قسمت دوم و پایانی آرزوی نازنین
همه منتظر یک معجزه بودند تا شهرزاد را از خواب غفلت بیدار کند! اما ... هیچ معجزهای، اتفاق نمیافتاد و هیچ وحیای از آسمان بر دل شهرزاد، نازل نمیشد!
مدرسهها که شروع شد، آغاز دورانی جدید بر شکنجههای نازنین بود! اینبار نه نازنین که بسیاری از دوستانش در زیر شلاقهای درس و مدرسه و نمره، به گوشه دیوار کتک و سرزنش، محکوم بودند و نازنین با داشتن این همه همدرد، راحتتر سرکوبها و کتکهای درسخواندن را تحمل میکرد.
ترسی که از شهرزاد داشت مانع این بود که نازنین، روی درس و کتاب متمرکز شود و مطلبی را به خوبی یادبگیرد و چون یاد نمیگرفت باید کتک میخورد! فریاد میشنید! و از دیدن یک برنامه کودک ده دقیقهای هم محروم میشد!
دلش میخواست تمام کتابها را آتش بکشد! دلش میخواست زلزله میشد و مدرسهاش به اعماق زمین فرومیرفت! دلش میخواست معلمش، زبانش لال میشد و نمیتوانست به شهرزاد، شکایت درسنخواندن و نفهیمدنش را بکند! دلش میخواست یک روز صبح بیدار میشد و به خوبی حرف میزد و هر درسی را فقط با نگاه کردن یاد میگرفت!!
دلش میخواست، مادرش مثل مامانبزرگ، بیسواد بود و نمرههای او را نمیفهمید!
دلش میخواست کنار خیابان مثل دختری که دیده بود مینشست و یک ترازو جلویش میگذاشت و به خانه نمیآمد و به مدرسه نمیرفت!
دایم پشت در دفتر ناظم بود که درس نخوانده و ریاضی یاد نگرفته! علوم را حفظ نکرده و از روی درس فارسی به خوبی نمیخونه! و سریع به خانهشان زنگ میزدند و شهرزاد به مدرسه میآمد و آنگاه، روز و شب نازنین، سیاه بود!
دندانهایش را آنقدر به هم میکشید و میفشرد که دوست کناری و جلوییاش، مدام به خانم اعتراض میکردند! و باید میز آخر تنها مینشست و برای آن روز جریمه میشد!
دستش، کندتر از آن بود که بتواند صفحه درس فارسی یا علوم را رونویسی نماید و ناتمام میماند و دوباره روز بعد، بدتر از روز قبل.
کلاس سوم بود که برادر کوچکش به دنیا آمد ولی هرگز اجازه نداشت که به او دست بزند و در آغوشش بگیرد.
حالا مکافات نازنین باز هم بیشتر شد! هر گریه و فریادی که رایان میکشید، کتکش را نازنین میخورد و آرزو میکرد، کاش رایان نبود!
شهرزاد، گهگاهی رایان را برای نازنین می گذاشت و به دنبال خریدش تا بیرون میرفت و این فرصت خوبی بود تا نازنین رایان کوچک را نیشگونی بگیرد و بر صورتش، سیلی بنوازد و تلافی کتکهایی را که به خاطر او خوردهبود، جبران نماید! هر چند گاهی دلش میسوخت و عقب مینشست اما اگر آن روز و آن لحظه به خاطر رایان، تنبیه شدهبود، حتما تلافی میکرد!
نازنین، دختر کم حرف و گوشهگیری بود. لکنتش هم بیشتر باعث میشد تا از دوستانش، فاصله بگیرد و در تنهایی به سر ببرد!
هیچکس در مدرسه نفهمید، چه به سر نازنین میآید و چه روزگاری دارد!
خانم معلم آنقدر سرش شلوغ بود و کلاسش پر جمعیت، که وقت نمیکرد حتی تکلیف بچهها را ببیند چه برسد که پای درد دل و حرف آنها بنشیند! یک کلاس با چهل دانشآموز، که معلم، فقط مبصرشان بود تا مادر دومشان! تا معلمشان! تا دوستشان!!
حتی اگر معلمی میخواست تا ثانیههایی را برای دانشآموزانش، وقف کند، لحظهای وجود نداشت! همه درس و درس و درس!! کتاب و کتاب و کتاب!!!
پشت میزها، دانشآموزان، ننشستهبودند بلکه آدمهای آهنی که باید صاف و مؤدب مینشستند و میخواندند و مینوشتند و خیلی سریع هم یاد میگرفتند و گرنه محکوم به سرزنش و جریمه بودند و در خانه، زیر مشت و لگد، درمانده!
نمرهها، به خودی خود در کارنامه نازنین میآمدند و او را به کلاس بالاتر میفرستادند.
حالا نازنین، کلاس دوم راهنمایی بود. با اینجهت، برای شهرزاد، بزرگی و منشی نداشت! هنوز نازنین، کتک میخورد و سرزنش میشد و این بار، بار سرزنشّها، بیشتر و سنگینتر بود!
راه خانه تا مدرسه را خودش به تنهایی میآمد و میرفت. رایان چهار ساله بود و شهرزاد، گرفتار رایان کوچک.. موقع امتحانهای ترم اول بود و نازنین، نگران امتحانّها!
آن روز امتحان زبان داشت. از دم در خانه، کتابش دستش بود و سر در کتاب، راه میرفت و میخواند. به سر خیابان نرسیده بود که موتوری جلوی او پیچید.
همانطور که سرش در کتاب بود ، از کنار موتوری کنار رفت.
موتوری دوباره جلویش پیچید و اینبار گفت:« آهای خانم دکتر! سلام، کمرم درد میکنه!»
نازنین سرش را بلند کرد در مقابلش جوانی را دید که با مهربانی تمام و نگاهی متفاوت از همه، به او مینگریست.
تا جوان را دید، قلبش به تپش افتاد و از ترس، کتابش را بست و سرعتش را بیشتر کرد.
تا سر کوچه مدرسه، جوان دنبال نازنین آمد و چیزهایی میگفت! اما نازنین از ترس نمیشنید.
این کار هر روز جوانک بود. نازنین را از در خانه تا در مدرسه، همراهی میکرد.
نازنین جرأت نمیکرد به شهرزاد چیزی بگوید! اگر همچین حرفی را با مادر در میان میگذاشت، پوستش، پر کاه بود!ْ برای همین این راز را دلش نگهداشت و کلامی پیش مادر نگفت.... اما
پیام، آنروز برای نازنین کادوی کوچکی آوردهبود. تا به دست نازنین نداد، رهایش نکرد.
نازنین، سر کلاس، یواشکی توی کیفش، کادو را بازکرد. یک کیف کوچک بود که قلبی سرخ و مخملی در آن بود.
قلب نازنین، طور دیگری میزد! این احساس را دوست داشت! احساس جدید و غریبی بود! احساسی که هرگز، حسش نکرده بود و در طی این سیزدهسال عمرش، تجربهاش ننمودهبود!
احساس دوست داشتن! احساس این که یک نفر دیگر، قلبش برایت میتپد و فکرش به تو راه میبرد! احساس این که دوستت دارند و قابل دوستداشتنی! احساس نگاهی که بدون تنفر و کینه، بدون خشم و نفرت، با تمام عشق و محبت به تو مینگرد! و این احساس زیبا و شیرین را نازنین، حس میکرد!
دیگر از کتک و سرزنش شهرزاد، رنج نمیبرد! از نمرههای کم و لکنت زبانش خجالت نمیکشید!
مهر و محبت پیام، چنان دلش را قبضه کردهبود که هیچچیز برایش جز پیام مهم نبود!
شبهای تلخ و تنهایش، به یاد پیام، به یاد نگاهش و حرفهای پر از عشق و دوستداشتنش، زود به صبح میرسید و کلاسهای درس خشک و بیروح مدرسه، زود به زنگ آخر میانجامید.
پیام او را با همه لکنتش و با همان لباس ساده و گشاد مدرسه، دوست داشت و این برای نازنینی که هرگز لباس دوستداشتنیاش را نمیتوانست، انتخاب کند و بخرد، یک دنیا شادی و سرور بود! یک دنیا، آرزویی که تا به حال دستش به آن نرسیدهبود و حالا سرشار و لبریز، این همه محبت و مهر را میدید!
راه مدرسه برای نازنین، راه بهشت بود! راهی که صبحها دوست نداشت به مدرسه، تمام شود و بعد ازظهرها، به خانه!
باید طوری میآمد و میرفت که دوستانش او را نمیدیدند.
سه ماهی از دوستی نازنین و پیام میگذشت.
هیچکس، متوجه این دوستی نشد. هیچکس باز هم نفهمید در دل نازنین چه میگذرد! هیچکس، هیچچیزی نفهیمد و نخواست تا بفهمد!
آنروز صبح نازنین با شادی و شور از خانه بیرون زد.
کیفش،تپولتر از هر روز دیدهمیشد. رایان را با اشتها بوسید! یک دست لباس بیرونش را توی کیفش گذاشتهبود.
با این که میدانست شهرزاد، جوابش را نخواهدداد، با همان لکنتی که تازگیها، کمتر شدهبود گفت:« مااا..مان، خدافظ»
شهرزاد، توی آشپزخانه بود و برای خودش چای میریخت، بدون این که سرش را به سمت نازنین برگرداند، با غضب گفت:« برو دیگه»
نازنین از خانه بیرون آمد. برگشت، نگاهی به خانه کرد، مکثی کوتاه نمود و سپس به سرعت به سر خیابان دوید. سرخیابان پیام منتظرش بود.
با خوشحالی پشت سر پیام نشست و محکم کمر او را بغل گرفت و سرش را روی پشت او گذاشت! موتور، با بیشترین سرعت و ویراژ به راه افتاد!
نازنین احساس آزادی میکرد. مثل پرندهای که از قفس آزاد شده، پر گرفت و رفت و ......... هرگز برنگشت!
هیچکس نفهمید نازنین کجا رفت؟ چه شد؟ درست مثل همیشه عمر او! درست مثل تمامی لحظهها و ثانیههای تنها و پر دردش! پر تنهاییاش!
نازنین به آرزویش رسید! ... دیگر شهرزاد نتوانست نازنین را بزند!! دیگر هیچ معلمی از او درسی نپرسید که بلد نباشد! و هیچ دوستی پیدا نشد که او را به خاطر لکنت و کمروییاش، مسخره نماید!
شهرزاد، از غصه و درد نازنین، ناراحتی اعصاب گرفت و در گرداب ملامت نفس، افسرده شد. نصف سال را در بیمارستان که نه در تیمارستان میگذراند و نیمی دیگر را در گیجی و خماری داروهایی که میخورد به خواب و نشئگی!
شهربانو، رایان را به خانه خودش برد و بردا، روزگارش را به پرستاری از زن بیمارش و گریه و اشک بر نازنین گمشده، گذراند!
تا به اکنون هیچ نشانی از نازنین گمشده، به دست نیامده!
هیچ نشانی از نازنینهای گمشده، به دست نیامده! آنها هم که نشانی از آنها به دست آمده، خود، خود را بینشان کردهاند!
« بیایید قبل از این که عزیزانمان، گم شوند، پیدایشان کنیم!
قبل از اینکه از دستشان دهیم، به دستشان بیاوریم!»
ممنون از دلّهای آسمانیتان