سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارقه قلم
همگام با هر روز
 
 

« دنیای تاریکی‌ها»

        شانزده سالش بود. نسبت به هم سن‌و سال‌هایش، ظریفتر و ریز نقش‌تر به نظر می‌رسید. خوشکل بود و باریک و خوش‌اندام! نه لاغر که به زشتی و زردی زند که تو پر و شانه‌پهن و ریز و ظریف!

        اهل هر جا بود دختر قشنگی بود. مادرش نگذاشته‌بود تا آرزویی را با خود به آینده و فردا برد. هر چه می‌خواست برایش تهیه می‌کرد و او نیز آرزوهای بزرگ و دست‌نایافتنی نداشت!

      مادرش معلم بود و تا رسیدن او، مادر بزرگ و پدر بزرگ را سرپرستاری و تیمار می‌کرد. با آن که سنش کم بود اما پدر بزرگ و مادر بزرگ پیر و ناتوانش را به خوبی مراقبت می‌نمود و همچون مادری، آن‌ها را زیر پر و بالش می‌گرفت.

        تا آمدن مادر خانه را دسته‌ی گل می‌نمود و زندگی را برای روزی پس از خستگی مدرسه مادر، دل‌انگیز و آسوده می‌نمود.

       شانزده سالش بود که پسر دایی‌اش، در خانه‌شان را کوبید و او پس از سال‌های کودکی، حالا جوانی را می‌دید که پشت درشان، به انتظار پاسخ بله‌ی او، چشم به در و سر به دیوار است!

       یادش نمی‌آمد که از  او چیزی پرسیدند یا نه؟!

        فقط تا چشم باز کرد بر سر سفره عقد نشسته‌بود و جوانی در کنارش و به او سپرده‌بودند تا بار سوم‌« بله» را بگوید.

        پسر دایی‌اش بود اما سال‌ها بود آن‌ها را ندیده‌بود و هر کدام در شهری دور از هم زندگی می‌کردند و حالا یکباره در کنار یک سفره و در زیر یک سقف با هم گردآمده‌بودند.

       هنوز دور نوجوانی را در کوچه‌ها نزده‌بود و لذت دبیرستان را به پایان نرساند که ساز عروسی‌اش را بلند ساختند!

        باید به تهران می‌آمد و در کنار دایی و زندایی‌اش در یک خانه روزگار جدید و عمر تازه‌اش را شروع می‌کرد.

       زندگی دهانش را برای بلعیدن او تا آخر باز کرده‌بود.

      یک دنیا شادی و شوخی و طنازی و جوانی به خانه‌ای وارد شد که تا آن روز رنگ درشان را  هم ندیده‌بود چه برسد، چارچوب اتاق‌ها و نگاه‌ها را!

        یک خانه‌ی قدیمی که، تنها یک اتاقش آن‌هم فقط برای خواب شب در اختیار او بود و تمام روز را باید با فامیل نو و آشنایان کهن به سرمی‌کرد.

       مادر و پدرش از گل کمتر به او نگفته‌بودند و هرگز رنگ اخم و تندی نگاه و سردی کلامی، آزرده‌اش نساخته‌بود!

      قربان صدقه‌های مادر و نگاه‌های پر محبت پدر را بارها و بارها برای خود مرور می‌کرد و آهسته در گوشه‌ای از تاریکی شب، سر را زیر پتو می‌برد و صدا را در گلو خفه می‌کرد و بی‌نوا و فریاد، می‌گریست!

     شب‌های سرد بسیاری را تا صبح، به گریه نشست و روزهای برفی و یخی بسیاری را تا شب، به سکوت و تسلیم، سپری کرد.

     اینجا، خانه نبود! این‌جا پناهگاه و مأوای عشق و محبت نبود!

     سردخانه‌ای بود که زندگان را در آن زنده زنده به گور می‌کردند و در کفن می‌پیچیدند.

     یادگرفته‌بود، نفس نکشد و اعتراض نکند! یادگرفته‌بود که صدایش را بر بزرگی، بلند نکند و نگاهش را بر کسی تیز و تند ننماید! یاد گرفته‌بود که هرچه گفتند، چشم بگوید و سرش را از زمین برندارد! یادگرفته‌بود که همیشه به یاری دیگران و بشتابد و از دیگران هیچ توقعی نکند! و خیلی چیزهای بد دیگر یاد گرفته‌بود...!

       صبح‌ها با صدای فحش مادرشوهر و طعن و کنایه‌هایش، لرزان و رنگ پریده از جا برمی‌خاست و باید تقاص خواب شبانه‌اش را پس می‌داد!

        تمام خانه را باید تمیز می‌کرد و برق می‌انداخت و در آخر جز ناسزا و بد و بیراه چیزی عایدش نمی‌شد!

         احساس می‌کرد که در خانه‌ی تناردیه‌ها، گرفتار شده و هیچ کاری جز اطاعت و تسلیم نمی‌تواند پیش بگیرد!

        به هر چیزی دست می‌زد، حرفی سخت و عمیق می‌شنید! لحنی که تمام استخوان‌هایش را می‌پوکاند!

         تا تلویزیون روشن می‌کرد، پدر شوهرش، سریع خاموشش می‌کرد که ما تو این خونه این همه کار داریم و تو دایم به تفریح پای تلویزیونی!؟

        در یخچال را باز می‌کرد، با اخم و غرولند، صدایش می‌کردند که ببند اون وامونده رو، برفک می‌زنه! چی می‌خوای؟ به تخته بخوره اون شکمت که سیری نداره!

        باید مدام سر پا می‌بود تا از تیررس کنایه‌ها و طعنه‌ها و ناسزاها، اندکی در امان باشد! و اگر لحظه‌ای پایش به زمین می‌رسید، غوغایی می‌شد که بیا و نپرس!

       دلش فقط به شوهرش خوش بود که با وجود او این تیرها و تیزی‌ها، کمتر بود و تمام می‌شد، اما چه فایده، این لحظه‌ها آن قدر نبودند که بتواند در کنار آن، اندکی استراحت کند و آسوده خاطر باشد!

      کاش فقط همین بود!

         خانه‌ای سرشار از کثافت و آلودگی! سرشار از خباثت و پلیدی! زشتی‌هایی که او حتی نامشان را نمی‌دانست! تاریکی‌هایی که او به خواب شب ندیده‌بود و هرگز احساسشان نکرده بود!

        خواهر شوهرهایش را هر روز بر پشت یک موتور و از پشت یکنفر پایین می‌کشیدند و هر لحظه، جوانی، مشت و لگد خورده‌ از شوهرش، دم در صف کشیده‌بود!

         به چشم خودش می‌دید که چگونه پدر شوهرش برای چندر غاز پول، دخترانش را می‌فروشد و بیرون می‌فرستد ولی همه‌ی این‌ها به دور از چشم شوهر نفس بود!

          اگر « یاسا» می‌فهمید که خواهرانش چه می‌کنند، خون به پا می‌کرد!

          نفس هم جرأت نداشت چیزی بگوید! لااقل از ترس جان شوهرش! به خوبی می‌دانست که اگر یاسا بفهمد، خون و خونریزی به راه می‌اندازد و بر سر خواهران خیابانی‌اش، خود به گوشه زندان خواهدافتاد! پس زبان در کام نگه می‌داشت تا جان همسرش را حفظ کند و به خاطر این بی‌حیاها، راهی قفس نگردد!

         حیاط را جارو می‌کرد که پدر شوهرش صدایش کرد و سبدی به دستش داد و گفت:« اینو از مغازه سر کوچه پر کن»

         نفس، سبد را دید اما پولی کف دستش نگذاشت.

     - دایی، با چی خرید کنم؟!

       - دستی به پشتش زد و گفت:« برو پرش کن و بیا»

        چشمان نفس گردشده‌بود و قلبش به شدت می‌تپید. او را عملا به دزدی وادار می‌کردند تا سبد خالی را پر کند!

          نفس، برای اولین بار در زندگی‌اش، نفس را در سینه حبس کرد و سینه سپر کرد و اخم‌ها را محکم و گفت:‌« من اهل این کارها نیستم»

      - تو غلط می‌کنی! فکر کردی شوهرت پولی دست ما می‌ده!؟ عجوزه! چیزی نیاری، چیزی برای خوردن هم نداریم!

      سر سفره، نگاه‌های همه‌شان به نفس تند و گره‌دار بود! دست به سفره نبرده، دستانش، زنجیر شد و راه گلویش بند آمد! انگار معده‌اش خشک خشک شده‌بود و هیچ میلی به غذا نداشت!

         به خاطر شوهرش سر سفره نشست و با قاشق هی برنج‌ها را زیر و رو کرد!

      یاسا برگشت و گفت: « چرا نمی‌خوری»؟

       هنوز آمد دهانش را باز کند و بگوید سیرم که ناگهان مادر شوهرش، لقمه در گلو تپانده و گفت: این ماشا الله خوب می‌خورد! چیزی نشده یه بشقاب غذا خورده!

       آب گلویش را به زور قورت داد و انگار ده من غذا در گلویش گیر کرده، از جا برخاست و به آشپرخانه رفت.

       جرأت نمی‌کرد به یاسا چیزی بگوید. از همه‌شان می‌ترسید و هنوز بچه بود! حتی نمی‌فهمید که با او چه می‌کنند!

       هفت سال تمام با زجر و سختی و توهین و تهدید روزگار به سر برد و هیچ نگفت!

     هفده ساله بود که پسرش به دنیا آمد.

           با این که خود خیلی نحیف و ریزه میزه بود اما پسرش بسیار تپول و بزرگ به دنیا آمد.

             او را که بغل می‌کرد، دیده نمی‌شد.

            تازه وارد کوچک، رنجش را کم نکرد بیشتر نیز نمود. او توان دفاع از خودش را نداشت و حالا باید سایه سر این نوزاد کوچک نیز می‌بود.

          از این که فرزندش را باید در چنین خانه‌ای و با چنین آدم‌هایی بزرگ کند، رنج می‌کشد و می‌سوخت اما هیچ کاری نمی‌توانست بکند!

          هر چه شوهرش درمی‌آورد باید قران به قرانش را به آن‌ها تحویل می‌داد و همیشه ناله‌شان بلند بود که خرجی نداریم و درآمد کم است!

           هرگز چند اسکناس را با هم احساس نکرده‌بود و در دست نگرفته‌بود.

      اگر چیزی می‌خواست باید با التماس و خواهش  و با خجالت از مادرشوهرش، طلب می‌کرد و همیشه هم با دعوا و سر و صدا می‌راندنش!

      شوهرش، خواهرش را با یک پسر سوار موتور دیده‌بود و به جای آن که خواهره را له و خرد نماید، شیشه نوشابه را شکسته‌بود و بر سر پسره زده‌بود و حالا بیا کلانتری و دادگاه و برو و  بیا!

      با ضمانت یکی از همسایگان  و وثیقه او شوهرش آزاد شد ولی نفس خوب می‌دانست که این آخر کار نیست!

       مادر شوهرش سراسیمه پیشش آمد و گفت:‌« راحله می‌خواهد برود بیرون. تو باهاش برو که جایی نرود. اگر یاسا این دفعه بفهمد، سر بر تن این دختر نمی‌گذارد»

         نفس در حالی که پسر بچه تپولویش را بغل کرده‌بود به دنبال راحله به راه افتاد.

        سوار ماشین شدند تا با راحله به خانه‌ی دوستش بروند و امانتی که راحله می‌خواست را بگیرند.

        راحله سوار ماشین، حال و احوالش برگشت.

        نفس یک آن برگشت و گفت: کجا میریم؟

          نگاهش به بیرون ماشین و خیابان و آسمان، خیره بود و جواب نمی‌داد.

       نفس از نگاهش فهمید که تو حال خودش نیست.

       مسیر طولانی را طی کردند و به ساختمان‌های بلند بدون سکنه رسیدند.

          خیابان‌هایی خالی و کوچه‌هایی، بی‌پرنده!

        صدای نفس هیچ زنده‌ای به گوش نمی‌رسید.

      یک بیابان خالی که وسطش چندین ساختمان بلند مسکونی ساخته بودند و به زور می‌توانستی حتی تک و توک کارگری و عمله‌ای پیدا کنی! چه برسد به سکنه و آدمی!

        نفس، بی‌نفس بود و ترسیده!

         - این‌جا کجاست؟

       - خونه‌ی دوستم. اوناهاش...

          به ساختمانی نیمه ساز نزدیک شدند. راحله در آهنی بزرگ را با کلید کوبید.

        جوانی قوی هیکل و درشت در را باز کرد.

           راحله پا به خانه گذاشت و نفس با فاصله از عقب به دنبال او.

            یک واحد آپارتمان که چند اتاق داشت.

          همان دم در نفس ایستاد و کودکش را توی بغل جابه جا کرد و محکم‌تر گرفت.

          نگاهش به ته خانه گیر کرد.

        چند جوان این ور و آن ور پرسه می‌زدند.

        راحله جلو رفت و با آن‌ها دست داد.

           یکی از همان جوان‌های غول‌پیکر و صدا کلفت، نفس را صدا زد و گفت:‌« بفرما تو، دم در بده»

           نفس، تا نگاه مرد به خودش را دید و صدایش را شنید، به سرعت برگشت ... و پا به فرار گذاشت.

        فرهاد ،سنگین بود و درشت! اما در آن لحظه، نفس این سنگینی و درشتی را احساس نمی‌کرد!

        به سرعت به سمت در دوید و کوچه‌ها و خیابان‌های نا‌آشنا را زیر پا می‌گذاشت.

      نه ماشینی و نه آدمی که به فریادش برسند.

       فقط می‌دوید به کجا؟ خودش هم نمی‌دانست!

       آدم‌هایی را که به دنبالش می‌دویدند را به خوبی احساس می‌کرد و صدایشان را می‌شنید!

          می‌دانست که اگر بایستد، باید خودش را پشت سر بگذارد و زیر پا! برای همین یک نفس و بی‌صدا و تند می‌دوید.

          به سر اتوبان که رسید و صدای وژ وژ ماشین‌ها را شنید، اندکی آرامتر شد و ترسش فرو نشست و گونه‌هایش خیس اشک شد!

           راحله از دور خودش را به او رساند.

            تمام مدت به خودش فحش می‌داد و از نفس می‌خواست تا به یاسا چیزی نگوید.

          نفس، فرهاد را محکم توی بغل می‌فشرد و نفس نفس می‌زد و حتی نگاهش را به سمت راحله نمی‌کرد که ببیند چه می‌گوید!

        راحله به زور دست‌‌های نفس را می‌کشید و به صورتش می‌کوبید و خواهش می‌کرد، چیزی به یاسا نگوید!

         نفس، با خود فکر می‌کرد که در چنین خانواده‌ای، شوهر او چگونه سلامت و سالم در رفته و مانند این‌ها نیست!؟

        بارها از یاسا شنیده‌بود که از ده سالگی پدرش او را به سرکار فرستاده‌بود و هیچ وقت هیچ پولی از این زحمت‌کشی و کارها نصیبش نشده‌بود و چیزی به خودندیده‌بود<

      شاید همین باعث شده‌بود تا یاسا از محیط همچین خانواده‌ای به دور بماند و به سلامت باشد!

        به خانه رسیدند.

         نفس رنگ و رو پریده و ساکت، اما غضبناک و خشم‌آلود به اتاق رفت و در را بست.

          لحظاتی نگذشته‌بود که راحله و مادرش به اتاق آمدند.

       اولین باری بود که مادرشوهرش، با ترس و لرز از او چیزی می‌خواست.

         به نفس گفت:‌« چیزی به یاسا نگی که تو را هم خواهد کشت! صدایش را درنیاوری من خودم حساب این شلیته را می‌رسم! مبادا به یاسا چیزی بگی و گرنه بلوا می‌کند! شتر دیدی، ندیدی! این خودش هم پشیمان است. اگر یاسا بفهمد، تو نیز پایت گیر است!!

       نفس می‌دانست که این‌ها حتی حاضرند به او تهمت هم بزنند و برایشان کار سخت و عجیبی نبود و تا او بیاید و ثابت کند، جانش در تن نخواهدبود.

          زبان در کام کشید و نفس نزد.

           اما به یاسا التماس کرد تا خانه‌شان را جدا کنند حتی شده در بدتر از این موقعیت!

        آن قدر برای یاسا گریست و التماس کرد تا بالاخره یاسا، یک اتاق در یک زیرزمین برایش اجاره کرد و نفس را از زندان نجات داد!

        آن زیرزمین نمبو و تاریک، برای نفس، آسمانی از آزادی و رهایی بود که می‌توانست از میان آن همه تاریکی و سیاهی، خلاص شود و بوی انسانیت و آرامش را به همراه پسر کوچکش، احساس نماید!

          هر چند سایه‌ی سخت و زبر خانواده همسرش از سرش کم نشد ولی لااقل از همیشگی و هر لحظه و ثانیه‌شان، به دور شد و برای ساعت‌ها و لحظه‌هایی، به دور از آن‌ها، به خود برگشت!




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 93 مهر 22 :: 5:5 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

درباره وبلاگ
خدا را شکر می‌کنم که هر چه از او خواستم به من زیباترش را هدیه داد!
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 81
بازدید دیروز: 74
کل بازدیدها: 159633