«کیلومترها راه به خاطر مادر»
هشت سالش بود. کلاس دوم دبستان. ریزه میزه و کوچک بود. خوش نقش و نگار و بامزه! لباس مدرسه که به تن میکرد، کوچکتر و شیرینتر به نظر میرسید. به هشتسالهها نمیخورد!
خوش کلام و خوشصحبت . اگر رهایش میکردی برایت تاصبح حرف میزد.
تا همین پارسال، تکدانه دختر مادر بود و در میان سه برادر شیطون و بازیگوش، احساس تنهایی میکرد و برای همین بیش از همه به مادر وابستهبود.
از پارسال هم که چراغ خانهشان با تولد مهدیه کوچولو، روشنتر شد، زینب از تنهایی و تکبودن به درآمد و حالا در کنار فرشتهی کوچک و نازی که خدا برایش فرستادهبود، احساس شوق و ذوق بسیاری میکرد.
ساعتها کنار مهدیه کوچولو مینشست و دستهای کوچک او را در دستانش میگرفت و لمس میکرد و به چشمّهایش خیره میشد و در لذت نگاه او، غرق میشد!
هیچ وقت از دیدن مهدیه و بازی با او سیر نمیشد.
زنگ آخر مدرسه که به صدا درمیآمد، زینب، نمیفهمید چگونه مدرسه تا خانه را پرواز کرده و خود را به آغوش مهدیه میرساند!
ساعتها کنار مهدیه مینشست و انگشتان و دست کوچک و سبزهی خواهرجون را لمس میکرد و منتظر میماند تا بیدار شود و از پنجرهی نگاه او، اولین نفری باشد که به خانهی خنده و نگاه او پا میگذارد!
برای این که بتواند لحظهها و ثانیههای بیشتری را با مهدیه بگذراند، تا از مدرسه به خانه میرسید سریع تکلیفها و مشقهایش را مینوشت و خود را سریع از قید و بند مدرسه خلاص میکردو به آغوش مهدیه، خیز برمیداشت!
برای زینب، مامان و مهدیه، همه چیز بودند! چنان وابستهی این دو نفر بود که برای ثانیههایی کوتاه حتی، نبودنشان را نمیپذیرفت و قبول نمی کرد.
زینب برای مهدیه، تنها خواهر بزرگتر نبود! با این که خودش نیز کوچک و کمسن وسال بود، اما برای مهدیه، مادری میکرد. مثل پروانه دورو بر مهدیه میگردید و او را تر و خشک میکرد و نمیگذاشت ، کوچکترین، اشک و ناراحتی بر چهره معصوم مهدیه بنشیند، تمام تلاش خود را میکرد تا دقیقه به دقیقه مهدیه را با خنده و شادی بگذراند و دنیایی پر از شادی برایش فراهمآورد!
با همان جثه کوچک و نحیفش، مهدیهی تپول را بغل میکرد ، میخواباند ، برایش قصه میگفت و لالایی میخواند!
مواظب بود که مبادا برادرهای شیطون و بازیگوشش، ناخواسته به مهدیه، آسیبی برسانند.
مهدیه برای زینب دنیای عشق و دوستی بود! دنیایی که او را از تنهایی و بیکسی درمیآورد و حالا نه تنها جای خواهر، که مهدیه برای زینب، جای مادر را هم گرفتهبود! جای تمامی عروسکهای دوستداشتنیاش! جای تمامی رویاهایی که با خودمیبافت و نقشمیزد!
«زهرا کوچولو دختر زینبجان»
فصل چیدن زعفرانها از راه میرسید و مثل هر سال مادر باید به روستا میرفت تا در جمعآوری زعفران به مادربزرگ و پدربزرگ، کمک کند.
اینبار نه مثل هربار، زینب نمیتوانست با مادر به روستا برود. چرا که مدرسهها، مثل دیواری بلند جلوی او ایستادهبود و مانع رفتن زینب با مادر میشد.
کار یک روز دو روز هم نبود. برای جمعآوری زعفران، لااقل باید سه هفته وقت میگذاشتند و این سه هفته، زینب باید با پدر و برادرانش در مشهد میبود و مادر و مهدیه کوچولو به روستا میرفتند.
مهدیه کوچولو تازه یکی دو دندان درآوردهبود و هر از گاهی، قدمی افتان و خیزان برمیداشت. این لحظهها برای زینب بسیار شیرین و دلچسب بود و از دیدنش سیر نمیشد!
تلاش مهدیه برای راهرفتن و زمین خوردنهای شیرینش، زینب را دو صد چندان، عاشق و دلباختهی خواهرکوچولو میکرد!
و حالا باید برای سه هفته تمام، با مهدیه و مامان خداحافظی میکرد و تمامی این لحظههای شیرین را در ذهن، مرور مینمود! و این برای زینب، سنگین تمام میشد و رنجش میداد.
آواز رفتن مادر که بلند شد، زینب، مریض شد. تب کرد و اشتهایش کور گردید.
لب به ناهار و صبحانه نمیزد و با دعوا و خواهش و التماس مادر و پدر، چند لقمهای آن هم محض زندهماندن میخورد!
ساکت شدهبود و در خود فرورفتهبود و یک دنیا سنگینی و یک آسمان، درد بر روی قلب کوچکش نشستهبود! احساس میکرد تمام دنیا بر روی دل او نشستهاند و صدای نفسهای او را نمیشنوند! صدای مهدیه مهدیهاش را گوش نمیدهند!
با التماس به مهدیه نگاه میکرد و در دل بارها و بارها، از مادر خواهش کرد که به روستا نرود و او را تنها نگذارند و مهدیه جان را از او دور نکنند!
اما مادر نمیتوانست بماند و نرود چرا که کسی نبود و اگر مادر نمیرفت، کارها بر زمین میماند.
زینب دختر فرز و زرنگی بود. درست مثل مادرش! با این که سن و سالش کم بود اما آرزوها و اندیشههای بلندی در سر میپروراند و بزرگتر از سنش، گام برمیداشت و حرف میزد و کار میکرد.
همه فهمیدهبودند که چقدر زینب ناراحت و غمگین است! اما فکر میکردند که همان لحظه خداحافظی همه چیز تمام خواهدشد و زینب به سر قرار خواهدآمد و آرام خواهدشد!
زینب، مهدیه کوچولو را در بغل میگرفت و آرام در گوش مهدیه زمزمه میکرد، نرو عزیزم! نرو فدات شم! نذار مامان بره! از پیش من نرو!
و آرام سرش را روی سینه مهدیه کوچولو میگذاشت و بیآن که کسی بفهمد، اشک میریخت و التماس میکرد!
شبها در دل تاریکی و سکوت، مهدیه زیر پتو به خدا التماس میکرد: که خدایا! نذار مامانم بره! نذار مهدیه را با خودش ببره! خدایا کاری بکن هیچ کدامشان نروند!
اما انگار خدا هم صدای کوچک زینب کوچولو را نمیشنید یا خود را به نشنیدن میزد!
این یک هفته تا رفتن مادر برای زینب به اندازه هشت سال عمرش، طول کشید. هر روز صبح که بیدار میشد، میشمرد که امروز چندشنبه است و چند روز و ثانیه دیگر تا رفتن مادر مانده؟
و .......
بلاخره .... آن روز رسید..........
همان روزی که زینب از آمدنش میترسید و همه چیز و همه کس را واسطه کردهبود تا جلوی آمدن آن روز را بگیرند!
مادر باید ساعت شش در ترمینال میبود و از ساعت پنج بیدار شدهبود تا اسباب و وسایل رفتنش را دور هم بیاورد و آماده شود.
زینب تمام شب را از ناراحتی نخوابیدهبود و حالا هم نه با صدای مادر که با صدای تپش قلبش بیدار شدهبود، از زیر پتو سرش را درنمیآورد و میشنید که مادرش به پدرش میگفت:« مواظبش باش! نمیخوام بیدار بشه و گرنه غصه میخوره! ما که رفتیم بهش بگو»
مهدیه کوچولو خواب بود و مادر مجبور بود تا لباس به تنش بکند و این باعث شد تا مهدیه از خواب بیدار شود و صدای ناز و قشنگ بچگانهاش در صبج به آن زودی شنیدهشود.
دل تو دل زینب نبود! دلش میخواست از زیر پتو بیرون بیاد و مهدیه را توی بغلش بگیرد و نگذارد تا مادر برود اما شرشر اشکهایش، به او اجازه نمیداد که از زیر پتو سر به درآورد!
قلب زینب کوچک، به درد آمدهبود و هیچ کسی صدای این شکستن و تپشها را نمیشنید!
صدای باز شدن در بلند شد و صدای بستهشدنش .
زینب به پهنای صورت کوچک و سفیدش اشک میریخت و داغی صورتش را با دستان کودکانهاش، احساس میکرد!
دلش میخواست توی کوچه بدود و فریاد بزند و به مادر بگوید که برگردد! مهدیه را بغل کند و دوباره به خانه برگرداند!
اما نمیشد...!
همه چیز تمام شدهبود و زینب، تنها ماندهبود!
در ذهنش، یکسره نگاههای مهدیه و شیرینکاریهایش را مرور میکرد و آرام در خیالش دستان کوچک او را دوباره در دستانش میفشرد و ناز میکرد!
توی ابر خیالش، مهدیه بلند میشد و میخواست تا راه برود و او پشت سرش با احتیاط میآمد تا مبادا مهدیه زمین بخورد....!
زینب فقط میتوانست درد دلش را با اشک به زبان بیاورد و تمامی ناراحتیاش را در سینه به سکوت نشاند و مُهر و مومش کند!
در همین خیالها و اشکها بود که پدر صدایش کرد:
- مهدیه جان پاشو بابا! مدرسهات دیر نشود!
هر کاری پدر کرد مهدیه صبحانه نخورد و با دلی پر درد از در خانه بیرون رفت تا به مدرسه برود.
پدر ، امروز شیفت کارش نبود و در خانه بود اما پدر، مهدیه نمیشد! پدر که مادر نمیشد!
در حیاط خانه را باز کرد . روشنای عمیق صبح به صورتش خورد و نسیم خنک پاییزی، صورتش را نوازش کرد!
چشمانش ناگهان درخشید....! درشتتر از قبل به نظر میرسیدند و درخشانتر!
فکری بکر به سر زینب زد!
انگار باد خنک پاییزی و هوای بیرون، جرقهای درخشان در ذهنش ایجاد کرد!
غصه از روی لبها و اشک از روی چشمهایش برخاست!
نگاهش برق خاصی داشت و پاهایش، توان تازهای یافتهبود و قلبش خوشحال و خندان میزد!
از فکری که توی سرش می گذشت، احساس شادی و لذت میکرد و کیف مینمود!
میتوانست با این فکر خود را به مهدیه جانش برساند و دوباره کنار مادر بنشیند!
دختر عمه زینب هم با او در یک مدرسه بود. تا به مدرسه رسید خود را به طاهره و دوستانش رساند و گفت:« من میخواهم برم ده پیش مادرم»
طاهره و دوستانش خیلی حرف زینب را تحویل نگرفتند و حتی طاهر خندید و گفت:«مادرت که رفته، توچطوری میخواهی بروی؟»
زینب گفت:« من میرم دنبال مادرم. راه را بلدم»
ناظم همه بچهها را به صف کرد و به کلاس رفتند.
زنگ تفریح اول خورد.
تمام ساعت کلاس، زینب نقشه رفتن را طراحی میکرد و توی ذهنش از این ماشین به آن اتوبوس میرفت و به ده میرسید و مهدیه را بغل میکرد!
ادامه دارد