سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز

بسم الله الرحمن الرحیم

ازین جریمه تا آن جریمه

عزیزی تعریف می کرد در زمان شاه به خاطر مسایل سیاسی، بازداشتم کردند. وقتی آزاد شدم به سر کلاس تاریخ فرستادنم و کتاب تاریخی به من دادند که با تعریف و تمجید از خاندان شاهی همراه بود.

منم برای این که از قید این درس خلاص شوم سر کلاس شروع کردم برای بچه‌ها قصه گفتن و شعر خواندن.

دانش‌آموزان محو داستان و شعر شده‌بودند و چشم از دهان و کلام من برنمی‌داشتند.

عمدا در این سکوت و بهت دانش‌آموزان، کتاب تاریخ را به زمین انداختم.

دانش‌آموزان که آن همه گوش و مدهوش بودند با افتادن کتاب تاریخ به زمین، نگاهشان از من برداشته شد و با کتاب به زمین سقوط کرد.

ازین فرصت طلایی استفاده کردم و بلند شدم و با چهره‌ای ناراحت رو به آن‌ها کردمو گفتم: چقدر حواستان پرت است! اصلا گوش به من نبودید! منتظر این لحظه بودید تا از درس و کلاس خارج شوید!

این رفتار شما یک جریمه خوب می‌خواهد!

و مجبورشان کردم تا از روی همان درس تاریخی که تعریف و تمجید خاندان شاهی بود چند بار بنویسند!

و این چنین با این جریمه، کاری کردم تا دانش‌آموزان خاطره بدی از آن درس به خاطر بسپرند و هرگز از آن به خوبی یاد نکنند

و همان‌طور هم شد!!

بچه‌ها با بیزاری و نفرت از آن درس تاریخ یاد می‌کردند و بعضی‌ها آهسته و زیر لب به شاه فحش می‌دادند!

این خاطره این عزیز منو به یاد خاطره‌ای از همین دست انداخت

همکار دینی و عربی داشتیم که خیلی جدی و سخت‌گیر در درسش بود.

آن سال نمی‌دانم چرا بچه‌های سوممان با این دبیر درافتاده‌بودند. اصلا نه او از آن‌ها و نه آن‌ها از او خوششان نمی‌آمد.

به خاطر بی‌ادبی و جسارت بچه‌ها با آن‌ها به کل‌کل می‌افتاد و چون او معلم کلاس بود بنابراین زور هم با او بود و پیروز صحنه!

یکریز و مدام هم به این دانش‌اموزان خاطی و بی‌انضباط جریمه می‌داد. آن هم از درس دینی و آن هم زیاد. از روی سه درس سه بار!

بچه‌ها دفتر پر می‌کردند و می‌آوردند!

یک‌بار سر کلاسم متوجه شدم که عروسک سیاه زشتی که به جادوگران شبیه بود دردست دارند.

پرسیدم این چیه؟ برای چه درسی به کلاس آوردین؟

یکی از بچه‌ها بی‌پروا و با ناراحتی گفت: این جادوگره خانم ...... است

یادم نمی‌رود، دبیر دینی‌مان هر وقت از کلاس سوممان به دفتر می‌آمد می‌گفت: ستون فقراتم درد می‌کند!

و نمی‌دانست که چقدر ستون فقرات بچه‌ها نیز از دست او و درسش و جریمه‌هایش درد می‌کند!

 

جریمه‌ها با دانش آموزان همان کاری را کرد که در کلاس تاریخ آن عزیز کرد فقط نتیجه این جریمه کجا و آن جریمه کجا!

 


نظر


می خواهی چه کاره شوی یونس؟

سر کلاس اجتماعی سوم بودم.

درس مشاغل. شغل‌ها را می‌گفتیم و تولید و خدمت را بررسی می‌کردیم.

 از پسرهایم خواستم تا هر کدام شغلی را که دوست دارند بگویند و علتش را نیز بیان کنند.

پسرهای سوم برای خودشان دنیایی از شیطنت و شلوغی بودند به خصوص این منطقه و ناحیه از شهر تهران.

دست‌هایشان تا سقف کلاس برافراشته‌شده‌بود تا بگویند چه شغلی را دوست دارند.

بعضی‌ها همراه دستشان از سرجایشان برخاسته‌بودند و بعضی حتی تا وسط کلاس نیز خیز برداشته‌بودند تا شغلشان را بگویند. همهمه‌ای به راه افتاده بود.

از آن‌ها خواستم تا سرجایشان بنشینند و به آرامی دستشان را بلند کنند و نوبت به دوستانشان بدهند.

اما به کی می‌گفتم!

علاقه‌ای که برای گفتن شغلشان داشتند مانع آن بود که صدای خواهش مرا بشنوند.

حسین گفت:«می‌خوام پلیس بشم تا دزدها رو بگیرم و نذارم آدم بدا کار بد بکنند»


محمدرضا گفت:«می‌خوام دکتر بشم تا مادرجونمو خوب کنم»

علی گفت:«می‌خوام خلبان بشم از این کشور به اون کشور برم و تو هوا رو ببینم»


هر کی یک چیزی می‌گفت و باز هم دستش بلند بود تا چیز دیگری بگوید

دست و هیکل یونس نیز بلند بود.

یونس تقریبا از تمام بچه‌های کلاسم هیکل و قدش بلندتر بود. سبزه و قلچماق و زورگو!

زنگ تفریحی نبود که پایین برود و به خاطر آزار و اذیت بچه‌ها نگهش ندارند. بی‌ برو برگرد هر زنگ تفریح که تمام می‌شد باید کنار دیوار می‌ایستاد و بعد همه بچه‌ها به کلاس می‌آمد!

با این که بسیار شیطون وبازیگوش بود و سر کلاس حضور شنوا و آرامی نداشت اما با همان بریده شنیده‌ها و گوشه گوشه دیده‌ها، خوب درس را می‌فهمید و نمره‌هایش خوب بود.

اصلا دوست نداشتم ذره‌ای دعوایش کنم یا بیرونش کنم. ..

دوساله بوده که مادرش او را گذاشته و رفته، شاید هم بیرونش کردند و رفته به هر حال فرقی نمی‌کرد او بدون مادر بزرگ شده‌بود.

در کنار پدر و پدربزرگ و مادربزرگ.

حرف‌های عجیب و غریبی می‌زد مثلا:

به بچه‌ها گفته‌بود که دوست دختر دارد و با موتور او را ازین ور به آن ور می‌برد!

یا می‌رود در میدانی از شهر که دور به خانه‌شان با قدرت کشتی بگیرد و کتکش بزند!


معلم پارسالش حسابی از دستش کلافه بود و هر بار که مرا می‌دید می‌پرسید، یونس چطوره؟

من از یونس شیطون‌تر هم توی کلاسم داشتم. برای همین حرکات و رفتار یونس خیلی ناراحتم نمی‌کرد به خصوص این که می‌دانستم سر و سامان خانوادگی خوبی ندارد.

به او می‌گفتم:«یونس پولدار»

روزی لااقل هفت هشت تومان یا بیشتر مدرسه می‌آورد و می‌خورد. اولین نفری هم بود که هر ماه شارژ کلاس را می‌آورد.

دوستش داشتم. با این که قلدر و لات منش بود اما دلم نمی‌خواست از جانب من ناراحت شود.

درسش خوب بود اما خیلی کند می‌نوشت همیشه عقب می‌ماند. گاهی چون خیلی مشغول شیطنت بود عقب می‌ماند.

فهمیده‌بود هوایش را دارم برای همین تا به یک شکل ریاضی می‌رسیدیم که کمی کشیدنش سخت بود سریع می‌گفت:«خانم من نمی‌تونم بکشم» تا من برایش بکشم.

من هم دریغ نمی‌کردم.

دلم می‌خواست به هر صورتی به او نزدیک شوم تا شاید بتوانم کمی به این بچه باهوش زرنگ قلدر کمک کنم.


یادم نمی‌رود یک روز تمرین‌های پای تخته را چند نفری پشت گوش انداختند و ننوشتند. من هم بعد زنگ نگهشان داشتم تا بنویسند.

یونس هم یکی از این بچه‌ها بود.

خواستم تا بنشیند و بنویسد.

برایش خیلی سخت بود که بعد زنگ بنشیند و تمرین‌هایش را بنویسد. هر کاری کرد تا از دست من فرار کند و در به رود اما مجال به او ندادم.

رو به من کرد و گفت:«نمی‌ذارید برم؟»

گفتم نه تو هم مثل بچه‌های دیگه باید بشینی و بنویسی بعد بری.

پوزخندی به من زد و گفت خانم الان از پنجره میریم

یک پنجره کلاس رو به حیاط بود و یک پنجره رو به راهرو.


هنوز آمدم نگاهش کنم که کیفش را پرت کرد به راهرو و مثل قرقی از توی کلاس به راهرو پرید.

دنبالش نرفتم فایده نداشت.

به هر بهانه‌ای سر کلاس تلاش می‌کردم تا هر از گاهی با نصیحتی کوچک یا داستانی کوتاه، بعضی از رفتارهای اجتماعی و اخلاقی را به بچه‌ها بیاموزم اما یونس با خنده خنده و مسخره‌ بازی، تمام کاسه کوزه‌هایم را به هم می‌ریخت.

زنگ تفریح خورد‌ و بچه‌ها بالا آمدند.

چند نفری با ناراحتی پیشم آمدند که خانم یونس سر صف این کرده و آن کرده! مشت به من زده و لگد به او!


منم مثلا آمدم یونس را به راه راست هدایت کنم، گفتم:«یونس دست بالای دست بسیاره ، تو اگه زورت ازینا بیشتره یکی هم پیداش میشه زورش از تو بیشتر و تو رو میزنه، چرا بچه‌ها رو میزنی و اذیت می‌کنی؟»

مثل همیشه که موقع جواب دادن از نگاه کردن به من تفره می‌رفت، صورت تپولشو بالا گرفت و با خنده‌ای مسخره گفت:«نه خانم هیش‌کی حریف ما نیست یه روزه یه پسره کلاس هشتمی رو تو کوچه زدیمو و دنبالش کردیم»

رها بود. زنگ خانه که می‌خورد توی کوچه رها بود. قلاب می‌گرفت تا بچه‌های دیگه از دیوار مردم بالا بروند و توی خانه مردم سرک بکشند.

ترقه می‌خرید و ساعت آخر بچه‌ها را صدا می‌زد تا با هم به کوچه بروند و ترقه جلوی پای مردم بیندازند.

بارها او را تنهایی صدا کرده‌بودمو با او صحبت کردم که یونس رفتی پایین‌، آروم باش. اذیت نکن و به موقع سر کلاس بیا

اما دریغا که حتی یک‌بار گوش کرده‌باشد!


اگر بچه‌های کلاس از دستش شاکی نبودند در کلاس را بچه‌های کلاس‌های دیگر می‌زدند که اجازه این پسر بزرگه کلاستون ما رو اذیت کرده!

و من هر بار او را نجات می‌دادم تا پایین نرود و ....

ناظم چند باری دنبالش فرستاده‌بود و تا جایی که می‌توانستم فراری‌اش می‌دادم... فایده‌ای نداشت می‌رفت پایین و کتکی می‌خورد و جسورتر برمی‌گشت بالا.


دعوا و توهین و کتک، برایش عادی بود! اصلا برایش مهم نبود اما برای من عادی نبود و مهم بود

یک روز که چیز بسیار جالب‌تری شنیدم!

دروغ نمی‌گفت

با این که زورش زیاد بود و کله نترسی داشت، اما ساده و بی‌شیله پیله بود


دوست جلوییش پیشم آمد و گفت:«اجازه خانم، یونس می‌گه باشگاه که میره با دوستاش ویسکی می‌خورند»

یونس ته کلاس حواسش بود که پرهام چه می‌گوید

با همان خنده همیشگی گفت:«خانم دروغ میگه فقط یه قطره خوردیم. مربی‌مون نیومده‌بود پسرا آورده‌بودند ما هم یه ذره خوردیم!»


سریع حرفش را جمع و جور کردم و با قیافه‌ای که انگار من نشنیده‌ام برگشتم به پرسش از بچه‌ها.


واقعا نمی‌دانستم با یونس چه کنم؟

مهم‌ترین رکن تربیتی هر کسی، خانواده اوست و یونس از این جهت بسیار در محرومیت بود. هر چقدر پول می‌خواست به او می‌دادند اما کسی هوای رفتار و کردارش را نداشت و مراقبش نبود!

از بچه‌ها شنیدم که سیگار هم می‌کشد.

و تا شنید بچه‌ها این را گفتند، گفت:«نه خانم بابابزرگمون بهمون پول داد براش سیگار بخریم»

نمی‌دانم درست حس می‌کردم یا نه، اما احساس می‌کردم، یونس شرارت و بدی را خیلی دوست دارد و اصلا حرف درست و راست در گوشش نمی‌رود.

با این که سن و سالی نداشت، اما حرف گوش نمی‌داد و هر چه می‌گفتی، همان کار خودش را می‌کرد.


و حالا سر کلاس اجتماعی دستانش بلند بود تا بگوید چه شغلی را دوست دارد.

خیلی دلم می‌خواست بدانم که یونس دوست دارد چه کاره شود!

 

با اشتیاق پرسیدم، یونس تو می‌خوای چه کاره بشی؟

سینه‌اش را سپر کرد و ایستاد و گفت:

                                   «اجازه خانم، رزمنده»


خوب می‌دانستم که رزمنده یونس، یک رزمنده شجاع و مردانه نیست برای همین پرسیدم چرا رزمنده؟

دست‌هاشو به حالت تفنگ گرفت و رو به بچه‌ها، گارد ایستاد و در حالی که صدای شلیک را درمی‌آورد

 گفت:«برای این که آدم‌ها رو بکشم»

و به سمت دوستانش با تفنگ خیالی‌اش، شلیک کرد!






نظر


به نام خدا


شب یلدای یلدا


خیابان‌ها شلوغ بود. کوچه‌ها و مغازه‌ها، شلوغتر! ملت مثل مور و ملخ درهم می‌لولیدند و می‌رفتند و می‌آمدند!

شب یلدا بود و تاریک. سرد و خشک. برف و بارانی نبود، اما تا دلت می‌خواست سرد بود و سرد! با این حال مردم خوشحال و خندان با جیب‌های پر و بغل‌های انباشته از خرید در خیابان و کوچه‌ها، سر از این مغازه به آن مغازه می‌بردند تا سفره هفتاد رنگ چله‌شبشان را رنگین‌تر کنند.


کلاه‌ها را به سر کشیده بودند و شال‌گردن‌ها را به دور گردن و شیک‌ترین لباس را پوشیده و خوش‌بوترین عطرشان را به تن زده‌بودند.

صدای خنده و شادی‌شان، صدای جیرینگ‌جیرینگ خرید‌هایشان، سرما را می‌لرزاند!

سر ذرت‌فروش و سیب‌زمینی فروش و ساندویچی‌ها و شیرینی‌فروشی‌ها، شلوغ بود.

انگار مردم به کارنوال آمده‌بودند. زنان رنگارنگ و دختران شاد و سرمستی که صدای قهقهه بلندشان، نگاه‌ها را برمی‌گرداند تا در شادی بلند آن‌ها، همراه شوند.

مغازه‌ دار‌ها روز خوشی‌شان بود. چرا که مردم بی‌هیچ نیازی و سرخوش از سیری، سرخوش از دارایی و شادی، بی‌دلیل و بی‌هدف، می‌خریدند و می‌بردند! گران‌می‌خریدند و گران عشوه می‌فروختند!


در مجتمع بزرگ تجاری، مردم همهمه و شلوغ کرده‌بودند. جای سوزن انداختن نبود. گویی قحطی آمده‌بود و مردم برای ذخیره‌‌سازی و احتکار، هجوم آورده‌بودند.

مغازه‌ها رنگارنگ و قشنگ. بر سر هر کالایی، چراغی روشن و بانویی روشن‌تر از چراغ به هفت قلم آرایش، در پشت پیشخوان!


گویی مردم مسابقه گذاشته‌بودند که کی از دیگری بیشتر خواهد خرید و بهتر!

چنان گرم بازار و خرید بودند که سرما را ذره‌ای، حس نمی‌کردند!


در این میانه، یلدا دست خواهر پنج ساله‌اش را گرفته‌بود و بسته‌های فالش را به سمت مردم دراز می‌کرد تا از او بخرند.

یلدا، سرما را خوب حس می‌کرد! بوی خوشی که از شیرینی‌فروشی‌ها بیرون می‌آمد را هم به خوبی حس می‌کرد!

از زیر نگاه ده ساله‌اش، کودکان پالتو پوشیده‌ و شیک، به سرعت می‌گذشتند. به خوبی می‌دید که دستانشان در دستان گرم پدر و مادرشان است و به هر سویی که انگشت دراز می‌کنند، سریع آرزوی انگشتانشان برآورده می‌شد و دستانشان پر می‌شد از هر آن‌چه که می‌خواستند!


پری کوچولو گفت:«یلدا، سردمه!»

-ببین پری دستهاتو به هم بمال گرمتر میشی.تازه خیابون از خونه ما گرمتره این‌قد غرغر نکن!

بیا بریم جلوی آشپزخونه این شیرینی پزیه بشین از توی پنجره‌اش باد گرم میاد.


-نمیشه بریم تو اون مجتمعه؟

-نه .رامون نمی‌دن. دیدی که اون شب نگهبانش بیرونمون کرد.

-آخه اونجا گرمه یلدا

-همین که گفتم. اون مرتیکه نمی‌ذاره بریم تو می‌خوای بزنه ما رو؟ ما برای مغازه‌های شیک اونجا، قشنگ نیستیم!


همین جا جلوی این مغازه بشین تا من یه دوری بزنم و بیام.

-تو هم پیشم بشین

-پری! تو اگه تنها بشینی مردم دلشون بیشتر می‌سوزه و فال بیشتری می‌خرند اما اگه من بشینم محلمون نمی‌دند و میرن


-زود بیای یلدا من سردمه

یلدا، پری را روی کارتونی جلوی شیرینی فروشی نشاند. تا خواست برود، صاحب مغازه بیرون آمد و با عصبانیت فریاد زد:«بلندشید ازاینجا ببینم برو یه جای دیگه بشین! پاشو ببینم، زود باش»


یلدا سریع و با ترس و لرز، دست پری را گرفت و به جلو دوید.


پری کوچولو گفت:«چرا نذاشت بشینم؟ مگه چی کار کردیم؟»

یلدا که حسابی ناراحت شده‌بود گفت:«شاید می‌ترسه شیرینی‌هاش بوی فقیری ما رو بگیره!

پری، اگه ما این فال‌ها رو نفروشیم نمی‌تونیم بریم خونه. می‌فهمی؟»


-اگه نفروشیم بابا، بازم ما رو میزنه؟ تو که دلت نمی‌خواد کتک بخوری؟ ها؟

یلدا بسته فالش را جلوی مردم می‌گرفت و التماس می‌کرد که بخرند.


مردم که محو تماشای مغازه‌ها و خریدشان بودند هر یک به صورتی از کنارشان می‌گذشتند.

یکی گفت:«نمی‌خوام»


دیگری رو به دوستش کرد و با خنده گفت:«ما فالمون خونده‌است نیاز به فال نداریم»

آن یکی، با دست و سرش گفت:«برو نمی‌خوام»


زنی نگاهی پر اندوه به دو دختر انداخت و گفت:«آخی طفلکا!» و گذشت و رفت.


مردی دستش را در جیبش کرد و هزاری درآورد و در کف دست پری گذاشت.

یلدا بسته فال را جلویش گرفت.

مرد گفت نمی‌خوام.


دختری جوان در حالی که دست دوست پسرش را محکم در دست گرفته‌بود به جلوی آن‌ها رسید.

دختر گفت :«بیا یه فال برداریم ببینیم چی برامون درمیاد»


پسر دستش رو کشید و گفت:«فال تو منم! فال می‌خوای چی‌کار؟ ذهنتو با این خرافات‌‌ها، خراب نکن»


و بلند با هم خندیدند و رفتند.


تا بالای خیابان را رفتند و برگشتند. مردم چنان غرق خودشان بودند که انگار پری و یلدا را اصلا نمی‌دیدند.

پری کوچولو گفت:«نمیشه یه جا بشینیم خسته شدم؟

---بشینی بیشتر سردت می‌شه


-فقط یه کم

-باشه بیا رو پله جلوی اون عابر بانکه بشینیم شاید یکی ازمون فال خرید.

-میشه برام یه کیک بخری؟

-پری، ما هنوز چیزی نفروختیم یه کم واستا شاید یکی دلش سوخت

اما انگار مردم دلشان هم نمی‌سوخت! اصلا آن‌ها را نمی‌دیدند!! چنان سر در لاک خود فرو برده‌بودند که جز خودشان هیچ چیزی را نه می‌دیدند نه می‌شنیدند!


زنی با دوستش از کنار آن‌ها رد شد.

زن به دوستش گفت:«اینا رو ببین تو رو خدا!»

دوستش گفت:«آره بیچاره‌ّها»

- اصلا دلت نسوزه، اینا یه باندند میارندشون و تمام خیابون خالی‌شون می‌کنند و سر ساعت مشخص میان میبرنشون. هر چی هم پول جمع کردند ازشون می‌گیرند.»

دوست زن گفت:«همه‌شون هم این طور نیستند یه روز توی پارک یه پسر بچه التماس می‌کرد ازش آدامس بخریم. طفلک پیراهنشو بالا داد تمام تنش کبود بود. گفت: اگه نتونیم چیزی بفروشیم ما رو می‌زنند»

زن که حواسش به مغازه‌ها بود با خوشحالی از دیدن چیزی که دنبالش بود گفت: پیداش کردم اون مغازه بود بدو...

 

و گذاشتند و رفتند

این حرف ها رو یلدا، بارها و بارها از مردم شنیده‌بود. دلش می‌خواست فریاد بکشد و بگوید که خوب که چی؟ گیرم حتی باندی هستیم، آیا ما گرسنه و تشنه نمی‌شیم؟ لباس و جای خواب نمی‌خوایم؟


زنی با شوهرش گذشت. زن گفت:«واستا یه فال ازشون بخرم»

مرد دست زن را کشید و گفت:«دلت برا اینا نسوزه، چند وقت پیش یکی از همین گداها رو گرفته‌بودند، میلیاردی پول داشته، چند تا خونه و مغازه داشته و فقط از راه گدایی اینا رو جمع کرده‌بوده، بیا زن، گداپروری نکن!»



مردی با جعبه شیرینی از کنارشان گذشت. برگشت و نگاهی به دو خواهر انداخت. در جعبه شیرینی را باز کرد و به هر کدامشان یک شیرینی داد.


خنده‌ای پر از شادی بر روی لب‌های پری نشست. با همان زبان بچگانه وگداوارش گفت:«دست شما درد نکنه»


و در چشم برهم زدنی، شیرینی را خورد.

یلدا نگاهی به شیرینی انداخت و نگاهی به پری. شیرینی را به سمت پری دراز کرد و گفت:«اینم بخور»

-خودت نمی‌خوای؟

-نه تو بخور

پاشو راه بریم، پاهام داره سوزنی، سوزنی میشه


پدرها، بچه‌هایشان را بغل گرفته‌بودند و عده‌ای دست فرزندانشان را به مهربانی در دست گرفته‌بودند.


یلدا از وقتی یادش می‌آمد، پدر مهربانی ندیده‌بود. پدرش همیشه خمار بود. همیشه عصبانی! همیشه بداخلاق!

هنوز جای لگد دیشب پدرش درد می‌کرد.


از وقتی امیر برادر بزرگش را گرفته‌بودند، این یلدا و پری بودند که باید نان خانه را درمی‌آوردند. امیر را به جرم دزدی و مواد فروشی گرفته‌بودند.

امیر هم سیزده سال بیشتر نداشت. هر شب بابا، در کیفش مواد می‌گذاشت تا به در مغازه‌ها و خانه‌ها ببرد و این بار که گرفته‌بودنش دیگر آزادش نکرده‌بودند.


یلدا شنیده‌بود که امیر را به کانون اصلاح و تربیت نوجوانان برده‌اند.


دو سالی هم می‌شد که مادرشان را از دست داد‌ه‌بودند. مادرش خودش را سوزانده‌بود.

از در و همسایه شنیده‌بود که از دست پدرش، مادرش خودش را سوزانده!


پدرش، مادر را مجبور به کار ناشایست کرده‌بود و مادرش نتوانسته‌بود این رنج را به تن بخرد و خود را از شر زندگی شوم و زشت پدرش خلاص کرده‌بود.


مردم کم‌کم داشتند به خانه‌هایشان برمی‌گشتند.

اما فال‌های یلدا، روی دستان کوچک و سیاه و کثیفش، مانده‌بود.


زنی با چند نفر از دوستانش جلوی در مجتمع ایستاده‌بود.


یلدا پری را روی پله‌ای جلوی یک مغازه که درش بسته‌بود نشاند و خودش بین مردم شروع کرد به فال فروختن.


زن با دوستانش، گرم حرف زدن بود و تند تند و با هیجان، چیزی را برای هم تعریف می‌کردند.


کیف پول قرمزی که روی زمین کنار پای زن افتاده بود، نظر یلدا را جلب‌کرد!



نگاهی به دور و بر انداخت. زن‌ها حسابی سرگرم حرف زدن بودند و حواسشان به کیف نبود.

یلدا آرام به سمت زن آمد.

نگاهی به زن‌ها انداخت.

اصلا حواسشان نبود.

دوباره دور و برش را نگاهی کرد. هیچ کس حواسش نبود.

خم شد و کیف را برداشت.

هنوز کمرش صاف نشده‌بود و از روی زمین بلند نشده‌بود که زن کناری به شانه زن زد و گفت:«کیفتو برداشت»


یلدا سرش را بلند کرد و کیف را به سمت زن گرفت.

اما قبل از آن که دهانش را بازکند، زن، محکم مچ لاغر و نحیف یلدا را گرفت و در حالی که یلدا را به تکان تکان انداخته‌بود بلند فریاد زد:«دزدی می‌کنی؟ احمق بیشعور؟»


زن سعی می‌کرد با سر و صداهایش، مردم را به دور خود و یلدا جمع کند.

یلدا که صورتش پر از اشک شده‌بود، با ترس و هق‌هق گفت:«نه به خدا! من نمی‌خواستم بدزدمش»


زن در حالی که مچ یلدا را محکمتر می‌گرفت گفت:«غلط کردی! خدا رو هم قسم می‌خوری! پس این تو دست تو چی کار می‌کنه؟ دزدهای بیشرف»


یلدا با گریه و زاری گفت:« نه خانم به خدا! به جون مادرم نه!»

زن نگذاشت یلدا ادامه بدهد و گفت:«زنگ بزنید 110 بیاد. چرا اینا رو جمع نمی‌کنند؟ آدم امنیت نداره! شهر پر شده از این گداهای دزد»


یلدا حسابی ترسیده‌بود. بدنش نه از سرما که از ترس، مثل بید می‌لرزید!

مردم دور زن جمع شده‌بودند یکی می‌گفت:«بچه‌است ولش کن»


اون یکی می‌گفت:«پدر مادرم ندارند اینا! چه توقعی دارید»


خانمی گفت:«ولش کن خانم بچه است! ولش کن»

زن با عصبانیت گفت:«یعنی چی بچه‌است؟ به اینا آموزش دزدی میدند! همین دلسوزی‌های الکی رو کردین که اینا راست راست دست تو جیب آدم می‌کنند و جیبتو خالی می‌کنند!»


چنان زن دست یلدا را محکم گرفته‌بود که به هیچ وجه نمی توانست از دستش فرار کند.


با این حال، بیشتر از خودش، نگران پری بود.

هر چه با چشم‌های اشکبارش نگاه می‌کرد، پری کوچولو را نمی‌دید.


ناگهان صدای وحشتناکی بلند شد. مردم به سمت خیابان دویدند.

دو ماشین محکم به هم زدند و دو راننده عصبانی و ناراحت، از ماشین پیاده‌ شدند.

راننده پژو، در حالی که قفل ماشین را به دست گرفته‌بود به سمت پراید آمد تا به کاپوت بزند که مردم زودتر جنبیدند و قفل را از دستش گرفتند.

دوست زن با تعجب نگاهی به راننده کرد و گفت:«شهلا! این قاسم آقا نیست؟»

زن که مچ یلدا محکم در دستانش بود، نگاهش را به خیابان تیز کرد و گفت:«چرا خودشه! ای داد بیداد»

و فراموش کرد دست یلدا را گرفته و سریع به خیابان دوید.


یلدا که انگار از غیب برایش کمک رسیده‌بود، سریع خود را از میان مردم بیرون کشید و به سمت پله مغازه رفت تا پری را پیدا کند.

اما .... اما پری کوچولو روی پله نبود!!!

با نگرانی به جستجو در دور و بر پرداخت. .. اما نبود...

به سمت مجتمع آمد تا وارد مجتمع شد، سریع نگهبان به سمتش آمد و گفت:«کجا؟کجا؟ برو بیرون ببینم»

-آقا تو رو خدا بذار برم تو. خواهرم گم شده!

-گفتم برو بیرون بچه و اخم‌هاشو بیشتر در هم کشید و صداشو بلندتر کرد وگفت:«گفتم‌، برو بیرون زود باش ببینم»


خیابان را به سمت بالا و پایین دوید.

اما هر چه می‌دوید، پری را نمی‌دید.

مردم به خانه‌هایشان رفته‌بودند و سر میز شب یلدایشان، کنار بخاری‌ها و شومینه ‌هایشان، در کنار دوستان و خانواده‌شان، گل می‌گفتند و گل می‌شنیدند. انواع و اقسام غذاها را سرو می‌کردند و اجیل و شکلات و شیرینی به هم تعارف می‌کردند. صدای خنده‌ها و شوخی‌هایشان توی کوچه شنیده‌می‌شد.


اما این وسط، یلدا، به هر کوچه و خیابانی سرک می‌کشید تا پری کوچولویش را پیدا کند.

خسته‌ شده‌بود... یعنی پری کوچولو کجا بود؟

روی پله‌ای نشست. اشک‌هایش به پهنای صورتش جاری بود...


در همین موقع مرد جوانی بالای سر یلدا رسید.

پرسید:«چیه دختر چرا گریه می‌کنی؟»

یلدا سرش را بلند کرد.

یک آن ترسی عجیب او را گرفت. این نگاه ها را قبلا هم تجربه کرده‌بود! این نگاه‌ها را خوب می‌شناخت!


مرد جوان دور و برش را نگاهی کرد و گفت:«جایی نداری؟ خونتون کجاست؟ گم شدی؟»


یلدا با ترس نگاهی به مرد انداخت. در چشم بر هم زدنی خودش را از چنگ مرد نجات داد و دوید...

دوید و دوید

حتی می‌ترسید برگردد و نگاه کند

فقط می‌دوید.... می‌ترسید حتی فریاد بکشید... هیچ آشنایی نداشت که صدایش را بشناسد و به کمکش بشتابد

فقط باید می‌دوید...!







 

به نام خدا

کادو روز معلم کلاس پسرهام

 

پسرهای کلاس ششم ، نه تنها اولین تجربه من در مقطع ابتدایی بود که اولین تجربه‌ام با دانش‌آموزان پسر بود. جدای از تمام سختی‌ها و مشکلاتش، بسیار بامزه و تازه و نو بود!

حسی نو و جدید و سرشار از انرژی و شادی! حسی زیبا و دوست داشتنی که حتی تا خانه و در خانه نیز با من بود. دلم برایشان تنگ می‌شد حتی وقتی پیششان بودم.

 

اما خاطره این صفحه‌ام برمی‌گردد به عید

عروسی برادرم درست در ایام نوروز بود و خیلی دوست داشتم پسرهای کلاسم را در این شادی و خوشحالی‌ام، شریک کنم.

به همین خاطر بعد از تمام شدن ایام نوروز و برگشت به مدرسه، تصمیم گرفتم یک روز برای پسرهایم ساندویچ بخرم و شادی‌ام را با این اندک هدیه بینشان تقسیم نمایم.

و معمولا هم ساندویچ بین پسرها، استقبال خوبی دارد.

خیلی خوشحال شدند و بسیار هم تشکر کردند.

در این میان، لقمه در گلوی علیرضایم پریده‌بوده و شاهینم برای مثلا کمک به او، مشتی حواله پشت علیرضا می‌کند و این مشت باعث می‌شود تا علیرضا تمام ساندویچ را بالا بیاورد فقط زرنگی کرده‌بود و پلاستیک جلوی دهانش گرفته‌بود.

 

یکی از بچه‌ها هم با خنده و بلند گفت :«خانم علیرضا، ساندویچو، سوپ کرد»

تازه فهمیدم چی شده!

خواستم حال بقیه بچه‌ها بد نشه، زود علیرضا را به بیرون کلاس و به حیاط فرستادم

شاهین که کنار علیرضا می‌نشست و شاهد این اتفاق بود، یک هو بلند شد و با حالی متحول گفت: «خانم حال منم بد شد»

 

سریع شاهینو هم فرستادم بیرون تا بقیه بچه‌ها حالشان بد نشود.

خودمم که آدم بد دلی هستم، خیلی سعی کردم تا جلوی حال بد خودم را بگیرم.

یاد علیرضا و پلاستیک توی دستش که می‌افتادم، دلم به هم می‌خورد اما به خاطر بچه‌ها خیلی سعی کردم بر این حالم غلبه کنم.

 

بعد از مدتی که این دو هوا خورده‌بودند به کلاس برگشتند. سعی کردم نگذارم سر این قضیه تا آخر تمام شدن خوردن بچه‌ها، حرفی به وسط بیاید.

خدا را شکر به خیر گذشت و جز علیرضا که حالش به هم خورده‌بود بقیه بد احوال نشدند.

 

این قضیه گذشت و گذشت تا نزدیک هفته معلم رسیدیم.

مادر حسینم نماینده کلاس بود. بهشون تآکید کرده‌بودم که برای روز معلم اصلا از مادرها و بچه‌ها پولی جمع نکنند و خانواده‌ها را به این خاطر در فشار و اذیت قرار ندهند.

اما حسینم تک‌روی می‌کرد و با این که گفته‌بودم از بچه‌ها پول نگیرد اما متوجه شدم، به حرف نمی‌کند و یواشکی در حال جمع کردن پول است.

 

زنگ تفریح خورد و بچه‌ها یکی یکی از کلاس خارج شدند. من و چند نفر از بچه‌ها، آخرین‌ها بودیم که خارج می‌شدیم. در همین بین، مبین تپولم جلو آمد و ده‌هزار تومن را به سمت من آورد که :«خانم بگیرید»

با تعجب پرسیدم این پول چیه؟

گفت:« خانم برای شماست دیگه برای روز معلم»

حسین هم اتفاقا بود.

تا مبین این را گفت با ناراحتی به حسین رو کردم و گفتم:« مگه نگفته‌بودم پول جمع نکنید؟! چرا گوش نمی‌دی حسین؟!»

 

حسین هم با ناراحتی رو به مبین کرد و گفت :«بریم پایین حالتو می‌گیرم»

من دیگه بی‌خیال شدم و به دفتر رفتم.

زنگ که خورد و به کلاس برگشتم، دم در کلاس، کولاک بود.

 

مبین صورتش پر اشک بود و لباس‌ّهاش خاکی و محکم به دیوار هم چسبیده‌بود!

گفتم چی شده؟ چرا گریه کردی؟

گفت خانم حسین و بچه‌ها چون به شما گفتیم ما رو زدند.

 

این زدن مثل این که شدید بوده و به پاره شدن شلوار مبین هم کشانده‌شده‌بود.

با ناراحتی وارد کلاس شدم

بچه‌ها که نشستند گفتم:« شما جای پسرهای منو دارید و من شماها رو به اندازه پسرهای خودم اگر بیشتر نه، کمتر هم دوست ندارم و قدر و ارزش شما برای من خیلی بیشتر از این‌هاست. من دوست ندارم شماها به خاطر من به جان هم بیفتید و همو بزنید و یا برای من هدیه‌ای بخرید»

شایانم که بیشتر به شازده کوچولو شباهت داشت گفت:« خانم! شما برای ما خیلی هدیه خریدید ما هم دوست داریم برای شما چیزی بخریم»

 

گفتم من جای مادرتونو دارم. مادرها همیشه برای پسرهاشون هدیه می‌خرند. قرار نیست شما جبران کنید. بعدش هم شما جبران کردید همین که بهترین خاطرات و روزهامو با شما دارم برای من بهترین هدیه است»

شایان گفت:« پس خانم ما هم هدیه‌های شما رو پس میاریم»

بچه‌ها هم با او هم صدا شدند و از هر گوشه‌ای کسی چیزی می‌گفت که راست می‌گه خانم، پس ما هم هدیه‌های شما رو پس میاریم

که ناگهان سامان  بی‌غرض و خیلی ساده و مهربان گفت:« خانم اگه هدیه ما رو قبول نکنید ماهم ساندویچتونو میاریم بالاا!»

این حرف را جدی و با ناراحتی زد.

منتظر بودم با گفتن این حرفش کلاس روی هوا برود ولی این طور نشد و بچه‌ها هم خیلی صاف و ساده پی حرفش را گرفتند و گفتند آره خانم یعنی چی؟.

 

اگه این طوره ما هم هدیه روز مردمونو پس میاریم!

 

وای تا سامان گفت بالا میاریم من یاد علیرضا افتادم.

خنده‌ام گرفته‌بود ولی سعی کردم به رو نیاورم.

قیافه سامان که یادم می‌افتاد آن قدر جدی و قاطع می‌خواست ساندویچ‌ها را برگرداند برایم خنده‌دار بود.

 

با تمام تلاشم بازم بچه‌ها کار خودشان را کردند و روز معلم به همراه هدیه من برای کل کلاس بستنی قیفی خریدند و با خوشحالی بهترین روز را گذراندیم.


هر کجا هستند، سلامت و سربلند باشند و بهترین روزها و لحظه‌ّها، بهترین شادی‌ها و خنده‌ها بر آن‌ها گذر کند!

امیدوارم تمام بچه‌های این سرزمین در سلامتی و شادی، زندگی کنند و بهترین روزها را برای خود رقم بزنند!

 

 

 


نظر

 

به نام خدا

السلام علیک یا ابا عبدالله

و علی الارواح التی حلت بفنائک


دلها به سرزنان، سینه چاک می‌دهد در عزای حسین(ع)


غمی بزرگ به وسعت تمام نگفته‌های آوای نگاه‌ها و نواها، تو را در تک‌تک قطره‌های نفس و اشک، فریاد می‌دارد، یا حسین (ع)!

کربلا به خون تو تشنه نبود که از چشمه‌سار نگاه تو سیراب عشق بود و معرفت! سیراب مردانگی بود و سربلندی!

یا حسین (ع)!

پرچمت فراختر از صحنه کربلا بود چرا که به درازای تاریخ،‌ بر سر غریبه و آشنا، گسترد و دست‌های آسمانی بسیاری را با خود به خورشید رساند!


کجایی حسین زهرا؟! که بیداد، فریاد می‌زند؟

کجایی حسین فاطمه که سیاهی، گستره‌ی روشنایی را در چنگ کشیده و چراغ معرفت را خاموش کرده؟

کجایی حسین ابن علی، که نوجوانان قاسم پیشه‌ات در گوشه‌های تاریکی، زانو بغل کرده و اشک می‌ریزند؟ در انزوایی سرد در برهوتی از کشاکش دین و بی‌دینی، در برزخی از دنیا و آخرت!

کجایی ای حسین، ای نواده پیغمبر خدا! اینجا، اکنون کربلایی دیگر برپاست! و یزیدیانی از جنس ریا  با شولای یا حسین، حسینییان را از لبه شمشیر بی‌عدالتی می‌گذرانند و سیلی می‌زنند؟ راه می‌گیرند و دار می‌زنند!

 

کجایی حسین، ای سالار کربلا! که صداها در سینه‌ها، حبس می‌مانند و زبان‌ها در کام کشیده از ترس بیان حقیقتی روشن، از بیان پیدایی آشکار! از بیان آن چه که چشم‌ها بر آن شاهدند و گواه و زبان قاصر از بیان!

کجایی حسین، ای شش ماهه در بغل! مگر تو نبودی که فریاد زدی اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید! شش ماهه‌های بسیاری اکنون بر سر دست‌ها و بر زیر پاها، آسمانی می‌شوند بی‌آن که غریو ناله‌هایشان، به گوشی رسد و دستی به فریادشان!

 

روزگار بدی است! روزگار ناجوانمردی! روزگار دغل، روزگار مردان نامرد، روزگار غربت قریبانی که در انزوای جمع به دار کشیده‌می‌شوند و به تنهایی رهسپار!

 

صورت دین را بی‌دینی، سیلی زده و رخسار اخلاق به بی‌اخلاقی، زرد گشته! تا نیمه‌های شب صدای یا حسین یا حسین، دیوارها و کوچه‌ها را به لرزه می‌اندازد و صبحگاه قضای نماز دل آسمان را به شیون!

یادمان رفته نیزه‌هایی را که بر سینه یارانت در ظهر عاشورا نشست تا صف عاشقانت در سجده حق، به فرادی نرود!

 

یا حسین، دل آسمان بر ماتمت چنان سهمگین، غمگین است که بر سینه‌ها چون کوهی سنگین از رنج و درد، می‌نشیند و سوگوارت را در عزایت، به سیل اشک می‌‌کشاند!

دیده‌ام، یارای سیل‌آسای اندوه تو را ندارد! می‌ترسم از این اندوه! از وسعتش! از ناتمامی‌اش! از این که بی این نوا و ماتم،‌چگونه بر صفحه زندگی شادی را دست گیرم و شادمانی را دامن!

یاریم کن که از خاک تشنه کربلای تو، در پناهی دیگر،‌ مأوا نجویم و سر بر زیر سایه‌ای جز سایه عشق تو، فرونیاورم!

 

من صدای چکاچک شمشیرهای دشت کربلا را می‌شنوم! از فرسنگ‌ها زمان می‌شنوم!

من شنیدم که کاخ یزید با آن همه دبدبه و کبکبه، با آن همه طلایی‌های دنیوی، از صدای خون تو در هم لرزید!

من شنیدم که شمر بر روی سینه‌ات، بارها جان داد و جان داد تا سر از خورشید جدا کند!

یا حسین (ع) دست تمام هستی از رسیدن به تو کوتاه که تو بر بلندای عشق و ایمان، بر بلندای مردانگی و ایثار ایستاده‌ای و هیچ کس را توان این نیست که این راه را این گونه، خداگونه راهی شود! ساقی شود! علمدار گردد و سیراب نگردد!

 

صدای زینب را شنیدم که ستون‌های بارگاه کفر را درهم شکست و لبخند تمسخر ظلم را به اشک نشاند، به سوگ کشاند!

از سلاله‌ی علی(ع) بلندترین نغمه‌های آسمانی برخاست، چرا که فرزندان پاکی، برگزیدگان حق، آیینه‌های خدا، جز این نباشند!

 

یا حسین (ع) گوشواره‌های دخترانت قرن‌هاست که دست به دست از این ظلم به آن ظلم به ارث می‌رسد! اما می‌دانم که روزی مهدی فاطمه بر تمامی این ظلم‌ها، بن‌بست خواهد زد و در زیر رکاب اسب ظلم‌ستیزش، دوباره یزیدیان را بر دار خواهدکرد و سر از تن جدا!

مرا تا آن روز یاری کن،‌ که دستم از دامن قافله سالار اسیران کربلا، زینب کبری، جدا نگردد و چادرش بر سرم،‌خیمه باشد!

می‌ترسم از روزگار رنگ‌رنگی که نیرنگ،‌دستان مرا نیز حنا نزند و نگاهم را ندزدد!

 

تو را به یا اخا اخای اباالفضل، به لبان تشنه عباس ابن علی، به سوز دل زینب،‌ قسم می‌دهم، یاریم کن که از یارانت باشم و جز طریق زینبی، راهی پیش نگیرم!

 

یا حسین (ع)

راهم بده تا در خیمه‌های آتش گرفته‌ات، دستان کودکانت را بگیرم و آتش خیمه‌هایت به دامن،‌خاموش کنم!

اجازه ده تا از فرات برای خیمه‌هایت با مشت، آب بیاورم و همسوی زینبت، اسیران را همراه شوم!

یاریم کن تا چوب بردارم و دندان خنده یزیدیانت را درهم شکنم!

به بازوانم قدرت ده تا طفل خردسالت را بر شانه گیرم و از میان آتش و دود، از میان خون و شمشیر بگذرانم!

 

می‌خواهم سر شمر را زیر سنگ آورم تا گلوی خورشید را به شمشیر نشانه نرود! نمی‌دانست بی‌دین بی‌اخلاق که خورشید از زیر تیغ نمی‌گذرد و شمشیر بر آسمان،‌ اثر نمی‌کند!

یا حسین (ع)

سلام بر تو، سلام تمام هستی بر تو، سلام تمامی آسمان‌ها بر تو، سلام ماه و ستارگان بر تو،‌ سلام عشق بر تو، سلام دین بر تو، سلام مردانگی بر تو، سلام تمامی سلام‌ها بر تو!

سلام بر تو و بر فرزندان تو

سلام بر زینب، بزرگ بانوی مردانگی و صلابت، ایمان و شچاعت، صبر و استقامت! قافله‌ساری که مردان ناجوانمردی را به زانو انداخت و سینه‌هایشان به کلام نافذش، درید!

سلام بر تو

سلام بر تو

و سلام بر تمامی یاران تو

 

   

 


نظر

ابوالفضل جان، این را از دوست شهیدی شنیدم که: در میان ما ساکنان موقت این جهان خاکی، آن‌هایی که در ماه مبارک رمضان به منزل واقعی خود فراخوانده می‌شوند با بقیه تفاوتی اساسی دارند.

من شاهدم که او خودش از این طایفه بود و در رمضان به دیدار حق شتافت.


آپلود عکس

آقای حق بین عزیز، مگر می‌شود در روزی که مهمان خدا هستی، در حالی که دهان جسم را بسته‌ای و دهان روح را به مناجات با معبود گشوده‌ای، در خانه خدا، در حالی که برای رفع مشکلی جزئی در «نور» و «روشنایی» فضای مسجد حرکت کرده‌ای، به ناگاه فراخوانده می‌شوی و دعوت حق را لبیک می‌گویی، چه کسی می‌تواند باور کند که رفتنی این چنین، حادثه‌ای بی‌معنا و اتفاقی باشد؟

ابوالفضل جان، به تو غبطه می‌خوریم که رفتاری چنین عاشقانه را در همه لحظات زندگی هم داشتی؛ تو دقیقه‌ای از زندگی را هدر ندادی و بی‌اعتنا به نقش و مسئولیت و لباس، از حرکت در راهی که بر عهده تو بود، نایستادی.

تو یک روحانی بودی که دوست داشتی در میان بچه‌ها و با بچه‌ها باشی و به همین خاطر معلمی را برگزیدی. بچه‌هایت از تو خاطره‌ها دارند. تو معلمی را با روحانیت جمع نکردی، بلکه آنها را در هم ضرب کردی و تصویر جدیدی از «معلم» و «روحانی» در ذهن بچه‌ها ساختی و این تنها یک بخش از روح پر تلاش تو بود.

تو از معدود کسانی بودی که «مدرسه» را به «مسجد» پیوند زده بودی و بدون اجبار یا دستور، دانش‌آموزانت را به مسجد آوردی و در مسجد درباره تجربه مدرسه حرف زدی و کیست که بتواند اهمیت این «پل» را در این روزگار پر از سرگردانی و آشوب انکار کند.

در گفتارت آشکار بود که به رغم پایان تحصیل رسمی و کسب مدارج خوب حوزه‌ای و دانشگاهی، اهل تفکر و اندیشه در احوال جامعه و انسان امروزی هستی و در راه حل مشکلات، کتاب را بر زمین ننهاده‌ای.

هر پدر یا مادری که برای شنیدن گزارش‌های تو از وضعیت تحصیلی فرزندش به مدرسه آمده باشد، در همان نگاه اول متوجه دلسوزی‌های صمیمانه تو می‌شد. صدایت آشنا و گرم بود و روشی که برای آموزش بچه‌های ما برگزیده بودی اصیل و انسانی بود. هر کسی که با تو برخوردی داشته، متوجه این برجستگی در روحیه و روش تو شده است.

آقای حق‌بین عزیز،

دل به این خوش داشتیم که در مسجد ما شیخی هست از جنس خودمان که با همه بزرگی که دارد می‌تواند با بچه‌هایمان حرف بزند و حتی ما هم می‌توانیم با او حرف بزنیم و بخندیم و در این میان، راه رستگاری را از زبان او بشنویم و تقوای عملی را در روش او ببینیم. دل به این خوش داشتیم که در مدرسه منطقه ما معلمی هست که تقوا را سرمشق علم کرده است.

امیدواریم بدون شما روشنایی مسجد کم نشود. امیدواریم نور مدرسه با اشکال مواجه نشود و کس دیگری باشد که صمیمیت و انسانیت و تقوی را سرمشق قرار دهد. امیدواریم آدم‌های خوب دیگری پیدا شوند و حرکت کنند و آن چراغ که شما به تعمیرش قیام کردید را درست کنند.

امیدواریم آن پلی که شما میان مدرسه و مسجد زدید، به این زودی‌ها خراب نشود.

زود رفتی برادر! ما راضی به رضای خدا هستیم اما کیست که جای خالی شما را احساس نکند؟ چه کسی هست که این فقدان را احساس نکند؟ هر چه باشد، در روزگار پر از نابسامانی که صداقت و تقوی و عشق و خیرخواهی و صمیمت و علم و شجاعت و دین و تلاش و خوشرویی را نمی‌شود در یک جا جمع کرد، ما یک مجموعه از همه این خوبی‌ها را از دست دادیم.

ابوالفضل جان،

خوشا به حالت که در ماه ضیافت خدا، در خانه خدا و در حال تلاش در راه خدا، عاشقانه به سوی معبود شتافتی. به روح پرهمت تو درود می‌فرستیم و از درگاه الهی برایت علو درجات را طلب می‌کنیم.

 

علی‌رضا یزدان‌پور


نظر


«قسمت دوم دره لاخ»


مرد جلو آمد و گفت :«نباید هم بشناسید من از ده خزانه‌ام. دو ده بالاتر. چوپان دهم»

کبلای که گویی می‌ترسید به ادامه حرف مرد گوش دهد با دنیایی از نگرانی و آشفتگی پرسید :«چه کار داری جوون؟»

-من چوپون ده خزانه‌ام

-این‌ را که گفتی!! خب که چی؟

-دو روز پیش گله‌ام را به کوه برده‌بودم. نزدیکی‌های غروب بود که گله را به سمت  ده هی کردم و برگشتم. آن روز گوسفندها دیوانه شده‌بودند. انگار از چیزی ترسیده‌بودند. هر گوسفندی به سمتی می‌دوید و به صدای من گوش نمی‌دادند. از مسیر خودشون خارج شدند و به سمت دره لاخ فراری شدند.

هر کاری کردم تا جلویشان را بگیرم و نذارم به سمت آن دره پر شیب و خطرناک نرن، حیوان‌های بی‌عقل به حرفم نکردند و از چوبم نترسیدند.

گوسفندها، یکی یکی به ته دره سُر می‌خوردند و می‌افتادند. رعد و برق و بارون هم مزید بر این مصیبت شد! باران که گرفت، هوا یکدفعه تاریک و سیاه شد. گوسفندهابیشتر ترسیدند و بیشتر به ته دره غلتیدند.

من غصه خودمو نداشتم، اما اگر بدون گوسفندها به ده برمی‌گشتم، جایی نداشتم و باید جواب آن همه آدم را پس می‌دادم برای همین همراه گوسفند‌ها به ته دره سُر خوردم تا راه را برای گوسفندها باز کنم و برشان گردانم.

دره لاخ، دره ایستاده و ترسناکیه! هیچ کس جرأت نکرده‌بود تا آن موقع پا به دره بذاره! هر کی هم ته دره افتاده‌بود، برنگشته‌بود و حتی نتوانسته‌بودند جسدش را بیرون بکشند!

اما... نمی‌دانم چی باعث شد که من آنن بی‌‌عقلی را بکنم و به ته دره برم. یکسره سُر می‌خوردم و پایین‌تر می‌افتادم.

در اون شُرشُر باران و تاریکی، من دست به هر سنگ و صخره‌ای می‌گرفتم تا گوسفندی را بالا بکشم.

گوسفندها از من بهتر از دره بالا می‌رفتند و من بیشتر به پایین پرت می‌شدم.

صدای هیاهو و بع‌بع گوسفندان در دره پیچیده‌بود و نمی‌گذاشت به درستی صدای دیگه‌ای را بشنوم. با این‌‌جهت احساس کردم، صدایی با ناله و فریاد کمک می‌خواد!

صدا، صدای یک زن بود! درست می‌شنیدم، صدای فریاد کمک یک زن بود!

اول فکر کردم، خیالاتی شدم و از ترس و نگرانی، گوش‌هایم صدا می‌ده، اما هر چه بیشتر گوش می‌دادم، صدا واضح‌تر و واضح‌تر می‌شد!

صدای فریاد یک زن بود از کجا ؟ ... کورمال کورمال و وحشت‌زده به دنبالش گشتم.

به صدا نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدم. صدا از ته دره بود. از پشت یک سنگ بزرگ شنیده می‌شد.

به هر سختی و مشقّتی بود، خودم را به آن سنگ و صخره رساندم.

سنگی بزرگ بر در یک غار بود و صدا از درون غار و از پشت سنگ می‌آمد.

زنی با ناله و شیون کمک می‌خواست!

به نزدیک سنگ و در غار که رسیدم، جواب فریادش را دادم و خاطر جمعش کردم که کمکش می‌کنم!

صدای ناله زن از من خواست تا عجله کنم و سنگ را از در غار بردارم. 

سنگ در غار خیلی بزرگ و سنگین بود و من با دست و چنگ نمی‌تونستم، سنگ را بردارم.

صدای ناله زن و التماسش برای کمک مرا دستپاچه می‌کرد و فکرم درست کار نمی‌کرد. ... اما از کار خدا، ته آن دره، شاخه تنومندی بر اثر رعد و برق آسمان، فروافتاده‌بود. همان شاخه را  بر سنگی محکم استوار کردم و هر چه نیرو و توان داشتم در بازوها و پاها جمع کردم و سنگ را بعد از کلی فشار دادن و هل دادن، از در غار کنار زدم.


دخترک نمی‌تونست روی پاهاش بایستد  و راه برود. تمام کف پاهاش زخم و دردناک بود!

به پشت گرفتمش و تلاش کردم تا جان بی‌رمقش را از ته دره بالا بکشم. چندباری نزدیک بود، دو تایی دوباره به ته دره پرت بشیم. اما انگار یکی از پشت سر کمکم می‌کرد و نمی‌گذاشت به عقب برگردم و سُر بخورم.

یه نیرویی عجیب در خودم می‌دیدم که تا آن روز به خودم ندیده‌بودم! انگار از غیب، دستی داشت کمکم می‌کرد.

با دیدن دخترک، گوسفندان را کامل از یاد بردم!  تمام فکر و تلاشم، کمک به دخترک شده‌بود!

شکم دخترک مثل طبلی بالا اومده بود و این نمی‌ذاشت که به آسانی کمکش کنم. تنش زخم و خراشیده‌بود! پلک‌هاش، پِرپِر می‌زد! درست نمی‌تونست نگاه کند و یکریز با صدایی خفه و بریده بریده، التماس می‌کرد از آن جا دور بشویم!

گوسفندها خودشان را  از ته دره نجات داده‌بودند و بالا آمدند. احساس می‌کردم خدا این گله و مرا به ته این دره فرستاده تا این دخترک را نجات بدهیم! بعد بالا کشیدن دختر، گوسفندها مثل بزی کوهی، سبک‌پا و تیز از دره بیرون پریدند و راه را  در پیش گرفتند.

دخترک، جانی نداشت تا راه برود! کف دست‌ها و پاهاش را انگار تراشیده‌بودند. نمی‌توانست پاهایش را به زمین بگیرد یا از دست‌هاش کمک بگیرد!

تمام آن راه تا ده به پشت گرفتمش. می‌فهمیدم که از حال رفته و در هوش و حواس خودش نیست!!

تا به ده رسیدیم، نیمه‌های شب بود.

دخترک حال و روز خوبی نداشت. به هوش نمی‌آمد. گه‌گاهی چشمش را برای اندک زمانی بازمی‌کرد و واگویه‌ای می‌کرد و دوباره از حال می‌رفت.

تمام آن شب، زن و دخترم بالای سرش بیدار بودند و بر زخم‌هاش، مرهم می‌مالیدند و بر سر داغ و تب‌دارش، دستمال می‌گذاشتند!

نزدیکی‌های ظهر که کمی به حال آمد، یکریز بابا را صدا می‌زد. با همان حال و وضع خرابش، انداز داشت تا پیش پدرش برود!

زن و دخترم تمام مدت کنارش نشستند و نگذااشتند به سر زانو و با تن رنجور به این ده بیاید. اما یکریز گریه می‌کرد و فریاد می‌کشید که رهاش کنیم منم  به او قول دادم اگه از جایش تکان نخور د و بگذارد  حالش بهتر بشود من پدرش را پیشش می‌برم!


تن کبلای مثل بید می‌لرزید. تمام عرض و پهنای صورت درشت و بزرگش را، اشک پر کرده‌بود! سیلی از اشک بر تمام وجودش، جاری شده‌بود! انگار زبانش را بریده‌بودند! لام تا کام حرف نمی‌زد و فقط چشم به دهان چوپان دوخته‌بود! حتی پلک نمی‌زد! چشمان بزرگش از حدقه درآمده‌بودند! چنان انگشتانش را محکم، مشت کرده‌بود که خون از کف دستش، جاری شد!

چوپان متوجه حال بد کبلای شد.

دست کبلای را به دست گرفت و مشتش را به زور دست خود بازکرد و گفت :«خدا را شکر کن کبلای دخترت پیدا شد! به ما گفت که چی به سرش آمده. آن روز که به دنبال خار و هیزم به کوه میرود، رفیقی پیدا نمی‌کنه تا با هم همراه بشنود. برای همین به تنهایی سر به کوه می‌گذارد.

می‌گفت :«کمرم خم بود و سر در خار وهیزم‌ها داشتم تا از زمین دروشان کنم. یکباره احساس کردم، چیزی پشت سرمه! چیزی بزرگ و با عظمت! آن قدر که جرأت نکردم برگردم برای همین، قبل از آن که به عقب نگاه کنم، به جلو دویدم. اما انگار گام‌های من در مقابل آن، راهی را جلو نمی‌رفت. تا جنبیدم، خرخره‌ام، به زیر دندان‌هایش بود!

گفتم دیگه مُردم... هر درنده‌ای بود مرا درید و تمام شدم. پیش از آن که فریادی بزنم و صدایی برآورم، از هوش رفته‌بودم.

چقدر و چند ساعت، بی‌حال و بی‌هوش بودم، نمی‌دانم اما وقتی چشمانم را بازکردم، تاریکی بود و تاریکی!!!

در گلویم احساس درد و زخم می‌کردم. پاها و تنم نیز درد می‌کرد. دست که کشیدم، زخم‌ها را روی پاها و کمرم احساس می‌کردم. آن‌قدر مرا روی زمین با خود کشانده‌بود که لباس پاره شده‌بود و تنم زخمی!

هر چه نگاه کردم کسی را ندیدم. فقط می‌فهمیدم که در درون یک صخره مانند و در عمق یک تاریکی به گیر افتادم.

چهار دست و پا خودم را به جلو کشاندم. روزنه نوری از لابه‌لای سنگ‌ها مرا به سوی در کشاند. اما سنگ در، بزرگتر و سنگین‌تر از آنی بود که من بتوانم ذره‌ای تکانش بدهم.


هر چه صدا داشتم و فریاد، بلند کردم تا شاید کسی صدایم را بشنود اما... دریغ و افسوس که صدایم ماه‌ها به هیچ کس نرسید!! فقط احساس می‌کردم پدرم می‌شنود ولی نمی‌داند به کدام سو بیاید!! مطمئن بودم پدرم مرا پیدا خواهدکرد و نجات خواهدداد!

در این هیاهو فریاد، ناگهان سنگ در به کناری رفت و سایه غولی عظیم بر سردر نشست!

از ترس لال شده‌بودم! تمام لباسم نجس شده‌بود! سایه غول آن‌قدر بزرگ و پهن بود که فکر کردم مُرده‌ام و در دنیایی دیگر هستم و این از همان‌هاست که در جهنم منتظرند!

سایه جلوتر آمد. روشنایی از پشت بر او می‌خورد و هر لحظه روشن‌تر و واضح‌تر می‌شد!

غولی پشمالو که بر روی دو پا ایستاده‌بود و به من خیره شده‌بود! چشمانمان در یک نقطه به هم گره خورده‌بود! من از ترس و او از لذت!

چنگال‌هاشو بلند کرد و منو از زمین کند. جلوی خودش آورد!

چیزی رو که می‌دیدم باورم نمی‌شد! اگر هر کسی این رو برام تعریف می‌کرد، محال بود که قبول کنم! اما... واقعیت داشت!!

جلوی من یک خرس بزرگ سیاه نشسته‌بود!

مرگ را جلوی چشمام می‌دیدم! نمی‌توانستم فریاد بزنم! زبان در دهان نداشتم! گرمی و حرارت اشک‌هایم را بر روی صورتم احساس می‌کردم! کرخت و سست شده‌بودم! مثل یه خمیر وارفته و شل بودم! انگار نه انگار، استخوانی در کالبد داشتم!

صدای شکستن استخوان‌هایم را زیر دندان‌هایش و خرد شدن گوشت‌های تنم را  زیر آرواره‌هاش، می‌شنیدم!!

چشم‌هایم را بستم تا قیافه‌اش را نبینم!

اما... او مرا نخورد! زیر دندانش هم نگرفت. متوجه شدم که اشک‌هایم را می‌لیسد! صورتم را از اشک پاک می‌کرد 

خرس، مرا نگرفته‌بود که بخورد بلکه برای خودش همدمی آورده‌بود!!


تماl کف دست‌ها و پاهایم را آن‌قدر می‌لیسید تا پوستش کنده بشود و نتوانم فرار کنم. فهمیدم درون غاری زندانی شدم وقتی می‌خواست غذایی بیارد و بیرون برود، سنگ بزرگی را بر در غار می‌گذاشت تا نتوانم فرار کنم.

برایم میوه می‌آورد. خودش گاهی حیوان کوچکی را شکار می‌کرد و می‌خورد. من هم باید می‌خوردم. مجبورم می‌کرد. از ترس و وحشت، من هم گوشت را خام می‌خوردم!

گاهی وقتی گریه می‌کردم و شیون سرمی‌دادم، صورتم را پاک می‌کرد اما وقتی عصبانی و ناراحت می‌شد، دیگه به گریه‌ها و اشک‌هام توجهی نمی‌کرد!

با تمام این که می‌فهمیدم در جایی دور از ذهن مردم، مرا پنهان کرده، اما امیدم را از دست ندادم و می‌دانستم اگه همه فراموشم کنند، پدرم به دنبالم می‌آید و پیدایم می‌کند! می‌دانستم که خدا فراموشم نکرده! درست مثل همن موقعی که بی‌مادر شدم و ترسیده‌بودم و خدا به من کمک کرد و غم بی‌مادری را با وجود پدرم از دلم پاک کرد! می‌دانستم همان خدای مهربان آن موقع‌ها، پدرم را به اینجا می‌آورد و نجاتم می‌دهد!

این تقدیرم بود اما ... ناامید نبودم و چشمم به همان یک روزنه روشن در غار بود تا پدرم بیاید!

چوپان به این‌جا که رسید، کبلای دو زانو بر زمین افتاد. شانه‌هایش از شدت گریه می‌لرزیدند! مردی به استواری کوه، دو زانو بر خاک افتاده‌بود!!!

دل چوپان از دردناله کبلای، به درد آمد! اشک صورت جوانش را در همسرایی با کبلای، پر کرد! زیر بغل کبلای را گرفت و گفت :«برخیز تا صبح نزده به ده برویم. ترخینه، چشم به راهت، خون می‌خورد! حال و روز خوشی ندارد! بیش از این صلاح نیست تا دخترک را تنها بگذاری.»


کبلای سنگین راه می‌رفت. حرف‌های چوپان، فلجش کرده‌بود! انگار کوهی از جایش برخاسته‌بود و راه می‌رفت! سنگین و سخت، قدم برمی‌داشت! توانش، ناتوان شده‌بود و بینوا نای جانش، بی‌نفس!

هر چه به ده نزدیک‌‌تر می‌شدند، نفس‌های کبلای تنگ‌تر وتنگ‌تر می‌شد! گویی چیزی در راه حلق و بینی‌اش گیر کرده‌بود! نه پایین می‌رفت و نه بالا می‌آمد! فقط در سینه‌اش، مچاله شده‌بود و نمی‌گذاشت کبلای به راحتی نفس بکشد!

صحنه‌ای را که می‌دید، باور نمی‌کرد! این که ترخینه نبود؟؟!!

کسی که روی تشک و کف اتاق بر زمین دراز به دراز افتاده‌بود، ترخینه نبود!!

پیرزنی سپیدموی و شکسته‌بود که زردی روزگار، صورتش را مچاله کرده‌بود و جز شکم‌طبل‌وارش، چهار لا استخوان بود که بر روی آن پوستی زخمی و سیاه کشیده‌بودند.

فروغ چشمانش، نگاه ترخینه نبود!! قامت خمیده‌اش، ترخینه نبود!!!

صدا، صدایی خراش‌خورده و تراشیده‌بود که پر از زخم و درد از ته چاهی بیرون می‌آمد!!!

کبلای باورش نمی‌شد که این ترخینه اوست!! اگر برق نگاهش را نمی‌شناخت و سوی چشمانش را احساس نمی‌کرد، هرگز باورش نمی‌شد که این پیرزن کوژپشت طبل‌شکم، ترخینه‌اش باشد!!

شنیده‌بود که بعضی موقع‌ها، از ما بهترهاـ جن‌هاـ نوزادهای آدمیزاد را قبل از چهل روزگی با بچه‌های خود عوض می‌کردند! ... شاید حالا هم ترخینه او را عوض کرده‌اند؟؟!!

ناباورانه به پاهایش نگریست!!! سُم نبود!! انگشتانش نیز خم و چنگوار نبود!! ... پس ترخینه‌اش را عوض نکرده‌بودند!! اما.... هیچ شباهتی به ترخینه هفت هشت ماه قبل نداشت!!!

ترخینه از نگاه کبلای فهمید که چقدر برای کبلای، دور و غریب شده‌است!!!! چقدر ناشناخته و مجهول!!

سر در پیش افکند و بزرگی شکمش را زیر لحاف، پنهان کرد! از شرم و غریبی، سرش را بلند نمی‌کرد!


سکوتی‌ سنگین و دردناک بر خانه حاکم شده‌بود!! سکوتی که از تاریکی غار و نمناکی آن، برای ترخینه، سخت‌تر تمام می‌شد!

نگاه ترسناک خرس برایش آسان‌تر از نگاه دردناک پدرش بود!!!

صدای اتاق را به ناگهان، هق‌هق گریه‌های بلند ترخینه درهم شکست!! سر در پیش و خجل‌زده، شرمگین و دردمند به آواز بلند گریست!!

این آواز گریه را کبلای خوب می‌شناخت! اگر هیچ چیز این دختر به ترخینه شباهت نداشت این آواز گریه، آواز گریه‌های دردناک ترخینه خودش بود!

طاقتش نیامد که بر اشک‌ها و گریه‌های ترخینه‌اش، به سکوت و درد بنشیند. دخترک پیرش را در بغل گرفت و با او هم‌آواز شد!!


 ترخینه از درد شکم به خود می‌پیچید!

هر دارو و مُلَینی که به او می‌دادند، اثر نمی‌کرد. صدای ناله‌هایش گوش ده را کر کرده‌بود.

کبلای نمی‌توانست با این حال او را به ده خود بازگرداند. ناچار بود در ده خزانه بماند تا حال و روز ترخینه کمی بهتر شود و سرپا بایستد.

حوا، شهربانو را بر بالای سر ترخینه آورد. شهربانو قابله ده بود. دستی بر شکم بزرگ ترخینه کشید.

رو به حوا کرد و گفت : تا حالا همچین چیزی ندیده‌بودم، انگار چیزهایی درون شکمش تکان می‌خورند. 

نمی‌دانم چیست اما یک احتمال می دهم. تشت آب گرمی بیاورید و یک تکه گوشت درون آب بیندازید و دختر در آن بنشیند. شاید بر اثر کثیفی و خام‌خوری، شکمش را کرم برداشته‌باشد.

  ساعتی ترخینه را درون تشت نشاندند. حتی دریغ از این که یک کرم در تشت بیاید.

حوا امیدوار بود که درون شکمش پر از کرم باشد و دخترک خلاص شود اما هیچی نبود. ورم و درد شدید که ترخینه را به فریاد می‌کشاند.

شهربانو گفت:«کار من نیست حوا. برید دنبال ادریس. شاید دعایی خواند و وردی گذاشت و دخترک خلاص شد»

حوا به سرعت چادر بر سر کشید و دوان دوان به خانه ادریس رفت. پیرمرد را به هر زور و ضربی بود، راضی کرد تا به خانه‌اش بیاید.

ادریس چنان پیر بود که به سختی، چشم‌هایش باز می‌شد و به سختی نفسی می‌آمد و می‌رفت، اما مردم ده قبولش داشتند.

بالای سر ترخینه نشست و نگاهی به دخترک انداخت. پرسید:«اسمت چیه بابا»

ترخینه با درد و ناله گفت:«ترخینه»

ادریس کتاب دعایش را باز کرد و چند سنگ را روی زمین انداخت و با چاقو دور دخترک، دایره‌ای کشید و گفت:«این دخترک در چنگ اجنه است، رهایش کردم. شکمش هم غم باده، از ترس و هول اجنه به این روز درآمده، زود خوب میشه. چند چیز را نام برد تا به ترخینه بدهند و دور سرش چیزهایی را دود کرد و وردهایی خواند.

ترخینه، هر روز بهتر می‌شد و قیافه‌اش داشت برمی‌گشت.  اما

اما....خرس، رد ترخینه را گرفته‌بود و به نزدیکی ده آمده‌بود. مردم او را دیده‌بودند و از ترس، جرأت بیرون آمدن نداشتند. صدای خرس در ده شنیده می‌شد.

کبلای برای رهایی مردم، ترخینه‌اش را برداشت و به ده خودشان برگشت... اما خرس، بو داشت. بو می‌کرد و به دنبال ترخینه از این کوه به آن کوه و از این روستا به آن روستا می‌رفت.

مردم، حبس خانه‌هایشان شده‌بودند و چند نفری به کوه و کمر، با بیل و کلنگ می‌رفتند. آسایش و امنیت از ده، پر کشیده‌بود!!

همه ده را سخن خرس پر کرده‌بود!! هر کسی چاره‌ای می‌اندیشید و نقشه‌ای می‌کشید!! اما می‌دانستند که حریف خرسی به آن بزرگی نیستند و می‌ترسیدند که خرس به ده حمله کند و تا به خود آیند، بسیاری را از بین ببرد. برای همین به پاسگاه نزدیک روستا پناه آوردند و از ژاندارم‌ها، کمک خواستند.

صدای چکمه‌های ژاندرم‌ها، سکوت کوه را می‌شکست.

بلاخره بعد چند روز و شب‌، دنبال کردن خرس، او را به ضرب گلوله از پای درآوردند!!

همه از شنیدن خبر کشته‌شدن خرس، خوش‌حال بودند ... جز یک‌نفر....ترخینه تنها کسی بود که از شنیدن این خبر، خوش‌حال نشد!!! به سوی کوه دوید و از دور لاشه خرس را نظاره‌گر شد و به آواز بلند بر خرس گریست!!!


خوش‌حالی مردم، طولی نکشید. آن سال،‌ آسمان، بر زمین بخیل شد! چشمه‌ها، تنگ‌نظر شدند و جوی‌ها، لاغر و نحیف! درختان از خواب زمستانی برنخاستند و شاخه‌ها سر در گریبان، خشکی نهادند! گاوها، شیرشان کم شد و لب‌های زمین از خشکی، ترک برداشت و خورشید، داغ‌دار و تب‌ناک، بر زمین تابید!

صدای خرس هنوز از کوه  شنیده می‌شد!!!!!














 


نظر


به نام خدا

 «قسمت اول دره لاخ»


صدای فریاد مردم در کوه و کمر پیچیده‌بود! همراه با مردمان، کوه نیز فریاد می‌کشید! هر دو سه مشعل‌داری به سویی می‌رفتند و با هم و یک‌صدا فریاد می‌زدند!

تاریکی شب را روشنای مشعل‌ها و فریاد مشعل‌داران، درهم شکسته‌بود! ستاره‌ها بر فراز مشعل‌ها، می‌تابیدند تا راه مشعل‌دارها را روشن‌تر کنند.

نیمه‌شب بود ولی ده در خواب نبود! انگار همه خواب‌نما شده‌بودند! کابوسی شوم بر ده ریخته‌بود! کابوسی غم‌انگیز و تاریک! درست مثل عمق سیاهی آن شب که در روشنای مشعل‌ها و فریادها، گم‌گشته‌بود و دیده نمی‌شد! و در فراموشی خواسته، از ترس و اندوه، مات و مبهوت مانده‌بود!

صدای مویه و گریه زنی در فاجعه تاریکی و سیاهی، کوه را می‌درید و ده را درمی‌نوردید!

مردی بلندقامت و چهارشانه، با چهره‌ای که غیرت و مهر، هیبت و عشق را یک‌جا با هم داشت، درهم رفته و آشفته ولی با اراده و قوی، در پیشاپیش مشعل‌دارها ،قدم برمی‌داشت و از هر گام مردم، گامی پیش‌تر و محکم‌تر برمی‌داشت و مشعل را بر گستره کوه و دره می‌انداخت تا روشنای مشعل، گم‌شده‌اش را از قعر تاریکی برآرد!

مشعل‌دارها، یکصدا و همراه با هم فریاد می‌زدند؛


تمام کوه را فریاد مشعل‌دارها پُر کرده‌بود!!!

در حلقه چشمان هیبت‌دار مرد بلندقامت، اشک می پیچید و پنهان می‌شد! ... بغض، چنگ بر گلویش می‌زد و بی‌صدا در سینه‌اش، پنهان می‌شد!!

کوه‌ها، سینه به سینه مقابل او ایستاده‌بودند! گویی به تمامی، شکوه و هیبت و ترس خود را به نمایش گذاشته‌بودند و دست در دست و شانه به شانه هم، به جنگ با مرد برخاسته‌بودند!

شب از نیمه گذشته‌بود و در هر سویی روشنایی مشعلی و بانگ فریادی، به آسمان بلند بود.

چشمان همه را خواب و پاهایشان را خستگی، بی طاقت کرده‌بود.

مردی از آن میان رو به بلندمرد کرد و گفت :«کبلای! در این تاریکی چیزی جز تاریکی و سیاهی، پیدا نیست! هرچه گشتیم، گم گشتیم! برگرد تا صبحگاه که نه، اول روشنایی صبح دوباره به دنبال گردیم»

کبلای رو به پشت نکرد. گردنش را راست بالا گرفت و پنهان از چشم مردمان، با پشت دست، اشک‌هایش را پاک کرد! به آن همه عظمت و شکوه کوه و دره و آسمان نگریست و به بزرگی اندوهی که بر دلش نشسته‌بود! فراخنای دردش از وسعت کوه‌ها و آسمان مقابلش، بیشتر بود! احساس می‌کرد، می‌تواند تمام کوه و دشت و دره را زیر یک گامش بگیرد و در مشتش، مچاله کند!

قوی‌تر از کوه بود و بلندتر از آسمان! اما گم‌شده‌اش، محو شده‌بود و ناپیدا! دودی در میان ابرها! یا ریگی در میان بیابان و یا سیاهی در عمق تاریکی!

نمی‌خواست مردم، اشک‌هایش را ببینند و غمش را درک کنند، برای همین برگشت و چشم در چشم مشعل‌دارها و بیل به دست‌ها گفت :«راست می‌گید. برگردید تا صبح. اینجا چیزی پیدا نیست. ما ذره ذره این کوه و دره را گشتیم و نیافتیم ... برگردید تا خستگی از پاهایتان، پیاده شود و چشمانتان از خواب برخیزد!!»


مشعل‌دارها برگشتند و هم‌چنان در برگشت، با نور مشعل، زمین را می‌پیمودند تا شاید نشانی بیابند اما کبلای همان‌جا ایستاده‌بود!

دستی تنومند و قوی از پشت بر شانه‌های کبلای نشست. صدای کلفت مردی،کبلای را به خود آورد:

-برگرد کبلای! گرگ‌ها و درنده‌ها، به تنها بودنت رحم نمی‌کنند! می‌دانم که قوی‌تر از هر پلنگی، اما خودت را خسته و ناتوان نکن، تا جان‌دار و قوی به دنبالش بگردی! با من به ده بیا

و زیر بازوی کبلای را گرفت تا چشم و دل کبلای را از کوه و آسمان برگرداند!

کبلای با هر چه در قدرت و در خشم داشت، بازو از دست مرد رها کرد و با تمام هیبت و قدرت گفت :«کدخدا، شما برگردید. من در پی شما به زودی خواهم‌آمد»

-کبلای! تاریکی دست و پایمان را بسته و گرنه مردم با تو همراهند برگرد تا در روشنای صبح در پی‌اش بگردیم.»

کبلای، از ناراحتی، دندان‌ها را محکم برهم‌فشرد و با چشمانی از حدقه به درآمده رو به کدخدا گفت :«من تا ترخینه‌ام را پیدا نکنم برنمی‌گردم!!! شده، سال‌ها و ماه‌ها در این کوه و کمر بمانم، می‌مانم تا پیدایش کنم! شما با نیزه و تبر هم نمی‌توانید مرا برگردانید!

شما برگردید و منتظرم بمانید»

کدخدا که از چشمان و صدای کبلای و مشت‌های گره‌خورده‌اش، به وحشت افتاده‌بود، آهی بلند کشید و آهسته رو برگرداند و به سمت ده رفت.

صبح نازده و نماز خوانده مردم به در خانه کبلای رفتند. هر چه بر در زدند، پاسخی شنیدند. کبلای نبود که نبود!!!

مردم دوباره به سمت کوه روانه شدند. این‌بار نشانی از کبلای هم نبود!! انگار دود شده‌بود و به هوا رفته‌بود! هر چه کبلای فریاد زدند، کبلایی نبود که نبود!! هر چه ترخینه صدا زدند، ترخینه‌ای نبود که نبود!!

هر کوهی را که پشت سرمی‌گذاشتند، در مقابلشان، کوهی دیگر سر برمی‌آورد و دره‌ای دیگر، پدیدار می‌شد! انتهای کوه‌ها را کوهی دیگر بود و انتهای کوهی دیگر را پایی دیگر نبود تا راهی شود!!!

مردم خسته از گشتن، برگشتند. کارهایشان بر زمین بود و باغ‌هایشان پر میوه! و تنورهایشان بی‌خار و آتش!

با خود فکر می‌کردند که کبلای چون خسته و گرسنه شود، به ده برخواهدگشت. ...اما ظهر شد و نیامد، غروب شد و نیامد....!!!

نه کبلای آمد و نه ترخینه!!!

غروب که مردم از کارها، فارغ شدند، دوباره به یاد کبلای افتادند. مشعل‌ها برافروختند و دوباره راهی کوه شدند. هر چه گشتند، نیافتند و هرچه فریاد زدند و صدایش کردند، کمتر جوابی، شنفتند!

پشیمان و ناامید به ده برگشتند. احساس می‌کردند که کبلای آن‌ها را می‌بیند و صدایشان را می‌شنود و عمدا جواب نمی‌دهد!

یک کبلای بود و یک ترخینه و حالا هیچ یک نبودند!!!

در ده حرف‌ها، پیچیده‌بود و سخن‌ها، گفته‌می‌شد!!! از جنس زبر و زمخت کنایه و افترا !!!! از جنس ناشور دروغ و سخن‌چینی!!

یکی می‌گفت :«معلوم نیست دختره، پاپی کی شد و گذاشت و رفت؟؟؟!!»

دیگری می‌گفت :«معلوم نیست چه غلطی کرده‌بود که فرار کرد و رفت»

-خدا می‌دانددر دل آدماش چی می‌گذره!!! یه کم سر و گوش دختره می‌جنبید!!

-پدره بیچاره‌شو، تو کوه و کمر آواره و در به در کرد!!

-به نظر من که کبلای خبر داره دخترش کجاس، داره یه جورایی لاپوشانی می‌کنه که مردم حرف نزنن!!


نسا گفت :«دختری که مادر بالا سرش نباشه بهتر از این نمیشه! بچه‌ای که می‌خواد تو کوچه و پس‌کوچه‌ها بزرگ بشه، بهتر از این نمیشه»

و دیگری ادامه می‌داد :« دفعه اولش نبود که  تنهایی به کوه می‌رفت!! کار همیشه ترخینه بود اما چه می‌دونه آدم، چه بلایی سرش دراومده؟؟»

-کبلای مرد کوه و کمره! ترخینه اگر تو کوه و کمر مونده که نصیب گرگ و شغال شده اگر هم که رفته خوب .... پیداش نمیشه!!!


بعد یک هفته، زیر آفتاب گرم کوه و دره، تن ناتوان و بیمار کبلای را پیدا کردند و به ده برگرداندند.

تنه تنومند کبلای، خرد شده‌بود و خمیده! نشانی از بلندی قامتش و پهنای شانه‌هایش نبود!! انگار این درد تمام استخوان‌ها و هیکلش را درهم‌شکسته‌بود و خاکش کرده‌بود!!! فقط اشک می‌ریخت و ناله می‌زد! ناله نمی‌زد!! زوزوه می‌کشید!! مثل گرگی که نیمه شب بر کوهی سلطه‌دار شده، زوزه می‌کشید!!! اشک می‌ریخت و سر می‌کوفت!!


هر وقت اندک توانی در پاهایش می‌یافت، به کوه می‌شتافت و سنگ‌ها و چاله‌ها را زیر و رو می‌کرد تا شاید، لااقل، استخوان‌های ترخینه‌اش را بیابد و خاطرش آرام گیرد!!

یک چشمش اشک بود و یک چشمش خون! حرف‌ها و سخن‌های مردم را نمی‌شنید! نگاه‌هایشان را نمی‌فهمید فقط بر زبانش، ترخینه بود و ترخینه و در خیالش، تصویر نزدیکی از حضور دخترکش!!


به ماه‌بانو، قول داده‌بود که از ترخینه‌اش به خوبی مراقبت کند اما، زیر قولش زده‌بود و حالا ترخینه‌اش، کجا بود، خدا می‌دانست و خدا!!!

انگار زمین، دهان بازکرده‌بود و ترخینه را بلعیده‌بود!! قورتش داده‌بود!! هیچ نشانی در هیچ کجا از ترخینه نبود!! هیچ کس نمی‌آمد که بگوید او را در دو ده بالاتر یا پایین‌تر دیده‌ام!! هیچ کس حتی نگفت، شبیه‌اش را دیدم!! حتی هیچ‌کس، در خوابی، ترخینه را ندید تا نشانی از او تعبیرنمایند!!

ماه‌ها گذشت. مردم، ترخینه را فراموش کردند. همه گفتند مرده است و از سر افترا، پایین آمدند و تنها یک انگاره بود؟؟!!!

مرده است! درندگان او را دریده‌اند!

اما اگر او را درنده‌ای، به در برده‌بود، کفش‌ها و لباس‌هایش کو؟؟ چارقدش کو؟؟ لباس‌هایش را هم خورده‌بودند؟؟ کفش‌هایش را هم بلعیده‌بودند؟؟

این‌ها، سوال‌ّهایی بود که ذهن کبلای را به خود وا نمی‌گذاشت!! تنها کسی بود که ایمان داشت، دخترش در گوشه‌ای زنده است!! صدای ترخینه را می‌شنید و صورتش را می‌دید!! باورش بود که ترخینه، نمرده‌است و او را از یاد نبرده و پدر را صدا می‌زند!!

صدای ترخینه را می‌شنید که او را صدا می‌زد و به یاری می‌طلبید!! اما کجا... آن‌جا را پیدا نمی‌کرد!

مردم هر از گاهی که کبلای را می‌دیدند، از ترخینه می‌پرسیدند. اما این آخرها، دیگر حتی نمی‌پرسیدند هم!! می‌خواستند غم کبلای را بیدار نکنند و دلش را به درد نیاورند و به او بباورانند که ترخینه، مرده است! یادش بدهند که فراموشش کند و از دنبال‌کردنش، دست بردارد!


زمین را می‌کولید. چنان بیل را بر زمین می‌زد که قلب زمین، پیدا می شد! چنان با کلنگ بر سر کلوخ‌ها و سنگ‌ها می‌کوبید، که با خاک، یکسان می‌شدند و گرد و خاکشان به آسمان برمی‌خاست و نرم نرم می‌شدند!! ریز ریز!

بر شاخه‌های پر بار گردو، چنان با نیزه می‌زد، که به یکباره، تمامی گردوها بر زمین، نقش می‌بستند!


هیچ‌کس، جرأت حرف زدن با کبلای را نداشت! جرأت نزدیک شدن به او را نداشت!! انگار درد کبلای، او را ترسناک کرده‌بود! مهری در برابر آن همه خشم او از جای برنمی‌خاست و دستی به دوستی به سویش دراز نمی‌شد!

هیبت و خشم ساکت و ترسناک کبلای، مردم را از او دور می‌ساخت!! هر روز بیشتر و بیشتر!!

کوه و کمر، رفیق و انیس کبلای شده‌بود. تا زمانی که چشمانش، توان بازشدن داشت، بر سینه کوه می‌ایستاد و دور دست‌ها را زیر نگاه می‌برد و از نای دل، ترخینه را صدا می‌زد و چون بعد از ساعت‌ها، جوابی نمی‌شنید، سر بر سنگ می‌کوفت و سرسخت ده، سخت و دردناک بر کوه می‌گریست!! آن‌قدر که کوه غرق اشک‌هایش می‌شد!!


در کوچه‌ها که قدم می‌گذاشت، سنگ‌ها، زیر پایش خرد می‌شدند و مردم، زیر چشمی و زیر لبی او را به هم نشان می‌دادند و سر به تأسف تکان!!

هر صدای دختری که از کوچه برمی‌خاست، کبلای از جای برمی‌خاست و پشت دلش به لرزه می‌افتاد که ترخینه برگشته اما وقتی به پشت پنجره چوبی، خیز برمی‌داشت، نشانی از ترخینه نمی‌دید!!

در این دنیای به این بزرگی، کبلای تنها امید و آرزویش، ترخینه بود که حالا ماه‌ها می‌شد هیچ نشانی از او در هیچ کجا نبود!


ترخینه‌اش، سه ساله بود که ماه‌بانو، بیمار شد .بیماری هولناک و بی‌نام و نشان! و جان داد. تنها انیس و مونس تنهایی‌ها و غم‌های کبلای، ترخینه کوچک بود که بر توبره پدر می‌نشست و در خورجین الاغ جای می‌گرفت و همراه پدر از این کوه به آن کوه، از این باغ به آن باغ می‌رفت و با همان قامت کوچک و دست‌های کودکانه‌اش، کبلای را در تمامی فراز و نشیب‌ها یاری می‌رساند و  عرق از چهره پدر پاک می‌کرد!

انگار خدا با کبلای معامله‌ای کرده‌بود. ماه‌بانو را از او گرفت و ترخینه را فرشته‌وار و معصوم صفت بر او همراه ساخت. سنگ صبور پدر بود! هم دخترش بود هم مادرش بود! نمی‌گذاشت کمترین گرد و خاکی از اندوه بر چهره کبلای بنشیند!

کودکی‌ و بزرگی‌اش را پا به پا با پدر، همراه شد و ثانیه ثانیه‌اش را با کبلای به خاطر سپرد! چقدر کبلای برای بزرگ کردنش، کوتاه و بلند شد تا ترخینه را به قامت کوه‌ها، رساند و بر بلندای جوانی، بالا برد ... و حالا ... انگار نه انگار ترخینه‌ای وجود داشته و بوده! انگار خیالی خوش و تصویری دلکش در پرده‌ای از وهم و مه، نقاشی شده‌بود و حالا به اندک بیداری، پاک و محو گردیده بود!

سر بر زمین که می‌گذاشت هر ساعت از شب، هر لحظه از روز، به ناگهان صدای ترخینه در گوشش می‌پیچید که او را فریاد می‌زد و کبلای افسارگسیخته و یاغی به کوه‌ها می‌دوید و بر دره‌ها، می‌تاخت تا شاید در پس سنگی یا در کنار آب روانی و سر چشمه‌ای، ترخینه را بیابد!


گوش‌های کبلای سوهان‌خورده و تیز بود. پری نبود که به سبکی بر زمین نشیند و کبلای چشمش به دنبال پر بر زمین غلت نزند! با صدای اذان نیز اولین کسی بود که راهی مسجد می‌شد و در کنار جوی آب، در سرمای لذت‌بخش و گوارای آب چشمه، وضو می‌گرفت و زیر سقف گنبدی مسجد به نماز می‌ایستاد.

آن‌روز وقتی از در مسجد که بیرون آمد، احساس کرد کسی در پی او ایستاده. برنگشت و به راهش ادامه داد.

دوباره احساس کرد در پشت سرش کسی روان است. قدمش را بلندتر و تندتر کرد تا از دست این احساس فرار کند که صدایی او را سرجایش میخ‌کوب کرد.....!!!!

صدا، صدای مردی بود! صدای آشنا نبود! صدا، پرسید :

-کبلای شمایی؟

کبلای به یکباره برگشت و نگران از آن چه که می‌خواهد بشنود با نگاهی پر از خشم و ترس گفت :«آره خودمم. شما را نمی‌شناسم»

مرد در تاریک روشن صبح، جلوتر آمد

 ادامه دارد

لطفا مهربان بیایید


نظر

«قسمت پایانی گودال یخی»


-این چیه شاهین جان؟

-این نشان لبیک صندوق وام به خواسته شماست!

دنیا با خوشحالی پاکت را گرفت و گفت:«راست می‌گی؟ به این زودی و دم سال نو موافقت کردن؟»


-آره عزیزم! گفتم اگه موافقت نکنید زنم بیرونم می‌کنه اونها هم دیدند راست می‌گم به حرف کردن

-شوخی نکن شاهین! جان من؟

-خب پاکتو بازکن ببین


دنیا با خوشحالی پاکت را بازکرد و چنان فریادی از شادی زد که باران از ترس محکم پای شاهین را چسبید!

-پس می‌تونیم ماشینمونو عوض کنیمو یه دستی به سر و روی خونه بکشیم؟

-البته خانم! فقط باید فردا برم و کارشو تموم کنم تا قبل از سال نو وامو بگیرم.


-فردا کی می‌ری؟

-صبح. یکی دو ساعت مرخصی گرفتم.

-منم میام

-نه عزیزم! می‌خوام برم بانک نه پارک. صبح زود هم می‌خوام برم با موتور هم می‌خوام برم که زودتر برگردم.



آن شب تا صبح دنیا نقشه کشید تا با وام چه کند! نقشه‌ها را با شاهین و باران هی زیر و رو کردند و بالا و پایین بردند. نظر دادند و تصور کردند:

-بیا این دیوار جلو رو تا نصفه برداریم و اپن آشپزخونه رو بزرگتر کنیم

شاهین کابینت‌ّ‌ها رو هم قول بده عوض کنی

-جناب دنیا خانم، به من مگه چقدر وام می‌خوان بدن که تو می‌خوای تمام خونتو کن‌فیکون کنی، ماشین هم عوض کنی؟!!

-من نمی‌دونم قول دادی!


صحبت‌ّهای شاهین و دنیا تمامی نداشت و باران کوچک،‌سرش را گذاشت و آرام خوابید.

شاهین، باران را بغل گرفت و بوسید.گفت:«نگاه کن دنیا، مثل فرشته‌هاست! چقدر معصومه و بی‌گناهه! آدم دلش براش می‌سوزه!


و دوباره بوسیدش و به باران خوابیده گفت:«بزرگ شو دخترم! می‌خوام بزرگیتو ببینم عزیزم!»

و آرام او را توی تختش گذاشت و کنار تختش برای لحظاتی با دنیا نشستند. هر کدام دستش را گرفته‌بودند و محو چهره زیبا و آرام باران شده‌بودند!

-راستی شاهین برای باران هم باید یه خونه بخری!

-حتما. همین خونه از باران

-تو خیلی بدی! پس من چی؟


-منو تو توی چادر هم می‌تونیم زندگی کنیم اما این دخترم نباید یه ذره رنج بکشه! دلم نمی‌خواد کوچکترین بادی حتی به صورتش بخوره و ناراحتش کنه!

فردا می‌ری وامو بگیری مواظب باش ازت نزنن

-دنیا جان، چک رمزدار می‌گیرم، نترس!

البته شاید رفتم با اون زن دیگم خرجش کردم


دنیا، بالشت را به سمت شاهین پرت کرد و بالشت به سمت خودش دوباره برگشت!

یک دل سیر بالشت به سر و پشت هم کوبیدند و در دنیایی از خیال پردازی‌های فردا به سر بردند!


صبح، با صدای دنیا، شاهین غلتی دیگر به رو زد و گفت:«بذار یه کمه دیگه بخوابم!»

-دیرت میشه مگه نمی‌خوای برگردی بانکت؟


-چرا. اما فقط ده دقیقه دیگه!

-من اگه بخوابم تا ده خوابم ها! خواب نمونی دوباره بیدار نمیشم!


شاهین سر جایش نشست و گفت:«یعنی چه؟ یعنی نمی‌خوای یه لقمه صبحونه به من بدی؟»

-لطفا خودت بخور خیلی خوابم میاد

شاهین صبحانه را آماده کرد و بالای سر دنیا آمد و گفت:«بیا عزیزم من تنهایی از گلوم چیزی پایین نمی‌ره! پاشو بخور و دوباره بخواب»

-شاهین!

من اگه پاشم دیگه نمی‌خوابم!

-حالا که پا شدی! چشماتو کامل باز کن فقط یه لقمه!


صبحانه را که خوردند شاهین گفت:«آخی الان اگه باران جونم بیدار بود می‌گفت بریم هان هان! مجبورم موتور رو تا سر کوچه با دست ببرم و روشن نکنم»

و با یادآوری باران، انگار دلش برای دخترش تنگ شده‌باشد بالای سر او رفت و دستش را بوسید و محو نگاه کردنش شد!


-دنیا! نمی‌دونم چرا از دیدن باران سیر نمی‌شم؟!! هر چی بیشتر نگاهش می‌کنم بیشتر دوست دارم نگاهش کنم! همیشه دلم براش تنگه!

دنیا هم آرام و هیس‌هیس‌کنان بالای سر باران آمد و گفت:«واقعا. منم اصلا از دیدنش سیر نمی‌شم. اما اگه یه کمه دیگه واستی و حرف بزنی، بیدارش می‌کنی و اشکشو درمیاری! لطفا دیگه برو»

-فقط یه بوس کوچولو ازش بخورم؟!

-زود باش شاهین ساعت هشت و نیم شد.


و بر پیشانی بلند و کشیده باران، بوسه‌ای دیگر زد و رفت.

ساعت ده و نیم با صدای زنگ در، دنیا از خواب پرید.

گیج و سرگردان به پای آیفون رفت. زهره زن سعید بود.


با نگرانی در را زد. دلش تالاپی افتاد پایین که چی شده، زهره صبح به این زودی بدون تلفن به خانه‌اش آمده!

-سلام دنیا جان

-سلام

و روی هم را بوسیدند

-ببخشید بیدارت کردم نه؟


-نه عزیزم! من هیچ وقت تا این موقع نمی‌خوابم. یعنی شاهین نمی‌ذاره. این قدر از بانک هی زنگ می‌زنه که کجایی و چی کار می‌کنی و تنها نمونی که خواب صبح یادم نمیاد اما دیشب تا کلی بیدار بودیم و طرح می‌ریختیم. برای همین خواب موندم.


-ببخشید تو رو خدا! رفتم تا مدرسه علی‌جون. سر راهم بودی گفتم یه سر بهت بزنم.

-دستت درد نکنه بیا بشین می‌خوای همه حرفامونو دم در بزنی.

-باران جونم کو؟

-لالا

-چه خوب می‌خوابه!

-اونم طفلی دیشب با ما تا کلی بیدار بود! شاهین سر به سرش می‌ذاشت و نمی‌ذاش بچه‌ام زود بخوابه.


با صدای زهره، باران کوچولو از توی اتاق سر و کله‌اش پیدا شد.

-آخی فدات بشم! عزیزم! بیا بغلم فرشته کوچولوی نازم!


و باران بدو بدو و خواب‌آلود خودش را در بغل زندایی سعید انداخت.

-دنیا جان، بیا بریم خونه ما. امروز ناهار آش دوغ گذاشتم.

-راست می‌گی؟

-آره

-وای من عاشق آش دوغم!


-منم مخصوص تو بار گذاشتم. بپوشید بریم.

-ساعت چنده؟

-ده و نیم.

-وا! جدی؟  ده و نیمه؟... خوب از شاهین خبری نشد!


-حتما کار داره

-اون همیشه کار داره. اما تلفنش به راهه

-خب یه زنگ بزن و بهش بگو داری میای خونه ما


-واستا یه چای بیارم

-اصلا دنیا جان. همین الان چای و صبحانه خوردمو دراومدم.

-یه چایی!

-اگه بگی یه قطره! نمی‌خوام زود آماده شید تا بریم

و سر به سر باران گذاشت.


دنیا به شاهین زنگ زد. با این که تلفن زنگ می‌خورد، موبایل را جواب نمی‌داد.

-جواب نمی‌ده

-حتما سای‌لنته

-شاهین این‌قدر حواسش جمع تلفنشه همیشه که امکان نداره سای لنت بذاره

-دوباره زنگ بزن. حتما متوجه نشده.


دوباره زنگ زد، بازهم جواب نداد.

-نمی‌دونم چرا جواب نمی‌ده

-یه بار دیگه بگیر بیا بریم. خودش شمارتو که رو تلفن ببینه، حتما زنگ می‌زنه اون موقع می‌فهمه کجایی!


دنیا دوباره شماره شاهین را گرفت.

این بار تلفن برداشته‌شد. اما شاهین پشت خط نبود. صدای مرد دیگری از پشت تلفن می‌آمد.

-الو شاهین؟ سلام

-سلام خانم. شما؟

-من همسر همون کسی هستم که شما گوشیتون دستشه


-اشتباه گرفتید

و قطع کرد.

زهره با تعجب نگاهی به دنیا انداخت و گفت:«کی بود؟»

-نفهمیدم راستش. من که به شماره شاهین زنگ زدم اما یکی دیگه برداشت.

-چک کن

دنیا دوباره تلفن را چک کرد و گفت:«درست گرفتم اما یه مرد دیگه تلفنو برداشت تا گفتم خانمشم‌، قطع کرد»


-یعنی چی؟ نگران نشو. حتما خط رو خط افتاده

-شاید هم موبایلشو دزدیدن!!

-کو واستا این دفعه من شماره رو بگیرم.


زهره دوباره شماره را گرفت. دنیا متوجه شد که رنگ از روی زهره برگشت! به تته پته افتاده‌بود

-کی بود زهره جون؟

-هیچ کی! موبایلشو یکی پیدا کرده آدرس داد بریم بگیریم.


-موبایلشو یکی پیدا کرده؟

-آره

-خب چرا از تلفن دیگه‌ای زنگ نزده؟

-تو هم الان دنیا جان، بیست سؤالی می‌پرسی!

باران رو بذار خونه مادرت بریم ببینیم چی شده!


-راستشو بگو زهره چی گفت اون مرده؟

- هیچی به خدا

-من که این طوری سکته می‌کنم راستشو بگو

-چیزی نیست دنیا جان، یه تصادف کوچیک کرده!


انگار سقف آسمان را روی سر دنیا خراب کردند! از طرز حرف زدن و نگاه زهره فهمید که اتفاق ساده‌ای نیفتاده. دوباره با نگرانی و اشک‌ریزان گفت:«تو رو خدا راستشو بگو، اتفاقی برای شاهین افتاده»

زهره خودش را کمی جمع و جور کرد و گفت:«تو چقدر نفوس بد می‌زنی! نه به خدا! یه تصادف کوچیک کرده! حالش هم خوبه ولی باید بریم کلانتری»

-چرا  کلانتری؟

-مدارکشو بگیریم


-خودش کجاست؟

-کلانتری دنیا جان اما مثل این که تو اتاق بازپرس بود.

زود باش دنیا جان، به جای پرس و جویی از من بدو بریم.


پاهای دنیا به دنبالش نمی‌آمد و زبانش، لال شده‌بود. صدای ضربان قلبش را می‌شنید! تپشش را روی لباسش احساس می‌کرد! به سختی نفس می‌کشید. زهره که متوجه حال بد دنیا شده‌بود، دست دنیا را به آرامی در دست گرفت و گفت:«دنیا جان، عزیزم! چیزی نشده! من چطوری بهت بگم؟ بیا بریم کلانتری تا معلومت بشه که باز الکی داری حرص و جوش می‌خوری!

اشک‌ّهای دنیا شرشر بر روی صورتش جاری شده‌بودند. باران کوچولو به سمت مادر آمد و با نگرانی مادر را صدا کرد و بغض کرد!

زهره گفت:«دنیا جان به خاطر باران خودتو یه ذره کنترل کن و آروم باش»

صدای زنگ در بلند شد. ماشین دنبالشان آمده‌بود.

باران را سر راه خانه مادردنیا گذاشتند.


دنیا صورتش را به شیشه ماشین چسبانده‌بود و بی‌دریغ و وقفه اشک می‌ریخت! هر چه هم زهره دلداری‌اش می‌داد فایده نداشت.

به کلانتری که رسیدند، سعید آن‌جا بود.

دنیا تا سعید را دید، دلش بیشتر پایین ریخت و از ترس و شوک، زبان به دهان نداشت.


سعید سریع به اتاق رفت و با چهره‌ای بسیار درهم و سری در پیش افتاده بیرون آمد.

زهره سریع‌تر از دنیا جلو دوید و پرسید:«چی شده؟»

سعید نگاهی به دنیا کرد و آرام زیر لب چیزی به زهره گفت که ناگهان زهره بر صورتش زد و شروع کرد به بلند بلند گریه کردن!


دنیا همان کنار صندلی نتوانست قدم از قدم بردارد از چهره و چشم‌های سعید و از گریه و زاری زهره، فهمید که خبر، خبر خوشی نیست!

بی‌رمق روی صندلی نشست. دست‌هایش را روی سرش گرفت!

سعید سریع جلو آمد و دنیا را بغل کرد و با صدای بلند سر در آغوش دنیا، های‌های گریست!

-متأسفم دنیا جان، متأسفم آبجی!

مأمور کلانتری جلو آمد و گفت:«شما فامیل شاهین سهروردی بودید؟»

با بغضی خفه و کوبیده سعید گفت:«بله»

-متأسفانه سرعتش خیلی زیاد بوده.  نتونسته توی اتوبان موتورش رو کنترل کنه و تصادف  می‌کنه و منجر به مرگش میشه.


دنیا باورش نمی‌شد که این خبر را به او می‌دهند. شوک و مات به زمین نگاه کرد....

اینجا همان گودال آب یخ بود! همان گودالی که وقتی پنج سالش بود در آن افتاده‌بود!

دوباره ته همان گودال افتاد! ... سرد بود و خفه کننده! آب تا بالای سرش بود! به سختی دهانش را روی آب میگرفت تا خفه نشود! صدای هلهله و فریاد همه را می‌شنید ولی کسی صدای خفه شدن و فریادهای او را نمی‌شنید!..


هر چه داد و بیداد می‌کرد، کسی صدایش را نمی‌شنید! به روی آب چنگ می‌زد و به زور خودش را بالا می‌کشید، اما هر بار بیشتر به زیر آب فرو می‌رفت و با هر دست و پا زدنش، گودال عمیق‌تر می‌شد!

چقدر آب سرد بود! چقدر گودال عمیق بود!! چقدر آب ، بد بود! چقدر گودال، درنده و تمساح صفت!

آب توی دهانش را پر کرده‌بود! دیگر توانی برای فریاد زدن هم نداشت! مرگ را جلوی چشمانش می‌دید! خیلی نزدیک‌تر از نفس‌های بریده‌بریده و تمام شده‌اش!

آب دور گلویش، حلقه زده‌بود و گودال او را به عمق خود می‌کشاند! سرما تنش را می‌لرزاند و سوزن سوزن سردی را به استخوان‌هایش احساس می‌کرد!


این‌بار همه او را صدا می‌زدند و به دنبالش می‌دویدند و او تاب و توانی برای پاسخ نداشت! سرش زیر آب بود و آب، آرام! انگار هیچ چیزی درون آب نیست! هیچ کسی در آن در حال غرق شدن نیست!

صداها بیشتر می‌شد! صداهایی که با هم و بی‌هم، یکریز و مدام، دنیا را صدا می‌زد!

اما دنیا نه صدایی برای جواب دادن داشت و نه توانی در انگشت‌ها برای دست تکان دادن!


تمام آسمان درون گودال آمده‌بود، تا دنیای کوچک را بغل گیرد و با خود به بلندی‌های بی‌آب رساند! فرشتگان، بال‌هایشان را پهن کرده‌بودند و دست‌هایشان را دراز تا دنیا را از عمق گودال و آب یخ، رها سازند و نجات دهند! یکی سرش را زیر پای دنیا گرفت تا کمی بالاتر بیاید و نفسی راحت بکشد!

سر انگشتانش را از آب بیرون داد و با ضعیف ناله‌ای کورناک، فریاد زد، من اینجام!


در همین هنگام، شاهین به سر گودال رسید و دستش را دراز کرد و دستان سرد و ناتوان دنیا را محکم به دست گرفت و تن بی‌حالش را به تمام توان از آب بیرون کشید!

-دنیا جان، عزیزم! حالت خوبه! چشماتو باز کن! من همین‌جام بالای سرت! بلند شو عزیزم! پاشو دنیای من! پاشو!


دنیا به سختی پلک‌هایش را بازکرد. تار می‌دید!!! آرام آرام دنیا برایش روشن شد! هنوز شاهین دستش را در دست داشت و صورتش را نوازش می‌کرد!!

دستان شاهین را محکم گرفت، دلش نمی‌خواست دستان او را رها کند. آرام چشمان خسته‌اش را باز کرد. همه جا تار بود و درهم. دستی که در دستش را بود دنبال کرد. چقدر این دستها کوچند! 

صورت کوچک باران، روی صورتش آمد و گونه پر اشکش را بوسید و با گریه گفت:«مامانم بیدار شو»

        شاهین، دستان کوچک باران را به دنیا  سپرد و در افق آبی آسمان، محو شد!

ممنون از شکیبایی و همراهی‌تان







نظر


«قسمت هفتم گودال‌یخی»


در انتظار باران، روز و شب‌ّها طولانی می‌گذشت. به خصوص این که ویار دنیا نه تنها کم که نشد، بلکه هر روز بدتر و شدیدتر می‌شد و این ثانیه‌ها را سخت می‌گذراند و شب‌ها را دیر به صبح می‌رساند.


دنیا از این که می‌توانست مادر شود و دخترش را در بغل گیرد، خوشحال بود اما وقتی ناگهان این فکر به ذهنش حمله می‌کرد که شاید بچه مشکلی داشته‌باشد، قلبش در سینه جاتنگی می‌کرد و روحش آزرده و سرگردان می‌شد!

دلش نمی‌خواست با افکار پریشان و آشفته‌اش، شاهین را نیز ناراحت کند. برای همین تا جایی که می‌توانست نگرانی‌اش را از شاهین پنهان می‌کرد. اما شاهین از همان نگاه و سکوت دنیا می‌فهمید که در چه دنیایی سیر می‌کند و از چه اندیشه‌ای رنج می‌برد برای همین لحظه‌های دنیا را پر می‌کرد از تمام چیزهایی که داشت! از خنده‌هایش، قصه‌هایش، شوخی‌ها و بحث‌هایش.

هر چه دنیا سنگین‌تر می‌شد و پا به ماه‌تر، بیرون رفتنش سخت‌تر و کندتر می‌گردید. دیگر حتی جلو چشمش نمی‌دید که تا سر کوچه برود. دلش می‌خواست روی کاناپه لم بدهد و بخوابد اما از درد پهلو و شکم خواب به چشمانش نمی‌رفت. چیزهایی که خیلی دوست داشت بخورد همگی باعث تهوع و استفراغش می‌شد برای همین کم‌خوراک شده‌بود و ناتوان.

شاهین هرچه دنیا هوس می‌کرد را به ثانیه‌ای برایش آماده می‌کرد. بیشتر از دنیا این شاهین بود که در فشار و سختی بود. ثانیه‌ها را می‌شمارد تا به آخرین لحظه‌ها کی می‌رسند؟ و کی دنیا این بار را بر زمین خواهدگذاشت؟ و دوباره دست هم را خواهندگرفت و شهر را زیر پا خواهندگذاشت؟

کی دنیایش را مثل همیشه سرحال و شاد خواهددید؟ و دردها و سختی‌ّها دست از سر عزیزترین کسش برخواهندداشت؟


بعضی مواقع دنیا سردردهای شدیدی می‌گرفت که حتی بنای گریه می‌گذاشت و از شدت سردرد، اشک می‌ریخت!

شاهین در میان گریه دنیا گفت:«چقدر باهم موتور سواری کردیم یادته؟ یا فراموش کردی؟ الان چند ماهه سوار موتور نشدی؟»

دنیا اشک‌ّهایش را با پشت دستش پاک کرد و گفت:«آره واقعا! الان فکر کنم یه چهارماهی میشه سوار موتور نشدم»


-یه چیز خنده‌دار!

دفعه بعد که سوار موتور بشیم سه نفری هستیم دیگه! دیگه دوران دو نفریمون تموم شد و رفت! می‌دونی دلم چی می‌خواد؟

-چی؟

-اون روزی رو که بتونم باران رو جلوی موتورم سوار کنمو با دخترم دور کوچه‌ها دور بدم! این‌قدر بگردونمش که خودش خسته بشه و بگه برگردیم

-اگه مادرش منم اصلا خسته نمیشه و اونی که خسته میشه تویی نه اون

بهت گفته‌باشم‌ها هر جا باران رو بردی منم میام

-حتما خانم! تو روی باکم جا داری!

-روی باک که باران رو می‌خوای بذاری

-خوب تو رو پشتم بشین خوبه؟


-آره خوبه

و به همین راحتی دنیا را از فکر و ناراحتی ویار حاملگی‌اش بیرون می‌کشید و برای دقایقی او را به دنیایی دیگر می‌کشاند تا غرق افکار ناجور و مشوش نشود! و به سردرد و ناراحتی‌هایش فکر نکند.


دنیا وارد ماه نه شده‌بود. به خاطر وضعیتی که داشت، دکترش وقت سزارین برایش داده‌بود. دنیا خیلی دوست داشت که طبیعی زایمان کند. از مادرش شنیده‌بود که چقدر راحت و بی‌درد، طبیعی زایمان کرده‌است. برای همین فکر می‌کرد شاید طبیعتش مثل مادرش باشد و به راحتی زایمان کند و از زیر تیغ جراح فرار کند اما به خاطر بیماری‌اش ناچار بود که سزارین شود و احساس خوبی از رفتن به اتاق عمل و شکافتن شکم نداشت!

شاهین گفت:«همه دوست دارن سزارین بشن تو مادر باران دوست داری طبیعی زایمان کنی!»

-من خیلی مثل مادرم هستم. برای همین هم فکر می‌کنم خیلی راحت زایمان کنم از این که برم اتاق عمل و شکمم رو پاره کنند می‌ترسم! بعدش هم باید تا چقدر عذاب بکشی که زخمت خوب بشه که خوب هم نمیشه!

-دنیا جان، تو هر لحظه برای خودت یه غصه درست می‌کنی بذار به اون لحظه برسیم، تصمیم می‌گیریم


-شاهین؟ ما نوبت سزارین تو بیمارستان گرفتیم حالا واستیم تا لحظه آخر؟

-خدا رو چه دیدی؟ شاید تا دکتره اومد شمشیر بر شکمت بزنه، بارانمون دستشو بگیره و بگه تولدم مبارک


-تو همیشه همه چیزو به شوخی بگیر! اصلا نمیشه یه حرف جدی باهات زد

-اگه حالت خوبه و می‌تونی حرف بزنی پاشو بریم یه کم راه برو برات خوبه

-من تو اتاق سختمه راه برم اون موقع تو می‌گی بیا بریم بیرون.


-خب همین دیگه خانم خانما! تو یه ذره راه نمی‌ری پاهات از هم باز بشه، حالا می‌خوای بری طبیعی زایمان کنی؟!!

-شاهین من همیشه این‌طوری نمی‌مونم‌ها! حسابتو می‌رسم!


بلاخره روز موعود رسید. لحظه‌ای که نه ماه تمام چند خانواده منتظرش بودند از راه رسید.

پنج‌شنبه صبح ساعت هشت نوبت سزارین دنیا بود. به همراه دنیا و شاهین، یک اکیپ آدم به راه افتاده‌بودند. پدر و مادر شاهین، مادر و برادرهای دنیا، زن برادرها،‌ دو تا از صمیمی‌ترین دوستان دنیا، همکار شاهین و خانمش که رفت و آمد با هم داشتند! فقط جای خواجه حافظ شیرازی خالی بود!


همه توی راهرو بیمارستان نشسته‌بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند، اما دل دنیا و شاهین مثل سیر و سرکه می‌جوشید. دنیا و شاهین خیلی سعی کردند تا خود را آرام و شاد نشان دهند اما کاملا مشخص بود که لبخندهایشان تصنعی‌ است و سخنانشان، گیج و درهم!


دنیا زیر لب با خدا حرف می‌زد و می‌خواست تا بچه‌اش سالم باشد و شاهین تمام مدت خیره به دنیا می‌ترسید که دیگر نتواند دنیا را ببیند و این آخرین دیدارش باشد!

ترس اتاق عمل دنیا، به شاهین منتقل شده‌بود و از استرس عمل دنیا، ساکت شده‌بود و بی‌سر و صدا و این را همه احساس می‌کردند. شاهین مرد شوخ و خوش صحبتی بود و حالا یکدفعه در سکوتی غمناک و ترسیده به سر می‌برد و این بار این دیگران بودند که سر به سر شاهین می‌گذاشتند تا او را از دنیای شلوغ و نگران ذهنش بیرون بکشند!


پرستار دنیا را صدا کرد تا به توی اتاق قبل از عمل برای آماده شدن برود.

شاهین ساکت و آرام، محکم دست‌ّهای دنیا را در دست گرفته‌بود اصلا نشنید که پرستار دنیا را صدا زد.

دنیا شانه‌های شاهین را تکان داد و گفت:«شاهین جان، صدام کردند»

-جدی؟ باید بری؟؟

-آره

شاهین؟

-جانم؟

-دلم نمی‌خواد این‌قدر ناراحتت ببینم. بخند

-نه عزیزم، ناراحت نیستم! نمی‌دونم چرا این‌طوری شدم؟!


-تو همیشه به من آرامش می‌دادی دلم نمی‌خواد با این نگاه و صدات برم!

-نه فدات شم. کاش می‌شد منم باهات بیام اتاق عمل!


-خواهش می‌کنم بخند.... خب....بخند

من حالم خوبه. باور کن. اصلا هم نگران نیستم! دلم می‌خواد زودتر باران کوچولومونو ببینم


تا اسم باران را آورد، شاهین آرام شد و لبش به خنده نشست. دست دنیا را گرفت و آرام با مادر دنیا او را به سمت اتاق بردند.


دنیا به توی اتاق پا گذاشت و قبل از آن که در را ببندد، دوباره برگشت و برای شاهین دست تکان داد.

شاهین به سختی لبخندی زد. اشک‌هایش را دنیا دید. سریع رویش را برگرداند و پشت کرد تا بیشتر از این دنیا را ناراحت نکند.


همه روی صندلی مقابل در نشسته‌بودند. تا دنیا در را بست، اشک‌های شاهین، گوله گوله مثل ابر بهار بر صورت زیبا و تیغ‌زده‌اش، جاری شد! هر چه سعی کرد جلوی گریه‌اش را بگیرد نتوانست!


با صدای اشک شاهین، صدای خنده همراهی‌ها بلند شد! مردها به شوخی و خنده برخاستند و شاهین را بغل کردند و یکی یکی چیزی می‌گفتند تا او را بخندانند!


سعید گفت:«ای خدا! دوقولو می‌خوای یه قولو بهت می‌دن؟ گریه نکن می‌گم هر چی تو بیمارستان اضافه بود بدهن تو!»

راژن دوست شاهین گفت:«واستا یه عکس ازت بگیرم فردا نشون همکارا بدم! اگه بگم باورشون نمیشه! بذار با سند ثابت کنم»


احسان گفت:«گریه خوشحالیه! برای دو سه روزی از شر دنیا راحت میشه برا همونه»

پدرش گفت:«حق داره بچه‌ام! بعد بیست و هفت سال بابا شده!»


هر کسی که حرفی می‌زد، جمع می‌خندید و شاهین در میان این خنده‌ها، هر چند لب به خنده گشوده‌بود،‌ اما دلش به تمامی پیش دنیا بود و ضربان قلبش در آخرین نگاه دنیا، گیر کرده‌بود! هر لحظه نگاه آخر دنیا را برای خودش تکرار می‌کرد و تپش قلبش بیشتر می‌شد!


در همان یک ساعت هزاران کیلومتر راهروی بیمارستان را تند راه رفت و هر دقیقه به ساعتش نگاه کرد. هر دقیقه به ساعتش نگاه کرد و در میان هر دقیقه از دیگران می‌پرسید چقدر شده دنیا رفته تو؟

مادر که نگرانی شاهین را تاب نیاورده‌بود، از جا برخاست و به کنار شاهین آمد. شاهین به خاطر مادر ناچار شد که بایستد. مادر آرام دست شاهین را گرفت و روی صندلی نشاندش و گفت:«بذار من از لحظه تولد خودت بگم»


و شروع کرد قصه تولد شاهین را برای هزارمین بار برایش تعریف کرد.

-ما بچه‌دار نمی‌شدیم. تمام خواهر و برادرهایت موقع تولد می‌مردند. چراشو خودمونم نفهمیدیم. سر تو هم همین فکرو می‌کردیم ... برای همین خیلی خوش‌بین نبودیم. وقتی به دنیا اومدی مثل دو سه تای قبل صدایی ازت بلند نشد و من گفتم تو هم رفتی ... اما تا دکتر به کف پات زد چنان فریادی زدی که کل بیمارستان رو لرزوندی!


حرف مادر که به این‌جا رسید، پرستار در را باز کرد و فامیلیه شاهین را صداکرد....

شاهین مثل یک شاهین که بر اوج پرمی‌گیرد، از جا برخاست و سبکبال و تیز به سمت پرستار پرکشید!


مادرها هم هم‌پای شاهین به سمت در دویدند.

پرستار که از نگاه شاهین تمام حرفش را خوانده‌بود، با خوشحالی گفت:«مبارک باشه !دخترتون به دنیا اومد. هر دو تاشون هم حالشون خوبه»

مادرها یکی یکی روی شاهین را بوسیدند.

شهلا خانم گفت:«دیدی پسرم تموم شد دیگه! مبارکت باشه! قدمش پر خیر و برکت!


یکی یکی همه بلند شدند و قدم باران را به شاهین تبریک گفتند.


حالا با آمدن باران به خانه، فضای ساکت و بی‌صدای خانه پر از نق و نوق نوزاد تازه به دنیا آمده‌شده‌بود!

باران کوچک، خانه شاهین را روشن کرده‌بود. هر کسی می‌آمد در نوزاد چند روزه، به دنبال شباهتی از پدر یا مادر بود. با این که بسیار کوچک و نوزاد بود، اما صورتش فریاد می‌زد که چقدر شکل پدرش است!

چشمانش درست مثل شاهین سبز و موهایش فر خورده و روشن بود. انگشت‌های دست و پایش هر چند به باریکی انگشتان دنیا بود اما، ترکیب اصلی و نمایش، انگشتان شاهین بود!

هر چه باران بزرگتر می‌شد بیشتر به شاهین شبیه می‌شد.


گاهی دنیا سر به سر شاهین می‌گذاشت می‌گفت:«خودت کم بودی یکی دیگه هم شکل خودت آوردی»


هر لحظه باران برای دنیا و شاهین زیبا و دلنشین بود. چنان غرق باران بودند که از خودشان فراموش  کرده‌بودند.


تولد یکسالگی باران را شاهین به زیباترین شکل برگزار کرد. بچه‌های کوچک بهزیستی را به تولد دختر کوچکش دعوت کرد و شادی این روز را با‌ آن‌ها شریک شد. برای هر کدامشان هدیه‌ای کوچک خرید تا دل آن‌ها را نیز شاد  کرده‌باشد.

رو به دنیا برگشت و گفت:«دیدی دنیا جان، اون همه می‌ترسیدی باران مشکلی داشته‌باشه و به لطف خدا هیچ اتفاق بدی نیفتاد؟»


-آره .. چقدر الکی حرص خوردم! باورم نمیشه که منم مادر شدم!

-می‌خوای یه یخ تو یقه‌ات بندازم تا باورت بشه؟


-تو یخ بنداز تا من شلنگ آبو بیارم!!


زندگی شاهین و دنیا با آمدن باران زیبا بود، زیباتر شد! زیبایی که خودشان به خوبی احساسش می‌کردند و قدر لحظه لحظه و ثانیه به ثانیه‌اش را می‌دانستند!


امکان نداشت شاهین از سر کار نیامده تو، باران کوچک را با موتور لااقل یک دور کوچک ندهد. چنان باران به این ساعت و صدای موتور عادت کرده‌بود که اگر در هر کجای خانه می‌بود، تا صدای موتور را می‌شنید پشت در با همان کلمات شکسته و بریده‌اش، بابا را صدا می‌زد و می‌ایستاد تا آغوش گرم شاهین او را دوباره بر روی موتور سوار کند! تا دم در هم پدر و دختر یکدیگر را غرق بوسه می‌کردند و قربان صدقه هم می‌رفتند.


باران جشن تولد دوسالگی‌اش را خوب به یاد داشت، چرا که پدر با یک موتور زیبای شارژی از در وارد شد وحالا باران می‌توانست در خانه نیز سوار موتور خودش بشود و تمام شهر خیالی‌اش را زیر پا بگیرد و با تمام آدم‌های شهر خیالی‌اش سوار بر موتور حرف بزند و برایشان دست تکان دهد.


نزدیکی‌های سال نو بود. آن هفته قرار بود تا دنیا و شاهین با باران کوچک به بازار بروند و لباس عید باران را بخرند.

آن روز شاهین خوشحال و خندان به خانه آمد. تا وارد شد شنگول و شیطون گفت:«مژده بده دنیاجان! مژده بده»

-خیلی خوشحالی عزیزم چه خبر شده؟

باران خودش را در آغوش پدر انداخت و گفت:«هان هان... بابایی هان هان»

-چشم پرنسسم من چاکر شمام! .... من الاغ حلقه به گوشتون هستم و

قبل از این که به سؤال دنیا جوابی بدهد،‌ موتورسوار زیبارو را به گردش برد.


تا وارد شدند، دنیا پرسید نگفتی چه خبر شده؟

-آها بانو! الان به عرضتون می‌رسونم

و کاغذی را جلوی دنیا گرفت و پاچه شلوارش را به معنای پیشکش، بالا کشید!


-این چیه شاهین جان؟

 

 

 

ادامه دارد

ممنون از همراهی و صبرتان