« خیرات شادی»
شاباش کن شادی به سیاهپوش اندوه
که این جامه شب، تور شادی به سر نکرده
این زندهدار غم، سالهاست شرمنده سفره لبخند،
به حزن میهمان است!
بشکن بزن شادی،
در سرایی که دیوارهایش
از جنس اشکاند و آه
و
زنگار خستگی، فرسوده تیرآهن تحملش!
بر سر بیار سینی دلخوشی
به سرایی که رنگش، خاکستر رنج
و درش بر پاشنه درد، استوار!
زخم شبدردها تاول بسته!
و تاولها ز بسیاری سر باز کرده!
بیا این بسیارها را به کم و
کمهای شادی را به بسیاری،
انبوه اندوهها را به منها، کم و
ذره شادیها را با ضرب به توان ، نزدیک کنیم!
و بیا
پاک کنیم از صفحهی دل
رنجها، اندوهها، تاریکیها
و خیرات کنیم شادی، بغل بغل
لبخندت از آن تو نیست
بر چهره خاکش مکن!
بگیر دست شادی و میزبانش کن
بر سر هر سفرهای، سینیاش را دور بده
تا ازین حلوا همه قاشقی بردارند!
هر چه سین و شین بر طبق کن
سرور و سرود و سما و سادگی
شمیم و شعف، شادی و شایستگی
و
به رقص درآر هر که دستش دراز!
هرکه مشتش است، دست!
گره باز کن ، دست آغاز شد
بیا غصه پایان خود خواند و رفت
بیا قلقلک ده، دل غصه را
ببند چشم اندوه و لب ناله را
بیا فرش شادی نداری!
گلیم
گلیمش نداری؟! به شالی رضایت بده
بیا و مکش قالی زیر پای لبی
که خنده است نُقلش
و قندان بسی
بیا قند شادی به گاری بریم
که غرقند مردم به غمبحر شور
ندارد تهی چاه غصه!
مرو
طنابش بریده،
دلوَش دریده
مرو
چو رفتی به سر ،به سختی، رها
تو میمانی و رنج این غصهها!
بیا و مرو
ببند دست رنج و به شادی برو
به شادی برو