سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارقه قلم
همگام با هر روز
 
 

« دفن شبانه.....!»


     تاریکی محض بر کوه و صحرا و باغ‌ها، چنگ می‌زد! کوه‌ها در زیر این همه تاریکی، محو .و ناپدید بود!

      چشمان ماه، از پشت ابرها، آهسته و خواب‌آلود زمین و زمان را می‌نگریست. ستاره‌ها، به خواب رفته‌بودند و روشنایی‌شان را پشت ابرها، به بازی گرفته‌بودند و زمین را در ظلمت و تاریکی، تنها گذاشته‌بودند!

       صدای باد در بین شاخ و برگ درختان، چنان در آن تاریکی ،هولناک و هراس برانگیز خود را نشان می‌داد که درندگان شب نیز از ترس لانه‌ها را ترک نمی‌کردند و در انتظار سوسوی نوری، چشم به آسمان دوخته‌بودند!

       ستاره‌ای نبود تا از پایین، شاخه‌ها به سویش نشانه روند و کوه‌ها در پرتواش، قدرت‌نمایی کند!

       باغ‌ها یکی یکی در آغوش هم خزیده‌بودند و از ترس میان کوه‌ها، نفس نمی‌کشیدند!

         صدای زوزه شغال‌ها ، کوه را می‌لرزاند و باغ را به سکوت ترس فرو می‌برد!

         ابرها، سیاه سیاه بودند و از آسمان، آبی بودنی دیده نمی‌شد! انگار نه انگار شب است! گویی قیامت است که چنین تاریکی بر زمین و آسمان، چنگ فشرده‌است و آن را در بین ناخن‌ها بلند و وحشی‌اش، فروکشانده!

            چشم چشم را نمی‌دید و سنگ، سنگ را حس نمی‌کرد!

           همه چیز نه از خستگی، که از تاریکی‌ غلیظ آن شب، از ترس، به گوشه‌ای خزیده‌بود و خود را به خواب زده‌بود! اما صدای تپش‌های ترس از گوشه گوشه‌ی روستا شنیده‌می‌شد!

        می‌ترسیدند، ستاره‌ها در این سکوت و تاریکی، عزم فروافتادن به زمین را داشته‌باشند و کوه‌ها، اراده‌ برخاستن و رفتن و زمین در رصد باز شدن و فروکشیدن تمامی هستی!

       صدای یک نفر چراغ به دست شنیده‌می‌شد که به دیگری می‌گفت:« عجب شب تاریکی! به عمرم همچین ظلمتی را به یاد ندارم! انگار خدا با ما قهر کرده! آسمان، پشتش را به ما کرده‌است! این چراغ هم در این تاریکی ، سویی ندارد! ترس دل آدم را پر می‌کند! قبل از آن که بلایی نازل شود به خانه برویم....»

          صدای درها و پنجره‌هایی که به روی آسمان و ستاره‌ها بسته‌شدند، یکی یکی شنیده‌می‌شد!

             گویی همه می‌ترسیدند به تاریک آسمان و زمین آن شب، بنگرند و خود را از نگاه سرد آسمان و ستاره‌ها، پنهان می‌کردند تا عذاب بر آن‌ها نازل نگردد!

          شلاق سرد باد و تاریکی در کوچه‌ها، جولان می‌داد و صدای هیچ نفسی در کوچه‌ها، جز شیحه‌ی دردناک باد، شنیده‌نمی‌شد!

         این شب، شب نبود! شب را ستاره‌ها و ماه، پاسبان بودند و این شب، ستاره و ماهی، دیده‌نمی‌شد! هر چه بود، سیاهی بود و تاریکی و سکوت ترسناک کوه و کمر!

        همه به خانه‌ها پناه برده‌بودند و در زیر نور چراغ‌ها و گردسوزهای خود، شب را روشنی می‌آموختند و ترس را گریز!

           پاسی از شب گذشته‌بود و مردم در خوابی عمیق، صبحی روشن را ، در رؤیا می‌پروراندند . چشمانشان را نمی‌گشودند تا تاریکی را احساس نکنند و در ترسش بی‌خواب نگردند!

          در این میان، صدای گام‌هایی آهسته و بی‌صدا، که کوچه‌ها را به قصد باغ، زیر پا می‌گذاشت، به گوش می‌رسید! به گوش زمین می‌رسید و گرنه از پس درهای بسته و پنجره‌های خفه، کسی صدایی جز هوهوی باد و حق حق مرغ حق را نمی‌شنید.

          صدایی آهسته و لرزان، به دیگری دستور می‌داد که تندتر باشند و بی‌صداتر!

          سه سایه‌ی سیاه در آن شب تار، سر در پیش و بی‌صدا، به پیش می‌رفت.

          کوچه‌های ده را درنوردیدند و به ابتدای باغ‌ها و کوه‌هایی که آن‌ها را در میان گرفته‌بود رسیدند.

           سایه‌ها یکی از آن زنی بود که چادر به دورش پیچیده‌بود و زیر بغل تاه داده، تندتر از دو سایه‌ی دو مرد دیگر در جلو می‌رفت و هر از گاهی آرام برمی‌گشت و آن دو را می‌نگریست تا از بودنشان مطمئن گردد!

        سایه‌ی زنی که کمرش به جلو خم بود و به شتاب راه می‌رفت و آن دو سایه‌ی دیگر جرأت جلو زدن از او را نداشتند.

         در بغل سایه‌ی دوم بقچه‌ای بود و محکم زیر بغل زده‌بود و به شتاب در پی زن می‌رفت!

         و سایه‌ی خموده‌ی بعدی که سر در پیش و غوز کرده، با فاصله و احتیاط از پی آن دو میخزید!

          کمی که از روستا دور شدند و سایه و صدایشان، محو گردید، زن برگشت و گفت: چراغ را روشن کن، زمین می‌خورم!

        مرد دوم، با دستی لرزان و نگاهی مضطرب، چراغ را روشن کرد.

        چهره‌اش در زیر چراغ، زرد می‌زد و زار ! بیشتر از آن چه سنش بود نشان می‌داد! گویی گرد پیری بر صورتش پاشیده‌بودند!

      چراغ را به زن داد و زن با تندی، چراغ را از او گرفت و از دستش کشید و فراسوی راه داشت تا جلوی پاهایشان دیده‌شود!

        ترس تاریکی این سه را در خود نپیچانده‌بود و ترسی بزرگ‌تر از این ظلمت شبانه، بر جان و جسمشان، چنگ زده‌بود که این چنین ترس این شب تار را احساس نمی‌کردند!

         هر سه بی صدا در پی هم می‌رفتند هیچ یک حرفی نمی‌زد! فقط انگار زن با خود و در درون چیزی بگوید و خود را بجود، هر از گاهی زیر لب چیزی با خود نجوا می‌کرد و سرش را هی تکان می‌داد و در خود فرومی‌رفت!

      در روشنایی چراغ، چهره زن درهم و پژمرده بود و غمی سترگ و ترسی بزرگ ، او را به هم به درمی‌کرد!

    معلوم بود زن پخته و با تجربه‌ایست ولی اکنون با آن همه تجربه و پختگی، میان تاریکی شب و تاریکی اندیشه‌اش، به درستی نمی‌تواند، فکر کند و تصمیم بگیرد.

         از هولناکی درختان تاریک و برگ‌های خشنش گذشتند و در لابه لای کوه بزرگ و باهیبت شبانه، به باغی رسیدند.

         زن، چادرش را دور کمرش گره داد و شالش را جلوتر کشید.

        محکم و ناراحت بر زمین پا می‌گذاشت و قدم از قدم برمی‌داشت.

        آن دو نیز در پی‌اش، دوان می‌آمدند.

     برگشت و به مرد دوم، با تشر گفت: « همان دم باغ بایست تا کسی نیاید»

       مرد همان‌جا میخ‌کوب ایستاد.

       به وسط باغ و کنار جویی رسید.

       بر زمین نشست و بیلچه کوچکی را از زیر چادرش درآورد.

        برگشت و به مرد دوم گفت:‌« بیا مادر، شال را بده به من‌ و اشاره کرد به مقابلش و گفت: اینجا را بکن»

         مرد جوان، شال را آرام بر زمین کنار مادر نهاد و بر سر زانو نشست تا زمین را بکند.

           ماه خواب‌برده، چشمانش گشاد شد! از آن بالا تیزی نگاهش را به باغ دوخت!

          ابر را با ترس و دلهره، کنار زد و خیره و متعجب، جلو خزید تا زمین را بهتر ببیند!

        کوه، سنگ‌هایش را محکم در سینه فشرد و پاهایش را در زمین زنجیر ساخت و آسمان دستش را روی شانه‌ی کوه نهاد تا شاهد شهادت باغ گردد!

        درختان، باد را رها کردند و میوه‌هایشان را بر شاخه‌ها، پیچک زدند تا صدایی برنخیزد و به تماشای انسان بنشینند!

        همه‌چیز، چهار چشمی، آن سه تا را می‌نگریست!

        چشمان ماه به دستان جوان و زن خیره بود!

         جوان با بیلچه به سختی زمین را می‌کند. نگاهش از زمین بلند نمی‌شد و عرق در آن سوز سرما، برچهره‌اش، جاری بود! تند تند زمین را می‌کند و زن با دستانش خاک‌ها را کنار می‌زد!

        زن به خود می‌لرزید و تنش نه از سرما که از ترسی‌ عمیق، می‌لرزید. زبانش به لکنت افتاده‌بود و مدام می‌خواست تا تندتر زمین را بکند!

       مرد دوم سر باغ کمر خم و خاموش ایستاده‌بود. یک نگاهش به راه و یک نگاهش به زن و پسرش بود.

       مدام این پا آن پا می‌کرد و دست‌هایش را در هم می‌فشرد و هی جلو و عقب می‌رفت!

          ماه چند ستاره را صدا زد تا راه‌دیدش را روشن‌تر کنند!

           چشمان ماه گشاد شده‌بود و تیز تا ببیند این سه نفر چه خواهند‌کرد؟!

          گودالی نه چندان بزرگ کندند.

          مرد جوان کنار مادر روی زمین، چمباتمه زد و عقب‌تر از مادر روی خاک باغ نشست.

         زن با ترس و لرز و اشک، بقچه را برداشت.

        گره از بقچه باز کرد و آهسته ولرزان، پارچه را کنار داد!

         همین که پارچه را کنار زد، باغ و درختان، با هم فریاد کشیدند! کوه، سرش را زیر سنگ‌هایش، پنهان کرد! و ماه، فروغش را فروخورد!

        کوه و صحرا و باغ، یک‌صدا فریاد شد و شیون!

        زن بی‌صدا و سیل‌وار گریست! بر سرش می‌کوبید و اشک می‌ریخت!

        مرد همان‌ اول باغ بر زمین نشست و سرش را در تل خاک ورودی باغ فروبرد!

        جوان، پشت سر مادرش، بغضش را در سینه فرومی‌خورد و اشک می‌ریخت!

       جسد کوچک نوزادی را زن از میان شال بیرون آورد و در سینه فشرد و بر تن برهنه‌ کودک، گریست!

      - آخر گناه تو چه بود؟! .... گناه تو چه بود عزیزم!..... چه بود...!

            صدای زن به هق هق بلند شد! نوزاد را محکم در آغوش گرفته‌بود و رهایش نمی‌کرد و مثل ابر بهار بر نوزاد می‌گریست!

       - گناه من چه بود ...!

         خدایا، چرا من؟! ..... من که دستم جز به سجاده تو به چیزی دراز نشده‌بود! چرا من...؟!

         جوان، دست مادرش را گرفت و گفت: « مادر، زود باش تا کسی نیامده! شما تقصیری نداری! این بی‌آبرو، چنین گناهی را رقم‌زده! شما چرا خود را می‌رنجانی!؟»

         با این که خود بیشتر از همه می‌لرزید، نوزاد را از آغوش مادر گرفت و در دل خاک نهاد.

        آه..! ماه از آن بالا، افتاد و ستاره‌ها، نورشان، پرید!

        باد از ترس به آسمان پناه برد و کوه، سرنهاد تا فرار کند! درختان، ریشه‌هایشان را از خاک برمی‌کندند و خاک را به این نگون‌ساری، تنها می‌گذاشتند!

         زن با نعره‌ای بلند و خشم‌آلود مرد را صدا کرد و گفت:« بیا دیوٍث، لااقل روی فرزندت را خودت بپوشان»

       مرد با ترس و پاورچین پاورچین جلو آمد. روی خاک نشست و خاک‌ها را به روی نوزاد می‌ریخت. به هیچ چیز نمی‌نگریست و هیچ صدایی نمی‌شنید! خردتر از آن بود که بشود خردش کرد! ریزتر و له‌تر از آنی بود که بشود، آسیابش نمود!

       زن همین طور اشک می‌ریخت و در های و هوی گریه‌اش به مرد دشنام می‌داد...

       - خاک بر سرت! آن دختر بیچاره و ساده‌لوح به قصد کار و امرار معاش به خانه‌ی تو پناه آورده بود و تو بوالهوس چشم‌چران، حرمت زن و بچه‌ات را نگه نداشتی و بی‌ناموسی کردی! خدا لعنتت کند که ما را نیز در این گناه، شریک نمودی و روسیاه درگاه خدا گرداندی!

      - مرد دم برآورد و آمد بگوید: « خاله...»

         که دهانش را زن دوخت و گفت:« اسم مرا دیگر نمی‌آوری! من در این ده نام و نشانی داشتم و تو لکه‌ی سیاه، بی‌آبرویم کردی!

        از جایش برخاست و چادرش را از دور کمرش باز کرد و صورت و اشک‌هایش را با چادرش پاک نمود.

        شب از نیمه گذشته‌بود و این سه در میان کوه و زمین و آسمان، به درد تاریکی خود، پیچیده‌بودند!

        زن، دولا دولا و تاه خورده از باغ بیرون آمد. به آسمان و کوه نگریست و دوباره به پهنای صورتش اشک ریخت!

        جلو می‌آمد و اشک می‌ریخت و بر سرمی‌زد! صورتش را به ناخن‌هایش می‌درید و خون می‌گریست!

        پسر و آن مرد نیز در پی‌اش، مچاله و غمگین می‌آمدند!

      گویی درد گناه دیگری بر پشت او گذاشته‌شده‌بود!

       در خاطرش، سقط آن بچه که جان در تن داشت برایش دشوار و سخت بود!

        احساس می‌کرد تمامی حجی را که پای پیاده به جا آورده‌بود به زیر پا گذاشته‌بود و لگدمال کرده‌بود!

         نوزاد زنده بود و جان داشت و آن‌ها مرتکب قتل نفس شده‌بودند!

         تمام راه زن بر سر کوفت و بر سینه و بر خاک می‌نشست و در خاک می‌غلطید!

      لحظه به لحظه گناه برایش، تکرار می‌شد و نزدیک و نزدیک‌تر می‌آمد و قلب زن را می‌درید و می‌بلعید!

        پاهایش تاب رفتن نداشت و بر زمین کشیده‌می‌شد.

           بر زمین افتاد و از فرط گریه تاب برخاستن نداشت!  

         پسرش جلو دوید و مادر را به پشت گرفت و زن دردمند را به خانه برد!

        آن شب مردم ده نفهمیدند که چه بلایی بر سرشان نازل شد و هیچ شب دیگری نیز نفهمیدند . فقط صبحش همه می‌پرسیدند: عجب شب تاریکی بود دیشب! ما خیلی ترسیدیم! گفتیم حتما بلایی نازل می‌شود!

      در آن تاریکی آن سه نفر تاریکی گناهشان را در خاک پنهان کردند در حالی که در گورستان دلشان، آن گناه تا همیشه زنده بود...!

 

 گلستان دلتان پر نقش و نگارهای زیبا باد






موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : جمعه 93 مهر 18 :: 10:11 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

درباره وبلاگ
خدا را شکر می‌کنم که هر چه از او خواستم به من زیباترش را هدیه داد!
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 68
بازدید دیروز: 74
کل بازدیدها: 159620