«الاغ تنبیه شد»
تابستان برای بچهها فصل سرشار از شادی و راحتی بود. فصلی که میتوانستند به همراه خانوادههایشان، فارغ از درس و مدرسه به روستا بروند و یک دل سیر خوش بگذرانند!
نه دری به رویشان بستهمیشد و نه ماشینی در کوچهها بود که از ترس آنها جرأت نکنند به کوچه بیایند! نه دزدی در گذرها و محلههایشان بود و آسوده وراحت از شر دزد و ماشین و گمشدن، در روستا، رها و آزاد برای خود بازی میکردند و روزی ده بار ده را از بالا به پایین و از پایین به بالا، متر میکردند و میدویدند و میرفتند و میآمدند. بدون آن که گم شوند یا کسی دنبالشان بگردد و مچشان را بگیرد و در خانه، پشت درهای قفل شده، زندانیشان کند.
روستا برای بچههای شهر، یک دنیا آزادی بود و بازی و تفریح. با زیر شلواری و دمپایی به کوچهها میدویدند و دنبال مرغ و خروسها میکردند! چوبی باریک و بلند پیدا میکردند و لای دو پایشان میگرفتند و ادای خرسوارها را درمیآوردند.
صدای بچهها وقتی در خانهها شنیدهمیشد که گرسنگی امانشان را میبرید و غروب نزدیک بود.
از فرق سر تا نوک پا، خاک گرفته و گلآلود برمیگشتند و از فرط خستگی تا غذا را میخوردند، خر و پفشان به هوا میشد..
مادرها نیز نفس راحتی میکشیدند بعضیها از اول تابستان به ده میآمدند و سه ماه تمام از شر بچههایشان و داد و بیداد و شیطنتهایشان در امان بودند.
این بچه شهریها، اهل کارهای روستا نبودند و بیشترشان، تمام ساعت روز خود را به بازی و تفریح و خنده و شوخی میگذراندند. البته در این بین بچههایی هم بودند که همپای بزرگترها به دنبال کارهای ده میرفتند و مثل همه روستاییها کار میکردند.
تابستان، به خصوص ماه مرداد و شهریور، فصل برداشت محصولهایی نظیر: آلبالو، گردو، بادام، زردآلو، سماق، شفتآلو و سیب و گلابی بود. و برداشت و جمع آوری این محصولات، کار وقت گیر و زمانبری بود.
زنها نیز علاوه بر کار خانه و آشپزی و غذا دادن به حیوانات باید در جمعآوری محصول به مردان کمک میکردند تا کاری بر روی زمین نماند.
برای دختران و زنانی که به شهر رفتهبودند، کار ده کمی سخت شدهبود و در ناز و نعمت شهر و راحتی روز و شبش، از کار ده خوششان نمیآمد اما چارهای نداشتند و باید در این فصل به داد خانواده میرسیدند.
صبحها خروس خوان به سمت باغها و مزارع به راه میافتادند و نزدیکیهای غروب سر و کلهشان با باری از محصول پیدا میشد.
بچه شهریها هم به دنبال مادر و پدرشان بازیکنان میرفتند و میآمدند و روز خود را در میان باغها و کوهها به آزادی و بازی میگذراندند. مسیر باغ تا سر آب را بارها میپیمودند و زیر پا میگذاشتند. وقتی هم که تابستان تمام میشد، غصه دلشان را میگرفت و دوست نداشتند تا به شهر بگردند.
بیشتر مردم یک چهارپای راهوار داشتند تا مسیرهای طولانی را سوار بر او به آسانی بپیمایند و از راه برگشت نیز محصول و بار خود را بر پشت حیوان بگذارند.
بیبی نیز یک خر و یک گاو و یک گوساله و یک بز و یک گوسفند داشت.
این حیوانهای بیچاره، آلت بازی عباس شیطان و رضا بود که دم در دم هم به دنبال حیوانها میکردند و آزارشان میدادند و از ناراحتی و عکس العمل حیوانهای بیچاره، خوشحال میشدند و میخندیدند. البته همه این کارها همه به دور از چشم بیبی و مادر و پدر بود و از گرفتاری و کار آنها سواستفاده میکردند و به آزارشان میپرداختند.
بیبی، گاو را میدوشید و سپس گوساله را برای چند دقیقه به پای گاو میآورد تا شیر بخورد و بعد گوساله را به طویلهاش میبرد و در را میبست و گاو را برای مدتی رها میگذاشت.
تا بیبی از پلههای سرطویله بالا میآمد، عباس و رضا در طویله گوساله را باز میکردند و دوباره گوساله را به پای گاو میفرستادند و خود فرار میکردند و به کوچه میدویدند.
از این ور هم بیبی تا میفهمید گوساله از طویله بیرون آمده، چوبی به دست میگرفت و به دنبال گوساله میکرد و او را از پای گاو جدا میکرد و به طویله باز میگرداند.
کم کم بیبی فهمیدهبود که این کار بچههاست و حسابی دعوایشان کرد.
چند دفعه هم در طویله را باز گذاشتهبودند و گاو هم سرش را پایین انداختهبود و به سر جوی آب آمدهبود و همه را فراری دادهبود. یکی دو دفعه هم سرش را پایین انداختهبود و به سمت بالای ده رفتهبود که دنبالش را گرفتهبودند و برگرداندهبودنش!
این وسط معلوم شده بود که خطاکار کیست! برای همین بیبی، چهار چشمی مواظب عباس و رضا بود و حرکات و سکناتشان را زیر نظر داشت.
این تنها حیوانهای خانه نبودند که از دست این دو پسر بچه شیطان در امان نبودند. حیوانهای توی کوچه نیز دلشان پر بود.
آن قدر سر به سر اردکهای همسایه گذاشتهبودند که تا این دو را میدیدند به سویشان میدویدند تا نوکشان بزنند.
خروس همسایه نیز تا صدای این دو شیطون را میشنید، کاکلش را راست میکرد و سرش را بلند میگرفت و پرخاشجویانه به سمتشان میدوید!
به هر حال تابستان ده با این بچه شهریها، تابستان پر دردسری بود.
آن روز صبح بیبی و بابامیر و پدر و مادر، آمادهشدند تا به باغهای کوهی خود بروند و سماغها را جمعآوری کنند. این دو شیطون را هم برای این که سربه سر دخترها نگذارند و مواظبشان باشند با خود بردند. در این میان، نفیسه نیز اصرار کرد تا با اینها به باغ بیاید و او را نیز بردند.
خر را پالان کردند و کیسه و شال سماغ و ظرف آب و نان و پنیر و ماست چکیدهای برداشتند و به راه افتادند.
بچهها را سوار الاغ کردند. از همان اول عباس چوبی برداشتهبود و تا میدید بابا امیر حواسش نیست به زیر پالان خر میزد و خر بیچاره را به لگدپرانی وا میداشت. خر تند تند میدوید و با هر سیخی که عباس میزد سرش را کمی به عقب برمیگرداند و لگد میپراند.
بابا امیر که از دور حرکت خر را دید زود جلو آمد و یک لگد به خر بدبخت زد و گفت معلومه چت میشه؟! درست راه برو پدر سگ!
نفیسه که از حرکت الاغ ترسیدهبود و رنگ از رویش پریدهبود از باباامیر خواست تا او را پیاده کند.
پسرها، پدر خر را درآوردند! بیچاره خر، کاری جز لگد زدن و تند راهرفتن نمیتوانست بکند. راه هم طولانی و هم سر بالایی!
سماقزار بر بالای کوه بود. مردم از همواری و حاصلخیزی کوه استفادهکردهبودند و باغهایشان را بر دامنه و سینه کوه، کشیدهبودند.
بالاترین باغ، نزدیک قله کوه از باباامیر بود. که از سر باغ تا قله کوه را سماق، نشاندهبودند و این قسمت کوه، ناهموار و صعب العبور بود و بیشتر سنگلاخ و باید پشت بوتهها میرفتند و شال را به گردن گره میزدند و سماق میچیدند.
باید تا قبل از ظل آفتاب این کار را میکردند و گرنه آفتاب آزارشان میداد.
هنوز نرسیده، شالها و توبرهها را برداشتند و همه به بالای کوه دویدند و مشغول سماق چیدن شدند.
بوتههای سماق کوهی بسیار بزرگ بود و بلند و کسی پشت آنها به راحتی دیدهنمیشد.
آن موقعها، برف و باران خوبی در زمستان میبارید و سماقها، خوشههای بزرگ و درشتی میداشت. یک محصول کم زحمت و بدون آبیاری!
از این طرف آن پایین، توی باغ، خر ماندهبود و عباس و رضا. نفیسه همه کنار جو، گلها و شبدرها را میکند و برای خودش گردنبند و دستبند درست میکرد.
خر بیچاره از بس دو چشمش را دنبال بچهها دور میداد، چشمهایش تابه تا شدهبود و این دو فضول بچه را زیر نظر داشت و مراقب بود تا نزدیکش بیایند یک لگد حواله کند.
اما اینها از خر زرنگتر بودند. چوب بلندی را برداشتهبودند و از دور زیر شکم خر میزدند و خر که عصبانی میشد، گوشهایش را سیخ میکرد و دنبالشان میکرد و آنها بلند بلند مثل شیطونکها میخندیدند.
به خر بیچاره سنگ میزدند و دمش را میکشیدند و حیوان بیچاره مستأصل و درمانده، لگد میپراند و لبهایش را کنار میداد و دندانهای چفت شده بر روی هم را نشان این دو میداد. اما مگر میترسیدند! ول کن الاغ بدبخت نبودند!
نفیسه کنار جو به دور از پسرها و الاغ برای خودش مشغول زیور ساختن بود. دست در جو میبرد و آب پای درخت گردو میریخت. نگاهش به گردوهای سبز و درشت درخت افتاد. هوس کرد تا یکی از آنها را بچیند و بشکند و مغز تازهاش را بخورد.
از جایش بلند شد تا به آن سمت جو و کنار درخت گردو برود.
پایش را بلند کرد تا آن سوی جو بگذارد که در وسط جو، ناگهان یک چیزی از پشت، کمرش را به شدت گاز گرفت !
یک پای نفیسه این طرف جو بود و یک پایش آن طرف. خودش را به آن طرف پرت کرد و بر روی زمین افتاد. گریه میکرد و داد و بیداد مینمود. پشتش را گرفتهبود و ابراز درد و ناراحتی میکرد!
از صدای داد و فریاد نفیسه، همه از ترس و نگرانی از کوه پایین آمدند و به سمت نفیسه دویدند!
نفیسه بلند، بلند گریه میکرد.
عباس و رضا هم کلا مفقود شدهبودند . خودشان را از صحنه، دورکردهبودند و ناپدید ناپدید شدهبودند.
خر هم که دید همه از بالا، پایین دویدند به سمت دیگر باغ رفت.
پشت نفیسه را بالا زدند. رد دندانهای خر بر روی پشتش با دست، احساس میشد! نفیسه دستش را به پشتش کشید و چون رد دندانهای خر را زیر انگشتان دستش احساس کرد، بلندتر داد و فریاد زد و هیاهو کرد.
خر، پشت نفیسه را گاز گرفتهبود و اگر نفیسه همان لحظه از جو رد نمیشد، شاید تکهای از پشتش را خر، با دندانهایش کندهبود.
باباامیر برای خوشحال کردن نفیسه و بندآوردن گریهاش، خر را تنبیه کرد. سوارش و شد و گفت:« باباجان الان ادبش میکنم» و خر بیچاره را دور کوه هی دور داد و فحش و ناسزا بارش میکرد.
بلاخره................ بعد از مدتی سر و کله عباس و رضا پیدا شد.
خودشان میدانستند چه غلطی کردند! برای همین با دلهره و ترس وارد شدند!
اول قبول نمیکردند که آنها کاری کردهاند. اما کم کم که گریههای نفیسه خوابید و آب از آسیاب افتاد و فهمیدند از دعوا خبری نیست، زبانشان باز شد و خودشان را لو دادند.
عباس، سیخ زیر شکم خر میزده و رضا هم دم خر را میکشیده، خر را از جلو و عقب محاصره کردهبودند و اذیت میکردند. خر هم که عصبانی میشود دنبالشان میکند. این دو هم درمیروند و این وسط نفیسه میماند و دندانهای خر!
نفیسه دلش برای خر میسوخت. ناراحت شدهبود که خر را به جای آن دو شیطون فضول، تنبیه کردهبودند! اگر زورش به آن دو میرسید حتما یک دست مفصل میزدشان! اما با این که آن دو از نفیسه کوچکتر بودند، زورشان بیشتر بود و نفیسه حریف آنها نمیشد!
تمام تابستان، خر بیچاره آماده به گوش بود و از ترس این دو یک لحظه راحتی نداشت.
جای بز و گوسفند نیز از دست آزار این دو روی تنور خانه بود. آنجا تنها جایی بود که میتوانستند بر آن بپرند و پسرها میترسیدند به دنبال بز و گوسفند روی تنور بروند!