آهسته قدم بگذار
آهسته قدم بگذار،
در کوچهباغ خاطرهها
مبادا اندوه خوابرفتهای
بیدار شود!
آهسته قدم بگذار
به تاریکی نفسهای شرمی که
عرق سرد هنوز بر پیشانیاش، دست میکشد!
مبادا شرم نگاهی تار را
به بیداری صبح بیازاری!
آهسته قدم بگذار
در خلوت دلی که
پای هیچ غباری غریبه
هنوز به آن سرنزده!
و انگشت هیچ رهگذری،
بر درش نکوبیده!
آهسته قدم بگذار
در ایوانی که کبوترهای آزاد
بر روی گرمی دودکشهایش،
لانهی زمستان را خانهاند!
آهسته قدم بگذار
در سینهای که
آه را اکسیژن است
و درد را آشیانه!
آهسته قدم بگذار
اینجا،
سکوت، داربستی بلند زده
و به روی ستونهایش، خود را
به دار آویخته!
اینجا،
تنهایی، سلولی انفرادی ساخته
و بلند پروازان را به حبس کشیده!
آهسته قدم بگذار
اشکهای کودکی بیمادر،
دامن تنهایی را بغل زده
و بر دیوار بیکسی تکیه کرده!
بر روی سنگهای سرد بیمهری، خوابش برده!
آهسته قدم بگذار
به پشت فقر کودکی،
سنگ کار بسته اند
و بر بازی دستانش،
سیاهی رنج، پینه بسته!
آهسته قدم بگذار
خیالی، خوابی تازه دیده
و در رؤیایی بکر، به پهلو غلتیده!
بیدارش نکنی!
خوابش به صبح پیوند خورده!
آهسته قدم بگذار
سفرهخانهی دلی بیمیهمان،
به تاراج دزدان رفته!
زنگ سادگیاش را ننوازی!
صدای غارتش را هیاهو نکنی!
آهسته قدم بگذار
روی پا، مادری
گرسنگی کودکش را
به لالایی میسپارد
تا در رؤیای سیری، سِیر کند و لقمه برگیرد!
آهسته قدم بگذار
خستگی رنج کار
چشمهایی را به خلوت خواب برده
تا فریاد ناسزای سرکارگر را
به زیر بالشت شب، خفه سازد!
و نگاه تحقیر را به پشت دیوار ریاست، کور سازد!
آهسته قدم بگذار
بغضی بر گلو تکیه کرده و
باد در سینه انداخته!
نگاهش به چشمهای توست
تا به تلنگری،
صدایش را فریاد زند و
چون سیل بر دامان جاری شود!
آهسته قدم بگذار
اینجا، مادری
در آرزوی شنیدن دلبندش
گوش تیز کرده
و چشم به در نشانده!
و بر روی تشک بیماری
رنجوری
همبستر درد گشته و
همصحبت ناله!
آهسته قدم بگذار
خوابی خوش بر پشت پلکهای عاشقی دین و دلباخته،
بستر پهن کرده و جا خوش کرده!
دستانش به دستان عشق گره خورده
و قلبش به خیالی دور و حقیقتی کور در تپش!
آهسته قدم بگذار!
آرام نفس بکش
و نرم بنگر!
اینجا،
زخمها ،بوی تازگی میدهند
و رنجها،
بسیار سبک خواب و سبکبالند!
آهسته نفس بکش!
مبادا زخمی بیدار شود و سرباز کند!
و رنجی از زیر پتو سر بهدرآورد!
گهوارهی خواب نداریهایشان را
تکان مده!
اینجا، پُرهایشان، تهی است!
خالیهایشان چه نوا!؟
مشامت را عادت این خرابهها نیست!
نرم برگرد و ریز برو
دیوارهای این خرابه، غریبه پرست است!
دامنت به سنگی نگیرد!
و نگاهت به نگاهی، گیر نکند!
گرفتار نشوی!
این خرابه، پُر است!
بگذار و بگذر
خدای خرابهها و بیغولهها،
خود نیز آن کنار چادر زده!
ما را با خدایمان
تنها بگذارید!
قدمهای سنگین و نگاههای بیمهر را
از دامن خرابه ما باز گیرید!
ما را با خدای مهربانی و لطف،
با خدای بیکسان و دردمندان،
با خدای گناهکاران و خلوتنشینان،
تنها بگذارید!