« قسمت دهم آهوی آهو »
آهو نانها را از سر تنور جمع میکرد و بیبی سر تشت دستهایش را میشست که در را کوبیدند و صدای یا الله چند مرد بلند شد.
کدخدا و طاهر و مراد و یکی دو مرد دیگر، یوسف را در پتو پیچیده و بیهوش به خانه ابرام آوردند.
بیبی از سر تشت بلند شد و تا پتو را دید، فهمید که اتفاقی افتاده! با نگرانی به سمت مردها آمد و تا یوسفش را آنگونه سوخته و سرخ در پتو دید، آه از نهاد برآورد!
از صدای ناله و فریاد بیبی، آّهو نگران و ناراحت به حیاط دوید وتا یوسف را در آن حال دید، بر سر زد و بیرمق بر زمین افتاد!
کدخدا، که خودش را مقصر میدانست، به طاهر گفت که برو اسب و گاری من رو بیار تا یوسف رو به شهر برسونیم.
یوسف را بر پشت گاری چند مرد به شهر بردند. هر چه آهو و بیبی، التماس کردند که آنها را با خود ببرند، کدخدا اجازه نداد و گفت:« بذارید یوسف رو به شهر برسونیم شما فردا با برادرها برو»
روز بعد آهو به همراه سامیار و همایون به سمت شهر به راه افتادند. با اسب و گاری، راه زیادی بود و تا به شهر برسند، نزدیکیهای ظهر بود.
تمام دست و پا و صورت یوسف را در باند و استریل پیچیدهبودند و جز چشمانش، هیچ چیز دیگری از پشت باندها مشخص نبود.
آهو از پرستار پرسید تا کی این طوری باید باشه؟
و پرستار گفت:« فعلا دکتر گفته تا سه روز. سوختگیش زیاده»
سه روز و سه شب تمام، آهو و سامیار در چمنهای اطراف بیمارستان روز را به شب و شب را به روز رساندند تا ببینند چه بر سر یوسف خواهدآمد!
بعد سه روز، پرستار بالای سر یوسف آمد تا باندها را باز کند.
بیبی به آهو سپردهبود که چیزی به روی یوسف نیاورند و ناامیدش نکنند. آهو هم از سامیار خواست تا خبرش نکرده، داخل نیاید.
پرستار که باندها را یکی یکی بازمیکرد، پوستی دیدهنمیشد، همهاش، گوشت سرخ و آشفته ودرهمی بود که قلمبه قلبمه روی صورت و دست و پای یوسف، بالا آمدهبود!
یوسف، که تازه از حرارت آتش، خلاص شدهبود، نگاهش به چشمان زیبا وغصهدار آهو بود، تا بر صورت او چه میبیند و چه میگوید؟
باندها را که باز کردند، آهو با لبخندی سخت و دردناک گفت:« خیلی صورتت بهتر شده! اگر تحمل کنی و شکیبا باشی، ازینم بهتر میشه!»
یوسف گفت:« روی دست و پام که بد تاولّهایی زده!»
آهو گفت:« روی صورتت اینطوری نیست بعدش هم هنوز اولشه، صبر داشتهباش، خوب میشی»
و رفت تا سامیار را صداکند.
پرستار، آهو را صداکرد و گفت:« زنشی؟»
آّهو گفت:« آّره»
پرستار دوباره پرسید:« دختر روستا که نیستی؟»
آّهو گفت:« چرا از ده بالا اومدم»
پرستار گفت:« چقدر قشنگی! خیلی خوشکلی! قیافهات به دختر روستا نمیخوره! خدا بهت صبر بده، با این دیو چطور میخوای زندگی کنی؟ حیف شدی!»
آهو که اینو شنید، از ناراحتی خون خونش را میخورد اما فعلا چون در بیمارستان بود نمیتوانست جواب پرستار را بدهد.
به سامیار گفت:« اومدی بالا سر یوسف، با شگفتی و ترس نگاهش نکنی، بگو خیلی از روز اول بهتر شدی! چیزی نگی به دلش بیاد، خوب کاکو!»
آهو طوری یوسف را از بیمارستان به خانه برد که شبانه به ده رسیدند و همه به خانهها رفتهبودند و کسی در بین راه با آن حال و روز یوسف را ندید.
اما از روز بعد که مردم خبردار شدند، یوسف به ده برگشته، گلهگله به خانه یوسف میآمدند و آهو، به همه همان دم در سفارش میکرد که چیزی به روی یوسف نیاورند.
بعضیها از نگاه به یوسف هم میترسیدند و بدشان میآمد و تمام مدتی که آنجا نشستهبودند یا سر در پیش داشتند یا با آهو و بیبی و ابرام به سخن مینشستند.
کف پاهای یوسف، چنان سوخته و تاول زدهبود که نمیتوانست بر روی پا بایستد و راه برود. دو هفتهای خانهنشین شد و نتوانست از خانه بیرون برود.
هر از گاهی که آینه را میخواست تا صورتش را ببیند، بیبی و آهو حرفی وسط میآوردند و به بیراهه میرفتند تا حواس یوسف را پرت کنند.
آهوِ، توی حیاط یونجهها را با ارهداس، میبرید و بیبی برای گوسفندان، سیب خرد میکرد.
یوسف، بلاخره از جایش برخاست و چند قدمی راه رفت.
صدای بیبی میآمد که به آهو میگفت:« من میرم آب بیارم و تعارف آهو که نه من میرم»
یوسف، سر از پنجره بیرون آورد و گفت:« من میرم شماها به کارهاتون برسید»
بیبی نگاهی به آهو انداخت و آهو سریع گفت:« من تو حیاطم، خودم میرم»
یوسف گفت:« گفتم که میرم. دلم ترکید توی خونه میرم تا سرجو یه بادی به هم بخوره»
بیبی اشارهای به آهو کرد وگفت:« ولش کن بذار بره. فکر نکنه خبریه»
پایش را که از خانه بیرون گذاشت، با تمام وجود هوای روستا را به سر کشید و نفسش را از هوای ده، پرکرد.
صبا زن طاهر یوسف را دید. جلو آمد و سلام کرد و با نگاهی پر از تعجب و ناراحتی پرسید:« شما آقا یوسفید؟»
یوسف، گفت:« صبا خانم، یعنی این قدرناشناس شدم؟»
صبا گفت:« طاهر گفتهبود، که بد سوختید! اما فکر نمی کردم تا این حد! چقدر صورتتون خراب شده!»
یوسف که این را شنید، دستی به روی صورتش کشید و قلبمههای گوشت را احساس کرد! هر چند بارها دست کشیدهبود اما با حرف صبا، حساس شد و سریع به سر جوی آب رفت.
کنار آب نشست و سر در آب کرد.
عکس غولی زشت و ترسناک را در آب دید! با تعجب دور و برش را نگاه کرد، جز او کسی بر سر آب نبود.
دوباره در آب نگریست. باز هم همان غول زشت و بد ریخت بود! باورش نمیشد که این تصویر اوست! آب را با ناراحتی، به هم زد. باز هم همان تصویر و همان غول!
اشکهایش، نمیگذاشت که تصویر را شفاف و خوب ببیند. با پشت دست، اشکهایش را پاک کرد و در آب نگریست!
چشمانش به آب، خیره شدهبود و از شدت ناراحتی پلک نمیزد! همانجا کنار آب روی زمین نشست و از درد و ناراحتی به درخت کنار جو تکیه زد!
رمقی در پاهای ناتوانش نبود تا برخیزد و به خانه برود. مدتی در بهت و حیرت و اشک، کنار آب نشست.
به هر زور و ضربی بود دست به درخت و دست به زانو، بلند شد و ناراحت و زخمی به سوی خانه رفت.
احساس میکرد درست مثل یک غول راه میرود و صدای پاهای سنگین و درشتش بر روی زمین شنیدهمیشود!
در خانه را مثل در طویله به دیوار کوفت و همچون غولی عصبانی و خشمگین از همان دم در فریاد کشید!
به هر چه دم دست و پایش میرسید، لگد میزد و پرت میکرد!
بیبی و آهو که از صدای فریاد و نعره یوسف، ترسیدهبودند، سر جا میخکوب و صاف ایستادند!
بیبی گفت:« چی شده مادر؟ چرا نعره میکشی و لگد میزنی؟»
یوسف، در حالی که سعی میکرد، بغض و اشکش را قورت بدهد با ناراحتی و عصبانیت گفت:« شماها که به من گفتید، صورتت خوب شده! مگه خود تو آهو نگفتی از روز اول خیلی بهتر شده! ... این بود خوب شدن من؟ ... مثل یک غول شدم و نزدیکترین کسانم به من دروغ میگن!
چرا؟ .. چرا نگفتید مثل یک دیو بیشاخ و دم شدم؟چرا نگفتید این همه ترسناک و زشت شدم؟ »
آهو سریع دوید وسط حرفش و گفت:« خوب میشی! اینطوری نمیمونه! چرا صبر نداری؟» که یوسف به او حملهور شد و به دیوار کوفتش و گفت:« من بچهام؟ تو جلوت یه بچه میبینی؟ شایدم یه خر میبینی؟ نه؟ گوشهام درازه یا عقلمم سوخته؟ فکر کردی من چیام؟ هاااا؟»
و سینه آهو را رها کرد و با شتاب از خانه بیرون زد.
هر چه بیبی و آهو صدا کردند برنگشت که برنگشت. آهو میخواست دنبالش برود که بیبی مانعش شد و گفت:« ولش کن مادر! الان عصبانیه! بذار یه کم با خودش تنها باشه برمیگرده!»
ظهر شد و یوسف نیامد.
عصر شد و یوسف نیامد!
غروب نزدیک میشد و از یوسف خبری نبود که نبود!
آهو نگران به بیبی گفت:« بیبیجان، میترسم بلایی سر خودش بیاره! بیاید بریم دنبالش»
بیبی گفت:« نه بیبی جان من اگه پسرمو میشناسم، میدونم که ایمانش اونقدر قوی هست که به خودش آزاری نرسونه!»
آهو گفت:« نمیشه که دست روی دستم بذاریم و کاری نکنیم من میرم دنبالش» و از در زد بیرون.
بیبی هم به دنبال آهو دوید و گفت:« پس تو برو بالای ده و من پایین ده رو میگردم»
از هر که میپرسیدند، کسی یوسف را ندیدهبود! انگار آب شدهبود و رفتهبود زیر زمین.
اذان را گفتند و مردم بعد نماز از مسجد بیرون میآمدند که آهو، جلویشان را گرفت و گفت:« شوهرم از صبح ناپدید شده، هنوز هم برنگشته، کمکم کنید پیداش کنم»
مردم، فانوس به دست و مشعل به دست چند گروه شدند تا دنبال یوسف بگردند.
حتی زنها نیز همراه شدهبودند تا یوسف را پیدا کنند.
تمام ده را زیر و رو کردند. باغها و مزارع را گشتند اما نشانی از یوسف نیافتند که نیافتند.
شب از نیمه گذشتهبود. صدای گرگها و شغالها به گوش میرسید.
همایون گفت:« ببین آهو، یوسف گم نشده که پیداش کنیم! پنهان شده و پیداش نمیکنیم مگر خودش بیرون بیاد! اون هرجا صدای ماها رو میشنوه در جای دیگری پنهان میشه و خودشو از نظر ما قایم میکنه!
بیا برگردیم و قبل از صبح اگر برنگشت دوباره به دنبالش بگردیم.»
آّهو که اشک امانش نمیداد گفت:« میترسم بلایی سر خودش آورده باشه! میترسم گیر حیوونای وحشی افتادهباشه!»
ابرام سریع وسط آمد و گفت:« باباجان، همایون راست میگه، یوسف گم نشده، قایم شده بعدشم یوسف من مرد ضعیفی نیست که گیر گرگ و شغال بیفته! این مردمم خسته شدند! برمیگردیم و دم صبح اگر نیومد دوباره دنبالش میگردیم»
آهو نمیتوانست مردم را مجبور کند که بیدار بمانند و تا صبح در پی یوسف بگردند. سنگین و غصهدار، اشکریزان و ناراحت در پی همه به سمت خانه روان شد.
مردم، یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند.
ایران که از غصه، قلبش را گرفتهبود گفت:« مادر، یوسف مرد قوی و با خداییه! نترس! بلایی سر خودش نمیاره مطمئن باش، برگرد انشاالله چشماتو که بازکردی، یوسف رو میبینی»
ایران و پسرها نیز به خانه رفتند.
بیبی و ابرام و آهو به سمت خانه راهی شدند.
بیبی همین طور که دست بر کمر گرفتهبود و از غصه، نمیتوانست خود را جلو ببرد گفت:« بچه که بود، هر وقت کار بدی میکرد یا با ماها قهر میکرد میرفت و تو تنه درخت گردو باغ پایین قایم میشد ولی حالا نمیدونم کجا قایم شده؟! ... خدایا خودت مراقب یوسفم باش! بچهام صورتشو برای کمک به مردم داد و حالا خودش... » و بقیه حرفش را خورد و سرش را زیر چادر کرد و اشک ریخت!
آهو، حرف بیبی را در گوش میچرخاند: توی تنه درخت گردو باغ پایین قایم میشد.
به خانه که رسیدند، آهو صبر کرد و مطمئن شد، بیبی و ابرام به خواب رفتهاند. آهسته و بیصدا، فانوس را برداشت و شعلهاش را پایین کشید و پاورچین پاورچین از خانه بیرون زد.
با این که از تاریکی و صدای گرگ و شغالها، خیلی میترسید، اما آن لحظه، هیچ چیز و هیچکس ، جلودارش نبود! نه صدایی میشیند و نه ترسی میدید! کوههای به آن بلندی و تاریکی، زیر پاهای آهو، به لرزه درآمدهبودند! آسمان با آن همه وسعت و تاریکی، از فکر بلند و روشن آهو، شرمسار و خجالتزدهبود!
اشک بر چشمانش خشکیدهبود و پاهایش محکم بر زمین، پایین میآمدند.
به نزدیک باغ گردو رسید. با این که اینجا را هم گشتهبودند اما دل آهو گواهی میداد که یوسف همینجاست! بوی یوسف را میشنید و حضورش را نزدیک نزدیک، احساس میکرد!
پا به باغ نهاد و رو به روی درخت ایستاد.
قبل از آن که حرفی بزند، صدای گریه و نالهاش به آسمان بلند شد. همه جا ساکت بود و همه چیز خفته و خوابیده! و فقط صدای شیون وناله آهو بود که همه را از خواب شبانگاهی خویش بیدار کرد!
مدتی ایستاد و فقط گریست! صدایش در کوه و کمر و باغ میپیچید و تمامی درختان وکوهها، تمامی شاخ و برگها و ریشهها، حتی شغالها و گرگها نیز با او همصدا شدند و گریستند و یوسف را صدا زدند!
رو به درخت و رو به یوسف کرد و گفت:« روزی که اومدی خواستگاریم، من قد بلند و صورتتو ندیدم! من قلب مهربون و اخلاق خوشت رو دیدم و برای مادرم گفتم! من محبت و مهرتو دیدم و زنت شدم! باورم نمیشد که یک مرد هم بتونه اینقدر مهربون و بامرام باشه! ولی تو بودی! درست خلاف اون چیزی که در پدرم ندیدم و آرزوشو داشتم! درست خلاف همه داستانهایی که از مردان بد شنیدهبودم!
من زنت نشدم چون قشنگ بودی! من زنت شدم و موندم چون مرد بودی! مهربون بودی! عاشق بودی! .... فکر نمیکردم که یک آتیش، اینطور تو رو از کوره به در ببره و قلبتو هم بسوزونه! ... آتیش به صورتت زده! چرا قلبت اینقدر سوخته و آتیش گرفتهاست؟
بیا بیرون یوسف! بیا بیرون مرد!!! بیا بیرون.... من از تاریکی و صدای زوزه حیوونا میترسم! من از شب و سایه درختا میترسم! ... بیا بیرون .. من که میدونم تو همینجایی!! بیا بیرون...
من غول زشت مهربونو به هر چیز وهر کسی، ترجیح میدم! من تو صورت تو سوختگی و تاول نمیبینم من یوسف رو میبینم ولی تو داری زجرم میدی و قلبم رو آتیش میزنی بیا بیرون..
و به درخت نزدیک شد. سر در تنه درخت کرد ... ولی یوسفی در تنه درخت نبود ... تنه خالی بود از هر یوسفی!
به چشمانش اعتماد نکرد! دستهایش را داخل تنه برد و دور داد! بالا را گشت و پایین را! اما یوسفی نبود!!
زخمی و آزرده، ترسان و ناراحت، سر بر تنه درخت گذاشت و بلندتر از هر شیونی، گریست!!! سر بر درخت کوبید و گریست!!!
ممنونم که مهربانانه همراهید