سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر

سلام بر حسین(ع)

           سلام بر حسین(ع)

          سلام بر صدای قافله‌ی عشق که بیابان‌ها را به زیر چشمان داغ آسمان درنوردید تا از صخره‌های دل بگذرد ! از سنگ‌های سخت، از نگاه‌های پست، از دروغ‌های بزرگ، از دین‌های پر بدعت، از مسلمانان نمازشکن، از اسلام‌گویان شراب‌خور، از شهوت‌پرستان قدرت، از زورگیران مسند حکومت و از تمامی آنانی که به نام پیغمبر، راه نفس را در پیش گرفته‌بودند، بگذرد...

و بگذارد دست سایه‌ی امامت و رحمت  و رأفت را در دست سوختگان آتش‌گرفته خرمن ستم، خرمن ظلم و بیداد!


           سلام بر حسین(ع

           سلام بر تمامی اشک‌هایی که به بدرقه‌اش، مدینه را به زیر سیل خون برد! به تمامی اشک‌هایی که خود گفت:« رواست! چرا که گریه بر مسافری که برنخواهدگشت، جایز و جاری است!»

          سلام بر تمامی هق‌هق‌های گرفته‌ای که پشت سرش پاشیده‌شد! سلام بر بغض، سلام بر نفس‌های داغی که به پشت مسافران کربلا، به آسمان برخاست و های زد و هوی کشید!

          سلام بر های و هوی‌های حسینی! سلام بر حسین(ع)

          سلام بر تمامی بدرقه‌کنندگان راهش که به اشک و بغض، راهی‌اش نمودند و کاسه از اشک، پشت سرش ریختند!

           سلام بر عزیز دل فاطمه (علیهاالسلام)! ... سلام بر حسین (ع)


          سلام بر بیابان، به زیر گام‌های حسین (ع)! سلام بر آفتاب بر رأس حسین (ع)! سلام بر آسمان پر ستاره‌ی بیابان‌هایی که خورشید نگاه او را به نظاره نشستند! سلام بر ماه که بی‌حجاب و بی‌پرده، بر او مهتاب گردید! سلام بر شب که بر بالای سر نور امام رأفت و مهر، روشن شد و روز را به تاریکی محض خود، مشاهده نمود!

           سلام بر اشک! سلام بر داغی و حرارت آن که بر ریگ‌های داغ کربلا ریخت!

           سلام بر حسین (ع)

           سلام بر پرچشمش که به پاسخ هجده هزار نامه برافراشته‌شد و به دست همین هجده‌هزار امضا، تیر باران!

           سلام بر حسین(ع) که با کودکان و زنان راهی شد تا فریاد زند که جنگ را پیشه‌نکرده و به دعوت آمده، به نجات، به صلاح ، به هجده هزار نامه‌ی عهدشکن، به صلای هجده‌هزار شمشیر برکشیده از پشت سر!


          سلام بر حسین(ع) سلام بر کودکان حسین(ع)، سلام بر خانواده‌اش، سلام بر تمامی اصحابش، یارانش، سلام بر تمام زنان و کودکانی که قافله عشق و نور را همراه شدند! سلام بر کودکان حسین(ع)!

        سلام بر قافله‌ای که به دعوت آمده، به خنجر استقبال شد! به شمشیر پذیرایی گردید و در میان آتش، میهمان  و تن‌هایشان به زیر سم اسبان، به نوازش، نواخته و بر سر نیزه‌ها سرهایشان، برافراشته!


          سلام بر حسین(ع)

         سلام بر دجله و فرات که چون چشمه‌ی خورشید دید از جوشش خود بازایستاد  و بر قافله پیغمبر، لب‌تشنه و خشک گردید! و دهان از طراوت بازستاند و در پشت نیزه‌های دشمنان به حیرت و شگفتی ستم، به سکوت درد نشست و شرم از نگاه آسمان، سر به ساحل کوفت و مشت بر دل!


           سلام بر حسین(ع)

         سلام بر دستان حسین(ع) که دست بیعت کفر و نفاق را شکست و در غل و زنجیر گذاشت و سر در طوق طلایی یزید نبرد و بر بیعت مست‌پیشه‌ی بی‌نماز کفر و نفاق، سر نگذاشت و عهد خود را با پیغمبر خدا، با خونش امضا نمود!

        سلام بر حسین(ع) و هفتاد و دوتن پاره‌ی آسمانی، هفتاد و دو ستاره‌‌ی روشن در تاریکی جهل، هفتادو دو شهاب آسمانی که اخگرهای زمینی نتوانست آن‌ها را بر زمین پایین کشد! و با وجود دراز لشکر بی‌دین خود، از ترس این سپاه بلند ایمان و تقوا، برخود می‌لرزید!

        سلام بر حسین(ع)، سلام بر چکاچک شمشیرهای شجاعت که از نیام ایمان و تقوا برآمدند و بر سینه‌ی بدعت و نفاق، بی‌دینی و دنیاپرستی، نشستند!

       سلام بر شمشیرها و نیزه‌هایی که آسمان را به دوش کشید و سیاهی را پرده‌، درید! ظلم را خانه‌خراب کرد و ستم را به بیغوله نشاند که شبانه با لباس زنان، جانش را بر سر دست گرفته، خرابه به خرابه، فراری شد!


        سلام بر حسین(ع)

       سلام بر یار حسین(ع) ، مسلم ابن عقیل، آن هنگام که نامه امام را بلعید تا دست ظلم، گلوی یاران امامان را نفشارد!

     سلام بر او آن هنگام که از بلندی برج خشم و کینه، از بلندی ستم و نابه‌کاری، به پایین انداخته‌شد و ندانستند که این سقوط نیست که صعود عاشق و دلداده‌ایست که در هوای امامش، جان را به پرواز می‌کشد! ندانستند که با او نگاه‌های بسیاری، پر گرفت و از ایوان تاریک شب‌زده‌ی آن‌ها، پرواز کرد!

       سلام بر او و بر فرزندانش که دشمن از دو کودک خردسال او نیز به خود می‌لرزید و سر دو برادر را در دیده‌ی هم از تن جدا نمود تا از دستان کوچک و نگاه معصومشان به دور ماند و رها شود!


         سلام بر حسین(ع) و سلام بر علمدار حسین(ع)، ماه بنی‌هاشم، اباالفضل العباس! که چون پا در رکاب اسب نهاد، از هیبتش، دشمن، جرأت رویاروشدن به خود نداد و از پشت کمین‌های دور با نیزه و تیر، قامت رشیدش را تیرباران کرد!

       سلام بر ابالفضل عباس، آن هنگام که مشت را از آب پر نمود تا آتش عطش را خاموش کند و چون به یاد لب‌های تشنه‌ی خیمه افتاد، آب را به فرات، پس داد!

        سلام بر دستان بلند بالای دشت کربلا!

       آن هنگام که مشک را از نیزه دشمنان پناه داد و به جای مشک، دست را سپر ساخت! دست را نثار کرد!

       سلام بر« یا اخا ادرک اخا» که برای اولین و آخرین بار حسین(ع) را برادر صدا می‌زد و! و بی‌دست و با تنی پر از تیر و نیزه بر زمین افتاد!

       و فریاد حسین(ع) را به آسمان پر داد که:« اَلانَ اِن کَسَرَ ظَهری»!

      سلام بر شجاعت، بر پهلوانی، شیردلی عباس علی که دشمن از تن پاره‌پاره‌ و پر نیزه‌اش نیز در وحشت بود و جرأت نزدیک شدن به خود نمی‌داد! این همان «ذخر الحسینی» بود که در جنگ صفین، یک تنه و تنها، سپاه دشمن را از پا درآورد و نامش، دل دشمنان را به درد می‌آورد و می‌لرزاند!

       تا بود دشمن جرأت نمی‌کرد حتی نگاهش را به خیمه‌ها گسیل دارد چه رسد به لگدهای آلوده و ناپاکش!


         سلام بر حسین(ع)! سلام بر طفل شش ماهه حسین(ع) ، علی اصغر که چون فریاد عطش برآورد بر سر دستش بالایش برد و گفت:« اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید»

          و آزادگی را سنگ تمام گذاشتند و گلوی طفل شش ماهه را به تیر دشمنی و خباثت، سیراب ساختند!

         سلام بر گلوی شش ماهه کربلا که حرمله از غیرت رگ‌های گردن او به وحشت افتاد و بر بلندای دستان حسین(ع) پاسخ‌گوی « هل من ناصر ینصرنی» را تیر باران نمود!


          سلام بر حر آن هنگام که آب را به امر عبدالله ابن‌زیاد بر حسین(ع) بست و چون حسین‌(ع) را دید به آب دیده، خود فرات شد! دجله گردید و به زیر پای حسین(ع) جاری شد!

          سلام بر تازه داماد کربلا، قاسم ابن حسن(ع) که رخت دامادی را به خون شست و به سرخی بر تن کرد!


           و سلام بر حسین(ع) ! بر آن لحظه‌ای که امان از دشمن ستاند و ترس را خانه‌نشین دل‌هایشان کرد!

         سلام بر نماز ظهر عاشورا، به زیر تیرباران دشمن!

          سلام بر آفتاب ظهر عاشورا که به خون نشست و خاک بر سر کرد!

        سلام بر آن لحظه‌ای که دشمن هزار تنه، بر حسین‌(ع) تاخت و از ترس جرأت یکه‌تازی ندید!

         و

          و لعنت بر شمر! لعنت بر یزید! لعنت بر دشمنی و دنیاپرستی و شهوت‌طلبی !

           لعنت بر شمر، آن لحظه‌ای که بر سینه‌ی خورشید آسمان نشست و ندانست که بر سینه‌ی عزیزی نشسته که بر دوش پیامبر جایش بوده! ندانست بر سینه‌ای نشسته، که بوسه‌گاه پیغمبر بوده! یادش رفت که این فرزند رسول خداست! فرزند فاطمه(علیها السلام) ! یادش رفت که حسین(ع) از سلاله نور است و ایمان!

          لعنت بر شمر! آن لحظه‌ای که به گمانش سر از خورشید می‌برید و نمی‌دانست این سر بریده‌ از ته تنور ترس دشمن نیز آواز قرآن را روایت خواهدکرد!


        سلام بر سر بریده‌ حسین(ع) بر بالای نیزه‌ها!

        سلام بر خورشید بر سر نیزه‌ها!

       سلام بر نور بر سر شمشیرها!

        و سلام بر زینب ( علیهاالسلام)، بر کوه صبر، بر او که قافله‌ی اسیر و در زنجیر کربلا را شانه بود و پشت! بر او که کوه در این حادثه بر او تکیه زد! بر او که آسمان در این تاریکی، به او چشم دوخت و بر او فرود‌آمد!

       سلام بر او که چنین یک تنه، چنین درد و المی را به سینه گرفت و با رساترین فریاد و بانگ در مجلس یزید، سقف بر سر دشمن، خراب نمود!

        سلام بر او که کاخ یزید را به خرابه مبدل ساخت و سنگ‌های نشسته در محفل نفاق و کفر و بی‌دینی را به گریه نشاند! به اشک غرقه‌شان ساخت و خاک بر سرشان کرد!

      شمشیر زینب ( علیها السلام) سر یزیدیان را از تن جدا کرد و روح و روانشان را به درک واصل نمود! سیاهی کردارشان را برایشان روشن ساخت و پلیدی گفتار و اندیشه‌شان را بر ملا ساخت!


         سلام بر زینب (علیها السلام) که هیبت و متانتش، وقار و صلابتش، کلام نافذ و نگاه راسخش، سپاه کفر را خلع سلاح کرد و زبان  و دست و دلشان را به غل و زنجیر نمود!

          سلام بر کربلا! دشت بلا!

          سلام بر خون‌هایی که فرات را سیراب ساخت!

         سلام بر دلاوری‌هایی که آسمان را به حیرت انداخت!

        سلام بر خیمه‌هایی که در میان آتش، حسین(ع) را فریاد می‌زد!

          سلام بر اسب‌هایی که آسمانی‌ها را مرکب بود!

       سلام بر تمامی ستارگانی که دشت بی‌دینی را روشن ساخت و اگر خون آن‌ها نبود از اسلام جز یاوه‌گویان و جاه‌طلبان چیزی نمی‌ماند!

       سلام بر حسین (ع)

          سلام بر تشنگی!

          سلام بر شهادت!

       سلام بر رشادت!

           سلام بر پرچمدار امر به معروف و نهی از منکر!

          سلام بر بیعت‌شکن یزید!

          سلام بر نور و سلام بر خورشید دل‌ها، حسین (ع)

           سلام بر تمامی اشک‌هایی که به یاد حسین‌(ع) از دیده‌ها جاری می‌شوند!

          سلام بر تمامی دست‌هایی که به یاد حسین(ع) و کربلا، بر سینه مشت می‌گردند تا قلب را به یاد او به تپش یادآور شوند!

         سلام بر تمام سلام‌هایی که به هر قطره آبی، بر حسین(ع) فرستاده‌ می‌شود!

         سلام بر تمام حسینیانی که ظلم را خانه‌نشین می‌کنند و عیشش را حرام!

         سلام بر حسین(ع) و علی ابن الحسین و اولاد حسین و اصحاب حسین(ع)


              یا حسین(ع) ! حسینی‌مان دار و کربلایی‌مان ساز!





          بوی نانوایی سنگک، برای من فقط یک چیز است؛ بابا !


         شاید آن موقع‌ها که پدرم بود هرگز چنین احساسی نداشتم اما اکنون هفت سال است که با شنیدن بوی نانوایی سنگک و دیدن نان سنگک، دوباره به کنار پدرم برمی‌گردم و روشن‌تر از روز می‌بینمش! و ناخواسته، بغض راه گلویم را می‌گیرد و اشک، خاک بر سرم می‌کند!


         از وقتی یادم می‌آید پدرم سخت کار می‌کرد و کار! عجیب کار می‌کرد و شگفت!

         الان که خود سر زندگی‌ام هستم، باورم نمی‌شود کسی بتواند این همه کار کند و رنج بکشد و تنها ... سرش را بلند کند و بگوید: خدایا، شکرت!

        پدرم مرد خدا بود! نه این که چون پدر من بود! چون واقعا بود! اگر شک دارید، اگر باور نمی‌کنید از خود خدا بپرسید!

        پدرم خیلی پیش خدا بود! نه فقط در نماز و دعا، در کردار و گفتار، در نگاه و نوا در هر نشست و برخاستش، خدایی بود!

       من فکر می‌کردم پدرم در بزرگی به این چنین ایمان و تقوایی رسیده، اما دوستان هم‌سربازی پدرم، خاطراتی از پدرم برایم گفتند، که باورم شد این تقوا و ایمان ریشه در ریشه و بنیاد پدرم داشته!

       پدرم مثل خیلی از همشهری‌های آن زمان، نانوا بود. من از پدرم، سیخ و سنگ کوب و کیسه آرد و خمیر زدن و شاطر را یادگرفته‌بودم!

       پدرم همیشه بوی نانوایی می‌داد. چون خیلی از ساعات روزش را مجبور بود در مغازه نانوایی و کنار آرد و خمیر و آتش و سیخ و سنگ‌کوب، سپری کند!

       همیشه خسته بود. دو نیمه‌ شب، به خصوص شب‌های سرد و برفی زمستان، موتورش را با زور دست و نای جان به سر کوچه می‌برد و بعد روشن می‌کرد تا مبادا همسایه‌ای را بیدار کند و در آن سوز و سرما که دست‌هایش همیشه یخ‌زده و بی‌جان بود به سوی نانوایی می‌رفت تا روزی‌اش را از میان  گندم و آتش بردارد!


        هر وقت مهمان داشتیم، پدرم بی‌اراده و از خستگی چشمانش بسته‌می‌شد و چرت می‌زد! ساعت دو نیمه شب می‌رفت و ده شب می‌آمد! در خواب غذا می‌خورد و در خواب قرآن تلاوت می‌کرد! نمی‌فهمید از خستگی لقمه را در دهانش می‌گذارد یا توی چشمش!

         دستانش از کار سخت و زیاد، خشک و چوبی بود! تراشه‌های سنگ‌کوب مدام توی دستای رنج‌کشیده و زبرش فرومی‌رفت و چون خوب نمی‌دید تا از سرکار می‌آمد از خواهرم می‌خواست تا تراشه‌ها را از دستش درآورد!

       هیچ وقت نرمی دستی به پدرم ندیدم ! از بس جلوی آتش تنور بود، صورتش برافروخته و قرمز بود. به صورتش هم که دست می‌زدم احساس می‌کردم چقدر زبر و سخت است!

       آن‌قدر در نانوایی سر پا بود و نان درمی‌آورد که واریس گرفت! از درد پا امان نداشت! همیشه سعی می‌کرد تا دردش را پنهان کند اما هر وقت بی‌هوا و یکدفعه وارد اتاق می‌شدم، پاهایش را می‌مالید و از درد صورتش درهم کشیده‌می‌بود!

     آن‌قدر جلوی آتش و گرد و غبار نانوایی ایستاد، تا نفسش عرصه را بر او تنگ کرد و زندگی را سخت‌تر! خیلی از سال‌های عمرش را پدرم با این بیماری دست و پنجه نرم کرد و زورآزمایی نمود!

       به هر دری زدیم و به هر دکتری رفتیم اما این حساسیت شدید سابقه‌دار، پدرم را ترک نمی‌کرد و دست از سر سینه‌اش برنمی‌داشت!

     چند سالی به نگاه امام هشتم و با کمک «حب‌ رازی» پدرم حالش بهتر بود اما کم‌کم عفونت در سینه‌اش نشست و کار از حب رازی، به بستری شدن در بیمارستان گذشت!

      پدرم خیلی رنج کشید....! خیلی.... شاید مثل خیلی‌ها ولی هرگز نشنیدم به خدا شکایت کند و صدایش را برای خدا بالا ببرد! هرگز نشنیدم، خودش را با هیچ کسی مقایسه کند و بنالد! همیشه قانع بود! همیشه خرسند بود! همیشه خدا را شکر می‌کرد و در مناجات و دعا ،صدایش می‌زد!

      با آن‌همه خستگی و کار، نیمه شب برمی‌خاست و وضو می‌گرفت و نماز شب می‌خواند و چنان با سوز و گداز به درگاه خدا، گریه می‌کرد که من سرم را زیر پتویم می‌بردم و به دعاها و گریه‌های پدرم، اشک می‌ریختم!

      پدرم کم سن و سال بوده که برای کار به تهران می‌آید. نه مجالی برای درس خواندن و نه فرصتی برای جوانی کردن! و نه روزگاری برای بازی کردن!

      همه‌اش کار و کار و کار....!

        تابستان‌ها و عیدها هم که به روستا برمی‌گشتند، باز هم کار و کار و کار! کار بی‌پایان بدون استراحت! کاری که کمر پدرم را شکست!

       خودش هرگز ناراضی نبود اما الان که به یاد می‌آورم برای من بسیار سخت و غیر قابل هضم است!

      پدرم، مرد خدا بود! قرآن و مفاتیح و نهج‌البلاغه و صحیفه سجادیه‌ و ادعیه‌اش هرگز از دستش، پایین نمی‌آمدند! تا کوچکترین فرصتی پیدا می‌کرد، قرآن را برمی‌داشت و با همان صدای محزونش که هنوز در گوشم، موج می‌زند، قرآن می‌خواند. به خصوص الرحمن را!

       از بچگی نظر کرده‌بود. این را بی‌بی‌ام تعریف می‌کرد.

       می‌گفت:« پدرت نوزاد بود و او را در پارچه‌ای پیچیده‌بودیم و با قطار زغالی  به کربلا رفتیم. در راه از داخل تونلی در دل کوه عبور کردیم و چون تصفیه هوا نداشت تمام قطار را بوی دود و زغال قطار گرفته‌بود، به حدی که نمی‌توانستیم نفس بکشیم و هم را ببینیم. من با خودم گفتم این بچه زنده نمی‌ماند و در این دود و غبار و بی‌نفسی خواهدمرد! ما که بزرگسال و قوی بودیم جلوی چشممان نمی‌دیدم که زنده بیرون آییم چه برسد به این نوزاد قنداقی!

            در همین فکر و خیال و  ناراحتی بودم  که ناگهان دو زن چادر مشکی با حجاب جلو آمدند و به من گفتند بچه را بده به ما تا نگهش داریم اگر پیش تو باشد زنده نخواهدماند!»

     بی‌بی‌ام می‌گفت:« بی‌آن که بپرسم شما که هستید و جرأتی بر نه گفتن داشته‌باشم، پدرت را به آن دو زن دادم و با آن همه دود و غبار و فشاری که بر خود ما وارد شد، گفتم: بچه رفت! که آن دو زن پیش من آمدند و پدرت را سالم و سلامت به من دادند»

     این‌ها را من به روایت بی‌بی‌ام می‌دانم و بی‌بی‌ من، آن‌هایی که می‌شناسندش خوب می‌دانند که زن پارسا و راستگویی بود و تا آخر عمرش در سلامت عقل بود!

      به هرحال پدرم از توی قنداقه نوزادی، کربلایی می‌شود!

      پدرم خوش صورت بود. صورتش گرد بود و چشمانش درشت. ابروان پرپشتی داشت و خیلی شبیه ابروهای امام(ره) .دندان‌های مرتب و به صفی داشت و به عنوان یک جوان آن روزی و تنها عکسی که از آن دورانش دارم، خوش‌قیافه و خوش‌تیپ بوده و از مادرم شنیدم که خیلی هم به خودش می‌رسیده و همیشه سرش را آب و جارو می‌کرده!

     قد بلندی پدرم نداشت اما بسیار تند و تیز بود. هیچ وقت یادم نمی‌رود که هر وقت به دنبال پدرم به باغ و کوه می‌رفتیم برای این که به پدرم برسم‌ باید می‌دویدم در حالی که او آرام و بی‌هیاهو راه می‌رفت!


     کم می‌خوابید. حتی وقتی که از کارافتاده شد و در خانه بود!

می‌گفت:« بابا، این قَدَر بخوابیم!» هیچ وقت این جمله‌اش یادم نمی‌رود.


    سحر با نوای اذان و قرآن بیدار بود و راهی مسجدمی‌شد  و بعدش که می‌آمد نان می‌خرید و صبحانه را آماده می‌کرد و چون می‌دانست ما دیرتر بیدار می‌شویم، صبحانه‌اش را می‌خورد!

   هرگز بیکار ندیدمش! هیچ وقت! همیشه خودش را مشغول یک کاری داشت! حتی اگر شده مشغول یک خرابکاری!

    پدرم هیچ وقت ما را نزد! هیچ وقت ! و اگر کوچکترین دعوایی با ما می‌کرد سریع ما را صدا می‌کرد و با حرف زدن از این‌ور و آن‌ور تلاش می‌کرد تا از دلمان دربیاورد!

     این همه سال از نوجوانی کار کرده‌بود اما چون بیمه‌ رد نکرده‌بود و کسی نبوده تا برایشان آینده بیمه را بیان کند، در آخر سر با آن همه سابقه و کار و زحمت، بازنشسته از کار افتاده شد!


       سال بعد بمباران تهران و سال فوت امام ـ68-69 - که مجبور به ترک تهران شدیم و چند ماهی را در روستا به سر بردیم، به مشهد رفتیم و چون آن‌جا خانه داشتیم در مشهد ماندگار شدیم.

      پدرم دیگر به تهران برنگشت. همیشه می‌گفت:« من امام رضا را ول نمی‌کنم بیام تهران! حیف نکرده از کنار همچین معصوم و امامی به تهران برگردم؟!?»

      برهم‌نگشت ! دست از امام رضا نکشید و سرش را از آستان امام هشتم برنگرداند!

      در میان ما خواهر و برادرها فقط خواهر کوچکم در مشهد به‌دنیا آمد و خیلی هم شبیه پدرم است! حتی صدایش و لحن صحبتش خیلی مثل پدرم است! بعضی موقع‌ها که حرف می‌زند احساس می‌کنم، پدرم اینجاست!

       همان سال تابستان برای جمع‌آوری محصول به روستا رفتیم و آن حادثه تلخ برای پدرم اتفاق افتاد؛

         با عده‌ای از مردم روستا به پای درخت گردویی که شراکتی بوده می‌روند و چند نفری بر بالای درخت می‌روند تا گردوها را بتکانند. یکی از این افراد پدر من بود.

       گفت:« وقتی بالا رفتم و شروع کردم به ریختن گردوها از شاخه‌ای به شاخه‌ای دیگر پا می‌گذاشتم تا به گردوها نزدیک‌تر شوم و خوب درخت را بتکانم. زیر پایم احساس کردم که پوک است و شاخه چیزی در بازو ندارد اما توجه نکردم همین که چوب را بلند کردم تا شاخه را بتکانم زیر پایم خالی شد و از شاخه ای به شاخه‌ای می‌افتد و سپس با کمر به روی تلی از سنگ فرود می‌آید!»

           ادامه دارد.....

        




گفت:« وقتی بالا رفتم و شروع کردم به ریختن گردوها از شاخه‌ای به شاخه‌ای دیگر پا می‌گذاشتم تا به گردوها نزدیک‌تر شوم و خوب، درخت را بتکانم. زیر پایم احساس کردم که پوک است و شاخه ،چیزی در بازو ندارد و پوسته‌ای بیش نیست،  اما توجه نکردم همین که چوب را بلند کردم تا شاخه را بتکانم زیر پایم خالی شد و از شاخه ای به شاخه‌ای می‌افتد و سپس با کمر به روی تلی از سنگ فرود می‌آید !»

         ما در خانه بودیم که یکی هراسان دوید و از راهرو خانه نفس‌زنان بالا آمد و صدایمان کرد که بدوید کربلایی از درخت افتاده!

         تا توی بیمارستان ما حتی یک ذره به ذهنمان عبور نمی‌دادیم که کمر پدرم شکسته! فکر می‌کردیم یک ضرب‌دیدگی و کوفتگی است و به زودی خوب خواهدشد!

       اما دکترها این را نگفتند و در عین بهت و اندوه ما، گفتند ستون فقرات پدرم آسیب دیده و شکسته!

       پدرم، خیلی سخت جان بود! از درد پتو را به دندان می‌گرفت تا صدای ناله‌اش ما را نیازارد! درد را می‌جوید و می‌بلعید تا مبادا صدایش، کسی را متوجه او سازد و کسی از درد پدرم، ناراحت شود و چهره‌اش درهم‌رود!

      شش ماه تمام با گچی به پشت، پدرم درد کشید و بعد از آن هم خیلی خوب نبود! اما خدا خیلی به ما و پدرم رحم کرد که آسیب به نخاع نرسیده‌بود با همه بی‌احتیاطی که موقع بردن به بیمارستان اتفاق افتاده‌بود!


        پدرم مرد شوخ و بذله‌گویی بود! به شوخی و خنده می‌گفت:« جایی توی بدن من نیست که آسیب ندیده! دستش از جوانی شکسته‌بود و چون درست درمان نشده‌بود، آرنجش حالت طبیعی نداشت و کمی به سمت راست انحراف داشت! آسم شدید داشت، چشمانش کم سو بود با این که درشت بودند اما خوب نمی‌دیدند، بینی‌اش را در مغازه یک جوان نابخرد زده‌بود و شکسته‌بود! پایش واریس و کمرش شکسته! سینه‌ و حلق و گلویش نیز تنگ و غبار گرفته!»

                او می‌خندید و می‌گفت ولی لبخند ما فقط لبخندهمراهی بود!

          با این جهت هرگز به رویش نمی‌آورد تا مبادا کسی ناراحت شود یا دلش برای او بسوزد! از دلسوزی و ترحم بیزار بود و با همه‌ی این‌ها لحظه‌ای نمی‌ننشست! ثانیه‌ای آسوده نبود!

       در یکی از روزهای بارانی، موتورش زیر پل چهار راه مقدم مشهد، سر می‌خورد و به روی پایش برمی‌گردد و پایش در ساقه‌ شکست و مجبور به گذاشتن پلاتین در پایش شدند که از دردش بسیار رنج می‌برد و امیدوار بود تا بعد از دوسال از پایش دربیاورند ..... اما به دو سال نکشید و پلاتین‌ها را به عنوان نشانه با خود به نزد خدا برد!


         مادرم هرگز نمی‌دانست توی یخچال و کابینت چیزی داریم یا نه! پدرم همه چیز می‌خرید و می‌آورد و نمی‌گذاشت آب توی دل مادرم تکان بخورد و یک وقت سر چیزی برود و نباشد!

           به خصوص از وقتی مادرم مریض شد، بیشتر هوای مادرم را داشت و نمی‌گذاشت تا غمی دورش چرخ بزند! هر چند بعضی موقع‌ها به خاطر بیماری مادرم جواب معکوس می‌داد!


         پدرم دیگر نمی‌توانست آن همه ساعت توی نانوایی سر پا بایستد و آسم امانش را بریده‌بود. بارها شده‌بود که از در مغازه و مسجد، پدرم را کمر خم و نفس تنگ به خانه می‌آوردند و راه به راه باید به بیمارستان می‌بردیمش!

       جسمش با آن همه توانی که در جان و روانش بود، همراهی و هم‌پایی نمی‌کرد و زورش را تا جایی زد که پدرم را به زانو نشاند و با شورای پزشکی و شرح حالش، پدرم بازنشست شد. هر چندحقش خیلی پیش از این‌ها بود اما چون سابقه بیمه نداشت، حرفش به جایی نمی‌رسید و کسی گوشش، شنوا نبود!

           همان سال‌های آخر توی مغازه یک جوان هفده هجده ساله ، هم‌پای پدرم کار می‌کرد. تا جایی که فهمیدم ناراحت بود! ناراحت اعصاب! چندین بار به پدرم پریده‌بود و بار آخر سر این که تو لباس مرا روی زمین انداختی با چنان مشتی توی صورت پدرم آمده‌بود که بینی‌ پدرم را شکست!

        خواهرم می‌گفت:« صدای موتور بابا که بلند شد دویدم تا در را برایش باز کنم اما تا دیدمش، در جا خشکم زد و هول ورم داشت! صورت و چشم بابا کبود بود آثار خون‌مردگی در بینی و زیر چشمش معلوم!

        آن جوان فراری شده‌بود با این که پدرم کاریش نداشت و می‌گفت:« معلومه خیلی ،بدبختی و بیچارگی کشیده که این حال و روز اعصابشه»

      بعدها شنیدم در کارخانه‌ای مشغول به کار شده و دستش زیر دستگاه رفته و چهار انگشتش قطع شده!

         پدرم از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شد و وقتی یکی از دوستان گفت:« حقش بوده! همان مشتی که زده، بریده شد! پدرم، ناراحت گفت:« اینو نگید، من از دستش ناراحت نیستم»


           پدرم بازنشست شد اما ننشست! هرگز ! من ندیدم...!

           از هر لحظه‌ای برای کاری استفاده می‌کرد و تمام لحظه‌های بدون کارش را به دعا و مناجات مشغول بود.


             در دوران دانشجویی یک نهج البلاغه به من جایزه دادند و من آن را به پدرم هدیه کردم.بارها از این یکی و آن یکی شنیدم که چقدر پدرم مرا دعا می‌کند که این کتاب را  به او دادم!

            پر بود، پر از مثل پر از شعر و پر از داستان و قصه!

            خدا بیامرزد آقای زحمتکش، داماد خاله‌ام را! یک‌بار که مشهد آمده‌بودند به من گفت:« به نظر من پدرتان رشته‌اش ادبیات بوده نه شما!»

          برای هر چیز و هر کاری، مثلی داشت، قصه‌ای می‌گفت. چندین شعر از موش و گربه عبید زاکانی حفظ بود و بچه که بودیم برایمان می‌خواند! هنوز صدای شعر« بز زنگوله‌پایش» در گوشم، آهنگ می‌زند!

          برای هر کار و خطایمان، یا صوابمان، کنایه و ضرب‌المثلی داشت با آن که کم سواد بود اما حافظه شنیداری و ذهنی خوبی داشت!

        سواد قرآنی داشت و چند کلاسی خوانده‌بود. نقاشی هم می‌کرد . بچه که بودم عاشق گاو و خری بودم که پدرم می‌کشید! بارها تمرین کردم اما مثل او نتوانستم بکشم!


      سال‌ها گذشت. من ازدواج کردم و به تهران آمدم و تنها هر سه چهار ماهی یک‌بار یا شش ماهی یک‌بار به دیدنشان می‌رفتم و برایم فقط یک صدا بود که از پشت تلفن می‌شنیدم! عاشق این صداها بودم به خصوص پدرم که بسیار مهربان و دلسوزانه و عاشقانه، حال و احوال می‌کرد و از همه احوال سلامتی و خوشی‌ام می‌پرسید!

       من عاشق پدرم بودم با این که کم می‌دیدمش و خیلی با او صحبت نکرده‌بودم، اما همه چیزم بود، منطقی بود و عاقلانه با وقایع روبه‌رو می‌شد و احساسی برخورد نمی‌کرد برای همین هر جا به مشکل می‌خوردم به جای این که با مادرم صحبت کنم، به پدرم پناه می‌بردم و درد دل می‌کردم! خوش‌حال بودم که ناراحتی‌ام، از پا درش نمی‌آورد و بی‌تابش نمی‌کند! یا لااقل نمی‌گذاشت من بفهمم!

       هرگز خاطره کودکی‌ام را که با پدرم تنها به روستا رفتیم تا سماغ‌ها را جمع کنیم، یادم نمی‌رود! چقدر با بابایم تنها خوش‌ گذشت! با آن که مامانی نبود تا برایمان غذاهای خوشمزه بپزد، اما همان نان و پنیر و انگور و اشکنه و کوکو را با بابای مهربانم، بسیار لذیذ و دلچسب می‌خوردم!

           نه این که چون الان نیست همچین حسی دارم همان موقع‌ها همیشه دوست داشتم با پدرم تنها باشم! و تنهایی از آن همه مهربانی و سکوت و وقارش بهره ببرم!

          و روزگار گذشت و گذشت! با همه‌ی خوبی‌ها و بدی‌هایش! تا این که آن شب از راه رسید! آن شب دردناک و اندوهبار! آن شب نالان و زارباران! آن شب که برای آخرین بار صدای پدرم را شنیدم و دوباره هرگز تکرار نشد! و من ماندم و یک صدا ! یک تصویر خالی از حضور! یک تصویر مبهم و تار! یک رؤیای بدون تعبیر و بی‌صبح!


       تابستان بود برج پنج. پدرم تنها به روستا رفته‌بود و مادر و خواهرهایم در مشهد بودند.

         به پدرم زنگ زدم. خیلی مهربان‌تر از همیشه تا گوشی را برداشت و صدای سلام مرا شنید، سلامم را با یک دنیا آغوش و آرزو،پاسخ داد. هیچ وقت از صحبت با پدرم سیر نمی‌شدم اما آن شب پدرم دلگیر بود.می‌گفت:« من اینجا تنهام و دنبال کارها و مادرت نیامده» گفتم:« بابا، مامان مریضه! سختشه توی ده باشه!»

            و این آخرین تلفن و صدایی بود که من از پدرم داشتم و بسیار خدایی شد! اگر این تلفن را نمی‌زدم در حسرت صدا و کلامش، باید تا ابد می‌سوختم! احساس می‌کنم خدا خیلی دوستم داشت که همچین لطفی را در آخرین روز زندگی پدرم به من هدیه نمود!


       پدرم گفت:« مادرت اونجا هم مریضه، بهتر که نمیشه! لااقل اینجا که باشه یک غذایی، چایی، چیزی برای من درست می‌کنه که از باغی،کوهی آمدم، بی‌سفره نباشم! مریض شدم....»

       تا گوشی را گذاشتم به مشهد زنگ زدم و از شدت ناراحتی پدرم به خواهرم با توپ و تشر گفتم من اینجا اسیرم و با بچه نمی‌توانم بروم و راهم دور، چرا نمی‌روید کمک بابا گناه داره! امشب کلی از دست شماها ناراحت بود!»

      شب پنج شنبه‌ای بود! 85/5/16 

       نگو همان روز صبح مادرم بعد تلفن من به سمت گناباد به راه می‌افتد. البته پدرم را خبر می‌کنند که مادرم دارد می‌آید.

       مادرم می‌گفت:« وقتی رسیدم بالای ده منتظرم بود تا ساکم را بردارد. خانه را آب و جارو کرده‌بود و آبگوشت بار گذاشته‌بود. خودش هم رفته‌بود حمام و سر و صورتش را صفا داده‌بود.

          ناهار که خوردیم ساعت سه بود کمی دراز کشید و ساعت چهار به سمت قبرستان ده به راه افتاد.

        پنج‌شنیه بود و شب جمعه و به رسم همیشه مردم به روی قبرستان می‌آمدند تا رفتگانشان را یاد کنند.

        آن روز، روز بسیار عجیبی بوده! یک جورایی همه پدرم را در راه قبرستان دیده‌بودند به هر کسی هم چیزی گفته‌بود:

        عزیزی که خدا بیامرزدش بعدها جلوی منو گرفت و گفت:« اون روز پدرتون از ته رود به سمت قبرستون می‌رفت تا منو دید ایستاد و سلام و احوالپرسی کرد و گفت: یک کاری با شما داشتم. گفتم:« بله» گفت:« عروس شما مادر نداره، خیلی هواشو داشته‌باشید! براش مادری کنید! مبادا رو بهش ترش کنید یا درشت بهش بگید!» گفتم:« نه کربلایی خاطراتان جمع! اگه از دخترم عزیزتر نباشه، کمتر نیست»


      مادرم می‌گفت:« پشت سرش من هم به قبرستان آمدم. می‌گفت:« پدرت قرآن کوچکش را برداشته‌بود و سر خاک‌ها می‌نشست و با حوصله برای همه‌شان قرآن می‌خواند»

           همه‌ی آن‌هایی که روی قبرستان بودند پدرم را دیده‌بودند!

          پدرم زودتر از مادرم به خانه برمی‌گردد.

       مادرم می‌گفت:« تا آمدم، گفت برایت چای بیاورم؟ گفتم: نه نمی‌خوام و سپس گفت: پس تو یخچال هندونه برات قاچ کردم برو بردار بخور»

        روز تولد امام حسین (ع) بود و شب تولد امام سجاد(ع).

      مادرم می‌گفت:« پدرت صحیفه سجادیه را باز کرده‌بود و دعا را بلند بلند می‌خواند و های های با خودش می‌گریست. من به داخل خانه رفتم و دراز کشیدم که ناگهان صدای سرفه شدید پدرت را شنیدم. به سرعت بیرون آمدم تا ببینم چی شده؟ که پدرت از این طرف حیاط روی پله‌ها بلند شد تا به آن سمت دیگر برود و اسپری نفسش را بردارد که هنوز گام اول را برنداشته‌بود سر جایش افتاد!

     - خودم را سریع به بالای سرش رساندم و در بغلم گرفتم که چی شد کربلایی؟ که پدرت فقط یک آه بلند کشید و .... .. دیگر هیچ نگفت.... تمام شد ..... بدون ذره‌ای درد و ناله!

         نزدیک غروب بود و اول اذان

         مردم از مسجد سراسیمه به خانه‌ی ما آمدند و دکتر و بهیار آمد اما دیگر نفسش برنگشت.

          خیلی برایم سخت است از این جا به بعد را بنویسم! قلبم درد می‌گیرد! قلبم ریش ریش می‌شود! تمام وجودم سراپا اشک است و گریه!

          پدرم برای آخرین روزش، آخرین لحظه‌های زندگی‌اش،آخرین ثانیه‌های بودن و دیدن و احساس‌کردنش، آخرین روز و شب روشنش،مادرم را به کنار خودش برد و گرنه تا می‌آمد کسی بفهمد شاید .... شاید خیلی بد می‌شد! و خدا خواست و نشد! آن‌قدر عزیز و گرامی رفت که همچین مرگی آرزو شد!

           همان‌طوری که دوست داشت، رفت! به دیدار رفتگانش رفت! مادرم را دید، و در آن شب و روز خوب و زیبا و با چنان حال و نوایی که همیشه داشت، به سوی خدا شتافت!

         من قبل از این حادثه تلخ، مرگ عزیزان دیگرم را نیز دیده‌بودم، دایی جوان سی‌ساله‌ام! بی‌بی و بابابزرگم ..... اما این خداحافظی خیلی فرق داشت! خیلی.....!


         دروغ می‌گویند که خاک سرد است! من هر لحظه آتش می‌گیرم وقتی به یاد پدرم می‌افتم! به یاد آن همه خوبی و مهربانی و خدازیستی که پدرم داشت! به یاد آن نگاه‌ها و سخن‌های مهربانی که رنگ و بوی آسمانی و روحانی داشت! به یاد آن همه بزرگی، که هرگز پامال اندیشه‌های کوچک دنیایی نشد و به زیر دست و پای خاکی آرزوها، دفن نگردید!

          همیشه پدرم راضی بود! همیشه خرسند! اصلا آرزویی نبود که با خود برده‌باشد! چون آرزویش دنیایی و مادی نبود! همه‌اش خدا! برای خدا!

         و .... من این همه دور بودم و از این ماجرا خبردار شدم!

          پاهایم شل شد! تا مدت‌ها زانویم با من همراهی نمی‌کرد و به دنبالم می‌آمد! بد شوکی به من وارد شد! اصلا توقعش را نداشتم! اصلا آماده نبودم! فکرش یک ذره هم در ذهنم نمی‌آمد!

         دهانم بسته‌نمی‌شد تا خود ده نعره زدم! اراده‌ای در کار نبود! روح و روانم آزرده شده‌بود و نمی‌توانستم جلوی فریاد روح و جانم را بگیرم!

         

         بیشتر مسافرت‌های ما با قطار بود و آن دفعه چون قطار نبود مجبور شدیم از ترمینال جنوب و با اتوبوس به گناباد برویم! و تمام مردم اتوبس را ناخواسته اذیت کردم از بس فریاد زدم و گریستم! چشمانم برای یک لحظه بسته نمی‌شد و اشکم خشک نمی‌گردید! من که با ذره‌ای گریه کردن، سردرد می‌گرفتم تا خود ده نعره زدم! گریه کردم! اشک ریختم و خون باریدم!

          توی راه که برای نماز صبح ایستادیم از شدت ناراحتی و داد و فریاد، وضو نمی‌توانستم بگیرم، چه رسد که بر پا بایستم و نماز بخوانم! تمام صحن مسجد را صدای شیون و ناله من پر کرده بود!


        راننده برای خودش آهنگ گذاشته‌بود تا خوابش نبرد. زن‌داداشم معترض شد که آقا مگه نمی‌بینید عزادارن، خاموش کن!

          با گریه گفتم:« زهرا، بابای من مرده! به این‌ها کاری نداشته‌باش!»

         چه راه طولانی بود! چقدر تمام نشدنی! چه سخن نابه جایی بود مرگ! باورم نمی‌شد! ..... و هرگز باورم نشد! با همه ناراحتی و شیون و ناله و از خودسرگشتگی و مات و مبهوت‌زدگی، مراقب بودم تا به خدا کفر نگویم و صدایم را به چرا و چطور! باز نکنم و دل پدرم را نیازارم!

         به ده که رسیدیم همه روی قبرستان منتظر ما بودند تا پدرم را دفن کنیم. شلوغ بود.

           جلوی چشمان مردم از ماشین پیاده شدیم! باورم نمی‌شد که این همه مردم به انتظار ما ایستادند! باورم نمی‌شد که خاک، منتظر است تا ما برسیم و پدرم را در آغوش کشد! باورم نمی‌شد که همه نگاه آسمان و زمین به ماست تا با دست خود، عزیزترین پاره‌تنم را در خاک بگذاریم و چشمانش را به دیدن ، ببندیم  و در گوشش،پنبه‌ای بگذاریم تا صدای شیون‌های دردآور ما را نشنود!

           من فقط پدرم را از دست ندادم! قلبم را به خاک سپاردند! روحم را در خاک جای دادند! عزیزترین کسی که داشتم! انیس تنهایی‌هایم و گوش درد دل‌هایم! بابایی که نوری بود بر روی زمین!

           ستاره‌ای که آسمان به زمین هدیه‌اش کرده‌بود تا چراغ دل خیلی‌ها، به خصوص چراغ دل مرا روشن نگاه‌دارد! و خانه امیدم را لبریز نماید!


         هنوز هم هر از گاهی که به دیدارش می‌روم، سر خاکش با او درد دل می‌کنم! احساس می‌کنم که مرا می‌بیند و صدایم را می‌شنود! سر خاکش که می‌آیم، دلم تازه می‌شود و غم‌هایم به کلی از یادم می‌رود!

       یک‌بار خیلی دلم گرفته‌بود! خیلی احساس نارضایتی از خودم می‌کردم! از این که هیچ کاری برایش نکردم و این که مبادا از دستم ناراحت باشد!

        سر خاک پدرم نشستم و اشک ریختم و گفتم:« بابا، تو رو خدا بگو از من راضی هستی یا نه! خواهش می‌کنم بابا! بگو تا خیالم راحت باشد وقتی یادم می‌افتد که دوری راه این همه دستم را از با تو بودن کوتاه کرده‌بود، احساس بدی می‌کنم! به من بگو از دست من راضی هستی یا نه!

          مطمئن بودم پدرم جوابم را می‌دهد.

           به بالای ده و مغازه آقای شاکری رفتم تا خرید کنم.

           تا وارد شدم و سلام کردم، گفت: « خدا رحمت کند پدرتان را! همیشه از شما تعریف می‌کرد و دعایتان می‌نمود! خیلی از شما راضی بود!»

          نمی‌دانم شما چی برداشت می‌کنید؟! ولی این برای من جواب پدرم بود! مطمئن بودم که خودش به زبان ایشان انداخت تا منو از ناراحتی بیرون بیاورد!

      

          همسایه سر جوی آب می‌گفت:« من هر سحر با صدای عصای پدر شما بیدار می‌شدم و می‌فهمیدم وقت نماز صبح است اما الان چند وقتی صدای پدرتان نمی‌آید ! دیگه منو برای نماز صبح بیدار نمی‌کنه و همه‌اش می‌ترسم خواب بمانم!» این را با بغض و ناراحتی می‌گفت و من با درد و بغض گوش می‌دادم!


        زحمتی که امثال پدر من کشیدند، کوه نمی‌تواند تحمل کند! اما یک چیزی پدرم را خیلی مستثنی می‌کرد این رگ خدایی بود که در وجود پدرم دور می‌زد و آهنگ مهر و لطف خدا را به نوا درمی‌آورد! غصه‌ها هرگز نتوانستند، دست و پای پدرم را ببندند و قفل و زنجیر کنند، چرا که دلش جای بهتری اسیر بود و این بند و گره‌ها برایش به آسانی باز می‌شد و یا هرگز به نظرش نمی‌آمد! درست مثل این که روی ماه به آن پر نوری، مگسی سیاه بال بنشیند!

          دلم برای پدرم تنگ شده! به خوابی راضی‌ام تا ببینمش! به رؤیایی نزدیک! به رؤیایی نگاه در نگاه تا دوباره احساسش کنم و بغلش گیرم! می‌خواهم ببینم زخم دست‌هایش خوب شده؟ می‌خواهم با گوش خودم بشنوم که نفسش آزاد گشته؟ و پای پلاتین‌دارش، آرام گردیده و درد کمرش بر زمین نشسته؟!

         دلم می‌خواهد دوباره صدای مهربان باباجانش را بشنوم!

           خدایا، فقط یک‌بار ... فقط یک‌بار

     


                                               خدایا، عزیزانمان را همیشه عزیز بدار!




نظر

« در پناه تو»

 

          شب‌ها، وقتی خورشید، چشمانش را روی هم می‌گذارد و بی‌خیال زمین و آسمان می‌شود و در پشت کوه می‌خزد تا خستگی روزانه اش را به خوابی خوش، پیوند زند ...! و دست روشن و آهنگ قلقلک روز را به پایان می‌رساند و سفره گرمش را لول می‌کند و زیر بغل می‌زند تا آن طرف کوه، زیر سر خود پهن کند!

           وقتی که رنگ آشکاری و پیدایی، در وسعت تاریکی‌ها، محو می‌گردد و کور می‌شود و ستازه‌ها خود را تازه درمی‌یابند و نگاه‌ها را چنگ می‌زنند...!

 

          حیوان‌ها به لانه‌ها و آشیانه‌هایشان پناه می‌برند و سرمی‌گذارند و پرنده‌ها، پر می‌گسترند و جوجه‌ها را به زیر بال، لالایی می‌خوانند...! وقتی که شیر دندان‌هایش را مسواک می‌زند و یال و تاجش را زمین می‌گذارد و ببر، تیزی و تندی را با چشم برهم بستنی، از یاد می‌برد..!

 

          و کوه‌ها با شکوه‌تر از روز و ترسناک‌تر از صبح، پدیدار می‌گردند و گردن می‌کشند و رودها، عکس ماه را ظاهر می‌کنند و زیراکس می‌گیرند....!

          و درخت‌ها، گاز و دودهای روز را به آسمان پس می‌دهند و سایه‌ها را ابهت می‌بخشند و مسافران را در وحشت می‌غلطانند...!

          و مردم به خانه‌ها یا به قفس‌هایشان بازمی‌گردند و بالشت به زیر سر می‌کشند .....!

 

             من می‌مانم و یک دنیا تاریکی! یک دنیا چه کنم‌ها؟ یک دنیا چه کردم‌ها؟ یک دنیا چه بودن‌ها و چه شدن‌ها؟!

              من می‌مانم و انبوه آوار روز! انبوه تمامی پیداها و پنهان‌هایی که حالا، جسم و جانم را به سوال و جواب وامی‌دارد! من می‌مانم و یک دنیا سکوت و دیدار: دیدن تمامی زبری و سختی که روشنایی به دویدن‌ها کمرنگش کرده‌بود و حالا زیر نور ماه و زیر آسمان تاریک، شعله می‌کشد و می‌سوزانند؛

                می‌سوزانند دلت را که بی‌خبر از خبرها، چقدر هیاهو کردی و گوش ندادی! چقدر ساکت بودی و نشنیدی! چقدر بیهوده شنیدی!

               می‌سوزانند تمامی رشته‌های خنده‌هایی که به پشتش، هیچ کس را کول نکرده‌ که بماند که از پا انداخته و زمین زده!

               قلم می‌کند تمامی قدم‌هایی را که تند و آرام، با صدا و بی‌صدا، بی‌خدا و بی‌حیا، برداشته و خاک بر‌آن ریخته!

               شب که می‌شود رسوای عالم می‌شوی!

              تاریک می‌شود ... اما .... تو پیدا می‌شوی! آشکار می‌گردی با همه‌ی چادرها و روبندهایی که به جسم و جان می‌زنی!

               شب، تاریکی، سکوت و تنهایی، تو را تعبیر می‌نماید، اگر آرام زیر سقف رو به آسمان دراز بکشی و به هیچ‌ کجا خیره نگردی و در خود بلولی و مشق‌های روز را باز بینی!

            آسمان شب تو را نیز همچون ستاره‌هایش، بر خودت، روشن می‌سازد و نمودار!

 

               نترسیم!

              این یک هیولا نیست که در اتاق خفته! یک دزد شب‌رو نیست که آرام آمده و نقاب زده! این یک جانی نیست که چاقو به دست بر سینه، نشسته و به نرمی‌ها، کندی را تیز کرده!

            این ماییم!

             من و تو

                که دنیا را زیر گام‌هایمان، لگد کرده، خاک بلند کردیم!

                حتما اشتباه می‌کنم!

                تو نیستی!

              اینجا فقط منم و شب اول قبرم که چرا با این همه توان، ناتوانایی‌ها را پرچم کردم و ضعف‌ها را به سینی ریختم!

             چرا جای غصه‌ها و غم‌ها، شادی را طراحی نکردم و لبخند را نقش نزدم؟!

            چرا سینه را جلو نیاوردم تا سرم نشانه نرود؟!

           چرا نگاهم را بذل تمامی جوانه‌هایی که خاک را پا می‌کنند، نکردم تا بایستند!

             چرا دست‌هایی که به سویم دراز گردیدند، احساس نکردم و دست نگرفتم!

                 چرا ... خدا را ندیدم؟! چرا خودم را ندیدم و چرا به خودم پشت کردم؟!

                 من که تمام روز دویده‌بودم و ثانیه‌ای ننشستم! چرا تنها خستگی و کوبیدگی‌اش برایم مانده و بی‌خوابی دویدن‌های بی‌انتها، بی‌ثمر!

 

             خدایا،

           فقط تو مرهم تمام سوختگی‌های منی! داروی تمامی دردها و نیازهایم!

             مرا کمک کن تا سرم را آسوده بر زمین گذارم و خرسند از خود به خواب روم! به خیال روم و به رؤیاهایم، آویزان گردم!

            خدایا،

             هر چه دارم از توست! هر چه دارم!

            و هر چه دارم جز مهر و محبت و لطف و رحمت نیست!

             همه شادی‌هایم، هدیه توست! همه خوشی‌ها و خنده‌هایم ، لطف توست، مهربانی بی‌کرانی که مرا در آن، بسیار جا دادی!

             خدایا،

            مگذار شبم را به اندوه چراهای روز، تاریک به سربرم! من از تاریکی و هجوم اندیشه‌های ملال، می‌ترسم!

             مرا .... که نه.... ما را به تاریکی‌ها، وصله مکن که بد وصله‌ی ناهماهنگی خواهدبود! مرا زیر چرخ خودت به پیراهن آسمانت بدوز! دکمه‌هایم ببند و بر سینه‌ام، جیبی بزرگ بدوز تا از مهربانی تو پرش کنم و بر سر دیگران، پاش دهم! به دست دیگران، پر کنم!

             خدایا،

           دهانم را از بی تو گفتن، بدوز! هر سخنم را بگذار از تو باشد و برای تو!

            چشمانم را جز به دیدن زیبایی‌های خودت، چشم‌بند، ببند تا تنها به روشنی تو و مهربانی تو، باز شود!

            خدایا،

        این، .... طناب!

              دستانم را ببند اگر جز برای تو به رقص درآمدند! جز برای تو به آسمان برخاستند!

            خدایا،

         این، ..... قفل و زنجیر!

      پاهایم را ببند اگر جز در راه تو و در مسیر تو، گام برداشت!

            من نای ایستادن در برابر تاریکی‌ها را ندارم! خدایا، پشتم بایست که من هیچ پشتیبانی، جز تو ندارم! به هر که تکیه کردم، جا خالی داد! به هر که تکیه کردم، خم شد! به هر که تکیه کردم، خسته گردید! به هر که تکیه کردم، گریه کرد!

            خدایا،

            با همه هستم ولی بی‌تو همه بر من فردند! مرا در جمع، تنها مگذار که همه را با تو جمعمم و بی تو تفریقی به صفر مانده! بی‌باقی مانده!

            خدایا،

            بستر نگاهت را از من نگیر که من بی‌بستر تو، تمام شب بیدارخواب، خواهم ماند!

            مرا در میان این همه تاریکی و سیاهی و ستاره‌های دروغین، تنها مگذار که من زود گول چراغ‌های روشن‌نما را می‌خورم!

            خود از تو کمک می‌خواهم، مرا در این دنیای رها، رها مکن که من اسیر نگاه توام، من، به بارش تو، تشنه و به آسمان تو ، منتظرم!

آمین

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


همیشه خندان و شاد بود، پرحرف و پر انرژی! زرنگ و تیزهوش!

 

باریک و لاغر با چشمانی درشت و موهایی بلند که تا پایین کمرش قد می‌کشید و پهن می‌شد! معمولا هم دوست داشت تا آخر کلاس با دوست سبزه‌رو و شیطونش بنشیند.

 

با همه شیطنت و پرحرفی، باادب و مهربان. ساده و صمیمی.

نیلوفر، تک نیلوفر کلاسم بود. از بس لاغر بودی می‌ترسیدی به او دست بزنی! مبادا از هم بریزد و استخوان‌هایش بشکند!

 

قدش بلند نبود اما به نسبت دوستان هم‌کلاسی‌اش، کوتاه هم نبود و ذهن و اندیشه و حافظه‌اش بالاتر از بقیه پرواز می‌کرد.

 

آن روز،اما مثل همیشه نبود. خسته به نظر می‌رسید. انگار سرماخوردگی شدید یا آنفولانزایی بد گرفته و حسابی حالش خراب بود.

 

نا نداشت. هر چه ما گفتیم و خندیدیم، رفتیم و آمدیم و با بچه‌ها صحبت کردیم و سوال و پاسخ کردیم، نیلوفر، تکان نخورد، حرفی نزد و کمترین تلاشی برای گفتن کوچکترین کلمه‌ای از خود به خرج نداد.

 

از همان شروع کلاس در چهره و نگاه و سکوتش، همه‌ی این‌ها را خواندم و شنیدم.  فکر کردم مریض است و خیلی سربه سرش نگذاشتم.

یک دو نفری از دخترهام، با هم حرف می‌زدند و این نه مال آن روز نبود ،که هر وقت با آن‌ها داشتم، کنار هم می‌نشستند و هر از گاهی، به دزدی و زیرمیزی با هم صحبت می‌کردند، در عین حال که بچه‌های درس‌خوانی بودند اما کنار هم نشستنشان، به سلامت کلاس آسیب می‌رساند.

 

در تجربه‌ای که با کلاس پسرها به دستم آمده‌بود، دخترهایم خیلی به سختی و زور و فشار حاضر می‌شوند جابه جا شوند در حالی که پسرها تا می‌گویی تو این‌ور، او آن‌ور سریع بلند می‌شوند. 

دخترهایم، میزشان مهرشان است و ملک خصوصی! حاضرند جان بدهند، جا ندهند! و از کنار دوست خود تکان نمی‌خورند و باید با کلی کلکل کردن و خواهش و التماس، یا به زور و تهدید نمره، جا به جایشان کنی.

 

آمدم یک ترقه مابین هانیه و نازنین بیندازم و از هم جدایشان کنم که به خواهش و التماس افتادند که خانم به خدا دیگه حرف نمی‌زنیم! از همین الان به بعد خودتون ببینید!

اما این دفعه اولشان نبودکه قول می‌دادند.مجبور شدم خودم به سر میزشان بروم و به شوخی زیر بغل‌هایشان را بگیرم و ببرمشان. جهیزیه‌شان را خودم برداشتم و وقتی دیدند من در نقل و انتقالات این‌ها دارم کمک می‌کنم مجبور شدند، بلند شوند و ترک وطن کنند.

 

از سر اتفاق که نمی‌شود گفت از سر کم جایی در کلاس، مجبور شدم جای هانیه را با بغل‌دستی نیلوفر عوض کنم.

این پدر صلواتی‌ها هم زرنگی به خرج دادند و سر میز نشستند تا از هر دو طرف به فاصله یک موزاییک دوباره در کنار هم باشند.

منم تا دیدم جابه‌جایی فرقی نکرد و به اندازه یک وجب فاصله گرفتند به نیلوفر گفتم تو بیا این سر میز تا هانیه آن طرف بنشیند و کنار نازنین نباشد. اما نیلوفر حال کشیدن خودش را روی صندلی نیمکت از این طرف به آن طرف هم نداشت!

از قیافه‌اش به خوبی معلوم بود. خسته و ناراحت و کوبیده‌است!

به هانیه گفتم:« هانیه، نیلوفر حال نداره تو برو اون‌ور !»

و سپس مشغول درس شدیم.

آن روز نیلوفر نه گفت رَب نه گفت رُب! چشمهای درشتش به زور از هم باز می‌شد و جسم لاغرش به زور روی میز نشسته‌بود.

من از بچه‌ها خواهش کرده‌بودم که سر کلاس‌های من مقنعه‌هایشان را درآورند و خوشکل و قشنگ بنشینند. حتی گفتم برای این کار امتیاز می‌گذارم. و به کسانی که سرباز می‌زدند به شوخی می‌گفتم:« مگه کله‌هایتان شپش دارد؟ یا کچلید؟ که مقنعه‌هایتان را برنمی‌دارید؟» برای این کارم هم دلایل خاص خودم را دارم. هم زیبا می‌شوند و کوچکتر به نظر می‌رسند. هم مجبورند به خاطر این کار به سر و موی خود برسند نه فقط جلو را زینت و زیور دهند هم آن که این حس مو بیرون دادن را در کلاس خالی کنند تا برایشان چیز نوباوه و خاصی نباشد که به جاهای دیگر بکشد و برایشان این رفتار طبیعی و عادی شود نه یک عمل ممنوعه که حتما باید انجامش دهند!

 

آن‌روز نیلوفر بر خلاف همیشه، مقنعه‌اش را درنیاورد و ناراحت و  زرد نشست و موهای بلندش را از زیر مقنعه درنیاورد!

 سرم به کلاس و درس گرم شد و به خیال مریضی نیلوفر، خیلی به او گیر ندادم تا در کلاس شرکت کند و گذاشتم تا تو حال خودش باشد و استراحت کند.

زنگ هم که خورد آن قدر بچه‌ها دور و برم ریختند و حرف زدند که دیگر جز کله‌های هجوم آورده به خودم را نمی‌دیدم.

 آن زنگ تفریح گذشت.

زنگ تفریح دوم که به دفتر آمدیم، خاطرات مدرسه پسرانه‌ام را برای همکارها می‌گفتم و به حرف‌ها و شیطنت‌های پسرانه‌شان می‌خندیدم که یکدفعه همکار زبانمان گفت:« یکی از بچه‌ها امروز حسابی از برادرش کتک خورده‌بود. سر کلاس از درد و کوبیدگی، نمی‌توانست درست بنشیند»

 با کنجکاوی و اصرار کلاس را پرسیدم.

همان کلاسی بود که من ساعت قبل با آن‌ها داشتم.

بیشتر کنجکاو و ناراحت شدم و خواهش کردم اسم دانش‌آموز را بگوید!

 

تا فامیلی‌اش را گفت، سرم داغ شد. قلبم درد گرفت!

نیلوفر بود.

از شدت ناراحتی، خنده‌هایمان بر لب، غصه شد! باورم نمی‌شد! این که مادر خوبی داشت، چرا؟

معلم زبانمان گفت:« طفلک مادرش برای کاری مجبور شده به شهرستان برود و او را پیش برادرش گذاشته، آن هم برادر زن و بچه‌دار! و آن آقا هم بددل و بداخلاق، به او شک می‌کند و بدگمان می‌شود و تا جایی که زور داشته، نیلوفرم را می‌زند! چنان زده‌بود که بچه از درد کمر و پا نمی‌توانست درست بنشیند!»

 

دختر به این بزرگی را زدن آن هم به قصد کشت، برایم غیر قابل باور و دور از ذهن بود!

هزاران سوال در ذهنم رسم شد، که این مادر مگر این پسر را نمی‌شناسد، چرا دخترش را به دست یک وحشی سپرده و رفته؟!

و این بچه از مدرسه مجبور است به خانه‌ی آن برادر برود و چه می‌کشد؟!

 

از خودم ناراحت شدم که چرا نفهمیدم و دلجویی‌اش نکردم! چرا وقتی نداریم تا به کمک دانش‌آموزانمان برسیم!؟ از اولی که وارد کلاس می‌شوی باید درس بدهی تا وقتی بیرون می‌آیی!

هیچ زمانی را به روحیات و خواسته‌ها و حرف‌های دانش‌آموزان اختصاص نداده‌اند و فقط یک مشاور در مدرسه، جدای از کلاس گذاشته‌اند تا شق‌القمر کند!

در آموزش و پرورش ما، روح و روان و قلب افراد، چه معلم، چه دانش‌آموز، هیچ اهمیتی ندارد! فقط بچه‌ها باید درس بخوانند و نمره بگیرند ما هم با استفاده از فنون و روش‌های مختلف، هی درس را تو مغز این‌ها فروکنیم!

غافل از این‌ که به ذهن و قلب زخمی و ناراحت، چیزی وارد نمی‌شود!

 

تازه این‌ها ساده‌ترین چیزهایی است که ما می‌بینیم! آن قدر دلخراش‌ها رخ می‌دهند که گاهی خجالت می‌کشم سر کلاس با آن‌همه هوای غم‌گرفته درس بدهم!

یا مشکلات احساسی و عاشقانه بچه‌ها که بسیار در این سن درگیرش هستند و  احساس می‌کنم سر کلاس گل لگد می‌کنم، درس نمی‌دهم!

با یک دنیا غصه و ناراحتی و شکنجه و آزردگی به کلاس می‌آیند و هیچ هم‌نفسی برای همدمی و هم‌صحبتی هم ندارند و این بار گران را تنهایی و بی‌کس به دل می‌کشند و رنج می‌برند و خرد می‌شوند! پیر می‌شوند و جوانی‌شان را به درد به سرمی‌برند!

 

چقدر بچه‌های ما بیش از کتاب‌ها، به خود ما نیاز دارند و ما زنجیر این کتاب‌ها و درس‌هاییم که خیلی وقت‌ها، هیچ کدامشان به هیچ دردی از زندگی نمی‌خورند!

 

شایدنتوانیم دست امثال برادران نیلوفر را بگیریم و مانعشان شویم، اما می‌توانیم، نیلوفرها را در آغوش بگیریم و جای کتک‌ها و رنج‌هایشان را نوازش کنیم! می‌توانیم بنشینیم و دردشان را بشنویم! نگاهشان کنیم و قلب‌هایمان را با نگاهمان به آن‌ها هدیه کنیم! می‌توانیم با یک سر تکان دادن بدون پند و اندرز، دردشان را از خود کنیم و آن‌ها را سبکبال کنیم!

 

ما خیلی کارهای دیگر می‌توانیم بکنیم، اگر فقط فرصتی برای دوستی‌ها می‌بود!

فرصتی برای مهرورزی می‌بود!

فرصتی برای گرفتن دست عزیزانمان می‌بود!

فرصتی برای نگاه کردن به آن‌ها می‌داشتیم و می‌توانستیم رنجشان را به همدردی، آرام کنیم و تسکین بخشیم!

این توقع زیادی نیست!

ما گرگ‌ها را نمی‌توانیم رام کنیم ولی می‌توانیم پناهگاه آهوان و خرگوش‌ها باشیم!

فقط به شرط آن که فرصتی باشد! زمانی برای یاری رساندن! ثانیه‌هایی برای گوش دادن، نوازش کردن و درآغوش کشیدن!

 

متأسفم عزیزم که روزگار دست‌کشیده‌ و سنگینش را به روی تو بلند کرد!

دست او کوتاه نمی‌شود اما اگر می‌دانستم من مقابل تو می‌ایستادم تا این کشیده بر صورت من نواخته‌شود!

تحمل رنج شما را ندارم! صبر درد کشیدنتان را ندارم! نمی‌توانم بر اشک‌ها و اندوه‌هایتان، بر غصه‌ها و ناراحتی‌هایتان، شکیبایی کنم!

فقط می‌توانم بگویم:« عزیزم، رنج تو رنج منم هست! اگر نه بیشتر، مطمئن باش کمتر نیست! از آن روز کمر من نیز درد می‌کند! انگار زیر مشت و لگد بسیار بوده‌ام و از آن معرکه جان سالم به دربرده‌ام!»

نصیحتت نمی‌کنم اما اگر پای درد دلت ننشستم، بدان قلبم پیش توست و این را نوشتم تا بدانی من دوستت دارم ! خیلی زیاد عزیزم!


نظر

ناراحت اینم که نظام آموزش و پرورش تلاش دارد تا نمره‌ها را به سوی توصیفی بکشاند ولی در اجرا با همان شیوه‌های قدیم!

 

هیچ فرقی نکرده، بهتر که نشده‌، بدتر هم شده!

 

اسمش توصیفی است اما هر ماه امتحان دارند. اگر قراره توصیفی باشه تا استرس و اضطراب امتحان را بگیریم، الان که بدتر از گذشته، شده، آن موقع‌ها ما سه بار در سال امتحان می‌دادیم و حالا هر ماه یکبار همگانی و هر هفته ،پنج بار، انفرادی!

 

کیه به حرف آدم گوش بده؟ این وسط اونی که دست و پامال میشه، طفلک بچه‌هان که نمی‌دونند چرا باید این همه هی امتحان بدهند و رنج بکشند!

 اسیر گرفتیم! هنوز نظام برده‌داری برنیفتاده! آن موقع‌ها یک طور حالا ده طور!

 

و هر روز هم بچه‌هایمان بی‌سوادتر از روز قبل!

چراش؟ یک طرف سنگینش ماییم!

 آموزش و پرورش!

هم معلم‌ها را اسیر کرده‌اند هم بچه‌ها را بَرده!

صدایت هم به گوش هیچ احدالناسی نمی‌رسد!

هر کی آن بالا زورش بیشتر است، هر چه بخواهد تصویب می‌کنند و پاچه‌خوران و پاچه‌لیسان نیز، تحسین و تشویق و هورا می‌کشند! و تعریف‌ها و تمجیدها می‌کنند!

 خدایا،

 به داد این مردم برس! به داد بچه‌هایمان برس که از همه چیز وامانده‌اند! از همه جا محروم شده‌اند! فقط باید سرشان گرم باشد و دفترشان پر نمره!به جهنم که روحشان سرگردان و ناراحت است!

 

معلم خوب، معلمی است که چشم‌هایش ورغلمبیده‌ باشد و ابروانش، در هم کشیده و لبانش هرگز روی خنده را در کلاس نبیند! گویی یک مشت جانی آورده‌اند که هیچ‌، نمی‌فهمند و درک نمی‌کنند! انسان‌هایی بی‌احساس، که فقط سر کلاس آمده‌اند تا اذیت کنند و آزار برسانند و باید با این‌ها به شدت و حدت رفتار کرد و روی خوش نشان نداد و گرنه .... دیگر هیچ!

 

با ناراحتی این روال امروز پا به مدرسه پسرانه گذاشتم!

با این که پسرها خیلی شیطون و بلا هستند اما خیلی دوستشان دارم! خیلی تیز و زیرکند و سوال‌‌های خوبی می‌پرسند. اطلاعات عمومی‌شان نسبت به دخترها بیشتر است و حس و حالشان نیز بیشتر!

 داشتیم امتحان ریاضی می‌گرفتیم که ناگهان محمدامینم، سرفه‌ای گره‌دار زد. اول نفهمیدم چی شد؟

با خنده بچه‌ها متوجه سرفه محمدامین شدم.

علی ، پدر صلواتی، برگشت گفت:« روشن نمیشه، هندل نزن!»

تا اینو گفت بچه‌های زدند زیر خنده!

منم خنده‌ام گرفت

یکی دیگه تا دید منم خندیدم گفت:« گیر داره دوباره استارت بزن شاید روشن بشه!»

 نتونستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. البته خیلی سعی کردم که مخفی و گذرا باشه اما روی صورتم کاملا معلوم بود و شانه‌هایم می‌لرزید!

 

از تشبیه و مقایسه‌شان خنده‌ام گرفت. با تشبیه‌های دخترام خیلی فرق می‌کرد! این تشبیهشون هم پسرانه و موتوری بود در حالی که تو این بیست سال از دخترام همچین تشبیهی نشنیده‌بودم!

 

تو کلاس دخترام، اونا از دست من دایم می‌خندند و اینجا، من دایم، از دست این شیطون‌های بلا خنده‌ام می‌گیرد!

 اشکال من اینه که خیلی خیلی دلم میسوزه و اصلا طاقت جریمه و دعوا ندارم!

همین امروز یک عده شیطنت می‌کردند و چند نفری بی‌ادبی کرده‌بودند و من جریمه کردم تا از روی درس بنویسند اما آخر ساعت گفتم:« تا چهارشنبه فرصتتان می‌دهم تا سر کلاس درست بنشینید و گرنه جریمه محفوظ خواهد ماند»

 

نمی‌دانید چه شد که این جریمه را دادم:

تا وارد کلاس شدم یکی از پسرام که بچه‌ی خوب و باادبی هم هست، با ناراحتی و اخم و تخم اومدم سر میزم که اجازه خانم، فلانی سر و صدا می‌کرده، بهش تذکر دادم به من گفته:« خشتک پاره!»

موندم بخندم یا بگریم!؟

خودمو خیلی جدی و بی‌تفاوت گرفتم و گفتم:« حرف بد، تکرار نداره! نگو و گرنه تو با اون فرقی نداری!»

هنوز داشتم نصیحت‌های پدرانه می‌کردم که تو حرفم دوید و گفت:« اجازه کلاه گیسی هم به من گفت»

 

ماندم چه بگویم؟!

 یکی دیگه هم دستشو بلند کرد و گفت:« اجازه، این .... فحش میده، میگه قلیونی!»

 گفتم:« از این به بعد جریمه نقدی میشید اگه حرف بد بزنید!»

 

ناظممون به تعداد بچه‌ها شماره و گردن‌آویز داد تا شماره‌هایشان را به ترتیب قد، به گردن‌هایشان آویزان کنند. برای این که ترتیب قدشان را به درستی انجام دهم، همه بچه‌ها را به راهرو بردم و خواستم تا کنار دیوار بایستند و قدشان را درست اندازه بزنم.

سی و دو نفر را کنار دیوار به ترتیب کردن، آن هم تو صف پسرها، همچین کار آسونی نبود. شیطونی نبود که نکردند! تمام مدت وول می‌خوردند و سر به سر هم می‌گذاشتند.

داشتم ابتدای صف را درست می‌کردم و شماره‌هایشان را می‌دادم که دیدم از ته صف گرد و خاک به آسمان بلند شد! و به دنبالش چهار پنج نفر از پسرها کف زمین روی هم افتادند!

برای این که ساکتشان کنم و مزاحم بقیه کلاس‌ها نشوند بدو به سمتشان رفتم. هر کدام تقصیر را به گردن دیگری می‌انداخت و هیچ کس خود را مقصر نمی‌دانست. این یکی می‌گفت:« اون هول داده» اون یکی می‌گفت:« این هول داده»

به هر بدبختی بود منظمشان کردم و شماره را دادم و رفتیم تو جا!

 

 هنوز نمی‌دانم با این پسرا چه کنم؟! هم را می‌زنند، سر کلاس با هم جر و بحث می‌کنند و قلدر بازی درمی‌آورند! نشد وارد کلاس بشوم و به سلامت باشند حتما دو نفری از هم آویزانند!

دلم نمی‌خواد به سرشون دادی بزنم یا ناگفته‌های ادب را بگویم! دلم می‌خواد منو مثل مادرشون بدونند و با من دوست باشند و امیدوارم این احساسم رو نسبت به خودشون درک کنند و کلاس خوبی را لااقل همین یکساله داشته‌باشم!

 

هنوزم که یاد هندل موتور و روشن شدن و سرفه محمدامین می‌افتم، خنده‌ام می‌گیرد!

 

امیدوارم همیشه شاد باشند و خندان و هرگز در زندگی روی غم را نبینند! همیشه همین‌طور سرحال و شیطون باشند و دنیای را همین‌گونه، کودکانه و شادانه، بگذرانند!


نظر

چشمانت را هدیه کن

 به دلی که برایت برهنه شده، رسوا گردیده!

 نگاهت را ناموس حریمش دار

تا در حفاظ چشمان تو

دزدان آرزوهایش، سنگ شده، نفرین گردند!

 چشمانت را هدیه کن

به دستی که برایت خالی مانده و

تمامی سرشاری و لبریزی‌ها را

 به تبسم نگاه تو

بذل کرده، بخشیده‌است!

 چشمانت را هدیه کن

به صدایی که برایت در سکوت

زانو بغل‌گرفته و

آهنگ پنهان اشک را سرداده!

چشمانت را هدیه کن

 به نفس‌هایی که برای تو

در سینه اسیر مانده،

به انفرادی، زنجیر شده!

چشمانت را هدیه کن

 به لب‌هایی که در آرزویت، بیابان‌‌ها را سیر کرده،

 خشکی و عطش را نقش‌زده!

چشمانت را هدیه کن

به کودکی که دستانش

نوازشگر چین‌های صورت توست،

نوازشگر زخم‌هایی که روزگار بر آن حاشور زده!

چشمانت را هدیه کن

به همراهی که

کوله‌بار بلندی‌هایش را برای تو

 در دامنه‌ها

زمین گذاشت و

راهش را به سوی نگاه و اشاره‌ی تو،

برگرداند!

چشمانت را هدیه کن

به رگ‌هایی که

رنگ رنج‌ها را نقاشی کرده و

 سرخی را به زردی، سوگوار ساخته‌اند!

چشمانت را هدیه کن

 به ضریحی که

نگاهش به دست توست

تا گره سبزی بر فولادی طلایی‌اش زنی

و با اشک پنجره‌هایش را غسل دهی!

 چشمانت را هدیه کن

 به صداهایی که تو را منعکس‌اند،

تو را کوه‌اند و قله

تو را سرسبزی دامنه،

تو را پرواز هر پرنده،

تو را رؤیای شبانه،

رؤیایی شیرین که صبح را دست و پا نمی‌زند!

چشمانت را هدیه کن

به آسمان

تا خورشید، در آن تخم کند و

 ماه در آن لانه گزیند!

چشمانت را به ستارگان بی‌نور هدیه کن

تا پنجره‌ی نگاه‌های خاموش گردد!

چشمانت را به دستان آن فقیر هدیه کن

تا سرما را به گرمای نگاهت،

 کرسی شود!

چشمانت را به همه‌ی کوچه‌ها و خیابان‌های دودگرفته و غبار برده، تقدیم کن

تا صدایی در آن گم نگردد!

بغضی، خفه نشود

و گلویی ذبح نگردد!

 چشمانت را به چشمان بی‌نور چشمه‌ها هدیه کن

تا جاری شوند و بجوشند،

و سنگ‌ها را نوید تازگی دهند!

چشمانت را به چراغ‌های خاموش شهر هدیه کن

تا پاسبانان، خوابشان نبرد و

 نگهبانان از دیوار بالا نروند!

تو بیدار باش

بگذار آرامش شهر را به خواب برد!

چشمانت را هدیه کن

تا این‌ها همه از تو باشند!


نظر

« دنیای تاریکی‌ها»

        شانزده سالش بود. نسبت به هم سن‌و سال‌هایش، ظریفتر و ریز نقش‌تر به نظر می‌رسید. خوشکل بود و باریک و خوش‌اندام! نه لاغر که به زشتی و زردی زند که تو پر و شانه‌پهن و ریز و ظریف!

        اهل هر جا بود دختر قشنگی بود. مادرش نگذاشته‌بود تا آرزویی را با خود به آینده و فردا برد. هر چه می‌خواست برایش تهیه می‌کرد و او نیز آرزوهای بزرگ و دست‌نایافتنی نداشت!

      مادرش معلم بود و تا رسیدن او، مادر بزرگ و پدر بزرگ را سرپرستاری و تیمار می‌کرد. با آن که سنش کم بود اما پدر بزرگ و مادر بزرگ پیر و ناتوانش را به خوبی مراقبت می‌نمود و همچون مادری، آن‌ها را زیر پر و بالش می‌گرفت.

        تا آمدن مادر خانه را دسته‌ی گل می‌نمود و زندگی را برای روزی پس از خستگی مدرسه مادر، دل‌انگیز و آسوده می‌نمود.

       شانزده سالش بود که پسر دایی‌اش، در خانه‌شان را کوبید و او پس از سال‌های کودکی، حالا جوانی را می‌دید که پشت درشان، به انتظار پاسخ بله‌ی او، چشم به در و سر به دیوار است!

       یادش نمی‌آمد که از  او چیزی پرسیدند یا نه؟!

        فقط تا چشم باز کرد بر سر سفره عقد نشسته‌بود و جوانی در کنارش و به او سپرده‌بودند تا بار سوم‌« بله» را بگوید.

        پسر دایی‌اش بود اما سال‌ها بود آن‌ها را ندیده‌بود و هر کدام در شهری دور از هم زندگی می‌کردند و حالا یکباره در کنار یک سفره و در زیر یک سقف با هم گردآمده‌بودند.

       هنوز دور نوجوانی را در کوچه‌ها نزده‌بود و لذت دبیرستان را به پایان نرساند که ساز عروسی‌اش را بلند ساختند!

        باید به تهران می‌آمد و در کنار دایی و زندایی‌اش در یک خانه روزگار جدید و عمر تازه‌اش را شروع می‌کرد.

       زندگی دهانش را برای بلعیدن او تا آخر باز کرده‌بود.

      یک دنیا شادی و شوخی و طنازی و جوانی به خانه‌ای وارد شد که تا آن روز رنگ درشان را  هم ندیده‌بود چه برسد، چارچوب اتاق‌ها و نگاه‌ها را!

        یک خانه‌ی قدیمی که، تنها یک اتاقش آن‌هم فقط برای خواب شب در اختیار او بود و تمام روز را باید با فامیل نو و آشنایان کهن به سرمی‌کرد.

       مادر و پدرش از گل کمتر به او نگفته‌بودند و هرگز رنگ اخم و تندی نگاه و سردی کلامی، آزرده‌اش نساخته‌بود!

      قربان صدقه‌های مادر و نگاه‌های پر محبت پدر را بارها و بارها برای خود مرور می‌کرد و آهسته در گوشه‌ای از تاریکی شب، سر را زیر پتو می‌برد و صدا را در گلو خفه می‌کرد و بی‌نوا و فریاد، می‌گریست!

     شب‌های سرد بسیاری را تا صبح، به گریه نشست و روزهای برفی و یخی بسیاری را تا شب، به سکوت و تسلیم، سپری کرد.

     اینجا، خانه نبود! این‌جا پناهگاه و مأوای عشق و محبت نبود!

     سردخانه‌ای بود که زندگان را در آن زنده زنده به گور می‌کردند و در کفن می‌پیچیدند.

     یادگرفته‌بود، نفس نکشد و اعتراض نکند! یادگرفته‌بود که صدایش را بر بزرگی، بلند نکند و نگاهش را بر کسی تیز و تند ننماید! یاد گرفته‌بود که هرچه گفتند، چشم بگوید و سرش را از زمین برندارد! یادگرفته‌بود که همیشه به یاری دیگران و بشتابد و از دیگران هیچ توقعی نکند! و خیلی چیزهای بد دیگر یاد گرفته‌بود...!

       صبح‌ها با صدای فحش مادرشوهر و طعن و کنایه‌هایش، لرزان و رنگ پریده از جا برمی‌خاست و باید تقاص خواب شبانه‌اش را پس می‌داد!

        تمام خانه را باید تمیز می‌کرد و برق می‌انداخت و در آخر جز ناسزا و بد و بیراه چیزی عایدش نمی‌شد!

         احساس می‌کرد که در خانه‌ی تناردیه‌ها، گرفتار شده و هیچ کاری جز اطاعت و تسلیم نمی‌تواند پیش بگیرد!

        به هر چیزی دست می‌زد، حرفی سخت و عمیق می‌شنید! لحنی که تمام استخوان‌هایش را می‌پوکاند!

         تا تلویزیون روشن می‌کرد، پدر شوهرش، سریع خاموشش می‌کرد که ما تو این خونه این همه کار داریم و تو دایم به تفریح پای تلویزیونی!؟

        در یخچال را باز می‌کرد، با اخم و غرولند، صدایش می‌کردند که ببند اون وامونده رو، برفک می‌زنه! چی می‌خوای؟ به تخته بخوره اون شکمت که سیری نداره!

        باید مدام سر پا می‌بود تا از تیررس کنایه‌ها و طعنه‌ها و ناسزاها، اندکی در امان باشد! و اگر لحظه‌ای پایش به زمین می‌رسید، غوغایی می‌شد که بیا و نپرس!

       دلش فقط به شوهرش خوش بود که با وجود او این تیرها و تیزی‌ها، کمتر بود و تمام می‌شد، اما چه فایده، این لحظه‌ها آن قدر نبودند که بتواند در کنار آن، اندکی استراحت کند و آسوده خاطر باشد!

      کاش فقط همین بود!

         خانه‌ای سرشار از کثافت و آلودگی! سرشار از خباثت و پلیدی! زشتی‌هایی که او حتی نامشان را نمی‌دانست! تاریکی‌هایی که او به خواب شب ندیده‌بود و هرگز احساسشان نکرده بود!

        خواهر شوهرهایش را هر روز بر پشت یک موتور و از پشت یکنفر پایین می‌کشیدند و هر لحظه، جوانی، مشت و لگد خورده‌ از شوهرش، دم در صف کشیده‌بود!

         به چشم خودش می‌دید که چگونه پدر شوهرش برای چندر غاز پول، دخترانش را می‌فروشد و بیرون می‌فرستد ولی همه‌ی این‌ها به دور از چشم شوهر نفس بود!

          اگر « یاسا» می‌فهمید که خواهرانش چه می‌کنند، خون به پا می‌کرد!

          نفس هم جرأت نداشت چیزی بگوید! لااقل از ترس جان شوهرش! به خوبی می‌دانست که اگر یاسا بفهمد، خون و خونریزی به راه می‌اندازد و بر سر خواهران خیابانی‌اش، خود به گوشه زندان خواهدافتاد! پس زبان در کام نگه می‌داشت تا جان همسرش را حفظ کند و به خاطر این بی‌حیاها، راهی قفس نگردد!

         حیاط را جارو می‌کرد که پدر شوهرش صدایش کرد و سبدی به دستش داد و گفت:« اینو از مغازه سر کوچه پر کن»

         نفس، سبد را دید اما پولی کف دستش نگذاشت.

     - دایی، با چی خرید کنم؟!

       - دستی به پشتش زد و گفت:« برو پرش کن و بیا»

        چشمان نفس گردشده‌بود و قلبش به شدت می‌تپید. او را عملا به دزدی وادار می‌کردند تا سبد خالی را پر کند!

          نفس، برای اولین بار در زندگی‌اش، نفس را در سینه حبس کرد و سینه سپر کرد و اخم‌ها را محکم و گفت:‌« من اهل این کارها نیستم»

      - تو غلط می‌کنی! فکر کردی شوهرت پولی دست ما می‌ده!؟ عجوزه! چیزی نیاری، چیزی برای خوردن هم نداریم!

      سر سفره، نگاه‌های همه‌شان به نفس تند و گره‌دار بود! دست به سفره نبرده، دستانش، زنجیر شد و راه گلویش بند آمد! انگار معده‌اش خشک خشک شده‌بود و هیچ میلی به غذا نداشت!

         به خاطر شوهرش سر سفره نشست و با قاشق هی برنج‌ها را زیر و رو کرد!

      یاسا برگشت و گفت: « چرا نمی‌خوری»؟

       هنوز آمد دهانش را باز کند و بگوید سیرم که ناگهان مادر شوهرش، لقمه در گلو تپانده و گفت: این ماشا الله خوب می‌خورد! چیزی نشده یه بشقاب غذا خورده!

       آب گلویش را به زور قورت داد و انگار ده من غذا در گلویش گیر کرده، از جا برخاست و به آشپرخانه رفت.

       جرأت نمی‌کرد به یاسا چیزی بگوید. از همه‌شان می‌ترسید و هنوز بچه بود! حتی نمی‌فهمید که با او چه می‌کنند!

       هفت سال تمام با زجر و سختی و توهین و تهدید روزگار به سر برد و هیچ نگفت!

     هفده ساله بود که پسرش به دنیا آمد.

           با این که خود خیلی نحیف و ریزه میزه بود اما پسرش بسیار تپول و بزرگ به دنیا آمد.

             او را که بغل می‌کرد، دیده نمی‌شد.

            تازه وارد کوچک، رنجش را کم نکرد بیشتر نیز نمود. او توان دفاع از خودش را نداشت و حالا باید سایه سر این نوزاد کوچک نیز می‌بود.

          از این که فرزندش را باید در چنین خانه‌ای و با چنین آدم‌هایی بزرگ کند، رنج می‌کشد و می‌سوخت اما هیچ کاری نمی‌توانست بکند!

          هر چه شوهرش درمی‌آورد باید قران به قرانش را به آن‌ها تحویل می‌داد و همیشه ناله‌شان بلند بود که خرجی نداریم و درآمد کم است!

           هرگز چند اسکناس را با هم احساس نکرده‌بود و در دست نگرفته‌بود.

      اگر چیزی می‌خواست باید با التماس و خواهش  و با خجالت از مادرشوهرش، طلب می‌کرد و همیشه هم با دعوا و سر و صدا می‌راندنش!

      شوهرش، خواهرش را با یک پسر سوار موتور دیده‌بود و به جای آن که خواهره را له و خرد نماید، شیشه نوشابه را شکسته‌بود و بر سر پسره زده‌بود و حالا بیا کلانتری و دادگاه و برو و  بیا!

      با ضمانت یکی از همسایگان  و وثیقه او شوهرش آزاد شد ولی نفس خوب می‌دانست که این آخر کار نیست!

       مادر شوهرش سراسیمه پیشش آمد و گفت:‌« راحله می‌خواهد برود بیرون. تو باهاش برو که جایی نرود. اگر یاسا این دفعه بفهمد، سر بر تن این دختر نمی‌گذارد»

         نفس در حالی که پسر بچه تپولویش را بغل کرده‌بود به دنبال راحله به راه افتاد.

        سوار ماشین شدند تا با راحله به خانه‌ی دوستش بروند و امانتی که راحله می‌خواست را بگیرند.

        راحله سوار ماشین، حال و احوالش برگشت.

        نفس یک آن برگشت و گفت: کجا میریم؟

          نگاهش به بیرون ماشین و خیابان و آسمان، خیره بود و جواب نمی‌داد.

       نفس از نگاهش فهمید که تو حال خودش نیست.

       مسیر طولانی را طی کردند و به ساختمان‌های بلند بدون سکنه رسیدند.

          خیابان‌هایی خالی و کوچه‌هایی، بی‌پرنده!

        صدای نفس هیچ زنده‌ای به گوش نمی‌رسید.

      یک بیابان خالی که وسطش چندین ساختمان بلند مسکونی ساخته بودند و به زور می‌توانستی حتی تک و توک کارگری و عمله‌ای پیدا کنی! چه برسد به سکنه و آدمی!

        نفس، بی‌نفس بود و ترسیده!

         - این‌جا کجاست؟

       - خونه‌ی دوستم. اوناهاش...

          به ساختمانی نیمه ساز نزدیک شدند. راحله در آهنی بزرگ را با کلید کوبید.

        جوانی قوی هیکل و درشت در را باز کرد.

           راحله پا به خانه گذاشت و نفس با فاصله از عقب به دنبال او.

            یک واحد آپارتمان که چند اتاق داشت.

          همان دم در نفس ایستاد و کودکش را توی بغل جابه جا کرد و محکم‌تر گرفت.

          نگاهش به ته خانه گیر کرد.

        چند جوان این ور و آن ور پرسه می‌زدند.

        راحله جلو رفت و با آن‌ها دست داد.

           یکی از همان جوان‌های غول‌پیکر و صدا کلفت، نفس را صدا زد و گفت:‌« بفرما تو، دم در بده»

           نفس، تا نگاه مرد به خودش را دید و صدایش را شنید، به سرعت برگشت ... و پا به فرار گذاشت.

        فرهاد ،سنگین بود و درشت! اما در آن لحظه، نفس این سنگینی و درشتی را احساس نمی‌کرد!

        به سرعت به سمت در دوید و کوچه‌ها و خیابان‌های نا‌آشنا را زیر پا می‌گذاشت.

      نه ماشینی و نه آدمی که به فریادش برسند.

       فقط می‌دوید به کجا؟ خودش هم نمی‌دانست!

       آدم‌هایی را که به دنبالش می‌دویدند را به خوبی احساس می‌کرد و صدایشان را می‌شنید!

          می‌دانست که اگر بایستد، باید خودش را پشت سر بگذارد و زیر پا! برای همین یک نفس و بی‌صدا و تند می‌دوید.

          به سر اتوبان که رسید و صدای وژ وژ ماشین‌ها را شنید، اندکی آرامتر شد و ترسش فرو نشست و گونه‌هایش خیس اشک شد!

           راحله از دور خودش را به او رساند.

            تمام مدت به خودش فحش می‌داد و از نفس می‌خواست تا به یاسا چیزی نگوید.

          نفس، فرهاد را محکم توی بغل می‌فشرد و نفس نفس می‌زد و حتی نگاهش را به سمت راحله نمی‌کرد که ببیند چه می‌گوید!

        راحله به زور دست‌‌های نفس را می‌کشید و به صورتش می‌کوبید و خواهش می‌کرد، چیزی به یاسا نگوید!

         نفس، با خود فکر می‌کرد که در چنین خانواده‌ای، شوهر او چگونه سلامت و سالم در رفته و مانند این‌ها نیست!؟

        بارها از یاسا شنیده‌بود که از ده سالگی پدرش او را به سرکار فرستاده‌بود و هیچ وقت هیچ پولی از این زحمت‌کشی و کارها نصیبش نشده‌بود و چیزی به خودندیده‌بود<

      شاید همین باعث شده‌بود تا یاسا از محیط همچین خانواده‌ای به دور بماند و به سلامت باشد!

        به خانه رسیدند.

         نفس رنگ و رو پریده و ساکت، اما غضبناک و خشم‌آلود به اتاق رفت و در را بست.

          لحظاتی نگذشته‌بود که راحله و مادرش به اتاق آمدند.

       اولین باری بود که مادرشوهرش، با ترس و لرز از او چیزی می‌خواست.

         به نفس گفت:‌« چیزی به یاسا نگی که تو را هم خواهد کشت! صدایش را درنیاوری من خودم حساب این شلیته را می‌رسم! مبادا به یاسا چیزی بگی و گرنه بلوا می‌کند! شتر دیدی، ندیدی! این خودش هم پشیمان است. اگر یاسا بفهمد، تو نیز پایت گیر است!!

       نفس می‌دانست که این‌ها حتی حاضرند به او تهمت هم بزنند و برایشان کار سخت و عجیبی نبود و تا او بیاید و ثابت کند، جانش در تن نخواهدبود.

          زبان در کام کشید و نفس نزد.

           اما به یاسا التماس کرد تا خانه‌شان را جدا کنند حتی شده در بدتر از این موقعیت!

        آن قدر برای یاسا گریست و التماس کرد تا بالاخره یاسا، یک اتاق در یک زیرزمین برایش اجاره کرد و نفس را از زندان نجات داد!

        آن زیرزمین نمبو و تاریک، برای نفس، آسمانی از آزادی و رهایی بود که می‌توانست از میان آن همه تاریکی و سیاهی، خلاص شود و بوی انسانیت و آرامش را به همراه پسر کوچکش، احساس نماید!

          هر چند سایه‌ی سخت و زبر خانواده همسرش از سرش کم نشد ولی لااقل از همیشگی و هر لحظه و ثانیه‌شان، به دور شد و برای ساعت‌ها و لحظه‌هایی، به دور از آن‌ها، به خود برگشت!


نظر

         خدایا،

           اگر من فراموش کرده‌ام، تو خوب به یاد داری که تمام نفس‌ها و زمزمه‌هایم بوی تو را داشته و سوی تو بوده!

           هر خنده و گریه‌ام، هر بغض و شادی‌ام، هر نفس و هر سخنم، تو بودی و دیگر ، هیچ!

          همه چیز را با تو داشتم و از تو! عزیزترین نفس‌های جوانی‌ام را در حیاط تو به گل نشاندم و ریشه‌ام را در خاک مهر و عشق تو، محبت تو ، یاد تو و نسیم دلربای دوستی تو، محکم نمودم و استوار ساختم!

           هر لحظه‌ام تو بودی! رنگ تمام شادی‌هایم، صدای تمامی خنده‌هایم، رقص تمامی لذت‌هایم، دست تمامی بلندی‌هایم، تسکین تمامی دردها و غصه‌هایم، آرامش تمامی تنهایی‌ها و بی‌کسی‌هایم، آغوش تمامی دوستی‌هایم، شانه‌ی تمامی اشک‌هایم و همه‌ی همه‌ی لحظه‌ها و ثانیه‌های پر شور و اشتیاقم، پر اضطراب و نگرانی‌ام، همه و همه، تو بودی!

             خدایا،

          من بی تو ، رنج می‌کشم! بی مهر تو، بی عشق تو، بی یاد تو، به دور از نفس‌های گرم و مهربان تو، به دور از دست لطف و رحمت تو، به دور از نگاه بخشش و گذشت تو، به دور از پناه تو ... رنج می‌کشم! درد می‌کشم و می‌سوزم ! جگرم پاره پاره می‌گردد و خونم حلال تمامی زمین و آسمان‌ها!

        خدایا،

      من طاقت و توان گناه تو را ندارم! من طاقت رنج گناه تو را ندارم! و کوچکتر و ناتوان‌تر از آنم که در برابر گناهان، بزرگ و قدرتمند باشم و بر سر گناه، چنگ زنم!

           چنگال گناه در جانم، در جسمم فرورفته و من خون‌آلود این معرکه‌ی سیاهم! سر بریده‌ی این ذبح ناحلالم!

          خدایا،

        چه فکر کرده‌ای؟!

       فکر کرده‌ای من یوسفتم! که دامن گناه، آلوده‌ام نسازد و چشمان هوس، مرا ندرد! و صدای دنیا، گوشم را کر نسازد!

     خدایا،

         من زلیخا هستم! که دنیا فریبش داده‌ و هوس، چشمانش را کور کرده و دل از عقل و روح از جسم، باز گرفته!

          من زلیخایم که نه عشق یوسف‌ها که عشق گرگان و ددان، کور و کرم کرده!

           خدایا،

           اگر نگاه مهربان تو به یوسف نبود، دستان او نیز آلوده‌ی دنیا می‌شد! یوسف پیامبر تو بود و من .... بنده‌ی ناچیزی که جز تو ... آرزویی ندارم!

        خدایا،

           مگذار به دار تنهایی و بی‌کسی، حلق‌آویز گردم ! که من هنوز امید به نگاه تو دارم، که من هنوز در سینه، آواز تو را مرور می‌کنم!

           خدایا،

        من از جهنمت، می‌ترسم و به بهشتت امیدی ندارم اما بیش از آتش جهنم، بیش از شعله‌هایی که برای خود پیش فرستاده‌ام، بیش از داغی تمامی گناهانی که بر سینه خواهم‌زد، .... از دوری تو ... از فراق تو ... از روی‌گردانی‌ تو، می‌ترسم! رنج می‌کشم و می‌سوزم!

       خدایا،

       من هی یادت نیندازم که مرا از یاد مبر! تو هی یادم بیاور که بی تو به هیچ لذتی، به هیچ شربتی، به هیچ شادی‌ای، تن در ندهم!

        خدایا،

        دستانم را ببند، پاهایم را قفل کن، گوشم را کر ساز و زبانم را لال و نگاهم را کور، هر زمانی که اراده کردم بی‌ تو به هر ثانیه و لحظه‌ای، گام بردارم!

          تو بر هر چیزی قادری و من بر خود، ضعیف و ناتوان! من اسیر گناهم و تبعیدی درگاه تو و تو کریمی و مهربان و دستگیر!

      این همه دورم نساز! این همه تنهایم مگذار!

     مگذار شادی‌ها و لذت‌های دنیا را بی نام و یاد تو سرکشم! دوست دارم هر خنده و شادی و هر گریه و بغضم، هر آواز و هر نفسم، در سایه‌ی تو باشد و با بوی خوش حضور تو و برای تو!

    مرا در چنگال کرکسان و جغدان شب، تنها رها مکن و سپرم باش تا سینه‌ام ، نلرزد و پایم نلغزد و دلم به آشیانه‌ی شبانگاهی شکارچیان روز، قدم نگذارد!

       از سر کدامین بام افتاده‌ام  و از سر کدامین نگاه، که این گونه رسوای عالم شدم  و شرمنده‌ی خود! و رو سیاه تو!

        نگاهم، آسمان تو را پولک می‌زد و دستانم، ستاره‌هایت را می‌چید و قلبم، دریایت را گوش‌نواز می‌ساخت و پاهایم، کوه‌هایت را صعود می‌نمود! ولی امروز، پس از سالها اندیشه‌ی با تو بودن  و خیال هم‌جواریت، احساس می‌کنم، به وسعت تمامی آسمان‌ها و دریاهایت، به بزرگی و بلندی تمامی کوه‌هایت، به فاصله تمامی ستاره‌ها و کهکشان‌هایت، از تو ... دورم! از تو ... بی‌خبرم! و تو نیز مرا نزدیک نساختی! نه بی رحمت که بی عشق و مهرت، مرا تنها گذاشتی!

        خدایا،

       به زانو می‌افتم، به اشک، به آه و فغان، به سوز و گداز، به سجده‌ می‌افتم، به خاک می‌غلطم و به خون می‌نشینم، مرا .... این همه دور نساز! این همه تنها مگذار!

        مگذار داغ دنیا و دنیاداران، بر من از مهر تو ، عشق تو و دوستی با تو، بزرگتر و وسیع‌تر گردد! من عادت به این خوی‌ها و نفس‌ها ندارم! سینه‌ام، تنگی می‌کند و قلبم ناشکیبایی! و جسمم به خاک ملحق می‌گردد!

          با من آشتی کن! و لذت قهر از همه چیز و همه کس را به آشتی با خودت بر من لذیذ گردان تا به لذتی گذران و هوایی چند لحظه و ثانیه‌ای، تو را از دست ندهم! بی تو نگردم!

        خدایا،

         دلم را به درد خود گرفتار کن و هر دردی جز دوری‌ات را بر من گوارا ساز تا به هیچ طبیبی، جز تو،پناهنده نشوم و دست در گردن هیچ مهری، جز مهر و لطف تو نیندازم!

          خدایا،

       در هر خانه و هر سرایی، جز سرا و خانه‌ی تو زدم، برهنه و عریانم نمودند! و عرصه را بر گلویم، تنگ ساختند و سجاده‌ام را جمع کردند و دعایم را به نفرین بدل ساختند و قلبم را به نفرت!

           تو تنها سرا و خانه‌ای بودی که آبرویم را حفظ کردی و اسرارم را پنهان و گناهانم را پوشیده!

        تو تنها پناه‌گاهی بودی که تنهایی‌هایم را پر کردی و سرشاری‌هایم را آغوش گردیدی! و دلتنگی‌هایم را به شادی و سرور، مهمان شدی!

          خدایا،

          می‌دانم تمامی قلب‌هایی که برای من می‌تپند، تمامی نگاه‌هایی که به لطف و مهر به سویم، جاری‌اند، تمامی دستانی که به گرمی، دستم را می‌فشارند و تمامی زبان‌ها و کلام‌هایی که مرا می‌ستایند و دوست دارند، .... همه از سر مهر تو به من است! از سر لطف و عشق تو به من است! و گرنه اگر پرده از رازهایم برداری و اسرارم را عریان سازی، اگر گناهانم را رو نمایی و نقاب از چهره‌شان برکشی، اگر جلوی بدی‌ها و خشم‌ها را بر من نگیری و آزارهایم را سد نسازی  و سپر نشوی، هر آن، سنگباران بر سر دار خواهم‌بود و رسوای عالم و آدم!

       تو آن قدر مهربان و لطیفی که من از دوری این همه محبت و مهر، بر خود می‌ترسم و واهمه دارم! هرگز به خیالم، به اندیشه و رؤیایم، خدای جبار قهار ظلام ستمگر، لحظه‌ای، باور نگردیده! چرا که جز محبت و عشق، رحمت و مهربانی، وفاداری و عزیزی، عظمت و رأفت، چیزی ندیدم!


         تو باران عشقی و نور محبت، گرمای دلچسبی که سوز سرماهای انسانی را به لطافت، بدل می‌سازی!

          خدایا،

           هر چه صدایت کنم و هر چه با تو بگویم، تمامی ندارد!

          مرا تمام شده‌ی درگاهت مگذار و از نو با من شروع کن! مرا به شروع خود، آغاز نما، که بی تو همه پایانم!


« دفن شبانه.....!»


     تاریکی محض بر کوه و صحرا و باغ‌ها، چنگ می‌زد! کوه‌ها در زیر این همه تاریکی، محو .و ناپدید بود!

      چشمان ماه، از پشت ابرها، آهسته و خواب‌آلود زمین و زمان را می‌نگریست. ستاره‌ها، به خواب رفته‌بودند و روشنایی‌شان را پشت ابرها، به بازی گرفته‌بودند و زمین را در ظلمت و تاریکی، تنها گذاشته‌بودند!

       صدای باد در بین شاخ و برگ درختان، چنان در آن تاریکی ،هولناک و هراس برانگیز خود را نشان می‌داد که درندگان شب نیز از ترس لانه‌ها را ترک نمی‌کردند و در انتظار سوسوی نوری، چشم به آسمان دوخته‌بودند!

       ستاره‌ای نبود تا از پایین، شاخه‌ها به سویش نشانه روند و کوه‌ها در پرتواش، قدرت‌نمایی کند!

       باغ‌ها یکی یکی در آغوش هم خزیده‌بودند و از ترس میان کوه‌ها، نفس نمی‌کشیدند!

         صدای زوزه شغال‌ها ، کوه را می‌لرزاند و باغ را به سکوت ترس فرو می‌برد!

         ابرها، سیاه سیاه بودند و از آسمان، آبی بودنی دیده نمی‌شد! انگار نه انگار شب است! گویی قیامت است که چنین تاریکی بر زمین و آسمان، چنگ فشرده‌است و آن را در بین ناخن‌ها بلند و وحشی‌اش، فروکشانده!

            چشم چشم را نمی‌دید و سنگ، سنگ را حس نمی‌کرد!

           همه چیز نه از خستگی، که از تاریکی‌ غلیظ آن شب، از ترس، به گوشه‌ای خزیده‌بود و خود را به خواب زده‌بود! اما صدای تپش‌های ترس از گوشه گوشه‌ی روستا شنیده‌می‌شد!

        می‌ترسیدند، ستاره‌ها در این سکوت و تاریکی، عزم فروافتادن به زمین را داشته‌باشند و کوه‌ها، اراده‌ برخاستن و رفتن و زمین در رصد باز شدن و فروکشیدن تمامی هستی!

       صدای یک نفر چراغ به دست شنیده‌می‌شد که به دیگری می‌گفت:« عجب شب تاریکی! به عمرم همچین ظلمتی را به یاد ندارم! انگار خدا با ما قهر کرده! آسمان، پشتش را به ما کرده‌است! این چراغ هم در این تاریکی ، سویی ندارد! ترس دل آدم را پر می‌کند! قبل از آن که بلایی نازل شود به خانه برویم....»

          صدای درها و پنجره‌هایی که به روی آسمان و ستاره‌ها بسته‌شدند، یکی یکی شنیده‌می‌شد!

             گویی همه می‌ترسیدند به تاریک آسمان و زمین آن شب، بنگرند و خود را از نگاه سرد آسمان و ستاره‌ها، پنهان می‌کردند تا عذاب بر آن‌ها نازل نگردد!

          شلاق سرد باد و تاریکی در کوچه‌ها، جولان می‌داد و صدای هیچ نفسی در کوچه‌ها، جز شیحه‌ی دردناک باد، شنیده‌نمی‌شد!

         این شب، شب نبود! شب را ستاره‌ها و ماه، پاسبان بودند و این شب، ستاره و ماهی، دیده‌نمی‌شد! هر چه بود، سیاهی بود و تاریکی و سکوت ترسناک کوه و کمر!

        همه به خانه‌ها پناه برده‌بودند و در زیر نور چراغ‌ها و گردسوزهای خود، شب را روشنی می‌آموختند و ترس را گریز!

           پاسی از شب گذشته‌بود و مردم در خوابی عمیق، صبحی روشن را ، در رؤیا می‌پروراندند . چشمانشان را نمی‌گشودند تا تاریکی را احساس نکنند و در ترسش بی‌خواب نگردند!

          در این میان، صدای گام‌هایی آهسته و بی‌صدا، که کوچه‌ها را به قصد باغ، زیر پا می‌گذاشت، به گوش می‌رسید! به گوش زمین می‌رسید و گرنه از پس درهای بسته و پنجره‌های خفه، کسی صدایی جز هوهوی باد و حق حق مرغ حق را نمی‌شنید.

          صدایی آهسته و لرزان، به دیگری دستور می‌داد که تندتر باشند و بی‌صداتر!

          سه سایه‌ی سیاه در آن شب تار، سر در پیش و بی‌صدا، به پیش می‌رفت.

          کوچه‌های ده را درنوردیدند و به ابتدای باغ‌ها و کوه‌هایی که آن‌ها را در میان گرفته‌بود رسیدند.

           سایه‌ها یکی از آن زنی بود که چادر به دورش پیچیده‌بود و زیر بغل تاه داده، تندتر از دو سایه‌ی دو مرد دیگر در جلو می‌رفت و هر از گاهی آرام برمی‌گشت و آن دو را می‌نگریست تا از بودنشان مطمئن گردد!

        سایه‌ی زنی که کمرش به جلو خم بود و به شتاب راه می‌رفت و آن دو سایه‌ی دیگر جرأت جلو زدن از او را نداشتند.

         در بغل سایه‌ی دوم بقچه‌ای بود و محکم زیر بغل زده‌بود و به شتاب در پی زن می‌رفت!

         و سایه‌ی خموده‌ی بعدی که سر در پیش و غوز کرده، با فاصله و احتیاط از پی آن دو میخزید!

          کمی که از روستا دور شدند و سایه و صدایشان، محو گردید، زن برگشت و گفت: چراغ را روشن کن، زمین می‌خورم!

        مرد دوم، با دستی لرزان و نگاهی مضطرب، چراغ را روشن کرد.

        چهره‌اش در زیر چراغ، زرد می‌زد و زار ! بیشتر از آن چه سنش بود نشان می‌داد! گویی گرد پیری بر صورتش پاشیده‌بودند!

      چراغ را به زن داد و زن با تندی، چراغ را از او گرفت و از دستش کشید و فراسوی راه داشت تا جلوی پاهایشان دیده‌شود!

        ترس تاریکی این سه را در خود نپیچانده‌بود و ترسی بزرگ‌تر از این ظلمت شبانه، بر جان و جسمشان، چنگ زده‌بود که این چنین ترس این شب تار را احساس نمی‌کردند!

         هر سه بی صدا در پی هم می‌رفتند هیچ یک حرفی نمی‌زد! فقط انگار زن با خود و در درون چیزی بگوید و خود را بجود، هر از گاهی زیر لب چیزی با خود نجوا می‌کرد و سرش را هی تکان می‌داد و در خود فرومی‌رفت!

      در روشنایی چراغ، چهره زن درهم و پژمرده بود و غمی سترگ و ترسی بزرگ ، او را به هم به درمی‌کرد!

    معلوم بود زن پخته و با تجربه‌ایست ولی اکنون با آن همه تجربه و پختگی، میان تاریکی شب و تاریکی اندیشه‌اش، به درستی نمی‌تواند، فکر کند و تصمیم بگیرد.

         از هولناکی درختان تاریک و برگ‌های خشنش گذشتند و در لابه لای کوه بزرگ و باهیبت شبانه، به باغی رسیدند.

         زن، چادرش را دور کمرش گره داد و شالش را جلوتر کشید.

        محکم و ناراحت بر زمین پا می‌گذاشت و قدم از قدم برمی‌داشت.

        آن دو نیز در پی‌اش، دوان می‌آمدند.

     برگشت و به مرد دوم، با تشر گفت: « همان دم باغ بایست تا کسی نیاید»

       مرد همان‌جا میخ‌کوب ایستاد.

       به وسط باغ و کنار جویی رسید.

       بر زمین نشست و بیلچه کوچکی را از زیر چادرش درآورد.

        برگشت و به مرد دوم گفت:‌« بیا مادر، شال را بده به من‌ و اشاره کرد به مقابلش و گفت: اینجا را بکن»

         مرد جوان، شال را آرام بر زمین کنار مادر نهاد و بر سر زانو نشست تا زمین را بکند.

           ماه خواب‌برده، چشمانش گشاد شد! از آن بالا تیزی نگاهش را به باغ دوخت!

          ابر را با ترس و دلهره، کنار زد و خیره و متعجب، جلو خزید تا زمین را بهتر ببیند!

        کوه، سنگ‌هایش را محکم در سینه فشرد و پاهایش را در زمین زنجیر ساخت و آسمان دستش را روی شانه‌ی کوه نهاد تا شاهد شهادت باغ گردد!

        درختان، باد را رها کردند و میوه‌هایشان را بر شاخه‌ها، پیچک زدند تا صدایی برنخیزد و به تماشای انسان بنشینند!

        همه‌چیز، چهار چشمی، آن سه تا را می‌نگریست!

        چشمان ماه به دستان جوان و زن خیره بود!

         جوان با بیلچه به سختی زمین را می‌کند. نگاهش از زمین بلند نمی‌شد و عرق در آن سوز سرما، برچهره‌اش، جاری بود! تند تند زمین را می‌کند و زن با دستانش خاک‌ها را کنار می‌زد!

        زن به خود می‌لرزید و تنش نه از سرما که از ترسی‌ عمیق، می‌لرزید. زبانش به لکنت افتاده‌بود و مدام می‌خواست تا تندتر زمین را بکند!

       مرد دوم سر باغ کمر خم و خاموش ایستاده‌بود. یک نگاهش به راه و یک نگاهش به زن و پسرش بود.

       مدام این پا آن پا می‌کرد و دست‌هایش را در هم می‌فشرد و هی جلو و عقب می‌رفت!

          ماه چند ستاره را صدا زد تا راه‌دیدش را روشن‌تر کنند!

           چشمان ماه گشاد شده‌بود و تیز تا ببیند این سه نفر چه خواهند‌کرد؟!

          گودالی نه چندان بزرگ کندند.

          مرد جوان کنار مادر روی زمین، چمباتمه زد و عقب‌تر از مادر روی خاک باغ نشست.

         زن با ترس و لرز و اشک، بقچه را برداشت.

        گره از بقچه باز کرد و آهسته ولرزان، پارچه را کنار داد!

         همین که پارچه را کنار زد، باغ و درختان، با هم فریاد کشیدند! کوه، سرش را زیر سنگ‌هایش، پنهان کرد! و ماه، فروغش را فروخورد!

        کوه و صحرا و باغ، یک‌صدا فریاد شد و شیون!

        زن بی‌صدا و سیل‌وار گریست! بر سرش می‌کوبید و اشک می‌ریخت!

        مرد همان‌ اول باغ بر زمین نشست و سرش را در تل خاک ورودی باغ فروبرد!

        جوان، پشت سر مادرش، بغضش را در سینه فرومی‌خورد و اشک می‌ریخت!

       جسد کوچک نوزادی را زن از میان شال بیرون آورد و در سینه فشرد و بر تن برهنه‌ کودک، گریست!

      - آخر گناه تو چه بود؟! .... گناه تو چه بود عزیزم!..... چه بود...!

            صدای زن به هق هق بلند شد! نوزاد را محکم در آغوش گرفته‌بود و رهایش نمی‌کرد و مثل ابر بهار بر نوزاد می‌گریست!

       - گناه من چه بود ...!

         خدایا، چرا من؟! ..... من که دستم جز به سجاده تو به چیزی دراز نشده‌بود! چرا من...؟!

         جوان، دست مادرش را گرفت و گفت: « مادر، زود باش تا کسی نیامده! شما تقصیری نداری! این بی‌آبرو، چنین گناهی را رقم‌زده! شما چرا خود را می‌رنجانی!؟»

         با این که خود بیشتر از همه می‌لرزید، نوزاد را از آغوش مادر گرفت و در دل خاک نهاد.

        آه..! ماه از آن بالا، افتاد و ستاره‌ها، نورشان، پرید!

        باد از ترس به آسمان پناه برد و کوه، سرنهاد تا فرار کند! درختان، ریشه‌هایشان را از خاک برمی‌کندند و خاک را به این نگون‌ساری، تنها می‌گذاشتند!

         زن با نعره‌ای بلند و خشم‌آلود مرد را صدا کرد و گفت:« بیا دیوٍث، لااقل روی فرزندت را خودت بپوشان»

       مرد با ترس و پاورچین پاورچین جلو آمد. روی خاک نشست و خاک‌ها را به روی نوزاد می‌ریخت. به هیچ چیز نمی‌نگریست و هیچ صدایی نمی‌شنید! خردتر از آن بود که بشود خردش کرد! ریزتر و له‌تر از آنی بود که بشود، آسیابش نمود!

       زن همین طور اشک می‌ریخت و در های و هوی گریه‌اش به مرد دشنام می‌داد...

       - خاک بر سرت! آن دختر بیچاره و ساده‌لوح به قصد کار و امرار معاش به خانه‌ی تو پناه آورده بود و تو بوالهوس چشم‌چران، حرمت زن و بچه‌ات را نگه نداشتی و بی‌ناموسی کردی! خدا لعنتت کند که ما را نیز در این گناه، شریک نمودی و روسیاه درگاه خدا گرداندی!

      - مرد دم برآورد و آمد بگوید: « خاله...»

         که دهانش را زن دوخت و گفت:« اسم مرا دیگر نمی‌آوری! من در این ده نام و نشانی داشتم و تو لکه‌ی سیاه، بی‌آبرویم کردی!

        از جایش برخاست و چادرش را از دور کمرش باز کرد و صورت و اشک‌هایش را با چادرش پاک نمود.

        شب از نیمه گذشته‌بود و این سه در میان کوه و زمین و آسمان، به درد تاریکی خود، پیچیده‌بودند!

        زن، دولا دولا و تاه خورده از باغ بیرون آمد. به آسمان و کوه نگریست و دوباره به پهنای صورتش اشک ریخت!

        جلو می‌آمد و اشک می‌ریخت و بر سرمی‌زد! صورتش را به ناخن‌هایش می‌درید و خون می‌گریست!

        پسر و آن مرد نیز در پی‌اش، مچاله و غمگین می‌آمدند!

      گویی درد گناه دیگری بر پشت او گذاشته‌شده‌بود!

       در خاطرش، سقط آن بچه که جان در تن داشت برایش دشوار و سخت بود!

        احساس می‌کرد تمامی حجی را که پای پیاده به جا آورده‌بود به زیر پا گذاشته‌بود و لگدمال کرده‌بود!

         نوزاد زنده بود و جان داشت و آن‌ها مرتکب قتل نفس شده‌بودند!

         تمام راه زن بر سر کوفت و بر سینه و بر خاک می‌نشست و در خاک می‌غلطید!

      لحظه به لحظه گناه برایش، تکرار می‌شد و نزدیک و نزدیک‌تر می‌آمد و قلب زن را می‌درید و می‌بلعید!

        پاهایش تاب رفتن نداشت و بر زمین کشیده‌می‌شد.

           بر زمین افتاد و از فرط گریه تاب برخاستن نداشت!  

         پسرش جلو دوید و مادر را به پشت گرفت و زن دردمند را به خانه برد!

        آن شب مردم ده نفهمیدند که چه بلایی بر سرشان نازل شد و هیچ شب دیگری نیز نفهمیدند . فقط صبحش همه می‌پرسیدند: عجب شب تاریکی بود دیشب! ما خیلی ترسیدیم! گفتیم حتما بلایی نازل می‌شود!

      در آن تاریکی آن سه نفر تاریکی گناهشان را در خاک پنهان کردند در حالی که در گورستان دلشان، آن گناه تا همیشه زنده بود...!

 

 گلستان دلتان پر نقش و نگارهای زیبا باد