سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر


«قسمت دوم گودال‌های یخی»


گرمای زیاد دنیا را اذیت می‌کرد. سرمای شدید نیز آزارش می‌داد.

آن روز شاید گرمترین روزی بود که دنیا در عمرش تجربه کرده‌بود! آن قدر گرم که  عرقی بر صورتی نمی‌نشست! خشکی بود و خشکی!  

دنیا روبه روی کولر مغازه ایستاد و با ناراحتی به سعید گفت :«دارم له می‌شم!»

سعید که سرش داخل سفارشات جدید بود،‌ سرش را بلند نکرد و هوش و حواس به داروها گفت :«اون‌قدری هم که تو می‌گی گرم نیست! حتما حالت خوش نیست! برو خونه»

دنیا روسری‌اش را شل‌تر کرد و گفت :«خونه از مغازه گرمتره! مامان‌هم نمی‌ذاره کولر رو زیاد کنم»


سعید داروها را زیر و رو کرد و بسته‌ها را برداشت و گذاشت و گفت :«بهش گفته‌بودم برام بفرسته! یعنی چی؟ یادش رفته یا من جا گذاشتمش؟» و سریع از مغازه بیرون رفت

دنیا با تعجب سؤال کرد چیو نداده؟ چیو جا گذاشتی؟

سعید سریع سوار ماشین شد و با اشاره به دنیا گفت که زود میام.


دنیا بادبزن را برداشت و رو به یقه‌اش گرفت و خود را باد زد و با دست دیگرش، داروها و گل‌و گیاهان را سر جایش می‌گذاشت که صدای جیرجیر در او را به سمت در برگرداند.

شاهین بود. سلام کرد و وارد شد.

دنیا از روی نردبان جواب سلامش را داد و از نردبان پایین آمد و با خنده پرسید:«بازم داروی بدنسازی می‌خواهید؟»

-سعید آقا کجان؟

-دارویی رو تو خونه جا گذاشته‌بودند رفتند بیارند.

دنیا داروی همیشگی شاهین را از قفسه برداشت و روی میز گذاشت و گفت:«بفرمایید»


شاهین گفت: «برای خودتون یه پا دکتر گیاهی شدیدها!»

دنیا لبخند کوتاهی زد و گفت:«امیدوارم بشم ولی خیلی سخته بعضی موقع‌ها یادم میره چی به چیه! هنوز خیلی چیزها هست که نمی‌دونم»

خانمی وارد مغازه شد. دنیا سلام کرد و خانم گفت :«ناخنک دارید؟»

-بله چقدر بدم؟

اندازه سه تومن برام بذارید.

خانم که بیرون رفت شاهین گفت‌:«من خیلی وقته از عطاری سعید آقا خرید می‌کنم به عبارتی با سعید آقا دوستیم.


دنیا گفت:«آره متوجه شدم که دو تا خانم و یه بچه وارد عطاری شدند.

دنیا گفت:«امروز آتیش می‌باره! معلوم نیست آسمون چه خبرشه؟!»

خانم اولی گفت:«برای تهوع چی دارید؟ خواهرم حامله است و مدام حالت تهوع داره»

دنیا گفت:«زنجفیل ضد تهوعه توی چای و غذا قاطی کنه و بخوره»


خانم دومی گفت: دو سیر خاکشیر بی‌زحمت.

دنیا نگاهی معنادار به شاهین انداخت که یعنی چرا هنوز ایستادی؟

شاهین نگاه دنیا را متوجه شد. سریع نگاهش را از دنیا به سمت قفسه‌ها و بسته‌ها برگرداند و خود را مشغول دیدن آن‌ها کرد تا خانم‌ها بیرون رفتند.

دنیا پرسید:«چیز دیگه‌ای هم می‌خواستید؟»

شاهین که یک هو به خودش آمده‌بود گفت:«نه ... راستش نه .. اما...

که دوباره در مغازه باز شد و سه تا دختر جوان هر و کر کنان و با خنده و شوخی بلند وارد مغازه شدند.

دختر جوانی که از بقیه بزرگتر دیده‌ می‌شد پرسید:«از اون صابون ضد لک و جوشتون دارید؟»

دنیا به زیر میز رفت و پرسید چندتا؟

-سه تا خانم. برای هر سه تامون

دختر جوان دومی با خنده گفت:«روی صورتمون جوش نزده، قله زده!»

و هر سه خندیدند.

دنیا هم خنده آن‌ها را با خنده تحویل گرفت و گفت:«اینم صابون گل ختمی»


همین‌طور که از مغازه خارج می‌شدند دختر جوان دومی گفت:«بچه‌ها این خوشکله‌رو!»

و دو تای دیگه برگشتند و نگاهی پر از خنده تحویل شاهین دادند!

شاهین دوباره به داروها خیره شد و منتظر شد تا دخترها بیرون بروند.


دخترها که بیرون رفتند، دنیا سریع به سمت شاهین آمد و گفت:«ببخشید معطل شدید. چی می‌خواستید؟»

-راستش..

که دوباره در مغازه باز شد

دنیا گفت:«بگید چی؟»

-راستش یه دارو برای مادرم می‌خوام که الان نمیشه بگم شما کی کارتون تموم میشه من بیام؟


-من تا ساعت شیش هستم. اما سعید تا هشت و نه هست.

-پس من همون شیش میام.

-باشه سعید هم هست بهتر می‌تونه کمکتون کنه.

-نه باید به خودتون بگم روم نمیشه به سعید آقا بگم.

خانمی که تازه وارد مغازه شده‌بود گفت:«برای یبوست چی دارید؟»

-خوب خیلی چیزها. اگه شدیده، برگ صنام داریم.

-آره همون برگ صنام اون دفعه هم بردم خوب بود. یه بسته لطفا


تا زن بیرون رفت شاهین گفت:«میشه ساعت شیش مزاحمتون بشم؟»

-خب الان بگید بهتون بدم.

که پیرمردی عصا به دست وارد شد.

شاهین گفت:«می‌بینید که تو مغازه نمیشه یکسره مشتری دارید میرم بعد از ساعت شش میام بیرون مغازه بهتون می‌گم.

دنیا که با صدای پیرمرد به سمت او برگشته‌بود همان‌طور ادامه داد باشه بیاید.


پیرمرد گفت:«شکرتغار داری بابا»

-بله باباجان چقدر بدم؟


ساعت نزدیک دو بود که سعید و دنیا مغازه را بستند و رفتند.

دنیا آن‌قدر خسته کار و کلافه گرما بود که به هیچ چیزی جز یک بالشت زیر یک کولر سرد فکر نمی‌کرد.

سعید گفت:«خسته شدی نه؟ بعدازظهر نیای.»


-نمی‌دونم شاید نیام.

سعید که دوباره به مغازه آمد، سعیده در خواب بود. زیر کولر دراز به دراز افتاده‌بود و غش کرده‌بود.

نزدیکی ساعت پنج با صدای تلفن مادر از خواب بلند شد.

با اشاره از مادر پرسید:«چای داریم؟»

مادر که با خاله الهام صحبت می‌کرد گفت:«آره تازه دمه»

توی چایی کمی به‌لیمو ریخت و روی مبل لم داد تا با قلبی آرام، چایی را بخورد که ...

یکدفعه یاد سفارش شاهین افتاد.

صاف بلند شد و محکم توی پیشانی‌اش زد و گفت:«مامان من رفتم مغازه»


و سریع به اتاقش رفت تا لباس بپوشد.

مادر به خاله الهام گفت:«یه لحظه گوشی!»
کجا میری الان؟

-یکی از مشتری‌های یه سفارش داره باید برم بگیرم.

و بدو از در آپارتمان خارج شد.


ساعت شش شد خبری از شاهین نشد. شش و نیم شد خبری نشد! هفت شد خبری نشد! هفت و نیم شد خبری نشد!

ساعت هشت و نیم در مغازه را بستند و با هم به سمت خانه به راه افتادند.

سعید توی راه پرسید:«چی شد اومدی؟»

-شاهین دوستت هست، صبح اومده‌بود یه سفارش بده اما گفت روش نمیشه به تو بگه برای مادرش می‌خواست گفت ساعت شیش میاد .برای اون اومدم.»


-حتما یادش رفته. بعدش هم اون چیه که به تو روش میشه بگه به من نه؟»

-نمی‌دونم راستش خودمم کنجکاو شدم!


بعدازظهر روز بعد که دنیا مثل همیشه زودتر از سعید از مغازه خارج شد کمی بعد از مغازه، صدایی او را برگرداند!

مردی از پشت سر او را با اسم صدا می‌کرد.

دنیا خانم! دنیا خانم

برگشت و با تعجب شاهین را دید.

شاهین سریع خودش را به کنار دنیا رساند و سلام کرد.


دنیا به کنار پیاده‌رو رفت و جواب سلامش را داد و گفت:«دیروز خیلی منتظرتون شدم اما نیومدید؟!»

-راستش... راستش.. اومدم اما .. شما تو مغازه بودید»

-خب مگه دارو نمی‌خواستید؟

-چرا ... اما نمی‌خواستم جلوی برادرتون بگم

-خب چی می‌خواید؟ بگید براتون بیارم.


-راستش برای مادرم نمی‌خوام!

دنیا که یک طورهایی ترسیده‌بود گفت:«پس برای کی، چی می‌خواید؟»

شاهین نگاهی گذرا و تند به دور و برش کرد و آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:«برای خودم می‌خوام»


دنیا مات و سرد نگاهی به شاهین انداخت و گفت:«برای خودتون؟ خب چی؟»

-راستش قلبم درد می‌کنه الان چند وقته!

-من راستش خیلی سررشته ندارم اما از عرقیات مثل عرق بیدمشک و گل‌گاوزبان و سمبلاتی میتونید استفاده کنید


شاهین صاف ایستاد و خیره در چشم‌های دنیا گفت:«نه ... منظورمو نفهمیدید دنیاخانم!»

و سرش را پایین انداخت و ادامه داد دوای قلب من شمایید! از وقتی شما رو دیدم، قلبم درد می‌کنه! نفسم بند میاد و صدام می‌گیره! الان‌هم ببینید، دست و پام داره میلرزه!»


دنیا دهانش از تعجب بازمانده‌بود و از بیان هر کلمه‌ای درمانده‌شده‌بود! مات و متحیر لحظاتی ساکت شد و گفت:«راستش نمی‌فهمم منظورتون چیه؟»

شاهین که کمی آرامتر شده‌بود گفت:«میشه شماره‌تونو بدید مادرمو برای خواستگاری بفرستم؟»

دنیا یک قدم عقب‌تر رفت و ساکت ایستاد. چشم‌هایش روی پیاده‌رو، از این طرف به آن‌طرف رژه می‌رفت!


سکوت دنیا را شاهین شکست و گفت:«لطفا اجازه بدید بیام خواستگاریتون! خواهش می‌کنم!»

دنیا سرش را از روی زمین بلند کرد و گفت:«باید با برادرم صحبت کنم»

-با هرکی دلتون می‌خواد صحبت کنید! با همه صحبت کنید فقط تو رو خدا به من نه نگید! من شما رو تو خواب دیدم! نه یک بار که چندبار! مطمئنم این خواب‌ها الکی نبودند! لطفا اجازه بدید بیام»

دنیا دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت:«هیس لطفا یواش»

و به راهش ادامه داد و شاهین به دنبالش.


دنیا برگشت و گفت:« لطفا دنبالم نیاید من به برادرم میگم شما از برادرم بپرسید»

-شاهین سرجایش ایستاد و گفت:«یادتون نره من فردا میام پیش برادرتون»


دنیا آرام برگشت و با احتیاط و ترس از دور و بر گفت:«فردا زوده لطفا چند روزی واستید»

-چند روز؟ شما نمی‌دونید من هر ثانیه‌ام چقدر سخت می‌گذره!؟حالا می‌خواید چند روز واستم؟! لطفا برای یه شماره این‌قدر منو ممنتظر نذارید!


باشه .. باشه اما لااقل تا یکی دو روز به من مهلت بدید.

و سریع دور شد.


سر دنیا به اندازه یک دنیا باد کرده‌بود و دلش به اندازه یک دنیا پر درد شده‌بود! از خودش در تعجب بود که چرا همان‌جا، جواب رد به شاهین نداده‌بود و خیالش را راحت نکرده‌بود!؟ اصلا یادش رفته‌بود که صرع دارد! و یادش رفته‌بود که هرگز به این قصه فکر نکرده‌بود و نمی‌توانست فکر کند!

فکری شیطانی او را می‌جنباند و مهری دوست‌ داشتنی قلبش را می‌فشرد!


احساس دوست داشتن و عشق را تازه احساس می‌کرد و برایش خواستنی و دلپذیر بود و دوست نداشت که این احساس را از دست بدهد!

چقدر دور خیابان‌ها چرخیده‌بود و تا کجا رفته‌بود، متوجه نشده‌بود و گذشت زمان و تاریکی هوا را اصلا نفهمیده‌بود! یک آن با درد انگشتان پاهایش درون کفش‌های پاشنه‌دارش به خودش آمد که ساعت‌هاست دور خیابان‌ها سرگردان و بی‌منزل راه می‌رود و دور می‌شود!


آن‌شب، از ذوقش بود، از ترسش بود!؟ از نگرانی!؟ از شیرینی؟ !از زیبایی! ؟از درد؟ از هرچه بود دنیا نه گرسنه شد و شام خورد و نه چشم به خواب داد!

یک چشمش اشک بود و یک چشمش شادی!

باورش نمی‌شد پسری به آن زیبایی و خوش قد و قامتی عاشق او شده‌باشد! باورش نمی‌شد که آن‌قدر  دوست‌داشتنی و زیبا باشد که بتواند دل همچین جوانی را به دست آورد!؟ باورش نمی‌شد که خواب دیده یا حقیقت؟!


از شدت خوشحالی و ناراحتی‌اش که کم شد و کمی‌ آرام گرفت، به ذهنش خطور کرد که نکند این یک کلک باشد و او یک حقه‌باز و شیاد؟ نکند با احساسات او بازی می‌شود و برای این دخترک بیمار و ساده‌دل، دامی پهن کرده‌اند؟

نمی‌دانست باید بترسد و احتیاط کند!؟باید دروغ بگوید و به آرزوهایش برسد؟ باید باور کند یا نپذیرد؟

میان انبوهی از تردیدها و شک‌ها، تا صبح، یک بار گریست و یک‌بار در رؤیای شیرین به دور دست‌ها رفت و لحظه‌ها و ثانیه‌هایی را با خود در کشتی و مشت و لگد شد!


صبج، خیلی دیرتر از آن‌چه فکر می‌کرد و انتظار داشت از راه رسید. اما چه صبحی؟

تازه با طلوع خورشید چشمان دو گونه‌ دنیا به خواب رفته‌بود و بی‌خیال در خستگی شب گذشته، آرام گرفته‌بود و بی‌اندیشه و اشک و لبخند، پلک برهم نهاده‌بود!


شهلا، آرام دنیا را تکانی داد و گفت:«دنیا مادر ساعت یازده است! نمی‌خوای پاشی؟»

که دنیا با این حرف مادر صاف سرجایش نشست و گفت:«چرا مامان زودتر بیدارم نکردی؟ دیرم شد»

-دیر چیت شد؟

-عطاری

-همچین محکم و آروم خوابیده‌بودی دلم نیومد بیدارت کنم!

-اصلا دیشب نخوابیدم

-چرا مادر؟


دنیا که تازه انگار بیدار شده‌بود، یک آن به خودش آمد و با دلهره گفت:«نمی‌دونم مامان کابوس دیده‌بودم»

-چه کابوسی؟

-مامان؟ .. وقت گیر آوردی؟

و با خنده‌ای که می‌خواست مادر را آرام کند از همون کابوسایی که جنها دورمو می‌گرفتند و دست و پامو می‌بستند.

           -دیشب گشنه خوابیدی برای همین کابوس دیدی!

به سرعت صبحانه مختصری از ترس مادر خورد و خود را مثل گلوله از در بیرون انداخت ولی وقتی بیرون آمد، پاهایش سست شد! دوباره همان افکار دیشب به ذهنش هجوم آوردند. سرش تیر می‌کشید از این سمت سرش به آن سمت سرش، شلیک می‌کردند و حرارتی داغ و نفس‌گیر در سینه و گلو احساس می‌کرد!

دست و پاهایش مثل یخ، سرد و خنک بود ولی سینه‌اش، داغ و سرش پر باد و دردناک!

چند قدمی که از خانه دور شد احساس کرد نمی‌تواند سر پا بایستد. این حال را می‌فهمید و تجربه داشت. به سرعت به سمت خانه برگشت و هنوز زنگ را نزده روی زمین، پهن شد.

چشمانش را که بازکرد مادر و همسایه‌شان بالای سرش بودند.


مادر با نگرانی دستش را گرفت و گفت:«بهتری؟»

-دنیا با ناراحتی، چشمانش را دوباره بست و سرش را به نشانه تآیید، تکان داد.

آن‌روز دنیا نتوانست به عطاری برود و تمام روز زیر پتو مثلا خوابیده‌بود! این فکر که شاهین عاشق او شده‌بود برای دوست‌داشتنی بود اما این فکر که ممکن است مورد تمسخر یا سواستفاده قرارگرفته‌باشد، برایش دردناک و سخت بود! این که عاشقش شده‌اند و او با این بیماری جوابی جز نه ندارد، برایش سنگین‌تر و دردناک‌تر بود و نمی‌توانست به یک نقطه ثابت و صادق با خودش برسد برای همین تمام روز مثل کسانی که فلج شده‌اند از فرق سر تا نوک پا، فلج شده‌بود و حتی زبانش از کار افتاده‌بود! ذره‌ای هم نه گرسنه می‌شد و نه تکان می‌خورد فقط مدام آب می‌خورد یا شربتی کم شکر سرمی‌کشید.

صدای زنگ آیفون و صدای سعید، سر دنیا را از زیر پتو بیرون آورد.

سعید تا وارد شد و دنیا را زیر پتو دید با همان لحن شوخی همیشگی که در موقع بیماری دنیا داشت گفت:«باز تو زاییدی؟! بچه‌ات کو؟ خوبی؟ باز خودتو زدی به اون راه؟»

و کنار دنیا نشست.

دنیا از زیر پتو بیرون آمد و به دیوار تکیه داد و گفت:«چه خبر؟»

-هیچی. خبر خاصی نبود. همه می‌اومدند و دارو می‌خریدند و می‌رفتند.

مادر با یک سینی چای کنار سعید آمد و گفت:«خدا رحم کرد تو خیابون این اتفاق براش نیفتاد و خودش فهمید و زود برگشت خونه و گرنه معلوم نیست چی می‌شد؟»

-واه تا حالا دیگه تو خیابون از این مراسما نداشتی؟ معرکه گرفتی؟!

و زد زیر خنده

راستی این پسره شاهین صبح اومده‌بود مغازه. احوال تو رو هم پرسید.

دنیا احساس کرد با شنیدن نام شاهین، قلبش از حد به در به تپش می‌افتد و لرزش را در انگشتان دست‌هایش احساس می‌کرد.

سعید چایش را خورد و سریع پا شد و از مادر تشکر کرد.

شهلا گفت:«بشین مادر شام بیارم»

-نه عزیزم! شوهرجونم تو خونه منتظره!!

مادر خندید و گفت:«یه شب با زهره و علی بیا دق کردیم از تنهایی»


-خوبه ما هفته‌ای هفت روز اینجاییم!

-باشید خوب. خونه خودتونه

-چشم مامان به زهره می‌گم فردا از صبح با علی بیاد


و رو کرد به دنیا و گفت:«فردا هم استراحت کن و نیا»

-نه میام حالم خوبه

-خودت میدونی. ببین صبح حالت چطوره؟ فعلا که چهارقلو زاییدی

مادر مشتی مهربان به پشت سعید زد و گفت:«سربه سر بچه‌ام نذار»

-من نمی‌دونم این بچه کی بزرگ میشه؟

و رفت.

ادامه دارد لطفا همراه باشید