببندد ولی کم کم آثار بهبودی ظاهر شد و دهان پرستوی کوچک بعد از مدتی به حالت طبیعی خودش برگشت.

سامان دختر کوچکش را بغل کرد و پرسید:« عزیزم آن شب چی شد؟ از چی ترسیدی عزیزم؟ چیزی که تو اتاق نبود!»

پرستوی کوچک بابا را محکم بغل گرفت و گفت:« من به مامان گفتم، غوله پشت کمدمه اما مامان باور نکرد. تا مامان رفت بیرون، غوله اومد بیرون. من جیغ زدم و کمک خواستم، اومد در دهنمو گرفت و محکم فشار داد !»

سامان، خوب می‌فهمید پرستوی کوچکش چه می‌گوید! خودش نیز در کوچکی همیشه خیال‌بافی ماهر و زبردست بود اما آن قدر دور و برش پر خواهر و برادر بود که هیچ لحظه‌ای را نه به تنهایی بازی کرده‌بود و نه به تنهایی خوابیده‌بود و هرگز غول‌های خیالش، جرأت نکرده‌بودند به او نزدیک شوند! چرا که هیچ وقت تنها نبود و خواهر و برادرش هم قصه‌های خیالی او را باور داشتند و در کشتن غول‌ها به او کمک می‌کردند! اما پرستوی کوچک او در اتاقی تاریک و تنها، با غولی خیالی، یک‌تنه درافتاده‌بود و حالا به این روز افتاده‌بود!


اکنون پرستوی کوچک کلاس دوم است ولی هنوز آثار آن شب شوم را به دنبال می‌کشد!

پرستوی کوچک نمی‌تواند از ته دلش بخندد، چون فکش از جا درمی‌رود و باید به دکتر مراجعه کند تا فکش را جا بیندازند! باید مواظب خمیازه‌هایش باشد، چون اگر بی‌هوا، خمیازه‌ای عمیق بکشد، فکش دوباره باز می‌ماند و باید دوباره راهی دکتر و درمان شود آن هم با دهان باز!


« کودکان را دریابیم. کودک آزاری فقط زدن نیست، ناسزا گفتن نیست، هر وجهه‌ای از آزار کودکان، کودک آزاری است»










موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : شنبه 93 دی 20 :: 7:30 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

درباره وبلاگ
خدا را شکر می‌کنم که هر چه از او خواستم به من زیباترش را هدیه داد!
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 15
بازدید دیروز: 24
کل بازدیدها: 159049