سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز


بسم اللّه الرحمن الرحیم


«نفس‌های تنگ پدر»


پدرم سال‌ها بود که سینه‌اش در چنگ نفس‌تنگی و آسم، طعم خوش راحتی نفس‌کشیدن را از یادبرده‌بود و روزگار را با سینة پر از خس‌خس و خش‌خش، می‌گذراند!

روزگار با سینه و نفسش، خوب تاه نکرد! گرد و غبار ناشی از کار سخت نانوایی، سینه‌اش را به ستوه آورده‌بود و ناچار بود تا با کمک اسپری‌های تنفسی، راه نفس‌کشیدنش را بازنگه‌دارد.

 

با داروهای گیاهی، تا مدت زیادی این بیماری را کنترل کردیم اما کم‌کم، این آسم، تبدیل به چرک در سینة پدرم شد و دیگر کاری از دست داروهای گیاهی برنمی‌آمد و چرک‌خشک‌کن‌ها، پا به عرصة سینة پدرم گذاشتند!

 

وقتی پدرم به سرفه می‌افتاد رنگ از رخسارش برمی‌گشت و مثل آدم‌هایی که می‌خواهند خفه شوند، کبود و سیاه می‌شد. صحنة ناراحت کننده‌ای بود! دلم می‌خواست تمام نفس‌هایم از آن پدرم می‌بود و او را این گونه نیازمند یک نفس آزاد و صاف نمی‌دیدم!

 

سینة پدرم چنان حساس و آزرده شده‌بود که حضور کمترین گرد و غباری را زود متوجه می‌شد و نسبت به آن حساسیت نشان می‌داد.

کمترین دودی و کمترین آلودگی، او را می‌رنجاند و افسار نفس را از دستش می‌گرفت.

 

پدرم نوجوانی و جوانی و سال‌هایی از بزرگسالی‌اش را در تهران و در گود نانوایی‌های آن گذرانده‌بود. ناآشنا به آسمان تهران و زمینش نبود.

اما نزدیک ده دوازده سالی می‌شد که به مشهد رفته‌بودند و در جوار امام رضا (ع) ساکن شده‌بودند.

 

من هم با آن‌ها به مشهد رفتم و همزمان با ازدواجم دوباره به تهران برگشتم.

 

ایام عید و روزهای تابستانمان را به مشهد می‌رفتیم و در کنار پدر و مادر و خواهر و برادرهایم، زندگی را لذت‌بخش‌تر، دست می‌بردیم و می‌چشیدیم و دور هم روزها را دور می‌زدیم و لحظه‌ها را به شادی با هم بودن، سپری‌می‌کردیم.

 

پدرم به خاطر کار مدام و همیشگی‌اش سال‌ها بعد از ازدواج من نتوانسته‌بود به تهران بیاید و این برای من یک آرزو شده‌بود که پدرم به خانه‌ام بیاید و از نزدیک زندگی مرا ببیند.

 

آسم، سینة پدرم و واریس، پاهایش و شکستگی مهره‌ها، کمرش را، ناتوان ساخته‌بود. دست در دست هم داده‌بودند تا پدرم را از پا درآورند. غافل از این که پدرم از چنان روحیة قوی و سرشاری برخوردار بود که به این راحتی‌ها تسلیم خشم روزگار و درد جان‌گدازش نمی‌شد!

 

پدرم تسلیم این‌ها نشد اما ناچار شد به خاطر درد زیاد و نفس تنگ، بازنشستگی بگیرد و با نانوایی، خداحافظی کند.

نانوایی که پدرم از میان آتش و تنورش، نان خانواده را به دست می‌آورد و لحظه‌ای نتوانسته‌بود، از میان گود آتش و آرد آن، آسایش و راحتی را احساس نماید. با این جهت همیشه دست به آسمان برمی‌داشت و خدا را شکرمی‌کرد.

 

لحظه‌ای بی‌خدا و بی‌یاد خدا نبود و تمام عمرش را خداگونه و خداپسندانه گذراند.

پدرم که بازنشست شد، دیگر بهانه‌ای وجود نداشت تا به تهران نیایند.

 

خواهش‌کردم تا به تهران بیایند و چند روزی را با هم باشیم.

پدرم قبول کرد و به تهران آمدند.

 

بارها و بارها از تلویزیون و رسانه‌ها، خوانده و شنیده‌بودم که هوای تهران بسیار آلوده است و گه‌گاهی مدارس به دلیل این آلودگی تعطیل می‌شد.

اما همیشه با خودم می‌گفتم: «چه قرتی‌گری‌ها! همه جا آلوده است فقط این مردم تهران خیلی از خودراضی و فیس و افاده‌ای تشریف دارند و سر و صدای آلودگی به پا می‌کنند! مگر مشهد، آلودگی ندارد؟! مگر شهرهای دیگر ماشین و کارخانه ندارند؟ چرا فقط تهران و تهرانی‌ها نسبت به آلودگی، حساس شده‌اند و باید مراقب باشند!؟ من که اصلاً آلودگی را احساس نمی‌کنم! اینجا همان حسی را دارم که در مشهد یا در یک روستا!»

 

وقتی که پدرم به تهران آمد، فهمیدم که تهران آلوده است و فهمیدم که چقدر این آلودگی را با ولع، فرومی‌کشیدم! فهمیدم تهران آسمان آلوده و ناپاکی دارد و ایمان آوردم که در چه شهر دودزا و نفس‌گیری داریم زندگی می‌کنیم و چنان به این آلودگی هوا عادت کرده‌ایم که دست‌های سیاهش را نمی‌بینیم و غبار جان‌گیرش را به راحتی، سرمی‌کشیم!

 

پدرم از بدو ورود سرفه می‌کرد. ما گفتیم مثل همیشه آسم او را آزار می‌دهد و با اسپری و دارو، نفسش به سینه برمی‌گشت.

خوشحال بودم که بعد سال‌ها، پدرم به خانة من آمده و می‌توانم در چهار دیواری خانة خودم، پذیرای پدرم باشم.

 

تصمیم گرفتیم تا به همراه پدر و مادرم به خانة برادرم در میدان خراسان برویم.

سوار ماشین شدیم و به سمت میدان خراسان به راه افتادیم.

 

ترافیک زیادی بود و ماشین‌ها، کیپ تا کیپ، پشت سر هم گیر کرده‌بودند و راه عبوری وجود نداشت. موتوری‌ها هم کم نبودند و به هر طرف می‌چرخیدی، چند موتور تو را محاصره کرده بود.

 

این شلوغی در میدان شهدا بیشتر و بیشتر شد. ماشین‌ها، سر و صدا راه انداخته‌بودند و راننده‌های عصبانی، دست‌هایشان را بوق گذاشته‌بودند و دِ... بوق بزن!

من که سینه‌ام عادت به این دودها و آلودگی‌ها داشت، بوی بنزین و گاز و دود را به خوبی استشمام می‌کردم و نفس‌کشیدنم را سخت کرده‌بود!

 

ترافیکی بسیار سنگین و ماشین‌هایی عصبانی و بوق و دود و سر و صدا!

 

پدرم به سرفه افتاد. سرفه‌اش قطع نمی‌شد. پشت سرهم و مدام سرفه می‌کرد. رنگش، کبود شده‌بود. همه توی ماشین دست و پایمان را گم کرده‌بودیم.

شیشه‌های ماشین را بالا دادیم اما پدرم پشت سرهم و یکسره، سرفه می‌زد و نفسش برای یک لحظه، صاف نمی‌شد! اسپری هم کارساز نبود. نفسش اصلاً حاضر نبود که روی سینه‌اش، آرام بگیرد و آسوده، بنشیند!

 

پدرم آسم داشت و نفسش هر از گاهی می‌گرفت اما نه تا این حد!

نه راه برگشتی داشتیم و نه راه رفتنی! با آن همه ترافیک و شلوغی، امکان فرار از آن منطقه را نداشتیم و مجبور بودیم تا در ماشین بنشینم و منتظر سبک‌شدن ترافیک و بازشدن راه شویم.


من راننده بودم و وقتی پدرم این گونه در ماشین به خود پیچید، دست و پایم را کاملاً گم‌کردم و از ناراحتی رنج پدرم، همه چیز را از یاد برده‌بودم! به جای دنده، پایم را روی گاز می‌گذاشتم و ناخودآگاه، ماشین را خاموش می‌کردم!

 

تمام دست و پایم می‌لرزید! به عقب نگاه می‌کردم، همه ماشین! بغل ماشین، جلو، ماشین و دود و بوق و دعوا!

 

بعضی راننده‌ها از ماشین، پیاده شده‌بودند و یقة بعضی از آن‌ها در دست دیگری، فشرده‌می‌شد! ناسزا بود که نثار یکدیگر می‌کردند! همه عصبی و ناراحت بودند و تحمل یکدیگر را نداشتند و این وسط معرکه‌ای بود که بیا و نپرس!

 

دلم می‌خواست فریاد بزنم: «تو رو خدا برید کنار! تو رو خدا... راه رو بازکنید! پدرم حالش بد شده! تو رو خدا کنار بزنید و ماشین‌هایتان را خاموش کنید، پدرم، نفس نداره! .... پدرم داره از دست میره!!»

پدرم به خود می‌پیچید و از سرفه، کمرش صاف نمی‌شد!.. روی صندلی، تاه خورده‌بود و یک‌ریز سرفه می‌زد!!!

 

به پدرم نگاه می‌کردم که چنین درهم رفته و نفسش بند آمده! به جلو نگاه می‌کردم که ماشین‌ها روی هم سوار شده‌بودند و مثل لاک‌پشت، جلو می‌رفتند، قلبم به درد آمده‌بود. پدرم در وضعیت بدی بود و نمی‌شد حتی با این ترافیک و شلوغی او را به بیمارستان برسانیم.

 

اشک‌هایم، بی‌اجازه و بی‌امان بر صورتم جاری شدند! مادر و همسرم، تلاش می‌کردند به پدرم کمکی بکنند اما هیچ فایده نداشت.

با هر بدبختی بود خودمان را از چنگال ترافیک و سنگینی میدان شهدا، بیرون کشیدم و به خانه برگشتیم.

 

پدرم، از شدت سرفه، بی‌جان شده‌بود. باورم نمی‌شد که این همه هوای تهران،‌ آلوده باشد و چنین بر سینه‌ها، بنشیند و نفس را زیر گیرد!

به خانه که رسیدیم، پدرم حالش بهتر شد. کمی استراحت کرد.

 

از این که با این خواهشم، باعث شده‌بودم تا پدرم این همه به رنج بیفتد، از دست خودم ناراحت بودم. با این که دوست داشتم به تهران بیایند اما حالا پشیمان حرفم شده‌بودم و به پدرم که نگاه می‌کردم و لحظه‌های قبل را به یادمی‌آوردم، خودم را نمی‌بخشیدم.

 

پدرم روی مبل نشست. نفسش به سرجایش برگشته‌بود. قرآن را به دست گرفت و شروع کرد به قرآن خواندن.

عادت داشت قرآن را با صوتی بلند، قرائت کند. صدایش را موقع خواندن سورة الرحمن بسیار دوست داشتم.

 

به نیمه‌های سوره نرسیده‌بود که دوباره سرفه به سراغش آمد.

 

خوشحال بودیم که حالش بهتر شده ولی به نیم ساعت نکشید... دوبار سرفه به سراغش آمدم..!

تعجب کردم! الان که در خانه بودیم و با درهای بسته، چرا این‌جا نفسش تنگ شد؟! حالت عادی سرفه‌های همیشگی‌اش نبود! درست مثل توی ماشین شده‌بود....!

 

گاهی که پدرم نفسش تنگ می‌شد، اختیار بعضی از کارهایش را از دست می‌داد! فشار زیادی به او می‌آمد!

سریع بلند شد تا خود را به دستشویی برساند. سرفه هم‌چنان رهایش نمی‌کرد.

کمی داروی گیاهی داشتم به آشپزخانه رفتم تا برای پدرم جوشانده، دم بگذارم که ناگهان صدای افتادن چیزی در دستشویی را شنیدم.

 

به سرعت به سمت دستشویی دویدم و پدرم را صداکردم اما جوابی نشنیدم.

دو سه باری به در دستشویی زدم اما پدرم جواب نداد.

 

در را آمدم باز کنم اما در باز نمی‌شد و پدرم پشت در، روی زمین افتاده‌بود!

ترسیده‌بودم..... خیلی زیاد.....!

 

شوهرم به سرعت به سمت دستشویی آمد و به هر زور و ضربی بود در را بازکرد و پدرم را بیهوش از دستشویی بیرون آورد....!

اگر همسرم خانه نبود امکان نداشت من بتوانم پدرم را از دستشویی بیرون بیاورم. با این که پدرم مرد لاغری بود و هرگز وزنش از پنجاه و چهار بیشتر نشد، اما من نمی‌توانستم از پشت در بیرونش بکشم. پاهایش پشت در گیر کرده‌بود و سرش جلوی دستشویی بود و دراز به دراز افتاده‌بود و بیهوش شده‌بود!

 

دور اتاق می‌دویدم و گریه می‌کردم .....

پدرم بی‌جان و بی‌نفس بود!

 

درمانگاه درست روبه روی خانة ما بود...پای برهنه و آشفته به درمانگاه دویدم و گریه‌کنان کمک طلبیدم..! از حال و روزگار بد من همه به تکاپو افتادند. سریع دکتر را صدا کردند و دکتر به سرعت به خانة ما آمد و تا پدرم را معاینه کرد به شوهرم گفت: «برید از درمانگاه کپسول اکسیژن را بیارید»

 

همسرم به سرعت به درمانگاه رفت و با کپسول اکسیژن به خانه برگشت.

اکسیژن را که به پدرم وصل کرد، کم‌کمَک، نفسش برگشت و چشمانش را نیمه‌باز و نیمه‌جان، بازکرد...

 

 بالای سر پدرم نشسته‌بودم و مثل ابربهار اشک می‌ریختم! دستان سخت و زبر جامانده از کار سختش را به دست گرفتم و صدایش زدم....!

چشمانش را بازکرد و با همان مهربانی همیشگی‌اش، به چشمان پر از اشک من نگاه کرد و گفت: «جان بابا.... جان بابا!»

 

نفس پدرم، آمپرسنج آلودگی قوی‌ای داشت! به راحتی می‌توانستی با نفس پدرم، میزان آلودگی هوای تهران را بسنجی و بگویی کجا، حتی آلوده‌تر است؟!

دست‌های آلودة هوای تهران، سینة پدرم را از آسم هم تنگ‌تر و سخت‌تر فشرد و رنجش را دوصدچندان کرد!

مجبور شدند تهران را، زودتر ترک کنند و نیامده، برگردند!

 

آرزوی چندین و چند ساله‌ام را آسمان غبارگرفته و دودآلود تهران، برهم‌زد و به رؤیایی دست نایافتنی، تبدیل ساخت!

آسمان تهران، میزبان مهربانی بر میهمان عزیز من نشد! و طاقت نیاورد که چند روزی سینة زخمی او را بیش ازین نیازارد! و نمک بر زخمش نپاشد!

 

از روزی که پدرم به ناچار، تهران را ترک‌کرد، احساس می‌کردم چقدر تهران زیر بار غبار و دود ناشی از ماشین‌ها و کارخانه‌هاست و چقدر من به سختی نفس می‌کشم!! انگار سرفه‌های پدرم بر روی سینة من سنگینی می‌کرد و فشار این همه ناملایمات تهران آلوده را من به سینه می‌کشیدم!!

 

باید دست به یقة چه کسی می‌شدم؟ و چه کسی را متهم‌می‌گرفتم؟ و چه کسی را به دادگاه محاکمه می‌کشاندم که چنین پدرم را آزردند و رنج‌دادند و نگذاشتند آرامش را در این شهر به دور از پاکی و آبی‌ها، احساس‌کند؟!

 

پدر من که ..... رفت! نه از تهران که ... الان سال‌هاست دنیا را با همة ناپاکی‌ها و آلودگی‌هایش، تنها گذاشته و رفته است. اما امیدوارم هیچ پدری دیگری در این شهر نه قلبش و نه سینه‌اش و نه روح و روانش، آزرده نگردد و از تهران به پاکی قلة دماوندش و آبی آسمان پیشینش، یاد کند! و رنج این تکنولوژی و صنعت ماشینی، رنگ رخسار هیچ مهربانی را تار و سیاه نسازد و بر چهرة هیچ کسی چین چرک‌های شهرنشینی، ننشیند...!

آمین