سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز


به نام خدای مهربان

          «چای آخر»

روی سکوی انتظار ترمینال نشست. نفس عمیقی کشید و سرش را انداخت پایین. ساک کوچکش را لای پایش روی زمین گرفت و با چشمانش به نقطه‌ای نامعلوم روی آسفالت‌های ترمینال خیره شد.

آهسته سرش را بالا آورد و اتوبوس‌ها را زیر نگاهش برد.

باید سوار کدامشان می‌شد؟

گفته‌بود میرود بندرعباس!

سیگاری از جیبش درآورد و روشن کرد.

چهره‌اش درهم و خسته بود. سکوتی پر درد بر تمام وجود نحیف و شکسته‌اش، نشسته‌بود.

اولین پوکی که به سیگار زد همراه با دود آن، به گذشته‌های نه چندان دور رفت. درست آن زمانی که کودکی بیش نبود.

دردش گرفت! چیزی محکم به پشت و دست و پایش ‌خورد... صدای فریادی را شنید....خودش را جمع کرد و دست‌هایش را روی سرش گرفت. صورتش پر اشک بود و چشمانش پر از التماس!!!

-ننه تو رو خدااااا تو روخدااااا به خدا من نبودم

نزن ننه ...نزن

زیرگذر آب بهترین جایی بود که می‌توانست پنهان شود، اگرچه سرد بود و تاریک و نمور اما پناهگاه خوبی بود تا از دست ننه فرار کند.بار اولش نبود. این‌جا، زیر این گذر آب، منزلش شده‌بود.

پوک دوم را به سیگار زد، وسط تهران ایستاده‌بود. هنوز حتی سبیلش هم درنیامده‌بود. به دنبال کار ازین مغازه به آن مغازه، ازین محله به آن محله سرک می‌کشید. به همراه هم‌ولایتی‌هایش در قهوه‌خانه می‌نشست تا کسی برای کاری صدایش کند.

حالا راحت بود. دیگر ننه نبود تا پاپی‌اش شود و با زنجیر و چوب، کتکش بزند.

پوک سوم را که زد پشت خاور بود. از ته نانوایی‌ها به رانندگی صعود کرد. عاشق ماشین‌های بزرگ بود. انگار ماشین‌های بزرگ را فقط برای او ساخته‌بودند.

حس خاصی داشت. انگار فرمانروای زمین شده‌بود. دست فرمان خوبی داشت. فقط در گذر این بیابان‌ها و شهرها، گاهی جانی به تریاک می‌داد و در خماری آن تمام گذشته کودکی سختش را فراموش می‌کرد.

فراموش می‌کرد که هفت سالش هم نبود که تک و تنها به تهران فرستادنش تا در کنار برادر بزرگترش مشغول کاری شود.

از سیگارش چیزی نمانده‌بود. روی زمین انداختش و به دیوار ترمینال تکیه داد. وارفت، تکیه نداد.

چشمان ریزش در آسمان به دنبال رخت دامادی می‌گشت. چقدر بچه بود که زنش دادند تا سر به راه شود. از همان ده خودش برایش دختری عقد کردند بزرگتر از خودش. قبل از این که به همسری او دربیاد،‌ زن کس دیگری بوده و حالا در ادامه به او دادندش.

با حرکت اتوبوس، چشمانش به راه افتاد و تا دور شدن اتوبوس رفت و دوباره تنها برگشت.

این‌بار دخترکش تنها بود. زن اولش را طلاق داده بود و دخترک کوچکش با او بود. نمی‌توانست از عهده او برآید و در این میان و میانه‌های کج‌دار تهران، عاشق منیره شد.

منیره که به خانه‌اش آمد، صدای ناله‌های بی‌صدای دخترکش بلند شد. منیره با دخترش نمی‌ساخت. دخترک بی‌مادر را می‌زد و اذیت می‌کرد. به هر بهانه‌ای به او می‌تاخت و او که راننده جاده بود هرگز نمی‌فهمید. وقتی هم که می‌فهمید از ترس این که مبادا منیر هم او را تنها نگذارد، دخترکش را حمایت نمی‌کرد.

برایش نفس کشیدن سخت شد. به سرفه افتاد. درست مثل آدم‌هایی که سل دارند، سرفه کرد. تمام سینه‌اش کنده می‌شد و جانش بالا می‌آمد.

اعتیاد لعنتی، همه چیزش را گرفته‌بود. حتی خانه نزدیک‌ترین کسانش، جایی نداشت.

مهربان بود اما اعتیاد داشت! مهربان بود اما بیکار بود! مهربان بود اما، پول نداشت.

سینه‌اش که آرام شد، منیر گذاشته‌بود و رفته‌بود و دوباره او مانده بود و دخترک تنهایش.

مادر دخترکش در تهران کار می‌کرد و خانه کوچکی برای خودش خریده‌بود.

با صدای بوق اتوبوسی خود را در خانه حوا دید. حالا دخترکش، مادر داشت. برای یک متر جا و یک کاسه غذا، چه منت‌ها که از حوا نکشید و چه کوچک‌ها که نشد!

بر سر سفره حوا می‌نشست و در خانه حوا می‌خوابید و این به این راحتی‌ها نبود.

یکی از آن میان فریاد کشید مسافر زاهدان نبود؟؟

سر هیچ کاری دوام نمی‌آورد. به خاطر اعتیادش بیرونش می‌کردند. معتاد زاری نبود اما چون پول نداشت، جایی هم نداشت!

حالا برای دخترش خواستگار آمده‌بود و حوا نمی‌توانست به تنهایی جهاز دخترش را درست کند. همه به او حمله کرده‌بودند که چه بی‌غیرتی! برو سر یه کار خوب!

و او مثل همیشه کرکری خواند که در بندرعباس برایش کاری درست شده و می‌رود.

لقمه‌های سفره حوا، سنگ شده‌بود و نگاه‌ها،‌ خشم! این را بی‌حرف و سخن هم می‌فهمید.

همین‌طور که شام را می‌خوردند، حوا گفت:« پس کی میری بندرعباس؟»

لقمه در نصفه راه گلویش ماند. به سختی درست مثل آن که تکه سنگی را قورت بدهد با دستپاچگی و من‌من‌کنان، در خجالت و شرمساری به دروغ گفت:« فردا صبح میرم.»

حالا فردا صبح شده‌بود و از نگاه‌های ناراحت و ساکت خانه دریافت که دیگر وقت رفتن است.

ساکش را بست. نگاهی به دخترک دم بختش انداخت و نگاهی به خانه حوا. به تمام آن چه که برایشان نبوده‌بود! به تمام فریادهای ساکتی که می‌گفت پاشو برو!!!

ساکش را برداشت و خداحافظی ناتمامی کرد. در را بست و خودش را به ترمینال رساند.

حالا کجا باید می‌رفت؟ کدام بندرعباسی صدایش کرده‌بود؟ کدام کار؟

به کجا برمی‌گشت؟ در خانه را به رویش بسته‌بودند و نگاه‌ها را از او دریغ!

هنوز سنی نداشت. خیلی می‌شد به پنجاه هم نمی‌رسید. اما قلبش پیر شده‌بود. درست کار نمی‌کرد. از شدت تپش قلب به نفس نفس افتاده بود.

الان شاید شش هفت ساعتی می‌شد که در ترمینال بود و سرگردان.

دهانش خشک شده‌بود و نگاهش، تر. با پشت آستین کهنه‌اش، اشک‌هایش را پاک کرد. صدای قلبش را از توی حلقش می‌شنید. صدای هلهله عروسی دخترش را هم می‌شنید... صدای در خانه حوا را هم می‌شنید و صدای نگاه‌های تند و تیز را هم می‌شنید!!

نه جای رفتن داشت و نه جای ماندن. پاهایش به سختی همراهی‌اش می‌کردند.

راستی چه شد که چنین شد؟ این همه فامیل خوب! این همه دوست و رفیق! مادر و پدر! زن و فرزند! یعنی تو دنیا فقط برای من یکنفر، جایی نیست؟ من که خیلی کار کردم... از بچگی، از کودکی، از همان روزی که همسن‌هایم توی کوچه‌ها دنبال هم می‌کردند من دنبال کار بودم...

تمام خاطرات بر سرش آوار شدند. زبانش به سقف دهانش چسبیده‌بود.

خودش را به کنار بوفه رساند. خورشید دیگر داشت خداحافظی می‌کرد. صورت آسمان، سرخ شده‌بود و سپیدی‌ها جایشان را به تاریکی‌ها می‌دادند ولی او هنوز در ترمینال بود.

آهی بلند کشید و دست در جیبش چرخاند. سکه‌ای درآورد و گفت:« یه چایی بی‌زحمت»

چای داغ بود. حلق و گلوی خشکش را سوزاند. به دیوار بوفه تکیه داد و ایستاد تا کمی چایش خنک شود.

هنوز چای را بالا نیاورده بود که ...

یکنفر سرش را از روی زمین بلند کرد و گفت:« بیهوش شده سریع دکتر خبر کنید»

مردم دورش ریختند. هر کسی چیزی می‌گفت.

صدای آمبولانس بلند شد. بالای سرش آمدند. نبضش را گرفت و گوشی روی قلبش گذاشت.

به همراهش نگاهی کرد و گفت:«تموم کرده. ضربان قلب نداره»




نظر


به نام خدا

ناظم مدرسة وای!

می‌گفت:«ناظم مردی در ابتدایی داشتیم با قدی نه بلند و سری چه بی‌مو! چاق نبود، لاغرهم نبود، فقط آدم نبود! بچه‌ها را می‌زد. ابتدایی‌های کوچک معصوم را می‌زد! بد هم می‌زد! اصلا توی آن مدرسه همه می‌زدند حتی بچه‌ها نیز به این باور وعمل رسیده‌بودند که باید هم را بزنند.

مرد ناخدایی نبود. ریش داشت. سبیل هم داشت. ساده می‌پوشید و سر به زیر راه می‌رفت به نامحرم نگاه تیز نمی‌کرد و هوسران نبود اما با بچه‌ها خوب نبود وقتی عصبانی می‌شد اول مشت و لگدش می‌آمد و حتی در آخر هم عقلش نمی‌آمد.

بارها و بارها جلوی چشمان خودم بچه‌ها را بد می‌زد که حتی مانعش می‌شدم و او از من گله‌مند می‌شد!

تازه این خوبشان بود. یک ناظم جدیدی آورده‌بودند بلندقد و سیاه چهره با چشمانی گشاد و لبهایی کلفت و لاغر لاغر، عین چوب کبریت و اخلاقش عین سگ!

بچه کلاس اول چند سالش بود سر صف اگر اندکی تکان می‌خوردند بچه‌ها را از مچ دو دست بلند می‌کرد و خرکشان به پای چوبه دار کنار سکو صف می‌کشاند.

می‌ترسیدی نگاهش کنی چه برسد به این که با او حرف بزنی و نصیحتش کنی یا طلب بخشش برای بچه‌ها.

برگردیم سر همان ناظم اولیه؛

تمام موهای کف سرش را در مدرسه یا راه مدرسه از دست داده‌بود. شاید هم غیر از مدرسه!

آدم نمی‌فهمید که او خوب است یا بد است؟

اما یک روز خودش خودش را خیلی خوب معرفی کرد. توی جلسه عمومی معلم‌ها در دفتر این خاطره از خودش را گفت.

همین‌طور که با اعتماد به نفس کافی و مسلط، به صندلی تکیه داده بود گفت:«یک‌سال منو فرستادند به یکی از مناطق بالای تهران -به دلایل سیاسی اسم منطقه را نمی‌نویسم - خیلی به من می‌رسیدند. برای هر کاری سکه‌ای در دستانم می‌گذاشتند. اولیای بچه‌ها همه مهندس دکتر بودند و به لحاظ مالی در وضعیت خوبی بودند. برای هر تشکری، سکه‌ای تقدیمم می‌شد. کارت تخفیف بهترین فروشگا‌ّه‌ها را به من هدیه می‌دادند تا رایگان از آن‌جا خرید کنم و هزاران در نعمت دیگر!

به لحاظ مالی اصلا مشکل نداشتم و خیلی رسیدگی می‌کردند اما....

اما این امّایش خیلی مهم بود؟ شنیدن امّایش دردآور بود. هیچی نمی‌شد گفت. فقط قلبمان درد گرفت و سکوتمان عمیق‌تر شد! در رأس قدرت بود و کسی به خودش اجازه نمی‌داد حرفی بزند، اصلا چه فایده‌ای داشت حرفی بزنی، کو گوش شنوا؟ کو کسی که اندکی احساس گناه کند تا به راهش بیاوری؟

همکاران ابتدایی هم مثل بچه‌هایشان حرف گوش‌کن و ساکت بودند. می‌زدیشان هم نطوق نمی‌زدند. فقط من از درد، آه عمیقی کشیدم! دلم می‌خواست خفه‌اش کنم اما با کدام چنگ و با کدام زور؟

با همان قدرت و اعتماد به نفس گفت:«امّا یه بدی داشت اون مدرسه! و اونم این بود که به بچه‌ّها نمی‌شد گفت بالای چشمتون ابروست! تا حرفی می‌زدی خانواده تو مدرسه بود و اداره و کوچه و خیابان»

رویش نشد بگوید نمی‌شد آن‌جا فحش داد و کتک زد و با این که حقوق خوبی هم به او می‌دادند به سال نکشیده برگشته‌بود همین مدرسه قبل. در این منطقه چون هم می‌شد بچه‌ها را حسابی زد هم حسابی ناسزا گفت و هم بچه‌ّها کلامی به خانه نمی‌بردند و هم اگر می‌بردند خانواده درست درمانی نبود که  بتواند صدایش را بلندتر از صدای او بکند و مشتش را محکم بگیرد و نه این که توان مالی برای شکایت و پی‌گیری داشتند.

بچه‌ّهایی با خانواده‌هایی ضعیف،  معتاد یا طلاق گرفته یا در فقر و بدبختی که تنها دلخوشی‌شان همین مدرسه بود که ساعاتی را از هیاهوی خانه‌های سختشان دور باشند.

و او و نه تنها او که چندین تن با او با بچه‌ّها بد رفتاری کردند و می‌کنند.

آن آقای ناظم بعدا هم به مقام بالاتری از ناظمیت رسید و من دیگر ندیدمش.»

اما صدای درد بچه‌ها را می‌شود از دور هم شنید! مدرسه‌هایی با ششصد هفتصد دانش‌آموز و یک یا دو ناظم و حضور سرد خشم و نفرت و خشونت!

این قصه از پنجاه سال پیش نیست. مهربانان زیادی از هزاران سال پیش بوده‌اند و هستند اما نامهربانان نیز هنوز هستند. خیلی‌ها هم می دانند و می‌بینند و می‌توانند اما

امّا حاکمان زور همیشه بهتر بوده‌اند چون راحت‌تر و بی‌دردسرتر و ارزان‌تر توانسته‌اند صداها را در گلو خفه کنند و بغض‌ها را در سینه! بدون اندک مهارت و مطالعه و وقت و هزینه‌ای! بدون ذره‌ای اخلاق! بدون ذره‌ای انصاف!

بدون ذره‌ای انسانیت


نظر

 

                                                  بسم الله الرحمن الرحیم

                            قصه بی‌بی جان

 

کنارم آمد نشست.

کتاب دعا را بستم و در هوای حرم گم شدم. خیره به ضریح، محو عطر خوش زیارت شدم. کارم بود. هر وقت توفیقی دست می‌داد و به مشهد می‌آمدم و مشرف حرم می‌شدم،‌ دوست داشتم لحظاتی را در سکوت و آرامش، فقط بنشینم و از فضای معنوی حرم بهره‌مند شوم. گاهی این سکوت و غرق شدن به ساعتی هم می‌کشید و دوست نداشتم ازین حال و هوا بیرون بیایم.

با صدایش از خلوت خودم بیرون آمدم.درست فهمیده‌بودم، با من بود.

با التماسی مهربان گفت:«دخترم میشه برام زیارت نامه رو بخونی؟»

با این که زیارت‌نامه را خوانده‌بودم، حیف آمد ازین توفیق دوباره بی‌بهره بمانم. گفتم:«باشه مادر»

کتاب دعا را بازکردم و جلو صورت خودم و خودش گرفتم و شروع به خواندن کردم.

زیارت‌نامه که تمام شد، تشکر کرد. به صورتش دقیق نگاه نکردم ببینم چه شکلی و کی هست! دوباره می‌خواستم غرق در نفس‌های خلوت حرم شوم که گفت:«زواری؟»

گفتم:«یه زمانی مجاور بودم الان چند ساله  زایر شدم»

نگذاشت غرق در خلوت شوم. شروع کرد برایم به حرف زدن. انگار نه انگار دو غریبه بودیم. با چنان صمیمیت و مهربانی حرف می‌زد که تمام مدت احساس کردم می‌شناسمش. نه فقط خودش را که تمام آدم‌های قصه‌اش را.

مسن بود و خیلی خوش‌سخن و خوش کلام. با یک آرامش خاصی برایم حرف می‌زد. انگار سال‌ّهاست هم را می‌شناسیم و حالا بعد از مدت‌ها یکدیگر را در حرم امام رضا پیدا کرده‌ایم.

برایم از پسرش گفت و عروسش و از همه بیشتر از نوه کوچک دوست‌داشتنی‌اش، فاطمه. چنان قشنگ تصویر و قصه آن‌ها را برایم گفت که اگر نقاش خوبی می‌بودم، می‌توانستم چهره و قیافه هر سه شان را نقش بزنم.

بیشتر از آن چه از پسر و عروسش بگوید از جگرگوشه‌اش فاطمه خانم می‌گفت.

طوری ازو حرف می‌زد که با تمام وجود احساسش می‌کردم.

از قصه‌اش فهمیدم پسرش کار و بار خوبی ندارد و عروسش در خانه کار می‌کند ولی باز هم کفاف زندگی‌شان نیست. ازین که فاطمه کوچولو‌یش چگونه چادر سر می‌کند و با چه لحنی دلربایی حرف می‌زند و این که تمام جان بی‌بی، فاطمه جانش است.

می‌گفت وقتی از در خانه می‌رود تو فاطمه کوچولو جلو می‌دود و بی‌بی را بغل می‌کند و می‌پرسد که برایش چه آورده‌است؟

لحن بی‌بی، لحن گرمی بود. چنان محو قصه او و فاطمه کوچولو شده‌بودم که متوجه منظورش نشدم. خیلی قشنگ، قصه می‌گفت. با تمام وجود احساس می‌کردم که از عمق جان، راست می‌گوید و آن چه تعریف می‌کند، عین واقعیت است. حتی اگر هم ذره‌ای احتمال قصه می‌دادم، بازهم زیبا بود چرا که با بهترین لحن و زیباترین کلمات و صمیمانه‌ترین نگاه‌ها و احساس‌ها، از زبان بی‌بی، بازگو می‌شد. هرگز باور نکردم که چیزی غیر از راستی در آن باشد و گرنه نمی‌توانستم به آن خوبی احساسش کنم و تصورش نمایم.

بی‌بی از هر دری و هر جایی گفت. چون سال‌ها از آن ماجرا می‌گذرد، دقیق یادم نمی‌آید چه بود و چه گفت. اما چهره بی‌بی و لحنش و تصویر فاطمه کوچکش، هنوز جلو چشمانم است.

فکر کنم ساعتی تمام برایم از فاطمه جانش گفت و من چنان غرق احساس زیبای این پیرزن و نوه‌اش بودم که نفهمیدم یعنی چه!

 از نگاهم و طرز گوش دادنم فهمید که نفهمیدم. برای همین در آخر قصه دلدادگی خودش و فاطمه جانش گفت:«دخترم! یه کمکی بکن. فاطمه‌ام منتظر من است. روم نمیشه دست خالی برم خونه. تا میرم تو جلو میدوه و میگه بی‌بی برام چی آوردی؟»

انگار کل حرم روی سرم ناگهان فروریخت. قیافه بی‌بی به گداها نمی‌خورد. لباس کهنه‌ای به تن نداشت و تمیز و پاکیزه بود. اصلا هم لحن گدایی و التماس نداشت ولی خیلی قشنگ قصه نداری و بی‌کسی اش و قصه عشق بی‌بی و فاطمه جانش را برایم تعریف کرد.

و ... چقدر من حواسم پرت بود!اصلا نفهمیدم منظور این بنده خدا تو تمام این مدت چیه ! بیچاره وادار شده بود برای من یک ساعت قصه بگوید تا بتواند دل مرا به رحم بیاورد و کمکش کنم. البته خودش قصه را تمام نمی‌کرد و ادامه‌اش می‌داد. انگار واقعا داشت برای یک وامانده در راه قصه می‌گفت،‌ تا خوابش ببرد. منم چنان محو که از اصل قصه بازماندم.

هرگز بی‌بی را فراموش نمی‌کنم. هرگز چهره فاطمه جانش از یادم نمی‌رود. این فن بیان زیبای بی‌بی، ناشی از احساس عمیق و واقعی‌اش بود و گرنه این گونه دل را به چنگ خود در‌نمی‌آورد!

هنوز یادم هست که کجای حرم نشسته‌بودم و او آمد و کنارم نشست. خلوت آن روزم را بی‌بی، خیلی زیبا درهم‌شکست. هیچ زیارتی مثل آن دفعه به دلم ننشست.

گاهی با خودم فکر می‌کنم آیا هنوز زنده است؟ فاطمه جانش الان چند ساله‌است؟ وضعشان بهتر شد؟ روزهایی که بی‌بی چیزی به دست نمی‌آورد، چطوری به خانه برمی‌گشت؟ هنوز هم همان قصه را برای دیگران می‌گوید؟ راستی خانه‌شان کجای شهر بود؟ اصلا خانه‌ای داشتند؟

راستی چقدر شهر پر شده ازین بی‌بی‌ها! فقط نمی‌دانم هنوز هم قصه می‌گویند و آیا کسی پای قصه این‌ها می‌نشیند!؟

خدا کند پسرش کار خوبی پیدا کرده‌باشد و حال و روزشان خوب باشد! خدا کند فاطمه جان هم بی‌بی را همان‌قدر دوست داشته‌باشد!

خدا کند بی‌بی زنده باشد!

 

 

 

 


نظر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

  شهربانو

 

شهربانو! باورم نمی‌شود .............. باورم نمی‌شود!!!

هنوز مات و مبهوتم! انگار نمی‌خواهد گوش جانم این حقیقت را باور کند!

هنوز ذهن کودکی‌هایم، در تابستان روستا، در میان کوه و درختان در پی توست! هنوز به دنبالت می‌دوم و سر به سرت می‌گذارم و تو آن دخترک نازپروده لوس مادرت هستی که مدام شکایت اذیت‌های مرا به مادرم می‌دهی!

صدایت و چهره زیبا روستایی‌ات هنوز در صفحه ذهنم، روشن و واضح است. چادر رنگی گل‌گلی‌ات را به یاد دارم و صورت گرد و سرخ و سفیدت هنوز جلو چشمان اشک‌بارم، مجسّم است!

کجایی شهربانو؟

برای من هنوز تو همان دخترک جوان لبالب خنده‌ای هستی که صدایت کوه‌ را به وجد می‌آورد و درختان را به تماشا می‌نشاند!

شهربانو!!

باورم نمی‌شود! ... باورم نمی‌شود..!!

چقدر روزگار دست به آزارت بلند کرد! چقدر بر تک دخترمادر سیلی زد!

نمی‌شود خیلی چیزها را گفت. می‌ترسم دل کسان بسیاری از شنیدن آن چه بر سرت آوردند به لرزه درآید وتن بعضی‌ها در گور!

تو خیلی گناه داشتی!! خیلی!! خیلی معصوم و مظلوم و بی‌ادعا بودی! خیلی!!

نتوانستی روی بخت نکو و جوانی را بر خود ببینی چرا که تنها دختر مادر بودی و کوه کارها بی تو بر زمین می‌ماند! تو کمر تمام کارهای سخت روستا بودی تا مادرت زیر آن‌ها نشکند.

بزرگ شدی و بزرگتر و چون از سن دختران ازدواج بالاتر رفتی، پیران ده و زن مرده‌های دور و بر و یا آنان که در شهر طلاق بر گردن زنانشان آویخته‌بودند به طمعت برخاستند و بازهم دریغ از آن که رضایتی به ازدواج رضایت تو باشد.

و تو ماندی و قصه‌های لجاجت مادر و بی‌شرمی بعضی از خواستگاران.

روزها رفت و شب‌هایش پی در پی آمدند. آن یکی از شهر یکی را می‌آورد. دیگری از ده پا پیش می‌گذاشت و هیچ کدام چون تو گرد جوانی بر صورتشان نبود و بار اولی نبود که بر سفره بخت می‌نشستند. دستانشان، خطوط سال‌های بسیاری داشت و چین‌های صورتشان، رد روزگاران بسیاری را نشان می‌داد.

 و تو آمدی و رفتی و رفتی و آمدی تا این که در چکاچک تمام این جنگ‌های طولانی بلاخره تقدیر نیز بر تو قرار گرفت و تونیز توانستی به خانه بخت بروی.

آن هم چه خانه بختی!

فقط می‌رفتی چون جایی و پشتوانه‌ای و کسی در ده نداشتی و اگر بعد مادر پیرت می‌ماندی، خدا می‌دانست آن عزیزان با تو چه می‌کردند؟ هر چند نرفته، شعله‌هایش را دیدی؟

شهربانو!!

عزیزم!!

قلبم درد می‌گیرد وقتی نمی‌توانم لااقل برای خودت درد دلت را صاف و شفاف بازگویم! چقدر سخت است که آدم لای انبری گیر بیفتد و جرأت فریاد نداشته‌باشد! و تو تمام عمر درد کشیده‌ات را لای همین انبر بودی و زبان نگشودی!

 

شهربانو!!! شهربانو!!

عزیزم!!

چه بختی و چه اقبالی!!

نمی‌دانم. گاهی فکر می‌کنم خدا فقط تو را فرستاد تا آن شش کودک را مادری کنی و به سر انجام رسانی. تا مردی زن مرده را همسری کنی و نجاتش دهی!

قربان قسمت و تقدیر خدا شوم!

اما فقط تقدیر نبود. ... تقصیر هم بود و خیلی‌ها مقصر تمام سختی‌های تو بودند و هستند. هرگز نخواهند توانست خودشان را ببخشند.

تو بر خانه‌ای عروس شدی که تنها یک فرزندش عروس شده‌بود و شش بچه کوچک و بزرگ دیگر در خانه بودند. خانه‌ای که طعم آسایش نمی‌داد و بوی خوشی از آن به مشام نمی‌رسید. تو آمده‌بودی تا کارهای نکرده‌شان را بکنی و جور تمام سختی‌هایشان را به دوش بگیری.

پسر کوچکش دوساله بود که تو آمدی. مادری‌شان را کردی. دلسوزتر از مادرشان بودی و پنج کودک و جوان دیگرش را به سر انجام رسانیدی و به سر خانه بخت بردی. مریضی‌هایشان را دوا نمودی و غصه‌هایشان را تنهایی به دل سپردی و از شانه‌هایشان برداشتی. سایه به سایه آن‌ها رفتی و لحظه به لحظه یاریشان نمودی.

کم نبود آن چه کردی! کم نکشیدی آن‌چه به جان خریدی! پدر و مادر مریض شوهرت را نیز تا لحظه آخرشان همراهی کردی و بر شانه نشاندی!

انگار می‌ترسیدی کمی به خودت هم برسی و آن موقع از وظایف شوهرداری‌ات بازمانی و تو را از خانه‌شان به در کنند! پس باید هرگز به خودت نمی‌نگریستی و خودت را نمی‌دیدی!

تو آدم نبودی که مریض شوی! ؟ تو آدم نبودی که نیاز به محبت داشتی! تو آدم نبودی که باید درمان می‌شدی و همین‌طور زخم دردهایت گسترده‌تر و گسترده‌تر شد تا قند سوی چشمانت را کم‌کم می‌گرفت و پاشنه پایت را می‌سوزاند و قلبت از پله‌ای بالا نمی‌آمد و نفست به تنگی افتاد!!

شهربانو جان! آیا آدرس دکتری را بلد نبودی یا ارزشی نداشتی که به دکتری بروی و بر این دردهای طولانی‌ات مرهمی بگذاری؟

خیلی بی‌توقع و بی‌ادعا زندگی کردی! خیلی! انگار آمده‌بودی تا همه را جز خودت نجات دهی و در سایه راحتی بنشانی و در این میان خودت را نابود و فنا ساختی! خودت را فراموش کردی یا فراموشت کردند! یا فراموش شدی!

دیده نشدی شهربانو جان!

دیده نشدی!

نمی‌دانم چرا؟ قصه تو، قصة دختران بسیاری در سرزمین من است! قصه پر غصه‌ای که انتهایی ندارد. فقط امروزه شکل‌های دیگری به خود گرفته و گرنه در اصل آن هیچ تفاوتی رخ نداده است.

مگر چند سال داشتی؟؟ چند سال شهربانو جان؟

وقتی خبر فوتت را شنیدم، مات ماندم. چقدر مرگ به من نزدیک است!

برای خودم نترسیدم. از شنیدن خبر تو متعجب شدم! هنوز باورم نمی‌شود. حتی باورم نمی‌شود که تو پنجاه سال داشتی! برای من هنوز تو همان شهربانو سیزده چهارده ساله هستی که در میان کوه‌های ده بلند می‌خندید و تیز می‌دوید.

تو برایم زیباترین دختر ده بودی! با این که کوچک بودم و خیلی فرقی بین زیبایی و زشتی نمی‌گذاشتم اما برایم تو دختر زیبایی بودی که در شهر ندیده‌بودم.

برای من هنوز هم زیباترین دختری هستی که در خاطره کودکی‌هایم به جا مانده‌ای!

باورم نمی‌شود که قلبت درد گرفت و نتوانستی مقاومت کنی و ریحانه شش ساله‌ات را بی‌مادر رها کردی و رفتی.

یادم هست می‌گفتی این ریحانه را از حضرت زینب هدیه گرفتم. پس چرا تنهایش گذاشتی!

شهربانو عزیزم!!

اینجا خیلی‌ها به تو مدیونند! خیلی‌ها!! همه آنانی که از گذشته این سرزمین، تو را ارج ننهادند و سیلی ناجوانمردی  را بر صورتت نقش کردند تا امروز که همان نقش را با آبرنگی دیگر نقاشی نمودند!

تمام آن‌ها و تمام این‌ها، به تو مدیونند و دستشان به خون تو آلوده!

نامش را نمی‌شود بخت و اقبال و تقدیر گذاشت! این از گناه آنان کم نخواهد کرد! خداوند هرگز راضی به ستم به بنده‌اش نیست و آن که ستم می‌کند جز بندگانش نیستند! فقط تو و همه مانندهای تو در توجیهی نابخردانه از عدالت و مهربانی قرار گرفته‌اند!

شهربانوی عزیزم!

تنها کاری که از دستم برمی‌آید این است تا سایه‌ای از رنج‌های تو را بنویسم. نمی‌توانم به خوبی نقش زخم‌هایت را فریاد کنم چرا که می‌ترسم با سر نیزه‌ّهایشان زبان مرا نیز چون تو در گلو ببُرند!!

خداوند تو را غرق در رحمت و لطف و مهربانی‌اش کند همان‌گونه که تو تمام عمرت را به پای مهربانی کردن برای دیگران گذاشتی!

از خدا می‌خواهم ریحانه کوچکت در آغوش مهر و عشق بزرگ شود و هرگز روی رنج را نبیند.

شهربانوی عزیزم!

برای من باورنبودنت و رفتنت سخت است. فقط می‌دانم از تو دیگر با همین سن کمت، چیزی باقی نمانده‌بود! نه بینایی برای دیدن، نه پایی برای رفتن و نه قلبی برای تپیدن و نه جسمی برای به دوش کشیدن تمام سختی‌های دیگران!

تو زیر بار کج‌اندیشی و رنج دیگران، زود ناتوان شدی و تمام!

قصة تو امتداد قصه‌های پیش از توست و قصة آنان، امتداد قصة تو!! این غصه را انتهایی نیست مگر در روشن شدن چراغ اندیشه و جوانمردی مردمان سرزمینت! در روشن شدن خرد خداپسندانه‌ای که در آن، همه انسان‌ها به دیده عدل و انصاف نگریسته‌شوند و به دست مهر و لطف، نوازش گردند و بتوانند از کلام خدا، سخن حق بگویند نه امیال و آرزوهای خودخواهانه خودشان را!

شهربانو، تو را و تمام شهربانوهای سرزمینم را به خدا و راهیان خدا می‌سپارم!

روانت شاد شهربانوی شهرآشوب دلم!

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

پول ماهیانه

میز دوم می‌نشست. سمت راهرو.

کلاس از هر دو طرف پنجره داشت هم از راهرو هم از سمت حیاط. برای همین با این که خیلی قدیمی ساز بود اما دلباز و خنک بود. فقط روزهای آفتابی، حسابی گرم می‌شد.

امیرم سمت راهرو بود و از دسترس آفتاب به دور. بچه ساکت و آرام و بی سر و صدایی بود. خیلی تمیز و مرتب و قشنگ می‌نوشت ولی به لحاظ درک و استدلال، ضعیف بود. من هم اذیتش نمی‌کردم چون تقصیر خودش نبود. کم کاری نمی‌کرد، نمی‌فهمید. متوجه نمی‌شد.

می‌فهمیدم که متوجه بعضی مسایل ریاضی نمی‌شود و درکش برایش سخت است. مشخص بود کسی هم در خانه نیست که بتواند به او کمک کند.

مادرش که در جلسات حاضر می‌شد متوجه شدم، سواد ندارد و برادر کلاس پنجمش ضعیف‌تر از آنی بود که بتواند کمک امیرم بکند.

جدای ازین بسیار برادر شیطون و شروری داشت. تمام زنگ تفریح‌ها مشغول اذیت و آزار بچه‌های دیگر بود و هر وقت می‌دیدمش، زیر مشت و لگد ناظم‌ها!

می‌فهمیدم که کلاس برای امیر فضای بسیار خوبی است هر چند که به لحاظ علمی چیز چندانی از آن یاد نمی‌گرفت اما لااقل برای ساعاتی آسوده و راحت بود.

همین که به این تمیزی و زیبایی تکلیف‌هایش را همیشه می‌نوشت، برای من کافی بود و سعی می‌کردم خیلی مواخذه نخواندن و یادگرفتنش نکنم.

طبق روال مدارس ابتدایی، باید هر ماه، ماهیانه‌ای را پرداخت می‌کردند که صرف خرید جوایز و پلی‌کپی‌هایشان و امرار و معاش کلاس می‌شد و من خودم این ماهیانه را می‌گرفتم تا الکی خرج شرشره و کاغذ دیواری و جوایز به درد نخور نشود و می‌گشتم تا ببینم کجای تهران مناسبت‌تر و ارزان‌تر چیزی مناسب سن پسرهایم هست تا برایشان خریداری کنم.

ماهانه ما پنج تومن بود که معمولا پسرها یادشان می‌رفت به خانواده‌ّهایشان بگویند ولی وقتی دیدند بیشتر از پول ماهیانه‌شان برایشان خرید می‌کنم، اول ماه نشده با پنج تومن‌هایشان سر میزم بودند.

تا حد ممکن سعی می‌کردم ازین پنج تومن‌ها به بهترین نحو استفاده کنم و چیز خوبی با قیمت خوبی برایشان بخرم.

امیرمم جز بچه‌هایی بود که هنوز اول ماه نشده، پنج تومن به دست می‌آمد سر میزم تا برایش علامتش را بزنم.

پنج تومن امیر با پنج تومن بچه‌های دیگر خیلی فرق داشت.

همه پسرهای یک پنج تومنی می‌آوردند یا نهایش دو تا دو تومنی و یک هزار تومنی آن هم تقریبا نو و سالم.

اما پنج تومن امیر بسیار کهنه و خیلی خرد می‌بود. صد تومنی داشت. دویست تومنی داشت و پانصدی مچاله و پول‌هایی که از جگر زلیخا پاره‌تر بودند.

تعجب می‌کردم که این پول‌ها از کجاست؟ حتی اگر پدر امیر کارگر هم بود این گونه به او پول نمی‌دادند!!

یکی دو تا از پسرهام بودند که همان ماه اول از دادن پول ماهانه ابا می‌کردند و می‌گفتند خانم از ما هر سال پول می‌گیرند و هیچی به ما نمی‌دهند اما وقتی دیدند که پول‌های امسالشان جایزه برای همه‌شان است از آذر به بعد با خوشحالی ماهیانه را می‌آورند و ستاره‌های درس و اخلاقشان را جمع می‌کردند تا جایزه پنهانشان را بگیرند.

اما امیر از همان اول اصلا غری نزد و حرفی نگفت و هر ماه پولش را می‌آورد.

فقط عجیب نوع پول‌هایش بود!

آن روز امیرم غایب بود و نیامده‌بود. سر کلاس بدون این که حاضر غایب کنم متوجه غیبت امیر شدم.

همین‌طور که بچه‌ها را نگاه می‌کردم گفتم:«امیر کجاس بچه‌ّها؟»

پسرهای سومم خیلی در بند بعضی حرف‌ها و کارها نبودند. یعنی هنوز خیلی کوچک بودند و نمی‌دانستند بعضی چیزها را نباید گفت و نباید شنید و مهم‌تر ازین‌ها آن که در بندش نبودند و برایشان مهم نبود.

آرمینم خیلی ساده و کودکانه گفت:«خانم دیروز ما دیدیمش. مثل همیشه بعد مدرسه کنار خیابون بساط کرده‌بود و چیزمیزاشو می‌فروخت.»

بعدها توی مترو یک دو دفعه‌ای برادر بزرگترش را دیدم که یک بسته آدامس به دست داشت و از مردم می‌خواست ازش بخرند.

تا این حرف را آرمینم گفت متوجه تمام آن پول‌ها شدم.

بچه‌ام خودش آن پول‌ها را کار کرده‌بود و می‌آورد و برای همین هم این‌قدر پول‌ها خرد و پاره و کثیف بودند. چقدر سختی کشیده‌بود تا بتواند پولی جمع کند! چقدر در گرما و سرما کنار خیابان بوده تا بتواند اندک چیزی که دارد بفروشد و پولی دربیاورد!!
کاش زودتر می‌فهمیدم!!!

چقدر  دیر متوجه این قضیه شدم!!

پسر کلاس سومم کار می‌کرد تا بتواند به خانواده‌اش کمک کند و تمام تکلیف‌های تمیزش را کنار بساط کوچک و مختصرش نوشته‌بود. آن هم به آن تمیزی!

امیرم تنها بچه‌ مدرسه نبود که کار می‌کرد. گاهی که ناچار می‌شدم یک تکه از مسیرم را پیاده تا چهارراه بیایم پسرهای کلاس‌های دیگر را هم می‌دیدم که مستقیم بعد مدرسه کنار گاری میوه پدر یا مادرشان می‌ایستادند تا کمک حال خانواده باشند و......

 صدای امیرم را برای درس جواب دادن هم به زور سر کلاس  می‌شنیدم! نه این که صدا نداشت!

انگار به او گفته‌بودند نباید از یک حدی بلندتر حرف بزند و انگار می‌ترسید که صدایش را کسی بشنود! خجالتی نبود. یک هراس خاصی را در نگاه و صدایش می‌دیدم! هراسی عجیب از چیزهای بزرگی که در حد کوچکی آن‌ها نبود!

صدای همه این بچه‌ها سال‌های سال است که به زور شنیده‌می‌شود و یا ... اصلا شنیده نمی‌شود! و یا گوشی برای شنیدنشان نیست!

بچه‌های کار فقط بچه‌های کار نیستند، مشکلاتشان خیلی بزرگتر ازین حرف‌هاست و بسیار دردناک‌تر ازین اما...

 

اما...... من و او فقط آه خواهیم کشید و آن و آن‌ها ....... هرگز نمی‌بینندشان چه برسد تا بشنوندشان!!!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نظر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 شیشه رو تو شکستی!

 

صداش کردم درس جواب بده. اومد پای تخته. پسرها همه مشغول حل تمرین بودند و هنوز یواش یواش و بی‌خیال سوال قبل رو می‌نوشتند.

امیرحسین پای تخته هی این پا اون پا کرد و برمی‌گشت و به من نگاه می‌کرد تا کمکی از من بگیره.

گفتم امیرحسین درس نخوندی؟ مگه تمرین‌ها رو تو خونه حل نکردی؟

با این که جز پسرهای شیطون و بازیگوشم بود اما موقع توبیخ شدن برای درس نخوندن، خیلی آرام و سر به زیر و مظلوم می‌شد.

با ناراحتی و سر در پیش گفت:«چرا خانم حلش کردیم»

گفتم دفترتو بیار ببینم.

دفترشو آورد.

توی دفترش هم غلط حل کرده‌بود.

گفتم:«چرا متوجه نشدی سوال نکردی؟ اصلا همه تمرین‌ها رو ننوشتی!

و با ناراحتی گفتم بفرستمت بری دفتر؟

تا این حرفو گفتم رنگ از روی امیرحسین پرید. سریع اشک‌هاش روی صورتش پایین اومد و گفت:«خانم تو رو خدا منو نفرستید دفتر. آقا منو میزنه»

گفتم:«نمی‌فرستمت بزننت. میفرستمت زنگ بزنند مادرت بیاد ببینم چرا تو خونه تمرین‌ها رو حل نکردی؟»

اشک‌هاش بند نمی‌اومد.

خودم ناراحت شدم که این طور داره اشک میریزه اما باید یه جایی کمکش می‌کردم.

می‌دونستم که مادرش، نامادریشه و دوساله بوده که مادرش رفته، اما چاره‌ای نبود.

اومد کنار میزم و ملتمسانه گفت:«خانم تو رو خدا منو نفرستید پایین آقا دوباره منو میزنه.

گفتم:«امیرحسین آقا تو رو نمیزنه من فقط می‌خوام خانواده‌ات از احوال درست باخبر بشن»

اشک‌هاش هنوز روی صورتش بود با ناراحتی گفت:«چرا خانم! آقا میزنه.

یه دفه ما کلاس دوم بودیم توی کوچه شیشه یه خونه رو شکسته‌بودن، انداخته‌بودن گردن من. بعد آقا منو صدا کرد تو دفترشو و در و بست. کمربندشو درآورد و منو رو زد.»

پسرها سرگرم حل تمرین بودند و جز علی تپولم که کنار میزم می‌نشست کسی چیزی نشنید. یعنی این قدر که هیاهو هم پسرها داشتند صدایی جز صدای خودشونو نمی‌شنیدند.

امیرحسین که اینو گفت، نفسم یک آن ایستاد. قلبم تا ستون فقراتم درد گرفته‌بود.

چطور یه بچه کلاس دوم که نهایتش هشت سالش بوده رو زده؟ اونم با کمربند؟

باورم نمی‌شد که بچه به اون کوچکی کتک خورده‌ باشه اونم برای گناهی که معلوم نبود مرتکب شده یا نه؟

حتی اگه مرتکب هم شده‌بود نباید اون طوری تنبیه می‌شد به خصوص اون که مادر هم نداره.

یه دفه که نامادریش هم اومده‌بود مدرسه وقتی گفتم این امیرحسین جونم گاهی شیطونی می‌کنه ناگهان و یک‌دفه‌ای نامادریش جلوی من زد تو گوشش.

تنها کاری که تونستم بکنم این بود که سریع امیرحسین رو عقب کشیدم تا کشیده دوم رو نخوره. صد بار به خودم فحش دادم که چرا شکایتشو به مادرش کردم.

پسرم از خجالت این که نامادریش جلوی من زده‌بود توی گوشش مثل ابربهار اشک ریخت.

و حالا که این ماجرا رو تعریف ‌کرد اون ساکت شده‌بود و اشک‌های من بی‌امان روی صورتم پایین می‌اومدند.

سریع پشتم رو از کلاس کردم تا اشک و بغضمو بچه‌ها نببینند.

نفهمیدم تا آخر ساعت چطور گذشت. از تصور لحظه تنبیه شدن امیرحسین هشت‌ ساله ام خارج نمی‌شدم. تمام وجودم شده‌بود یک تکه درد و دهانم قفل قفل! انگار خودمو زده‌بودند! انگار من کتک خورده‌بودم. اون هم در اتاقی با درهای بسته و مردی با قامتی بلند و نگاهی پر از خشم و دلی پر از بی‌رحمی و خشونت!

کتک زدن راحت‌ترین و آسان‌ترین کاری بود که می‌شد در مقابل بچه‌ها انتخاب کنی. نیاز به فکر کردن و راه‌ حل یافتن نداشت! و مهم‌تر آن که خرجی نداشت و می‌تونستی یک دنیا عقده‌ها و خشم‌هاتو بر سر خیلی کوچکتر از خودت خالی کنی بدون این که ذره‌ای محاکمه بشی!

پسرها خیلی کتک می‌خوردند اما نمی‌دونم چطور به خانواده‌هاشون نمی‌گفتند؟؟!! پسرها هم یاد گرفته‌بودند زنگ تفریح این یکی اون یکی رو می‌زد اون یکی، این یکی رو!

درسته نزدیک به ششصد پسر رو در یک حیاط نه چندان بزرگ نگه‌داشتن کار سخت و مشکلی بود اما از همه‌اش راحت‌تر، زدنشون بود که همیشه هم نصیب شیطون‌ها و شرها نمی‌شد و یقه بچه‌های آرام و ساکت و بی‌سرزبون رو هم می‌گرفت.

و ......

گذشت و گذشت تا رسیدیم به نزدیکی‌های عید و سال نو.

خیابون‌ها پر بود از فروشنده‌هایی که بساط کرده‌بودند و فریاد می‌کشیدند و محصول و کالای خودشوند عرضه می‌کردن.

این بساطی‌های دم عید رو از مغازه‌ها بیشتر دوست دارم وخیلی دوست داشتم از میان بساطی‌های رد شم و ببینم چی دارند.

سرم توی خرت و پرت‌هاشون گرم بود و یکی یکی انداز برانداز می‌کردم که چی دارند و نه که ...

که تا سرمو بلند کردم نگاهم به امیرحسین خورد.

از خوشحالی دیدن پسرم متوجه وضعیتش نشدم و با خوشحالی و بلند گفتم:«سلام امیرحسین تویی پسرم»

امیرم که جا خورده بود ،صورتش یه هو مثل لبو قرمز شد. انتظار دیدن منو نداشت. سر در زیر  گفت:«سلام خانم! بله»

کنار بساطی از انواع آجیل‌ها بود.

گفت ایام عید به کمک پدرش میاد و آجیل میفروشه.

اون قدر از دیدنش خوشحال شده‌بودم که نتونستم خودمو از نگاهش و حواسش دور کنم تا این‌طور خجالت نکشه.

باهاش کمی‌ حرف زدمو و بعد خداحافظی کردمو و رفتم.

چند متری جلو نرفتم که احساس کردم کسی داره صدام میزنه.

برگشتم دیدم امیرحسینم داره دنبالم می‌دوه و میاد.

واستادم ببینم چی‌ کار داره.

پلاستیکی رو پدرش برام آجیل کرده بود و داده بود.

گاهی که یادم میاد با خودم میگم کاشکی خودمو نشون نمی‌دادم. اونها چقد اون روز سود داشتند که نزدیک یک کیلو از آجیلشونو مجانی به من دادند. هر کاری کردم پولشو نگرفت و گفت بابام گفته هدیه است. عید خوبی داشته باشین خانم!

 

 اون روز سر کلاس امیرحسینم نگفت که شیشه رو اون شکسته‌بوده یا نه، اما گفت:«آقا گفته تو شیشه رو شکستی»

 

 

 

 


نظر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

جشن نامزدیه.....

زنگ تفریح خورد. مشغول جمع کردن وسایلم از روی میز شدم. هنوز داشتم کیفم روجمع و جور می‌کردم که سارینا با آیناز از ته کلاس کنار میزم اومدند.

سارینا دختر قشنگ و خوش قد و قامت و خوش‌رویی بود. چهره باز و زیبایی داشت. جز دخترهای قشنگ کلاسم بود و در عین حال ساکت و آرام.

فکر کردم کنار میزم اومدندتا خداحافظی کنند. سرم روبلند کردم و گفتم:«جانم چیزی شده؟»

آیناز که انگار اومده بود تا از طرف سارینا حرف بزنه گفت:«اجازه خانم چهارشنبه سارینا نمیاد»

رو به سارینا کردم و گفتم:«چرا؟ امتحان دارید که»

آیناز بدو دوید وسطو و دوباره گفت«اجازه خانم سارینا اون شب جشن دارن نمی‌تونه بیاد»

چهره سارینا خوشحال بود و آروم وساکت.

گفتم مبارکه! جشن چیه؟

آیناز سر در میز و گوشم کرد و گفت«خانم! جشن نامزدیه»

نگاهی به سارینا کردمو و با تعجب و یواش گفتم:«سارینا؟»

آیناز گفت:«نه خانم!

و بعد مکثی کوتاه گفت:«جشن نامزدیه مامانشه»

میفهمیدم که چشمام هر کدوم چهارتا شده‌بود اما سعی کردم خودمو زود جمع و جور کنم و سوالی نپرسم.

«خدای من! مگه می‌شد؟! مامان آدم حالا بخواد دوباره ازدواج کنه عیب نداره. نه شرع و نه قانون جلوش وانستاده اما این جشنه جلوی یه دختر پونزده ساله که شاید الان می‌تونست برای اون اتفاق بیفته خیلی عجیب و محال بود!! شاید هم به نظر من خیلی سخت و دردناک!

اونم دختری که به لحاظ قد و قامت و هیکل کوچیک نبود و عقلش هم خوب به همه چی می‌رسید.

مامانای قدیم جلوی بچه‌ها کنار بابای بچه‌ها نمی‌نشستند که نکنه ذهنیتی و بی‌ادبی رخ بده و حالا هزار هم مادر جوان، جلوی دخترک عاقل و بزرگش ووو

برای من عجیب بود و هزاران صحنه و جمله در همان یه لحظه کوتاه در ذهنم چرخید و دور زد و بر تار و پود عقلم هی مشت زد و هی لگد کوبید!!

این ماجرا مال شاید ده سال پیش بود و همیشه چهره سارینا جلوی چشمم بود که الان داره در خانه و با حضور مادر تازه عروسش و داماد جوان چه می‌کنه؟ چه ازون به بعد بر اون گذشته و کجاست؟؟ در کدامین رویاس؟ و در کدامین لباسه؟ و با کدامین آرزویی که شاید نتونسته برای مادر تازه عروسش بگه! ؟

بارها به خود می‌گفتم چقدر الکی نگرانم حتما خیلی هم خوشحاله و مادرش حتما حسابی حواسش بهش هست و نذاشته آب تو دل دخترش تکون بخوره!

هزاران بار هزاران فکر به سرم هجوم می‌آورد و هر بار با لنگه کفشی از توجیه‌ها سعی می‌کردم لااقل خودم را کمی ازین فکر نجات بدم که نه بابا چیز مهمی نبوده و امثال ساریناها خوشحالن و برای من عجیب و غریب و بعیده!

و رفتیم و...... رفتیم و........ رفتیم تا ......

تا رسیدیم به روزی که دانش‌آموزم پیشم اومد و گفت:«خانم بابامون وقتی زن یا دختری میاره خونه به من میگه برو رو پشت بوم کشیک بده اگه مادرت داشت میومد و از سرکوچه دیدیش خبر بده و وقتی بعد بارها خیانت دزدکی پدرش، مادرش فهمید و طلاق گرفت، درد سرش شد دو تا چون مادرش هم با دوست پسرش میومد و دخترک زیبا و جوان قصه ما، آواره کوچه‌ها بود و همدم پسرها! برای خودش نره لاتی شده‌بود که پسرها از دستش امان نداشتند!

کیمیا دیگه درس نمی‌خوند و با توجه به این که زیبا و رعنا هم بود این بی‌سر پناهی و ولنگ و بازی پدر و مادرش باعث شده‌بود تا بچه‌های دیگه مدرسه و کلاس رو نیز به دنبال خودش به این تاریکی ببره و وقتی اخراج شد دیگه نفهمیدیم کجا رفت و چه شد؟؟؟

گه گاهی از بچه‌ها می‌شنیدم که در فلان کوچه و پارک و خیابان با فلان پسر یا مرد دیدندش و ....

و آمدیم و آمدیم  و آمدیم ....

تا امروزی که وقتی مادر دانش‌آموزی رو به مدرسه خواستند، به همراه آقایی وارد شد و وقتی پرسیدیم این آقای همراه مادرت کیه؟

گفت«دوست پسر مادرمه»

خیلی راحت و خیلی عادی انگار! هیچی رخ نداده وهمه چیز سر جاشه!

شاید هم ما سرجامون نبودیم!!!

این قصه یکی و دو تا نیست! قصه‌ی ده و تا صد تا هم نیست! قصه غصه دار یک جامعه است که به سرعت داره به ته دره‌ای خوفناک پرت میشه! درّه‌ای که نه سر به اخلاق داره نه پا در دین! نه رحم داره نه انسانیت! درّه‌ای در عمق تاریکی!

و عده‌ای هم بر لبه پرتگاه این درّه ایستادند و با لگد همه را به عمق این فاجعه پرت می‌کنند!

دوره عوض شده، اما فکر نکنم با این همه تغییر، تکنولوژی و ماشین‌آلات و دنیاهای مجازی، انسانیت و اخلاق عوض بشو باشه! و قابل تغییر!

چه نسلی باشه، نسلی که مادرانش امثال کیمیاها باشند و پدرانش امثال دوستان اون!

چی شد یه هو این همه تغییر؟ این همه عقب‌گرد؟ این همه جهل؟ این همه بدویت؟

از کجا نازل شد؟؟

اصلا نازل شد یا نازلش کردیم!!!

 

باید به فریاد جامعه‌مون برسیم! به فریاد جامعه‌ای که از توی سطل زباله‌هاش، نوزاد پیدا می‌کنند و از مستراح مدارس دخترانه‌اش، جنین! و از جیب پسرهاش، چاقو و مواد مخدّر!

جامعه‌ای که پشت چراغ قرمز، فحش ناموسی می‌دهند و سر گذرها به راحتی مواد می‌کشند و دور هم بساط عیشا نوش راه می‌اندازند!

باید از خدا کمک بخواهیم!

نان حلال بین مردم پخش کنیم و موسیقی آرام زندگی را دوباره برایشان بنوازیم!

باید دزدی را کار بدی اعلام کنیم و دست دزدان را ببندیم! از همان بالاها هم ببندیم!

 

باید دعای باران بخوانیم!!!!

 شاید دوباره خدا بر ما ببارد!!

 

 

 

 

 


بسم الله الرحمن الرحیم

«دکتر راننده»

مدتی منتظر تبسی شدیم.

تهران اسنپ و مشهد تبسی.

پراید سفیدی بود. راننده از بالای عینک نگاهمان کرد و جواب سلاممان را داد.از بالای عینک مژه‌های بلندش مشخص بود. موهای صاف و کوتاهی داشت که روی پیشانی‌اش ریخته بود. هم ریش و هم سبیل داشت. قدش از روی صندلی معلوم نبود اما قکر نکنم قدبلند بود. پیراهن سفید و بدون اتویی بر تن داشت. فکر کنم نزدیک چهل و هفت یا هشت یا نه سالش بود. مرد جاافتاده‌ای به نظر می‌رسید.

با نجمه جان سخت مشغول صحبت بودیم و سر در کلام هم.

نجمه جان با آب و تاب ماجرایی را برایم تعریف می‌کرد و من با گوش جان، گوش می‌دادم.

راننده یکریز مشغول صحبت با موبایلش بود که با کلامی از او  دیگر نمی‌شنیدم نجمه جان چه می‌گوید. تمام گوشم به راننده شد. چشمانم به دهان نجمه‌جان بود و گوش‌هایم به مکالمه راننده.

فقط می‌دیدم دهان نجمه جان تکان می‌خورد ولی نمی‌شنیدم چه می‌گوید!

راننده داشت تلفنی و با لهجه غلیظ مشهدی به کسی می‌گفت:«ببین خانم من نمی‌تونم که یک‌روزه برای شما معجزه بکنم. بیاید مطبم از منشی‌ام وقت بگیرید تا بگم چی کار کنید. الانم یه سیر رو رنده کنید و روی جوش صورتتون بذارید....

و مثلا در ادامه گفت:«باشه .... باشه شما تشریف بیارید ببینم

به شانه‌ی نجمه جان زدم و با چشم به او اشاره کردم تا با ادامه صحبتش به راننده گوش بدهد.

هنوز تلفن قبلی را تمام نکرده‌بود دوباره موبایلش را برداشت و گفت:«سلام خوبین. من که به شما گفتم نامه مهدشو ببرید بهتون سی تومن وام می‌دن ماهی سیصد و هشتاد تومن

بله .... بله...... من سفارشتونو کردم اگه صبح میومدید من یه وام هشتاد تومنی دستم بود با ماهی پونصد تومن می‌دادم به شما.

نه خانم! من برای خیلی‌ها کار درست کردم. هر کی هر جا بیکار بوده و پیش من اومده، سر کارش کردم شما همون نامه رو ببر

و هنوز خداحافظی این تلفن را نداده‌بود دوباره گوشی را برداشت و این‌بار گفت:« جانم! شما با منشیم هماهنگ کن همین که گفتم: پیاز رو پوست بکن و با کمی سرکه و لیمو صورتتو بخور بده. خوب خوب میشین فقط عجله نکن

نه خانم عزیز باید هر شب این کار رو بکنید تا پوستتون براق و سفید بشه تمام جوش‌هاتونم خوب می‌شه

فقط اگه بتونید یه بار دیگه بیاید مطب بهتره. منشیم راهنمایی‌تون می‌کنه

به نجمه‌جان گفتم:«این راننده مثل این که دکتره. فقط چرا پشت پرایده و مسافرکشی می‌کنه!!!»

منتظر بود تا ما از دکتری‌اش و کار و بار و وام و هنرهایش بپرسیم.

یکریز با افراد خیالی‌اش صحبت می‌کرد و در تمام آن‌ها  بر دکتر بودن و منشی داشتن و ثروتمند بودنش تاکید بسیاری داشت!

مدام تکرار می‌کرد که بیاید مطبم و با منشی‌ام هماهنگ کنید.

در مکالمه خیالی دیگری به خانمی سفارش می‌کرد تا بیاید و یکی از دو سه ماشین او را بخرد و با آن کار کند. می‌گفت:«ببین خانم منشی من پونزده ساله با منه براش یه پراید خریدم بعد مطب میره و کار می‌کنه روزی کمش هفتاد تومن درمیاره. یه زنه ولی مثل یه مرد کار می‌کنه من چند تا ماشین دارم شما بیا پرایدمو به نامت بزنم بیکار نمونی

و در جواب تلفن خیالی‌اش می‌گفت:«نه عزیزم این حرفا چیه من در خدمتتونم»

بنده خدا هر چه به این در و آن در زد که از ما دو تا کلامی در تعجب و شگفتی بشنود، نشنید.از شانسمان ترافیک هم بود و مدت زیادی در ماشین او بودیم.

ما دو تا فقط ترسیده‌بودیم.

فهمیده‌بودیم که دروغ می‌گوید و ترسیده‌بودیم که با او هستیم.

تلفن آخرش بیشتر ما را ترساند

خانمی پشت خط به او التماس می‌کرد که مثلا او پیشش برود و او می‌گفت:«عزیزم! من که نمی‌تونم هر وقت تو می‌گی بیام.

و مثلا کمی صدایش را پایین آورد تا حدی که مطمین شود ما هم می‌شنویم وپرسید:«چی پوشیدی؟ .....

راستشو بگو؟؟؟؟ .... تاب تنت..... و پشت مثلا خط، دیگرخیالی‌اش چیزی می‌گفت و او در ادامه گفت:«لخت نخوابی‌ها!!! می‌دونی که من....

به نجمه جان زدمو گفتم من می‌ترسم بیا زودتر پیاده شویم.

راننده هم‌چنان در مکالمه خیالی‌ بود. گاهی مثلا با زن واقعی‌اش دعوا می‌کرد و یکسره او را سرزنش می‌کرد و از این که زنش او را سیم جین می‌کند ناراحت می‌شد و با لحن بد با او حرف می‌زد و تلفنش را قطع می‌کرد و دوباره به سر خانم عشق خیالی‌اش می‌آمد و با او قرار و مدار می‌گذاشت.

 مکالمه‌های خیالی راننده تمامی نداشت. آن یکی را هنوز قطع ناکرده، دیگری را به گوش می‌گرفت به قول سعدی: «چندان ازین ماخولیا فروگفت که بیش طاقت گفتنش نماند»

ما که ترسیده‌بودیم و جوری وانمود می‌کردیم که انگارحواسمان اصلا به او نبوده خیلی قبل ازمقصد خواستیم تا پیاده شویم و او در حالی که هنوز در مکالمه بود و فکر نمی‌کرد پیاده شویم، با تعجب نگاهی به ما کرد و به هم تلفنی خیالی‌اش گفت:« قطع کن قطع کن زنگ می‌زنم»

و تا خواستیم پیاده شویم گفت:«ببخشید من خیلی حرف زدم فقط یادتون نره بهم امتیاز بدید»

 ما دو تا که انگار از چنگال یک آدم ربای حرفه‌ای فرار کرده‌باشیم، سریع خود را به پیاده‌رو رساندیم و دوان دوان به خانه رفتیم

وقتی فکر می‌کنم می‌بینم چقدر گناه داشت!!!

آدم باید چقدر بدبخت و بیچاره و بیمار باشد که بتواند این همه وقت در مکالمه‌هایی خیالی خود را راضی کند.

توانسته‌بود با این کلک چند نفر را جلب توجه کند و به حرف و راه بکشاند، خدا می‌دانست! آدم‌های مثل او کم نیستند!

آدم‌های ساده و بی‌فکر هم کم نیستند که به راحتی گول امثال او را می‌خورند...

فقط آن شب نمی‌دانست که چه ترسوهایی را سوار کرده!!!

البته فقط قصه ترس نبود. برای ما رفتار بیمارگونه این راننده باعث تعجب و ترس بود!!

خدا خودش به خیر کند

این فراخوان جامعه ماست چه بخواهیم چه نخواهیم!!


نظر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

زیارت ناتمام

چادرم را به سر کردم. به سرعت خودم را به کوچه رساندم.

آن موقع‌ها مثل الان اتوبوس‌ها این قدر تند  تند و پشت سرهم نمی‌آمد. اگر از اتوبوس جا می‌ماندی باید نیم الی چهل دقیقه بیشتر کنار خیابان زیر آفتاب و سر پا می‌ایستادی تا اتوبوس بعدی از راه برسد. آن هم اگر جا می‌داشت و می‌توانستی خود را به زور و فشار از پله‌هایش بالا می‌کشیدی. گاهی آن‌قدر اتوبوس پر و شلوغ می‌بود که حتی در ایستگاه نمی‌ایستاد و باید ساعتی را کنار خیابان می‌ماندی.

هنوز آن‌قدر که امروز  مد شده، مد نبود که سوار شخصی بشوی و از این سمت شهر به آن سمت شهر بروی. نوعی سوسول بازی و ولخرجی حساب می‌شد.

ساعت حرکت اتوبوس‌ها هم ساعت مشخصی نبود تا لااقل حرکت خود از خانه را با اتوبوس هماهنگ کنی به همین خاطر بنابر احتمال از خانه بیرون می‌زدیم. حالا چقدر خوش‌شانس بودی که همان موقع اتوبوس بیاید خدا می‌دانست.

من هم به سرعت خود را به سر خیابان رساندم.

از سر خیابان کوچه مادرم انتهای خط و ایستگاه اتوبوس معلوم بود و تا رسیدن به سر خیابان مادرم پنج دقیقه‌ای طول می‌کشید و می‌توانستی در این فاصله خود را به اتوبوس برسانی.

به سر خیابان که رسیدم، اتوبوس از ته خط معلوم بود. سرعتم را بیشتر کردم تا زودتر به ایستگاه برسم که ...

که پدرم را دیدم.

خدا رحمتش کند. هندوانه بزرگی که داخل یک پلاستیک بود را به زور دنبالش می‌کشید. از وقتی پایش شکسته بود و پلاتین برایش گذاشته‌بودند نمی‌توانست به راحتی راه برود و به ناچار عصا به دست می‌گرفت و کج کج راه می‌رفت.

سرش پایین بود و متوجه من نشد. لنگ لنگان ولی مثل همیشه تند و فرز راه می‌رفت و حواسش فقط جمع آوردن آن هندوانه سنگین بود.

اگر می‌ایستادم و کمکش می‌کردم، از اتوبوس و زیارت امام رضا جا می‌ماندم.

 بعد از مدت‌ها به مشهد آمده‌بودم و نمی‌خواستم حالا که عزم زیارت کردم‌ آن را از دست بدهم.

برای همین خودم را به دید ندادم  و به سرعت به سمت اتوبوس رفتم.

آن روز به زیارت رفتم

اما

هر روز چهره مظلوم و خسته و ناتوان پدرم که برای پذیرایی از ما هندوانه به آن بزرگی خریده‌بود و به زحمت دنبالش می‌کشید جلو چشمانم است.

شرمنده ام بابا!

شرمنده!!

خدا مرا ببخشد

دیگر نتوانستم هرگز آن روز را برای پدرم جبران کنم! سال‌هاست در حسرت آن روز، هر روز قضای آن زیارت را از دور به جا می‌آورم.

انگار آن زیارت مثل کوهی بر روی سینه‌ام سنگینی می‌کند!

هر بار که آن روز را به یاد می‌آورم در گوشم صدایی بلند فریاد می‌زند، زیارتت قبول نیست! منی که هر بار به زیارت می‌رفتم با دلی سبک و آرام به خانه برمی‌گشتم، حالا با یادآوری آن زیارت، قلبم درد می‌گیرد و تا پشتم تیر می‌کشد!

خوب می‌دانم پدرم مرا بخشیده،

اما هرگز خودم، خودم را نمی‌بخشم!

آن‌روزها معنی حسرت را نمی‌دانستم  و امروز که می‌دانم دیگر پدرم نیست تا جبران کنم!

دیگر پدرم نیست

و من مانده‌ام و یک دنیا حسرت و زیارتی که قضایش، ادا نمی‌شود!

 

 


نظر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

ترازوی بیداد

ساعت تقریبا سه بعدظهر بود. با همکارم برای خرید به میدان امام حسین آمدیم.

ماشین را در خیابان پشت مسجد امام حسین پارک کردیم و به ناچار باید از کنار مسجد می‌گذشتیم.

از کنار مسجد که رد می‌شدیم، پسرکی با موهای تراشیده و لباس دخترانه کنار ترازویی نظرم را به سمت و سوی خود کشاند.

چشمانش درشت بود و سرش کچل و لباسی دخترانه با بالا آستین چین‌دار پوشیده‌بود. یک جعبه مداد دستش بود که فقط دو سه تا مداد رنگی کوتاه در آن بود.

انگشتانش هم نصفه و نیمه لاک خورده‌بود.

تعجب کردم که اگر پسر است چرا لاک زده؟

از لباس دخترانه‌اش خیلی متعجب نشدم چرا که فکر کردم شاید تنها چیزی بوده که در خانه داشته‌اند و بر تن این طفل کرده‌اند.

دلم سوخت.

یعنی همیشه دلم برای این بچه‌ها می‌سوزد. قلبم درد می‌گیرد وقتی می‌بینم یک کودکی به این کوچکی به کار گرفته‌شده. به کاری که هیچ عایدی برای او ندارد.

روی ترازو رفتم. سواد خواندن نداشت.

گفتم:« چقدر شد؟»

گفت:« خاله! میشه ده تومن بدی من برم خونه؟»

گفتم ببین پسرم من ده تومن ندارم که ..

تا گفتم پسرم، سریع پرید وسط حرفمو و گفت:« من دخترم خاله»

با تعجب گفتم:« اگه دختری چرا موهات این‌قدر کوتاهه؟»

چشماشو از زمین برنمی‌داشت و همان‌طور خیره به زمین و کیف و مدادهایش گفت:« خاله، شهرداری یه شب ما رو گرفت بعدم سرمونو کچل کرد. مامانم موهامو کوتاه نکرده»

بعد هم گفت خاله من دوازده تومن کار کردم چقدر دیگه می‌خواد تا سی تومن بشه؟

گفتم هجده تومن دیگه می‌خوای

بدون این که من سوال کنم گفت:« اگه سی تومن نشه نمی‌تونم برم خونه. مامانم منو میزنه.

یک کارتن کوچک زیرش بود و مشخص بود ساعت‌ها نشسته تا این پول را جمع کرده‌بود.

پرسیدم تنهایی؟

گفت:«نه خاله. من هشت سالمه خواهرم شش سالش است و اون طرف میدونه و یکی دیگمون چهار سالشه

گفتم:« مدرسه نمی‌ری؟»

گفت نه

هر چی پول توی کیفم بود را به او دادم.

خوب می‌دانستم که این مشکلی را حل نخواهد کرد اما لااقل شاید بتواند کمی زودتر به خانه برود.

واقعا نمی‌دانستم راست می‌گوید یا دروغ

اما حتی اگر دروغ هم می‌گفت، مادرش هم باید دروغین باشد. مادری که او را بزند و توقع کند بچه‌ای به این کوچکی به جای این که دنبال بازی و ورجه وورجه باشد کنار خیابان برای ساعت‌ها روی دو پا بنشیند و التماس کند تا سی تومنش جور شود!

چند بچه کوچک در اختیار چه کسانی بودند تا این گونه به ستم کشانده‌شوند؟

گفت مادرم گفته که اگر سی تومن ببرم خونه برام اسکوتر می‌خره

چقدر این مادر درست بود نمی‌دانم؟

اما این کودک درست بود و راست. حضور داشت و کنار خیابان بود. ساعت‌ها کنار خیابان برای تامین آرزوهای درست یا نادرست دیگران!

هر چقدر هم که به این بچه‌ها کمک می‌شد فایده‌ای برای آن‌ ها نداشت و سودش در جیب دیگری می‌شد.

یک عده از سیری خفه، یک عده از گرسنگی، مرده!

چه آدم‌های کثیفی!

نه فقط آن‌هایی که این کودکان را به بردگی و استثمار می‌گیرند که تمام کسانی که می‌توانند کاری بکنند و نمی‌کنند!

این همه دزدی در مملکت اسلامی آن هم از بزرگان مملکتی و ثروتمندان بی‌رحم جامعه و این همه فقر و فحشا و بدبختی!!

چند سالی است گداهای کنار خیابان‌ها و سرچهارراه‌ها چند برابر شده‌اند. زن و مردی و کودکی در آغوششان که معمولا همیشه خواب است و در پی تو دوان که خانم، آقا، این بچه مریض است و این نسخه‌اش و کمک کن!

خدایا

من چه کنم؟

ما چه کنیم؟

نمی‌شود گفت که همه این‌ها دروغ می‌گویند

نمی‌شود گفت که همه‌شان راست می‌گویند

فقط می‌دانم که جامعه‌مان، نامهربان و بیدادگر شده و دزدی و غارت، افتخار!

هیهات که جانماز آب می‌کشند و با اتصال به زور و ترس، دهان‌ها را می‌بندند.

هیچ کسی از حال هیچ کسی خبر ندارد و اگر دارد، بی‌تفاوت از کنارشان می‌گذرد!

این همه معتاد در حاشیه بازار و کوچه‌ها و پستوها! این همه!!!!!

تا دیروز سر سطل‌های زباله زنی نبود و چند سالی است زنان نیز به زباله‌ جمع‌کن‌ها اضافه شده‌اند!

این‌ها از روی دلخوشی نیست

صدایشان به جایی نمی‌رسد چرا که دردشان، درد مرفهین نیست!

صدایشان به جایی نمی‌رسد چرا که با سر نیزه و زور و کتک، روبه رو میشوند!

صدایشان به جایی نمی‌رسد چرا که هنوز در اسکلت سنش، زبان نیاموخته و کودک است!

و من و تو می‌بینیم و می‌گذریم

گاهی شاید قطره اشکی هم بریزیم

خدایا

خودت به فریاد رس

اینان تیغه ظلمشان هر روز تیزتر می‌شود! و آن لحظه که رنگ دین نیز بر آن از بی‌دینی‌شان می‌پاشند، برنده‌تر!