« برای تو که آرزوهایم را گلدانی»
در حاشیه سبز نگاه تو
گلدانهای بسیاری میگذارم
تا باور رویش را تلقین کنند
دستان تو معجزهی عیسایی است
که مرگ نگاه را جریان میبخشد
برهنگی شاخهها را شکوفهای
و خالی لانهها را پرنده!
عطر تو
مزار فراموش شدهی یاد را، تازگی است
و خانهی سرد تنهایی را، گرمی!
تو را بینهایت، بینهایتم!
هرگز تمام نمیشوی
که هر لحظهات شروعی است دوباره بر آفرینشی نو
سامانهی خیال، یارانهای نگرفته
تا تو را به گدایی خریدار شود!
تو صاحب سرمایهی کلان آن بهاری که
زمستان قحطی در آن راه ندارد!
فقر را غنایی!
بغل بغل، عشق را به حراج میگذاری و
چوب میزنی تنها داراییات
و چوب میخوری
از تمامی دستانی که
چالههایشان را چمن شدی!
تو باد را سینه شدی
تا ساقه نازک دلی نشکند!
تو سینهچاک، سینهخیزهای گردنههایی!
بر بلندای نگاه تو
پرندههای بسیاری آشیان کردهاند
و خود سنگ زیرین اوجها شدی!
برای تو دفتر دلم را پهن میکنم
تا مشق امشب نگاهت را
هزار بار بنویسم!
تکرار تو یادآور لحظههای رنگینکمانی است!
مگذار رویاهایم، زنده به گور شوند!
آغوش نگاهت، گهوارهی آرزوهای بیخوابم!
بگذار تا خوابم را به نگاه تو تعبیر سازم!