شکرانه قسمت ششم
صنوبر فکرهایش را کردهبود. پیه تمام چیزها را به تن مالید و دل به دریا زد تا حقیقت سر به مُهری را که در دل خود نهفته داشت به فرزاد بگوید. باید از شر این آشوب مزاحم و آشفته خلاص میشد و خود را نجات میداد.
قیافه صنوبر روز به روز به زنان حامله شبیهتر میشد و ویارش، سختتر و سختتر! با شرایط و اوضاعی که داشت، نمیتوانست مثل قبل به سرکار برود و این باعث میشد تا زندگی بر او و موجود کوچکی که در دلش، نهفتهبود، سختتر و مشقتبارتر گردد!
اگر کمک هر از گاه همسایهها نبود، صنوبر روزگار خوشی را سپری نمیکرد و اوضاع برایش، رنجآورتر میشد!
بلاخره فرزاد سر و کلهاش پیدا شد.
صنوبر از این رفت و آمد نامهربان فرزاد، ناراحت و دلگیر بود. احساس میکرد که از او سواستفاده میشود و فقط برای پر کردن لحظههای خالی و مستانه خود به او پناه میآورد! اما ناچار بود لب به دندان بگیرد و حرف در دل سرکوب نماید و سکوت اختیار کند! میترسید شرایط از اینی که هست برایش، دشوارتر وسختتر گردد!
این دست و آن دست کرد! حرف را به گلو آورد و قورت داد! صدبار در ذهنش کلمات را دور داد و نگفت! دور اتاق دور داد و نشست و برخاست، ولی نتوانست حرفش را به زبان بیاورد!
فرزاد ساعتی بود و برخاست و پنج تومان لب تاقچه گذاشت که برود.
اگر میرفت تا دفعه بعد شاید صنوبر، پنج ماهه میشد و باید تا آن روز، مدام حرص میخورد و فکر و خیال میکرد، این شد که دلش را محکم کرد و ارادهاش را استوار ساخت و در یک لحظه تصمیمش را اجرا کرد.
کفت:« یه چند لحظه صبر کن و نرو کار مهمی باهات دارم!»
فرزاد از لحن محکم و قاطع صنوبر همانجا ایستاد و گفت:« بگو، میشنوم»
صنوبر گفت:« بشین حرف مهمی باهات دارم»
فرزاد نشست و چشم به دهان صنوبر دوخت تا حرف مهم صنوبر را بشنود.
صنوبر مِنمِنی کرد و بعد، چشم در چشم فرزاد دوخت تا ترس را در نگاهش بکشد و حرفش را بگوید و بلاخره بر خود غالب شد و گفت:« من حاملهام! چهارماهمه ! »
فرزاد خشکش زدهبود! سر جایش، مات و مبهوت ماندهبود! دهانش باز نمیشد تا چیزی بگوید! جابه جا شد و چهارزانو، به پشتی محکم تکیه داد! انگار وزن خودش را نمیتوانست تحمل کند و باید به جایی تکیه میداد تا وزنش را بر آن سوارمیکرد تا بر زمین نیفتد!
ماندهبود که چه بگوید؟ اصلا باید چه میگفت؟ خون خونش را میخورد! به حدی ناراحت و غمگین شدهبود که نای حرف زدن نداشت! هرچه صنوبر در دلش، عروسی بود، در نگاه و فکر فرزاد، غصه بود و ماتم! حالا چه باید میکرد!
با ناراحتی و سر در پیش، به صنوبر گفت:« تو که گفتی من حامله نمیشوم! چطور شد! مگه قرار نشد که مراقب باشی و نگذاری همچین مشکلی پیش بیاد؟»
از حرفها و نگاههای پر درد فرزاد، دل خوشحال و شاد صنوبر، در هم پیچید! غصه روی دلش نشست و شادی تازه آمدهاش، به اندوه نشست! توقع نداشت که با استقبال گرم فرزاد رو به رو شود ولی فکر هم نمیکرد که با همچین ناراحتی و اندوهی مورد استقبال قرار گیرد!
فرزاد زانوی غم بغل گرفت و برای مدتی نتوانست از جایش بلند شود! فکرش به دور دستها رفت! اگر این راز آشکار میشد، برای او پیامد خوبی نداشت! و تمام حیثیت و آبروی حاجآقای بازاری مشهد، زیر سؤال میرفت!
صنوبر، از نگاه و سکوت پر درد فرزاد، دلگیر و ناراحت بود! فضای خانهاش را سرمای دلمرده و پریشان اندیشه فرزاد، پر کردهبود و دوست داشت تا این لحظهها، زودتر پایان پذیرد و فرزاد خانه پر از شادی و امید او را ترک کند و بیش از این شور شادیاش را کور نسازد!
فرزاد پس از ساعتی سکوت و ناراحتی، برخاست. رو به صنوبر کرد و گفت:« تو کار اشتباهی کردی، نباید این طور میشد! میدونی اگر خبر به گوش خانواده من برسه، چه پیش خواهداومد؟ من تو چه مخمصهای میافتم!»
و بدون خداحافظی خانه صنوبر را ترک کرد.
صنوبر روزگار سختی را پیش رو میدید! ولی وقتی به نوزاد درون شکش فکر میکرد، همه چیز را روشن و زیبا میدید! این نوزاد پایان تنهاییهای پر رنج صنوبر بود! او که نه از زندگی اولش شانسی آوردهبود و نه حالا در این زندگی مخفیانه و پنهانی! تنها امیدش به موجودی بود که به زودی به خانه او پا میگذاشت و شبهای تار و خلوت او را پر از صدای پاکی و وفاداری میکرد! تمام حرفها و نگاهها را به خاطر این مژده در راه، به خود میخرید و همه سختیهایش را به جان میپذیرفت!
روزگار بر این زن حامله، سخت، تنگ و خسیس شدهبود! چیزی برای خوردن و پولی برای خریدن نداشت. هر چه در خانه داشت را میفروخت تا لقمهای اندک به دهان برساند و طفل در شکمش را سیر نماید.
برای این که همسایه از وضع بد او خبردار نشود، سیر نخودی میخرید و با آب روی چراغ میگذاشت تا بویش برخیزد و همسایه فکر کند که او آبگوشت میپزد و ظهر همان نخود را میکوبید و در آن نان تلیت میکرد و میخورد.
صنوبر سختی کشیدهبود و از این رنجها، خیلی آزرده نمیشد! طعم خوش راحتی را به آسانی به دست نیاوردهبود و حالا خدا را شاکر بود که به او مهر ورزیده و دامنش را سبز گردانیدهاست! او لحظههای سرد و تاریک خیابان و گوشه حرم را از یاد نبردهبود و حالا شکرانه تمام لحظههایی که سقفی بر بالای سرش بر پا بود و میتوانست بدون ترس، ساعتی را در آسایش باشد را، قدر میدانست! از این که خدا به او این همه محبت داشته و بعد از سالها نوای کودکی را برایش، ساز میزد، شاکر بود و به شکرانه آن، لب از شکایت روزگار میبست! خوب میدانست که شکر نعمت، نعمتش افزون کند! و همیشه شکرگزار بود!
در این میان فرشاد برادر فرزاد، هر از گاهی، کیسه برنجی، گوشت یا مرغی برای صنوبر میآورد و هوای صنوبر را داشت! مدام هم سفارش میکرد که کم و کاستی نداشتهباشد!
با این جهت، یک ترس در وجودش مدام، دور میزد! یک ترس نمیگذاشت که آسوده، سر برزمین گذارد! و آن ترس این بود که مبادا فرزاد، کودک را از او بگیرد و شادیاش را به اشک، پیوند زند!
فرزاد به صنوبر پیشنهاد داد که منباب کمک به مهشاد، زن اولش، به خانه او بیاید و این طوری هم سر پناهی داشتهباشد هم کودکش در خانه خودش بزرگ شود.
صنوبر برای کمک به مهشاد خانم، به خانه فرزاد میرفت. دختر کوچک فرزاد دوساله بود و صنوبر هفت ماهه!
نه ماه سخت و پر ویار صنوبر به پایان رسید و بلاخره صبح امیدش، با صدای گریه دختری کوچک، روشن و نورانی شد!
با این که همه میگفتند، پسری دارد و امیدوار بودند تا فرزند پسری به دنیا آورد، اما صنوبر دختر سفید و تپولی به دنیا آورد! دختری که قدمش برای مادرش، پر از خیر و برکت بود و شادی گمشده را به خانه او برگرداند!
دخترش را نذر حضرت معصومه کردهبود و نیت کردهبود اگر دختری داشتهباشد، نامش را معصومه بگذارد. اما فرزاد مخالفت کرد و گفت:« توی فامیل نزدیک معصومه داریم و اسم دیگری انتخاب کن»
صنوبر به یاد سالهایی که در آرزوی این کودک بود و انتظارش را میکشید، اسمش را آرزو گذاشت. و چون فرزاد سید بود، همیشه آرزو را بیبیجان، صدا میکرد و برای دختر کوچکش، احترام و ارزش بسیاری قایل بود!
با به دنیا آمدن آرزو، صنوبر گویی پشتوانه و دژی محکم پیدا کردهبود. برایش دیگر دیر آمدن و خرجی ندادن فرزاد، مهم نبود. به هر سختی بود زندگی را میگذراند.
هر چه دوست وآشنا برای آرزو هدیه آوردهبودند را از سر ناچاری میبرد و میفروخت تا اندک خوراک و پوشاکی تهیهکند.
آرزو را برای چند ساعتی پیش همسایهها میگذاشت و به سرکار گذشتهاش میرفت. گاهی نیز به خانه فرزاد میرفت و کمک آنها میکرد.
آرزو چهار ساله بود که شوهر خاله سما برای صنوبر در هتلی کار پیداکرد. این کار زندگی صنوبر را آرامتر و آسودهتر نمود. حداقل به لحاظ خوراکی و غذایی، در مضیقه نبودند.
صنوبر ناچار بود، آرزو را از صبح نزد همسایه بگذارد و تا ساعت سه یا چهار ظهر به سرکار برود و البته هرگز این محبت همسایهها را بیاجر و مزد نگذاشت.
کمکم بیمهریها و بیتوجهیهای فرزاد، در دل صنوبر، چرکی پاکنشدنی را به وجود آورد! او زندگی فرزاد را از نزدیک دیدهبود و برایش علامت سؤال بود که نسبت به من خسیس و تنگنظر! این بچه که دختر خودت است، چرا برای او دل نمیسوزاند و رسیدگی نمیکند!؟
و این خیالها و نقش بیمهرهای فرزاد و عدم رسیدگیاش به صنوبر و آرزو، باعث و بانی، طلاق صنوبر از فرزاد شد. صنوبر نمیتوانست قبول کند که فقط زنگ تفریح فرزاد است و هیچ! و او را برای لحظههای تنهاییاش، ذخیره دارد! حالا هم که آرزو به دنیای او پا نهادهبود، ناچار نبود این نامهربانیها را بر خود هموار سازد!
با این که طلاق گرفتهبود اما به خانه فرزاد رفت و آمد داشت. فرزاد دوست داشت دخترش در خانه خودش بزرگ شود و او را ببیند و صنوبر نمیخواست آرزو را از نعمت خواهر و برادر محروم کند و تنها برای خود، پنهانش نماید!
آرزو با خواهرها و برادرش، بازی میکرد و همسفره و همپیاله بود اما خوب میدانست و میفهمید که نباید آقاجانش را جلوی خواهرها و برادرش، آقا جان صداکند!
فرزاد هم دور از چشم زن و بچههایش، آرزو را در کنجی بیحضور دیگران، بغل میگرفت و غرق بوسه میکرد!
از همه بیشتر عمو فرزاد بود که دلش برای آرزو، پر میکشید و این بیبیجان کوچک را که میدید، تمام عشق و محبتش را نثارش میکرد!
آرزو، تمام آروزهای صنوبر را شکوفا ساختهبود و شاخه خشک درخت امیدش را به بارنشاندهبود! هر چند صنوبر ناچار بود به خاطر کار تنهایش بگذارد، اما دلش قرص بود و چشمانش روشن که آرزوی آرزوهایش، در خانه به انتظار اوست!
صنوبر را همه دوست داشتند و جبران تمام محبتهایش را بر سر آرزویش میپاشیدند و تنهایش نمیگذاشتند.
آرزوی کوچک با این که سن و سالی نداشت، اما صبوری و رازداری را از مادر به خوبی آموختهبود و حتی معلم خوبی برای مادرش بود. هرگز جلوی خواهرها و برادرش، این راز را آشکار نساخت و آبروی مادر را با چنگ و دندان، حفظ نمود.
شوهر خاله سما توانست خانهای برایشان پیدا کند که نیازی به دادن اجاره نداشتند. صاحبخانه رییس بانکی بود و این خانه پانصد متری را به صنوبر و مژده خانم اجاره دادهبود. البته جای صنوبر کوچکتر بود ولی برای آن اجارهای پرداخت نمیکرد و این باعث میشد تا بیشتر به دلبندش برسد و روزگار مهربانتر و آسودهتری را برای بیبیجان کوچک مهربان، فراهمآورد.
از این طرف مژده خانم که همسایه صنوبر شدهبود، مهندس شرکتی بود و ظهرها خیلی زودتر از صنوبر به خانه میرسید و اجازه نمیداد تا آرزو در نبود صنوبر، تنها باشد. به هر کلکی و ترفندی شده، آرزو را به خانه خود میبرد و تا آمدن صنوبر او را زیر پر بال مهربان و مادرانه خود میگرفت.
قدم و نفس آرزو، زندگی مادر را از این رو به آن رو کردهبود و از آن فلاکت و سختی گذشته بیرون کشیدهبود! قدمی مبارک و پر خیر و برکت که از همان کودکی به هر خانهای میگذاشت، صاحبخانه متوجه این فیض و رحمت روحانی و معنوی میشد!
دختری از تبار پاکان و رنجدیدگان که شکیبایی و بردباری را از مادر به ارث بردهبود و از دنیا جز بودن با مادر خویش آرزویی نداشت!
مهشاد زن فرزاد نیز صنوبر و آرزو را دوست داشت و نمیدانست که در زیر سقف خانهاش با همسر دوم شوهرش دارد زندگی میکند. هر چند همیشه آنجا نبودند اما صنوبر هرگز نگذاشت تا حاجخانم چیزی از رابطه قبلی او با فرزاد بفهمد و زندگیشان از هم بپاشد!
خواهرها هم بیش از آن که نسبت به هم ارادت داشتهباشند، آرزو را دوست میداشتند و روزهای شادشان را با او تقسیم میکردند و محبت و مهرشان را به او که سادگی و متانت را نوبرانه به خانهشان آوردهبود، هدیه مینمودند.
کسی نبود توی محل که دلش برای این مادر و دختر فدا نشود! و این مهربانی انعکاسی از تمام محبتی بود که بیدریغ و بیمنت و بازخواست به دیگران بذل میداشتند!
حاجخانم زن بسیار مؤمن و مقیدی بود. بارها با فرزاد به حج و کربلا رفتهبود و مبادی آداب خاصی بود.
صنوبر هم تنها زنی بود که در هتل با حجاب وارد میشد و روسریاش را از سر برنمیداشت اما به هرحال درجامعه حضور داشت و در آن خط بستهای که مهشاد در آن بود، قرار نداشت و ناچار بود برای حفظ شغلش هم که شده، تا حدودی زیر فرمان هتل باشد ولی تخطی از ایمان و عقیدهاش نکرد و راسخ بر حجابش ایستاد.
آرزو و خواهرها و برادرش، توی حیاط فرزاد با هم بازی میکردند. در را کسی زد. فردین برادر بزرگ آرزو در را بازکرد.
عمو فرشاد بود. بچهها با ذوق و شوق به سمت عمو دویدند. عمو یکی یکی را بغل کرد و بوسید. بچههای برادر را بسیار دوست داشت و آرزو را ویژه دوست میداشت و به خاطر شرایط رازواری قضیه، ناچار بود، چیزی به رو نیاورد و عشق و علاقهاش را در چنین لحظههایی، پوشیدهدارد.
بچهها را بوسید و کلی سر به سرشان گذاشت. خواهرها و فردین به سمت خانه رفتند تا خبر آمدن عمو را اطلاع دهند.
مهشاد از پشت پنجره شاهد آمدن عمو بود.
آرزو همان کنار ایستادهبود و با خجالت سلام کرد.
تا بچهها دور شدند و عمو فرشاد مطمئن شد که در نگاه بچهها نیست، آرزو را بغل گرفت و غرق بوسهاش کرد!
مهشاد از آن بالا شاهد این ماجرا بود.
تعجب کردهبود! لب به دندان میگزید و سر از تأسف تکان میداد!
اعتقاد داشت که عمو فرشاد خیلی در قید و بند دین و آیین نیست! بارها هم به عمو تذکر دادهبود، اما کو گوش شنوا!
تا عمو وارد شد و سلام و احوالپرسی داد، سریع به زیر تیغ سؤال مهشاد رفت!
مهشاد با اعتراض و لحنی ناراحت گفت:« آقا فرشاد، نسترن و ناهید و نیره، نامحرم شما نیستند اما آرزو به شما نامحرمه! و باید اینقد این حریمو بشناسی! این چه کارتون بود؟ چرا دختری رو که به شما محرم نیست، میبوسید و بغل میکنید؟! درست نیست! خدا رو خوش نمیاد! از شما بعیده یه همچین کاری بکنید!»
عمو فرشاد که حسابی جا خوردهبود و فکر نمیکرد که از بالا مورد دیدهبانی قرار گرفتهباشد...
ادامه دارد
ممنون میخوانید