سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر


« آرزوی نازنین»

برگرفته از یک واقعیت


تازه لیسانس گرفته بود که در خانه‌شان را کوبیدند و شال عروسی بر سرش انداختند. دختر روستا بود و در میان دوستانش، به خاطر این که درس‌ خوانده بود و مدرکی در دست داشت، خوش می‌درخشید. خودش نیز این درخشش را خوب می‌فهمید و صدای این برتری را مدام برپا داشت! کمتر در جمع دوستان کم‌سوادش حاضر می‌شد و تا تقی به توقی می‌خورد، لیسانسم، لیسانسم‌ راه می‌انداخت.


از بس تندخو بود کسی جرأت نمی‌کرد که جواب این همه ادا و اتفارش را بدهد! از نیش زبان و سر و صدایش، واهمه داشتند برای همین هم سعی می‌کردند تا خود را از او دور بگیرند و او را با لیسانسش، تنها بگذارند!

برعکس خودش که صدای داد و فریادش، گوش آسمان را کرمی‌کرد، شوهرش، مردی بسیار مظلوم و بی‌سرزبان بود که صدای فریادش را باید گوش می‌سپاردی تا می‌شنیدی! آن قدر ترسو و بزدل که سرش را حتی به نشانه اعتراض جرأت نمی‌کرد، بلند کند و کلامی به زبان بیاورد.


بنابراین دنیا به کام شهرزاد بود و تا می‌توانست در این دنیای رام و بی‌نفس، اسب خودخواهی و غرورش را می‌تازاند و به هر کسی که سر راهش بود، تازیانه‌ای حواله می‌کرد.

بچه روستا بود و دست‌هایش به کار سخت و آب سرد و روزگار فقر، عادت داشت، اما حالا که بعد از عروسی، پایش به شهر باز شده‌بود، تمام گذشته را از یاد برده‌بود و در میان تنگنای زندگی شهری، روستا را از حافظه تند و بداخلاقش، پاک کرده‌بود.

شهرزاد، نه آن شهرزاد شهر قصه‌ها و داستان‌ها که شهرزاد یاغی و سرکشی که مهربانی را زیر پا گذاشته و خشم را فریاد می‌زد! خشمی که شاید ریشه در کوچکی‌های پر رنج خودش داشت اما اکنون او این رنج را به توان برده و زنگ در خانه تمام کسانی را که همسایه دوستی و فامیلی او بودند را به صدا درآورده‌بود!


توی شهر تنها لیسانس و تحصیل‌کرده‌نبود، اما او در شهر زندگی نمی‌کرد! او در میان هاله‌ای تو خاله‌ای از توهم و خیال‌هایی بود که بنیادش بر آب، بنا شده‌بود! خود را به وسط شهر نمی‌کشید تا از دست‌آورد شهر، زندگی جدیدی برای خود و نزدیکانش بسازد بلکه شهر را به خانه‌ای کوچک بسنده بود تا در آن خود را قاب کند و به رخ دیگران بکشد و چون کسی نگاهش به این قاب اخمالو تندخو نمی‌افتاد، صدای نعره‌اش را بر سر نزدیکترین اشیا و افرادی که بود، بلند می‌داشت.


وقتی نگاه افراد به «بردا» شوهر شهرزاد می‌افتاد، دل کسی برایش نمی‌سوخت! دلت می‌خواست یک دست مفصل این مرد را بگیری و بزنی تا یادش بیاید که مرد است و باید اگر زبان و نگاه مردانه ندارد، لااقل کمرش را راست نگه‌دارد و تا زانو در مقابل این همه توفان و صدا، فرود نیاید! اگر جرأت نشاندن شهرزاد را بر جایش ندارد، لااقل نگاهش را به زمین ندوزد و از ترس او گل‌های قالی را شمارش نزند! و نفسش به شماره نیفتد!


این همه ترس و تسلیم در یک مرد! و این همه جسارت و سربزرگی در یک زن!

شهرزاد، خدا را بنده نبود چه برسد که بندگانش را، بنده‌نوازی کند! از نگاهش عمق فاجعه درونش را می‌شد فهمید! تحمل کمترین توصیف و تعریفی از دیگری برایش سخت و دردآور بود و این را به راحتی از برافروختگی صورتش و تیر و کنایه زبانش می‌شد فهمید!

با آن که به قول خودش لیسانس بود، نمی‌توانست آتشفشان درونش را کامل بیرون نریزد و تا تمام آتش‌های مذاب حرص و ناراحتی‌اش را به رو نمی‌آورد، آرام نمی‌شد و چون به رو می‌آورد بازهم آرام نبود!

زندگی، بد درسی به او داده‌بود! صدایی بر بلندای صدایش برنخاسته بود تا یاد بگیرد که دست بالای دست بسیار است! یاد نگرفته‌بود که نرمی و مهربانی، شیرین‌تر از تندی و نامهربانی است!

خون خونش را می‌خورد که چرا دیگران برتری او را نمی‌فهمند و در برابر این بت بزرگ، سر به سجده نمی‌گذارند!


همه یادشان رفته‌بود که شهرزادی هست! که شهرزادی بود! همه خود را از نگاه و دید او دور می‌کردند تا در آماج گلوله‌های  تیر و طعنه   او نباشند! تنها این بردا بود و نزدیک‌ترین قوم و خویش شهرزاد، که ناچار بودند روزهای خوششان را به گام‌های شهرزاد، به تاریکی و رنج، بسپارند!

اما ... خدا یادش نرفت که شهرزادی هست! شهرزادی که از خاک پاک روستا برخاسته‌بود و در میان غبار قلب‌گیر شهر، گم شده‌بود!

شهرزادی که صدای خوش طبیعت ناب روستا را هرگز به خاطر نسپرده‌بود و پاکی و صداقت سبزهای بلند قامت، کوه و کمر را به فراموشی خاک سپرده‌بود!

خدا آغوش شهرزاد را به صدای زیبای کودکی، پر نمود تا شاید با این باران رحمت، دست از دیوارهای بی‌ستون خشم و غرور بردارد! و در کنار سیمای معصوم و بی‌گناه کودکی، لحظه‌های ناب فراموش شده‌اش را دوباره به یاد بیاورد.


صدای گریه نوزاد کوچک به صدای فریاد شهرزاد، پیوست می‌خورد!

نازنین کوچک، نیز نتوانست آرامش را به دل پر جوش و خروش مادر بازگرداند!

برای شهرزاد مراقبت از کودکی که صدایش بلندتر از فریاد او بود، سخت و طاقت‌فرسا بود! ولی در عین حال زورش از او بیشتر بود! و این زور و قدرت و صدا را برای نازنین کوچک، به نمایش می‌گذاشت و هر کسی به این رفتارهای خشونت‌آمیز و کم صبرانه شهرزاد اعتراض می‌کرد، هر چشمش را برایش به اندازه کاسه‌ای می‌کرد و اخم‌هایش را به زمین می‌رساند و می‌گفت:« من تحصیل کرده هستم و شما نباید در تربیت کودک من دخالت کنید!»


نازنین دیر به حرف آمد. چهارساله بود که تازه می‌توانست کلماتی را دست و پا شکسته ادا کند و چه کتک‌ها که سر دیر حرف‌آمدن خورد! به خصوص این که کسی به شهرزاد می‌رسید و از سر دلسوزی یا کنایه و طعنه، به او می‌گفت:« اِ ؟ هنوز حرف نمی‌زنه؟ چرا؟ یه دکتری چیزی ببرش!» یا « این بده بخوره که به حرف بیاد و آن بده بخوره که زبانش بازشود!»


آن موقع بود که نازنین باید توسری‌های مردم را توسری می‌خورد! و فقط با جیغ و داد پاسخ می‌داد و جایگاهش، انباری تاریک کنار خانه بود!

نهال، مادر شهرزاد، تمام تلاشش را می‌کرد تا نوه کوچک را از چنگال خشمگین و بی‌رحم مادر نجات دهد ولی با سینه سپر و فریاد شهرزاد رو به رو می‌شد که :« شماها سواد ندارید! چرا نمی‌ذارید بچه‌مو تربیت کنم؟! حق دخالت در زندگی منو ندارید و سرتون به کارتون باشه»


نازنین، چهارساله و نیمه بود که عمو مازیار، زن گرفت.

زن عمو مازیار، دریچه شادی و امیدی بود که به روی نازنین کوچک بازشده‌بود! به هر بهانه‌ای، نازنین کوچک را از چنگال مادر ناراحت، نجات می‌داد و لااقل برای ساعتی او را از رنج و سرزنش، رها می‌ساخت.

شهرزاد به سختی اجازه می داد تا شهربانو، نازنین را با خود بیرون ببرد. اعتقاد داشت که تو باعث می‌شوی تا دیگر به حرف من نکند و مدام دنبال تو باشد و من نمی‌توانم آن‌طور که می‌خواهم تربیتش کنم!»

شهربانو، کلک خوبی یادگرفته‌بود. بددلی مازیار را بهانه کرده بود و هر از گاهی، به بهانه تنهایی بیرون نرفتن، نازنین را از خانه سرد بی‌مهری و خشونت بیرون می‌کشید و او را به جایی دور از دسترس نگاه و دستان مادر می‌برد!


مازیار مثل بردا نبود. عموی مهربانی که پاهایش، نشیمن نازنین کوچک بود و با حضور عمو مازیار و شهربانو، نازنین، محبت دریغ شده‌اش را، در آغوش دیگران می‌یافت و برای لحظه‌هایی هر چند کوتاه و گذرا، خوشبختی و خنده را احساس می‌کرد.


نازنین شروع به حرف زدن کرد اما خیلی با لکنت و سختی! اول‌ها می‌گفتند:« خوب میشه! کم کم به حرف میاد! عجله نکنید همه بچه‌ها اولش لکنت دارند بعدش خوب میشن و مثل بلبل حرف می‌زنند»


اما نازنین خوب نشد. لکنت داشت. هر کلمه را چندین بار و بعضی حروف را با تکرار می‌گفت. برای همین شهرزاد اجازه همان کلمات پر لکنت و بریده بریده را به کودک شش ساله‌اش نمی‌داد.

نازنین فقط برای عمو و زن‌عمو و برای عمه جان حرف می‌زد و آن‌ها با یک دنیا غم و غصه، چشم به زبان شکسته کودک خردسال می‌انداختند و با لبخندی غمناک و پردرد تشویقش می‌کردند.


عمو مازیار تازه ماشین خریده‌بود. شهربانو به بهانه رفتن به امامزاده و شیرینی ماشینشان، نازنین را با خود همراه کرد.

توی امام‌زاده رسیدند.

نازنین تا حالا امامزاده ندیده‌بود. اگر زن‌عمو مازیار او را همین چند بار بیرون نیاورده‌بود، هیچ تصویری از بیرون و مغازه‌ها و سینماها و ورزشگاه‌ها نداشت.

با تعجب و شگفتی به دیوارهای آینه‌کاری امامزاده می‌نگریست.

شهربانو گفت:« نازنین جان به این‌جا می‌گویند امامزاده. این‌جا قبر آدم بزرگ و با ایمانی است که مردم به دعا پیشش می‌آیند و آرزوها و دعاهایشان را برایش می‌گویند»


نازنین با شهربانو به کنار ضریح امامزده آمد و به شهربانو نگاه می‌کرد که چه می‌کند تا او هم انجام دهد.

شهربانو دست‌ کوچک نازنین را گرفت و به ضریح نزدیک کرد و گفت:« ببین زن‌عمو جان این‌جا می‌تونی با این آقای مهربان حرف بزنی و دعا کنی و هر چی بخوای ازش بخوای»


دو زانو کنار نازنین نشست. دستش را به ضریح گرفت که ... ناگهان نگاهش به دست قرمز و دریده نازنین افتاد!

با ناراحتی دست نازنین را توی دستش گرفت و گفت:« دستت چی شده نازنین جان؟»

نازنین نگاهی با ترس به شهربانو کرد و با همان زبان شکسته و لکنت‌دارش گفت:« اگه بگم به مامانم نمی‌گید؟»


شهربانو گفت:« نه عزیزم مطمئن باش! من هر چی تو بگی مثل یک راز پیشم نگه می‌دارم»

نازنین با ترس و لکنت گفت:« مامانم ..... از دستم عصبانی شد گاز گرفت!»


شهربانو باور نمی‌کرد که مادری این قدر بی‌رحمانه دستان کوچک دختر بی‌زبانش را، این‌گونه بدرّد که گوشت دستش بیرون بزند!؟


اشک در چشمانش جمع شد و قلبش به تپش افتاد همان جا کنار نازنین کوچک روی زمین، جلوی امامزاده نشست و سرش را از درد و ناراحتی به ضریح گذاشت و محکم گریست! نه برای دردهای خودش که برای دردهای بزرگ این کودک خردسال بی‌گناه! برای نبودن دنیایی پر از شادی و بازی، پر از مهر و محبت برای دختری به این کوچکی!


سرش زیر چادر بود و سر به ضریح و چشمانش پر اشک که نازنین صدایش کرد.

«زن‌عمو! هر دعایی بکنیم برآورده می‌شه ؟»

شهربانو سرش را از زیر چادر بیرون آورد و به نازنین نگاهی کرد و گفت:« آره عزیزم هر دعایی بکنی!»

نازنین گفت:« یعنی اگه من آرزو کنم مادرم منو کمتر بزنه، خدا صدامو می‌شنوه؟»

شهربانو، نازنین کوچک را محکم در بغل گرفت و اشک‌هایش را از او پنهان کرد و گفت:« آره دخترم! آره عزیزم! خدا صداتومی‌شنوه فقط به خدا بگو»


شهربانو احساس می‌کرد، قلبش به سنگینی یک کوه، وزنش شده و نمی‌تواند این همه بار و سنگینی را بر سینه تحمل کند!

مردم به چه آرزوها و دعاهایی به امامزاده می‌آمدند و نازنین به چه آرزویی!

اگر می‌خواستند به شهرزاد بگویند وضع از این هم که بود بدتر می‌شد و همین چند ساعت و لحظه هم نمی‌توانستند نازنین کوچک را نجات دهند!


ادامه دارد لطفا همراه باشید