« زنگ تعطیلی است در دلها»
خاموش شد ستاره نگاهی
به یادش گلی، نرویید
جوانهای به قامت التماسی برنخاست
و بذری به خیال باغی،
ریشه در خاک نیازی نزد!
دیر رسید سرانگشت مهر به اضلاع نگاه!
اشک سوخت و چشم به شوره نشست!
شکوفه، راه شاخه را پیدا نکرد
پاییز، زرد سفره برگش را پهن نمود!
آشیان پرنده را باد برد!
تخمهایش را مار خورد!
بگو پرنده به کدام، دام، دانه را طعمه شد؟!
گرسنه شب را به بستر فقر تا صبح
به اشک بست!
سینی استیل همسایه کو؟!
این بغل هنجارهای خیالی، در تنگناست!
در خلوت افسوس و آه!
قامت شاخهای شکست از خشم باد!
باغبان در خواب ناز!
زرد شد زیبا گل باغ خیال
کو نسیم دلربای آرزو!
میشتابد سوی باغ،
تیز تبر!
کو درخت و شاخهای؟!
در بیابان است بذر ساقهها!
دزد راه کاهدان را پیش برد!
سورهای بر قبر آوازش بلند!
مرده گوشش سنگبند!
بهر کی خوانند چند؟!
سوز سرما، دشنهاش را نیشتر دارد فرو!
بر تن فقر خیابان را کنار
آتش شومینهها در خانههای گرم، شعله خیزتر!
هیچ کس دستش به دست دیگری ، زنجیر، نه
غصهی همسایه و همکوچه را همدرد، نه!
کنج دیوار میخی به دیوار است! نه؟!
هر کسی بار خودش بر دوش میآرد به زور
گچ گرفته دست یاری!
روی میخ است پای مهر!
در خیابان کودکی،
از جور سرما، سوز گرما،
کولهی فقرش به پشت!
میفروشد روزهای بازیاش!
خندههای شادیاش!
کو مشتری؟!
چنگ در چنگ جوانی بهر نان
گوشها آواز را در، بستهاند
چنگ در چنگ جوانها میزنند!
یک غزل خواند، تهیدست در خیابان از علی(ِع)
پنجره بندد به رویش
حاجی و شیخ و غنی!
برده بالا حصر دیوار دلش!
تا بشکند
برق بیمار نگاهی که زند خیمه بر آن!
هر کسی دردش بزرگ است از تمام دردها!
اما
دردهای بینشان، زخمی، عمیق و بیصدا
گوشهای جان عزیزی، میکِشند!
کو کسی که بشنود آه صدای بیصدا!
نالههای بینوا!
سرفرو بردند در انگار خویش!
چشمها بسته به روی دیگران!
زنگ تعطیلی است در دلها!
به ویلا رفتهاند
یا کنار بحر زیبا، پهنجا گستردهاند!
یا که در هفت آسمان، رویای خود را پرورند!
یا برآرند برجها بر روی برج!
دلخوشی دیگران را آجرند!
زنگ تعطیلی است در دلهایشان
فارغ از بیداری رنج و غم همسایهها!
ما که سیریم، گور بابای شما!