قسمت ششم آهوی آهو
دهان سالار کج شدهبود و صورتش از حالت طبیعی خارج شدهبود.
ایران به روی پاهایش کوبید و گفت:« ببین ملوک سالار سکته کرده! صورتشو ببین»
حرکات و سکنات سالار کند شدهبود و با ته زبان یکی دو کلمهای به زور میگفت. آب دهانش را به زور جمع میکرد و برای بالا کشیدن شلوارش عاجز بود.
سوار بر گاری و با الاغ او را به شهر رساندند اما دکتر هم نتوانست برایش کاری بکند و گفت:« سکته کرده، شاید به حالت قبلش برگردد شاید هم برنگردد»
سالار به حالت قبلش برنگشت و روز به روز بدتر میشد و نه تنها نمیتوانست کاری بکند که خود وبال زن و بچههایش شدهبود و برای شخصیترین کارهایش چشم به دست این و آن داشت.
آن همه سر و صدا و هیبت و ابهت، ناگهان به سر جا نشست و حتی نمیتوانست دستشوییاش را بیرون ببرد و در گوشه خانه، به روی تشک غلتید.
با این جهت همان ته نگاه جذبه و هیبتش را هنوز داشت و کسی جرأت نمیکرد، چیزی بگوید و درشتی کند. به خصوص که از وقتی به این وضع درآمده بود، ایران بیشتر هوای سالار را داشت. دلش ناخواسته برای سالار میسوخت. آن همه قدرت و غرور و کله شقی، ناگهان به زمین درد نشستهبود و ایران دوست نداشت بچههایش به نگاهی جز نگاه قبل به سالار بنگرند و از او حساب نبرند برای همین سالار که نشست، ایران برخاست و جای سالار را گرفت.
تا متوجه میشد که بچهها از انجام کارهای سالار کوتاهی میکنند، با جدیت و ناراحتی با آنها برخورد میکرد و پسرها هم که میدیدند ایران این همه بر روی سالار تأکید دارد و هوایش را دارد، جرأت جسارت و بیاحترامی نمیکردند.
ملوک که با مریضی سالار بیشتر احساس تنهایی و سرباری میکرد، سعی میکرد با رسیدگی به سالار خود را از این تنهایی و بیکسی نجات دهد.
سالار هنوز جوان بود و سنی نداشت که بخواهد کنار خانه در بستر بیماری بیفتد اما از بد حادثه به این روز درآمدهبود و جز تسلیم چارهای نداشت. خیلی تلاش میکرد که خود را از این وضعیت بیرون بیاورد اما ناتوانتر از آن بود که بتواند بر مریضی، غالب شود و از پسش برآید.
آهو بیش از همه دور و بر سالار میچرخید و به آه دل سالار برپا بود. وقتی دور اتاق راه میرفت انگار خود سالار است که راه میرود فقط در لباسی دخترانه.
کنار سالار مینشست و از جست و خیزهایش، از بیرون، از باغ و کارهایشان برای سالار میگفت و با پدر به صحبت مینشست.
همایون برای خودش، جوان برومند و بزرگی شدهبود و وقت آن بود تا ایران برایش دستی بالا بزند و از تنهایی، رهایش کند.
ایران، سلیمه دختر رعنا را برای همایون خواستگاری کرد و سور و سات عروسی همایون را به راه انداخت.
بنای بنایی گذاشتند و کنار حیاط را برای همایون ساختند. اتاقی برای همایون درآوردند و عروس نو را با سلام و صلوات به خانه آوردند.
سلیمه دختر خوب و مهربانی بود. تمام تلاشش را میکرد تا باری از دوش ایران بردارد.
شش سالی میشد که سالار به همین وضع بود و جز ایران همه از این حال و روز خسته شدهبودند.
پسر همایون هم به دنیا آمد و خانه سالار را به صدای زیبا و نگاه کودکانهاش، صفا داد. بیش از همه آهو بود که خوشحال و خندان به دور و بر آریا میچرخید و شریک بازی و شادی و خندههای شیرین آریا بود.
آن شب ایران به شوخی سر به سر سامیار میگذاشت که :« دیگه نوبت تویه، همین پشت خونه رو با افراز بسازید و برید سر خونه زندگی خودتون.»
در خنده و شوخی بودند و نشان از دخترهای روستا میدادند که سالار صدایی کرد و به پهلو افتاد.
سریع به بالای سرش رفتند. دستش بیجان کنارش افتاد و نفسش، تمام شد.
از خانه سالار صدای شیون و ناله برخاست و سالار، بیصدا و بینوا شد و دنیا را با همه پستیها و بلندیهایش برای ایران و بچههایش گذاشت هر چند سالها بود که دنیا را رها کردهبود و خود نیز سرباری بر آن بود.
بعد از مرگ سالار، ملوک، جایی برای خود در خانه سالار نمیدید به خصوص این که پسرها بزرگ شدهبودند و برخوردی که ایران با او داشت را نداشتند. ایران بچهها را خیلی توصیه میکرد که مراقب ملوک باشند اما پسرها به سختی حضور ملوک را میپذیرفتند و خانه را از آن خود میدانستند.
سالار هم از خانه به ملوک چیزی ندادهبود و فقط از زمین و آب کشاورزی، مهریه ملوک کردهبود که آن هم آن قدری نبود که دست ملوک را بگیرد و ملوک ناچار بود با تمام اخم و تخمها و غرو لند پسرها و عروسها، خود را به در نفهمی بزند و همه طعن و کنایهها را به جان بخرد! یعنی چارهای جز این نداشت. نه سلیمون و نه طاهر، هیچ کدام زنهایشان حاضر نبودند ملوک را با این وضعیتش بپذیرند، هرچند که با همان حالش سربار کسی نبود و با خیز و تاب تمام کارهایش را میکرد و در جمعآوری محصول و انجام کارها، پیشتاز و کاری بود!
یکسال بعد مرگ سالار، بیبی افرا هم رفت. ایران با این که خیلی ناراحت بود اما وقتی آواز مرگ بیبیافرا بلند شد، مثل ابربهار بر تابوتش گریست و نگذاشت روز خاکساریاش به سکوت و سردی بگذرد! نه این که ادا و اتفار دربیاورد که از ته دلش بر این زن گریست. بیبیافرا هم روزگار خوشی را پشت سر نگذاشتهبود و به سرسختی روزگار، گذراندهبود و حالا بعد سالها، تنهایی، غریب و بیفرزند به زیر خاک میرفت.
ایران، عزای بیبی را خوب به پا داشت و برایش از مال سالار بین مردم ده خیرات کرد. به آهو میگفت:« بیبیافرا، پدرت سالار را خیلی دوست میداشت و برای همین هم خیلی دوست داشت که بهترینها و برترینها رو برای پدرت به وجود بیاره اما نمیدونست که داره بدترینها رو براش خلق میکنه و باعث آزارش میشه! پدرت هیچ وقت نفهمید که چقدر بیبیافرا دوستش داره فقط برای بستن دهان بیبی، هر کاری که اون گفت کرد بدون این که بفهمه داره چی کار میکنه و چه بیراههای میره! کاش پدرت یه بار درست با بیبیافرا صحبت میکرد تا نه خودش و نه بیبی این گونه بیخیر دنیا نمیشدند!
کاش مادر، عقل الانو اون موقع می داشتم! کاش به جای اون همه دعوا، حرف میزدیم! کاش به جای اون همه سکوت ترس، حرف میزدیم! اما بابات خدابیامرز نذاش. نذاش نه آب خوشی از گلوی خودش پایین بره نه از گلوی ما »
آهو چهارده ساله بود که ابرام برای پسرش یوسف به خواستگاری آمد.
آهو دختر قشنگ و زیبایی بود و خیلیها آرزو داشتند که عروسشان بشود اما به خاطر شرایط سالار و وضعیت ملوک کسی پا پیش نمی گذاشت تا این که سالار از دنیا رفت و حالا یوسف پشت در خانه ایران منتظر جواب بود تا آهو را عروسش نماید.
یوسف مقنی بود و کارهای بنایی از دستش برمیآمد. علاوه بر کشاورزی، در کارهای ساختمانی و بنایی نیز مهارت داشت. دوازده سالی از آهو بزرگتر بود و جوان خوش بر و رویی بود.
آهو، سن و سالی نداشت ولی وقتش بود تا رخت عروسی را بر تن کند به خانه خودش برود.
ایران دخترش را با هزاران امید و آرزو به یوسف داد و دخترکش را به خانه بخت فرستاد.
خانه یوسف، خانه پر زحمتی بود اما یوسف آنقدر با آهو مهربان و عاشقانه بود که آّهو هرگز از کارها، خسته نمیشد و زبان به شکایت نمیگشود.
به یوسف که نگاه میکرد باورش نمیشد که مردی بتواند این همه محبت و مهر داشتهباشد و عاشقانه به زندگی و خانوادهاش نگاه کند.
یوسف زیباترین لحظههای زندگی را برای آهو فراهم میآورد و مثل برهای رام و نرم در دستان آهو بود! و آهو قدر این همه محبت را خوب میدانست و هرگز از صداقت و مهربانی یوسف، سو استفاده نکرد.
برای مادر از یوسف و زندگیاش میگفت و ایران با شنیدن زندگی آهویش، در دنیایی از رؤیا و خیال پرمیگرفت و مسرور خوشبختی دخترش میشد!
سه چهارسالی از ازدواج آهو میگذشت اما هنوز دامنش سبز نشدهبود و در آرزوی فرزندی، دست به دعا برداشتهبود.
روستا، شهر نبود که بتوانی از زیر نگاه و سخن دیگران فرارکنی و هر کسی به آهو میرسید، نشان از مادریش میگرفت و از بچهدار نشدنش میپرسید و آهو ناراحت و غمگین این موضوع بود.
اگر به خاطر آرامش و سخنان یوسف نبود، مطمئنا نمیتوانست این حرفها را تحمل کند و از کوره درمیرفت. مادر یوسف، بیبیالهام نیز زن بسیار عاقل و دنیا دیدهای بود و در مقابل غم و غصه آهو میگفت:« دخترم! عروس قشنگم! این چیزها دست خداست و حتما یه مصلحتی بر اون میبینه این همه ناراحت نباش و امیدت به خدا باشه بعدشم هنوز شما دوتا خودتون بچهاید و بذارید یه کمی با هم باشید وقت برای بچهدار شدن زیاده و میزد زیر خنده و عروسش را از خیال ناراحتی بیرون میآورد»
فراز را هم ایران داماد کرد و همان خانه خودش را با سامیار و فراز شریک شدند و هر پسرش، عروسشان را به اتاقی آورد.
فرهاد پسر سلیمون برای عمه از شهر یک صندلی چرخدار آوردهبود تا عمه بتواند از خانه بیرون بیاید و زندانش را ترک کند. این صندلی برای ملوک، حکم پاهایش را داشت چرا که بعد از سالّها میتوانست به کوچه بالا و پایین ده برود و نفسی تازه کند و سلول انفرادیاش را ترک نماید و همیشه فرهاد را دعا میکرد و هرکجا مینشست میگفت:« بچهام فرهاد هرچه داشت و نداشت داد تا برای من این صندلی رو بخره خدا خیرش بده و سنگ دستش بگیره طلا بشه»
کدخدا، مسلم را دنبال یوسف و برادرش فرستادهبود تا برای کندن چاهی بالای سرچشمه بیایند و یوسف و یحیی با هم راهی سرچشمه شدند.
ایران هم از نبود مردان در خانه استفاده کرده، تنورش را روشن کرد و نان پخت و برای آهویش نان تازه و دوغ تلمبی برد. خاله اسما و ملوک هم آمدهبودند و جمع جمعی خانمانه بود. با هم آبگوشتی گذاشتند و با نان تازه خوردند.
ایران به آهو گفت:« تو تشک خیلی کم داری بیا این کرکها و نخهایت را برایت یک لحاف کرسی زمستانی خوب بار کنیم و بدوزیم.»
خاله اسما و ملوک در دوختن لحاف و تشک، مهارت خاصی داشتند. بیبیالهام هم که دید زنها دور هم جمع شدهاند با یک ظرف پر میوههای باغشان به آنها پیوست و دور هم نشستند و لحاف کرسی زمستان آهو را بارکردند.
از هر دری گفتند و شنیدند.
بیبی لیلا چراغ والر را روشن کرد و مقداری گوشت بارگذاشت تا مردان که از راه میرسند بعد از یک روز خستگی وکار در چاه، یک لقمه چرب و نرم بخورند.
والر را روشن کرد و برخاست تا پیازی بیاورد و توی قابلمه بیندازد که دامنش چطور و از کجا،خودش هم نفهمید به چراغ گیر کرد و چراغ به روی لحاف برگشت و آتش به لحاف گرفت.
زنها با ترس و نگرانی سریع برخاستند و تند تند ظرف آب آوردن و روی لحاف و والر ریختند.
آتش را توانستند خاموش کنند و الحمدلله به کسی آسیبی نرسید اما تا خاموشش کنند، نیم لحاف سوختهبود.
آهو خیلی ناراحت شد و گفت:« عجب شانسی من دارم کلی ذوق این لحاف رو کردم اما به روی کرسی نینداخته سوخت»
بیبیالهام که خیلی ناراحت شدهبود و خودش را مقصر میدانست گفت:« غصه نخور مادر خدا رو شکر به کسی آسیبی نرسید. خودم برات یکی دیگه بارمیکنم . مال دنیا مال دنیاست مادر!»
بیچاره ملوک این وسط از همه بیشتر ترسیدهبود چون اگر خدای نکرده اتفاقی میافتد اونی که بیپا و قدم بود او بود و ممکن بود بد آسیب ببیند!
ایران گفت:« عیبی نداره اون تیکه سوخته رو میبریم و یک تیکه پارچه دیگه سرش میدیم و دوباره توشو پر میکنیم»
آهو با ناراحتی گفت:« نه ننه، من اونطوری دوست ندارم اینو برای خودت درست کن برای من یکی دیگه بارکن دوست ندارم یوسفو زیر لحاف سوخته و پینه شدهببرم»
اسما زد زیر خنده و گفت:« آی خدا! بسوزه پدر عاشقی! مادرت زیر لحاف سوخته و پینه زده بره اون موقع تو نری؟»
آهو که میخواست حرفش رو درست کنه گفت:« نه خاله ! نه به خدا! من منظورم این نبود، یعنی این که خوب مادرم براش مهم نیست ولی من دوست دارم هدیه مادرمو تر و تمیز و قشنگ به یوسف بدم»
ایران هم سریع وسط آمد وگفت:« راست می گه بچهام، اسما! برات دوباره درست میکنیم حالا بیاید تا مردها نیومدند سریع این دستهگل رو از وسط حیاط جمع کنیم که نفهمن»
آهو، چای درست کرد و همه روی سکوی حیاط نشستند و چای روی آتش را سرکشیدند.
ایران از جایش برخاست و گفت:« من باید برم که گاو رو بدوشم الان هم پسرها حتما رسیدن و در به در دنبال من میگردن» و کمرش را صاف کرد و رو به اسما و ملوک کرد وگفت:« شما باشید من میرم»
ملوک گفت:« نه منم میام»
اسما هم از بیبیالهام تشکر کرد و از جایش برخاست و گفت:« آهو خاله جان اگه چیز دیگهای داری بده برات بسوزونیم» و تا این حرف را گفت همهشان زدند زیر خنده!
بیبیالهام بنده خدا گفت:« مادرم خدابیامرز منو زود عروس کرد هنوز یه چراغو نمیتونم بیخبط و خطا، روشن کنم»
اسما با خنده گفت:« بیبیجان تو رو خدا بهت بر نخوره! شوخی کردم با همهمان بودم نه شما»
بیبی هم زد به خنده و گفت:« منم شوخی کردم اسما جان و گرنه شاید زود عروسم کرد و هنوز ده سال نداشتم اما الان هفتاد سال دارم و دیگه تازه عروس نیستم»
ملوک که خنده بر لب داشت گفت:« آهو جان، مادر! دستت درد نکنه از صبح به زحمتت انداختیم ببخش مادر، حلال کن!»
آهو، روی ملوک را بوسید و گفت:« شما ببخشید از صبح وسط این لحاف و تشک ولویید و به زحمت افتادید»
آهو و بیبیالهام به دم در آمدند تا مادر و خاله و ملوک را بدرقه کنند که صدای شیون و فریادی شنیدهشد!
ملوک گفت:« کیه داره داد و هوار میکنه؟»
صدا نزدیکتر میشد و مردی از سر کوچه دیدهشد.
بیبیالهام که جلوی در بود، بلند و با ناراحتی گفت:« یا فاطمه زهرا!ْ ... یا امام هشتم!! اون که یحیاس....»
ممنونم که با شکیبایی همراهید
ادامه دارد