سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارقه قلم
همگام با هر روز
 
 


به نام خدا

«قسمت اول گودال‌های یخی»


سیزده به در آن سال مثل هر سال که نه، خیلی فرق کرد! آن قدر که توانست رؤیای دنیا را، کابوس نماید!

مثل هر سال کل خانواده و فامیل دور هم جمع شدند و بساط تفریح و سیزده به در را برداشتند  و به دامنه‌های سبز شمال، پناه آوردند.

سرد بود و هنوز لباس‌های زمستانی مزه می‌داد و گرمایش در سرمای بارانی و سرد بهاری، دلچسب و دلپذیر بود! با آن که باران نمه‌نمه و ریز می‌بارید اما هیچ کس حاضر نبود این زیبایی و طراوت را تنها بگذارد و به زیر سقف‌های خانه‌اش پناه برد!

بچه‌ها هرگز صدای باران را نشنیدند و بارشش را بر سر و صورت احساس نکردند! در میان بازی‌ها و دویدن‌هایشان فقط صدای شادی و خنده‌هایشان بود که شنیده می‌شد و عرق دویدن‌ها بود که صورتشان را طی می‌کرد و بر شانه‌ها و گردن می‌نشست!

دنیا از همه بچه‌ها کوچکتر بود و تنها دختری بود که صدایش در بین آن همه پسر فامیل به جیغ و داد شنیده می‌شد!

پسرها بازی‌اش نمی‌دادند و او با گریه و زاری و با پا درمیانی مادر خود را به بین بازی پسرها می‌کشید و با آن‌ها همراه می‌شد. برای آن که صدای دنیا را ببرند و دهانش را ببندند، توپ جمع کن بازی‌اش کرده‌بودند تا هم شریک بازی باشد و هم شوت‌های متلاشی آن‌ها را جمع کند. دنیا به همین هم راضی بود و گه‌گاهی به دنبال پروانه یا حشره‌ای از جمع پسرها می‌برید و به دنبال خودش، خارج می‌شد.

زمین خیس بود و چاله‌ها پر آب و چوب‌ها و منقل‌ها روشن. هر کسی سنگی یا تنه خشکی پیدا کرده‌بود و بر روی آن نشسته‌بود و زنان در خیز و تاب مهیا کردن غذا از این سو به آن سو در حرکت و تلاش.


کوه‌های زنجیره‌ای، دست در دست هم و شانه به شانه به تماشای بهار سر بر آسمان بلند کرده‌بودند و دامن سبز و پر طراوت خود را برای تماشاگران گسترده‌بودند.

دنیا از چشم برادران و پسرها، غیبش زد و برای دقایقی نه چندان طولانی، پسرها از وجودش در امان ماندند و به راحتی و بدون حضور دختری به بازی‌ ادامه دادند که ....

 که ناگهان با صدای داد و فریاد دنیا که از دور با ناله و کمک به گوش می‌رسید، همه را چشم به دنبال دنیا کرد.

 سعید و احسان و حسن با شنیدن صدای ناله و کمک خواهر کوچکشان از همه تیزتر و تندتر به سمت صدا دویدند و شهلا، مادرشان ، پریشان و آشفته به دنبال پسرها و  یکی دو تا  از مردها نیز آهسته و آرام به دنبال آن‌ها، راهی شدند.

کمی دورتر دنیا درون گودالی پر از آب افتاده‌بود و مثل موش آب کشیده‌شده‌بود و توانایی بیرون آمدن از گودال را نداشت.

احسان که از همه بزرگتر بود، سریع خیزی برداشت و به میان گودال پرید و خواهرک کوچک خیس خورده را بیرون کشید.

مثل بید می‌لرزید و سر تا پا خیس آب شده‌بود! سعید کتش را درآورد و دور دنیا پیچیدند و سریع به کنار آتشش بردند!


هر چه پتو و ملحفه داشتند به دوردنیا پیچیدند و لباس‌های خیسش را درآوردند. با این جهت دنیا از سرما به خود می‌پیچید و دندان‌هایش تق‌تق به هم می‌خورد!

آسمان که صدای لرزیدن دنیا را شنید، دست کوتاه کرد و از باریدن، سرباز زد! با این جهت دنیا از شدت سرما تاب کمرش باز نمی‌شد و گردنش راست نمی‌ایستاد.

شهلا که حال خراب دنیا را دید، دار رفتن را سر داد اما با اصرار پسرها و التماس فامیل دوباره نشست و آتش بیشتری کنار دنیا روشن کرد تا گرمای بیشتری را به تن سرما خورده دخترش، روانه سازد!

دنیای شیطون و بازیگوش، پتو را محکم روی سر و تنش، پیچیده‌بود و حاضر نبود ذره‌ای لای پتو باز شود. با این جهت، نگاهش به دنبال پسرها و بازی بود و در حسرت بازی و دویدن، یکریز غر می‌زد و بهانه می‌گرفت! و مادر با ناز و نوازش، غر و لندهای دخترک کوچکش را به جان می‌خرید و محکم او را در بغل می‌فشرد و سر حرف دیگری را با او باز می‌کرد تا حواسش را پرت کند.



نزدیکی‌های غروب ، بساط سیزده‌به درشان را جمع کردند و با فرود تاریکی و زوال خورشید از ترس حیوان‌ها و جانوران وحشی، سریع بارها را بستند و ماشین‌ها را روشن کردند و به خانه‌هایشان برگشتند.

دنیا در میان پتو و در آغوش مادر به خواب رفته‌بود. شهلا، آرام پتو را کنار داد تا صورت دنیای کوچکش را ببوسد که متوجه داغی صورت دنیا شد.

با نگرانی رو به سعید کرد و گفت :«تب داره بچه‌ام»

سعید که فرمان ماشین در دستش بود گفت :«چیزی نیست مادر، منم اگه لای پتو بودم وضعی بهتر از این نداشتم»

شهلا دست دنیا را به دست گرفت و گفت :«نه از گرمی پتو نیست، تب داره، مثل کوره تنش داغه داغه!»

احسان که به چرت فرورفته‌بود گفت :«چیزی دیگه تا خونه نمونده مامان، الان می‌رسیم»


شهلا پتو را کنار زد تا اندکی دنیا خنک شود. لب‌های دنیا مثل لبو قرمز شده‌بود و لپ‌هایش از شدت تب، سرخ شده بود.

شهلا با ناراحتی، دستی به سر و روی دخترک شیطونش کشید و صدایش کرد، اما چنان دنیا در خواب بود که صدای مادر را نمی‌شنید و فقط با ناله‌هایی ضعیف و بریده بریده، جواب می‌داد!


به خانه که رسیدند، شهلا هر تب‌بر و مسکنی که داشت به دنیا داد و رویش را باز گذاشت و کنار تشک دنیا روی زمین نشست. دستان دخترک کوچکش را به دست گرفته‌بود و با نگرانی به صورت گُر گرفته او نگاه می‌کرد.

تب‌برها، تب دنیا را پایین نکشیدند و دنیا هم‌چنان در آتش تب می‌سوخت.

شهلا تشتی پر از آب ولرم و نمک کرد و با دستمالی، مرتب دست و صورت و شکم دخترکش را خنک می‌کرد.

هر از گاهی از شدت خستگی و خواب، چشم‌هایش به روی هم می‌افتاد و دوباره با ترس و نگرانی از جا می‌پرید و دوباره تب دنیا را اندازه می‌گرفت و هر بار که اندازه می‌گرفت بیشتر نگران و مضطرب می‌شد که تبش پایین نمی‌آید!


دستان دنیا در دستش بود و پلک‌هایش بی‌اجازه و ناخواسته به روی هم افتادند که یکباره با لرزش دستان دنیا در دستانش و تکان‌های دنیا، سرجایش صاف نشست و با ترس و دلهره، احسان را صدا زد!


تن لاغر و کوچک دنیا به لرزه و تکان افتاده‌بود! صورتش کبود بود و چشمانش باز نمی‌شد!

این دفعه اولی نبود که شهلا همچین صحنه‌ای می‌دید. احسان و سعید نیز در بچگی دچار تشنج می‌شدند و شهلا این لحظه‌ها را قبلا تجربه کرده‌بود اما مربوط به خیلی سال پیش می‌شد و حالا دختر ناز و ملوسش در میان تب و تشنج، دست و پا می‌زد! و او نیز دست و پایش را گم کرده‌بود!

تشنج، کوتاه و کم مدت نبود. احسان سریع ماشین را برداشت و به همراه مادر دنیا را به بیمارستان رساند. آن شب و چند شب دیگر دنیا در بیمارستان بود و دو سه باری، تشنج کرد.

دکترها علت تشنجش را تب گفتند اما ....

اما دنیا حتی وقتی تب هم نداشت، تشنج می‌کرد.

روزهای خوش مدرسه دنیا، به روزهای سخت و پر مشقتی برایش تبدیل شد. کوچکترین ترس و دلهره درس و مدرسه، جدل یا شوخی با همکلاسی‌هایش، باعث می‌شد تا دوباره تشنج کند و راهی خانه شود.

دکتر دنیا را منع مدرسه کرده‌بود و هرگونه اضطراب و دلشوره را برایش نامناسب و بیماری‌زا می‌دانست.

کلاس اول راهنمایی بود که درس را رها کرد و در خانه کنار مادر نشست. همه مراقب دنیا بودند تا مبادا ناراحتی و آزردگی او بیازارد و در سرما و گرما، پناهش می‌دادند تا دوباره کبود و کف‌ بردهان بر زمین، نقش نبندد. با این جهت صرع او را رها نمی‌کرد و هر از گاهی ناخواسته و بی‌خبر، گریبان دنیا را می‌گرفت و زمین و آسمان را برایش درهم می‌کوبید.

گاهی دنیا تا یک یا دو ساعت تمام در همین حالت فرومی‌رفت و چاره‌ای جز داروهای معین و استراحت برایش نداشتند.

تشنج برادرهایش در کودکی بود و حالا هیچ‌کدام این بیماری را نداشتند اما تشنج دنیا، به خاطر سرمای آن سیزده‌به در بود و از تنش بیرون نمی‌رفت.

شهلا بیشتر از همه نگران وضعیت دنیا بود. چرا که دختر بود و این وضعیت و بیماری، تآثیر زیادی بر سرنوشت و آینده‌اش داشت و فکر و خیال این آینده و بعدا‌ها، شهلا را می‌رنجاند و به فکر فرو می‌برد!

خانه هم مکان خوبی برای دنیا نبود. تنها بود و بیکار و مدام حوصله‌اش سرمی‌رفت و وقتی حوصله‌اش سرمی رفت، این شهلا بود که باید سر دنیا را گرم می‌کرد و همیشه هم موفق نبود و هر دو از هم ناراحت می‌شدند. دنیا از این که نمی‌توانست به مدرسه برود و از جمع دوستان و کلاس و مدرسه به دور بود، ناراحت بود و تمامی این ناراحتی‌ها را بر سر مادر خالی می‌کرد یا در گوشه اتاق به تنهای و انزوا، به سرمی‌برد!

سعید، عطاری بزرگی داشت. در محله و کوچه همه می‌شناختندش و کارش پر رونق و مشتریانش کم و اندک نبود. بی‌حوصلگی و بهانه‌گیری‌های دنیا را که دید به مادر پیشنهاد داد تا ساعاتی از روز، دنیا به عطاری برود و کنار دست برادر باشد. هم به او کمک کند و اندک درآمدی برای خود درست کند و هم از تنهایی و بیکاری، نجات پیدا کند.

دنیا از این پیشنهاد سعید، با آغوش باز استقبال کرد و بال و پر گشوده به عطاری سعید رفت.

قبل‌ها نیز چندین بار در مغازه برادر رفته‌بود و ساعاتی آن‌جا، ایستاده‌بود و به سعید کمک کرده‌بود و این کار را دوست داشت. از این که می‌توانست با مردم سر و کار داشته‌باشد و حرف بزند، لذت می‌برد و از لحظه‌های عمرش حساب نمی‌شد. برای همین تا سعید دهان بازکرد و پیشنهاد داد، خود را در آغوش مادر انداخت و التماس کرد تا قبول کند به عطاری برود.

شهلا دوست نداشت دنیا به در عطاری برود ولی وقتی اصرار خود دنیا و چشمک سعید را، دید، راضی شد تا برای مدتی دنیا به عطاری برود.

اول‌ها قرار بود که فقط سمت عصر دنیا به عطاری برود اما کم‌کم، دنیا صبح‌ها نیز از خانه فرار می‌کرد و به عطاری می‌رفت.

عطاری و داروگیاهی فروشی و مردم، روحیه خاصی به دنیا می‌داد و او را از غم و غصه دنیا و بیماری‌اش دور می‌ساخت.

سعید مراقب بود که دنیا خیلی خسته نشود و تا احساس می‌کرد، فشار کار زیاد است و دنیا خسته شده‌است، سریع او را به خانه برمی‌گرداند تا مشکلی برایش پیش نیاید. با این جهت، اگرچه دنیا صرع و تشنچ را فراموش کرده‌بود اما صرع، او را فراموش نمی‌کرد و بی‌رحمانه بر او می‌تاخت!

سعید مشتریان زیادی داشت و بعضی از این مشتری‌ها، مشتری‌های همیشگی بودند. مشتریانی که سال‌ها بود از سعید داروهایشان را می‌خریدند و به تجویز و داروی او اعتماد داشتند.

حالا نزدیک چهار سالی می‌شد که دنیا نزد سعید کار می‌کرد و بهتر از برادر تمام داروها را می‌شناخت و خود نیز برای مشتری‌ها، دارو تجویز می‌کرد و گیاه سفارش می‌داد.

از خواندن کتاب‌های طب گیاهی و سنتی، لذت می‌برد و هرگز خسته نمی‌شد. از این که می‌توانست بدون دلهره و نگرانی، چیزی بخواند و یادبگیرد، لذت می‌برد. از این که می‌توانست با دیگران حرف بزند و مشکلی را از روی دل و جسمشان بردارد، لذت می‌برد و خوشحال بود.

دنیا دختر خیلی قشنگ و زیبایی نبود. زشت هم نبود. چشمان درشتش در میان صورت سبزه و تن لاغرش، زیبا نشان نمی‌داد و بیش از همه لاغری‌اش او را نازیبا داشت. با این جهت برایش خیلی مهم نبود از این که می‌توانست سودمند باشد و روزهایش به بیهودگی نگذرند، خرسند بود و خوشحال!

شاهین مدت‌ها بود که به عطاری آن‌ها می‌آمد و داروی بدنسازی می‌گرفت. باشگاه می‌رفت و جوان برازنده و هیکلی بود. چهارشانه و قد بلند. با چشمانی رنگی و مژه‌هایی بلند که سایه‌اش بر روی چشمانش، هر لحظه رنگ چشمش را عوض می‌کرد.

تازگی‌ها هر وقت به عطاری می‌آمد، از دنیا درباره خواص داروها و گیاهان سوال می‌کرد و دنیا هم از این که می‌توانست آموخته‌هایش را برای کسی دیگر بگوید، کیف می‌کرد و خوشحال می‌شد!

حضور دنیا در عطاری باعث شده‌بود تا او را خیلی‌ها بشناسند و هر از گاهی یکی از این مشتری‌ها، خواستگارش هم می‌شدند اما تا از بیماری دنیا آگاه می‌شدند، پا عقب می‌کشیدند و میدان را خالی می‌گذاشتند.

شاید حق هم داشتند. دنیا اگرچه ناراحت می‌شد اما خیلی وقت‌ها خودش خودش را آرام می‌کرد و بر جای حق می‌نشست و به آن‌ها حق می داد که نگران آینده فرزندانشان با یک زن صرعی باشند. برای همین هرگز در فکرش، ذره‌ای خطور نکرد که روزی ازدواج کند و همسر کسی باشد و بتواند برای فرزندانش، مادری کند.

در خیال دنیا، دنیا، پر بود از تنهایی که خودش باید به تنهایی، پرش می‌کرد و هیچ کسی به عنوان همسفر زندگی برای او نمی‌توانست، همراه و همساز باشد! برای همین هرگز به هیچ مشتری و به هیچ نگاهی به نگاه عشق و آرزو نگاه نکرد و همه را دوستانی لحظه‌ای و ساعتی دانست و از دل‌بستن، دل، تُهی داشت!

 

ادامه دارد







موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : دوشنبه 94 فروردین 24 :: 8:0 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

درباره وبلاگ
خدا را شکر می‌کنم که هر چه از او خواستم به من زیباترش را هدیه داد!
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 30
کل بازدیدها: 158976