کفشها میخندند....!
زمستان بود. سرما چادر شکوفههای سفیدش را بر زمین پاشیدهبود. برف را تا زیر زانوهایت احساس میکردی! سرما به استخوانهایت، گاز میزد! و تو را لای گزگز سردش، در هم میپیچید.
همهجا سفید سفید بود. حتی نوک پرندهها! زمین و آسمان با هم لباس سفید پوشیدهبودند. برق لباسشان چشم را آزار میداد و نمیشد به برفها مستقیم بنگری!
جادهها و کوچهها و خیابانها زیر برف لم دادهبودند و به خواب زمستانی رفتهبودند. معرکه بازی بچهها بود و خودنمایی پارو و بیل و خاکانداز!
دماغهای قرمز و چغندری بزرگ و دستهای یخزدهی خشک و بیروح! انگار خون در بدن یخ زدهبود!
میگویند امان از برف و امان از روز پس از برف!
راست گفتهاند! قدیمیها کلههایشان خوب کار میکرد و زبانهایشان خوب توانا و فربه بود! هم به ایجاز میگفتند هم به تفصیل، هم نرم میگفتند و هم درشت و درشتهایشان خوب لقمههایی بود! چرا که هنوز زبان و لهجهی نتراشیده نخراشیدهی تلوزیون و فیلمها و سریالها، زبانها را لال و تقلیدی نساختهبود!
یکی دو روزی مدرسهها را به خاطر برف و سرما و لغزندگی تعطیل کردند اما کم کمک که برف رویش باز شد و جاری گردید و آسفالتها و پیادهروها، رو نشان دادند، زنگ تعطیلی به پایان رسید و مدرسهها دوباره دایر شد.
اما از شدت سرما کاسته نشدهبود! دندانهایت به هم میخوردند و تق تق میکردند! همه شال و کلاه کردهبودند و خود را در زیر انبوهی از لباسهای گرم، مخفی ساختهبودند! فقط سوراخهای دماغشان و روزنهای از چشمشان برای نفس کشیدن و دیدن باز بود!
همه چاق و تپول دیده میشدند! هر چه داشتند پوشیدهبودند! چکمههای پلاستیکی، تا سر زانو بالا آمدهبود تا سرما و آبهای یخ را رم دهد و کلاههای چشمی به سر کرده و تا روی گردن پایین کشیدهبودند. با این جهت میلرزیدند!
هوای قشنگی نبود. سرما، سردی میآورد و دلها را در پستوی به خود فرو رفتن، تنها میگذاشت. هر کسی سرش در گریبان خودش بود و دستش در دست خودش! هر کسی آغوش خودش بود و گرمای خودش! همه سیگار دود میکردند!
خانهها، تند تند حرارت بخاریها را بیرون میداد تا سرما را براند و گرما بماند! کرسیها را برپا کردهبودند و زیر آنها تن را حرارت میدادند تا سرما در آن نفوذ نکند!
بیرون از خانههای گرم به هرچیزی که دست میزدی، دستت به آن میچسبید و به زور و با کلک باید دستت را از آن جدا میکردی!
پرنده بیچاره، به روی زمین افتادهبود و یخ زدهبود و حتی گربهها حاضر نبودند لاشه سرد و یخ زدهاش را بخورند! شاید هم دهانشان از سرما به هم چسبیدهبود!
درختان، قندیل بستهبودند و شاخهها به شکوفههای یخی بارور شدهبودند. سرما، شلاق تند و تیزش را برداشتهبود و بیرحمانه به جان زمین و آسمان میکوبید!
از بس سفیدی، سیاهی دیدهنمیشد! همه چیز مثل مردهای بود که کفنی سفید از بالا تا پایین به تن کردهاست! همان قدر هم بیروح و بیحرکت! بیاحساس و بیزبان!
بچهها چون جست و خیز داشتند کمتر زندانی سرما میشدند و با شور و نشاط بچگیشان، سرما را گرم میکردند!
آن موقعها، زمستان با ما قهر نبود و کوچههای رفاقتمان را لبریز داشت! و دستش را تا مدتها از دستانمان رها نمیکرد!
آن موقعها، زمستان سرد بود و برفی! و کوچهها پر از آدمبرفی، پر از بچههایی که با سادهترین وسایل روی برف و یخ، سر میخوردند! و آدمهای بسیاری بر روی برفها میلغزیدند و پاهایشان بالا میرفت و خنده را بر لبهای عابران دیگر میگستردند!
آن موقعها، زمستان برای خودش کسی بود! دبدبه و کبکبهای داشت! هیبت و شکوهی داشت که همه را در خانه مینشاند و هر کسی پا از گلیمش درازتر میکرد، دست و پایش را میشکست و به گچ مینشاند!
آن موقعها زمستان، بهاری سرشار را نوید میداد و تابستانی خنک و مطبوع! تابستانی که در غم بیآبی دایما تهدید نمیشدی! زمستانها، زمستان بود!
مدرسه را بعد از دو سه روزی باز کردند. تمام شیرها یخ زدهبود و آبی در شیرها نبود. به ناچار از روستا برای بچهها آب آوردند و در بشکهای بزرگ ریختند.
روی نیمکتها جرأت نمیکردی بنشینی، یخ میزدی! به دیوارها نمیشد تکیه بدهی، استخوانهایت به ناله درمیآمدند!
بخاری نفتی کلاس هم جز بو و دود، عرضهای نداشت! فقط عادت کردهبودیم و گرنه روزهای اول یکریز سرفه میکردیم و نمیتوانستیم نفس بکشیم.
همه یخ زدهبودند. بچهها مثل همیشه شیطنت و بازیگوشی نمیکردند! زبانهایشان هم یخی شدهبود! به زور خودکار و مداد را دست میگرفتند و به کندی مینوشتند!
همه چیز در دست سرما بود حتی اختیار کلاس!
طفلک بچههایم که لباس به فقر به تن داشتند، بیشتر از هر کسی میلرزیدند! نه تنها گرمپوش مناسبی نداشتند، غذای گرمی هم نخوردهبودند تا جان بگیرند و با سرما بجنگند! با این حال خندههایشان، شادیهایشان و معصومیتشان، یخ نزدهبود و همچنان بهاری و سبزپوش بود!
به عادت همیشه پرسیدم کی غایبه؟
مبصر کلاس، پا شد و گفت:« اجازه خانم، مرضیه و راضیه»
در کلاس بچههای افغانی هم بودند . بچههایی که واقعا گناه داشتند! واقعا بینوا بودند و بینوا! تهیدست و تنها، آواره و بیسرپناه! ولی .... درس میخواندند! همه چیز را عالی یاد میگرفتند و هر شعری سر کلاس میخواندم حفظ میکردند! بچههایی که تنها جرمشان، افغانی بودنشان، بود! ولی من هرگز این گونه نگاهشان نکردم. اینها هم انسانهایی بودند که درد آوارگی و بدبختی، مازاد تمامی رنجهایشان بود! و نباید صدایشان درمیآمد، چون افغانی بودند!
چهل دقیقهای از کلاس گذشت. بچهها سرگرم حل تمرین و دستور بودند. سرشان گرم نوشتن بود و من کنار میزهایشان رژه میرفتند و دفترهایشان را سان میدیدم. گهگاهی نیز سر به سرشان میگذاشتم و اذیتشان میکردم! طفلکها فقط میخندیدند
یک دفعه با صدای باز شدن هولناک در کلاس، همه برگشتند و به سوی در نگاهشان دوختهشد.
راضیه و مرضیه، مثل دو آدم یخی، نه حتی برفی، به وسط کلاس خود را انداختند.
از سرما مثل چوب خشک شدهبودند و از بس یخ کردهبودند، نمیتوانستی به آنهادست بزنی، یخ میکردی! لباسهایشان خیس و گلی بود! چادرهایشان یخ زدهبود و یک لا لباس نازک و تابستانی به تن داشتند.
زبانشان باز نمیشد حرف بزنند. پالتو یکی دو تا از بچهها را گرفتیم و به دورشان پیچیدیم. ولی بازهم مثل بید میلرزیدند!
آوردمشان کنار بخاری و روی صندلی نشاندمشان. نگاهم به کفشهایشان خورد. دهان هر دو تا کفشهایشان تا بناگوش باز بود! به نخی بند بود! تمام انگشتهایشان یخ کردهبود و قرمز شدهبود! جورابهایشان پاره و انگشتهایشان از جوراب سرک میکشید و زباندرازی میکرد!
بچهها هنوز متوجه کفشهای مرضیه و راضیه نشدهبودند.
یکدفعه فاطمه گفت: اجازه خانم، .... کفشهاشون دارند میخندند!
تا فاطمه این را گفت: نگاه کل کلاس به کفشهای این دو دوختهشد. و یکی دیگر هم حرف فاطمه را دوباره تکرار کرد که راست میگه، کفشهاشونو، دارند به ما میخندند! سلام
و ناگهان زدند زیر خنده.
مرضیه و راضیه، پاهایشان را پشت صندلی پنهان کردند و پالتوها را روی پاهایشان کشیدند.
یکدفعه مرضیه که کوچکتر از راضیه بود زد زیر گریه..!
با نگاهی ناراحت به سمت بچهها برگشتم. خودشان فهمیدند! هیچی نگفتم فقط با اخم و ناراحتی نگاهشان کردم و سریع به سراغ مرضیه رفتم و دلداریاش دادم. بغلش کردم و گفتم: بچهها به کفشت خندیدند نه به خودت. ناراحت نشو اینها دوستانت هستند فقط زود قلقلکشان میآید!
تا اینو گفتم، بچهام گریهاش یادش رفت رو به بچهها کرد و گفت: کفشم یک ماهه داره میخنده!
خیلی خودم را نگه داشتم... بغضم را فروخوردم و اشکم را دور چشمم حلقه دادم و اجازه جاری شدن بهش ندادم! قلبم درد گرفتهبود. از این که کفشهای خوبی به پا داشتم، خجالت میکشیدم از این که لباس گرم به تن داشتم، شرمنده بودم! از این که سرما در من این همه نفوذ کردهبود، غصهدار و پشیمان بودم!
گفتم چرا این همه دیر آمدید؟
راضیه گفت: خانم دیشب آمدهبودند دنبال پدر مادرمان تا برشان گردانند افغانستان. داییمان ما را فراری داد. ولی مادر پدرمان معلوم نیست کجا رفتند؟ برای همین صبح دیرمان شد! مادرمان نبود ما را بیدار کند!
خدایا، چه کار میتوانستم برایشان بکنم؟! چه کار؟!
اینها یکی دو تا هم نبودند و کسی هم خیلی برای مشکلات اینها، کاری نمیکرد!
با کمک مدرسه برایشان کفش و لباسی تهیه کردیم اما همیشه خاطره خندیدن کفشهایشان در ذهن من ماند!