ادامه از قبل
هیچی از درس معلم را نه شنید و نه فهمید!
فقط صدای فکر و آرزوی خودش را میشنید و میفهمید و لحظه به لحظهاش را احساس میکرد و میرفت و میآمد و در انتها کنار مهدیه کوچولو مینشست و او را روی پاهاش میگذاشت و ادای اسبدواندن درمیآورد!
همه بچهها توی حیاط بازی میکردند و نان و کیکشان را میخوردند اما زینب فقط چشم به در حیاط مدرسه داشت که هیچ کس مراقبش نبود و باز بود!
در چشم برهم زدنی بدون این که کلامی به کسی بگوید، از در مدرسه خود را به بیرون انداخت و دوان دوان تا ایستگاه اتوبوس رفت.
به هیچ چیز و به هیچ کس، جز مهدیه و مادر فکر نمیکرد!
کنار ایستگاه اتوبوس مردم ایستادهبودند در آن شلوغی و همهمه خود را با بقیه به اتوبوس کشاند وسوار شد.
بارها با مادر به این ایستگاه آمدهبود و این ایستگاه را خوب میشناخت.
همینطور که اتوبوس میرفت متوجه شد که راه، راه ترمینال نیست و دارد اشتباه میرود.
برای همین ایستگاه بعد پیاده شد و با همان سواد اندک و دست و پا شکستهاش روی اتوبوسها را خواند تا رسید به اتوبوس ترمینال.
سوار شد. روبه رویش دو زن و دو بچه نشستهبودند.
یکی از زنها به زینب نگاه کرد و با مهربانی پرسید:« دخترم با کی سوار شدی؟»
زینب که تازه به خودش آمدهبود، گفت:« با ..... و آب دهانش را قورت داد و گفت: تنها ! میروم ترمینال تا به مادرم برسم!»
زن گفت:« چرا تنها؟»
- مادرم منو جا گذاشته من میرم دنبالش!
زن با نگرانی گفت:« دخترم ، خواهر من داره میره بندر عباس. من تا ترمینال باهاشون میرم و برمیگردم . تو هم با من برگرد و برو خونتون»
زینب، نگران شد. این زن میتوانست تمام نقشهاش را به هم بریزد.
یواشکی و زیر چشمی زن را میپایید.
تا به ترمینال رسیدند، خود را از اتوبوس به پایین انداخت و پشت این و آن قایم شد تا از نگاه و نظر زن دور شود و او را نبیند.
همین هم شد. زن هر چه نگاه کرد زینب را ندید.
ایستگاه گناباد را به خوبی بلد بود. هر سال چند بار با مادرش به روستا میرفتند و زینب زیرک و باهوش، این علامتها و نوشتهها را به خوبی در ذهن داشت!
خود را به اتوبوسهای گناباد رساند وسوار شد. کنار یک دختر جوان دانشجو نشست.
برگشت و به دختر گفت:« خانم! میشه کرایهی منو حساب کنید و بگید من با شمام؟»
دختر جوان تو چشمّهای زینب نگاه کرد و گفت:« نه! من همچین مسؤولیتی قبول نمیکنم»
زینب زرنگتر از این حرفّها بود که نقشهی زیرکانهاش توسط این دخترک دانشجو به هم بریزد!
سریع از کنار او بلند شد و قبل از این که او چیز دیگری بگوید و بلبشویی شود خود را به ته اتوبوس رساند و پشت پرده پنجره آخر اتوبوس خود را پنهان کرد.
کسی متوجه حضور زینب در آخر اتوبوس نشد.
وقتی شوفر راننده توی اتوبوس به راه افتاد تا بلیط و کرایه را بگیرد، متوجه زینب شد.
- تو اینجا چه کار میکنی؟
- مادرم اینا رفتند گناباد منو جا گذاشتند.
راننده، اتوبوس را نگه داشت و زینب را پیاده کرد و به دست مأمور کنترل سپرد تا خبری از مادر پدر زینب شود.
زینب از حواسپرتی و کار زیاد مأمور استفاده کرد و پیاده به سمت پلیس راه مشهد به راه افتاد.
دو ساعت تمام دختر کوچک راه رفت تا به پلیس راه رسید. ساعت یازده صبح بود و زینب کنار پلیسراه متوقف شد.
مأمور پلیس به زینب گفت:« تو اینجا چه کار میکنی؟»
زینب گفت:« مادر و پدرم رفتند گناباد و منو جا گذاشتند!»
پلیسه گفت:« مگه میشه؟!»
با این که زینب کوچک بود اما با اعتماد به نفس و بدون ذرهای ترس و تته پته، گفت:« بله! ما چهار پنج تا بچهایم، برای همین منو یادشون رفته ببرند!»
پلیس که از حرفای زینب تعجب کردهبود و باورش نمیشد که مادر و پدری بچهشان را یادش برود به زینب گفت تا همانجا بنشیند و منتظر مادر پدرش بماند.
تا ساعت پنج بعدازظهر زینب کوچک توی پلیس راه نشست و چون دیدند خبری از پدر و مادری نشد، به ناچار حرف زینب را باور کردند و سوار اتوبوس گنابادش کردند تا برود.
«زهرا و علی، فرزندان زینب»
آقای پلیس به راننده سفارش میکرد که این دختر بچه گم شده مراقبش باشید این امانته!
آقای راننده هم همان دو صندلی جلو را به زینب داد و او را نشاند.
پرسید:« ناهار خوردی؟»
زینب گفت:« نه»
راننده، توی راه، قبل از خروج از مشهد ایستاد و برای زینب ساندویچ کالباس خرید.
زینب بیچاره که از شب قبل هیچی نخوردهبود چنان ساندویچ را گاز میزد که انگار به عمرش هیچی نخورده!
این ساندویچ برای زینب خیلی خوشمزه و لذیذ میآمد به خصوص این که میدانست بعد از خوردن آن میتواند به مهدیه برسد و کنار خواهر کوچک نازش بنشیند!
راننده با دلسوزی و نگرانی خاصی به زینب نگاه میکرد متوجه گرسنگی زیاد زینب شد وگفت:«عمو جون اگه چیزی خواستی بگو دخترم!»
زینب از هیچ چیز نمیترسید. چرا که جز مهدیه و مادر چیزی در ذهنش رفت و آمد نمیکرد. تمام فکرش، مهدیه بود و مهدیه!
از چی بایست میترسید!؟ شجاعت زینب قابل تحسین بود اما این شجاعت از سادگی و کودکی معصومانهاش سرچشمه میگرفت که ذرهای به خیالش نمیگذشت شاید تاریکیهایی در روشنایی رویایش، دست دراز کند! و آرزوهای آبیاش را، خطخطی کند!
از راننده تشکر کرد و غرق جاده و راه شد! غرق آسمانی که به زودی او را به مهدیه میرساند!
از این طرف پدر زینب که میبیند زینب دیر کرده به در مدرسه میرود و چون میبیند بچهها تعطیل شدهاند به در خانهی خواهرش میرود تا از طاهره بپرسد.
اما چیزی دستگیرش نمیشود و نگران تمامی کوچه پس کوچهها و خیابانهای دور و بر را میگردد و چون نتیجهای نمیگیرد به کلانتری و بیمارستانها سر میزند!
اما هیچ جا از زینب خبری نیست که نیست!
با نگرانی و آشفتگی دوباره به خانهی خواهرش میرود تا با همفکری آنها دنبال زینب بگردند.
غروب بود و خورشید پشت کوهها خودش را پنهان کردهبود اما از زینب خبری نبود که نبود!
همه توی حیاط ایستادهبودند و نگران و آشفته که ناگهان... طاهره گفت:« دایی! راستی صبح زینب میگفت میخواد بره گناباد دنبال مادرش و مهدیه»
برای پدر این خبر هم خوب بود لااقل میدانست که زینب حالش خوب است و زنده است!
به سرعت به پلیس راه مشهد زنگ زد و چون فهمید که دختری با این نشانیها سوار اتوبوس گناباد شده، بسیار خوشحال شد و به پلیس راه گناباد زنگ زد و خواست تا هر وقت اتوبوسی با این شماره و این دختر به آن جا رسید، نگهش دارند و زینب را پیاده کنند و همانجا بماند تا پدر برسد.
زینب، چشم برهم نمیگذاشت تمام کوهها و سنگهای راه را میشمرد و ستارهها را یکی یکی انداز برانداز میکرد تا به مهدیه برسد!
در خیالش همه چیز تمام بود و نقشهاش با موفقیت به پایان میرسید....!
ساعت ده به پلیس راه گناباد رسیدند.
مأمور ایستگاه از اتوبوس بالا آمد و به راننده گفت:« دختری با این نشانی با شماست؟»
اصلا ....همان اول که سوار شد تا نگاهش به زینب خورد، فهمید این خودش است!
زینب را پیاده کردند و توی ایستگاه نشاندند تا پدرش برسد.
زینب از غصه روی صندلی دراز کشید و چشمان پر آرزوی مهدیهاش را بست! خودش را به دروغ به خواب زد تا رویایش از هم نریزد!
با خودش میگفت:« این همه راه آمدهام، شاید بابا به حرفم بکند و مرا تا پیش مهدیه ببرد!
چشمانش کمکم گرم شد و خوابی کودکانه و معصومانه بر روی پلکهای کوچکیاش نشست.
کوچکترین صدایی او را بیدار میکرد و دوباره به خواب ناز و رویای شیرین دیدار با مهدیه میرسید.
با صدای نگران پدرش که میپرسید کجاست؟ از خواب پرید!
منتظر بود تا پدر حسابی دعوایش کند و بزندش!
اما پدر با آن همه هیبت و جذبهای که داشت فقط بلند و ناراحت پرسید: اینجا چه کار میکنی؟
همین و بس!!!
چقدر بابا خوندل خوردهبود تا زینب را پیدا کردهبود فقط خودش میدانست و خدای خودش!
زینب دوست داشت به بابا التماس کند که برویم ده! فقط یک ساعت دیگر راه بود و او میتوانست عزیزترین کسش را در آغوش کشد و ببیند ولی..... جرأت نکرد که این را به زبان بیاورد.
با پدر سوار اتوبوس شدند. کنار پدر نشست. شدت ناراحتی پدر را از روی سکوتش، میفهمید. به احترام درد و ناراحتی که پدر به خاطر او کشیدهبود، ساکت و بیسخن نشست و روی پای پدر خوابش برد.
روز پر هیجان و سختی را پشت سر گذاشتهبود.
دوباره به مشهد برگشتند .
سعی میکرد زیاد جلوی پدر آفتابی نشود!
مشخص بود پدر خیلی ناراحت دیروز است! و زینب دوست نداشت این ناراحتی را بیشتر کند یا دوباره به یاد پدر آورد!
مادر هم تا فهمید زینب همچین کاری کرده، با ترس و لرز و نگرانی، ساک و زنبیلش را بست و برگشت!
مدام به زینب نگاه میکرد و انگار ترسی او را میفشرد به خود میلرزید و به زینب میگفت:« اگر اتفاقی برای تو میافتاد من چه خاکی به سر میکردم!تو چرا این کار رو کردی؟ چطور جرأت کردی؟ نترسیدی گم بشی؟! نترسیدی بلایی سرت دربیاد؟
و هی لبش را گاز میگرفت و روی پایش میزد!
مادر، زینب را تحریم مهدیه کرد و گفت:« حالا که به خاطر این( مهدیه)، این کار را کردی نمیگذارم بغلش کنی و کنارش بیایی»
اما برای زینب نگاه دور به مهدیه هم یک دنیا بود و یک آسمان آرزو! صدایش را هم که میشنید، دلش بال و پر میزد و اوج میگرفت!
مادر از سر تهدیدش پایین آمد و آرامتر شد و زینب دوباره توانست دنیای آروزها و شادیهایش را بغلکند، ببوسد و دستان تپول خواهر کوچولو را توی دستان پر مهر و محبتش، احساس نماید!
دختر همسایهشان با تحسین و تشویق خاصی به زینب نگاه میکرد با این که سالها از زینب بزرگتر بود اما به شجاعت و مهربانی زینب، غبطه میخورد و آفرینش میگفت!
از آن به بعد هیچ موقع مادر، زینب را تنها نگذاشت تا روزی که دستانش در دستان همسرش گذاشت و او را راهی خانهی بخت کرد.
به امید این که هیچ کسی از عزیزانش به دور نماند و تنها نشود!