«جنزده داستان واقعی یک زن»
تک دانه دختر بود. سه، چهارتا برادر داشت. خانهشان در میانه روستا، جلوه خاصی داشت و خود را از دل روستا میکند و چون نگین انگشتری بر حلقه روستا، خوش میدرخشید: خوشنقش و نگار و زیبا و پروسعت و بزرگ!
تک دانه دختر بود و کفشهای تک دانهها ، به رسم سرسبزیهای روستا، سبز بود. با این جهت این تکدخترها، همپای دیگر همسالان و دوستانشان باید، بلندیهای کوهها را درمینوردید و علفها و یونجههارا بر سرمیآورد و پیتهای آب را به دوش میکشید تا رسم کهن بزرگسالی را از کودکی، زمزمه نماید!
صبحها خورشید نزده، باید راه کوه و کمر را در پیش میگرفت تا برای حیوانهایشان آذوقهای فراهم آورد.
تکه نانی به شال میبست و راه کوه و کمر را در پیش میگرفت. هر روز صبح به صدای خروس و بعد نماز در کمرگاه روستا با دختران، قرار را تازه میکردند و راهی کوه و کمر میشدند.
صدای خنده و قهقهشان کوه را پر میکرد و رد پایشان هنوز بعد از سالهای سال، بر کوه، جاماندهاست! و صدایشان از لابهلای سنگها و صخرهها، هنوز شنیدهمیشود! گویا کوه و کمر، آواز این دختران را به خاطر سنگی خود سپرده و پس از سالها دوباره میسُراید!
با این که دختر ده بود و دستهای رنجکشیدهکارش زبر و کلفت بود و با نرمی سالها بود که قهر کردهبود، اما خوشهیکل و خوش صورت بود. برق آفتاب،گونههایش را سرخ کردهبود ولی نتوانستهبود صورتش را درنوردد و سپیدی رخسارش را به گرد روزگار، غبارزند!
چشمهایش درشت بود و ابروان بلند و کشیدهاش، پیوندی! قد بلند و هیکل درشت ورزشکاری داشت! کوه و کمر او را خوب بارآورده و بزرگکردهبود! اگر شال نمیبست و لباس دخترها به تن نمیکرد، به پسرها بیشتر شباهت داشت!
غروبها، با دخترها کاه به سر جو میآوردند و برای گاوها میشستند. گاو را میدوشیدند و تلمب میزدند. کره و دوغ میگرفتند و از شیرش، ماست و پنیر چربی فراهم میآوردند. دستانشان، از دستهای چوبی تلمبزنی، تاولزدهبود و بر کف دستهایشان، نقش و نگار ماست و دوغ و کره، فریاد سپیدی آروزهایشان را سرمیداد!
چراغ خانههایشان، کورسوی پیهسوزهایی بود که به زور جلو پایشان را روشن میکرد و با اشاره آن، ستارهها را در آسمان پاک و تاریک روستا، میشمردند.
شبها بعد نماز جرأت بیرون آمدن نداشتند. گرگها و شغالها در کوچهها رژه میرفتند و سان میدیدند و ترس را بر سر درخانهها، گچ میزدند و نعرهها میکشیدند تا فریادهای ظلم را در گلو، بخشکانند و ترس را بر زورمداران و یاغیان، یادآور شوند!
تنها راهوار سفرشان، الاغ بود و تک و توکی اسب. به شهر راهی نداشتند جز جادههای خاکی خرسوار یا پاهای پیادهای که جرأت و صلابت را کول میکردند و راهی میشدند!
بیماری و مرگ یقه کودکان معصوم را رهانمیکرد و هر روز صبح با آواز و ناله مرگ کودکی، خوابشان به بیداری اندوه میپیوست.
زنها تا در توان داشتند به دنیا میآوردند و میزاییدند و خود بسیاری در زیر رنج این زایمانها، خاکی روستا را با تمام سرسبزیها و بلندیهای دست، نرسیدهاش برای دیگران میگذاشتند و میرفتند.
بسیاری از این نوزادان پا به دنیا ننهاده، چشم از دنیا میبستند و تا چشمشان به رنجهای ندیده میافتاد، سربرمیگرداند و به آن سویی میرفتند که طاقت ماندنش را در خود میدیدند!
روستایشان مثل همه روستاهای دهه ده و پیشتر، در فقر و محرومیت به سر میبرد.
گهگاهی قزاقها چماق به دست به ده میریختند و به کوه و کمر و باغ و صحرا و چادر و چارقد از سرشان میکشیدند. روستاییان، سعی میکردند این یورش را به هم اطلاع دهند تا از شرشان در امان بمانند.
کار بود و کار! رنج بود و رنج! سختی بود و لحظهای راحتی و آسایش نبود. زمستانها پارچه میبافتند و کلاف، نخ میکردند و مردهایشان راهی شهر میشدند تا در دکانهای نانوایی کارکنند.
قهوهخانهها پر بود از مردانی که با شروع زمستان به شهر میآمدند تا شکم گرسنه خانوادهشان را سیر کنند. بعضیها تا شش ماه تمام روی خانواده را نمیدیدند و در غربت، آواز دیار را با آتش تنور و گرد آرد و خمیر نان، مینواختند و سرمیدادند!
مهرابه، خاک روستا خوردهبود و کار روستا کردهبود. ورزیده و کاری بود و در عین حال بسیار تمیز و هنری! شیر و ماستش، نامدار بود و بوی نانش، کوچه را کرمیکرد! هیچکس مثل مهرابه، نان نمیپخت. دستش هنرمند ماهری بود که ریزههای زیبایی و لطافت و خوش طبعی را رقم میزد. در هر هنری از روستا، ستاره بود و بر هر زیبایی، هنرمند و ظریفبند!
مهرابه، با رجهای چادرشببافی،خود نیز رج خورد و بزرگ شد و بزرگتر و مثل تمام دختران، وقت آن بود تا به سر خانه و زندگی خودش برود و آهنگ جدیدش را آنجا، بنوازد!
هر کسی که در ده آب و ملک بسیاری میداشت و خدم و حشمی برای جمعآوری محصولاتش به هم میزد، به یقین خواستگاران بهتری بودند و جواب بله را بیهیچ نه و نویی میشنیدند. امکان نداشت مالک ده و آب بسیار در خانهای را بزند و در باز نشود، مگر آنکه کسی در خانه نبود و خاکستر یادشان را بادبردهبود!
بلاخره نوبت به خانه مهرابه هم رسید و در خانه را زدند. ملایر، مال و منال و آب و ملک خوبی داشت. ثروت روستاییش، زبانزد عام و خاص بود اما زنش او را با فرزند دو سالهاش گذاشتهبود و به سر پناه دیگری خزیدهبود. و چون می خواست آوازه این روسیاهی و بدنامی، برایش، طبل شب نشود، خود به روز روشن، زن را طلاق داد.
و حالا با بیست سال تفاوت سنی و یک بچه، در خانه مهرابه را میکوبید!
از دخترها سوال نمیشد که شما چه میخواهید؟ دختر سر سفره عقد تازه چشمش به جمال منور شوهرش روشن میشد و هیچ وقت هیچ دختری به خود اجازه نمیداد که حتی در دلش چیزی خلاف رأی و نظر خانوادهاش بگوید.
مهرابه ناراحت بود. از همان اول به هر کسی میرسید میگفت:« مرا میخواهند به مرد دست دوم دادند»! برای او، این درد بزرگی بود و با این که رسم غریبی نبود، برای مهرابه، خانه ملایر، خانه امید و آرزو نبود و نشد! هرگز از زندگیاش با شوهرش راضی نبود چرا که مرد آرزوهایش نبود و دست روزگار، فاصلهها بین او و ملایر انداختهبود!
با این جهت باید میرفت. کسی به روی حرف بزرگترها، حرف نمیزد و باید همشانه شرم وحیا، برمیخاستند و مینشستند و گرنه طبل رسوایی و گستاخیشان، نواختهمیشد وهمه میفهمیدند که مهرابه گستاخانه و بیشرمانه، به ملایر، نه گفته و لگد به بخت و اقبال شیرین خود زده!
مهرابه، با تمام نارضایتی و دلآزردگی، به خانه شوهر فرستادهشد.
دختران روستا، عروسیشان را به ماه عسل نمیگذراندند که روزهای کار و زحمت نیز در خانه شوهر، پرطمعتر و طلبکارتر، به انتظار مینشست و چشم به راه رنجبران تازه قدم بود تا دار خانه را برپا دارند!
خانه شوهر مهرابه، با خانه تازهعروسان دیگر، فرق بسیاری داشت: کودک خردسال و مردی که نو عروس دومش را به خانه میآورد و تمام زمستانها، مهرابه را در کلبه کاهگلیاش تنها میگذاشت و راهی شهر میشد تا روزگار سختشان را با کار در شهر، به آسایش بگذرانند و از این سختتر، چرخه را نچرخانند!
مهرابه، فرصتی برای گریستن و فکر کردن نداشت، چون تمامی فرصتها، در خدمت کار بود و زحمت و رنج!
مهرابه دل خوشی از مادرش نداشت. چرا که تکدانه دخترش را به مردی دادهبود که روزگار، جوانی را از او به کسی دیگر دادهبود!
با این که ملایر، مهرابه را بسیار دوست میداشت اما مهرابه، فقط زندگیمیکرد و روز را شب و شب را روز! و لحظهها را پشت سرمیگذاشت .دل خوشی نداشت! لذتی نمیبرد! شبهای تارش را با این اندیشه، هر چه بیشتر بینور میکرد و روزهای روشنش را به تاریکی، زنجیر مینمود!
غصه میخورد اما بیصدا! گریه میکرد اما بیاشک! و بیدار بود با چشمانی بسته! در آغوش مردی میخزید که هیچ احساسی نسبت به او نداشت! نه آنکه قلبش جایی دیگر بتپد! که دلش برای ملایر نمیتپید! که قلبش، پیش ملایر، گیر نبود!
با کار سخت و طاقتفرسا، خود را به بیراه میزد تا دلرنجهاش را از یاد ببرد و فراموشکند که در سرای ناسراییده خود، به سرمیبرد! و بر پهنهای میرقصد که زمینش، خارستان و آسمانش، تنگباران است!
نه سال تمام با ملایر بود و هنوز از او فرزندی نداشت. نه تنها خانه ملایر باغ خوشآهنگش نبود که باید صدای زشت کلاغان طعنهزن و سرزنشگر را نیز، به گوشمیکشید.
بسیار نذر و نیاز کرد تا خدا به او فرزندی بدهد و از زیر تیرنگاههای برّنده مردم، امان یابد و خلاص شود.
بلاخره بعد از ده سال تمام، خدا صدایش را شنید و آغوشش را به دستان دختری زیبا و خوشرو، گرم نمود.
صدای گریه کودکش، چراغ خانهاش را روشن ساخت و زبانها را مُهر و موم ساخت.
زنجیر نازایی مهرابه، گسستهشد و اکنون مهرابه، فرزند چهارمش را حامله بود.
نزدیک صبح بود. مهرابه مثل هر روز شالش را برداشت و راهی باغ و زمین زراعی شد تا برای چهارپایانش، آذوقهای بیاورد. از آبادی کمیدور شد. زمینها در دوسوی آبادی، در میان کوهها گستردهبود.
هنوز شب پیدا بود و روز پهن نشدهبود. صدای مردمی که به سوی زمینهای کشاورزیشان به راه افتادهبودند شنیدهمیشد. صدای عرعر خرها ، بلندتر! و صدای خروسها، جرستر و پرآوازهتر!
مهرابه از آبادی دور و دورتر میشد. سنگینی شکمش، کمرش را به درد آوردهبود. هفت ماهه بود. شکمش را زیر چارقد و شالش پنهان میکرد و شانهها را به جلو خم کردهبود تا بزرگی شکمش را در زیر شانههایش مخفی کند.
به همه چیز فکر میکرد. به این که علف برد چه کند! گاو را دوشید چه کند! شب مهبانو را پی یونجه بفرستد و ..........و کارها را هی مرور میکرد و شانههایش را پر قدرت تا تحملش را بیشتر نماید.
ناگهان صدای سگی را شنید..! چیز عجیبی نبود. سگها در کوچهها و باغها، رها بودند و کاری به کسی نداشتند.
اما این صدا، صدای یک سگ نبود! بیشتر بودند...چند تا بودند.....!
صداها به سوی او میآمدند! نزدیک و نزدیکتر! نه آرام که با شتاب و به حمله! صدای یورششان را میشنید!
پاهایش سست شد! بر جایش ایستاد و چشمهایش را گشادتر کرد! گوشهایش را تیزتر نمود و نگاهش را دور داد!
سگها از روبه رو به سوی او میشتافتند!
نفهمید چی شده؟ و این سگها از کجا هستند؟ و چرا مثل سگهای دیگر، آرام و اهلی نیستند؟
ترسید.رو به روستا کرد و دوید .... تا میتوانست سرعتش را بیشتر میکرد.... انگار نه انگار موجودی در دل دارد!
سگها به او نزدیکتر میشدند و او با ده خیلی فاصله داشت!
گالشها را از پا کند تا تندتر بدود اما سرعت سگها از او بیشتر بود!
آبادی دیده میشد اما هنوز راه بود! و راه هم کم نبود! و برای یک زن حامله این فاصله، فرسنگها بود!
مهرابه، جانی نداشت! نای دویدنی نداشت! پاهایش با توانش، همراهی نمیکردند و قبل از آن که خود را به روستا برساند سگها محاصرهاش کردند.
یکی از سگها به مهرابه حمله کرد و به رویش پرید. مهرابه بر زمین افتاد و با صدایی گرفته از گلو فریاد زد و کمک خواست. توانی برای زدن سگها نداشت و صدایش از ترس بلند نمیشد! سگ که خودش را به روی مهرابه انداخت، مهرابه از ترس بیهوش شد!
چشمانش را که باز کرد مردمی را دید که با بیل و کلنگ دنبال سگها میکردند!
خون بود که از مهرابه میرفت. جوی خون نه که سیل خون راه افتادهبود.
زنها بر روی زنبری « سبدی بزرگ که از دو سو دسته چوبی داشت مثل برانکارد و معمولا با شاخههای درخت مو میبافتند» مهرابه را به خانه رساندند.
مهربانو دختر اول مهرابه، خود بچهای بیش نبود تا بتواند کمک مادر کند!.
در بستر بیماری افتاد. فرزندش سقط شد و به خونریزی شدیدی مبتلا شد. نه دکتری و نه بیمارستانی! با اندک داروهای گیاهی از چنگ مرگ رهایش کردند. اما مریض شد و در بستر افتاد. نمیتوانست استراحت کند چرا که از هر گوشهای کاری و زحمتی فریاد میزد و صدایش میکرد و اگر برنمیخاست هیچ کس نبود که انجامش دهد.
مهرابه بیمار شد. روحش سرگردان گردید و آشفته! خیالش، درهم شد و پژمرده! تارهای فکرش، آواز او را تمرین نمیکردند و بر سنتور فرمانش، انگشتان مغزش، فرودنمیآمد!
آشفتهحال شدهبود و پریشان روزگار! آنچه میکرد نه از روی اندیشه که از روی سوختن تمامی آرزوها و اندیشههایش، رقم میخورد! گویی از گوشهای در کنج آسمان، فردی تازه پا به زمین نهادهبود که قانون زمین را نمیدانست و آیین دیگری را رسم داشت!
نصفه شب بیدار میشد و جارو به دست میگرفت و تمام کوچه ده را از بالا تا پایین، جارو میکرد.
با خودش و دیگری غایب از نظر دیگران حرف میزد و دعوا میکرد! چیزهایی میدید ورای دید زمینیان! چیزهایی میشنید، فراتر از گوشها و فهمها! کسانی را میدید بینام و نشان! بیصفحه وجود! که تنها بر ذهن و نگاه و گوش او، متصور میشدند!
زندگی هم روی از مهرابه برگرداند! روزی درش را چفت کرد! و سلامت با او بدرود گفت!
شیر گاوشان یکهو کم شد رونق از خانهشان، یکدفعه دور شد! و گیتار غمشان، سردادهشد!
ادامه دارد
ممنونم که همراهید