« وضو میگیرم»
وضومیگیرم وقتی میخواهم در شانهی قبله، دلم، شانه زنم!
وضو میگیرم وقتی میخواهم
در حریم وحی، از نزول معجزه بر زبان رانم!
و به ترنم جاننوازش، جان سپارم!
وضو میگیرم وقتی میخواهم بنویسم
تا مصداق آیهی « واحلل عقدة من لسانی، یفقهوا قولی» گردم!
و کلامی را به ناحقی، پایمال
و قلبی را به ضربی، ناکار
و ذهنی را به اندیشهای، مبهم نسازم!
وضو میگیرم
تا خو بگیرم به نمک خوردن، نمکدان نشکستن
و لبخند سرخی که شریک شادیم گشته،
به گل نکشاندن
و دست یاریای که به سویم قد برافراشته
کوتاه نسازم
و مِهری که به یادم سر تسلیم فرودآورده،
به سردی سر نبُرم!
و اشکی را که به دردم هق هق میزند
در آغوش گیرم، شانهاش گردم!
و به کبوترانی که
شادی نامهی سر به مُهر آرند
دانه پاشم!
و به چشمی که دستش به سویم
بحری است بیکران
عرصه تنگ نسازم
گردابش نگردم!
وضو میگیرم
تا چوب دار تهمت برپا ندارم
و سر بیگناهی، بیدلیل
بر دار بالا نبرم
و به گذشت، بگذرم از گریبان گنهکاری!
وضو میگیرم تا خدا را شاهد بینم
و اسب نتازم در بیابان خشک و بیدار و درخت دوریاش
و در فراقش، شوره به شنزار نزایم
و سنگ به سنگسار نزنم!
وضو میگیرم
تا نعره را در نطفه خفه سازم
و حلقه چشم بر خشم
تنگ دارم و به لبخندی آب بر آتش ریزم!
وضو میگیرم
تا در مسجد به دیگران آه نزنم
فحش ندهم و
جز زندگی بر زندگان
و بخشش بر رفتگان
و هدایت بازماندگان
آرزو نکنم!
وضو میگیرم
تا در میان این همه دود و غبار
گم نشوم و دست غبار گرفتههای مسموم را به دست گیرم
به منزل رسانم
وضو میگیرم
تا نگاه مادرم را پر مهر سازم
و خاک پدرم را به دشت آمرزش
و بشنوم صدای آشنای دور
صدای گریهی خندهای در حضور
و صدای سرخی سیلی همسایه از حیا
و صدای درد جمعی تنها
و قریبی در غربت
و صدای آه ستمدیدهای در خلوت شب
وضو میگیرم
تا گریه سر گیرم
بر تمامی بغضهای ناشکفته
و گرههای گیر در رگها
وضو میگیرم
تا بگویم از زخمی عمیق در سینهها
که در پستوی هراس و ترس، انباری شده
پنهان گشته و خاموش، به کنجی زیر خاکستر نشستهاست!
وضو میگیرم
تا برخیزم
چادر به سر کنم و حق پایمال شدهای رنجور و مهجور باز ستانم
و خستگی رنج از تنش بتکانم
و گریبان جدال از دستها رها سازم!
وضو میگیرم
تا دور شوم
از تمامی دوریها، دودها، سیاهیها
تبرها و نیزهها
از بیدار باش هوس، کینه، بغض، خشم
از خودخواهی نفس و اسیری دل به بیگانه
وضو میگیرم
تا در کلاس درس
یادم بماند
چهرههایی که بیگناه و معصوم
چشم در چشمم جاری دارند
بندگانند نه بردگانم!
که به لبخندی دوباره
خواب شیرین را بر بالشت تنها گذاشته
به کلاس پناه آوردهاند
شاید این تنها نگاه بارانیای باشد که بر آنها ابر گردیده
وضو میگیرم
تا خدا
یادش برود که از یادش بردهام
و یادآورم شود که یادش یاریگر هر فراز و فرودم است
و وضو میگیرم
و گناه میکنم
چرا که یقین دارم
راهش سنگسار خواهدشد!
وضو میگیرم
تا سجده شگر به جا آرم!