شب تنهایی پرستو
شیرین زبان بود. چهار سال بیشتر نداشت. خوش ادا و خوش بیان! فامیل که دور هم جمع میشدند، شمع محفلشان پرستو بود که با بیان و کلمات بسیار زیبا و ادای شیرین کودکانهاش، همه را دور خود جمع میکرد و یکی یکی از او میخواستند تا برایشان شعری بخواند و ترانهای را تکرارکند و او نیز با شوق و اشتیاق کلمات را شکسته و نیم گفته و درهم برهم، برایشان می گفت و بزرگترین جایزهاش، تشویق و تعریفی بود که فامیل و دوستان از او میکردند و باعث میشد تا دنبال کلمات و جملههای بیشتری بگردد تا محفل توجه و نگاهش را همیشه گرم نگهدارد!
و این وسط ندا و سامان، به خود میبالیدند و لبخند رضایت و شادی بر لبشان جاری میشد و پرستوی کوچک را در بغل میگرفتند و غرق بوسه مینمودند!
پرستو با این که چهار سال داشت، ندا هنوز موفق نشدهبود تا جای او را جدا کند و هر وقت پرستو را به اتاقش میبرد آنقدر سر و صدا میکرد و جیغ میکشید که سامان، طاقت نمیآورد و بدو به سمت اتاقش میرفت و فرشته کوچک دوستداشتنیاش را نجات میداد و در کنار خود میخواباند!
حتی روزها هم که پرستو برای بازی به اتاقش میرفت، میترسید و در را بازمیگذاشت و یا از مادر میخواست تا پیش او در اتاق بیاید.
تمام نقشههای ندا را سامان به هم میزد و نمیگذاشت دختر کوچک خوشبیانش، ناراحت باشد و دلش را غم به چنگ گیرد!
ندا دوست نداشت که پرستو تا این حد به آنها وابسته باشد و ترسو بزرگ شود. اما چون سامان با او همراهی نمیکرد نمیتوانست پرستو را جدا کند. داد و بیداد و دعوا هم فایده نداشت چون نهایتش این بود که سامان به اتاق پرستو میرفت و شب را کنار دختر ترسویش میخوابید و این ندا بود که آن شب را باید تنها میخوابید و مدام حرص میخورد که سامان را نمیتواند متقاعد کند.
خانه المیرا دوست پرستو برای تولد دعوت بودند. بهانه هم با دختر کوچکش بود.
کلی از ادا و اتفار دخترش برای ندا گفت و از جسارت و بزرگی که در این شاهزاده کوچکش میدید! و ندا هم در تأیید حرف او، از پرستو تعریف میکرد و دختر کوچکش را صدا کرد تا شعر جدیدی را که یادگرفته برای خاله بهانه بخواند و پرستو با آن لباس قشنگ و اتفار شیرین و کودکانهاش، شعر را خواند.
رعنا، پرستو و صبا را صداکرد تا با المیرا، عکس بگیرند و ندا و بهانه از دور شاهد رقص و شادی دخترانشان در تولد دوستشان بودند.
ندا از بهانه پرسید:« صبا جدا میخوابه یا با شما؟»
بهانه، ابروهاشو به نشانه تعجب بالا انداخت و گفت:« خوب معلومه جدا میخوابه من از همون نوزادی عادتش دادم، جدا باشه»
و پرسید:« پرستو هنوز با شما میخوابه؟»
ندا با ناراحتی گفت، راستش آره! سامان همکاری نمیکنه که پرستو رو جدا کنم. تا تو اتاق میبرمش بدو میره و دستشو میگیره و میاره!»
بهانه گفت:« خوب باهاش صحبت کن اینطوری که نمیشه دختر بزرگی شده و درست نیست تو اتاق شما بخوابه!»
ندا گفت:« صحبت چیه؟!! بارها سر این مسئله دعوا کردیم ولی فایده نداره منم حوصله دعوا و مشاجره ندارم! و سامان هم کوتاه نمیاد!»
بهانه گفت:« پیش مشاور برید چطور؟ سامان میاد؟»
ندا مکثی کرد و به فکر فرورفت و گفت:« راستش تا حالا به این موضوع فکر نکردهبودم و فکرم نکنم که سامان مخالف باشه»
بهانه گفت:« سامان آدم تحصیل کرده و منطقی هست بهتره ببریش پیش مشاور دیگه نمیتونه رو حرف مشاور حرف بزنه و مجبور میشه همکاری کنه»
ندا گفت:« راست میگی! من که همه راهها رو امتحان کردم، این راهم امتحان میکنم ضرر که نداره! شاید به حرف کرد و از خر شیطون اومد پایین!»
بهانه گفت:« من یه مشاور خوب سراغ دارم برای خیلی از کارای خودمون و صبا پیشش میریم اگه میخای شمارهشو بهت بدم؟»
ندا با خوشحالی گفت:« آره اگه لطف کنی ممنون میشم!»
بهانه گفت:« خیالت از جانب این مشاوره راحت باشه، امتحانشو پس داده! خیلی دکتر باسواد و فهمیدهایه و خوبم راهنمایی میکنه!»
تولد آن روز المیرا، تبدیل شد به صحبت درباره مشاور و خواب و چگونگی جدا کردن بچهها از بزرگترها!
تمام فکر ندا در این شد که در اولین فرصت به مشاور زنگ بزند و وقت بگیرد.
سر میز شام، ندا به سامان گفت:« من برای مشاور میخوام وقت بگیرم»
سامان که لقمه تو دهنش بزرگی میکرد، کلفت و با تعجب پرسید:« مشاور برای چی؟ باز چه مشکلی پیش آوردی و خندید!؟»
ندا گفت:« خواهشا یه بار تو زندگیت، جدی باش! میخوام برای این که نمیذاری پرستو رو جدا کنیم پیش مشاور بریم. به حرف من که گوش نمیدی شاید به حرف مشاور گوش بدی!»
سامان ادای ندا را درآورد و بلند خندید و گفت:« باشه خانم برای مشاور هم وقت بگیر اما نمیتونی به زور این بچه رو جدا کنی این مثل بچگیهای خودمه، میترسه! می.... تررررررسه! میفهمی؟ میترسه! نباید به ترسش دامن بزنیم بذار کم کم!»
ندا با ناراحتی گفت:« کمکم؟ چهار سالش بیشتره! میخوای عروسش کردیم جداش کنیم؟»
سامان بلندتر خندید و گفت:« خوب آره! چرا که نه؟ تا وقتی تو خونه منه دوست دارم پیش خودم باشه و هیچ فاصلهای بینمون نیفته !»
و سریع پاشد و پرستوی کوچک را در بغل گرفت و به هوا انداخت و پدر و دختر به بازی رفتند و ندا را با یک دنیا فکر و اندوه و غصه، تنها گذاشتند!
ندا دلش میخواست همان پارچ شیشهای را توی سر سامان خرد کند که اصلا نمیفهمید او چی میگوید!
ندا وقت مشاور را گرفت و سامان را با صد سلام و صلوات به مشاور برد. تا لحظه ورود به اتاق مشاور، یکریز سامان سر به سر ندا میگذاشت و ادای پیش مشاور رفتنشان را درمیآورد.
ندا هم میخندید و از این رفتارهای سامان ناراحت نبود چرا که بلاخره توانستهبود، سامان را پیش مشاور بیاورد. و شاید حرف مشاور را گوش میداد!
خانم مشاور بعد از شنیدن حرفهای ندا رو به سامان کرد و گفت:« چرا اجازه نمیدید تا دخترتون مستقل بشه و رو پای خودش بایسته؟ اون نوزاد نیست که مدام نیاز به کمک مادر و پدر داشتهباشه! شما با این کارتون اونو تا همیشه، به خودتون وابسته میکنید و اجازه نمیدید تا برای خودش زندگی کنه! این حق پرستو جانه که یاد بگیره چطور زندگی کنه و تنهاییشو، چطور بدون نیاز به کسی به سر ببره!
سامان گفت:« خانم دکتر، این بچه میترسه و جیغ و داد میکنه! من طاقت گریههای دختر کوچیکمو ندارم و نمیتونم، روی صورت ناز و معصومش، اشک ببینم!»
مشاور گفت:« گریه و جیغ و داد در دست بچهها، یک حربه است تا بتونند مادر و پدر رو راضی به هر کاری که دلشون میخواد بکنند! این تنها ابزاریاست که به راحتی میتونند پدر و مادر رو تسلیم امرو دستور خودشون بکنند.
شما نباید به این راحتی تسلیم حرف و سر و صداش بشید و گرنه هرگز حریفش نخواهید شد و تا مدتها درگیر این یک کار ساده خواهیدبود. بذارید هر چقدر دلش میخواد گریه کنه بلاخره، ناچار میشه ساکت بشه و میفهمه که نمیتونه با گریه و سر و صدا شما رو گیر بندازه و تسلیمتون کنه! هیچ بچهای از گریه، کاریش نمیشه! یه نیم ساعت که جیغ بزنه دیگه ساکت میشه و ناچار میشه شرایط جدید رو بپذیره!»
ندا با شنیدن حرفهای مشاور، بیشتر مصمم میشد که هرطور که شده، پرستو را جدا کند و زیر بار کار و حرف سامان نرود.
مشاور به سامان پیشنهاد داد که «اگر طاقت گریه پرستو را ندارید، دو سه شب اول رو که ممکنه پرستو، صدا کنه، خانه دوستی یا فامیلی بخوابید تا ندا بتونه، پرستو رو جدا بخوابونه!»
ندا خیلی تلاش کرد که برای اجرا کردن کارش، سامان را بیرون کند، اما سامان طاقت نیاورد و گفت:« قول میدم، حرفی نزنم و کاری نکنم. هر چی سر و صدا کرد و فریاد کشید، از جام بلند نمیشم! قول میدم ولی بیرون نمیرم! متأسفم..!»
ندا ناچار بود قول سامان را قبول کند چون حریف بیرون کردنش نمیشد!
ندا، پرستو را بغل کرد و گفت:« دختر قشنگم از امشب به بعد باید تو اتاق خودش بخوابه خوب عزیزم؟!!»
هنوز حرف ندا تمام نشدهبود که پرستو شروع کرد به سر و صدا و گریه که نه من تنها نمیخوابم و بدو دوید تو بغل سامان و گفت:« بابایی، میای تو اتاقم؟»
سامان، پرستوی کوچک را بغل کرد و نگاهی به ندا انداخت.
ندا با ناراحتی و بلندتر گفت:« نه مامان! باباهم تو اتاق تو نمیاد باید خودت تنها بخوابی میتوانی عروسکاتو بغل بگیری»
پرستو داد و بیداد راه انداخت و به سامان التماس کرد، اما اینبار سامان هم گفت:« دختر نازم! یه امشب تنها بخواب اگر دوست نداشتی شبای دیگه من پیشت میخوابم! باشه بابایی؟»
و پرستو بلندتر گریه کرد و به حالت قهر روی مبل دراز کشید.
هرکاری کردند پرستو یک لقمه هم نخورد و از غصه شامش را لب نزد.
فقط با دلهره به مامان و بابا نگاه میکرد که چه خواهندکرد؟ و آیا واقعا راست میگویند؟ با خودش میگفت:« حتما اینبارهم یادشان میرود یا بابا زود میآید و او را نجات میدهد!»
از ناراحتی، دل به خواب هم نمیداد و منتظر بود تا ببیند که پدر و مادر چه خواهندکرد؟
ساعت ده بود که ندا، کنار پرستو آمد و موهای دختر کوچکش را نوازش کرد و گفت:« عزیز دل مادر! صبا و المیرا، الان توی اتاق خودشون خوابیدند و اصلا از هیچی نمیترسند! تو هم باید بری بخوابی و از هیچی نترسی!»
پرستو با چشمهای پر از اشک گفت:« مامان! اتاق صبا و المیرا، غول نداره اما تو اتاق من غوله! خودم دیدمشون!»
هنوز میخواست خیالبافی کنه که ندا جلوی حرفش را گرفت و گفت:« عزیزم، غولها مال توی قصههان و اصلا وجود ندارن! تو اتاق تو فقط کمد و تختت و اسباب بازیهات هستند. همونایی که خیلی دوسشون داری عزیزم!»
پرستو، اشکهایش را با پشت دست پاک کرد و گفت:« مامان، اون غول سه سر تو اتاقه منه! ناخناش بلنده و دستهاشو به فاصله از هم بازکرد و گفت: این همه بلنده!»
ندا که دیگه کلافه شدهبود گفت:« بیا بریم تو اتاقت ببینم غولی هست یا نه؟»
و به این کلک پرستو را بلندکرد و به سمت اتاق خوابش برد.
سامان زیر چشمی به ندا، گفت:« ولش کن بذار بخوابه بعد میذاریمش!»
و ندا، با انگشت اشاره کرد که قول دادیها!! قول دادی! هیسسسسسسسسسس!
پرستو به همراه مادر رفت تا غولها را نشان مادر بدهد.
توی اتاق که رفتند مادر گفت:« کجان غولا؟»
پرستو گفت:« مامان، غولا وقتی تاریک میشه میان بیرون الان پشت کمد قایم شدند!»
ندا برقو خاموش کرد وگفت:« خوب الان که تاریک شد کو نشونم بده؟»
پرستو محکم دامن مادر را چسبید و گفت:« مامان الان یکیشون از پشت کمد داره زبون درازی میکنه!»
ندا در همان تاریکی، پرستو را محکم بغل کرد و روی تختش گذاشت و گفت:« هیچ غولی اینجا نیست! بهتره بگیری بخوابی!»
پرستو شروع کرد به گریه کردن و داد زدن.
ندا گفت:« عزیزم، امشب هرچقدر داد بزنی کسی به فریادت نمیرسه! چشماتو ببند و بخواب دخترم!»
پرستو مادر را محکم گرفتهبود و رها نمیکرد.
ندا خودش را از دست پرستو بیرون کند و سریع خود را به در اتاق رساند و در را به روی پرستو بست.
صدای داد و فریاد و گریه پرستو به گوش میرسید.
سامان، عصبی شدهبود! رو کرد به ندا و گفت:« داری اذیتش میکنی! بذار بیاد بیرون»
ندا گفت:« اگر بیاریش بیرون فردا شب باید بری خونه مادرت بخوابی! تو قول دادی! اگه دیدیم خیلی گریه میکنه میارمش بیرون اما برای چند دقیقه کاریش نمیشه بذار بفهمه الکی میترسه!»
ادامه دارد